eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 45 (در زمان گذشته هستیم) #رسول سعید:شکل من و تو آقا فرشید😅 رسول
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 46 (در زمان گذشته هستیم) با بچه‌ها رفتیم بالا تا با فرمانده‌مون آشنا بشیم آقای عبدی فامیلی فرمانده رو اشتباه گفت و مثل همیشه رسول یه سوژه پیدا کرد و ما رو به خنده انداخت ماهم نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم از اینور دیدم آقامحمد هم یه لبخند کوچیکی زده به رسول اشاره کردم که هم نگاه کنه هم ساکت بشه☺️:/ (مگه تو رسول رو کنترل کنی😂) آقای عبدی که رفت فرمانده شروع کرد به صحبت کردن اول گفتن پرونده‌ی مارو خوندن و به ما گفتن که اسم‌شون محمده و لازم نیست آقای حسنی و چیز دیگه‌ای صدا کنین فرشید گفت نمیشه که درست نیست آقا فرمانده هم در ادامه‌اش گفت من اینطوری راحتم فرشید جان🙂 فرشید فکر کنم حواسش نبود گفت عه آقا اسمم رو میدونین و باز رسول سوژه پیدا کرد و گفت باهوش جان الان آقا گفتن پرونده همه‌مون رو خوندن این مغزت تعطیله‌ها😂🖐🏿، نگاه کردم دیدم آقا محمد از دستمون کفری شده بود انقد ما حرف میزدیم😅 محمد:خب آقای عبدی گفتن من از بین شما یه نفر رو باید انتخاب کنم که انتخاب هم کردم اگه دوباره جر و بحث و شوخی نمیکنین تا بگم😁 سعید:کیه آقا؟😕 رسول:اینکه دیگه پرسیدن نداره ایناها جلوتون نشسته😌🌱؛ سعید:فرمانده این خیلی از خود راضیه خودتون بگین بهتره😬 داوود و فرشید:راست میگه😅 رسول:من کی از خود راضیم فقط خودم گفتم که شما ناراحت نشین😁 داوود:آره راست میگی😑 (به نظرتون هست؟😂) آقا محمد حرف‌مون رو قطع کرد و گفت شوخی کردم بابا همتون هستین فقط خواستم یکم باهم دعوا کنین ببینم چطوری هستین باهم توی موقعیت‌های مختلف شوخی بود😁:/ (مسخره‌مون کردی فرمانده😂😐) ما یه چند لحظه سکوت کردیم و به هم نگاه میکردیم رسول که معلوم بود خیلی از آقا محمد خوشش اومده و موقعی که شوخی هم کرد این احساسش بیشتر شد سریع گفت پس فرمانده‌مون هم جزء وقت‌گیر های دنیاست😂🤦🏼‍♀؛ ماهم داشتیم میخندیدیم که آقا محمد گفت حالا این که گفتی چی بود؟😶 سعید:تیکه کلام رسوله آقا هر موقع میبینه توی بحث داره کم میاره مِیدون رو خالی میکنه با این حرفش😂 رسول:خیلی بی نمکی سعید😐 داوود:فکر ‌نکنما رسول جانم من فشار خون دارم اونم بدجور😂😁؛ رسول:😒(تصور کنین چهره‌اش رو) (نکته رو گرفتین؟😂😎) محمد:علی جان چرا انقد ساکتی؟🙃 رسول:چیزیش نیست آقا ساکت نشسته بگه مثلا من بچه‌ی خوبیم🤣؛ علی:ساکت رسول😑 حرفی ندارم بزنم آقا خوش اومدین😇 فرمانده امیدوارم لحظات خوبی رو با این رسول و دار و دستش سپری کنین نمیدونین چه بلایی سر آدم میارن فرمانده قبلی رو هم فراری دادن😂 (دار و دسته🤣👌🏿) رسول:زبونش باز شد😑 داوود:اینو یکی بکنه بیرون😑 فرشید:من که پسر خوبیم😊 سعید:نماینده ما رسوله همه‌ی نقشه زیر دست این استاد انجام میشه😁:/ رسول:عجب😐؛ داشتیم از جامون پا میشدیم بریم طرف علی که آقا محمد گفت شوخی بسه دیگه الان پرونده جدید ما چیه؟🙃 و قصه ما و فرمانده‌مون آقا محمد از اینجا شروع شد چهار سال پیش و تا الان که هستیم باهم😇 فقط نمیدونیم چجوری از دست ما تاحالا از کشور خارج نشده🤣:/ ولی به قول رسول آقا وقتی اومد توی سایت روز اول موهاش و محاسن‌اش مشکی مشکی بود دو سه روز و چند ماه با ما گشت کلا هیچی براش نموند😂 که اصولا این مورد رو رسول خیلی راست میگه با اینکه همه‌ی حرف‌‌هاش بعضی وقتا بیخود و بی جهته این کی رو خیلی درست و خوب گفت😁 (خدایی راست میگه🤣🙂) ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 50 (در زمان گذشته هستیم) #محمد بچه‌ها رو راهی کردم نمیخواستم اتف
🐊 ♥️نامیرا♥️ (در زمان گذشته هستیم) پارت 51 آقا محمد مارو از اونجا بیرون کرد خودم رو مقصر میدونستم اگر اون حرف رو نمیزدم الان آقا محمد نمیتونست مارو بیرون کنه اگه اشتباه میبرید چی اگه نمیدونست کدومه چی؟😥 آروم و قرار نداشتم دور خودم میچرخیدم و ذکر میگفتم که اتفاقی برای فرمانده‌ام نیفته حال بچه‌ها رسول و فرشید و سعید تعریفی از من نداشت🙂 توی خودمون بودیم که یه دفعه آقا محمد اومد بیرون توی پوست خودم نمی‌گنجیدم یعنی خنثی‌اش کرده بود خدایا شکرت که سالمه😍:) (از صدقه سری منه آقا داوود😂😁) همه‌مون باهم پریدیم بغل آقا محمد میدونم داشت خفه میشد بخاطر تعدادمون ولی هیچی نگفت ماهم بیشتر موندیم بیشتر ابراز محبت کردیم🙃 (بگو خفه‌اش کردیم عزیزم😂🙂) توی فرودگاه✈️ منو و بچه‌ها داشتیم حرف میزدیم آقا محمد هم رو به رومون نشسته بود یه دفعه آقا گفت من گرسنه‌مه اگه یه چیزی هست بدین به من حق هم داشت از صبح تاحالا چیزی نخورده بود🙁:/ من و پسرا هم که یه فرصت گیر آواردیم چهار نفری حمله کردیم به فرمانده و تا میتونست بهش غذا دادیم رسول میرفت میاوارد فرشید هم کمکش سعید مسئول نوشیدنی‌ها بود منم مسئول دادن غذا به آقا محمد ترکید بنده خدا😂:/ رسیدیم به تهران به رسول گفتم: رسول تو چمدون فرمانده رو بیار کمکش کنیم بزاریم استراحت کنه رسول هم چشمی گفت و دست‌ به‌ کار شد😁 توی سایت🕚 رسیدیم سایت اول با آقای عبدی راجب به عملیات صحبت کردیم بعدش که اومدیم پایین همه اومدن استقبال‌ما🙃 آقا محمد رفته بود اتاقش بچه‌هایی که با ما نبودن از آقا میپرسیدن ماهم جواب میدادیم مثل اینکه اوناهم دلداده آقا محمد شده بودن مثل ما😍:) رسول رفت طرف علی... بله مثل اینکه جنگ شروع شد این چند وقت علی باید به جای رسول میبود رسول هم که روی میزش خیلی حساسه حمله کرد به علی و میزش هرجا رو که میدید مثل قبل نیست یکی میزد به علی و تمام😂🖐🏿:/ خوابم میومد رفتم از آقا محمد اجازه بگیرم یه ساعت توی نمازخونه بخوابم؛ تا سعید و فرشید فهمیدن رسول رو هم خبر کردن اوناهم اومدن اجازه بگیرن آقا محمد بهمون لبخند زد گفت برین یه ساعت بخوابین که کلی کار داریم😁 رفتیم توی نمازخونه دراز کشیدیم پیش هم قبل از اینکه خواب‌مون ببره رسول یکم دیوونه بازی برامون در آوارد و گفت میگم پسرای من از جمله دهقان فداکار من عاشق فرمانده‌مون شدم شما؟😊 همه‌مون باهم گفتیم ماهم همینطور رسول که یه چیزی یادش افتاده باشه پاشد نشست گفت به قول آقا محمد گروه سرود بچه‌های سایت تهران تقدیم میکند🤣🙂:/ ماهم خنده‌ای کردیم و به رسول گفتیم وقت دنیا رو نگیره بزاره ما یه ساعت بخوابیم به سعید هم گفتیم محض رضای خدا این یه ساعت خودتو کنترل کن صدات مثل هلیکوپتر میمونه میره توی مغز آدم نمیشه خوابید🤣🤒:/ رسول نمیذاشت ما بخوابیم چشمامون گرم میشد یه چیزی یادش میومد شروع میکرد به تعریف کردن منم سرم داشت درد میگرفت پاشدم رخت خوابم رو جمع کن برم اونور رسول گفت یه لحظه وایسا آقا داوود یک ثانیه بمون😁:/ رسول:خب آقا سعید میبینم که دراز کشیدین و با خیال راحت میخواین بخوابین و ملاحظه هیچکس رو هم نمیکنین نمگین یه بدبخت فلک زده‌ای مثل من صبح کار داشته باشه با صدای خوشگل شما خوابش نبرده باشه😐 سعید هم میخواست شروع کنه دلیل آواردن منو و فرشید هم که تازه داغ دلمون تازه شده بود به رسول یه چشمک کوچیکی زدیم و عملیات حمله به سعید و ادب‌اش رو آغاز کردیم😁:/ (یاخدا قومِ مُغولَن اینا🤣😐) داشتیم میزدیمش زیر پتو که آقا محمد بالا سرمون وایساد و گفت فکر کردم گفتین میخواین بخوابین نه حمله کنین به هم دیگه الان که اینطوری میبینم؟