🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت هفتاد و ششم
#رسول
پریدم پشت لبتاپ.💻 کارایی که آقا محمد گفته بود رو انجام میدادم که یهو برقا رفت❗️😦 و همه جا تاریک شد◼️◾️▪️
#محمد
علی سایبری. آقا میتونم برق هارو قط کنم💡 اون وقت نمیتونه با آسانسور بیاد مجبوره با پله بیاد بالا یا صبر کنه تا برقا بیاد😏 که احتمالا با پله میاد چون خونه ش طبقه ششم هست طول میکشه😋 تا اون موقع هم بچه ها اومدن بیرون😌
محمد. فکر خوبیه😍 شروع کن دسترسی پیدا کنی برای برقا
علی. چشم
رفتم تو فکر.. چرا ما وقتی تو کوچه بوده متوجه ش نشدیم؟🤨 تازه خانم فهیمی و مهدیه هم مشرف به کوچه بودن چرا اونا چیزی نگفتن؟!🤔
محمد. علی چرا قبل از اینکه مهناز وارد خونه بشه از دوربین های بیرون متوجه اومدنش نشدیم؟🤔
علی. نمیدونم آقا خودمم موندم!😦 حالا بعد از اینکه بچه ها اومدن بیرون و همه چی درست شد بررسی میکنم🔍
محمد. خیلی خب. برقا چی شدن؟
علی. الان آقا..
محمد. بدو سریع تر
علی. ایول👍🏻👍🏻 درست شد دسترسی برقا شونو گرفتم
محمد. خوبه سریع قط کن
علی. قط شد🚫
{رسول. آقا اینجا برقا رفت چیکار کنیم؟😟}
{محمد. نگران نباش خودمون قط کردیم تا وقت بخریم.😎 شما سریع کارتونو تموم کنید باید زود بیاد بیرون فقط اومدین بیرون برین طبقه هفتم که اون میاد بالا شمارو نبینه😨 بعد هر موقع که من گفتم بیاید پایین😌}
{رسول. چشم}
#مهدیه
{سعید. خانم حسنی دوربینا رو دارید؟🎥}
{مهدیه. بله همشون درستن✅}
{سعید. خانم فهیمی صدا چطور؟🎙}
{نرگس. یه لحظه حرف بزنید که چک کنم}
از دوربینا دیدم رفتن نزدیک شنود و
{سعید. صدامو دارید؟🗣}
{نرگس. بله بله درسته✅}
همین که همه چیز اوکی شد برقا رفت🤦♀️ ای به خشکی شانس😕😩
#داوود
چراغ قوه های گوشیمونو روشن کردیم🔦 رفتم پیش رسول
داوود. داداش چیکار کنیم کار ما تمومه🤷🏻♂️
رسول. بریم دیگه😥.... خانم مسعودی اینو بزارید سرجاش...
چرا اینقدر دیر گفتن که مهناز اومده آخه😩😢 رفتم پیش بقیه سریع همه وسایل رو جمع کردیم و از در رفتیم بیرون صدای کفشاش میومد😨 صدای تپش قلبمو میشنیدم💔😰
رسول. (با صدای خیلی آروم) برید بالا🤫☝️
همه رفتیم طبقه بالا. مهناز کلید انداخت و رفت داخل همین که درو بست🚪
{محمد. بچه ها بیاید پایین وضعیت سفیده◻️◽️▫️}
با پله ها کور کورانه رفتیم پایین😵 طبقه ی دوم که بودیم که برقا اومد.💡 بعد از چند دقیقه تاریکی همه جا روشن شد نور خیلی چشمامو اذیت کرد😣
اومدیم بیرون دیگه چشمام عادت کرده بود😎 آخیییییییش ولی چقدر استرس داشتیما😥😬😬
#محمد
هوففف بالاخره اومدن بیرون😃
علی. آقا الان که بچه ها اومدن بیرون چک میکنم که چرا متوجه ورود مهناز نشدیم🧐
محمد. باشه ممنون☺️
{محمد. خانم حسنی صدامو دارید؟}
{مهدیه. بله}
{محمد. شما همونجا تو ون بمونید🚐}
{مهدیه. چشم}
#رسول
منو عطیه و فرشید و سعید با یه ماشین و داوودم با موتور اومده بود🏍🚙
سوار شدیم. سعید نشست پشت فرمون. خواستم چیزی که مدتی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود رو بگم و ببینم آیا اونا هم حس کردن یا نه؟!🧐
رسول. بچه ها راستش یه چیزی ذهنمو مشغول کرده🤔
سعید. یه وقت خسته نشی داداش ذهنت زیاد درگیر میشه ها😆😆
عطیه. 🤭🤭(تودلم: چه شوخیایی میکننا😶)
رسول. ایشش😒
فرشید. حالا چی هست؟
رسول. راستش به نظرم جدیدا آقا محمد یه ذره مشکوک میزنه😎🤨🤨
سعید. واااا چرا؟؟😮
ادامه دارد....
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
تازه استخدام شدن☹️
با پارتی بازی اومده😱
گیراییت پایینه😒
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16389654259325
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت نود و نهم
#ماریا
اینجوری نمیشه باید خودم برم ایران..😈
مصطفی ایمیل زده و اطلاعات بدست اومده از اون ماموره رو به صورت طبقه بندی شده برام فرستاده📑 واااه این همه اطلاعات تو این مدت زمان کم!!😯 آفرین بهش😏 عه دوتاچیز جدیدم هست!🧐 اووو آدرس خونش و دوتا عکس!🤩 بازشون کردم. اولیش عکس یه دختر بود، زیرش زده بود احتمالا خواهرشه🧕🏻 و عکس دومی خودش و یه خانم دیگه بود که گفته بود احتمالا زنشه🧕
بهش ایمیل زدم: من با احتمالا ها کار ندارم ته توشو در بیار به من دقیق بگو😡
ولی خیلی خوب شد اگه واقعا زن و خواهرش باشن عالیه میتونم نقشه مو عملی کنم..😏😈😈
بقیه ایمیل هامو چک میکردم.. اهههه این پسره محمودم دست از سرم بر نمیداره😩 فعلا مجبورم نازشو بکشم تا درست برام کار کنه...😒
#رسول
طبق گفته آقا محمد، داشتم ایمیل های نصیر رو چک میکردم📧 یه سری ایمیل با یه گوشی دیگه زده بود که ردگیری شون کردم. این جا روووو!!😳 اینکه آیدی ماریاس!😲 نصیر با ماریا هم در ارتباطه؟! بازش کردم. نصیر در قبال کاری که میخواست برای مصطفی انجام بده ویزا میخواست🤔 اما انگار ماریا گفته باید یه کار دیگه هم انجام بده تا بهش ویزا بدن! اما چیزی در مورد اون کار نزده😕 یعنی چیکار ازش میخواد؟🤨
گزارش این ایمیل جدیدو نوشتم تا سر فرصت بدم به آقا محمد. رفتم سراغ بازبینی و بررسی مجدد دوربینای خونه محمود🎥
کارا شو با لبتابش انجام میداد. خیلی معمولی بود🤷♂ ولی وقت تماس تصویری هاش با مصطفی میرفت سر یه لبتاب دیگه!🧐 البته یادمه موقع شنود گذاشتن خونه ش یه لبتاب مخفی پیدا کردیم.. احتمالا همونه.. اما اون لبتابو زیر نظر داشتیم! خیلی وقت بود به اینترنت وصل نشده بود!!!😳🤔 دوباره رو لبتابش زوم کردم. ا اینکه مارکش فرق داشت!!😧 یعنی یه لبتاب دیگه هم داره؟!!!🤨
#عطیه
از وقتی به هم محرم شده بودیم، محمد تو سایت باهام راحت تر بود🤝 خب حقم داشت همون طور که با مهدیه راحت بود!🤷♀ البته یه ذره شم برای این بود که دلمو بدست بیاره هاا😚 در هر حال سعی میکرد در عین اینکه به هم نزدیک شده بودیم، حد و مرز کاری مون رو نگه داره. البته یه حسی بهم میگفت بقیه مشکوک شدن🤭
#داوود
داوود. فرشید
فرشید. بله؟
داوود. میگم جدیدا به آقا محمد دقت کردی؟🤔
فرشید. چطور؟
داوود. جدیدا با خانم مسعودی خیلی راحته!😶
فرشید. راحته؟!🤭
داوود. یعنی انگار باهاش صمیمی تره! همون طور که با خانم حسنیه!😅
فرشید. چی میگی تو!! توهم زدیااا!🙄 آقا محمد بیشتر از همه ما با نامحرم سر سنگینه اون وقت میگی با خانم مسعودی راحته؟😬
داوود. خب... اگه نامحرم نباشن چی؟!
