🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و چهارم
#دریا
صبح از خواب پا شدم. یه کم عذاب وجدان داشتم😣 آخه تا حالا نشده بود بدون اجازه از داوود برم سر گوشیش😕 این حس فضولیم منو به هر کاری وادار می کرد😩😥
اول رفتم یه لقمه واسه خودم گرفتم خوردم😋 بعد خواستم زنگ بزنم به اون دختره.. اسمش چی بود؟🧐 آها مهدیه😃
ولی آخه چی میگفتم!😅 میگفتم برادر من عاشق شما شده؟!😆 اگه اصن داوودو دوست نداشت چی!😕 اصن میتونم خودمو معرفی کنم بعد باهاش یه قرار ملاقات بزارم تا باهاش بیشتر آشنا بشم و با هم دوست بشیم🤝 ولی البته اون از من بزرگ تره☹️.. حالا زنگ میزنم اصن ببینم چی میشه😬
رفتم سراغ گوشیم. هر چقدر گشتم شماره شو پیدا نکردم😟 وااا خودم دیشب سیوش کردم!!😳 یعنی چی شده؟ نکنه پاک شده😨 البته خودش که پاک نمیشه😅.. نکنه اصن ذخیره نشده!😱 واااای احتمالا همینه😫 دیشب یادم رفته بود وقتی شماره و اسمو زدم بعدش ذخیره کنم!😓 اههههه بد جور خورد تو ذوقم😒 دیگه هم وجدانم اجازه نمیداد برم پای گوشیش😞...
رفتم سر درسام. فردا امتحان داشتم باید خوب میخوندم🤓
#مهدیه
من ت میم ماریا بودم😎 از ظهر که فهمیده بودیم ماریا ایرانه محمد منو فرستاد اینجا. از اون موقع تو ماشین بودم و خبری نبود😕 تا اینکه حدودا ۵ بعد از ظهر با ماشینش از پارکینگ اومد بیرون😯
مهدیه. 🎙{ساعت ۵ و ۸ دقیقه عصر؛ سوژه تنها با ماشینش از خونه خارج شد}
دنبالش کردم. رانندگیش خیلی خوب بود😅 هی از لا به لای ماشینا با سرعت می رفت. اگه حواسمو جمع نمیکردم حتما ازش جا می موندم🤦♀. رسیدیم دم در سفارت انگلیس!🏛 با ماشینش وارد سفارت شد.
مهدیه. 🎙{ساعت ۵ و ۵۰ دقیقه ماریا با ماشین وارد سفارت انگلیستان شد}
من که دیگه دسترسی به اون تو نداشتم همون جا کنار خیابون پارک کردم و منتظر موندم🙁
#آریا
ماریا یکی از موفق ترین آدما تو کارشه😍 نقشه کشی ها و برنامه ریزی هاش بی نظیره👍🏻 حالا هم که اومده ایران قطعا یه نقشه عالی داره😏 سعی میکنم برای اینکه به اهدافش برسه و نقشه هاش عملی بشه هرچی میگه گوش کنم🤝💪
صبح باهاش صحبت کردم قرار بود الانا دیگه بیاد سفارت. از پنجره اتاقم دیدم یه ماشین نقره ای وارد شد😯 هیچ کدوم از اعضای سفارت همچین ماشینی نداشتن!🤨 یا یه مهمون اومده بود سفارت یا... یا خود ماریاست!!🤩 دوباره از پنجره نگا کردم👀 ماشینو پارک کرد و پیاده شد. آره خود ماریاست🤩 رفتم برای استقبال
اریا. 🤠Oh! Maria.🤝 Welcome
ماریا. 😍😍Hi. Thank you
سفیر. 👋🏻Hello Maria
ماریا. 🖐Hi, Hi واای خیلی خوشحالم که دوباره اومدم اینجا🤩
آریا. اینجا همه منتظر تو بودن😊
ماریا. 👍Good خب چه خبر..
به ماریا اتاق کارش رو نشون دادم. رفت پشت میزش تا یه دور همه چیزو چک کنه😎 و منم یه گزارش کلی از اوضاع سفارت دادم.
ماریا. اون لیست تاجرای ایرانیی که گفتی جمع آوری کردی📄..
