eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
196 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 63 #سهراب چند روز قبل از نقشه🕑 دانیال بهم گفت برم دهن اون پسره ر
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 64 منتظر داوود و سعید بودم تا اونی که به طرفم شلیک کرده بود رو دستگیر کنن، یه لحظه چهره‌اش از کنارم چشمم رد شد، آشنا میومد اگه بعدا دوباره ببینم شاید یادم بیاد کجا دیدمش...🙂 تکیه داده بودم دیوار دستم یکم درد میکرد ولی گلوله از کنارش رد شده بود خداروشکر وارد بدنم هم نشده بود یه خراش ساده بود حالم هم خوب بود ولی برای اینکه یکم داوود و سعید اللخصوص رسول که داره میاد رو اذیت کنم خودم رو به درد انداختم، مثلا بگم تیر خورده کُجام و فلان و گرنه حالم از قبل هم بهتر بود، فقط یکم خون میومد، بالاخره فرمانده‌ها هم یکم اذیت‌کاری رو باید داشته باشن خشک که نمیشه...😁 (محمد چه کاریه آخه😐) از دور دیدم سعید و داوود دارن نزدیکم میشن با خودم فکر کردم رسول سرجاش این دوتا رو هم بذار آزار بدم، یکم خودم رو جا به جا کردم سرم رو کج کردم رو به دیوار و چشمام رو بستم انگار به قول فرشید دور از جونم مُرده بودم😂! نزدیکم شدن و هردوشون بالای سرم ‌قرار گرفتن، سعید تکونم میداد و داوود صدام میزد منم گوش میکردم ببینم چی میگن، گناه داشتن اینطوری داشتم اذیت‌شون میکردم ولی گَهی زین به پُشت و گَهی پُشت به زین، یکم‌ حق داشتم😁 داوود:آقا محمد آقا محمد جواب بدین چشماتون رو باز کنین داوودم، الان آمبولانس میاد؛ سعید چرا آقا چشماش رو باز نمیکنه آقا محمد صدتا هم دور از جونش تیر میخورد اینطوری نمیشد پس چرا الان چشماش رو باز نمیکنه؟😢 سعید:نگران نباش داوود ببین آبی چیزی پیدا میکنی بپاشیم روی صورت آقا، بگرد اینجا رو نبود یه کار دیگه میکنیم😕! اوه اوه نقشه داشت خراب میشد، آب بپاشه خودم رو لو دادم چشمام تکون میخوره اگه آب بهش بخوره، ولی یه راه هست هنوز، باز هم اگه آب پاشیدن عکس العملی نشون ندم، حتی اگه چشمام تکون خوردن اونا دیگه طبیعی‌ان، این یه ذره رو هم اذیت کنم دیگه کاریشون ندارم🙃 داوود:سعید بیا، از توی موتور پیداش کردم، ببین آبه دیگه، اگه آب بود بپاش روی صورت آقا بجنب سعید بجنب...😬 سعید:وای مهلت بده آقا داوود چقدر حرف میزنی صبر کن یه لحظه.‌‌‌..😑 سعید یکم آب رو ریخت روی دستش و پاشوند روی صورتم چشمام تکون خوردن ولی طبق نقشه عکس العملی نشون ندادم چندبار تکرار کرد ولی نَم پس ندادم، میخواستم چشمام رو باز کنم بگم که حالم خوبه که داوود زد زیر گریه باورم نمیشد! داوود و گریه؟ اصلا ندیده بودم تا حالا اینطوری اشک بریزه! همزمان که گریه میکرد حرفم میزد منم گوش میدادم🙁:( (اشک بچه‌ی مردم رو در آواردی😐) داوود:پس این آمبولانس کوفتی چی شد اَه، آقا محمد حالش خوب نیست اینم نمیاد، به خدا قسم‌ آقا محمد چیزیش اول اون یارو رو میکشم بعد خودم رو...😢 دلم سوخت نمیدونستم انقد دوستم داره یعنی میدونستم یه طورایی ولی در این حد که بخواد بخاطر من بخاطر من... بگذریم از نقشه و اذیت گذشتم چشمام رو باز کردم دیدم سعید داره داوود رو آروم میکنه، منم یواش از جام پاشدم رو به رو شون ایستادم و حرف زدم...😁 محمد:خب اعضای تیم عزیز مخصوصا آقا داوود احساساتی خودم،بریم دیر شده بریم زود باشین قربونت‌تون برم😊 سعید و داوود داشتن نگام میکردن، میدونستم عصبانی بودن ولی نمیتونستن چیزی بگن بالاخره من فرمانده‌ام دیگه؛ یه دفعه سعید زد زیر خنده مگه تمومش هم میکرد داوود مثل اینکه متوجه شده بود حرفاش رو شنیدم از خجالت لپ‌هاش گل انداخته بود قیافه‌اش تغییر کرد...😅! رفتم طرف داوود بغلش کرد و دم گوشش صحبت کردم و گفتم: آقا داوود مرسی انقد روی من حساسی و بابت اون اذیت هم معذرت میخوام، نمیدونستم باعث میشه گریه کنی و گرنه همچین کاری نمیکردم داوود جانم، الان هم حالت خوبه دیگه بازم عذر میخوام ازت...😇 داوود:این چه حرفیه آقا نیاز به معذرت خواهی نیست، ولی آقا واقعنی دارم میگم دارین از رسول هم حرفه‌ای تر میشینا توی نقشه کشیدن برای آزار و اذیت دیگران؛ من که باورم شده بود اول الان خوبم😂🙂 داوود هم منو در آغوش گرفت یه لحظه فکر کنم حواسش پرت شد زخمم رو فشار داد منم یه آخ بلندی گفتم و بعد به داوود گفتم داوود جان این هنوز درد میکنه یکم گفتم حالم‌ خوبه ولی نه در این که زخمم رو فشار بدین آی دردم گرفت؛ داوود هم که فهمید چیکار کرده معذرت خواهی کرد و موبایل‌اش رو از توی جیبش در آوارد تا زنگ بزنه رسول که بپرسه چرا آمبولانس دیر کرده منم اعتراض کردم بهشون🙃! محمد:سعید جان، آقا داوود، من حالم خوبه یه زخم سطحیه این همه دم و دستگاه نمیخواد، خودمون بریم سایت با یه چیزی می بندیمش دیگه الانم یه چیزی...😕! سعید:آقا زخم‌تون سطحی هم باشه بازم باید مداوا بشه، صبر میکنیم تا بیان، رسول هم باهاشونه نگران‌ شماست🙂 محمد:باشه قبوله من که حریف شما نمیشم ولی یه شرط داره میخوام این اذیت رو روی رسول هم امتحان کنم باید همکاری کنین با من باشه؟😁 ادامه پایین👇🏿👀: نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 65 #رسول توی سایت بودم داشتم همونطور که آقا محمد گفته بود مناطق ر
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 66 به رسول گفتم بره از یکی از بچه‌ها بپرسه متهم رو کجا بردن تا بریم اونجا، خودم میخواستم ازش بازجویی کنم یه جورایی احتمال میدادم مال همون گروه تروریستی باشه که فرشید هم پیش‌شونه، به علاوه چهره‌اش هم برام خیلی آشنا بود میخواستم ببینم‌ کیه؛ رسول که اومد بهشون گفتم اوناهم باهام بیان که همینکار رو کردن و باهام‌ اومدن...🙃! چند نفر از بچه‌ها پشت سیستم نشسته بودن، داشتن صحبت‌های آقای شهیدی و متهم رو گوش میکردن، ماهم که نزدیک شدیم یه نگاه به مانیتور کردم دیدم بله قبلا ایشون رو زیارت کردم، اگه اشتباه نکنم اسمش سهراب بود داشتم فکر میکردم که قبلا چه جرمی مرتکب شده بود که داوود ازم سوال پرسید🙂! داوود:آقا میشناسین اینو؟😬 محمد:آره قبلا توی یه پرونده ملاقات‌اش کردم اسمش سهرابه فکر‌ کنم🤗! جواب داوود و بچه‌ها رو دادم و رفتم طرف اتاق بازجویی در زدم و وارد شدم رو به آقای شهیدی کردم و گفتم اگر میشه من از ایشون بازجویی کنم، آقا هم برگه‌ها رو دادن دستم از اتاق رفتن🙃! سهراب:محمد من من واقعا...😟 محمد:من اینجا سوال میپرسم شما هم کامل جواب میدین مفهمومه؟🙂 سهراب بله‌ای گفت و من برگه پرونده رو باز کردم، اول مشخصات‌اش رو مطالعه کردم بعد سوالام رو پرسیدم🤗! محمد:هدف‌تون از تیراندازی چی بود؟ اسم کسی که ازش دستور میگیرین؟🧐 سهراب:مطمئنم که تا الان تیم‌ مارو شناسایی کردین، اسم سر گروه ما دانیاله، دانیال روشنی که مطمئنا میشناسینش، اونم بهم دستور داد تا به تو تیراندازی کنم، من نمیخواستم اینکار رو بکنم چون قبلا به تو قول داده بودم که کاری که کردی برام رو جبران کنم ولی نمیشد چون مطمئن بودم منو میکشن، منو ببخش الان بهتری چون فکر کنم تیر بهت نخورده باشه آخه موقعی که میخواستم بهت شلیک کنم چشمام تار شد فکر کنم خطا زده باشم ولی افتادی الان که...