مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ #محمد پارت 3 گزارش رسول رو کامل خوندم و مال خودم رو هم بررسی کردم که ی
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
#داوود
پارت 4
داشتم سر به سر فرشید میذاشتم که سعید و رسول باهم از پله ها پایین اومدن از چهرهشون معلوم بود که میخواستن چیزی بگن کنار من و فرشید وایسادن ماهم بدون هیچ حرفی نگاشون کردیم ببینیم چی میگن این دوتا...😁
سعید:بچهها زود باشین بریم اتاق آقا محمد گفتن که جلسه داریم...😉
داوود:جلسه الان...؟😣
ما که تازه یه پرونده رو تموم کردیم😟
رسول که نفس نفس میزد یه آه عمیق کشید دستاش رو هم از روی سینهاش برداشت و گفت:بله آقا داوود...☺️
به سرم زد یه ذره سر به سر رسول هم بذارم کلا استاد اینجور کارام که البته ناگفته نماند از خودش یاد گرفتم و گرنه من اصلا اینجوری نبودم شوخی نمیکردم یا سر به سر بقیه نمیذاشتم ولی خب دیگه الان کَمال رسول جان در من اثر کرده و منم بیچاره شدم...😂
ولی کلا باید فعلا حواسم باشه خیلی باهاش شوخی نکنم چون کارم پیشش گیره و اگه از حدی که تعیین کرده بگذرم تمومه دیگه تموم هرچی توی ذهنم ساختم دود میشه میره هوا...😑
داوود:میگم آقای رسول چه عجب یه بار ما شما رو بدون شیر قهوه ای یا خوراکی به دست دیدیما...😂
رسول:هه هه بی مزه جدیدا خیلی داری نمک میریزیا داوود حواسم هست😐
داوود:فرشید مگه دروغ میگم؟😂
فرشید:چی بگم والا...😅
رسول:فرشیدددددد عه...😡
اون قضیه که یادت نرفته...😝
فرشید:رسول ساکت هیس صدات در بیاد من میدونم با تو ساکت...🤨
سعید:ببینم چه خبر شده که ما خبر نداریم فقط رسول میدونه؟🧐
رسول:هیچی آقا فرشید جان میخواد بره قاطی مرغا قاطی قاطی...😂
فرشید:ای وای من آلو توی دهن تو خیس نمیخوره نه رسول...؟😐
سعید:به به مبارکه آقا فرشید شیرینی هم بدین به ما خیلی خوشحال شدم😍
داوود:فرشید ما نامحرم بودیم دیگه رفتی فقط به رسول گفتی آره؟😢
فرشید:نه داداش به جون خودم میخواستم بهت بگم فرصت نمیشد🙂
یه غلطی کردم اومدم به رسول گفتم😐
داوود:تو که میدونی رسول نمیتونه چیزی رو توی صندوقچه سینه اش نگه داره چرا بهش میگی حالا خوردی رفیق؟😂
من بهترین راز دار کرهزمینم☺️
رسول:داووددددد عه...😡
میگما اون قضیه رو...😝
داوود:رسول عه هیس...😐
فرشید:یکی نیست به خودت بگه داوود منو نصیحت میکنی داداش😂
همه مون زدیم زیر خنده😂
با صدای آقا محمد به خودمون اومدیم😳
بچهها بیاین دیگه بیست دقیقه است منتظرتونم😶
همه:چشم آقا اومدیم😣
رسول:بچهها بریم کارمون در اومد😓
همهمون تعلیقی نخوریم صلوات😂
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 6 #محمد کارم با سیستم که تموم شد رو به بچهها کردم دیدم دارن پچ
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 8
#داوود
محمد:داوود باید بری به این آدرس که روی این کاغذ برات نوشتم☺️
برگه رو از دست آقا محمد گرفتم و نگاش کردم دیدم یه آدرسه رو به آقا محمد کردم و گفتم:آقا این چیه؟🧐
محمد:یه آدرس،فکر میکنیم که شاید خونهی دانیال روشنی اونجا باشه بچههای سایبری درش آواردن آقای عبدی هم دادش به من گفت که بررسیاش کنیم شاید خونهاش باشه واقعا😉
داوود:باید برم اونجا؟🤔
محمد:دقیقا؛هرجا رفت باهاش برو هرکاری کرد رو عکس بگیر یا بخاطر بِسپُر خلاصه حواست رو جمع کن داوود متوجه ما نشه که همه چی خراب شده و رفته پی کارشا...🤐
داوود:حتما آقا چشم کی برم؟🤗
محمد:همین الان...🤒
حواست جمع باشه داوود🤕
داوود:چشم آقا روی من میتونین حساب کنین اونم چه جور...😁