🧐 داوود:آقا ما داشتیم میخوابیدیم رسول نمیذاشت هی حرف میزد...😑 شما چرا اینجایین؟ فرشید و سعید له شده با سر حرف من رو تایید کردن و رسول منو چپکی نگاه کرد آقا محمد هم جواب داد و گفت هیچی منم اومدم یکم بخوابم توی هواپیما خوابم نبرد ولی مثل اینکه اینجا نمیشه خوابید اصلا😅 ماهم که از خدامون بود گفتیم چرا نمیشه آقا بفرمایین بفرمایین برای فرمانده‌مون جا باز کردیم تا بخوابه😁 (سعیدِ له شده🤣🙂) ماهم چون آقا بودن زیاد حرف نزدیم با اسم و اشاره یکم صحبت کردیم بعد خوابیدیم کلا روز هم خوب و هم بدی داشتیم ولی به لطف شیرین اومدن آقا محمد همه‌شون از بین رفت انگار که اصلا وجود خارجی نداشتن😍:) رسول:آقا محمد راز خوشتیپی شما چیه میشه به منم بگین؟😁 سعید:آره آقا بگین حداقل این ویژگی رو داشته باشه بهش زن نمیدن😂 آقا محمد گفت وقت دنیا رو نگیر رسول جان همینطوریش هم خوبی شما الان بخوابین من خوابم میاد😅 (بگیرین بِتِمَرگین دیگه😂😐) ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون👇🏿👀 https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 58 #محمد توی اتاقم بودم و مشغول گزارش نوشتن، یکم فکر کردم با خودم
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 59 همه‌مون سر موقعیت‌هایی که برامون تعیین کردن مستقر شده بودیم، چند ساعتی میشد که کشیک میدادیم و اتفاق خاصی هم نیفتاده بود، به سرم زد برم یه سر به سعید بزنم، زیاد باهام فاصله نداشت برای همین رفتم به طرف سعید🙂! داوود:سلام سعید آقا من اومدم😁 سعید:تو اینجا چیکار میکنی؟😬 برو سر پست خودت داوود😐:/ داوود:ما رو باش اومدیم مثلا سر بزنیم تو عوض نمیشی اصلا😑! خلاصه کلی سر به سر هم گذاشتیم و به قول رسول وقت کائنات رو گرفتیم، همینطور داشتیم ادامه میدادیم که صدای جیغ و داد از اونور کوچه بلند شد😬:/ منو و سعید باهم رفتیم طرف صدا، یه مرد بود مزاحم یه خانوم شده بود، به سعید نگاه کردم اونم مثل من رگ غیرت‌اش به قول معروف باد کرده بود؛ چون میدونستم اگه به مرده برسه حکم اعدام خودش رو صادر کرده برای همین جلوش رو گرفتم و خودم رفتم طرف مرده🙃! رفتم طرفش؛ اونم خانومِ رو ول کرد و با سرعت زیادی دوید، منم همینکار رو کردم دنبالش رفتم ولی خیلی سریع بود و نتونستم بهش برسم، اما یه اسلحه کنار کمرش دیدم، خیلی عجیب بود باید به آقا محمد میگفتم این موضوع رو😕؛ به آقا محمد بیسیم زدم چون زیاد دَویده بودم نفس نفس میزدم، آقا محمد رمزی حرف زد ولی من حوصله پیدا کردن کلمات رمز رو نداشتم از توی ذهنم، برای همین رُک و رو راست گفتم بیان😁! آقا محمد که اومد بهش توضیح دادم که چیشده، یکم سکوت کرد و به فکر فرو رفت منم نگاش میکردم، یه دفعه انگار چیزی فهمیده باشه رو به من کرد و گفت تَلَه‌اس زود باشین اون خانومِ رو بیارین اینجا زود باشین... اوه نه نقشه بود😶:/ رو به سعید کردیم که بگیم خانومه رو بیاره ولی مثل اینکه خانومه رفته بود، آقا محمد هم از دست سعید عصبانی شده بود، میشه گفت حق داشت هم میشه گفت نه آخه منم جای سعید بودم همینکار رو میکردم متوجه نشده بودیم که این یه نقشه‌ میتونه باشه🙃! آقا محمد بهمون توضیحات لازم رو داد و یکم اونور تر وایساد دستی به محاسن‌اش کشید و ما رو نگاه کرد و رفت سمت موتور تا بره موقعیت خودش🙃؛ منو و سعید داشتیم حرف میزدیم درباره گندی که زدیم که صدای گلوله اومد، ترسیدم نگاه کردیم دیدم آقا محمد افتاد زمین، وای خدای من نه فرمانده‌ام تیر خورد؛ سعید هم توی شوک بود، اونور رو نگاه کردیم مرده همون بود که اسلحه داشت، سعید رفت دنبال اون مرده از خدا بی خبر؛ منم رفتم بالای سر آقا با بغض فرمانده‌ام رو صدا زدم😢! داوود:آقا محمد آقا خوبین الان زنگ میزنم آمبولانس الان میزنم آقا😢:( آقا محمد یکم سرفه کرد و منو نگاه کرد، مثل اینکه تیر به دستش خورده بود ولی نمیدونم چرا دستش رو نمیذاشت روش تا درد و خونریزی‌اش کمتر بشه😕:( محمد:داوود برو من چیزیم نیست سعید تنهاست، برو داوود آفرین😇:) داوود:یعنی چی آقا شما تیر خوردین من جایی نمیرم سعید هم خودش میدونه باید چیکار کنه من اینجا هستم😬! محمد:گفتم برو داوود نمیخوای که تعلیقی بخوری، من چیزیم نیست برگشتی بهت میگم زود باش😁 آقا محمد خیلی اصرار کرد و منم رفتم، توی راه زنگ زدم رسول تا به مکان آقا آمبولانس بفرسته الان باید به رسول هم توضیح میدادم چی شده📞:/ داوود:الو رسول یه ماشین آمبولانس بفرست موقعیت فرمانده سریع😬! رسول:چیشده داوود آقا محمد چیزیش شده تو رو خدا بگو😢:( داوود:هیچی نیست رسول خود آقا گفت من چیزیم نیست تو هم بمون سایت نیا این طرفا باشه؟😣 از یه طرف دنبال سعید بودم تا پیداش کنم از طرف دیگه هم داشتم رسول رو آروم میکردم، حق داشت منم نگران آقا محمد بودم ولی خودش گفت نباشیم، دلیلش رو نمیدونم حتی وقتی بهش نگاه کرد ذره‌ای درد رو توی صورتش و چشماش ندیدم؛ رسول بهم گفت آمبولانس میفرسته خودشم میاد میخواستم بگم اینکار رو نکنه همونجا بمونه، ولی نشد که نشد سوارش شد و اومد😕 رسیدم موقعیت سعید تونسته بود مرده رو بگیره با کمک مردم بهش رسیدم، داشت دستبند میزد با طرف مرده قیافه‌اش واسم آشنا نبود فقط میدونستم همونه که اسلحه داشت میخواستم بگیرم نصفش کنم همین بود که به آقا شلیک کرد🤬 سعید:آقا محمد چی شد داوود؟😢 داوود:نذاشت پیشش بمونم میگفت حالم خوبه سعید نذاشت بمونم🙁 سعید:چرا آخه؟😬 داوود:نمیدونم مثل اینکه اصلا دردی نداشت، گفت برم برگشتم بهم یه سری چیزها رو توضیح میده😕 مرده رو به بچه‌ها که اومده بودن تحویل دادیم و با سعید رفتیم طرف موقعیت آقا محمد رسیدم اونجا ولی ولی باورمون نمیشد آمبولانس هنوز نرسیده بود آقا هم یه گوشه دیوار نشسته بود و دستش رو گذاشته بود روی زخمش ولی چشماش بسته بود رفتم طرفش...😢 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 66 #محمد به رسول گفتم بره از یکی از بچه‌ها بپرسه متهم رو کجا بردن