آریا. خب؟🧐
ماریا. همه شونو دعوت کن سفارت
آریا. همه شونو باهم؟!😟
ماریا. آره🤷♀
آریا. خب این طوری که شک می کنن!😬
ماریا. از در ویزا!😏
آریا. آهان خب باشه😎 فقط چه روزی؟
ماریا. هر چه زود تر بهتر، تو هفته آینده. ببین چه روزی همه شون می تونن بیان هماهنگ کن🤝
آریا. Ok. فقط موضوع جلسه رو چی بگم؟🤔
ماریا. خرید و فروش کالا با تاجرای عربی👨🏾💼
آریا. اون وقت نمیپرسن به انگلیس چه ربطی داره؟!😅
ماریا. میگی ما میخوایم شما رو به یه سایت خرید و فروش به صرفه با تاجرای عربی معرفی کنیم🤷♀ جزئیات بیشترشم تو گفت و گوی حضوری توی سفارت به اطلاعتون میرسونیم😎 همین🙊
آریا. Ok👌
ماریا. فقط تاکید کن که از در ویزا وارد بشن❗️ الانم لیست کامل تاجرای ایرانی_عربی_انگلیسی رو بهم بده📋
آریا. باشه الان میارم
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
اسمش چیه؟😏
اعتماد کنم🤨
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee 🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و هجدهم
#مهدیه
یه ذره جلو تر از ماشین پیاده شد.🚗 سعی کردم آروم باشم.😌 نقش من و اینکه چیزی رو لو ندم خیلی مهم بود.😎
حمید: به به مهدیه خانوم از این ورا میای بریم بگردیم؟😏 نگفتی چیکاره ای؟😋
هنوز وقتش نبود که بیان بگیرنش باید بدون توجه بهش به راهم ادامه میدادم.🙄 که یهو آقا داوود زودتر از موعد دوید جلو😦 و اسلحه شو هم در آورده بود!!😨 اما قرار نبود اصلا اسلحه استفاده کنیم مگه اینکه طرف مسلح باشه و خطر جانی داشته باشه!!!🤭
حمید: نیرو واسه من میاری!؟🤨🤨 بد میبینی آره همه تون بد میبینید مخصوصا اون محمدِ..........😡😡
و دوید و فرار کرد!😧 آقا داوود یکم دنبالش دوید ولی اون سوار ماشین شد و رفت.😑
مهدیه: ا آقا داوود!!!😧 چرا اومدید جلو شک کرد خب.😩 الان که در رفته دیگه دستمون بهش نمیرسه!😒
سرش رو انداخت پایین. آخه چرا این کار رو کرده بود!☹️ همه نقشه ها مون به باد رفت.😞 دیگه معلوم نبود بتونیم دستگیرش کنیم.😟 یکمم دلم شور میزد.😣 اون محمدو از کجا میشناخت؟🤔 چرا بهش فحش داد؟🤭 مگه از دستش ناراحته؟!😯 مگه تا حالا باهم رو به رو شدن که این بخواد از محمد متنفر باشه....😦 و کلی چرای دیگه...🙁 حالا هم که فرار کرده بود و جواب چرا ها مو نمیتونستم بگیرم.😒 از دست آقا داوود عصبانی بودم.🤯 همه عصبانی بودن مخصوصا محمد.🤭 اومدن به سمت ما دو تا.
محمد: داووووود😡 این چه کاری بود تو کردیییی!!؟؟؟؟😡😡😡 چرا قبل از دستور، عکس العمل نشون دادی؟!؟😡😡 چرا اسلحه در آوردییی؟؟؟😡😡 اگه اتفاق بدی میوفتاد!!!؟😡😡 اگه مسلح بود..؟!!!!!!😡💔😡
محمد خیلی عصبانی بود.😟 حقم داشت.🙈 الان دیگه دستمون بهش نمیرسید و نمیدونیم چه اطلاعاتی از ما داره🙁 و احتمالا از این به بعد بیشتر دقت میکنه و گیر انداختنش خیلی مشکله.😩
داوود: ب..ببخ...شی...ید.😣😖😖😖
محمد: الان دیگه ببخشید فایده نداره!!😡😤😤 دیگه از دستمون در رفته.😒 حالا تنبیهم برات داااااارم.🤨🤨 فعلا یه هفته پشت سر هم شیفت وایمیستی.🤨
یکم نگران بودم.💔 نکنه به خاطر این کار آقا داوود نظر محمد برگرده و اجازه نده بیان خواستگاری!؟🥺
#داوود
قرار بود تا موقع دستور منتظر بمونیم.😕 من یه جایی وایسادم مشرف به خانم حسنی بودم و سعی میکردم حسابی حواسم بهشون باشه تا اتفاقی نیوفته.😎 تا اینکه دیدم یه پسره به قصد مزاحمت رفت جلو.🤭 میدونستم تا آقا محمد نگفته نباید برم اما..😓 دست خودم نبود.😥 یه جورایی خون اومد جلوی چشمام😣... و دیگه نفهمیدم...