فرشید. یعنی میگی!!🤭
داوود. نمیدونم😬.. من میرم از زیر زبون رسول حرف بکشم
فرشید. باشه! خبرشو به منم بده🧐
رفتم پیش رسول
داوود. سلام به استاد رسول خودمون😁
رسول. سلام چیکار داری!؟ وقتی میگی استاد رسول یعنی یه کاری باید برات انجام بدم درسته؟؟🤨
داوود. نه بابا نگران نباش🤭... کارایی که آقا محمد گفتو کردی؟🧐
رسول. بله..🤨 دیدی گفتم یه کاری ازم میخوای؟ پس برای چی پرسیدی کارم تموم شده یا نه؟!!!😟
داوود. اااا یه دقیقه صبر کن!🙄
رفتم نزدیک تر در گوشش
داوود. داداش خبریه به سلامتی؟!😋
برگشت نگام کرد.👀 چشماش شده بود اندازه نعلبکی!😳
رسول. جاننن!!
داوود. بابا به خودت نگیر خواهرتو میگم خانم مسعودی🤭🤔
رسول. درست صحبت کن روش غیرت دارما!!!😡 حالا چطور؟؟🤨
داوود. باشه باشه!😬 فقط ببخشید آقای غیرت مند!🙄🤨 انگار آقا محمد باهاش راحت تر شده!! مشکلی نداری گلم؟😑
رسول. خخخخ اینهمه مقدمه چینی کردی اینو بگی!😆 بابا آقا محمد اومده خواستگاریش جواب مثبت گرفته. الانم بهم محرم همن😌🤷♂
ایندفعه چشمای خودم شده بود اندازه قورباغه🐸 (البته دور از جونم😅😂)
داوود. جدییی میگیییی!!!😳😳
رسول. بله🤷♂
داوود. آهان باشه..🤭
رفتم سمت فرشید تا بهش خبرو بگم. بیچاره خانم مسعودی😅 یعنی چه جوری با آقا محمد زندگی میکنه؟! شاید تو رو دروایسی نتونسته به فرمانده ش نظر منفی بده!😬 البته که انشاالله باهم خوشبخت بشن و به پای هم پیر بشن!!😅
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
یه کلاغ چهل کلاغ🐦
جان تو🤷♂
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و پنجم
#حمید
سعی کردم تا جایی که میشه تو رستورانا و مکان های عمومی به محمد و زنش نزدیک بشم تا بفهمم چی میگن😎
محمد: جدا؟! یعنی اونم پسر عموته؟😃
عطیه: آره آقا چی فکردی😆 من.. بزار بشمرم.. ۷ تا پسر عمو دارم..
محمد: باریکالله یعنی عمو جمشیدت ۴ تا پسر داره؟!!😯
عطیه: آره. البته همه شون ازدواج کردن و تو شهرستانن
محمد: آهان... عطیه چیزه میگم اون روز به خاطر کار مهدیه ناراحت نشیااا😔
عطیه: نه بابا، بالاخره خواهر شوهره دیگه باید یه جایی زهر شو بریزه!😒🤪
محمد: ا به تنها خواهر من توهین نکنااا🤨😅
عطیه: راست میگم دیگه😆🙄
اووو پس اسم زنش عطیه س😏 اون دختره هم که عکسشو دارم حتما خواهرش مهدیه س خوبه باید به محمود خبر بدم...🤑
#ماریا
مصطفی:(به صورت ایمیل📧) [اسم زنش عطیه و اسم خواهرش مهدیه س😎]
اووو آفرین بهشون!🤩 همینقدر پیشرفت هم در مورد اطلاعات یه افسر امنیتی عالیه👍 حالا که فهمیدم اسم زنش چیه یه قدم به نقشه م نزدیک تر شدم😈 البته نباید به روشون بیارم چون پر رو میشن
ماریا: [فقط همین!🤨 بیشتر.. بیشتر اطلاعات میخوام😡]
#مهدیه
الان یه هفته میشه که یه روز در میون شیفت ت. میم ماریا وایمیسم. دیگه شبا هم خواب ماریا رو میبینم اینقدر همه جا مراقبشم🙄😆 حالا امروز از صبح که ازخونه ش اومده سفارت تا الان خبری نیست😕 حوصله م حسابی سر رفته😫 البته چون این تجربه رو از قبل داشتم، با خودم کتاب بردم تو ماشین تا بخونم😁
ولی خب مثل همیشه نگاهم به در ورودی ویزا بود👀 چون داداش گفته بود ممکنه افراد با پوشش ویزا وارد سفارت بشن تا بهشون مشکوک نشیم. باید مراقب می بودم😎 یهو چشمم خورد به یه مرد چاق!😯 البته زیادی چاق😅 چقدر قیافه ش آشنا بود!🧐 آها یادم اومد. انگار یه بار توی اخبار دیده بودمش! که باهاش مصاحبه میکردن به عنوان یک تاجر موفق💪
خب حالا این آقای تاجر چاق دم در سفارت انگلیس چیکار میکنه😅🤔؟؟! یه تاجر معروف و موفق ایرانی.. دم در ویزای سفارت انگلیس😵...! مشکوک میزنه!!!🧐
سریع ازش عکس گرفتم📸 آفرین به خودم چه عکسی شد😆 صاف از گردی صورت مثل عکس ۳ در ۴😝
یه ذره ناراحت بودم😕 چون شاید من دیر متوجه این جلسه مشکوک شدم و خیلیا رفته باشن تو😟.. ولی خب باز همینم غنیمته. از این به بعد هر کی وارد سفارت شد ازش عکس گرفتم📸... مرد چاقه حدودا ۳ ساعت بعد اومد بیرون!🤨 سه ساعتتت!!!😳 چه خبره🤦♀ اونجا سندم میخواست ببنده اینقدر طول نمیکشید!😅 برای ویزا گرفتن که ۳ ساعت لازم نیست بمونه! حتما کاسه ای زیر نیم کاسه س😟🤭
تا شب که ساعت اداری سفارت، و شیفت من و تحملم تموم شه😫 حدود ۳۴ تا عکس گرفتم😅 ماریا چند ساعت بعد بالاخره اومد بیرون.