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 67 رفتیم طرف اتاق بازجویی تا متهم رو ببینیم فرمانده که رفت داخل اتاق،ماهم از بیرون مکالمه‌شون رو گوش میکردیم آقای شهیدی هم اومد و مثل ما همین کار رو کرد آقا محمد هم اول پرونده‌اش رو مطالعه کرد، بعد شروع کرد به سوال پرسیدن از متهم🙃! تقریبا بازجویی نیم ساعت طول کشید، کل چیزی که فهمیدیم این بود که روز اعلام نتایج انتخابات، نقشه آشوب و اغتشاش دارن،گروگان گیری و ترور و چیزهای دیگه اونطور که سهرابه گفت توی نقشه‌شون نیست، آقا محمد که اومد بیرون سعید اول ازش سوال پرسید و آقا هم‌ جواب داد داشت در مورد خبرنگارای خارجی و گزارش و اینا میگفت که من پریدم وسط حرف‌ آقا و در موردشون یه سری چیزا گفتم که همش هم‌ حقیقت بود😁! محمد:بچه‌ها برین استراحت کنین فقط قبلش این برگه تو بگیر رسول حرفای متهم رو به اضافه مشخاصتش گزارش کار کن برام بیار و اینم بگم بعد از روز نتایج میریم عملیات برای دستگیری اون گروه و نجات فرشید همون آدرسی که داریم ازشون قطعا همونجان🙃! رسول:همون آدرسی که سعید رفت مثلا پیداش کرد آقا؟🤣 اینو که رسول گفت من زدم زیر خنده، یادم افتاد چهره و حرفای سعید رو بعد از اینکه آدرس رو پیدا کرده بود، آخرش هم سعید فهمید آقا محمد از قبل همه رو نوشته بوده، به اونور نگاه کردم دیدم آقا محمد هم داره یواش یواش میخنده😂 سعید:رسول تو کار و زندگی نداری نه برو تا نزدمت، داوود تو چرا دیگه میخندی، آقا محمد شما دیگه چرا؟😑 محمد:ببخشید سعید جان تقصیر رسولِ، برین به کاراتون برسین دیگه شما برین استراحت کنین منم کارم تموم شد میام، رسول تو هم بعد از اینکه گزارش کارت رو تحویل دادی برو بخواب باشه؟😁 رسول:چشم آقا😬:/ آقا محمد رفت طرف اتاقش منو و سعید هم قبل از اینکه بریم بالا استراحت کنیم یکم سر به سر رسول گذاشتیم🙃:/ داوود:رسول جونم برو گزارش کارت رو بنویس حواست باشه غلط املایی نداشته باشیا آفرین پسر جانم😂! سعید:آره برو گزارش بنویس آقا محمد دعوات میکنه تحویلش ندی😂 رسول:آره بخندین صبر کنین فقط به هم میرسیم زمین گرده برادرا😑 منو و سعید داشتیم میرفتیم بالا که یه دفعه آقا محمد دوباره اومد توی اتاق؛ رو به منو و سعید کرد چهره‌اش مثل این بود که چیزی یادش اومده باشه😬 محمد:رسول تو که گفتم چیکار کنی آها الان یادم اومد سعید تو هم بشین کنار رسول همزمان که داره گزارش کار رو مینویسه،با سیستمش دوربین‌های منطقه تیراندازی رو چک کن ببین چهره آشنایی اون دور و بر هست یا فقط همین سهرابه اونجا بود،داوود تو هم با سیستم خودت همین دوربین‌ها رو چک کن فقط با فرق اینکه ببین اون خانومه که سعید گذاشت بره کجا رفت،طبق حرف‌های سهراب میشه دختر‌خاله‌ی دانیال روشنی🙃 سعید و داوود:چشم آقا😕 رسول:آخی دلم خنک شد تَقاص اذیت و آزار من همینه،گفتم به هم میرسیم بیا یه دقیقه نشد ضَرَبت رو خوردین😂 داوود:حیف کارمون لنگ میمونه و گرنه میدونستیم چیکارت کنیم،فقط صبر کن کارمون تموم بشه بریم بالا برای استراحت کارت داریم داداش رسول😑 سعید:راست میگه داریم واست😐 رسول:وقت دنیا رو میگیرن با این حرفاتون،بیاین بریم به کارمون برسیم که تا صبح هستیم،وقتی برای استراحت نمیمونه که شما بخواین انتقام بگیرین😂 سعید و رسول رفتن طرف سیستم خودشون و منم طرف سیستم خودم با مال رسول فاصله زیادی نداشت دوربین‌ها رو بررسی کردم رسیدم سر صحنه‌ای که خانومه رفت،همینطور که میرفت از محوطه دوربین اول دور میشد میرفتم روی دوربین بعدی همینطور ادامه دادم تا رسید سر خیابون سوار یه ماشین نقره‌ای رنگ‌ شد و رفت،زوم کردم روی پلاک ولی روش رو پوشونده بودن دوربین رو به روی ماشین رو هم که آواردم بازم پوشونده بود کلا فقط باید برم به آقا بگم هیچی دستگیرم نشده اصلا😕 رفتم بالا سمت اتاق آقا محمد در زدم و وارد شدم داشت نماز میخوند مثل اینکه چون ‌کار داشت نرفته بود نمازخونه همینجا توی اتاقش خونده بود،وایسادم تا نمازشون تموم بشه بعد حرف بزنم🙃 داوود:قبول باشه آقا🙂 آقا محمد من کاری که گفته بودین رو انجام دادم ولی هیچی دستگیرم نشد،از شما که دور شد رفت سر خیابون سوار یه ماشین شد و رفت پلاک ماشین رو هم از دو طرف پوشونده بودن آقا...😶 محمد:قبول حق🙃 عیبی نداره داوود همین که میدونیم اونم جزء اوناست کافیه،ما آدرس‌شون رو داریم فقط فکر کردم شاید یه مکان دیگه هم داشته باشن این خانومه بخواد بره اونجا برای همین دادم بررسی کنی🙂 داوود:ممنون آقا،با من کاری ندارین برم یکم استراحت کنم؟🤗 محمد:نه برو استراحت کن داوود جان من منتظر سعید و رسول‌ام،راستی هنوز کارشون تموم نشده نه؟😬 داوود:فکر نکنم آقا الان میرم بهشون میگم سریع‌تر تموم کنن😂 از اتاق آقا محمد اومدم بیرون از بالا که سعید و رسول رو نگاه کردم دیدم هنوز مشغولن خیلی خوابم میومد دیگه نرفتم سمت‌شون، خودشون تموم میکنن دیگه😂🙂 نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 69 #رسول فیلم بازجویی آقا محمد از سهراب رو گوش میدادم و گزارش مین
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 70 داوود:آقا محمد چشاتون رو نبندین، آقا منو نگاه کنین، با من حرف بزنین، خواهش میکنم منو تنها نذارین فرمانده، من بدون شما نمیتونم ادامه بدم😢! از خواب پریدم... وای خدای من چه خواب بدی بود؛ خواب دیدم رفتیم ماموریت برای دستگیری اون گروه که یه تک‌تیرانداز به آقا محمد شلیک میکنه، خورده بود توی قلب‌اش، من آقا رو گرفتم روی دستام و حرفام رو گفتم؛ فرمانده تحمل نکرد و جون داد؛ اصلا نمیخوام بهش فکر ‌کنم؛ این اتفاق هیچ وقت نمیفته نمیذارم آقا چیزیش بشه، خودم مواظبشم؛ برای من هر اتفاقی که میخواد بشه، ولی برای فرمانده‌ام نه نمیذارم بشه؛ دوباره چشمام رو بستم تا بهش فکر نکنم ولی نمیرفت که نمیرفت؛ تصمیم گرفتم به خُل بازی‌‌های رسول فکر‌ کنم، لامصب خیلی جواب داد کلا از ذهنم رفت بیرون اون قضیه، از دست این رسول🤣🙂! داوود:وای خدا این چیه دیگه رسول، میکشمت مطمئنم کار خودته، سعید جان من بیا کمک در نمیاد وای یخ کردم🤕! بازم رسول شوخی‌های مسخره‌اش رو شروع کرد؛ یخ ریخته بود توی لباسم در نمیومد اصلا، کل نمازخونه رو چرخیدم، آخرش سعید اومدم کمکم تونستیم درش بیاریم، رفتم طرف رسول داشت از خنده میترکید، چندتا عطسه کوچیک زدم فهمیدم کارم در اومده فقط سرما نخورده باشم که من خیلی بد مریضم؛ منو و سعید داشتیم به رسول و بد و بیراه میگفتیم که آقا محمد جلومون سبز شد، باز خوابم یادم اومد، داشت گریه‌ام میگرفت که با حرف آقا محمد به خنده تبدیل شد😂😁! محمد:نگه‌اش دارین من برم چندتا بالش بیارم تا حسابش رو برسین که دیگه از اینکارا نکنه آقا رسول🤣😁! دست فرمانده درد نکنه اولش باورم نشد ولی وقتی رفت طرف بالش‌ها دیدم نه جِدیه موضوع؛ منو و سعید رسول رو نگه داشتیم تا فرار نکنه، وقتی آقا محمد بالش‌ها رو آوارد ازش گرفتمیش تا میخورد رسول رو زدیم، حقش بود کم مونده بود مریض بشم که البته شدم ولی شدید نیست زودی خوب میشم🙃! رسول:آقا محمد شما دیگه چرا توی نقشه اینا باهاشون همکاری میکنین؟