تا به خودم اومدم دیدم رفتم سمت اون پسره و اونم متوجه شده و فرار کرده و تمام نقشه رو به باد دادم.😱💔 آخه چراااااااا؟؟!😩😓😓 چرا من نتونستم خودمو کنترل کنم و نقشه مون خراب شد؟!😖😖😖
هر چی سرم میومد حقم بود...😞 هیچ جوابی برای سرزنش های بقیه نداشتم.😭 فقط تونستم بگم..
داوود: ببخشید آقا..😔 آخر هفته جایی دعوتم... باید حتما برم.. خیلی مهمه برام😣... میشه همون شب رو ببخشید؟😢
محمد: دستگیری حمیدم برای من خیلی مهم بود. تو توجه کردی؟!!🤨🤨😡
نهههههه یعنی نمیتونستم خواستگاری رو برم😩😩💔💔... یعنی به خاطر این اتفاق جواب خانم حسنی منفی میشه😞😞💔.... خیلی حالم بد شد.😓 محمد یه چند قدم دور شد. دوباره برگشت سمتم و گفت
محمد: فقط همون یک شب.😒 بجاشم یه شب اضافه وایمیستی😤😤
داوود: چشم😃
#آریا
این مدت یه جورایی دست راست ماریا بودم.😌 هرچی میگفت گوش میکردم.😎 تا الانم به نتایج خوبی رسیده بودیم.💪 پیش زمینه های سایت شرط بندی آماده بود.😈 هرچند این نقشه زمان بر بود اما نتیجه لذت بخش ورشکسته شدن تاجرای بزرگ ایران رو داشت.☠😏 پس با جون و دل انجام میدادم.😈 ماریا دوباره اومد تو اتاقم. احتمالا یه دستور جدید داشت...😎
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
امکان نداره😟
چی فکر کردی استاد😜
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و نوزدهم
#آریا
ماریا: خوبی؟😏
آریا: آره چطور؟🧐
ماریا: آخه وقتشه😏😎
آریا: وقت چی؟😯
ماریا: افتتاح سایت شرط بندی😈.. از mi6 بهم خبر دادن که زیر ساخت های سایت آماده شده.😌 باید سایتو تو ایران تحویل بگیریم تا بخشی از دسترسی مدیریتی رو هم ما از اینجا داشته باشیم.💪
آریا: ooook🤩 خب از کی میتونیم اقدام کنیم؟😎
ماریا: همین الان😍
آریا: خب بیا.. از همین سیستم سفارت واردش بشیم😎
#رسول
از وقتی ماجرای سایت شرط بندی🤞 رو فهمیده بودیم، آقا محمد بهم سپرده بود که رد و بدل شدن سیگنال های📈 سیستم های سفارت انگلیس رو بررسی کنم🖥 که اگه سیگنال غیر متعارف با خارج کشور برقرار شد،⚠️ بتونیم سریع واکنش نشون بدیم.❗️
داشتم کاری که آقا محمد گفته بود رو انجام میدادم. یعنی میگشتم تا بلکه بتونم ردی از حمید توکلی پیدا کنم.😕 همزمان توی کامپیوتر کناری سیگنال های سفارت هم به صورت زنده نمایش داده میشد🖥 و هر چنددقیقه یکبار چک میکردم. صندلی مو چرخوندم به سمت میز فرشید.👀
رسول: فرشید تو هم چیزی پیدا نکردی؟😕
فرشید: چی فکر کردی استاد!😁 فکر کردین فقط خودتون در مواقع مهم، کشفیات بدرد بخور میکنین؟!🤨🤨
رسول: هه مزه نریز.🙄 بگو ببینم چی پیدا کردی ای شاگردم!😐😆
فرشید: اوه!😂 بفرمایید استاد ۱۰ ساعت پیش🕟 از یه سوپری تو خیابون شریعتی ۸ تومان با کارتی به نام حمید توکلی خرید شده.💳
رسول: که اصلا منبع درستی نیست و ممکنم هست تشابه اسمی باشه😏😶😶
فرشید: ا خب آره🤭.. ولی بررسی کردنش که ضرری نداره!🤷♂
رسول: آره. ضرر نداره.🤷♂ داوودو بفرست بره اون منطقه یه سر و گوشی آب بده.👀 نه ولش کن داوود یه مدته تو حال خودش نیست.🙄 سعیدو بفرست.