مهدیه: 🎙{ساعت ۹ و ۴۸ دقیقه شب، ماریا از سفارت انگلیس با ماشینش خارج شد}
تا رسید دم در خونه ش🏠 شیفتمو تحویل خانم کریمی دادم و خودم برگشتم سایت تا عکس ها رو تحویل سایت بدم.
#داوود
داوود: بفرمایید😇
مهدیه: نه شما بفرمایید😚
داوود: نه خواهش میکنم اول شما بفرمایید☺️
مهدیه: نه اصلا خودتون اول بفرمایید😊
داوود: نه اصلا بفرمایید😙
مهدیه: نمیشه شما بفرمایید دیگه🤗
داوود: ا نه دیگه خانما مقدم ترن😌
مهدیه: ا چه فرقی داره بفرمایید شما🙃
داوود: نه اصلا تا شما نرید من نمیرم😍
مهدیه: ا بفرمایید دیگه!!!😡😬
داوود: چشم!😐
وارد اتاق شدیم. دو تا صندلی روبه روی هم بود که وسطشون یه میز گذاشته بودن. هردو نشستیم روی صندلی😌
داوود: چیزه راستش.. چه جوری بگم.. من نمیدونم شما چه فکری نسبت به من دارین..🙈
مهدیه: فکرای خوووب😍
داوود: ا.. نه چیزه.. یعنی.. میتونین با شغل و اخلاقیات من کنار بیاین؟😕
مهدیه: بله😍
داوود: خب شما چه توقعاتی از همسرتون دارید؟🙃
مهدیه: دوست دارم مثل شما باشه😍
داوود: واقعا؟؟!🤩🤩💔
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
خیس عرق شده بودم😰
ناموسس😈
نهههههه مهدیه😫💔
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee 🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و ششم
#داوود
نمیدونم چه جوری اینقدر راحت حرف دل مو گفتم!😬 ولی هرچی بود دیگه راحت شدم و تو دلم چیزی نمونده❤️😍
از جوابش حسابی ذوق زده شدم. احساس کردم دارم بال درمیارم!🤩🦋 دلم میخواست جیغ بزنم و خوشحالی مو به همه نشون بدم🤩😍 ولی ترجیح دادم خوشحالی مو با فشار دادن دستام کنترل کنم🤭 و در مورد مسائل مهم تر باهاش صحبت کنم😚 ناخودآگاه چشمم چرخید به سمت چپ👀 یه دیوار آیینه ای بود!😯 خودمو میدیم که روی صندلی نشستم😄 ولی اِ !! صندلی روبه روم خالی بود!😧 یعنی چی؟ دوباره رو به رو مو نگاه کردم. کسی نبود😥 وااا یعنی چیشده؟!😳 آب شده رفته رو زمین؟!!😧 چند بار صداش کردم.
داوود: ا ببخشید.. مهدیه خانم؟... مهدیه؟..😟
صدام میپیچید تو اتاق و دوباره به خودم برمیگشت😞 چشمام رو چرخوندم تا بلکه جای دیگه ی اتاق ببینمش🤷♂ که یهو نگاهم افتاد به آیینه سمت راستم!😦 دو تا سایه یکی شبیه مهدیه و اون یکیش.. یه مرد چهارشونه و خوش هیکل بود!!💔😡
عصبانی خواستم پاشم برم سمتشون که دیدم تکون نمیخورم!😨 احساس کردم یکی پاهامو محکم گرفته! سرش پایین بود.. فقط دیدم موهاش فر بود.. مثل.. مثل آقا محمد!🤐😳
داوود: نههههههه مهدیه...😫😣
..............
دریا: داووووووود!😲 پاشو ببینم!🤨 اِ پاشو دیگه!😠 حتما باید پارچ آب یخ بیارم!!؟🙄
از خواب پریدم. خیس عرق شده بودم. چه کابوسی بود🤯😖... چند دقیقه منگ به دریا خیره شدم😞
دریا. به به آقااااا😏 بالاخره بیدار شدی
چیزی نگفتم
دریا: داداش خوبی؟!🤔 چه خوابی میدیدی؟😎
داوود. ها؟!🤯
دریا. میشنوی چی میگم!؟😫 الووووو؟ میگم کابوس دیدی؟🤔
داوود. چی؟.. آره..😞
دریا: اووو😎 خب تعریف کن ببینم
داوود. ولم کن الان حوصله ندارم😒
دریا. ا زرنگی🤨 اصن تا نگی بهت نمیگم ساعت چنده.😏
داوود. ساعت؟..
تازه یادم افتاد امروز قرار بود زود تر برم سایت🤦♂ چون دیشبم نموندم کارامو تموم کنم.. الانم یعنی دیر شده؟!😨
داوود. ویییی نه!😱 ساعت چنده؟
دریا. نمیگم😈 اول خوابتو بگو.
حرصم در اومد😩 خودم پا شدم گوشی مو از رو میز بردارم ببینم ساعت چنده😓 دریا جلومو گرفت.
دریا: ا داداش خیلی بدی!😩 من که هرچی کابوس میبینم میام برات تعریف میکنم تو هم تعریف کن دیگه😒
کنارش زدم.
داوود: واا خب تعریف نکن مگه من گفتم..😐
گوشی مو برداشتم و ساعتو دیدم. وااااای نه😱 ساعت ۸ و ۲۰ دقیقه بود!! قرار بود ساعت ۶ سایت باشم🤧 مثل جت حاضر شدم و پریدم پشت موتور🏍 با تمام سرعت حرکت کردم به سمت سایت. خداکنه آقا محمد گیر نده😕.. آقا محمد.. آقا محمد.. دوباره ذهنم رفت سمت خوابم.. آقا محمد تو خوابم چیکار میکرد؟😟
#حمید
تا الان که عروسک خیمه شب بازی محمود بودم و هرکاری اون میگفت میکردم، اصن وقت نکردم به انتقام خودم برسم👊😒 حالا که یه سری اطلاعات خوب از محمد براش در آوردم وقتم آزاد تره😏 باید یه نقشه درست و حسابی برای آزار محمد بکشم.😈
خب.. آقایون ایرانی معمولا روی ناموسشون حساسن😎😈 و البته یادمه که محمد اصلا تو دبیرستان در مورد خواهرش و مادرش صحبت نمیکرد. معلومه خیلی غیرتیه...🤨😏
پس میتونم خیلی راحت با ارتباط با زنش یا خواهرش حرصش بدم😎... البته خواهرش چون مجرده بهتره..😏
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
دوباره میخوام بگم کههه(نداریممم😈😈)😂
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee 🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و دهم
#مهدیه
تق تق تق🚪
محمد: بفرمایید داخل
مهدیه: سلام
محمد: ا سلام کی اومدی؟☺️
مهدیه: تازه س😕
درو بستم. نشستم رو صندلی
مهدیه: داداش راستش یه چیزی شده🤭... خب ببین.. اون مرده رو دوباره امروز سر کوچه دیدم😥🙈
محمد: سرکوچه؟!!😳 مگه دیروز دنبالت کرده بود!😧😨
مهدیه: نه مطمئنم دیروز کسی دنبالم نکرد!