😬:( محمد:بله ما تیم شمارو شناسایی کردیم و یکی از افراد ماهم پیش شما گروگانه، تیر خطا رفت، الان هم به من بگو که حالش چطوره سالمه آیا و اینم بگو که نقشه بعدی‌تون چیه...؟🙂 سهراب:خداروشکر که سالمی واقعا نمیخواستم بهت شلیک کنم الانم هرچی که بخوای رو بهت میگم، آره حال اون پسر خوبه فقط خودش یکم لج میکنه، هیچی نمیخوره یا نمیخوابه، من از نقشه بعدی زیاد چیزی نمیدونم فقط میدونم پس فردا که روز آخر مناظره‌اس که هیچی، اما روزی که نتیجه رو اعلام میکنن یعنی فرداش میخوان توی مردم تفرقه ایجاد کنن و حتی ممکنه اسلحه‌ام با خودشون ببرن، مواظب باش محمد جان لطفا...🙃‌ محمد:به جز آشوب و اغتشاش کار دیگه‌ای نمیکنن مثلا ترور یا گروگان گیری؟🙂؟ سهراب:دقیق نمیدونم ولی فکر کنم ترور یا گروگان گیری توی نقشه‌شون باشه، بیشتر میخوان تفرقه ایجاد کنن تا تصویر و فیلم مردم رو ضبط کنن بفرستن برای بیگانه‌ها تا مثل همیشه حرفای چرت بزنن و الکی مسئله رو بزرگ کنن...😐! محمد:خب ممنون از اطلاعاتی که دادی قطعا در مجازات شما تخفیفی صورت میگیره، حرف دیگه‌ای نیست؟😊 سهراب:ممنون محمد فقط یه چیزی معذرت میخوام بابت اون...🙂 محمد:مهم نیست، اگر چیز جدیدی یادت اومد سریع اطلاع بده...🙃 از اتاق بازجویی اومدم بیرون تقریبا میشه گفت اطلاعات خوبی ازش گرفتیم، باید حواسمون باشه نباید بذاریم بین مردم تفرقه بندازن، خیلی خطرناکه اونم وقتی که اسلحه دارن...🙁 سعید:آقا محمد حالا چیکار کنیم؟🙂 محمد:ما طبق برنامه خودمون پیش میریم، روز آخر مناظره بازم مثل قبلا میریم، اما فرداش که نتیجه‌ها رو اعلام میکنن همونطور که این سهرابه گفت نباید بذاریم بچه‌ها امنیت شهر رو بهم بریزن، خصوصا با حضور خبرنگارای خارجی کشورهای مختلف و گرنه دیگه نمیشه...😕! داوود:دیگه نمیشه دهن‌شون رو بست، یه دعوای کوچیک ببینن هزارتا حرف و حدیث مسخره در میارن نمونه‌اش رو هم قبلا دیدیم از این لامصب‌ها...😶! رسول:آقا اصلا میشه روی حرف این سهرابه حساب کرد؟😬 محمد:تقریبا میشه گفت آره، اینطور که از حرفاش برداشت کردم داره حقیقت رو میگه، سیستم علائمی نشون نداد مثل تپش قلب و اینا، ولی میشه روی حرفش حساب کرد و...🙂! سعید:آقا ببخشید توی حرف‌تون پریدم این از کجا میشناسه شما رو؟🙃 محمد:مربوط به یه پرونده‌اس مال قدیما چیز مهمی هم نیست قرار بود مجازات سنگینی براش بذارن یکم راهنمایی‌اش کردم گفتم فلان کار رو بکن، هرچی اطلاعات داری بده، دیگه همینا باعث شد فقط حبس بکشه اونم اون موقع گفت جبران میکنم و از این حرفا...🙃 رسول:چه جبرانی هم کرد😑 داوود:همینو بگو😐 محمد:بچه‌ها برین استراحت کنین، فقط قبلش این برگه تو بگیر رسول حرفای متهم رو به اضافه مشخاصتش گزارش کار کن برام بیار و اینم بگم بعد از روز نتایج میریم عملیات برای دستگیری اون گروه و نجات فرشید، همون آدرسی که داریم ازشون قطعا همونجان...🙃 رسول:همون آدرسی که سعید رفت مثلا پیداش کرد آقا؟🤣🙂 نویسنده:بانومیم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 70 #داوود داوود:آقا محمد چشاتون رو نبندین، آقا منو نگاه کنین، با
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 71 داوود که اومد توی اتاقم من داشتم نماز میخوندم؛ کارام زیاد بود دیگه نرفتم نمازخونه توی اتاق کارم خوندم؛ داوود اومد نتیجه کارش رو گفت؛ مثل اینکه چیزی دستگیرش نشده بود، پلاک ماشین معلوم نبود از هر دو طرف پوشونده بودنش، بهش یه خسته نباشی گفتم و گذاشتم بره استراحت کنه، از چهره‌اش معلوم بود خیلی خسته‌اس🙃! داوود که رفت نشستم پشت میز و به حرفای سهراب فکر میکردم؛ اِغتشاش و شورش و تفرقه بین مردم، و کارای دیگه‌ای که این گروه میخوان انجام بدن؛ نباید میذاشتیم، اگه روز نتایج که خیلی احتمالش زیاده برخی مردم بیان بیرون از خونه برای شادی یا هرچیز دیگه‌ای، اگه بین مردم تفرقه بندازن همه چی رو ضبط میکنن و میدن دست بیگانه‌ها؛ اوناهم ازش هزارتا حرف در میارن، این به کنار، ممکنه به مردم آسیب بزنن، قطعا اسلحه همراه‌شون هست، فقط کاشی میدونستیم مرکز اِغتشاشی که میخوان انجام بدن کجاست؛ سهراب چیزی نمیدونست؛ داشتم همینطور به همینا فکر میکردم که سعید و رسول اومدن داخل اتاق😂🙂! رسول گزارش رو تحویل داد که بهش گفته بودم انجام بده، سعید هم مورد خوبی دستگیرش شده بود، مثل اینکه توی صحنه تیراندازی یه چهره مشکوک دیده میشه، اینو که سعید گفت به رسول سپردم بعد از استراحتش بررسی کنه ببینه میتونه اطلاعاتی ازش در بیاره یا نه؛ هردوشون که رفتن منم نشستم پشت میز تا گزارش کار رسول رو با دقت بخونم🙃! نیم ساعت بعد🕣 رفتم بالا به بچه‌ها یه سَری بزنم؛ دیدم باز رسول شوخی‌هاش رو شروع کرده و نشسته زمین داره از خنده ریسه میره، با حرفای داوود فهمیدم یخ ریخته توی لباسش؛ اینکار رو قبلا با فرشید انجام داده بود؛ منم رفتم بالای سرشون رو گفتم رسول و نگه دارین تا برم دوتا بالش بیارم حسابش رو برسین؛ اولش تعجب کرده بودن ولی وقتی رفتم، فهمیدن الکی نگفتم، آخه حقش هم بود آقا رسول خیلی اذیت میکرد جدیدا، دوتا از این بالش سِفت‌ها آواردم دادم دست سعید و داوود تا میخورد زدن رسول رو...🤣🙂! داوود از کمکم تشکر کرد، رسول هم اعتراض کرد که چرا باهاشون همکاری کردم، به داوود گفتم قابل شمارو نداشت به رسول هم گفتم تقصیر خودته رسول جان اذیت میکنی بقیه رو، داوود رو ما لازم داریم بَلا مَلا سرش نیار و فلان، با حرفی که سعید زد یه فکر کوچیک به ذهنم رسید که انجامش بدم😁! سعید:دیگه بسه الان بریم بخوابیم اگه میشه، من خیلی خسته‌ام☺️! محمد:نخیر از خواب خبری نیست😁 وقتی انقد پر انرژی میاین رسول رو میزنین یعنی خوابتون نمیاد دیگه، پس زود باشین بریم پایین کار داریم🤣! هر سه‌تاشون باهم گفتن ای وای نه، منم دیدم گناه دارن بزار بگم شوخی کردم، که همین کار رو هم کردم، چهره‌شون باز خوشحال شد منم بهشون لبخند زدم، بهم گفتن بیا شماهم بخواب منم گفتم نه شما بخوابین کار دارم؛ به جای من بخوابین باید به خانواده فرشید هم زنگ بزنم؛ ازشون جدا شدم و رفتم سمت اتاقم، موبایلم رو برداشتم شماره خونه فرشید رو گرفتم، دعا دعا کردم مادرش بر نداره چون خیلی به فرشید وابسته بود، منم الان مجبور بودم دروغ بگم ولی نشد😕:( محمد:سلام مادر خوب هستین ان‌شاء‌الله من من محمد هستم😬! مادر فرشید:سلام پسرم بله میشناسم، فرشید خیلی خیلی از شما تعریف میکنه الان پیش شماست مادر؟🙂 محمد:آقا فرشید لطف دارن، زنگ زدم این رو بهتون بگم چون بچه‌ها گفته بودن زیاد تماس گرفته بودین، فرشید رفته ماموریت بخاطر همین اِممم، نتونسته که نتونسته باهاتون تماس بگیره😶💔! مادر فرشید:آها باشه پسرم اگر خبری شد من رو بی اطلاع نذارین بهش بگین هر موقع تونست بهم زنگ بزنه🙂! محمد:چشم مادر یاعلی✋🏻 قطع کردم، یه نفس عمیق کشیدم کم مونده بود قضیه رو لو بدم؛ آخه اهل دروغ گفتن نیستم تا حالا نگفته بودم بخاطر همین هُل شدم، چیزی نمونده تا بریم دنبال فرشید، نجات‌اش میدیم و اونم صحیح و سالم بر میگرده پیش خانواده‌اش🙃! دیدم کاری فعلا ندارم انجام بدم برم یک ساعت بخوابم خستگی‌ام در بره، برای همین رفتم بالا، یه بالش و یه پتو برداشتم، اطراف رو نگاه کردم دیدم سعید و داوود و رسول کنار هم خوابیدن؛ دیدم جا هست منم رفتم پیش‌شون کنار رسول خوابیدم، اونور سعید بود، ترسیدم نکنه با خر و پف‌اش نذاره بخوابم برای همین خوابیدم پیش رسول؛ داوود هم کنار سعید بود با یکم فاصله، البته صورتش یکم گل انداخته بود ترسیدم نکنه تَب کرده باشه، رفتم بالای سرش دیدم آره تَب کرده، ولی خداروشکر شدید نیست، از جام پاشدم رفتم طرف آشپزخونه تا یکم آب سرد بیارم با دستمال بذارم روی پیشونی داوود تَب‌اش یکم بخوابه🙃:) ادامه پایین👇🏿👀: نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 72 #رسول منو و سعید و داوود جامون رو کنار هم انداختیم تا بخوابیم،