😕 محمد:تقصیر خودته رسول جان، اذیت نکن داوود رو، الان‌ نگاش کن معلومه سرما خورده، الان ما نیروی جایگزین نداریم بذاریم به جای داوود، داشتیم هم نمیشد مثل ایشون گیر نمیاد دیگه😁! آقا محمد خیلی ازم تعریف کرد منم تشکری کردم هم بابت تعریف هم کمک برای زدن رسول، خیلی مزه داد، این رسول یه روزی باید ادب میشد؛ حالا فرشید هم بیاد هم براش تعریف میکنیم، این دفعه سه نفری نقشه میکشیم برای اذیت رسول، فرشید هم انتقام خودش رو از این آقای مسخره بگیره😂! سعید:آره دیگه بسه الان بریم بخوابیم اگه میشه، من خیلی خستم☺️:/ محمد:نخیر از خواب خبری نیست😁 وقتی انقد پر انرژی میاین رسول رو میزنین یعنی خوابتون نمیاد دیگه پس زود باشین بریم پایین کار داریم🤣🙂! اینو که آقا محمد گفت هرسه تامون باهم گفتیم نهههه، من گفتم فرمانده الکی نمیاد به ما کمک کنه نگو میخواسته مارو بکشونه پایین تا دوباره کار کنیم، یه لحظه به خودم گفتم چه غلطی کردم واقعا، الان خیلی خیلی خوابم میاد😫! سه‌تایی از جامون پا شدیم تا بریم پایین برای اضافه کاری، که آقا محمد گفت شوخی کردم بابا دیگه انقد هم بی رحم نیستم بگیرین بخوابین پسرا🤣🙂! داوود:آقا شما نمیخوابین؟😁 محمد:نه داوود جان کار دارم میرم پایین بعدا اگه وقت شد میخوابم، به خانواده فرشید هم باید زنگ بزنم به قول رسول شما جای منم بخوابین...😅! رسول:چشم آقا من به جای شما چند ساعت میخوابم نگران نباشین😁! سعید:آقا محمد با خانواده فرشید حرف زدین به منم بگین نتیجه رو🙂! محمد:حتما سعید جان فعلا😊 آقا محمد که رفت ما سه‌تا جامون رو جفت و جور کردیم و دراز کشیدیم، یه دفعه یه عطسه خیلی بلندی کردم که خودمم داشتم کَر میشدم🤧! رسول:الهی بمیرم برات، برم دستمال بیارم تا توی اون عطسه کنی؟😂 داوود:دست گل شماست مثل اینکه جناب، دستمال هم میخوای بری برام بیاری😑! سعید:راست میگه خیلی پُر رویی رسول، تو داوود رو زدی مریض کردی😐! رسول:خوبه حالا هیچی نشده که، جبرانش هم کردین هنوز بدنم درد میکنه از شدت ضربه‌های پر درد شما😑! داوود:حقت بود رسول جان😂 حالا بگذریم آقا محمد خیلی نقشه خوبی کشید، نه سعید، من خیلی حال کردم😁 سعید:وای آره من اولش فکر کردم آقا شوخی میکنه دیدم نه جِدیه😂! رسول:آره دیگه به نفع شماهم تموم شد منو خیلی خوب زدین، کل داغ و دلی این چندسال رو روی سرم‌ خالی کردین😂! سعید:آره من جای فرشید هم بهت زدم مال خودم تموم شد، انتقام فرشید رو ازت گرفتم بدجور هم ‌گرفتم😂 حرفامون که تموم شد گرفتیم خوابیدیم،میخواستم خوابم رو براشون تعریف کنم،گفتم ولش کن مثل من نگران میشن،کلا خواب بد رو نباید تعریف کنی،تعریف نکنی بهتره،به قول آقا محمد شاید یه حکمتی توش باشه؛ولی نمیذارم تعبیرش رفتن فرمانده‌ام از پیشم باشه هرکاری لازم باشه میکنم نمیذارم چیزیش بشه🙂 نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 75 #محمد داوود:آقا محمد چیکار کنیم؟😬 رسول:بریم اونجا؟😬 محمد:بچه‌
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 76 منتظر آقا محمد بودیم تا برگرده، رفته بود با رئیس دانشگاه حرف بزنه تا دانشجوها رو اخراج نکنه؛ مطمئن بودم میتونه راضیش کنه، کلا کلام آقا محمد خیلی نفوذ میکنه توی آدم، حالا هرچی که میخواد باشه؛ تجربه‌اش کردم و هزاربار هم دیدم که شده، فرمانده خودمه دیگه😍:) آقا محمد که برگشت اومد تو وَن، حسین هم ماشین رو روشن کرد، راه افتادیم سمت سایت؛ توی راه آقا گفت که زنگ بزنم علی بهش بگم دوربین های اینجا رو بررسی کنه، آقا گفت که احتمال میده فردی از اون گروهی که دنبالشیم همونجا باشه، منم با فرمانده موافق بودم حتما بوده اونجا که با دانشجوها حرف زده و باعث شده اِغتشاش انجام بدن😶! داوود:الو علی جان، نه داوودم، ها نه رسول پیش ماعه، آقا کارت داره😐! علی پشت تلفن اولش فکر کرد سعیدم، پشت سرش هم گفت رسول کجاست کل سایت رو دنبالش گشتم، بهش گفتم پیش ماعه، آخرش هم گفت به رسول بگم میزش بهم ریخته بود درستش کردم؛ فهمیدم اگه رسول اینو بفهمه قیامت به پا ‌میکنه🤣🙂:/ رسول:داوود علی چی میگفت رسول رسول میکرد، بگو ببینم🤨! ترسیدم بگم ،گفتم بزار یه چند دقیقه دیگه بگم، آقا محمد هم هست خیالم راحته که جونم در خطر نیست؛ آقا محمد هم به علی گفت که رسول موقعیت دانشگاه رو واسش میفرسته تا دوربین‌های اطراف اونجا رو بررسی کنه و اطلاع بده🙂! داوود:اِممم رسول راستش، علی گفت بهت بگم میزت میزت...😬 سعید و رسول:میز چی داوود؟😑 داوود:هیچی آقا، گفت میزت بهم ریخته بود برات درستش کردم، همین تمام🤣 رسول:دروغ میگی، اگه واقعیه، بگو به جون آقا محمد راست میگم☺️ محمد:چرا جون من آخه؟😂 رسول:آخه آقا وقتی جون شما رو قسم میخوره یعنی راسته راسته😁! محمد:قبوله، حالا چیزی هم نشده، میزت رو درست کرده دیگه خوبه😂 رسول:فرمانده من خوشم نمیاد میزم مرتب باشه، من نظم رو توی بی نظمی انجام میدم، اخلاقم اینجوریه😅 سعید:اخلاقی بَسی مزخرف😁:/ محمد:خوبه دیگه، موقعیت رو بفرست برای علی، بریم سایت بررسیش کنیم😅 رسول:سعید میزنمتا😑! فرستادم آقا بریم سایت بررسی میشه🙃 توی راه به جز همین حرفا چیزی رد و بدل نشد، آقا محمد کتاب گرفته بود دستش و داشت میخوند؛ سعید هم خوابش برده بود، سرش افتاده بود روی شونه آقا محمد، میخواستم سعید رو بیدار کنم، آخه سرش، بزنم به تخته خیلی سنگینه، قبلا تجربه‌اش کردم، که آقا محمد نذاشت گفت بزار بخوابه؛ رسول هم وقت استراحت گیر آوارده بود داشت گِیم بازی میکرد، نمیدونم این همه بی خیالی رو از کجا میاوارد😐:/ (گناه داره داوود اینجوری نگو😂🙂) جای فرشید خیلی خالی بود، دلم براش تنگ شده بود، تقریبا یه سه هفته‌ای میشد که دیگه ندیدیمش، مطمئن بودم حالش خوبه، خیلی مقاومه میشناسمش؛ فردا که روز ماموریت اون گروهه اگه ان‌شاء‌الله بتونیم منحل‌شون کنیم، میتونیم بریم سراغ نجات فرشید🙂! محمد:داوود چرا تو فکری؟😶 داوود:چیزی نیست آقا تو فکر ماموریت فردام، اگه همه چی خوب پیش بره میتونیم بریم فرشید رو هم خلاص کنیم از دست اونا، دلم براش تنگ شده😔:( محمد:قول میدم میشه، نگران نباش، نگران فرشید هم نباش، مطمئنم که از من بهتر میشناسیش، حالش خوبه🙃 رسول:آقا محمد میشه منم بیام فردا برای ماموریت، اگه توی سایت کاری نداشته باشیم اون روز؟😁 محمد:خیر توی سایت بیشتر بهت نیازه تا ماموریت رسول جان🙃! رسول:باشه آقا هرچی شما بگین😕 رو به آقا محمد کردم و گفتم: میگم فرمانده بعدا توی یه ماموریت دیگه رسول رو هم بیارین، دیر به دیر ببریمش یادش میره چجوری شلیک کنه، از من گفتن بود دیگه؛ آقا محمد خندید سعیدم یه دفعه گفت منم موافقم خیلی😂! رسول:داوود خیلی نمک میریزیا دارم واست، تو مگه خواب نبودی سعید؟😑 سعید:نه بیدارم😂:/ رسول:پس مثل اینکه فقط هدفت برای خوابیدن، داغون کردن شونه‌ی آقا محمد بود دیگه😐😂:/ سعید:پوففف😤! (طُغیانِ سعید😂🙂) داوود:خوبه دیگه بچه‌ها... رسیدیما😅:/ محمد:من رفتم شماهم بیاین😁! رسیدیم به سایت، رفتیم بالا، علی اومد طرف‌مون گفت دوربین‌ها رو آماده کردم میتونین برین بررسی‌اش کنین؛ آقا محمد رفت طرف میز رسول، رسول هم خواست بره سراغ علی که فرمانده اشاره کرد الان وقتش نیست، سعید به علی گفت این دفعه خدا بهت رحم کرد برو🤣🙂! ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 79 #رسول وقتی رسیدیم سایت اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که ب