محمد: حالا چی بهت گفت؟😓
مهدیه: هیچی! یعنی خب.. اول میخواستم با اتوبوس بیام اما وقتی دیدم سر کوچه س سریع یه تاکسی گرفتم اومدم تا باهاش رو به رو نشم🙃 تازه تا وسطای راهم دنبالمون کردم تا به راننده یه آدرس پیچ در پیچ دادم و گممون کرد😟
محمد: کار خوبی کردی😒
محمد زیر لب یه چیزایی گفت که +18 بود😬 بعدم رو به من گفت
محمد: ممکنه مزاحمت اخلاقی پوشش باشه😞 و در اصل میخواد شناساییت کنه.
مهدیه: ای واای حالا باید چیکار کنم؟!😱
محمد: نگران نباش. باید حیله شو به خودش برگردونیم😎 باهم یه نقشه میکشیم اول چهرشو شناسایی کنیم
مهدیه: مگه میشناسیش؟🤔
محمد: نه خب ولی بالاخره باید براش پرونده ساخته بشه دیگه مگه نه؟🤷♂ وقتی با تاکسی هم دنبالت کرده و خونه ما رو هم بلده خیلی مشکوکه🤭 پس باید کاملا حواسمون بهش باشه. تو هم خیلیییی بیشتر مراقب باش😓
مهدیه: حواسم هست خب حالا باید چیکار کنم؟😏
محمد: ............ (نمیگم روش فکر کنید😁)
#داوود
خیلی دو دلم☹️ به مامان بگم.. اخه اون که نمیشناسه😒 به دریا بگم.. اون که گند میزنه🤦♂ به بابا هم که اصلا فکرشم نکنم بهتره😑
آخه پس کیییی؟ تا کی تو دلم نگهش دارم؟😩
محمد: آقا داوود کجایی؟🤨
داوود: چی....ها.....عه...سلام آقا😬
محمد: امروز چند بار سلام میکنی!!😅
داوود: ببخشید آقا. خب سلام سلامتی میاره اشکال داره میخوام سالم باشید😅
محمد: هه هه مزه نریز😏 حالا چرا تو هپروتی؟! چرا تو ورقه ی گزارشت نوشتی "به کی بگم" !!🤔
یه نگاه به ورق کردم وااااای چه گندی زده بودم🤯
داوود: وایییی😖
محمد: چی رو میخوای به کی بگی؟😏
داوود: هیچی آقا.. چیزه... نه نه هیچی🤭🤭
محمد: در هر حال اگه خواستی میتونی رو من حساب کنی☺️
داوود: باشه ممنون
آقا محمد رفت به میزای دیگه سر بزنه. رفتم تو فکر. آره بهترین گزینه برای گفتن قضیه، همین آقا محمده👌 هم خانم حسنی رو میشناسه هم منو. ولی حالا چه جوری بهش بگم!؟😟 الان یه ربع تا اذان مونده بزار همین الان بگم کلکشو بکنم یا میشه یا نمیشه😞
آقا محمد رفته بود تو اتاقش. رفتم بالا
تق تق تق🚪
محمد: بیا تو
داوود: اقا ببخشید میتونم وقت تونو بگیرم؟ صحبت کاری نیست🙃
محمد: آره بگو الانم میخواستم برم نماز. تو بگو بعدش باهم بریم🤝
داوود: ممنون. آقا راستش.. نیاز به کمک دارم🙃
محمد: اگه از دستم بر بیاد حتما انجام میدم
داوود: آقا ببینین🙈.. نمیدونم چه جوری بگم.. من.. من.. اههه نه نه نمیتونم بگم😩💔
محمد: بگو راحت باش😅
داوود: آقا راستش نمیدونم از کی ولی من... به یه نفر علاقه مند شدم🙈.. یعنی خب.. عاشق شدم😶.. که فکر میکنم اونم منو دوس داره💞.. البته نمیدونم این حسم درسته یا نه.. الان تو این همه کار این بحثو بکشم وسط...😢🤭
محمد: خب ببین عشق بهترین نعمته که خدا میتونه به یه آدم بده.😇 ازدواج خیلی از طرف پیامبر توصیه شده و یه امر مهم و خداییه😌 پس از هر کاری مهم تره. کارت نباید تورو از این امر مهم دور کنه❌ حالا بگو راحت باش. کی هست؟😉
حرفای آقا محمد خیلی بهم اعتماد به نفس و آرامش داد😚😍
داوود: راستش.. راستش از خانمای سایته😋
محمد: اووو خب کی؟😃
داوود: خا.. ننم...حس..حس..نن..نی🙈
یهو چهره اش تغییر کرد انگار از تو گُر گرفت🤯
الله اکبر الله اکبر صدای اذان اومد
محمد با صدایی که عصبانیت از توش معلوم بود
محمد: بریم نمازه😒😤
داوود: چشم😬
دیگه اون حس خوب رو نداشتم🙁
#محمد
وقتی گفت عاشق مهدیه شده، صورتم داشت داغ شد😡 چرا باید یه همکار عاشق خواهر من بشه😤
خیلی عصبی بودم به قولی غیرتم اینجوری اجازه نمیداد😑 از طرفی نباید نشون میدادم و این سخت بود😩 ترجیح دادم اتاقو ترک کنم تا بتونم درست تصمیم بگیرم😞
وجدان: خب واسه هر دختری تو این سن خواستگار میاد چرا اینجوری کردی؟🙄
محمد: اخه😞
وجدان: اگه بخوای نگرش داری خودخواهیه ها!🤨
محمد: نه خب نمیخوام نگرش دارم ولی خب داوود..😢
وجدان: اولا در مورد بقیه زود قضاوت نکن. حواست باشه خودتم عاشق بودیااا اگه رسول میخواست همین طور در موردت قضاوت کنه الان تو..😏
محمد: باشه باشه ببخشید🤭
وجدان: اصلا از خود مهدیه پرسیدی نظرش چیه؟ داوود میگفت حس میکنه اونم دوسش داره🤔
محمد: راست میگیا😯
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
خدایا کمکم کن😞
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_- _
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و یازدهم
#مهدیه
خودکار دوربینی رو برداشتم جا سازی کردم جلوی کیفم👜 و جوری تنظیمش کردم که بتونم موقعیتش و زاویه اش رو تغییر بدم و خوب عکس بگیره.📸
محمد: برو یا علی خدا به همرات.✋🏻
مهدیه: ممنون به امید خدا☺️
با یه بسم الله رفتم به طرف خونه
سر کوچه از اسنپ پیاده شدم که همون ماشینه رو دیدم.😬 خدایا خودت کمکم کن.😣
به خودم جرعت دادم رفتم جلوتر. هنوز عکس العملی ندیدم.🤭 نکنه تله باشه.😨 سرعتم کم شد ولی واینسادم.💪 باید این عکسو میگرفتم.👌 از سمت پشت ماشین رفتم که از آیینه بغل منو نبینه.😎 از طرفی هم حواسم بود از همسایه ها کسی منو نبینه.😥
دیگه تقریبا پشت ماشین بودم. ای بابا هنوزم نمیخواد کاری کنه؟😳 دیگه خیلی کنجکاو شدم. رفتم جلو و دیدم که...