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 73 دیشب نتونستم بخوابم تا خواستم بخوابم ساعت رو دیدم و فهمیدم باید برم پایین به کارها برسم روی داوود رو پوشوندم تا سردش نشه و رفتم پایین یکم از تَب‌اش اومده بود پایین یه ذره به خودش میرسید حالش خوب خوب میشد رفتم سمت اتاقم کارام رو انجام دادم نمازم رو خوندم منتظر وایسادم تا رسول کاری که دیروز گفته بودم رو برام بیاره توی خودم بودم که داوود اومد تو🙃 داوود:سلام آقا محمد ببخشید تازه از خواب بیدار شدم اومدم بگم که چیز بگم بگم که بابت دیشب معذرت میخوام رسول بهم گفت بخاطر من نتونستین بخوابین اگه شما نبودین تا صبح از تَب ممکن بود که چیزه چیز بشم😕 محمد:داوود جان اگه خودت فهمیدی چی گفتی منم فهمیدم😂 شوخی کردم این چه حرفیه میزنی کاری هم نکردم الانم خسته نیستم دیشب من خوابم نمیبرد حتی اگه تو هم نبودی داوود جان الان بهتری؟🙂 داوود:ممنون فرمانده بهترم به لطف شما بازم معذرت میخوام آقا😇 منو و داوود داشتیم باهم حرف میزدیم که رسول اومد داخل اتاق کاری میخواستم رو انجام داده بود چیزهای خوبی هم دستگیرش شده بود اون مرد رو شناسایی کرده بود و اطلاعاتش رو برای ما آوارد یکم براندازش کردم و از رسول تشکر کردم باهم تصمیم گرفتیم بریم از سهراب یه بازجویی کوچیک انجام بدیم که مطمئن بشیم این مرد که توی این ‌گروه قرار داره رفتیم طرف اتاق به داوود سپردم سعید رو خبر کنه بیاد بالا و به امیر هم بگه سهراب رو به اتاق بازجویی منتقل کنه که انجام دادنش🙃 رسول:سلام آقا اطلاعات اون مرد ناشناس رو در آواردم اینم خدمت شما🙂 محمد:پس اینه اینطور میشه احتمال داد عضو این گروه باشه برای اینکه مطمئن بشیم یه بازجویی دیگه باید از سهراب داشته باشیم موافقین؟🙃 رسول:بله آقا هرچی شما بگین راستی این آقا داوود تشکر کردن بابت دیشب نذاشتن شما بخوابین یا نه؟😶 داوود:بله آقا رسول اگه شما بذاری بله داشتم تشکر میکردم😐 محمد:نیاز به تشکر نیست داوود جان میتونی بری اگه دیدی حالت بده یا به من بگو یا برو استراحت کن از الان گفته باشما توی ماموریت مامور مریض نمیبریم ما پس سریع خوب شی باشه؟😁 رسول:حالا خوبه من گفتم بهت آقا اینکار رو برات کرده و گرنه الان😑 محمد:رسول؟!😶 این رسول باز میخواست بحث شروع کنه که بلند اسمش رو صداش زدم و بعدش ساکت شد؛منم چیزی نگفتم از جام پاشدم و بهشون گفتم بریم،اوناهم چشمی گفتن و سه‌تایی رفتیم😊 محمد:داوود تو برو سعید رو صدا بزن بیاد بالا،به امیر هم بگو سهراب رو بیاره به اتاق بازجویی باشه؟🙂 داوود:چشم آقا الان میرم😁 رفتیم طرف اتاق بازجویی منتظر داوود و سعید بودیم،چندبار پشت سرهم پلک زدم خوابم بپره که نمیشد،صبح قهوه هم خوردم‌ ولی جواب نداد؛با خودم گفتم عیبی نداره این بازجویی تموم بشه اگه کاری نداشتم یه ساعت هم خوبه میخوابم خستگی‌ام در بره😁 رسول:آقا معلومه خوابتون میاد،چشماتون روی هم فشار میدین پشت سرهم،برین یکم بخوابین بعدا هم میشه بازجویی کرد،یا میخواین بدین یکی دیگه بکنه؟😬 محمد:خوبم رسول،یه سوال فقط میخوام ازش بپرسم،اونم ببینیم اینو میشناسه تا مطمئن بشیم از اون مرده🙃 تا اومدن داوود و سعید سرم رو گذاشتم روی میز یکم چشمام رو ببندم؛تا چشمام گرم شد،رسول زد روی شونم گفت سهراب رو آواردن؛یکم چشمام رو روی هم فشار دادم و پاشدم رفتم توی اتاق،گزارش‌های رسول با عکس متهم دستم بود،نشستم پشت میز،شروع کردم😊 محمد:سلام یه سوال فقط ازت میپرسم همون رو جواب بدی کافیه،این مرد رو میشناسی سهراب؟🙂 سهراب:یه لحظه بدش از نزدیک ببینم،عه آره آره این عبدالله،من عبد صداش میکنم،یه جورایی میشد گفت دوستمه،همین منِ بدبخت رو انداخت تو دامن اون پسره دانیال،این افغانستانیه محمد😶 محمد:خوبه ممنون بابت اطلاعاتی که دادی،چیز دیگه‌ای نیست؟🙂 سهراب:تکلیف من چی میشه تا کی باید اینجا بمونم آقا محمد؟😬 محمد:پرونده شما به قوه قضاییه ارسال شده،نتیجه رو فعلا اعلام نکردن🙃 تموم که شد اومدم بیرون رو به بچه‌ها کردم تا بهشون یه سری کار رو بسپرم که یه دفعه علی اومد تو گفت آقا بیاین تلویزیون رو ببینین آقای عبدی گفتن بیاین ببینین و سریع برین اونجا😥 با بچه‌ها رفتیم طرف تلویزیون داشت اخبار میداد،به تصاویرها که نگاه کردم فهمیدم قبل از روز موعود کارشون رو شروع کردن؛اخبار نشون میداد که یه سری به ظاهر دانشجو،جلوی در دانشگاه خودشون جمع شدن و دارن شعار میدن واسه یکی از نماینده‌ها،همون که من خوشم نمیاد ازش،کلا یه ریگی به کفشش هست؛شعارشون هم کاشی بر حق باشه دارن،به نفعش رای جمع میکنن،اون نماینده خوبه رو سرکوب میکنن😣 داوود:آقا محمد چیکار کنیم؟😬 رسول:بریم اونجا؟😬 محمد:بچه‌ها صبر کنین یه لحظه وایسین، فکر کنم اینکه کار اوناست شکی نیست فقط نباید بذاریم به بقیه آسیبی برسه، ممکنه فرد عادی مابین‌شون باشه،بریم رسول تو هم بیا لازمت داریم🙃 نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 74 #عبدالله روز تیراندازی به محمد🕚 سهراب نشست توی ماشین تا من بر
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 75 داوود:آقا محمد چیکار کنیم؟😬 رسول:بریم اونجا؟😬 محمد:بچه‌ها صبر کنین یه لحظه وایسین فکر کنم، اینکه کار اوناست شکی نیست فقط نباید بذاریم به بقیه آسیبی برسه، ممکنه فرد عادی مابین‌شون باشه؛ بریم رسول تو هم بیا لازمت داریم🙃 با داوود و سعید و همچنین رسول سوار وَن شدیم و رفتیم طرف دانشگاه، تا رسیدن به اونجا از توی تلویزیون داخل ماشین دنبال میکردیم اوضاع رو😕! خبرنگار:اِغتشاش تعدادی دانشجو در جلوی دانشگاه، نگاه شبکه‌های مختلف خارجی و نیز داخلی را به خودش جلب کرد؛ امروز در روز دوشنبه یه روز قبل از رای گیری، دانشجویانی به تظاهرات علیه نماینده‌ای و رای برای نماینده دیگر ‌پرداختند که منجر به اِغتشاش شد😶! صدای تلویزیون رو کم‌ کردم، رسیده بودیم به اون مکان، با داوود و سعید هماهنگ کردم برای رفتن و به رسول هم گفتم توی ماشین بمونه دوربین‌های اطراف رو بررسی کنه شاید دانیال و اون یکی اینجا باشن؛ این اِغتشاش کار اوناست که قطعا یکی‌شون هست فقط نمیدونیم کجا😕:/ محمد:داوود تو از سمت راست حواست باشه سعید تو از چپ، برین جمعش کنین، حواستون باشه به کسی آسیب نرسه، ممکنه بین‌شون نباشن، سر دسته رو بیارین پیش من میخوام ‌باهاش حرف بزنم🙂! داوود و سعید رو که فرستادم منتظر ایستادم تا بیاین، چندتا برگه از برگه‌هایی که دست دانشجو‌ها بود افتاده بود روی زمین، یکی‌شون رو برداشتم و براندازش کردم، عکس یک نماینده و چند شعار زیرش نوشته بود؛ یاد گروهی که دنبالشیم افتادم، با خوب چیزی شروع کرده بودن، توی فکر بودم که داوود و سعید یه پسر جوون رو آواردن پیشم، به اونور نگاه کردم دیدم خداروشکر تونسته بودیم کنترل کنیم اوضاع رو، به جوون رو به روم نگاه کردم و شروع کردم به پرسیدن🙃: محمد:کاریت نداریم‌ نگران نباش، فقط بگو چه کسی این برگه‌ها و این اِغتشاش رو برنامه‌ریزی کرده بود، چه کسی😶؟ دانشجو:من بخدا کاری نکردم، یه مردی اومد با من و چند نفر بچه‌ها که الان فرستادین‌شون برن حرف زد و میگفت فلان نماینده اینجور اون یکی نماینده اونجور، بعد این برگه‌ها رو داد دست ما و گفت اِغتشاش کنیم و به نفع این نماینده شعار بدیم، بعدش اگه کسی هم به علیه این نماینده حرف زد و شورش رو بیشتر کنیم تا مشکلی پیش نیاد، واقعا همین بود، خواهش میکنم الان بزارین برم😕! محمد:داوود، ولش کنین بره🙂 داوود:اما آقا آخه😕:/ به داوود گفتم بزاره اون پسر بره، تقصیری نداشت نه اون نه بقیه دانشجوها، همون چیزی که فکر میکردم کار همین گروه بود؛ به سعید و داوود اشاره کردم که بریم، داشتیم سوار ون میشدیم که همون دانشجو اومد و دستم رو گرفت😶:/ دانشجو:آقا آقا خواهش میکنم نرین بیاین با رئیس دانشگاه حرف بزنین میخوان ما رو اخراج کنن، من و بقیه هرچی میگیم باور نمیکنن شما بیاین بگین😢:( سعید:آقا محمد میخواین ما بریم؟🙂 محمد:نه خودم میرم شما حواستون به اینجا باشه امکان اینکه هنوز اینجا باشن هست، الان برمیگردم نگران نباشین🙃 دانشگاه اونور خیابون بود، اون جوون زودتر از من رفته بود منم از خیابون رد شدم تا برم طرف دانشگاه، بین راه خیابون حس کردم یه ماشین داره میاد طرفم، بعد یه دفعه ترمز کرد و یه گوشه وایساد، چهره راننده رو ندیدم ولی نمیدونم چرا حس میکردم میخواست به من بزنه، شایدم اشتباه میکردم، اینا فقط یه احتماله😁:/ محمد:سلام جناب میخواستم راجب به امروز باهاتون صحبت کنم و بگم که این دانشجوهای شما تقصیری ندارن😶 رئیس دانشگاه:اولا که شما کی هستین که در مورد اینا صحبت میکنین و ثانیاً اینکه این دانشجوها یه کاری کردن و باید تَقاصِش هم ببینن آقا😬 محمد:فرض کنین یه آشنا هستم، شما از اصل ماجرا خبر ندارید اینا تقصیری ندارن و اصلا نمیخواستن شورش یا شعاری چیزی بدن، مجبورشون کردن شماهم بگذرین ازشون چون مقصر نیستن🙃 رئیس دانشگاه:نمیدونم چرا دارم قبول میکنم ولی باشه فقط بدونن که دیگه نباید تکرار بشه تا الان هم همه‌ی اعتبارهای دانشگاه‌مون زیر سوال رفته اینبار بخاطر شما میبخشم✋🏻! خداروشکر حل شده بود، واقعا اونا تقصیری نداشتن و گرنه از منم کاری ساخته نبود، ازم تشکر کردن دانشجوها منم بعد از صحبت باهاشون از دانشگاه اومدم بیرون و رفتم طرف ون، بقیه هم ‌اونجا بودن سوار که شدیم به داوود گفتم علی رو بگیره کارش دارم🙃 داوود:الو علی منم داوودم، ها نه رسول پیش ماعه، یه لحظه آقا کارت داره😶 محمد:علی جان یه موقعیت رو الان میدم رسول واست بفرسته، دوربین‌های اونجا رو بررسی کن ببین اون کسی که با دانشجوها صحبت کرده کیه، اطلاعاتش رو در بیار تا برمیگردیم اتاقم باشه🙂 ادامه پایین👇🏿👀: نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 76 #داوود منتظر آقا محمد بودیم تا برگرده، رفته بود با رئیس دانشگا
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 77 بعد از صحبت‌های رسول و داوود و سعید، رسیدیم به سایت، یعنی میشه میشه گفت دیوونه‌ترین مامورهای امنیتی این سه‌تان، به اضافه فرشید؛ اگه الان اونم بود دیگه هیچی به هیچی؛نمیدونم چجوری من تا الان با اینا دوام آواردم🤣🙂! رفتیم بالا، علی گفت دوربین‌های منطقه‌ای که بهش گفتم رو روی سیستم رسول مشخص کرده، منم رفتم طرف میز رسول، منتظر شدم تا بیاد ولی مثل اینکه داشت میرفت سراغ علی، منم چون زمان نداشتیم یه چشم غُره بهش رفتم و گفتم که بیاد اینجا و اومد، داوود و سعید هم همراهش اومدن؛ رسول نشست پشت میز و مشغول بررسی بود تا ببینیم اون مرد کی بوده که دانشجوها رو اِغفال کرده😶:/ رسول:آقا اینجا هیچی نبود، دیگه کجا رو بررسی کنیم مثل اینکه نیست😐 محمد:صبر کن فکر کنم😬؛ آها دوربین جلوی دانشگاه رو🤩:/ رسول بررسی‌اش کرد و اون مرد رو پیدا کردیم، حدسم درست بود همون عبد بود؛ به داوود گفت یه عکس از این عبد بده بِهِم و به سعید هم گفتم اون سهراب رو بیارن اتاق بازجویی یه چندتا سوال ازش دارم، خودمم رفتم بالا به آقای عبدی قضیه امروزُ توضیح بدم🙂 (سهراب خیلی جابه‌جا شده🤣🙂) محمد:سلام آقا اومدم قضیه امروز و اون اِغتشاش‌ها رو بگم که دیدیم🙃 هرچی بود رو برای آقا تعریف کردم، که داوود اومد بالا و گفت آقا همه چی آمادس اینم عکس که خواسته بودین، از داوود عکس رو گرفتم و باهم رفتیم سمت اتاق بازجویی، سعیدم اومد باهامون، رسیدیم اونجا درُ باز کردم و رفتم تو😉! سهراب:سلام محمد چیزی شده🙂 سلامی کردم و عکس رو بهش نشون دادم گفت: اینو که قبلا بهت گفتم این عبدِ و یه جورایی دوستمم میشه و اینا😕 محمد:اینا رو میدونم سهراب، این تبلت رو بگیر و فیلم توش رو نگاه کن😣 فیلم اِغتشاش توی تبلت بود دادم دستش تا ببینه بعد از اینکه دید به من نگاه کرد و گفت: این همون کاریه که گفتم روز قبل از نتایج انجام میدن یعنی امروز که رای‌گیری بود، الان حتما دستگیریش کردین محمد عبد رو؟😶 محمد:نه وقتی ما رسیده بودیم فرار کرده بود؛ اطلاعات بیشتری از کار فرداشون نداری سهراب؟ یه چیزی که بدردمون بخوره، شما یه تیم تروریستی هستین چجوری نمیخواین کسی رو ترور کنین، با عقل جور نیست آخه😣 سهراب:من فقط چیزایی رو که میدونستم گفتم چیزی رو هم باقی نذاشتم هرچی بود رو گفتم، در مورد ترور هم من حرفای دانیال رو بهت انتقال دادم، شاید اون به من اینطور گفته باشه، شاید برنامه‌‌ همین باشه، خبر ندارم🙂 حق با سهراب بود، امکانش زیاده، شاید چون بهش زیاد اعتماد نداشتن اینطور بهش گفتن، اونا گروه ترور هستن از سوابق‌شون هم مشخصه؛ ازش تشکر کردم و اومدم بیرون، رو به بچه‌ها کردم، منتظر حرفای من بودن تا بگم🙃 محمد:برای عملیات فردا آماده باشین😎 سعید:چیکار کنیم آقا؟🤒 محمد:اونا قصدشون تروره، به سهراب اینطور گفتن، مسلماً بهش شک داشتن چون تازه اومده بوده، ماهم باید جلوی ترور رو بگیریم، فردا صبح زود میریم مکان‌شون که آدرسش رو داریم، از روی گوشی فرشید درش آواردیم، قبل از اینکه بخوان آماده بشن و وارد شهر بشن، ما باید اونجا باشیم برا دستگیری و نجات فرشید، یکم دیر کنیم همه‌چی خراب میشه، برین استراحت کنین تا فردا🙂 داوود:آقا من سوال دارم☺️ یک اینکه ساعت چند باید اونجا باشیم، دوم رسولَم بیاد باهامون؟😶 محمد:ما باید شش اونجا باشیم🙃 رسول رو نه اینجا بیشتر بهش نیازه ممکنه بخوایم مکان فرشید رو مشخص کنه یا کارای دیگه، خیلی وقته هم ماموریت نبردیمش میترسم اتفاقی براش بیفته پس همینجا باشه بهتره😇 سعید و داوود:چشم خسته نباشین😊 رفتم سمت اتاق، فردا دیگه درِ این پرونده رو میبستیم و فرشید هم باز برمیگشت پیشمون، دلم براش تنگ شده بود، این چند هفته واقعا برام سخت گذشت، وقتی مامورِت توی خطر باشه و تو هم بخاطر شرایط نتونی کاری انجام بدی سخته خیلی سخت😔! پرونده رو برداشتم و گذاشتمش رو میزم، فردا دیگه اگه همه چی خوب پیش میرفت می‌بستیمش، از جام پاشدم برم بالا استراحت کنم واسه‌ی فردا که موبایلم زنگ خورد عطیه بود، اگه الان میگفتم میخوام برم ماموریت نگران میشد، ولی دروغ هم نمیتونستم بگم😬 محمد:سلام به عطیه بانو جانم؟😁 عطیه:سلام ببینم خبریه از این کلمه‌ها استفاده میکنی آره؟😅 محمد:من که همیشه اینطوری میگم😶 عطیه:شوخی کردم جانم😂 خواستم بگم میای خونه؟ چند روزه نیستی، هم من هم، عزیز دلمون تنگ شده😇 با مِن مِن برای عطیه توضیح دادم بعد ماموریت میام، یه جوری گفتم نگران نشه، بعد از اینکه حرف‌مون تموم شد قطع کردم و رفتم بالا پیش بچه‌ها، خوابشون برده بود منم رفتم یکم اونور تر خوابیدم تا از خواب بیدار نشن🙃 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 80 #داوود با موتور راه افتادیم پشت سر ماشین تا بریم مکان ماموریت‌