از اتاق آقا محمد اومدم بیرون با رسول و بچهها خداحافظی کردم با اینکه سوال پیچم کردن ولی توجهی نکردم گفتم شاید نگم بهتر باشه و رفتم به پارکینگ سایت تا برم به اون آدرس...🙂
سوار ماشین شدم نمیدونم چرا انقد حس بدی داشتم رفتم به سمت آدرسی که آقا محمد بهم داده بود یه خونه بود با در قهوهای و قدیمی فکر کنم برای پوشش بود آخه میتونستن خودشون یه مکان داشته باشن شاید هم داشته باشن و اینجا با هم هماهنگ میشن...🤔
پلاکاش رو که نگاه کردم دیدم همخونی داشت با آدرسی که داشتم چندتا خونه دیگه هم اینور و اونورش بود یکیش ساختمون مانند اون یکی تقریبا سه طبقه بود اگه اشتباه نکنم...😶
یه دفعه یه مرد جوون با ماشین سفیدی از خونه اومد بیرون البته سوار ماشین بود آقا محمد عکسش رو بهمون نشون داده بود متوجه شدم این خود اون دانیال روشنییه...🙃
تا به خودم اومدم داشت از کوچه میزد بیرون استارت ماشین رو زدم ولی روشن نمیشد سه چهار بار اینکار رو کردم ولی نشد که نشد انگار قصد روشن شدن اصلا نداشت این ماشینه...😬
داوود:وای خدا این چرا روشن نمیشه خیلی دور شده چیکار کنم حالا😣
یادم اومد این همون ماشینه که کمال یکی از بچهها میخواست تعمیرش کنه وای خدا اصلا دقت نکرده بودم بهش پس بگو چرا انقد حس بدی بهش داشتم الان برم به آقا چی بگم...😕
دیده بودما چرا انقد برام آشناس ولی نفهمیدم این همونه وای خدا اصلا پسر به گیجی من نیست رسول حق داره میگه فعلا باید روی اون قضیه فکر کنم😑
(قضیه رو میفهمین حالا)😉
از ماشین پیاده شدم تا ببینم چه مرگشه این ماشینه در کاپوت رو که باز کردم دیدم دوتا سیم از جایی که بودن در اومدن بخاطر همین ماشین روشن نمیشد دوتاشون رو که جای خودشون قرار دادم در کاپوت رو بستم و استارت زدم که خداروشکر روشن شد...😶
داوود:ببین برای دوتا سیم چه خرابکاری کردم خدا بهم رحم کنه امروز...😕
خل شدما دارم با خودم حرف میزنم😅
نیم ساعت بعد🕙
رسیدم به سایت نمیدونستم چجوری به آقا محمد بگم که گماش کردم😕
حتما خیلی عصبانی میشد☹️
داشتم حرفهام رو توی ذهنم مرور میکردم که شاهکارم رو توضیح بدم که یه دفعه رسول جلوم سبز شد😑
رسول:میبینم که گند زدی😂
---------💟---------
آنچه خواهید دید؟
🍄واقعا رسول😳
🍄دیگه تکرار نمیشه آقا😔
🍄به چیز تقریبا مهمی دست پیدا کردیم
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16578839584642
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 7 #محمد محمد:البته؛از جایی که مستقر شدن خبر نداریم فقط یکی از اعض
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 8
#داوود
محمد:داوود باید بری به این آدرس که روی این کاغذ برات نوشتم☺️
برگه رو از دست آقا محمد گرفتم و نگاش کردم دیدم یه آدرسه رو به آقا محمد کردم و گفتم:آقا این چیه؟🧐
محمد:یه آدرس،فکر میکنیم که شاید خونهی دانیال روشنی اونجا باشه بچههای سایبری درش آواردن آقای عبدی هم دادش به من گفت که بررسیاش کنیم شاید خونهاش باشه واقعا😉
داوود:باید برم اونجا؟🤔
محمد:دقیقا؛هرجا رفت باهاش برو هرکاری کرد رو عکس بگیر یا بخاطر بِسپُر خلاصه حواست رو جمع کن داوود متوجه ما نشه که همه چی خراب شده و رفته پی کارشا...🤐
داوود:حتما آقا چشم کی برم؟🤗
محمد:همین الان...🤒
حواست جمع باشه داوود🤕
داوود:چشم آقا روی من میتونین حساب کنین اونم چه جور...😁
از اتاق آقا محمد اومدم بیرون با رسول و بچهها خداحافظی کردم با اینکه سوال پیچم کردن ولی توجهی نکردم گفتم شاید نگم بهتر باشه و رفتم به پارکینگ سایت تا برم به اون آدرس...🙂