در همین زمان که من پشتم به کامپیوترم بود، صدای هشدار کامپیوتر اومد.🚫‼️ برگشتم دیدم سیگنال های سفارت خیلی بالا و پایین میشن!!😳 سریع از تلفن داخلی زنگ زدم به اتاق آقا محمد.
{رسول: آقا لطفا سریع بیاین پایین سیگنالای سفارت مشکوکه😬}
{محمد: الان میام}
بعدم سریع مشغول شدم تا بررسی کنم سیگنالا برای چه کاریه و مقصد شون کجاست.🤔 آقا محمدم اومد. برعکس همیشه ازم توضیح نخواست.🤫 چون حتما میدونست کار روی سیگنال خیلی حساسه و خیلی تمرکز و دقت میخواد.😎 با کوچک ترین اشتباه تسلطم از روی سیگنال به باد میره.😣
رسول: آقا سیگناله بین سیستم اتاق آریا و انگلیس رد و بدل میشه.😯
محمد: اممم خب یعنی چی کار دارن میکنن؟🧐
رسول: یه لحظه... مثل واگذاری یا تقسیم کردن مالکیت یه مکان مجازیه.😦 یعنی به اندازه این کار داره سیگنال مصزف میشه.🤷♂
محمد: خودشه. احتمالا میخوان سایت رو راه بندازن❗️
رسول: آقا تو حین این کار اگه یه اختلال کوچیکم پیش بیاد کارشون نصفه میشه😏 و عملیات انتقال مالکیتو دوباره از اول باید انجام بدن.🤠
محمد: آهان که این طور🧐... خب ببین میتونی یه دونه از سیگنالا شونم که شده کور کنی؟😎
رسول: کار خیلی سختیه چون مصافت سیگنالی زیاده😬 ولی من تمام تلاشمو میکنم.
محمد: خوبه🙂
#آریا
با mi6 تماس گرفتیم و قرار شد عملیات انتقال مالکیت سایت رو همین الان روی سیستم سفارت انجام بدیم.😙 رمز عبور و پسوورد سایت رو زدم و منتظر پیغام انتقال شدم.🌀 دیلینگ! روی صفحه مانیتورم🖥 یه پیغام اومد: آیا اجازه پذیرش انتقال مالکیت سایت bubet (بعدا بهتون میگم چرا اسم سایت رو بوبِت گذاشتن😉) را به دستگاه میدهید؟ ok رو زدم👍 و روند انتقال مالکیت شروع شد...💪 نوار زردش داشت پر میشد...〽️ که بعضی جاها انگار پارازیت میوفتاد!😧 و ارور میداد!!😨 ماریا رو صدا زدم. اومد کنار سیستم.