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 81 تازه داشت چشمام گرم میشد که رسول اومد بالای سرم، میدونستم چی ازم میخواد ولی نمیتونستم بزارم بیاد، نگرانش بودم خیلی وقته ماموریت نیومده، ممکن بود چیزیش بشه بخاطر همین بهش اجازه ندادم بیاد😕 رسول:آقا میشه منم بیام فردا؟🙂 محمد:نه رسول جان اینجا بیشتر بهت نیازه تا توی ماموریت، قبلا گفتم😉 رسول:آخه من میخوام که😶 محمد:یه بار گفتم نمیشه😑 رسول:آقا من نگرانی لازم ندارم مهارت دارم توی تیر اندازی، من قبل از داوود و سعید هم بودم اینجا، چرا الان نمیذارین من بیام آخه😢 به رسول گفتم: من میدونم نگران فرشید هستی بالاخره دوستشی رسول و منم درکت میکنم، قبلا هم گفتم توی سایت بیشتر بهت نیازه تا ماموریت، من میدونم مهارت داری و بهش هم آگاه هستم ولی کاری که گفتم رو بکن؛ رسول هم رفت و چیزی هم‌ نگفت، متوجه شدم که ناراحت شده ولی مجبور بودم اینکار رو بکنم؛ چشمام رو بستم و به فردا فکر کردم ان‌شاء‌الله که همه چی خوب پیش بره و مشکلی پیش نیاد🙃 صبح زود و رفتن به ماموریت🕚 سوار موتور داوود شدم و راه افتادیم، تو راه به این فکر میکردم یعنی رسول کجا رفته بود! صبح کل سایت رو دنبالش گشتیم ولی نبود، فکر نمیکردم انقد ناراحت بشه، تصمیم گرفتم وقتی برگشتیم ازش معذرت خواهی کنم😕 وقتی رسیدیم اونجا هیچ صدایی نمیومد یه جای خیلی سوت و کور بود، من هم از فرصت استفاده کردم و برای بچه‌ها گفتم که چطور وارد عمل بشن، به داوود گفتم تنها بره اگه کمک لازم داشت بیسیم بزنه، سعید هم قرار شد همراهم بیاد، داوود که داشت حرف میزد یه دفعه خیلی بلند گفت مواظب باشین😨 نزدیک بود سعید تیر بخوره ولی الحمدالله چیزی نشد، بچه‌ها رو راهنمایی کردم و رفتن، من و سعید هم باهم رفتیم، چهار نفر بیشتر نبودن ولی سلاح‌هاشون خیلی زیاد بود، یه دفعه یه نفر اسمم رو صدا زد! منم توجهم بهش جلب شد، دقت کردم دیدم همون عَبِده که دنبالشیم😶 عبد:محمد بهتره تسلیم بشین تا نرفتم اون پسره رو که میخواینش بیارم، بیخودی هم اومدین دانیال رفته تو شهر، دیر اومدی فرمانده الانم باید کارش رو کرده باشه😤 وای نه چی میگفت دیر اومده بودیم! دانیال رفته بوده توی شهر، باید سریع کار اینجا رو تموم میکردیم شاید هنوز برامون زمان باقی مونده باشه؛ چیزی نگفتم ممکن بود بدتر بشه اوضاع، به بچه‌ها اشاره کردم برن از پشت اون سه نفر رو بگیرن، این عبدِ با من و سعید😎 سعید:آقا اون رسول و داوود نیستن دارن فرشید رو میارن، نگاه کنین؟😳 محمد:وایسا ببینم رسول اینجاست؟ میدونستم حتما یه کاری میکنه تا بیاد، سوئیچ هم برای همین ور داشته رفته بوده توی صندوق عقب، بعد به حسابش میرسم، بیا بریم سراغ عبد😑 نباید بلایی سر عبد میومد تا جایی که تونستیم بدون تیر اندازی گرفتیمش، سعید حواسش رو پرت کرد منم از پشت سرش تفنگ‌اش رو ازش گرفتم، دیگه دستش به جایی بند نبود، دستگیرش کردیم به بچه‌ها تحویلش دادم به سعید اشاره کردم سریع دنبالم بیاد، رفتیم طرف رسول و داوود و فرشید باید میرفتیم توی شهر تا دانیال رو بگیریم نباید بذاریم از این دیرتر بشه😬 محمد:بعدا به حسابت میرسم رسول فعلا باید سریع بریم شهر، دانیال اینجا نیست رفته توی شهر میتونیم بگیریمش، رسول تو هم برو سایت، موقعیت و اینا رو ازت میخوام، فرشید هم میدم یکی از بچه‌ها ببره درمانگاه تا حالش خوب شه☺️ رسول:چشم آقا بازم ببخشید نمیتونستم نیایم برای نجات فرشید، توی سایت طاقت نمیاواردم عذر میخوام😁 فرشید:آقا محمد من حالم خوبه فقط یکم پام ضرب دیده میتونم بیام🤓 محمد:بشین سرجات فرشید، نمیخواین‌ که دوتاتون رو باهم تعلیقی بزنم؟🤒 هردوشون چشمی گفتن و با یک ماشین فرستادم‌شون که برن سایت، رسول رو برای چک کردن موقعیت‌ها و مناطق میخواستم، فرشید هم فعلا به صلاح نبود توی عملیات باشه فرستادمش بره🙂 سوار ماشین شدیم، منو سعید و داوود رفتیم، سعید داشت رانندگی میکرد، داشتم فکر میکردم که چیکار کنیم؟ چطوری پیدا کنیم دانیال رو توی این شهر😣 داوود:آقا موقعیت دانیال رو...😬 محمد:دارم فکر میکنم🤕 وایسا ببینم اون روز بود که فرشید رو گرفتن این دانیال زنگ زد به موبایل من، فکر کنم شمارش رو هنوز داشته باشم میتونیم با این موقعیتش رو...🤩 سعید:نابغه‌‌ای شما فرمانده😍 گوشیم رو در آواردم تقریبا پنج شش دقیقه طول کشید پیداش کنم، یه شماره تقریبا رُندی بود، به داوود گفتم زنگ بزنه به رسول این شماره رو بهش بده تا شاید بتونیم پیداش کنیم😎 داوود:الو رسول رسیدی؟ آقا میگه شماره دانیال رو برات میفرستم چک‌اش کن، موقعیت دانیال رو میخوایم، درش آواردی مسیر رو بگو ما میریم اونجا، فرشید حالش خوبه؟ چی رسول...😨 محمد:چی شده داوود فرشید چی؟😰 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 83 #رسول با داوود و فرشید منتظر رسیدن آقا محمد بودیم، خیلی سریع د
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 84 توی ماشین نشسته بودیم و به طرف شهر میرفتیم، نه از موقعیت دانیال چیزی میدونستیم نه از کاری که میخواد انجام بده، داوود و سعید هم ازم میپرسیدن که چیکار کنیم و چیکار نکنیم، یه دفعه یه فکری زد سرم؛ یادم اومد اون روز که فرشید رو گروگان گرفته بودند زنگ زدن به من، منم این امید رو به خودم دادم که هنوز شمارَش رو داشته باشم، موبایلم رو از توی جیبم در آواردم، نگاش کردم، هنوز بودِش خداروشکر، برای همین به داوود گفتم که زنگ بزنه رسول تا موقعیت سَنجی کنیم و بریم سراغش و دستگیرش کنیم😉! داوود:الو رسول رسیدی؟ آقا میگه شماره دانیال رو برات میفرستم چک‌اش کن، موقعیت دانیال رو میخوایم، درش آواردی مسیر رو بگو ما میریم اونجا، فرشید حالش خوبه؟ چی رسول😨! محمد:چی شده داوود فرشید چی؟😰 داوود:آقا، رسول میگه فرشید داشت باهام حرف میزد یه دفعه افتاد زمین، هرچی صداش کردیم جواب نداد، میگه بچه‌ها بردنش بیمارستان، میشه آقا محمد منم برم اونجا؟😢 محمد:نمیشه داوود، ما الان کار واجب‌تری داریم، بچه‌ها پیش‌اش هستن، ماهم دورادور حالش رو میپرسیم و کارمون تموم شد میریم بیمارستان🙁! شماره دانیال رو بفرست براش😬 داوود:چشم فرمانده☹️:/ رسول برات فرستادم، چِک‌اش کن، فقط اگه از فرشید چیزی دستگیرت شد حتما به من اطلاع بده🙃:) چند دقیقه منتظر وایسادیم تا رسول موقعیت دانیال رو پیدا کنه، زمانی که پیداش کرد، از پشت تلفن برای داوود میگفت و حسین هم به اون سمت میرفت؛ نگران فرشید شده بودم، حالش خوب بود نمیدونم چرا یه دفعه اونجوری شد☹️:( داوود:خدانگهدار رسول، یادت نره که بهت گفتم اطلاع بدیا😉! محمد:حسین کِی میرسیم؟ تند تر برو داره دیر میشه😣:/ حسین:سه دقیقه دیگه میرسیم آقا🤗؛ فرشید چی شده؟ محمد:چیزی نیست، بعد از ماموریت و دستگیری، میریم بیمارستان🙂؛ یه نگاه به داوود و سعید کردم، پَکَر شده بودند، البته چیزِ طبیعی بود، نگران فرشید بودن، اگه دانیال رو دستگیر میکردیم، الان میذاشتم برن به بیمارستان تا از حال دوست‌شون با خبر بشن، ولی نمیشد همین الانشم خیلی دیر کرده بودیم😔! سعید:رسیدیم فرمانده😃؛ داوود، موقعیت دانیال رو وصل کردم به گوشیِ تو، دستت باشه تا هرجا که میره ماهم دنبالش بریم😊! محمد:بچه‌ها سعی کنین به هیچ وجه از تفنگ، تا زمانی که مجبور نشده باشین استفاده نکنین، چون موجب وحشت مردم میشه، و خودتون هم میدونین دیگه از توش حرف در میارن🙂! داوود گوشیت رو بده من، خودت و سعید هم پشت سر من بیاین🖐🏿؛ از ماشین پیاده شدیم، حسین همونجا موند، داوود و سعید هم با من اومدن؛ نگاهی به صفحه موبایل کردم، تقریبا میشه گفت دانیال، دوتا خیابون با ما فاصله داشت😓! خیابون‌ها خیلی شلوغ بود، یکی از نماینده‌ها برنده شده بود و طرفداراش ریخته بودن توی خیابون، بین مردم چهره‌های آشنایی هم میدیدم، بیشترشون سلبریتی یا سیاستمدارها توی حوزه‌های مختلف بودن🤒! سعید:یاخدا چقدر شلوغه🤦🏼‍♀:/ فکر‌ نکنم بتونیم دانیال رو بگیریم😶؛ داوود:حالا انگار کی برنده شده، اگه یه آدم‌ حسابی بود یه چیزی😐! اینم از سال 96 ما، تا 1400 با ایشون باید سر کنیم دیگه🤧:/ محمد:بیاین از توی کوچه‌ها بریم، اینجوری راحت‌تر میریم اون سر خیابون☺️! سعید:بریم آقا محمد🙃؛ یکی از کوچه‌ها رو میشناختم و میدونستم که به اونور راه داره، قبلا خونه‌ی دایی‌ام اینجا بود، برای همین این راه رو بلد بودم؛ با داوود و سعید رفتیم توی کوچه، اونجا خداروشکر خلوت بود و میشد راحت رد بشی، ماهم راه افتادیم😁! داوود:میگم آقا به نظرتون این دانیال میخواد چیکار کنه؟😐 نماینده‌ی منتخب که اینجا نیست، دانیال اومده توی مردم، پس‌ میخواد چیکار کنه😶؟ محمد:هنوز مطمئن نیستم، ولی حس میکنم میخواد بین مردم تفرقه بندازه، یا اسلحه داره و میخواد افرای رو به قتل برسونه، و از اونجا که میدونه خبرنگار‌های خارجی هم اینجا هستن، این میشه یه ابزاری برای راحت‌تر شدن کاری که میخواد انجام بده🙂! سعید:من درست نفهمیدم😶؛ یعنی میخواد تعدادی از مردم عادی رو بُکُشِه تا خبرنگار‌ها حرف در بیارن و مثلا بگن، توی ایران فلان شد و مردم یکپارچه‌شون همدیگه رو به قتل میرسونن برای پشتِ یک نماینده بودن؟🤔 محمد:تقریبا میشه گفت آره، درست متوجه شدی، وظیفه‌ی ماهم اینه که نذاریم به هیچ‌کس آسیب بزنه، چون اگه اِغتشاش ایجاد کنه و به مردم شلیک کنه، حتی اگه ما دستگیرش کنیم، نمیتونیم مانع حرف‌هایی که خارجی‌ها در میارن بشیم🙃؛ الان جانِ برخی از مردم دست ماست بچه‌ها، سریع‌تر پشت سر من بیاین، تقریبا نزدیک به دانیال هستیم😉؛ داوود:پشت سرتونیم😌! ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 90 #فرشید چشمام رو که باز کردم خودم رو توی بیمارستان دیدم؛ سر درد
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 91 محمد:آها پس اینجوریه😐! الان یه نیم رخ بهتون نشون میدم تا وسط ماموریت نمک‌تون نگیره😑:/ نمیدونم واقعا از دست اینا به کجا فرار کنم، وسط ماموریتِ به این حساسی، باهم دیگه و بامن شوخی میکنن، حالا اگه همه‌شون پیش هم بودن که واوِیلا؛ خلاصه یه چیزی گفتم که دیگه ساکت بشن، تا متمرکز بشیم و اون دانیال رو میون جمعیت پیدا کنیم🙂! چند دقیقه که نگاه کردم به نظرم اومد اگه از این فاصله همینطور ادامه بدیم، فقط داریم وقت تلف میکنیم، برای همین تصمیم گرفتم که جلوتر بریم😁؛ یه دفعه سعید گفت... سعید:آقا محمد اون نیست😨؟! داوود:کدوم وَر رو میگی؟ کجا؟ سعید:انگشتم رو نگاه کن😐! رفتم جلوتر تا مطمئن بشم، دقت که کردم دیدم حق با سعیده، خودشه، به بچه‌ها اشاره کردم که سریع بیان دنبال من تا فرار نکرده و متوجه ما نشده بگیریمش، ولی یکم که رفتیم جلو چشم‌اش به ما افتاد و فِلِنگ رو بست... همنجوری که داشت میرفت، من حواسم بود که به کدوم طرف میره یا کجا میره، برای همین تصمیم گرفتم دنبالش برم🙂! محمد:سعید همراه داوود باش، داوود اینم گوشی تو، موقعیت دانیال روشه، از یه جای دیگه که خلوته بیان، منم تا از این دورتر نشده دنبالش گیرم، اگر گم‌اش کردم بیسیم میزنم بهتون😉! من رفتم فعلا... دیر نکنین... از بچه‌ها جدا شدم و پشت سر دانیال راه افتادم؛ خیلی سرعتش زیاد بود، ولی منم کم نمیاواردم، هرجا که میرفت، هرجا که می‌پیچید، منم پشت سرش بودم؛ با خودم فکر کردم اگه همینجوری ادامه بدم به جایی نمیرسم و ممکنه از دستم فرار کنه، برای همین داد زدم و گفتم🙂: محمد:بهتره خودتو تسلیم کنی... وایسا دانیال... پرونده‌ات رو از این سنگیت‌تر نکن... مثل اینکه حرفام روش تاثیر گذاشته بود، کمی از سرعتش کم شده بود آخه، بر خلاف تصوری که ازش داشتم وایساد و بعد از چند ثانیه رو به من برگشت، منم به فاصله چند متر ازش ایستادم😁! منتظر بودم حرفی بزنه، ولی چیزی نمیگفت، فقط دستاش میلرزید... محمد:نترس دانیال، اگر خودتو تحویل بدی و به ما کمک کنی، هیچ اتفاقی برات نمیفته، تخفیف هم داری تو مجازاتِت اگه اینکار رو کنی، قول میدم بهت🙂! دانیال:من مطمئن نیستم محمد... یه طرف به شماها اطمینان ندارم، یه طرف هم اونا، که حتی اگه کارم رو درست انجام بدم، اگر متوجه بشن شما افرادم رو دستگیر کردین قطعا منو به قتل میرسونن؛ نمیدونم چیکار کنم😔! محمد:کار درست رو انجام بده، با من بیا دانیال، مطمئن باش جات امنه🙂! هدف‌تون، نقشه‌تون چی بوده؟ رئیس‌تون کیه؟ دانیال:رئیس رو نه من نه عبد و نه هیچکس دیگه نمیشناسیم، همه‌ی پیام‌های رد و بدل شده‌ی ماهم هزار جا رفته و بعد به ما رسیده، برای امنیت بیشترشون... نقشه رو هم، فکر کنم تا الان متوجه شده باشین، سوء قصد و یا ترور یکی از نماینده‌ها، که اینا احتمال میدادن بعد از این نماینده منتخب که الان رئیس جمهوره سال 96 هستش، نقشه‌ها و هدف‌هاشون رو خراب کنه و یا یه حکومتی داشته باشه که مردم انتظارش رو دارن، و حکومتی نباشه که اینا بتونن راحت دخالت کنن و نظر بدن... محمد:متوجه شدم کیو میگی😊! پس هدف‌تون اون آقا بوده؟ دانیال:آره هدف همون بود، قرار بود ساعت 3 برم به مکانی که برام فرستادن، و کار رو تموم کنم که اینجوری شد🙂! به جز منم کسی قرار نیست بره کار رو تموم کنه، از این قضیه مطمئنم، پس اصلا نگران اونور نباشین😁! محمد:ممنون از اطلاعاتت🙂! الان هم همراه من بیا... فقط اگه اسلحه داری، بگیرش دستت و ببرش بالا... دانیال:باشه انجام میدم🙃! فقط بعد از این چه اتفاقی میفته؟ محمد:مراحل باید طی بشه، فعلا بیا برین بعدا برات توضیح میدم☺️! دانیال به سمت اومد و رو به روی من ایستاد، فاصله‌مون به اندازه دو کف دست بود، تفنگش رو از دستش گرفتم، میخواستم بهش بگم که باید کجا بریم، که صدای شلیک گلوله‌ای اومد... گلوله به سر دانیال اصابت کرد و اون افتاد روی من، منم روی زمین افتادم، انقد سریع اتفاق افتاد که متوجه نشدم از کجا شلیک کرده، فقط اینو فهمیدم که حتما یه تک تیر انداز بوده... از صدای شلیک متوجه شدم... دانیال مرده بود، گلوله صاف به مغزش خورده بود، دلم براش سوخت، اما لحظه‌ی آخر همه چی رو درست کرد، اگه نبود ممکن بود برای نماینده اتفاقی افتاده بدون اینکه ما بتونیم کاری کنیم! به قول فرشید: دمش‌ گرم🙂! دانیال رو از روی خودم زدم کنار، بالا و راست و چپ اطرافم رو نگاه کردم که شاید تیرانداز رو پیدا کنم، اما هیچکسی اونجا بود، اون رفته بودش😕:( گوشیم رو برداشتم به داوود زنگ بزنم که صدای داوود و سعید رو شنیدم که داشتن به طرف میومدن... (بیچاره دانیال🙂💔) ••💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 92 #داوود رسول:منتظر انتقامت هستم😂:/ خدانگهدارت داداش... مواظب خو