خخخخخ خوابه که!😆 فرصتو غنیمت شمردم و ازش عکس انداختم.📸 تا بیدار نشده دویدم سمت خونه.✌️
#حمید
با صدای پای دویدن از خواب پریدم.😵 تا چشما مو باز کردم دیدم یه خانم چادری داره میدوه توی کوچه.🤔 رفت و دم در خونه محمد رفت تو. ا این که خواهرش بود!!😧 اههههه خوابم رفته بود.😩😩
#محمد
نصف شب رفتم خونه. عزیز خوابیده بود.😴 هییی چند روزه زود میرم دیر میام خیلی عزیزو نمیبینم.😕😔 مهدیه تو آشپزخونه داشت ظرفا رو جمع و جور میکرد.
محمد: ا سلام بیداری؟🧐
مهدیه: سلام آره منتظرت بودم☺️
محمد: که این طور. خب عکسارو گرفتی؟🤔
دست از کار کشید اومد نشست پیشم
مهدیه: اره😎 میگم لبتابت به سیستم سایت وصل میشه؟
محمد: زمان میبره الان فکر نکنم بتونم.😕 چه طور؟
مهدیه: که عکسا رو نشونت بدم دیگه.🤷♀
محمد: اها حالا عجله ای نیست فردا تو خود سایت عکس ها رو از کد دوربین خودکاری به تصویر ظاهر کن🖼
مهدیه: باشه
محمد: راستی ببینم... خواستگار میخوای؟😁
مهدیه: ا نهااا😒
محمد: پسر خوبیه هاا😄
مهدیه: نه دیگه فعلا شرایطشو ندارم🙈
محمد: معلومه دلت جایی گیره هااا😏
مهدیه: نه خیرم🙄
محمد: حالا میبینیم😈... راستی امروز داوود اومد پیشم برای یه بحث غیر کاری😯
یهو از جاش پرید
مهدیه: چی بحثی؟!!🤩
محمد: تو که گفتی خواستگار نمیخوای!🤨🤨🤪
مهدیه: ا چه ربطی داره اصن!🤭 بعدشم چیزه خب.. بستگی داره کی باشه🙈
محمد: اهاان🤨 که بستگی داره کی باااااشه.. پس اگه داوود باشه اشکال نداره بیاد نههه!؟😈😏😏
مهدیه: ا من کی همچین چیزی گفتم؟🤭😬😬
محمد: دیگه فهمیدم😌.. منو سیاه نکن مهدیه من خودم زغال فروشم.😎 دوسش داری مگه نه؟😜
مهدیه: من خوابم میاد آقای زغال فروش😒😐 شب به خیر
بعدم رفت سمت اتاقش. پس واقعا همدیگه رو دوست دارن...🧐
#مهدیه
رفتم دراز کشیدم رو تختم. اه اه اه اینقدر بدم میاد اینجوری مچمو میگیره😕... یعنی فهمیده؟؟😬 نکنه مخالفت کنه؟😫 اصن آقا داوود چی گفته بهش؟🤭 وااای اصن مگه میدونه محمد داداشمه؟😨 محمد میزاره بیان خواستگاری؟😓 اگه واقعا آقا داوود در مورد من با محمد حرف زده باشه، داداش چه عکس العملی نشون داده؟🙊 زدتش؟!😦 غیرتی شده؟!😶 عصبانی شده؟!!🤐
واقعا نمیتونم تصور کنم.🤯 خدایا هرچی به صلاحمه همونو بکن.🤲🏻 و لطفا دل محمدم نرم شه😁
#داوود
شب رفتم خونه با هزار تا جون کندن قضیه مهدیه خانوم رو به همه گفتم.😙 صحبت با آقا محمد بعم اعتماد به نفس داده بود.💪 البته بماند چقدر این دریا رفت رو اعصابم و همش مزه میریخت🙄 و به قول رسول وقت دنیااا رو میگرفت🤦♂🤦♂
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
ا اینکه..😳
با اجازه کییییی!!؟🤨
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_- _
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و دوازدهم
#مهدیه
عکسا رو در آوردم رو سیستمم🖥 محمدو صدا کردم اومد
محمد: خب چیشد؟🧐
مهدیه: این عکسان
محمد: ببینم... ا اینکه.. چقدر قیافه ش آشناست😟
مهدیه: آشنا؟! نکنه مزاحم تو هم شده؟🤭
محمد: نه نه اگرم دیده باشمش تازگیا نیست🤔
مهدیه: خب یعنی چی؟ یعنی مجرم یه پرونده دیگه س؟🧐
محمد: نه ببین یه قیافه ای رو یادمه برای خیلی وقت پیشا. ولی یادم نمیاد طرف چیکاره بود، اسمش چی بود...!☹️🤔 الان که این عکسو دیدم حس کردم شبیه اونه😬 حالا میدم بچه ها مشخصاتشو دربیارن. شاید همونی که تو ذهن منه باشه😯 عکس شو برام بفرست
مهدیه: باشه
عکسو براش فرستادم. از قیافه ش معلوم بود ذهنش خیلی درگیره😕 یعنی کی تو ذهنشه!؟ آشناست؟🧐
#سعید
آقا محمد یه عکس بهم داد
محمد: ببین سعید هر چی از این آدم بتونیم بدست بیاریم نیازه👤 میخوام بشناسمش. خیلی مهمه هاا😤 اول اطلاعات هویتیش رو بدست بیار که بفهمیم کیه؟🤔 بعدم بهت میگم بری دنبال چی. احتمالا باید بری سراغ ارتباطاتش
سعید: چشم😎
با دقت شروع کردم کارو انجام دادن
#محمد
عکسه خیلی ذهنمو مشغول کرده بود😕 آخه کی بود خدایاااا؟!😩 اصن رو کارم تمرکز نداشتم😞 فقط دنبال اون آدم بودم. مخصوصا که خونه مونو بلده و هر تحدیدی ممکنه اتفاق بیوفته😰
از طرفی هم ذهنم درگیر مهدیه بود😓 بالاخره باید سر و سامون بگیره.. اما داوود از پسش برمیاد؟😕 میتونه خوشبختش کنه؟ از طرفی جفتشون همو دوست دارن و این یه نقطه قوته🤝 با علاقه شون به هم، باهم بیشتر کنار میان و تو مشکلات بیشتر پشت هم هستن💞
خود مهدیه احتمالا راضیه🤷♀
داوود هم همین طور.. اما.. اگه بفهمه من برادر مهدیه ام نظرش عوض نمیشه؟🤔
