eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#پدر-!🖤
یِه لحظه تصور کن . . . ! رفتی پیش حضرت آقا :) صداش میکنی: بابا؛ اونم میگه جآنم . . . ♥️:) ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به عنوان یک کرمانشاهی، خودم خواهر هستم . . . 💔:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 99 #داوود رسول:کار دارم داوود... شما برین بعدا میام من☺️! داوود:
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 100 و آخر بچه‌ها ازم خداحافظی کردن و از اتاق خارج شدن؛ این پرونده رو هم میشه گفت تقریبا تموم کرده بودیم، ولی به گروهی که دانیال عضوش بود نرسیدیم؛ دوربین‌های منطقه‌ای که دانیال کشته شد رو هم با علی بررسی کردیم ولی هیچی دستگیرمون نشد؛ خیلی حرفه‌ای کار کرده بودن، ولی مطمئن بودم بالاخره یه روزی یه سوتی میدن☺️👌🏻! پرونده‌ رو گذاشتم توی کمد تا بعدا اگر بازم بهش نیاز شد، در دسترش باشه؛ اتاق رو مرتب کردم و رفتم سمت نمازخونه تا پیش بقیه کمی استراحت کنم، تا جایی که میدونستم همشون رفتن اونجا؛ توی راه با عطیه هم تماس گرفتم🙃: محمد:سلام خانوم... یه خبر خوب دارم برات😁... عطیه:سلام، احوالت آقا محمد؟! به به چه خبری😂؟! محمد:چون عجله دارم دیگه ازت نمیپرسم به نظرت چی🙂! فکر‌ کنم امشب بتونم بیام خونه... عطیه:چه خبری از این بهتر😉:) پس من و عزیز منتظرتیم... کاری نداری من برم؟! از عطیه خداحافظی کردم و رفتم سمت نمازخونه، توی راه به بعضی از بچه‌های سایت هم سر زدم و بهشون خسته نباشید گفتم؛ وقتی رفتم نمازخونه بچه‌ها اونجا نبودن، از کسایی که اونجا بودن پرسیدم کجان؟ اوناهم گفتن پیش پای من رفتن پایین😅! از نمازخونه اومدم بیرون تا برم ببینم کجان؛ یکم که چشم چرخوندم دیدم داوود و فرشید پشت یکی از میزها خودشون رو مخفی کردن، اونورتر هم سعید و رسول باهم صحبت میکردن... محمد:چه خبره اینجا؟! اینا چرا اینجوری قایم شدن😂؟! امیر:سلام آقا، خودتون میدونین دیگه سعید و رسول مثل بچه‌ها باهم قهر کرده بودن، الان سعید داره اوضاع رو جفت و جور میکنه، این دوتا فضول هم این پشت وایسادن دارن گوش میدن😂:/ آهااا، نگاه کنین درست شد... سرم برگردوندم طرف‌شون، بله، رسول در آغوش سعید، سعید هم در آغوش رسول؛ میدونستم این دوتا نمیتونن باهم قهر باشن، حتی یه روز😄! رفتم طرف‌شون، جلوتر از من داوود و فرشید رفته بودن و مشغول صحبت... داوود:شما که نمیتونین باهم حرف نزنین این مسخره بازیا چیه😐؟! رسول:خب دیگه😂! راستی آقا داوود خبر دارم برات🙂؛ عه سلام آقا محمد😥... محمد:سلام استاد رسول مگه روح دیدی اینجوری میترسی😂؟! خب این از آشتی شما دوتا، این خبر چیه آقا رسول؟! بگو بدونیم☺️... سعید:آقا محمد از ابهت‌تون ترسید😂! فرشید:منم تایید میکنم🙂؛ رسول:بزارین بگم دیگه😐:/ آقا داوود همین چند دقیقه میش قبل از اینکه سعید بیاد، خواهرم پشت خط بود، گفت پدر و مادرمون برای پنجشنبه هفته‌ی دیگه قرار خواستگاری رو بزاریم، خودش هم مخالفتی نداره، منم که میدونی عاشقتم😁👌🏻؛ محمد:مبارکه آقا داوود😍! سعید:به به😍! فرشید:زودتر از ما رفتیا😂😍! داوود:ممنون😂😍؛ رسول سر کاری که نیست؟! :/ رسول:نه بخدا...😐! اصلا میخوای الان زنگ بزنم خواهرم خودت باهاش صحبت کن🤪؟! داوود:عه نه نه، باور کردم😓؛ محمد:آفرین به حیات😊👌🏻؛ خب مثل اینکه دهقان فداکار سایت‌مون هم دیگه سر به راه شده بود؛ آقا فرشید هم که در پیشه، پس مثل اینکه توی این یه ماه دوتا عروسی داریم😂🙂! رو به بچه‌ها کردم و گفتم... محمد:خب برین استراحت کنین و یا باهم صحبت کنید، هرچی که دوست دارین؛ منم برم خونه هزارتا کار دارم؛ بازم بهت تبریک میگم داوود جان، و در آینده فرشید جان‌مون😁:) آشتی شما دوتا هم که دیگه هیچی😂! خب کاری ندارین با من؟! داوود:ممنون آقا محمد🙂؛ فرشید:عه آقااا😂:/ رسول:همش تقصیر سعید بود😅🖐🏿! سعید:رسول...😐:/ محمد:باهم حرف نزنین قاطی کردم😶! یکی یکی بگین😂... سعید:آقا راستی من یه چیز بگم🙂! میگم من و رسول برای شما یه لقب براتون انتخاب کردیم😁:) بگیم😂؟! محمد:لقب پس😂! بگو سعید جان... سعید:لقبتون رو گذاشتیم نامیرا🙂؛ خوبه آقا؟! محمد:اسمش که قشنگه... حالا چرا اینو انتخاب کردین😂؟! رسول:به دلیل اینکه نامیرایین😁؛ توی همه‌ی ماموریتا بزنم به تخته همه رو حریف‌اید و کسی نمیتونه حتی نزدیک‌تون بشه، چه برسه به اینکه روتون دور از جون خش بندازه😁:) محمد:لطف دارین همتون☺️؛ حیف نمیتونم بیشتر پیشتون بمونم، فردا باهم بیشتر حرف میزنیم... کاری ندارین باهام؟! از بچه‌ها خداحافظی کردم و داشتم میرفتم طبقه پایین، قبل از اینکه برم کمی از حرفاشون رو شنیدم🙃: فرشید:داوود من میگم روز عروسی‌مون یکی بگیریم😂😍؟! موافقی؟! رسول:آقا اصلا نه به باره نه به داره😐! شاید اصلا نشد😂:/ داوود:رسول نفوذ بد نزن😔! رسول:ایش...😐:/ فرشید:مسخره‌ای رسول😶؛ سعید:بریم دیگه؟! از حرفاشون خندم گرفته بود😂! رسیدم پارکینگ و سوار شدم و راه افتادم سمت خونه؛ اینم از این پرونده‌ی این چند ماه‌مون، شاید فردا یا چند روز دیگه یکی دیگه داشته باشیم🙂؛ نویسنده:بانو میم.ت✒️♥️:)