سوار ماشین شدم نمیدونم چرا انقد حس بدی داشتم رفتم به سمت آدرسی که آقا محمد بهم داده بود یه خونه بود با در قهوهای و قدیمی فکر کنم برای پوشش بود آخه میتونستن خودشون یه مکان داشته باشن شاید هم داشته باشن و اینجا با هم هماهنگ میشن...🤔
پلاکاش رو که نگاه کردم دیدم همخونی داشت با آدرسی که داشتم چندتا خونه دیگه هم اینور و اونورش بود یکیش ساختمون مانند اون یکی تقریبا سه طبقه بود اگه اشتباه نکنم...😶
یه دفعه یه مرد جوون با ماشین سفیدی از خونه اومد بیرون البته سوار ماشین بود آقا محمد عکسش رو بهمون نشون داده بود متوجه شدم این خود اون دانیال روشنییه...🙃
تا به خودم اومدم داشت از کوچه میزد بیرون استارت ماشین رو زدم ولی روشن نمیشد سه چهار بار اینکار رو کردم ولی نشد که نشد انگار قصد روشن شدن اصلا نداشت این ماشینه...😬
داوود:وای خدا این چرا روشن نمیشه خیلی دور شده چیکار کنم حالا😣
یادم اومد این همون ماشینه که کمال یکی از بچهها میخواست تعمیرش کنه وای خدا اصلا دقت نکرده بودم بهش پس بگو چرا انقد حس بدی بهش داشتم الان برم به آقا چی بگم...😕
دیده بودما چرا انقد برام آشناس ولی نفهمیدم این همونه وای خدا اصلا پسر به گیجی من نیست رسول حق داره میگه فعلا باید روی اون قضیه فکر کنم😑
(قضیه رو میفهمین حالا)😉
از ماشین پیاده شدم تا ببینم چه مرگشه این ماشینه در کاپوت رو که باز کردم دیدم دوتا سیم از جایی که بودن در اومدن بخاطر همین ماشین روشن نمیشد دوتاشون رو که جای خودشون قرار دادم در کاپوت رو بستم و استارت زدم که خداروشکر روشن شد...😶
داوود:ببین برای دوتا سیم چه خرابکاری کردم خدا بهم رحم کنه امروز...😕
خل شدما دارم با خودم حرف میزنم😅
نیم ساعت بعد🕙
رسیدم به سایت نمیدونستم چجوری به آقا محمد بگم که گماش کردم😕
حتما خیلی عصبانی میشد☹️
داشتم حرفهام رو توی ذهنم مرور میکردم که شاهکارم رو توضیح بدم که یه دفعه رسول جلوم سبز شد😑
رسول:میبینم که گند زدی😂
---------💟---------
آنچه خواهید دید؟
🍄واقعا رسول😳
🍄دیگه تکرار نمیشه آقا😔
🍄به چیز تقریبا مهمی دست پیدا کردیم
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 18 #رسول صدای بلند آقا رو از که بالا شنیدم هول کردم و سریع رفتم س
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 19
#داوود
از سر مزار برگشته بودم تازه یکی از بچههای سایت به شهادت رسیده بود تو یکی از ماموریتها منم که این چند روزه نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و چه بهتر که اون یه شهید باشه...🙂
به سایت که رسیدم و موتور رو توی پارکینگ گذاشتم به سرم زده بود برم رسول رو یکم اذیت کنم رفتم پیششون دیدم رسول و سعید و آقا محمد و یه چند نفر دیگه دور هم جمع شدن😶
واسم عجیب به نظر اومد با خودم فکر کردم شاید باید کاری رو با هم دیگه هماهنگ کنیم برای همین آقا محمد همه رو پیش هم جمع کرده...🤔
داوود:سلام به همه😁
اتفاقی افتاده دور هم جمع شدین؟🧐
رسول و آقا محمد با سعید بهم نگاه میکردن و چیزی نمیگفتن بیشتر مشکوک شدم بهشون یعنی چه خبر بود که برای گفتنش انقد مِن مِن میکردن...🤨
محمد:من میرم بالا رسول خودت همه چیو برا داوود توضیح بده☹️
رسول چهره غمگینی به خودش گرفت و با حالت شک و تردید گفت:😔
رسول:چشم آقا محمد🙁
یه نگاه به آقا محمد کردم که رفت به بالا و بعد هم با رسول چشم تو چشم شدم و بهش گفتم:چی شده بگو؟😢
رسول:هول نکنیا😄
بزار آروم آروم بهت بگم😬
داوود:بگو جون به سرم کردی😤
سعید:چرا اینجوری میکنی رسول بهش بگو دیگه،اصلا خودم میگم هیچی بابا فرشید رو گروگان گرفتن هیچکاری هم نمیتونیم انجام بدیم همین😑