فقط من میمونم. فکر کنم دخالت نکنم بهتره🙃 و تصمیمو به خود مهدیه بسپرم. دیگه دختر بزرگی شده و خودش عاقله😇
هیییی بزرگ شده..😕 باورم نمیشه اون خواهر کوچولوم، همون که وقتی ابتدایی بودم میومد کتابا مو پاره میکرد و من همیشه پیش آقاجون ازش شکایت میکردم..😫 و آقاجون همیشه طرف اونو میگرفت😢 و میگفت بچه س! حالا اون بچه بزرگ شده و داره برای آینده ش تصمیم میگیره. میخواد بره خونه بخت😍 آقاجون کجایی این روزا رو ببینی و بازم ناز دختر تو بکشی؟..😔💘
دیگه تصمیممو گرفتم💪 من راضی ام یعنی مخالفت نمیکنم🤷♂ بقیه چیزا رو به خودشون دوتا میسپرم. برای همين شماره خونه رو به داوود دادم و گفتم از پرونده ش برداشتم که شک نکنه🙈 فعلا نمیخواسته بفهمه من برادرشم
#داوود
شب تو خونه بودم داشتم تلویزیون میدیدم گوشیم تو اتاق بود📱 رفتم تو اتاقم یه چیزی بردارم که دیدم برام پیامک اومد📩 از طرف آقا محمد بود
محمد: [سلام داوود جان شماره منزل خانم حسنی 787¤¤¤424078¤¤(شماره کاخ سعد آبادم اینقدر نیست🤦♀) باهاشون صحبت کردم دیدم راضیه ن☺️ شماره منزل شون رو از تو پرونده شون برداشتم بهت دادم. ان شاالله که موفق باشی]
جواب دادم
داوود: [ممنون لطف کردید]
یه نفس نیم عمق(واژه دیگه ای به ذهنم نرسید😆) کشیدم. یعنی میشه؟😍 دریا تو اتاقش بود و بهترین فرصت بود که بدون اینکه بفهمه و اذیت کنه به مامان بگم زنگ بزنه😇 شماره رو نوشتم تو کاغذ و رفتم سمت آشپز خونه
داوود: مامان...🙃
مادر داوود: جانم؟
داوود: ا چیزه...شام چی گذاشتی؟🙊
مادر داوود: مگه بوش نمیاد!؟ لوبیا پلو😅
داوود: آهان..
اههههه حالا چه جوری بگم..😣
مادر داوود: چرا اونجا وایسادی؟ چیزی میخوای بگی؟🧐
دریا از تو اتاق داد زد
دریا: آقا عاشق شده دیگه حتما میخواد بگه زنگ بزنی بهشون!🤪
ا دریا از کجا میدونست!؟😬 ا نکنه دختره رفته پای گوشیم!!😐 با اجازه کییی😡
مادر داوود: آره پسرم؟😌
داوود: چیزه.. آره خب.. شماره شونو گرفتم🙈
مادر داوود: قربونت بشم😘 بزار دستمو بشورم... شماره رو بده ببینم😙
همون موقع مامان زنگ زد بهشون. کف دستام عرق کرده بود😖 تلفنش تموم شد.
داوود: چی شد؟😥
دریا دوباره داد زد
دریا: گفتن دختر دسته گل شونو بهت نمیدن!😁
یعنی دلم میخواست بزنمش🤨
داوود: میشه یه دقه هیچی نگی؟ اگرم ندن حتما به خاطر خواهر شوهرشه😜
دریا: بی ....🤬 یعنی من؟؟!
داوود: بله دیگه میگن پسره خوبه ولی یه خواهر خل و چل داره که دختر مون نمیتونه باهاش کنار بیاد🤪😂
دریا: بی مزه😒
داوود: مامان حالا چی شد؟😟
مادر داوود: گفتن این هفته دختر شون شیفته، پنجشنبه هفته بعد میریم انشاالله برای خواستگاری☺️
داوود: جدا؟؟!!😍😍
مادر داوود: بله پسرم😊
وییی داشتم از خوش حالی میترکیدم خدایا شکرت😍🤲🤲
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
خود خودشه!😰
ای بابااا😡
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو درباره ی رمان و پست ها حتما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و هجدهم
#مهدیه
یه ذره جلو تر از ماشین پیاده شد.🚗 سعی کردم آروم باشم.😌 نقش من و اینکه چیزی رو لو ندم خیلی مهم بود.😎
حمید: به به مهدیه خانوم از این ورا میای بریم بگردیم؟😏 نگفتی چیکاره ای؟😋
هنوز وقتش نبود که بیان بگیرنش باید بدون توجه بهش به راهم ادامه میدادم.🙄 که یهو آقا داوود زودتر از موعد دوید جلو😦 و اسلحه شو هم در آورده بود!!😨 اما قرار نبود اصلا اسلحه استفاده کنیم مگه اینکه طرف مسلح باشه و خطر جانی داشته باشه!!!🤭
حمید: نیرو واسه من میاری!؟🤨🤨 بد میبینی آره همه تون بد میبینید مخصوصا اون محمدِ..........😡😡
و دوید و فرار کرد!😧 آقا داوود یکم دنبالش دوید ولی اون سوار ماشین شد و رفت.😑
مهدیه: ا آقا داوود!!!😧 چرا اومدید جلو شک کرد خب.😩 الان که در رفته دیگه دستمون بهش نمیرسه!😒
سرش رو انداخت پایین. آخه چرا این کار رو کرده بود!☹️ همه نقشه ها مون به باد رفت.😞 دیگه معلوم نبود بتونیم دستگیرش کنیم.😟 یکمم دلم شور میزد.😣 اون محمدو از کجا میشناخت؟🤔 چرا بهش فحش داد؟🤭 مگه از دستش ناراحته؟!😯 مگه تا حالا باهم رو به رو شدن که این بخواد از محمد متنفر باشه....😦 و کلی چرای دیگه...🙁 حالا هم که فرار کرده بود و جواب چرا ها مو نمیتونستم بگیرم.😒 از دست آقا داوود عصبانی بودم.🤯 همه عصبانی بودن مخصوصا محمد.🤭 اومدن به سمت ما دو تا.