آریا: این چشه!؟😖
ماریا: ظاهرا که همه چی درسته!🤷♀
آریا: ولی هی ارور میده!🤭
ماریا: خب.. یعنی چی؟! کامپیوتر که ویروسی نبوده؟😳
آریا: امکان نداره!😬 تازه ریکاوری شدن همه شون...😟
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
یا علیییییییی😩
شد؟🥺
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و بیست و سوم
#داوود
مادر داوود: وااا برای چی!😧 مگه چیشده!!؟ داری نگرانم میکنیااا..😟
داوود: نه حالا...😕 چیز خاصی نیست... ببخشید من میرم استراحت کنم...😞
مادر داوود: باشه مادر!🤭
رفتم سمت اتاقم. دریا از اتاقش اومد بیرون
دریا: به به! آق داداش!!😜 چه عجب این طرفااا!😁
اصلا حوصله شو نداشتم.😒 کنارش زدم. رفتم تو اتاقم و درو بستم.😑 فقط صداشو شنیدم که به مامانم گفت
دریا: این چش بود!😳
مادر داوود: نمیدونم والا!🤷♀
رو تختم دراز کشیدم و به خانم حسنی، محمد، و آینده ای نا معلوم فکر می کردم...🤯💔😢😢
#ماریا
اههههههههه!😡 این چه وضعشه آخه!!😩 چرا اینطوری شد!!!🤨😟
بعد از اینکه کامپیوتر یهویی خاموش شد، هر کاری کردیم روشن نشد!😟 تا اینکه نیم ساعت بعد بالاخره روشن شد و دیدیم عملیاتش متوقف شده.😳 یعنی چه مشکلی پیش اومده بود!؟😰 انتقال ها و ارتباطات سایبری mi6 بی نظیرن و اصلا نمیشه مشکلی توشون پیش بیاد!😯 یعنی چه اتفاقی افتاده که تو سیگنالا شون پارازیت افتاده!؟😓😓
ماریا: آریا خیلی سریع کامپیوترو بررسی کن!😡 باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده بوده..😵
آریا: Ok
بعد با عصبانیت از اتاقش زدم بیرون و رفتم سمت اتاق خودم.🤯
#آریا
ماریا خیلی ترسناک شده بود!!😬 معلوم بود خیلی عصبیه!🤕 هر لحظه ممکن بود همه خشم شو رو سر من خالی کنه!!😐 برای همین کاری که گفت رو مو به مو انجام دادم...🤐
کامپیوتر روشن شده بود، اما تنظیماتش دست من نبود!😧 انگار از یه سرور دیگه داشت دستور میگرفت و به دستورات کیس من عمل نمیکرد!😥 یه جوررایی یه جورایی انگار هک شده بود!!😱 وااااای! سیستم سفارت...!😧 هک شده!!؟😓 سریع رقتم پیش ماریا بهش گفتم
ماریا: چییییی؟!😳 کی هک کرده!؟ چه جوری هک کرده؟!😰
آریا: نمیدونم..نمیدونم...😣 فقط از نوع فعالیت کامپیوتر اینو حدس زدم...😓
ماریا: شناسه کامپیوترو بده من😥
آریا: چرا!؟😟
ماریا: باید بدم mi6 بررسیش کنه😓
آریا: ا اون وقت که به خودمون شک میکنن! فکر میکنن لو رفتیم!😣😢
ماریا: نمیشه مجبوریم.😒 به خاطر حماقت توِ...........🤬 باید زیر بار همچین کاری برم.😤 کسی که تونسته به سیستم سفارت نفوذ کنه، حتما یه حرفه ای تمام عیاره🙁 و جز mi6 کسی نمیتونه گیرش بندازه.🤭 البته خودم یه حدسایی میزنم...😏 ولی خب اگه خود mi6 پیداش کنه، بهتره.😎
جرعت حرف زدن نداشتم.🤐 میترسیدم الان یه چیزی بگم دوباره بهم بتوپه!🙄 برای همین سریع فقط آدرس شناسه کامپیوترو بهش دادم و اونم گرفت و رفت.
دیگه تقریبا شب شده بود.🌙 اومد تو اتاقم. چشماش برق میزد!🤩😈 و انگار چیز مهمی متوجه شده باشه😯... البته بیشتر انگار یه نقشه مکارانه کشیده!😏😈 در هر صورت صبر کردم تا خودش توضیح بده.