رسول:چرا یه دفعهای میگی😶
الان پَس میفته😰
داوود:اگه شوخیه حوصله ندارما🤨
شوخی خوبی هم نیست اصلا😐
سعید:شوخی کجا بود فرشید رو گرفتن تا الانم خبر نداریم ازش😑
حتی نمیدونیم کجا بردنش اصلا😣
سرم درد گرفت یعنی چی😶
فرشید رو گرفتن چجوری آخه😫
دستم رو گذاشتم روی سرم☹️
سرم گیج میرفت یکم💔
رسول:گفتم اینجوری نگو بیا ببین داداشم رو چیکار کردی اَه🤧
رسول از جاش پاشد و منو در آغوش گرفت و با صدای آرامش بخشی گفت:نگران نباش داداش کاری نمیتونن بکنن الان که فرشید رو دارن میتونن ازش استفاده کنن اگه هم بخوان بکنن باید سالم باشه دیگه تا ما براشون کاری انجام بدیم داوود جونم😇
حالم با حرف رسول بهتر شد حق با اون بود اگه ازمون چیزی بخوان در اِزاش باید فرشید رو سالم نگه دارن تا ماهم براشون انجام بدیم چیزی نیست پس ماهم سریع فرشید رو پیدا میکنیم و اونا رو دستگیر میکنیم و تموم همه چی😍
داوود:مرسی رسول بهترم🙂
رسول:قابلات رو نداشت بیاین بریم بالا یکم استراحت کنیم فردا روز پر کاری داریما از من گفتن بود😉
داوود:آره میدونم بریم بالا سعید تو هم بیا بریم منو و رسول که رفتیم☺️
منو و رسول رفتیم بالا سعید هم پشت سر ما میومد،رسول اونجوری با من حرف زد به قول خودش چِندِشِش شد بخاطر همین چیز زیادی نگفت ماهم تصمیم گرفتیم بعدا سر به سر هم بذاریم فعلا وقت مناسبی نیست...😁
داشتیم میرفتیم بالا که یه دفعه...😓
------💟------
آنچه خواهید دید؟🙄
🍄وای خداااا😥
🍄بریم آقامحمد رو صدا کنیم
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 20 #رسول داوود رو آروم کردم🙂 خودم هم توی دلم آشوب بود ولی بیشتر
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 21
#داوود
منتظر شام بودیم حسین برامون بیاره که آقا محمد هم به جمعمون اضافه شد مثل اینکه کارش رو تموم کرده بود ما سهتا کنار هم نشسته بودیم روی میز آقا محمد هم اومد نشست رو به روی ما😁
محمد:سعید چرا چهرهات درهمه؟😶
سعید:هیچی آقا با کمر اومدم زمین از روی پلهها یکم درد دارم😣
محمد:عه حواست کجاست؟😐
رسول:یکم عجله داشتن بخاطر شکمشون بخاطر این اینطوری شد😂
سعید:آقا محمد من یه چیزی به این رسول میگما دفعه بعد😐
داوود:مگه دروغ میگه؟😂😶
عجله کار شیطونه برادر☺️😂
سعید:یه بلایی سرتون میاد ایشالا انقد منو مسخره میکنینا😐:/
رسول:دور از جون من😌
من نباشم سایت بهم میریزه😎
داوود:این باز مغرور شد🤦🏼♀😐
اتفاقا بر عکس میگی این منم که اگه نباشم سایت بهم میریزه😂😁
محمد:اصلا هیچ کدومتون😐:/
سه تفنگدار:آقاااا محمد😂😢
محمد:شوخی کردم باشه😂🖐🏿
خوبه دیگه شامتون رو بخورین این دفعه گذشته دفعه بعد مواظب خودت باش دیگه عجله نکن سعید جان😅
سعید:چشم حتما😁
داشتیم حرف میزدیم که شاممون رو توی بستهی غذا حسین داد بهمون درش رو باز کردم مثل یخچال قطبی بود از بس که سرد بود این غذا😂
داوود:اینکه یخ کرده😐:/
رسول:غذا مونده میدین بهمون مونده که هیچی این سرد هم هست😂
حسین:خودتون گرم کنین من هزارتا کار دارم بچهها فعلا😑
داوود:من موندم این دقیقا به جز رانندگی چیکار میکنه😂😐
رسول:ای بابا حسین😶
اینو راست گفتی داوود🤣:/
محمد:عجب😶😂
بخورین بره عب نداره😅🖐🏿
سعید:آره بخوریم بخوابیم خوابم میاد خستهام زود باشین😅
رسول:کوه کندی داداش؟😂
سعید:لا اله الا الله😐
پا میشم میزنمتا😐:/
رسول:اصلا ببین میتونی پاشی🤣
داشتیم میخندیدم که گوشی آقا محمد زنگ خورد همهمون ساکت شدیم با خودمون گفتیم شاید اون تروریستها باشن زنگ زدن به آقا محمد ولی...😯
محمد:سلام عزیز جان...🙃