محمد: داووووود😡 این چه کاری بود تو کردیییی!!؟؟؟؟😡😡😡 چرا قبل از دستور، عکس العمل نشون دادی؟!؟😡😡 چرا اسلحه در آوردییی؟؟؟😡😡 اگه اتفاق بدی میوفتاد!!!؟😡😡 اگه مسلح بود..؟!!!!!!😡💔😡
محمد خیلی عصبانی بود.😟 حقم داشت.🙈 الان دیگه دستمون بهش نمیرسید و نمیدونیم چه اطلاعاتی از ما داره🙁 و احتمالا از این به بعد بیشتر دقت میکنه و گیر انداختنش خیلی مشکله.😩
داوود: ب..ببخ...شی...ید.😣😖😖😖
محمد: الان دیگه ببخشید فایده نداره!!😡😤😤 دیگه از دستمون در رفته.😒 حالا تنبیهم برات داااااارم.🤨🤨 فعلا یه هفته پشت سر هم شیفت وایمیستی.🤨
یکم نگران بودم.💔 نکنه به خاطر این کار آقا داوود نظر محمد برگرده و اجازه نده بیان خواستگاری!؟🥺
#داوود
قرار بود تا موقع دستور منتظر بمونیم.😕 من یه جایی وایسادم مشرف به خانم حسنی بودم و سعی میکردم حسابی حواسم بهشون باشه تا اتفاقی نیوفته.😎 تا اینکه دیدم یه پسره به قصد مزاحمت رفت جلو.🤭 میدونستم تا آقا محمد نگفته نباید برم اما..😓 دست خودم نبود.😥 یه جورایی خون اومد جلوی چشمام😣... و دیگه نفهمیدم...
تا به خودم اومدم دیدم رفتم سمت اون پسره و اونم متوجه شده و فرار کرده و تمام نقشه رو به باد دادم.😱💔 آخه چراااااااا؟؟!😩😓😓 چرا من نتونستم خودمو کنترل کنم و نقشه مون خراب شد؟!😖😖😖
هر چی سرم میومد حقم بود...😞 هیچ جوابی برای سرزنش های بقیه نداشتم.😭 فقط تونستم بگم..
داوود: ببخشید آقا..😔 آخر هفته جایی دعوتم... باید حتما برم.. خیلی مهمه برام😣... میشه همون شب رو ببخشید؟😢
محمد: دستگیری حمیدم برای من خیلی مهم بود. تو توجه کردی؟!!🤨🤨😡
نهههههه یعنی نمیتونستم خواستگاری رو برم😩😩💔💔... یعنی به خاطر این اتفاق جواب خانم حسنی منفی میشه😞😞💔.... خیلی حالم بد شد.😓 محمد یه چند قدم دور شد. دوباره برگشت سمتم و گفت
محمد: فقط همون یک شب.😒 بجاشم یه شب اضافه وایمیستی😤😤
داوود: چشم😃
#آریا
این مدت یه جورایی دست راست ماریا بودم.😌 هرچی میگفت گوش میکردم.😎 تا الانم به نتایج خوبی رسیده بودیم.💪 پیش زمینه های سایت شرط بندی آماده بود.😈 هرچند این نقشه زمان بر بود اما نتیجه لذت بخش ورشکسته شدن تاجرای بزرگ ایران رو داشت.☠😏 پس با جون و دل انجام میدادم.😈 ماریا دوباره اومد تو اتاقم. احتمالا یه دستور جدید داشت...😎
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
امکان نداره😟
چی فکر کردی استاد😜
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و بیست و دوم
#رسول
قلبم اومد تو دهنم!💔 تیکه نارنگیی که گذاشته بودم تو دهنم پرید گلوم و شروع کردم به سرفه.😣 داوود که تا الان نشسته بود با دیدن آقا محمد پرید هوا و نارنگیش از دستش افتاد.😬 فرشیدم که با دیدن آقا محمد فهمید حسابی گند زده،🤦♂️ چند قدم عقب رفت و...
ژییییت!!!🤭 نارنگی داوود زیر پاش له شد!😨 من، هم سرفه م گرفته بود هم خنده!!😝 در وضعیت بدی بودم!!!🤢😆 ولی بی چاره فرشید.😢 الان حتما حس خیلی بدی داشت. جورابش خییییس😫... آقا محمد چپ چپ نگاش میکرد😬 حسابی آب شده بود. فقط تونست در جواب آقا محمد بگه
فرشید. ا.. چیزه.. نه خب.. ببخشید..🙊
داوودم حال و روز بهتری نداشت😦 سرش پایین بود و محمد با غضب به داوود نگاه میکرد!😓 خداییش منم بودم از دستش عصبانی میشدم😕 آقا محمد حاضر شده بود خواهر شو طعمه کنه و یه جورایی با آبرو و جون اون بازی میشد!😟💔 که وقتی با اشتباه یه نفر، همه چی به باد رفته بود، خب معلومه از دستش ناراحت بشه😒
محمد. همگی برید سر کارتون!🤨🤨 اینجا جلسه تشکیل دادید!!🙄 فرشید تو هم جورابتو عوض میکنی، اینجا رو تمیز میکنی، بعد میری سر کارت😒
سه تایی. چشم😢
فرشید موند تا اونجا رو تمیز کنه.. من و داوود داشتیم از پله ها میرفتیم پایین. بی چاره عطیه!🙁 چه جوری میخواد محمدو تحمل کنه😅 البته که اونا با هم ساختن و انتخاب شونو کردن🤷♂️.. و البته حتما محمد تو این مدت تو خونه شون تغییر کرده👌، ولی بیچاره مهدیه خانم🤦♂️... اون که دیگه انتخاب نکرده! گیر چه برادری افتاده!!!😅😩
داوود. جااان!!؟🧐 داشتی در مورد خانم حسنی صحبت میکردی!؟😯
رسول. ها!! چی میگی!😧 من!!؟😳 با خانم حسنی چیکار دارم من؟!😬
داوود. آخه تو صحبتات من اسم مهدیه شنیدم!🤔
رسول. صحبتام!؟😳
اونجا بود که فهمیدم بلند بلند فکر میکردم!😨
رسول. ا چیزه... داوود🤭 میگم تو هر چی گفتمو شنیدی؟😟
داوود. نه! فقط صدای پچ پچ میشنیدم.🤷♂️ البته یه اسم مهدیه هم شنیدم!🧐 منظورت خانم حسنی بود؟
رسول. نه بابا چیزه🙊.. ا نگا کن! یاسر اومده!😍
داوود. کو؟!🤩 ا سلام یاسر...😄
هوفففف!😃 یاسر یکی از بچه های قدیمی بود که محل کارش عوض شده بود.. حالا اومده بود بهمون سر بزنه. خدا برام رسوندش😌
#داوود
بعد از سلام و علیک با یاسر، رفتم نشستم پشت میزم که گزارش جنگ سایبری رو بنویسم✍🏻 بدم آقا محمد. فردا شبم خواستگاری بود🤗 زودکارمو تموم کردم که برم لباسامو برای فردا از اتوشویی بگیرم👔
فقط یه چیز ذهنمو مشغول کرده بود🧐 اینکه رسول واقعا در مورد کی صحبت میکرد؟😯 منظورش خانم حسنی بود؟؟