ماریا: سیگنالای رد و بدل شده رو بخش سایبری mi6 تحلیل کرده و منبع شو پیدا کرده🤩😈
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
بالاخرههههه😈
سخت شده😞
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و بیست و چهارم
#آریا
آریا: جدا!!؟😳 عالیه!😍 چه جوری!؟🤩🤩
ماریا: بخش سایبری mi6 سیگنالارو بالاخره تحلیل کردن😏 و متوجه شدن که نوع سیگنال ساده نیست و خیلی پیچیده اس.🤯 بنابراین فقط میتونه از یه سیستم پیشرفته اطلاعاتی و امنیتی بوده😎 که از زمان به وجود اومدن این سیگنال روش سوار بوده!😨
آریا: اینکه از به وجود اومدن این سیگنال خبر داشتن خیلی ترسناکه!😰 یعنی ما چقدر زیر ذربین که چه عرض کنم زیر میکروسکوپیم!😓 پس ارتباط گرفتنم خیلی سخت شده!😩
ماریا: همین منو نگران کرده بود..😔 ولی خب... ما هم از اونا کم اطلاعات نداریم!..😈 حالا بقیه شو گوش کن! اونا رد سیگنال زدن، و مکان حدودی شو متوجه شدن..😏
آریا: چرا حدودی؟😟
ماریا: مثل اینکه طرف مقابل برنامه ای طراحی کردن که منبع سیگنالاشون رو محو میکنه و با نزدیک شدن بهش نویز میده...😒 حالا مکان حدودیش تو ایرانه و داخل تهران!😯 از طریق لوکیشن یه محدوده رو هم مشخص کردن که احتمالا سرچشمه ش اونجاست😈
آریا: آهان. خب ولی نفهمیدی طرفمون کیه هااا!؟😟
ماریا: چرا فهمیدیم...😈😈😈
آریا" چیییی؟!!😳 جداااا!!؟🤩 خب کیه؟😎
#محمد
با توجه به اینکه تونسته بودیم نقشه بعدی شونم که ساخت یه سایت شرط بندی بود رو خنثی کنیم،😌 لازم دونستم یه دور کامل پرونده میم رو مرور کنیم تا بتونیم نقشه بعدی شون رو زود تر پیشبینی کنیم.😎 همه اومدن تو اتاق کنفرانس
محمد: به نام خدا امروز قراره پرونده رو یکبار دیگه مرور کنیم تا بتونیم قبل از اجرای نقشه بعدیشون، اون رو خنثی کنیم.👌 آقای عبدی اجازه میدید؟
آقای عبدی: بله شروع کنید
محمد: نقطه شروع این پرونده فردی به نام محمود عرفانی بود👤 که کارمند وزرات امور خارجه هست و اطلاعات و سیاست های وزارت خارجه ما رو از طریق فردی به نام مصطفی صمدی به mi6 میرسونه.😒 افسر هادی این دو نفر فردی به اسم ماریا آنیلی که یکی از افسران بلند پایه ی mi6 هست و البته مهره اصلی پرونده ی ما.😎
خانم فهیمی: در همون ابتدای کار با استفاده از شهرام معینی، آقا فرشید رو شناسایی میکنن😕 و میخواستن با یک تصادف عمدی همه رو به بیمارستان بکشونن و شناسایی کنن که این نقشه شون با شکست مواجه شد.❌
فرشید: بعد از اینکه مصطفی صمدی شناسایی شد متوجه شاخه ی دیگه ی فعالیت این گروه شدیم که قاچاق مواد مخدر هست🚬 که رسول رو فرستادیم عراق تا با کمک محسن محل اونهارو پیدا کنن🔍 که یک سهل انگاری باعث شده بود خودشون شناسایی بشن😣 و محسن متاسفانه تو این عملیات به شهادت رسید.😔💔 اما ما در این سمت مرز با کمک نیرو های مرزبانی و مبارزه با مواد مخدر تونستیم محموله رو بگیریم💪 و دو نفر از مهم ترین اعضاء شون رو دستگیر کنیم💪
مهدیه: بعدش شهرام رو شناسایی کردیم و دستگیرش کردیم که توی این عملیات هم متاسفانه خانم قطبی شهید میشن😢💔
عطیه: وقتی توی خونه محمود عرفانی شنود و دوربین گذاشتیم👂 متوجه شدیم که مهناز، خواهر عرفانی بدون اینکه از نتایجش اطلاع داشته باشه باهاشون همکاری میکرده.🤝 بعد که متوجه میشه توسط برادرش کشته میشه.😔
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
شناسایی😱
همون محدوده😏
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_