آقا از سر میز پاشد رفت یه گوشه تا با مادرش حرف بزنه دوست داشتم موقعی که میدیم همه کاری رو میذاره کنار و مادرش رو مقدم میشُماره😍
قاشق رو گرفتم دستم بلکه یکم از این غذای قطبی بخورم که دیدم رسول پاشد رفت ضربه کوچیک به کمر سعید زد😂
سعید:نکن رسول تو رو خدا😫
رسول:درد نداره دیگه😅
قطع نخاع هم شده بودی انقد درد نداشتی تمارض نکن😂
محمد:چی شد دوباره؟😄
رسول:آقا این درد نداره داره تمارض میکنه شما بهش مرخصی بدین😂
داوود:راست میگه فرمانده یا داره چاپلوسی میکنه یا مرخصی میخواد😅
محمد:خبری نیستا گفته باشم😐
سعید:نه آقا محمد من کِی مرخصی ازتون خواستم که دفعه دومم باشه این رسول چرت و پرت میگه😑
محمد:الله اعلم😂🤷♀
بعد از کلی شوخی و خوردن اون غذای یخی رفتیم خوابیدیم تا برای فردا آماده باشیم سهتامون هم کار هم خوابیدیم مثل همیشه آقا محمد هم نمیدونم کجا رفت پیش ما که نموند...😉
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 25 #رسول داشتم سیستم رو چک میکردم که موبایلم زنگ خورد نگاه کردم د
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 26
#داوود
داشتم منطقه رو چک میکردم هیچی نبود ولی بازم باید حواسمون جمع میبود که اتفاقی نیفته توی خودم بودم که بیسیم صداش بلند شد👀
چند دقیقه قبل با آقا محمد صحبت کرده بودم برای همین احتمال دادم که این دفعه دیگه فرمانده نباشه🧐
رسول:الو داوود...😣
رسول بود ترسیدم اتفاقی افتاده باشه جواب دادم سلام استاد رسول...🙃
رسول:گوش کن ببین چی میگم بهت داوود به آقا محمد زنگ بزن بگو...😬
داوود:باشه چیزی شده؟😦
رسول:دانیال رو دیدم تقریبا تو موقعیت سعیده من یادم رفته بیسیم رو بهش بدم تو به فرمانده بگو بهش بگه خودتم یه کاری بکن دیگه نمیدونم😶
داوود:چرا بهش زنگ نزدی؟
موبایل که داره استاد😂
رسول:به ذهنم نیومد😐
الان بجنب دیگه وقت نداریم😤
داوود:باشه بابا باشه هول نکن الان بهش زنگ میزنم خداحافظ😶
رسول:خداحافظ وقت گیر دنیا😐
آقا محمد هم با این داوود بگرده دیوونه میشه مثل من و بقیه😂
داوود:شنیدما🤨
من با تو گشتم اینطوری شدم😁
رسول:ای بابا قطع کن حالا بعدا باهم دعوا میکنیم الان وقتش نیست😂
داوود:خداحافظ😁
بعدا به حساب رسول میرسیدم الان اینکار واجبتر بود تا دعوای ما؛بیسیم آقا محمد رو که گرفتم اصلا نمیگرفت نمیدونم چه مرگش شده بود فکر کنم آنتن نمیداد اونجا،برای همین چندبار امتحان کردم گرفت بالاخره🙃
محمد:بله داوود جان😶
داوود:آقا آقا...⛔️
محمد:چیزی شده؟🧐
چرا انقد تند تند حرف میزنی؟
براش توضیح دادم چی شده یکم هول شده بودم تند تند حرف زدم خودمم نفهمیدم چی گفتم ولی مثل اینکه فرمانده عادت کرده به این هول شدنهای الکی من بخاطر همین فهمید که من دارم چی میگم بهش...😂
محمد:خب چیزی نیست نگران نباشین تمرکز تون بههم نخوره به سعید زنگ بزن بگو نامحسوس بره دنبال دانیال روشنی بگو حواسش بشه مثل قضیه فرشید نشه حتما بگو داوود...😉
داوود:چشم آقا نگران نباشین حتما بهش نکاتتون رو گوشزَد میکنم😁
محمد:ممنون داوود جان🙃
خودتم حواست باشه اگه دیدی کمک نیاز داره منطقه رو بسپار به رسول یا یه نفر دیگه برو کمک سعید باشه؟🤗
داوود:چشم آقا اگه دیدم کمک نیازه حتما میرم حواسم هم به منطقه هست یا میسپارمش به یه نفر...😁
محمد:آفرین مامور نمونه و دهقان فداکار سایت تهران پایتخت ایران زمین😂
داوود:(صدای خنده🤣)
محمد:فعلا🖐🏿😁
از حرف آقا محمد خندم گرفت خیلی بازمه گفت آخه میخواستم یه چیزی بگم که گفتن من رفتم داوود و قطع کرد😐موبایلم رو از تو جیبم در آواردم تا به سعید زنگ بزنم که...😶
-------💟-------
🍄نه بابا این نیست !!!