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 93 صدای داوود و سعید که من رو مخاطب قرار دادن، توجه منو به خودش جلب کرد؛ منتظر وایسادم تا بهم برسن؛ اول حالم رو پرسیدن و بعد جویا شدن که یه دفعه چه اتفاقی افتاد، منم براشون کامل توضیح دادم؛ به نظرم اومد که داوود و سعید این اطراف بوده باشن، برای همین ازشون پرسیدم قبل و بعد از شلیک، کسی رو دیده بودن یا نه، که جواب‌شون به سوالم منفی بود، فقط سعید یه صدای شنیده بود که خیلی توجه نکرد🙂! داوود:فرمانده الان چیکار کنیم؟ بریم سمت بیمارستان، پیش فرشید؟ دانیال گفت که حتی اگه ما بگیریمش یا مشولی براش پیش بیاد، کسی به غیر از اون نمیره سمت هدف، ولی من نمیتونستم اعتماد کنم به این حرفا، برای همین علاوه اجازه ندادن به حرف داوود که بریم بیمارستان، بهش گفتم گوشی دانیال رو برداره و زنگ بزنه اوراژانسِ سایت تا بیان جنازه رو ببرن، و بعدش گوشی رو بیاره تا بریم به موقعیتی که دانیال از هدف داشته😁! داوود رفت سمت دانیال تا کارهایی که گفته بودم رو انجام بده، گوشی‌ِ رو از توی جیبِش در آوارد و دادِش به سعید، و رفت اونور تا به اورژانس زنگ بزنه؛ توی فاصله اومدن داوود، منم چندتا سوال از سعید پرسیدم...🙂؛ محمد:سعید، صدایی که شنیدی از کدوم طرف بود؟ چجور صدایی بود؟ سعید:دقیق نمیدونم آقا محمد، ولی شاید از سمت راستَم شنیدم، صدایی که شنیدم یه جورایی مثل صدای پرش بود، انگار از چندتا بالکن پریده باشه☺️! محمد:فکر خوبی کرده، از بالکن‌ها رفته که دوربین‌ها نگیرنِش، و این یعنی یه بن بست برای ما🙂! سعید:یعنی بالا هیچ دوربینی نیست؟ حتی یه دونه؟! محمد:ببین طبق مکانی که الان هستیم، و جایی که منو و دانیال بودیم، گلوله مستقیم شلیک شده یعنی از سمت رو به رو، و دقیقا میشه اونجا... و اگه اطرافِش رو نگاه کنی، میبینی از جاهایی که پریده اولا که نمیشه دوربین گذاشت، و دوم کسی هم که روی بالکن دوربین نصب نمیکنه، حالا برای مطمئن شدن باید بریم سایت بررسی کنیم😊! سعید:متوجه شدم فرمانده🙃! داوود:آقا تموم شد دستور چیه؟ محمد:خب سعید، زنگ بزن به علی یا رسول بگو یه ماشین برامون بفرستن تا بریم سمت هدف، فقط حتما حتما، تاکید کن که خیلی سریع بفرستن🙂! سعید:چشم آقا الان زنگ میزنم🤗؛ سعید گوشی‌اش رو برداشت و زنگ زد، منم همینطور اطراف رو نگاه میکردم که شاید هنوز اینجا باشه؛ سعید به طرف من و داوود برگشت و گفت: تماس گرفتم، گفتن که یک وَن نزدیک شما هست، فرستادم که به سمت‌تون بیان، اینم گفتن که اورژانسی که درخواست کرده بودیم هم پشت سرشه😁! داوود:خوبه هردوتاشون باهم میرسن، دیگه وقت‌مون هم هدر نمیره☺️! پنج شش دقیقه صبر کردیم تا برسن، ولی هنوز نیومده بودن؛ البته حق هم داشتن، خیابون‌ها و راه‌ها شلوغه و طبیعیه که دیر برسن؛ یه لحظه یه چیزی یادم افتاد برای همین پرسیدم🙂! محمد:راستی سعید، زنگ زدی به رسول یا علی سایبری؟ کدوم؟ سعید:اِمممم آقا، چیزه، زنگ زدم به رسول گفتم که آمبولانس بفرسته...😬 محمد:دروغ نگو سعید، من به داوود اینو گفتم، به تو گفتم بهشون بگی ماشین برای خودمون بفرستن😐! داوود:یه دروغ بلد نیستی بگی😑! آقا محمد زنگ زده به علی... محمد:چرا با علی تماس گرفتی؟ رسول چیزیش شده؟ سعید:نه آقا، رسول رفته پیش فرشید توی بیمارستان، علی جاش نشسته🤐! داوود:آها تموم شد😂؛ محمد:مگه من نگفتم نره😐؟ سعید:چرا، ولی مثل اینکه نگران بوده برای همین علی بهش گفته من جات وایمیسم تو برو، حواسم هست😅! محمد:بزارین ماموریت تموم بشه، اول رسول، بعد تو و داوود، دو روز تعلیقی رو حداقل دارین😐:/ سعید:فرمانده... داوود:آقا چرا من😶؟ محمد:حرف نباشه، وقتی حرف گوش نمیکنین همین میشه دیگه، شماهم آقا داوود به دلیل همکاری😁! داوود:ای بابا😢! سعید:نمیشه این یه دفعه... محمد:نه نمیشه😊! خودم دلم نبود که تعلیق‌شون کنم، ولی لازم بود که دفعه بعدی توی شرایط بحرانی این کار رو نکنن؛ چند دقیقه سکوت بر قرار بود که صدای آژیر اورژانس و وَنِ سایت سکوت بین‌مون رو شکست...🙃؛ سعید:عه اومد بریم☺️! داوود:آقا شماهم بیاین ما رفتیم... داوود و سعید رفتن سمت وَن، من یکم دیرتر رفتم تا برای راننده اورژانس توضیح بدم که چی شده و چیکار کنه، توضیحاتم که تموم شد، رفتم طرف ونِ خودمون و سوار شدم... رفتیم سمت هدف مجرم‌ها... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 94 #سعید داوود:یه لحظه سعید ساکت باش😐! متوجه نمیشم چی میگن... داو
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 95 راننده اورژانس:شما بهش شلیک کردین؟ ببریمش بیمارستان آیا؟! محمد:نه، بهمون کمی اطلاعات داد و تسلیم شد، منم زمانی که میخواستم بهش دستبند بزنم، بهش شلیک کردن و حذفش کردن، مثل مهره سوخته🙂! من الان تماس میگیرم با آقای عبدی ببینم دستورشون چیه، میگم بهتون... تلفنم رو از توی جیبم در آواردم تا زنگ بزنم به آقای عبدی، میخواستم مشورت بگیرم، و اون کاری که به صلاح هستش رو انجام بدم... چند بوق خورد تا موقعی که برداشتن... محمد:سلام آقا، محمدم... تماس گرفتم ازتون مشورت بگیرم🙃! عبدی:سلام محمد جان... بگو میشنوم☺️؛ براشون سیر تا پیاز ماجرا رو توضیح دادم، و در آخر ازشون پرسیدم که پیکر دانیال رو ببریم سردخونه‌های بیمارستانِ معمولی، یا بیمارستانی که موقعی میخوایم کسی سوال‌های پلیسی نپرسه و علت مرگ یا مجروح شدن رو جویا نشه! آقای عبدی هم چیزی که مد نظر خودم بود رو گفتن🙂:) محمد:ببرینش بیمارستانی که اطراف همین میدون هستش😁! راننده:باشه... اگر سوال پرسیدن حقیقت رو بگم؟! محمد:خیر، اینجایی که میگم برین، بعضی از بچه‌های خودمون هستن و حواسشون هست... راننده:باشه خدانگهدار🖐🏿! خسته نباشین... صحبت‌ها که تموم شد، رفتم طرف وَنی که برامون فرستادن؛ داوود و سعید از قبل سوار شده بودن، حدس میزدم وَنِ حسین باشه، که بود😂:/ سوار شدم و گفتم که: سریع‌تر حرکت کن، همین الان هم دیر شده... حسین:سلام فرمانده جان... اگه این دوتا بزارن حتما😂! محمد:چی گفتن دوباره😄؟ میخواین تعلیقی‌تون رو بیشتر کنم؟! سعید:نه آقا هیچی نگفتیم که... فقط برامون سوال شده بود که چرا هر دفعه وَن میخوایم، حسین میادِش😐! داوود:دقیقا... حتی یه بارم کسی دیگه‌ای نیومده😶؛ محمد:دقت بالایی دارین... این قضیه سوال منم هست😂:/ حسین:همینو کم داشتم دیگه😐! سعید:بیا دیدی، میگم عجیبه😂:/ محمد:خوبه دیگه شوخی کافیه... بزارین رانندگی کن زود برسیم😁! داوود، با رسول که حرف زدی، فرشید چطور بود حالِش؟! داوود:خوبِ خوب بود آقا😁! ضربه کوچیک خورده بود سرش... محمد:خداروشکر... نگران شده بودیم همه🙂! پنج شش دقیقه گذشت و حسین مارو رسوند به مکانی که خواسته بودیم؛ رفتن به اون مکان فقط برای این بود که نذاریم آسیبی به اون نماینده برسه... پیاده شدیم، به بچه‌ها اشاره کردم که همراهَم بیان و بریم جلوتر... محمد:یکم دیگه باید بریم جلو... خونه‌شون اینجاست... داوود:اینجا آقا؟! مطمئنین؟! آخه خیلی معمولیه... سعید:این نماینده با اون که الان گل از گُلِش شکفته خیلی فرق دارن... فرقی بسیار زیاد🙂! محمد:دقیقا سعید جآن... رسیدیم، همینجا این پشت وایسین... سعید:آقا اون نیستش؟ محمد:آره همونه🙂! صحنه‌ای که دیدیم و به گفته‌ی سعید و داوود در باورشون نمیگُنجید، و من به اِختصایِ اینکه از قبل میشناختم ایشون رو خیلی برام تعجب‌آور نبود، این بود که، خودشون از یه ماشین پراید پیاده شدن، بدون هیچ راننده‌ای و یا بادیگاردی، و رفتن به خونه‌شون🙂! داوود:سعید، بیا یکی بزن تو گوش من، ببینم خوابم یا نه😐:/ محمد:به قول سعید، فرق‌شون بسیار زیاد هست، بسیار😂! سعید:آقا اَدایِ منو در میارین😐؟ من اینجوری نگفتما... محمد:دقیقا اینطوری گفتی😂! مگه نه داوود؟! داوود:به قول رسول ایول آقا🤣:/ میگم الان باید بریم دیگه؟! محمد:باز گفتین ایول😐! الان من و شما میتونیم بریم، توی راه بیمارستان، من زنگ میزنم و چند نفر رو هماهنگ میکنم میون مردم باشن تا مشکلی پیش نیاد🙃! داوود:بریم پیش فرشید... سعید:و رسول البته😂! محمد:کارش دارم رسول رو☺️! برگشتیم و دوباره سوار وَن شدیم، داوود ما بین راه به رسول زنگ زد و آدرس بیمارستان رو گرفت، سعید هم به حسین گفت که مارو ببره به اونجا... منم این وسطا، با علی تماس گرفتم و گفتم که چند نفر رو با آقای عبدی هماهنگ کنه و بفرسته توی شهر، تا یه وقت خدایی نکرده چیز پیش‌بینی نشده‌ای پیش نیاد🙂! علی:حل شده بدونین آقا... پس‌من فعلا میرم... ⚠️نکته:این بخشی که خوندین، مربوط به صحنه‌ای که ناباور بود برای شخصیت‌ها، واقعی است، و درباره‌ی آن پرسش و جو شده🙂👌🏿! ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 99 #داوود رسول:کار دارم داوود... شما برین بعدا میام من☺️! داوود:
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 100 و آخر بچه‌ها ازم خداحافظی کردن و از اتاق خارج شدن؛ این پرونده رو هم میشه گفت تقریبا تموم کرده بودیم، ولی به گروهی که دانیال عضوش بود نرسیدیم؛ دوربین‌های منطقه‌ای که دانیال کشته شد رو هم با علی بررسی کردیم ولی هیچی دستگیرمون نشد؛ خیلی حرفه‌ای کار کرده بودن، ولی مطمئن بودم بالاخره یه روزی یه سوتی میدن☺️👌🏻! پرونده‌ رو گذاشتم توی کمد تا بعدا اگر بازم بهش نیاز شد، در دسترش باشه؛ اتاق رو مرتب کردم و رفتم سمت نمازخونه تا پیش بقیه کمی استراحت کنم، تا جایی که میدونستم همشون رفتن اونجا؛ توی راه با عطیه هم تماس گرفتم🙃: محمد:سلام خانوم... یه خبر خوب دارم برات😁... عطیه:سلام، احوالت آقا محمد؟! به به چه خبری😂؟! محمد:چون عجله دارم دیگه ازت نمیپرسم به نظرت چی🙂! فکر‌ کنم امشب بتونم بیام خونه... عطیه:چه خبری از این بهتر😉:) پس من و عزیز منتظرتیم... کاری نداری من برم؟! از عطیه خداحافظی کردم و رفتم سمت نمازخونه، توی راه به بعضی از بچه‌های سایت هم سر زدم و بهشون خسته نباشید گفتم؛ وقتی رفتم نمازخونه بچه‌ها اونجا نبودن، از کسایی که اونجا بودن پرسیدم کجان؟ اوناهم گفتن پیش پای من رفتن پایین😅! از نمازخونه اومدم بیرون تا برم ببینم کجان؛ یکم که چشم چرخوندم دیدم داوود و فرشید پشت یکی از میزها خودشون رو مخفی کردن، اونورتر هم سعید و رسول باهم صحبت میکردن... محمد:چه خبره اینجا؟! اینا چرا اینجوری قایم شدن😂؟! امیر:سلام آقا، خودتون میدونین دیگه سعید و رسول مثل بچه‌ها باهم قهر کرده بودن، الان سعید داره اوضاع رو جفت و جور میکنه، این دوتا فضول هم این پشت وایسادن دارن گوش میدن😂:/ آهااا، نگاه کنین درست شد... سرم برگردوندم طرف‌شون، بله، رسول در آغوش سعید، سعید هم در آغوش رسول؛ میدونستم این دوتا نمیتونن باهم قهر باشن، حتی یه روز😄! رفتم طرف‌شون، جلوتر از من داوود و فرشید رفته بودن و مشغول صحبت... داوود:شما که نمیتونین باهم حرف نزنین این مسخره بازیا چیه😐؟! رسول:خب دیگه😂! راستی آقا داوود خبر دارم برات🙂؛ عه سلام آقا محمد😥... محمد:سلام استاد رسول مگه روح دیدی اینجوری میترسی😂؟! خب این از آشتی شما دوتا، این خبر چیه آقا رسول؟! بگو بدونیم☺️... سعید:آقا محمد از ابهت‌تون ترسید😂! فرشید:منم تایید میکنم🙂؛ رسول:بزارین بگم دیگه😐:/ آقا داوود همین چند دقیقه میش قبل از اینکه سعید بیاد، خواهرم پشت خط بود، گفت پدر و مادرمون برای پنجشنبه هفته‌ی دیگه قرار خواستگاری رو بزاریم، خودش هم مخالفتی نداره، منم که میدونی عاشقتم😁👌🏻؛ محمد:مبارکه آقا داوود😍! سعید:به به😍! فرشید:زودتر از ما رفتیا😂😍! داوود:ممنون😂😍؛ رسول سر کاری که نیست؟! :/ رسول:نه بخدا...😐! اصلا میخوای الان زنگ بزنم خواهرم خودت باهاش صحبت کن🤪؟! داوود:عه نه نه، باور کردم😓؛ محمد:آفرین به حیات😊👌🏻؛ خب مثل اینکه دهقان فداکار سایت‌مون هم دیگه سر به راه شده بود؛ آقا فرشید هم که در پیشه، پس مثل اینکه توی این یه ماه دوتا عروسی داریم😂🙂! رو به بچه‌ها کردم و گفتم... محمد:خب برین استراحت کنین و یا باهم صحبت کنید، هرچی که دوست دارین؛ منم برم خونه هزارتا کار دارم؛ بازم بهت تبریک میگم داوود جان، و در آینده فرشید جان‌مون😁:) آشتی شما دوتا هم که دیگه هیچی😂! خب کاری ندارین با من؟! داوود:ممنون آقا محمد🙂؛ فرشید:عه آقااا😂:/ رسول:همش تقصیر سعید بود😅🖐🏿! سعید:رسول...😐:/ محمد:باهم حرف نزنین قاطی کردم😶! یکی یکی بگین😂... سعید:آقا راستی من یه چیز بگم🙂! میگم من و رسول برای شما یه لقب براتون انتخاب کردیم😁:) بگیم😂؟! محمد:لقب پس😂! بگو سعید جان... سعید:لقبتون رو گذاشتیم نامیرا🙂؛ خوبه آقا؟! محمد:اسمش که قشنگه... حالا چرا اینو انتخاب کردین😂؟! رسول:به دلیل اینکه نامیرایین😁؛ توی همه‌ی ماموریتا بزنم به تخته همه رو حریف‌اید و کسی نمیتونه حتی نزدیک‌تون بشه، چه برسه به اینکه روتون دور از جون خش بندازه😁:) محمد:لطف دارین همتون☺️؛ حیف نمیتونم بیشتر پیشتون بمونم، فردا باهم بیشتر حرف میزنیم... کاری ندارین باهام؟! از بچه‌ها خداحافظی کردم و داشتم میرفتم طبقه پایین، قبل از اینکه برم کمی از حرفاشون رو شنیدم🙃: فرشید:داوود من میگم روز عروسی‌مون یکی بگیریم😂😍؟! موافقی؟! رسول:آقا اصلا نه به باره نه به داره😐! شاید اصلا نشد😂:/ داوود:رسول نفوذ بد نزن😔! رسول:ایش...😐:/ فرشید:مسخره‌ای رسول😶؛ سعید:بریم دیگه؟! از حرفاشون خندم گرفته بود😂! رسیدم پارکینگ و سوار شدم و راه افتادم سمت خونه؛ اینم از این پرونده‌ی این چند ماه‌مون، شاید فردا یا چند روز دیگه یکی دیگه داشته باشیم🙂؛ نویسنده:بانو میم.ت✒️♥️:)