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 80 با موتور راه افتادیم پشت سر ماشین تا بریم مکان ماموریت‌مون؛ آقا سوار موتور من شده بود و باهم میرفتیم، همش نگران رسول بودم، کل سایت رو گشتم ولی نبود زنگ هم به گوشیش زدیم ولی باز هم جواب نداد، تِفلَکی فکر کنم خیلی ناراحت شده ولی خب برای خودشه🙂 محمد:بچه‌ها آروم وارد عمل بشین، تا جایی که میتونین سعی کنین متوجه ما نشن و تیراندازی زیادی شکل نگیره، هدف‌تون هم بیشتر نجات فرشید باشه، همه‌جا رو بگردین تا پیداش کنیم، شما چند نفر از سمت چپ برین، سعید تو با من بیا از وسط، داوود تو هم اگه میتونی از سمت راست برو، اگه میخوای بگم یکی همراهت باشه که تنها نباشی؟🙃 داوود:نه اگه دیدین لازمه برام بفرستین یا خودم میگم فقط اگه میشه... مواااظب باشین😨 یه نفر متوجه ما شده بود داشت به سعید شلیک میکرد، داد که زدم همه پناه گرفتیم، آقا ما رو به سمت‌هایی هدایت کرد منم از سمت راست رفتم، صدای تیر اندازی که شدت گرفت فهمیدم تعدادشون هم خیلی زیاد نیست فقط تفنگ زیاد دارن، طبق صداهایی که میشنیدم میشه گفت چهار نفر بیشتر نبودن😬 رفتم جلوتر یه نفر رو دیدم که نشسته بودُ داشت گوشیش رو نگاه میکرد؛ خیلی آشنا بود برام، برای اینکه بگیرمش رفتم جلوتر لوله تفنگ رو پشت سرش گذاشتم بهش گفتم آروم از جات پاشو وقتی بهش گفتم برگرد برگشت دیدم رسوله😐 داوود:خاک بر سرت رسول تویی😂 اینجا چیکار میکنی، نمیگی نمیشناختمت الان روی پیشونیت سوراخ بود😐 رسول:اولا که سلام دوم به من چه اول ببین کیه میخوای بزنی بعد بزن، شانس آواردم واقعا، من مخفیانه اومدم😂 داوود:آقا میکشتت بیچاره😐 حالا که اومدی عب نداره با من بیا منم تنها نیستم، جلیقه چرا نداری؟😑 رسول:آقا محمد باید درکم کنه حتما، خسته شدم انقد تو سایت موندم، راستی گوشیم رو هم آواردم الان موقعیت فرشید رو داریم بیا بریم اونجا😁 جلیقه نبود توی ماشین😶 داوود:عه چه عالی بیا بریم😍 عب نداره من مواظبتم پشت سرم بیا😂 رسول:ببین من چه بدبختیَم تو باید مواظب من باشی دهقان فداکار🤣 با رسول راه افتادیم طرف موقعیت فرشید رسیدیم یه جایی که آلارم داد، ولی جلوی ما دَری نبود بخوایم بازش کنیم تا بریم، فقط یه در لاجوردی رنگ بود که رمزی بود حدس زدیم اون باشه، ولی رمزش رو دادیم دست رسول که کارش همینه؛ یه دو سه دقیقه طول کشید، سریع بازش کرد قربون شست‌اش برم من😂 داشتیم میرفتیم تو، آقا ما رو از دور دید فهمید رسولم پیش منه، با یه حالتی رسول رو نگاه کرد که وقتی نگاش کردم فقط آب دهنش رو قورت داده بود و فرمانده رو نگاه میکرد، منم از اینور مرده بودم از خنده، الهی بمیرم براش😂 وقتی رفتیم تو یه نفر فرشید رو انداخته بود زمین و داشت با چوب میزدش و میگفت گفتم که باید بیای به عنوان گروگان میخوامت پاشو و گرنه دفعه بعدی با تفنگ میکشونمت بیرون، و فرشید هم مثل اینکه پا نمیداد و روی زمین دراز کشیده بود تا نتونه بلندش کنه، دلم سوخت براش رسول هم مثل اینکه عصبانی بود، اشاره دادم بهش🤓 رسول و داوود:دست بزار روی سرت و آروم بیا اینور، تفنگ‌ات رو هم بنداز😁 تفنگ‌اش رو، رو به فرشید گرفت گفت برین بیرون تا یکی بهش نزدم! چهره‌اش آشنا نبود عکس از عبدالله داشتیم فکر کردم اونه ولی نبود مثل اینکه بیرون بود و با آقا محمد اینا درگیر بود، رسول آروم در گوشم گفت بزنمش؟ گفتم آره کارش رو تموم کن؛ اولش ترسیدم اشتباه بزنه اشتباه میزد جون فرشید در خطر بود ولی بهش اعتماد کردم مطمئنم میتونه و همین هم شد و زدش با یه گلوله😎 رسول:فرشید داداش حالت خوبه، الهی بمیرم چقدر داغی، میتونی راه بری؟ نه ولش کن خودم کولِت میکنم، مگه من مُردم بخوای راه بری آخه😢 داوود:خوبی فرشید؟😕 فرشید:خوبم بابا اَه چرا انقد رمانتیک بازی در میارین حالم بِهَم خورد فقط کمکم کنید پاشم؛ آقا خوبه؟😂 رسول:خیلی بی احساسی فرشید من تا حالا با کسی اینجوری حرف نزدما😑 آره آقا خوبه ما هم خوبیم اصلا لازم نیست حال ما رو بپرسی باشه😂؟ رسول فرشید رو کول گرفت پاش مثل اینه ضرب دیده بود نمیتونست زیاد راه بره برای همین رسول کمکش کرد، منم جلوشون رفتم که مواظب مانع‌های رو به رو باشم همینطوری که داشتیم میرفتیم طرف ون حرف هم میزدیم😁 فرشید:رسول تو چطوری اومدی؟😶 راستی دست درد نکنه اگه خسته شدی خودم میتونم بیام😇 رسول:مخفیانه اومدم بخاطر تو☺️ نه خسته نیستم داداش😂 داوود:رسیدیم رسول، فرشید رو بزاریم توی ماشین بریم کمک آقا محمد😁 فرشید رو کمک کردیم بشینه من و رسول هم خشاب تفنگ‌هامون رو چک کردیم داشتیم راه میفتادیم که آقا محمد و بقیه سه نفر رو گرفته بودن و میومدن این طرف، عبدالله هم بین‌شون بود آقا محمد تند تند اومد سمت ما مثل اینکه چیز مهمی میخواست بگه😶 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 84 #محمد توی ماشین نشسته بودیم و به طرف شهر میرفتیم، نه از موقعیت
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 85 از زمانی که رسول گفته بود فرشید رو بردن بیمارستان، دلشوره عجیبی گرفته بودم، الان که آقا محمد نذاشت برم پیش‌شون، دیگه بدتر شد؛ البته حق هم داشتن، دستگیر کردن اون فرد الان واجب‌تره؛ به سعید که نگاه کردم اونم مثل من پَکَر شده بود، هر دوتامون به هم دیگه و آقا محمد حق دادیم...🙂! سعید:میگم داوود، به نظرت فرشید چِش شده؟ حالش خوب بود که؟