🍄وای خدا از دست این رسول😬
🍄من برم داوود؟
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 28 #محمد منتظر تماس از داوود یا سعید بودم که از دانیال و اتفاقه
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 29
#داوود
این چرا جواب نمیده😐
هرچی زنگ میزدم سعید جواب نمیداد گوشیاش هم خاموش بود☹️
یه اضطراب عجیبی توی دلم شکل گرفته بود،صدای قلبم رو هم میشنیدم انقدر که تند تند میزد...🙂
ترسیده بودم نکنه که مثل ماجرای فرشید شده باشه😥
بیسیمام صدا داد📱
آقا محمد بود🙂
محمد:داوود با موتورت بیا دنبالم بریم به موقعیت سعید سریع😶
داوود:چیزی شده آقا؟
محمد:رسول سعید رو از مانیتورش دیده مثل اینکه سعید افتاده باید بریم اونجا بیا داوود🙁
داوود:چی آقاااا؟
باشه باشه اومدم😰
محمد:منتظرتم🤕
هزار جور فکر و خیال اومد توی سرم: نکنه اتفاقی برای سعید افتاده باشه😣
سوار موتور شدم رفتم دنبال آقامحمد تا بریم به موقعیت سعید🛵
پنج دقیقه بعد🕢
داوود:آقا محمد بیاین بریم✨
محمد:بریم سریع برو اما سرعتات مجاز باشه آقا داوود🙂
داوود:چشم حتما🙃
آقا محمد سوار موتورم شد و مسیر رو بهم توضیح داد،منم راه افتادم😁
(یه چند دقیقه بعد😂😐)
رسیدیم به موقعیت سعید🙃
من از اینور رفتم آقا محمد از اونور تا پیداش کنیم😊:/
یهو سعید رو دیدم که افتاده بود😓
داوود:آقا محمد آقا محمد😢
بیاین اینجااااا...
محمد:اومدم داوود😣
دستم رو گذشتم زیر سر سعید🙁
کنار لبه جوب افتاده بود،معلوم به که سرش بهش اصابت کرده،لباساش هم بدجور خاکی شده بودن😢
محمد:احتیاط کن داوود ممکنه سرش ضربه خورده باشه صداش کن😕
داوود:چشم آقا✋🏻
سعید سعید داداش حالت خوبه؟😢
سعید چشماش رو کم کم باز کرد😍
سعید:وای اون از کمرم این از سرم چرا من انقد بدشانسم آخه😬
داوود:خوبی سعید؟😍
سعید:آره فقط یکم درد دارم😕
محمد:خوب میشی سعید🙂
حالا چرا اینطوری شدی...
سعید سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کرد،آقا محمد هم احتمال داد که متوجه حضور سعید شدن و میخواستن یه بلایی سرش بیارن تا ما نتونیم زیر نظر داشته باشیم اونا رو🤧:/
محمد:دیر شده...
داوود کمکش کن بریم😊
داوود:چشم فرمانده😁
سعید رو بلند کردم که دیدم یهو...
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 29 #داوود این چرا جواب نمیده😐 هرچی زنگ میزدم سعید جواب نمیداد گوش
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 30
#داوود
که دیدم یهو سعید دوباره با مغز اومد به زمین؛به زور خودمون کنترل کردم و گفتم سعید خوبی چیشدی؟😂
سعید:سرم گیج رفت یه لحظه😣
داوود:ببرمت دکتر؟🙂
سعید:نه نمیخواد منو بگیر فقط😶
داوود:باشه ولی طبیعیه نگران نباش😂
سعید:حساب رسول رو میرسم😤
داوود:منم میام کمکت😂
فقط کافیه اشاره بدی...😁
محمد:بیاین بریم دیگه😐:/
سعید:اوه اوه...