گزارش آماده شد رفتم که بدم به آقا محمد. دم در اتاقش بودم🚪 در بسته بود. خواستم در بزنم که صدای خانم حسنی رو شنیدم که انگار تو اتاق محمد بود😯
مهدیه. خب برای تو شاید مهم نباشه!😒 ولی برای من مهمه! اجازه بده زود تر برم دیگه😩
محمد. من کِی گفتم مهم نیست!🤨 آینده تو برام از همه چی مهم تره.. زود تر برو.. ولی خب حداقل کارتو بسپر به یکی دیگه...🤷♂️
ا چرا اینا اینقدر راحت باهم حرف میزنن!😳🤭 با اینکه میدونستم کار خوبی نیست، ولی باید میفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته😶🤨🤨
مهدیه. باشه میسپرم به عطیه😁 من دیگه میرم مامان هم دست تنهاس😙
محمد. باشه برو😅
مهدیه. ممنون داداش😇
دا...دا...ششش!!؟😳 نمیفهمم!🤯 یعنی.. یعنی.. محمد و خانم حسنی..💔😨
ویییییی اصلا حالم خوب نبود.😞 باورم نمیشد دارم میرم خواستگاری خواهر فرمانده م!😥 مغزم اصن جواب نمیداد!😓 نمیتونستم درست تصمیم بگیرم🤕 یعنی میتونستم از پسش بر بیام؟ فامیل شدن با فرمانده😱 اههههه نه نه نه.. نمیدونم😣 فقط میدونم که فردا نمیتونم برم خواستگاری😖😖
بدو بدو از در دور شدم، گزارش رو روی میزم گذاشتم و از سایت زدم بیرون...😞
یه ذره قدم زدم... اما فایده نداشت.. آروم نمیشدم😖... ذهنم خیلی درگیر بود🤯.. یه جورایی داشتم اتفاقات اخیر رو با نگاه اینکه خانم حسنی خواهر محمده کنار هم میچیدم و یهو همه چی تو ذهنم هنگ میکرد..😓😓 آخه چراااا؟؟
رفتم سمت خونه.. حوصله هیچی رو نداشتم😒 کسل رسیدم خونه.
داوود. سلام مامان...😞
مادر داوود. ا سلام عزیزم! چه زود اومدی؟!😯
جوابی ندادم. رفتم پیشش.
داوود. مامان... اگه میشه زنگ بزن بگو فردا نمیایم خواستگاری😔
مادر داوود. ا چرا!!؟ چیشده مگه؟! کاری پیش اومده؟🧐
داوود. حالا فعلا نمیتونم دیگه...😒
مادر داوود. خب بگم کِی میایم؟
داوود. هیچ وقت.. نه نه... نمیدونم😣.. فقط میدونم فعلا نمیتونم برم...
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
مجبوریم😞
حماقت تو🤨
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و بیست و سوم
#داوود
مادر داوود: وااا برای چی!😧 مگه چیشده!!؟ داری نگرانم میکنیااا..😟
داوود: نه حالا...😕 چیز خاصی نیست... ببخشید من میرم استراحت کنم...😞
مادر داوود: باشه مادر!🤭
رفتم سمت اتاقم. دریا از اتاقش اومد بیرون
دریا: به به! آق داداش!!😜 چه عجب این طرفااا!😁
اصلا حوصله شو نداشتم.😒 کنارش زدم. رفتم تو اتاقم و درو بستم.😑 فقط صداشو شنیدم که به مامانم گفت
دریا: این چش بود!😳
مادر داوود: نمیدونم والا!🤷♀
رو تختم دراز کشیدم و به خانم حسنی، محمد، و آینده ای نا معلوم فکر می کردم...🤯💔😢😢
#ماریا
اههههههههه!😡 این چه وضعشه آخه!!😩 چرا اینطوری شد!!!🤨😟
بعد از اینکه کامپیوتر یهویی خاموش شد، هر کاری کردیم روشن نشد!😟 تا اینکه نیم ساعت بعد بالاخره روشن شد و دیدیم عملیاتش متوقف شده.😳 یعنی چه مشکلی پیش اومده بود!؟😰 انتقال ها و ارتباطات سایبری mi6 بی نظیرن و اصلا نمیشه مشکلی توشون پیش بیاد!😯 یعنی چه اتفاقی افتاده که تو سیگنالا شون پارازیت افتاده!؟😓😓
ماریا: آریا خیلی سریع کامپیوترو بررسی کن!😡 باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده بوده..😵
آریا: Ok
بعد با عصبانیت از اتاقش زدم بیرون و رفتم سمت اتاق خودم.🤯
#آریا
ماریا خیلی ترسناک شده بود!!😬 معلوم بود خیلی عصبیه!🤕 هر لحظه ممکن بود همه خشم شو رو سر من خالی کنه!!😐 برای همین کاری که گفت رو مو به مو انجام دادم...🤐
کامپیوتر روشن شده بود، اما تنظیماتش دست من نبود!😧 انگار از یه سرور دیگه داشت دستور میگرفت و به دستورات کیس من عمل نمیکرد!😥 یه جوررایی یه جورایی انگار هک شده بود!!😱 وااااای! سیستم سفارت...!😧 هک شده!!؟😓 سریع رقتم پیش ماریا بهش گفتم
ماریا: چییییی؟!😳 کی هک کرده!؟ چه جوری هک کرده؟!😰
آریا: نمیدونم..نمیدونم...😣 فقط از نوع فعالیت کامپیوتر اینو حدس زدم...😓
ماریا: شناسه کامپیوترو بده من😥
آریا: چرا!؟😟
ماریا: باید بدم mi6 بررسیش کنه😓
آریا: ا اون وقت که به خودمون شک میکنن! فکر میکنن لو رفتیم!😣😢
ماریا: نمیشه مجبوریم.😒 به خاطر حماقت توِ...........🤬 باید زیر بار همچین کاری برم.😤 کسی که تونسته به سیستم سفارت نفوذ کنه، حتما یه حرفه ای تمام عیاره🙁 و جز mi6 کسی نمیتونه گیرش بندازه.🤭 البته خودم یه حدسایی میزنم...😏 ولی خب اگه خود mi6 پیداش کنه، بهتره.😎
جرعت حرف زدن نداشتم.🤐 میترسیدم الان یه چیزی بگم دوباره بهم بتوپه!🙄 برای همین سریع فقط آدرس شناسه کامپیوترو بهش دادم و اونم گرفت و رفت.
دیگه تقریبا شب شده بود.🌙 اومد تو اتاقم. چشماش برق میزد!🤩😈 و انگار چیز مهمی متوجه شده باشه😯... البته بیشتر انگار یه نقشه مکارانه کشیده!😏😈 در هر صورت صبر کردم تا خودش توضیح بده.
ماریا: سیگنالای رد و بدل شده رو بخش سایبری mi6 تحلیل کرده و منبع شو پیدا کرده🤩😈
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
بالاخرههههه😈
سخت شده😞
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_