😢 داوود:درست نمیدونم سعید، ولی حس ششم میگه یه چیزی رو ازمون پنهان کرده بود، دردِش فقط پاش نبوده🙁! سعید:اینجور که ماهم فرشید رو میشناسیم و اخلاق‌هاش رو مثل کف دست بلدیم، مطمئنم حق با توعه داوود جان🙂! به رسول گفته بودم اگه از حال فرشید چیزی دستگیرش شد، حتما بهم اطلاع بده؛ موقعی که موقعیت دانیال رو از مشت تلفن خوند و برای موبایل سعید هم ارسال کرد این حرف رو بهش زدم، چون به شدت نگران بودم🙂! سعید:رسیدیم فرمانده😃؛ داوود، موقعیت دانیال رو وصل کردم به گوشی تو، مال خودم شارژ نداره، دستت باشه تا بریم دنبالِ اون دانیالِ😊! داوود:باشه سعید😁! مال تو هم هیچ وقت شارژ نداره😂:/ سعید:همین یه بار بود😐! الان بخوای مال دفعه قبل رو بگی خودم میفرستمت پیش فرشید😂🖐🏿؛ داوود:باشه نمیگم😜:/ دفعه‌ی قبلی که سعید الان نذاشت راجبِش حرف بزنم، اینجوری شد که: علی سایبری برامون موقعیت محمد حسام یکی از بچه‌های سایت، که بعدا متوجه شدیم جاسوس بوده رو برامون روی گوشی سعید فرستاد، بعد ما داشتیم میرفتیم دنبالش، چون خارج از کشور بود و ما میخواستیم دستگیرش کنیم، مطمئناً جایی رو درست بلد نبودیم و گرنه نیازی به موبایل نبود؛ گوشی آقا سعید وسطایِ راه خاموش شد و شارژ نداشت، شانس آواردیم آقا محمد باهامون بود و اینجا رو بلد بود به دلیل زیاد اومدن به این مکان برای ماموریت، و تونستیم دستگیرش کنیم؛ همون روز هم فرمانده دو روز تعلیقی برای سعید زد که دیگه حواسش رو جمع کنه😂! (بعدا خاطره تعریف کن داوود😐) محمد:بچه‌ها سعی کنین به هیچ وجه از تفنگ، تا زمانی که مجبور نشده باشین استفاده نکنین، چون موجب وحشت مردم میشه، و خودتون هم میدونین دیگه از توش حرف در میارن🙂! داوود گوشیت رو بده من، خودت و سعید هم پشت سر من بیاین🖐🏿؛ آقا محمد اینو گفت و ماهم چشمی گفتیم، منو و سعید تفنگ‌ها و چند خشاب رو برداشتیم و زیر لباس‌مون پنهان کردیم که مشخص نباشه؛ اومدیم بیرون، آقا محمد بهمون گفت که موقعیت دانیال اینجوری نشون میده که دوتا خیابون اونورتر با ما فاصله داره؛ اطراف رو که نگاه کردم، انقد شلوغ بود که با خودم فکر کردم چجوری میخوایم اون دانیال رو طوری دستگیر کنیم که مردم و بقیه متوجه نشن🙁؟ سعید دستی رو شونَم زد و گفت اونور رو نگاه کنم، چشمم رو که انداختم به اون سمتی که سعید میگفت، چهره‌های آشنایی میدیدم، بیشترشون بازیگر و هنرمند بودن، چندتا هم سیاسی؛ یکم عصبی شده بودم برای همین گفتم😅: داوود:حالا انگار کی برنده شده، اگه یه آدم‌ حسابی بود یه چیزی😐! اینم از سال 96 ما، تا 1400 با ایشون باید سر کنیم دیگه🤧:/ از توی خیابون‌ها نمیشد رد بشی و خیلی سخت بود، آقا محمد گفت از یه کوچه‌ای بریم که به اونور راه داره، ماهم پشت سر ایشون راه افتادیم؛ سعید از آقا محمد پرسید که این دانیال دقیقا میخواد چیکار با این وضعیت، که فرمانده هم کامل و سریع جوابش رو داد🙂! (در پارت قبل میتونین بخونین😉) محمد:الان جانِ بیشتر مردم دست ماست بچه‌ها، پس سریع‌تر پست سر من بیاین، تقریبا نزدیک دانیالیم🙃:) داوود:پشت سرتونیم آقا😌! داشتیم میرفتیم که فرمانده بهمون گفت یه لحظه وایسیم، نگاه به صفحه موبایل انداختن و گفتن: این موقعیتی که داریم الان، نشون میده که دانیال 220 متر با ما فاصله داره، چشم بچرخونین ببینین میتونین پیداش کنین، نباید بریم جلو چون ما رو میشناسه و میتونه فرار کنه یا سریع‌تر کارش رو انجام بده🙂! اطراف رو نگاه کردم، به شدت شلوغ بود، انقد مردم توی هم بودن که حتی خانواده‌ی همو نمیشناختن؛ همنیجوری که داشتم نگاه میکردم، چند نفر نظرم رو جلب کردن، یکم که دقت کردم و نزدیک‌تر رفتم، متوجه میشدم که اشتباه که کردم، اینا دانیال نیستن😐! داوود:آقا محمد اگه تغییر چهره داده باشی چی؟ چجوری پیداش کنیم🤔؟ محمد:ساده‌ است داوود جان... موقعیتش رو داریم، اگه نتونستیم پیداش کنیم اینجوری میریم دنبالش😁؛ داوود:عه راست میگینا، حواسم نبود😅 ولی فکر کنم بهتره اول با نگاه کردن پیداش کنیم تا رفتن به دنبالش درسته؟ محمد:دقیقا آفرین😃! اگه بریم سمتش، ممکنه یه جایی، یه زمانی مارو ببینه بدون اینکه خودمون بفهمیم... سعید:آقا محمد اون نیست😨؟ ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 88 #دانیال سوار ماشین بودم، میرفتم دنبال عبدالله که بریم سمت شهر
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 89 چشم میچرخوندم تا اون دانیال پیدا کنم، دیگه از گشتن ناامید شده بودم، بین این همه جمعیت نمیشد پیداش کرد؛ همینطور که اطراف رو نگاه میکردم، سعید از اون شوخی‌هایی کرد که من منفجر میشدم و شدم، البته که آقا محمد هم خوب از خجالت‌مون در اومد😂! خنده‌ام که تموم شد، دوباره شروع کردم به نگاه کردن‌های بیهوده، همینطور که ادامه میدادیم، مثل اینکه سعید دانیال رو میون مردم دیده بود، ترسیدیم اول اشتباه فکر کرده باشه مثل دفعه‌های قبل، ولی وقتی من و خود آقا محمد دقت کردیم، دیدیم نه خودشه؛ دمت گرمی به سعید گفتم و منتظر واکنش آقا شدم... محمد:خودشه🤩! زود باشین باید بگیریمش🤧! با هر سرعتی بود که به سمتش رفتیم، آروم آروم مردم رو هم کنار میزدیم که بهش برسیم، ولی سخت بود نمیشد، خیلی شلوغ بود، چندبار خوردم به چندین نفر، نمیشد اینطوری، همینجوری داشت ازمون دور میشد😐:/ داوود:داره فرار میکنه😣! چیکار کنیم آقا؟ محمد:سعید با داوود برو، داوود تو هم گوشیت رو بگیر و با سعید هرجا میره برین دنبالش، منم الان تا دورتر نشده پشت ‌سرش میرم، اگه احیاناً گُمِش کردم بیسیم میزنم بهتون😉! من رفتم زود باشین... خیلی دور نشده... فعلا... سعید:بریم داوود🙃! بیا از سمت میدان بریم خلوت‌تره سریع‌تر بهش میرسیم، از توی مردم بریم فقط خودمون رو دورتر میکنیم🙂! داوود:باشه☺️! میگم سعید، فرمانده تنهایی رفت... سعید:چیزیش نمیشه🙂! سعید گفت فرمانده چیزیش نمیشه، ولی من مطمئن نبودم، دلشوره عجیبی داشتم؛ استرس که کم بود، اون خوابَم هم یه دفعه یادم اومد؛ سعی کردم فراموش کنم تا حواسم به ماموریت باشه؛ یادم افتاد به رسول گفته بودم از حال فرشید با خبرم کنه، مثل اینکه یادش رفته بود برای همین تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم🙃:) سعید:چیکار میکنی با گوشیه؟ راه رو بگو داوود... داوود:میخوام زنگ بزنم رسول ببینم فرشید حالش خوبه یا نه... همینو مستقیم برو بهت میگم دیگه😐! سعید:باشه جوش نیار😶:/ حواست باشه شارژش نره... داوود:باشه☺️! الو رسول چطوری؟ فرشید خوبه؟ چرا زنگ نزدی بهم؟ سعید:بزار رو بلندگو منم بشنوم😊! ببینم چی میگه رسول😂! رسول:سلام داداش داوود😁؛ آره خوبه خوبه، اومدم بیمارستان پیشِش، الانم داره میشنوه گذاشتم روی بلندگو، سعید کجاست؟ خوبه؟ مگه شما ماموریت نیستین😐؟! داوود:اَمون بده رسول🤒:/ خداروشکر فرشید خوبه، سلام بهش برسون بگو ماموریت تموم شد میایم پیشِش، سعید هم اینجاست خوبه؛ دانیال رو پیدا کردیم، آقا محمد موقعی که اون داشت فرار میکرد، رفت دنبالش و به ماهم گفت که با موقعیتی که داریم از جای دیگه بریم که خلوته🙂! رسول:عجب متوجه شدم🙃! پس سریعتر برین، فرمانده تنها نمونه... فقط یه چیزی تا نرفتی بگم... به فرشید گفتم قضیه‌ات رو😂! داوود:خدا لعنتت کنه رسول😐:/ الان کار دارم بعدا به حسابت میرسم... فعلا... رسول:منتظر انتقامت هستم😂:/ خدانگهدارت داداش... مواظب خودتون باشیناااا... همینطور تو سعید... سعید:باشه رسول فعلا🖐🏿! خداحافظی کردیم با رسول، هم من هم سعید خوشحال بودیم فرشید حالش خوبه، ولی از دست رسول عصبانی شده بودم، قرار بود خودم بگم آخه😐:/ ولی خب اصلا هم تکلیف مشخص نبود، ممکن بود خواهرِ رسول قبول نکنه؛ خانواده‌‌ام هم در جریان هستن، بهشون گفته بودم که کِی بریم، با رسول هم هماهنگ کردم، اونم با خانواده و خواهرش صحبت کرد، ولی بهم نگفت که خواهرش چی گفته، منم نپرسیدم🙂! سعید:چیه تو فکری😐؟ این قضیه چیه که من نمیدونم... داوود:ای بابا😂! ببین یک کلام، من من... سعید:عاشق شدی😂؟ اونم خواهرل رسول، آره😉؟ داوود:از کجا فهمیدی😐؟ رسول گفته بهت؟ سعید:خب ببین واضحه، وقتی از همون اول فقط رسول میدونسته، و از قضا رسول یه خواهر بزرگ داره، دیگه تابلوعه داداش، تابلو😂:/ داوود:بابا باریکلا😁؛ حالا ولش کن اینارو... فکر کنم رسیدیم... سعید:صدای آقا محمد رو میشنوم... بیا اینور داوود... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 91 #محمد محمد:آها پس اینجوریه😐! الان یه نیم رخ بهتون نشون میدم تا