بریم آقا محمد آتیشی شد🤣🤦🏼♀
نیم ساعت بعد🕑
منو و سعید رفتیم تو سایت خداروشکر امروز به خیر گذشت و اتفاقی نیفتاد🙃
آقا محمد هم رفت اتاق آقای عبدی تا اتفاقات امروز براش شرح بده🙂:/
دیدم سعید سریع رفت طرف رسول😅
نتونستم بگیرمش و یه مشت به شونهی رسول زد😁
رسول:چرا میزنی؟🤨
راستی خوبی توی مانیتور دیدم که برعکس شده بودی😂
سعید:هه هه همش تقصیر تو بودا😑
رسول:بِهمَنچه آخه😂
سعید:اگه اون بیسیم وامونده رو داده بودی بهم اینجوری نمیشد😐
رسول:باشه حالا یه بار بوده دیگه😐
داوود:دعوا نکنین بخیر گذشت دیگه😇
سعید:بخیر گذشت،گوشیم شکست هیچی کمرم صبح داغون شد اونم هیچی،مغزم متلاشی شده برادر😬
رسول:متلاشی نشده که😂
سعید:چرا؟😐
رسول:هیچی راجب مغز بود😂(اینجا رسول میخواست بگه سعید مغز نداره که دید اگه بگه سعید بدجور عصبانی میشه برای همین سکوت کرد)😂
سعید:آدم گلوله بخوره ولی اخلاقش عوض نشه میبینی چی میگه داوود این اینطوری نبود که😐
داوود:شما بزرگتری ببخش😅
محمد:سعید بیا بالا کارت دارم‼️
سرمو برگردوندم دیدم آقا محمده با سعید کار داشت🙃
سعید:چشم آقا اومدم✋🏻
من رفتم رسول بشین به کارات یکم فکر کن داشتی به کشتنم میدادی😐
سعید منتظر جواب نشد و رفت😊
میخواستم بگم به دل نگیر دیدم رسول داره میترکه از خنده😐
داوود:میگم رسول...
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 31 #سعید یه تیکه به رسول انداختم و سریع رفتم ببینم آقا محمد چیکار
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 32
#داوود
سعید رفت بالا ببینه آقامحمد چیکارش داره رو به رسول کردم دیدم داره میخنده کلا خیلی خوش خندهاس😐
داوود:میگم رسول کم این سعید بدبخت رو اذیت کن دیگه واقعا داشتی به کشتناش میدادیش این دفعه😐
رسول:تو هم برو طرف سعید😑:/
مگه من مسئول بیسیمام خودش باید حواسش رو جمع میکرد😂
داوود:تو گفتی من همهی بیسیمها رو میدم مال همه رو دادی به جز سعید😐
رسول:آخه میدونی من داشتم مال همه رو توی یک زمان میدادم سعید یه دفعه رفت تا لباسهاش رو بیاره منم یادم رفت که بهش بدم😁
داوود:عیبی نداره حالا😄
داشتم با رسول حرف میزدم که سعید یه دفعه اومد دستش رو گرفته بود بالا فهمیدم میخواست به رسول یه پس گردنی حسابی بزنه کلا سعید به پسگردنیهای دردآور معروفه😁
منم دیدم رسول گناه داره و منم پام پیشش بدجوری گیره توی موبایلم نوشتم:رسول سعید میخواد پس گردنی بزنه بهت حواست باشه😁
رسول هم سرش رو به نشانه تایید کردن تکون داد و تشکر کرد🙃:)
سعید اومد جلو تا خواست بزنه یه دفعه رسول برگشت و پِخی گفت نزدیک بود دوباره با کمر بیفته که گرفتمش😬
سعید:ولم کن ببینم😐:/
خیلی بَدی داوود بهش گفتی این همه بلا سر من آوارد میذاشتی یک بهش بزنم چرا بهش گفتی آخه😑
داوود:گناه داره سعید الانم تو رو نجات دادم دیگه نزدیک بود دوباره با کمر بیای زمین داداش😅
رسول:فکر کردی داوود منو میفروشه من جون داوودم آقا سعید😁
سعید:باشه باشه فهمیدم😑
اینو بگیر رسول آقا محمد گفت دوربین رو چک کنی ببینی اونکه زد به من کیه فقط بجنب🙂
رسول:باشه حتما آقای کمر شکسته😂
بزار وصل کنم سعید🙂
سعید:باز نمک ریخت😑
رسول داشت فلش رو چک میکرد منو و سعید هم داشتیم نگاه میکردیم😊
رسول:نه مثل اینکه هیچی نیست چهرهشون اصلا مشخص نیست😕
داوود:آره من میرم فلش رو بدم آقا محمد بگم بهش هیچی نبوده😶
رسول:زود بیا☺️
رفتم بالا پیش آقا محمد😊
قبل از اینکه در بزنم خود در باز شد و آقا محمد بهم سلام کرد و گفت:داوود فلش رو آواردی برام؟🙂
داوود:آره آقا اون چیه دستتون؟😊
محمد:توی فیلم پلاک فردی که به سعید زده معلومه میخوام بدم رسول اطلاعاتاش رو در بیاره🙃
داوود:میخواین من ببرم؟😁
محمد:نه خودمم باید باشم بیا باهم بریم آقا داوود یه ذره میخوام رسول رو اذیت کنم چیزی بهش نگو😁
داوود:آقامحمد شماهم؟😂
محمد:یه کوچولو...😁
(بسم الله محمد هم اضافه شد😂😐)
(پیام ندین نمیشه جدی و ایناها،من دوست دارم یکم شوخ باشه😂😁)
با آقامحمد رفتیم پایین فقط منتظر بودم که ببینم آقامحمد چجوری میخواد رسول رو اذیت کنه به نظر جالب میمومد چون فرمانده اصلا از این کارا نمیکرد😂
------💟------
آنچه خواهید نداریم😂😜
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 39 #سعید رسیدم سایت ماشین رو پارک کردم و رفتم بالا تا خبر خوب رو
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 40
#داوود
با رسول رفتیم بالا سمت اتاق آقا محمد تا سعید زیر آبمون رو نزنه😁:/
هیچی از این سعید بعید نیست به قول رسول حتی ممکن بگه تیر از کنار سرم رد شده یا نزدیک بود بمیرم و...😂
رسیدیم بالا میخواستم در بزنم رسول زد روی شونم گفت وایسا یه لحظه🤫؛
به رسول گفتم چرا نمیذاری در بزنم اونم گفت یه لحظه وایسا ببینم چی میگن😁
رسول داشت گوش میکرد همزمان برای من میگفت آخری رو گفت داوود بیا که سوژه جدید برای سعید داریم😂
گفتم چی رسول با خنده داشت میگفت که آقا محمد قبل از اینکه سعید بره یه بار دانیال رو تعقیب کرده و برای اینکه مطمئن بشه سعید رو فرستاده این سعید بدبخت هم آدرس رو با خوشحالی نوشته و میخواسته افتخار هم کسب کنه...🤣:/
رسول یه دفعهای گفت داوود بریم تو آقا محمد داره صدامون میکنه توی هیچی نگو من یه کاری دارم😁:/
داوود:باشه😂؛
(ای وای شروع کرد رسول😂😐)
محمد:نمیشه آقا سعید الان میگم..😁
رسوللل داووددد...📣😂
منو و رسول یه دفعه رفتیم داخل اتاق و گفتیم جانم فرمانده در خدمتیم😂،
محمد:اینجا بودین؟🙃
رسول:نه آقا تا شما صدا کردین اومدین بالا ببینیم چیکارمون دارین😁
سعید:آره جون خودت آقا الکی میگه پشت در وایساده بودن😐
نکنه اونا رو هم شنیدی؟😬
داوود:دقیقا برای همین قضیه مزاحم اوقات شما شدیم🤣🖐🏿
محمد:لازم به گفتن منم نشد سعید😂
رسول:خسته نباشی استاد😂
با چه ذوقی اومد داداشم🤣...
سعید:سر خودتون بیاد ایشالا😐:/
نخندین آقا حداقل شما نکنین😕...
محمد:بله حتما...😅
خب رسول و داوود اذیت و شوخی بسه بیاین که کلی کار داریم بعد از پیدایش این آدرس کشف شده😁
سعید:آقا محمد...😬
(وای حرف محمد🤣🙂👍🏿)
رسول:فرمانده هم داره میاد توی جمع آزار دهندگان سایت خوش اومدین😂
(چه اسمی گذاشت رسول😂😎)
(خودش سر گروهه🤣🤦🏼♀)
محمد:ممنون رسول جان😄
خب دیگه واقعا شوخی بسه الان که آدرس و موقعیتشون رو داریم بدیهی که میتونیم دستگیرشون کنیم ولی فعلا نمیشه چند روز از مناظرهها مونده شاید بتونیم به بالاتریها برسیم🙃
داوود:بله حق با شماست🙂
رسول:میگم آقا خواستیم بگیریمشون سعید رو بفرستیم تعقیبشون کنه توی تعقیب و آدرسی که قبلا کشف شده و پیدا کردنش خیلی ماهره🤣...
سعید:خیلی لوسی رسول😐
دیدی گفتم آقا سوژه پیدا میکنه😬
محمد:رسول دیگه اذیت نکن سعید رو لازمش داریم میره دیگه نمیادا😅
رسول:چشم آقا😁
(بمیری رسول🤣🤧)
رسول همینطوری پشت سرهم به سعید میگفت و آقامحمد یا همراهیاش میکرد یا دیگه میگفت کافیه😂
داشتیم در مورد فردا و ماموریت حرف میزدیم با یکم چاشنی شوخی و خنده که تلفن روی میز آقا محمد زنگ خورد😶
----------💟----------
دل درد گرفتین یا خندیدین؟😂🙂
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562