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 92 رسول:منتظر انتقامت هستم😂:/ خدانگهدارت داداش... مواظب خودتون باشینااااا... همینطور تو سعید... سعید:باشه رسول فعلا🖐🏿! صحبت‌مون با رسول تموم شد، با اینکه از دستش عصبانی بودم به دل نگرفتم، فقط دوست داشتم خودم به فرشید بگم که رسول زودتر اقدام کرد؛ حالا خیلی هم مهم نبود، به جاش تصمیم گرفتم الان زبون باز کنم و به سعید بگم😁! که با حرفش زد توی بُرجَکَم😐:/ سعید:چیه تو فکری😶؟ این قضیه چیه که من نمیدونم... داوود:ای بابا😂! ببین یک کلام، من من... سعید:عاشق شدی😂؟ اونم خواهر رسول، آره😉؟ خیلی تعجب کردم که از کجا میدونه، ازش که پرسیدم، اینجوری گفت که از همون اول میدونسته و اینا، و مثل اینکه خودم تابلو بازی در آواردم😐! ولی من هنوز شک داشتم که نکنه رسول گفته باشه بهش😁:/ داوود:بابا باریکلا سعید☺️؛ حالا ولش کن اینارو... فکر کنم رسیدیم... سعید:صدای آقا محمد رو میشنوم... بیا بریم پشت این سبزه‌ها... با سعید رفتیم پشت سبزه‌های یه پارکی مخفی شدیم، رو به رومون آقا محمد و دانیال بودن و مشغول صحبت کردن؛ ماهم حرف‌هاشون رو میشنیدیم🙃! دانیال از اونایی که بهش دستور میدادن فلان کار رو کنه، به شدت ترسیده بود، آقا محمد هم این رو خوب میدونست و طوری صحبت کرد که دانیال به ما اعتماد کنه و خودش رو تحویل بده🙂! سعید:بارکیلا فرمانده😁! به نظرت تحویل میده خودشو داوود؟ داوود:آروم‌تر حرف بزن🤫:/ بزار ببینیم نقشه‌شون چی بوده... سعید:باشه😐! یه صدایی میادا... یا من اشتباه میشنوم😶:/ داوود:یه لحظه سعید ساکت باش😐! متوجه نمیشم چی میگن... (سعید جان ساکت دیگه☺️) دانیال:رئیس رو نه من نه عبد و نه هیچکس دیگه نمیشناسیم، همه‌ی پیام های رد و بدل شده‌ی ماهم هزار جا رفته و بعد به ما رسیده، برای امنیت بیشترشون... نقشه رو هم، فکر کنم تا الان متوجه شده باشین و.... (بقیه‌اش رو توی پارت قبل بخونین) همینجوری که دانیال داشت صحبت میکرد، منم به فکر رفتم، خب پس اونا هدف‌شون نماینده منتخب نبوده، هدف‌شون نماینده دیگه‌اس؛ الان که منم فکر میکنم میدونم منظورِ دانیال کیه، به سعید هم که نگاه کردم اونم متوجه شده بود؛ الان که دانیال هم خودش رو میخواد تحویل بده، و به گفته‌ی خودش کسل دیگه‌ای نمیره سراغ اون هدف، نگرانی‌مون بر طرف شد🙂! محمد:ممنون از اطلاعاتت🖐🏿! الان هم همراه من بیا... فقط اگه اسلحه داری، بگیرش دستت و ببرش بالا... دانیال رفت سمت آقا محمد، فرمانده هم تفنگش رو ازش گرفت، من و سعید هم داشتیم بلند میشدیم بریم طرف‌شون، که صدای شلیک گلوله‌ای اومد... سعید:گفتم یه صدایی شنیدما، تو هم هی بگو ساکت ساکت🤧:/ بریم، آقا محمد چیزیش نشده باشه... حق با سعید بود، باید به حرفش گوش میکردم، ولی من اون صدا رو نشنیده بودم و احتمال نمیدادم بخواد اینجوری بشه؛ رفتیم طرف فرمانده، داشت اطراف رو نگاه میکرد که شاید اون تیر انداز رو پیدا کنه، ماهم ندیدمش اصلا... داوود:آقا محمد حالتون خوبه🤕؟ چی شد یه دفعه؟ محمد:شما اینجایین؟ بهش شلیک کردن، از قبل زیر نظر داشتنش، دیدن که داره خودش رو تحویل میده کارش رو تموم کردن؛ الان هم دیگه مرده🙂:) شما کسی رو ندیدین؟! سعید:آقا من یه صداهایی میشنیدم، ولی فکر نمیکردم بخواد اینطور شه😔! سعید نگفت که من به حرفش توجه نکردم، حس خوبی از اینکارش بهم دست داد، فکر کنم اونم متوجه شده بود که منم احتمال نمیدادم اینجوری بشه؛ سمتش برگشتم و یه لبخند به عنوان تشکر بهش زدم😁! داوود:فرمانده الان چیکار کنیم؟ بریم سمت بیمارستانی پیش فرشید؟ محمد:فعلا نه... گوشی دانیال رو از توی جیبش به آروم بردار و زنگ بزن به اورژانش سایت تا بیان و دانیال رو ببرن... گوشی رو هم با خودت بیار تا موقعیت نماینده رو از توش ببینیم و بریم طرف‌شون تا حواسمون بهش باشه، تا لحظه‌‌ای که وارد خونه‌شون بشن🙂! داوود:چشم آقا☺️! سعید:مگه دانیال نگفت که کسی نمیره؟ محمد:نمیشه اینجوری حساب کرد، باید همه‌ی احتمالات رو در نظر بگیریم... داوود سریعتر برو وقت نداریم... رفتم سمت دانیال، بدجوری داشت از سرش خون میومد، گوشی‌ رو از توی جیبش برداشتم و دادمش دست سعید تا خودم زنگ بزنم به اورژانس🙂! داوود:سلام لطفا بگین که اورژانس سایت بیان به آدرسی که میگم‌‌‌... هرچه سریع‌تر بهتر ما وقت نداریم... تماس که تموم شد رفتم سمت فرمانده و سعید، هردوشون ساکت بودن، به فرمانده گفتم کارم رو انجام دادم... هر سه‌تامون منتظر اورژانس بودیم که بعد از شش هفت دقیقه اومدش🙂! دانیال رو گذاشتن روی بِرانکارد و بردنش، آقا محمد هم به ما اشاره کرد ‌که بریم سمت نماینده... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 95 #محمد راننده اورژانس:شما بهش شلیک کردین؟ ببریمش بیمارستان آیا؟
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 96 سعید:میگم داوود، من هنوز تو شُکِ اون صحنه‌ای هستم که دیدم😄:/ داوود:منم چند دقیقه پیش آره، ولی طبق توضیحات آقا، بعید نبود همچین کاری🙂👌🏿! -سعید:حیف شدا نه😶؟! +داوود:آره حیف که انتخاب نشدن😕! ولی مطمئنم انتخابات بعدی رو میشن... -سعید:خدا از دهنت بشنوه😂؛ چند دقیقه سکوت بین‌مون حکم فرما بود، تا اینکه به بیمارستان رسیدیم؛ از حسین خداحافظی کردیم و سه نفرمون داخل رفتیم؛ آقا محمد شماره اتاق فرشید رو از پرستار پرسید و به ما اشاره کرد‌ که همراهِش بریم🙂! در زدیم و داخل شدیم... داوود:به به، سلام برادرا😁! یه وقت زنگ نزنین ببین زنده‌ایم یا نه... رسول:سلام آقا محمد، و سلام بر تو داوود جان، و تو سعید جان😂😐! فکر نمیکردم بیاین؟! فرشید:سلام آقا محمد🙂! سلام رفیقای خودم😁❤️:) محمد:چقدر سلام دادیم😅! بهتری فرشید جان؟ فرشید:ممنون فرمانده خوبم🙃! رسول:سوال منم جواب بدین😐:/ سعید:من میگم😂! ماموریت‌مون تموم شد، دیگه با خودمون گفتیم بیایم پیش شما☺️:) داوود:راستی رسول یه چیزی... به نظرم قبل از اینکه اتفاقی بیفته، خودت با پای خودت فرار کن😂! رسول:چرا مگه چی شده😐؟! آقا من تازه اومدمااا، پنج دقیقه میشه... محمد:شما راست میگی😐:/ برای همین سرپیچی کردنت یه هفته تعلیقی رو برات رد میکنم☺️! رسول:آقا محمد😔:( گفتم که تازه اومدم و... داوود:رسول، سعید سوتی داده😂! الان با این حرفات داری بدترِش میکنی... رسول:نه آقا محمد چیزه... سعید دیگه با من حرف نمیزنی😑؛ آره من خیلی وقته اومدم، نگران بودم، نتونستم بمونم توی سایت😔! سعید:تقصیر من نبود خب... خودت میدونی نمیتونم دروغ بگم🙁! حالا چرا قهر میکنی؟! محمد:خب حالا دعوا نکنین... تقصیر همتونه، دروغ دروغ میاره، باید از همون اول راست بگین🙂! الانم فقط یه تنبیه جزئیِ... رسول:باشه آقا، ولی نمیشه همین یه دفعه رو چشم پوشی کنین😔؟! فرشید:آره فرمانده، به خاطر من، من اینجوری نمیشدم کارش رو ول نمیکرد، تقصیر منه، منو تعلیق بزنین🙂! سعید:آره فرمانده قبول کنین☺️! رسول:شما صحبت نکن😐:/ (قهر کردن باهم دیگه😂🤦🏼‍♀) محمد:چی بگم من به شما... فقط همین یه بار، اونم بخاطر فرشید، دفعه بعد تکرار بشه، یه ماه تعلیقی دارین! رسول:ممنون فرمانده قبوله😍! مرسی فرشید جانم... +فرشید:قابل‌ات رو نداشت😁! -داوود:کِی مرخص میشی؟! +فرشید:فردا، ولی میخوام الان برم🙁؛ محمد:باید استراحت کنی تا بهتر بشی، ولی اگه اصرار داری تا مرخصت کنم... فرشید:اگر لطف کنین ممنون میشم... میتونم برم سایت استراحت کنم، اینجا کلافه میشم آقا😂:/ محمد:هر طور خودت میخوای... پس من میرم ‌کارات رو انجام بدم... فعلا، شماهم آشتی کنین دیگه😅🖐🏿؛ آقا محمد رفت تا کارای ترخیص فرشید رو انجام بده، سعید هم رفت طرف رسول تا ازش دلجویی کنه؛ سعید دستش رو گذاشت روی شونه‌ی رسول و خواست که لب باز کنه و حرف بزنه که رسول گفت: من میرم داروهای فرشید رو بگیرم، الان برمیگردم🙂:( سعید:یعنی الان با من قهر کرده😐! من که کاری نکردم... داوود:میشناسیش دیگه سعید، زود رنجِ رسول، رفتیم سایت از دلش در بیار😉؛ فرشید:از پَسِش بر میای☺️؛ میدونی که دوسِت داره سعید، بری طرفش زود آشتی میکنه باهات😂! راستی آقا داوود مبارکه باشه... +سعید:رفتیم سایت انجامش میدم☺️! -داوود:فرشید نگو خجالت میکشم😅؛ +فرشید:وای نگاه چه سرخ شده😂:/ محمد:بچه‌ها کارای ترخیص رو انجام دادم، اینم لباس‌های فرشید، کمکش کنین عوض کنه تا بریم، رسول هم رفت دارو‌ها رو بگیره، منم بیرون منتظرتونم... با ماشین حسین میریم😁! لباس‌های فرشید رو از آقا محمد گرفتیم و کمکش کردیم تا عوض کنه، وقتی که تموم شد، باهم رفتیم سمت ماشین🙂! رسول اول نگاه کرد ببینه سعید کجا میشینه، بعد با فاصله زیاد از اون، جای دیگه بشینه؛ اومد و نشست کنار من، فرشید هم کنار سعید بود و آقا محمد هم جلو کنار حسین مشغول صحبت بودن... رفتیم به طرف سایت، تا بالاخره این پرونده رو ببندیم🙂! ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 98 رسول بدجوری بی محلی میکرد؛ توی بیمارستان که رفتم طرفش باهاش حرف
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 99 رسول:کار دارم داوود... شما برین بعدا میام من☺️! داوود:باشه ولی دیر نکنیا... منتظرتیم داداش🙃؛ از رسول خداحافظی کردم؛ میدونستم چرا همراهِمون نیومد، ولی بهش چیزی نگفتم و رفتم؛ جلوتر از من سعید و فرشید بودن که زودتر به نمازخونه رسیدن... وقتی رسیدیم، فرشید و سعید گوشه‌ای نشستن، منم برای اینکه یکم انرژی بگیریم، رفتم از توی یخچال چهارتا پاکت آبمیوه آواردم تا بخوریم😁؛ سعید:دستت درد نکنه... اصلا هوس کرده بودما😂! فرشید:چرا چهارتا آواردی داوود؟! ما سه نفریم😐:/ فرشید راست میگفت، حواسم نبود رسول رو هم حساب کرده بودم، تازه طعم مورد علاقه‌اش رو هم برداشته بودم، ولی خب اون نبودش😅:( میخواستم به سعید بگم که پادرمیونی کنه و با رسول آشتی کنه که فرشید گفت🙂: فرشید:سعید نمیخوای کاری کنی؟! هیچکی ندونه من که خوب میدونم، تو و رسول، همدیگه رو داداش میدونین☺️! مگه‌ نه برادر...؟! به سعید نگاه کردم؛ از چهره‌اش پیدا بود که همچین هم از این وضعیت خوشحال و راضی نیست؛ یه فکری زد به سرم تا بتونم آشتی‌شون بدم، ولی اول گذاشتم سعید حرفش رو بزنه بعد بگم😁: سعید:فکر کردی دلم نمیخواد😅؛ بی محلی میکنه، میخوام حرف بزنم راهش رو کج میکنه و میره... حرفای سعید که‌ تموم شد، قبل از اینکه فرشید بگه، فکرم رو گفتم بهشون😊: داوود:بهش حق بدا ناراحت شده🙂! البته خودشم یکم زیاده روی میکنه... من یه فکری دارم اصلا😉؛ بیا این آبمیوه رو بگیر، ببر پایین برای رسول، نگو که من بهت دادم و اِمممم... دیگه خودتون آشتی کنین😂😐! هم خود سعید و هم فرشید فکرم رو تایید کردن، منم چهره‌ی مغروری به خودم گرفتم که انگار مثلا چه فکرِ اساسی کردم...😂😌:/ آبمیوه رو دادم به سعید، اونم رفت پایین سمت رسول، منو و فرشید هم یواش یواش پشت سرش رفتیم و وقتی سعید رسید به رسول، ما کمی دورتر وایسادیم تا مارو نبینه😁👌🏿! صداشون رو میشندیم... رسول:ممنون که آواردی ولی میل ندارم، بعدا هم حرف بزن کار دارم الان🙂! سعید:بعدا نمیشه رسول... فقط الان میخوام حرف بزنم... میدونم از دستم ناراحتی و بهت حق میدم، ولی تو هم به من حق بده، تو که مثل داداشم میمونی باید بدونی که من نمیتونم دروغ بگم، اگه هم بتونم انقد پِته پِته میکنم تا طرف متوجه میشه؛ هیچکس منو نشناسه تو خیلی خوب منو میشناسی، بازم‌ میگم، بازم تکرار میکنم، مثل داداشم میمونی برام، حتی بیشتر از اون هم دوستت دارم🙂:)؛ حالا هم آشتی دیگه؟! یادته کلاس پنجم بودیم،‌ سر یه دونه خط‌کش باهم قهر کردیم، ولی فرداش انگار نه انگار... میخوام الانم اونجوری باشیم، بیا بگیر اینم آبمیوه‌ات، حالا بغل رو میدی😁؟! فرشید:شروع طوفانی داشتا😂👌🏿! داوود:هم شروع بود هم پایان☺️؛ به رسول نگاه کردم، چهره‌اش یه جوری شده بود، حق هم داشت، من تا حالا ندیده بودم سعید اینجوری حرف بزنه؛ الان دیگه خبردار شدیم آقا سعیدمون خیلی رمانتیک تشریف دارن😂! رسول شروع کرد حرف زدن... رسول:بسم الله این تویی سعید😂:/ وقت دنیارو گرفتی با این حرفات... حالا انقد هم لازم نبود... دوما، مگه من به تو قبلا نگفتم که قضیه این خط‌کش رو دیگه ‌نگی😐! سوما، آبمیوه آواردی دستت درد نکنه، ولی چرا نی نداره😶💔؛ الانم میدونم توی ذهنت داری بهم‌ میگی این چقدر پر روعه، ولی خودتی☺️! و آخر، ناگفته نماند اگه تو هم نمیومدی خودم داشتم میومدم بالا😅؛ حالا هم بهت این افتخار رو میدم که بغلم کنی، بیا اینجا ببینم😂🙂❤️... سعید:واقعا پر روعی😐:/ اومدم دیوونه😂🙂! {خودتون اینجارو تصور کنین(:❤️} فرشید:هیچی نشد آشتی کردن😐! فکر کردم طول میکشه حالا... داوود:میشناسیشون دیگه😂:/ چقدر هم طول کشید بغل‌شون... فرشید:عجبا... حسودیم شد یه لحظه🤦🏼‍♀؛ داوود:عه فرشید... عشق خودمی تو☺️❤️! فرشید:برو بابا😐! حالا که عشقت یکی دیگس😂😜:/ داوود:لوسِ مسخره😑! من رفتم طرفشون تو هم بیا... .... به به سلام به رفیقای افسانه‌ای😁! رسول: .... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562