🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت نود و هشتم
#حمید
بعد از مدت ها رفتم محله خونه پدریم🏠 اه اه اه. هر کوچه ای رو که میدیدم حالم به هم میخورد😞🤮 همه شون پر از خاطره های روزهای پر از رنج و نفرت از محمد بودن😒😡 پیچیدم تو کوچه ای که یادم بود قبلا خونه محمد اینا بوده. خونه شون عین همون موقع بود😯 فقط درشو رنگ کرده بودن
البته هنوز مطمئن نبودم که خودشون توش زندگی میکنن یا نه🤔 ماشینو سر یه کوچه مشرف به در خونه شون پارک کردم و منتظر موندم تا ببینم محمد میاد اینجا؟🧐 با خودم گفتم تا ساعت ۱ نصفه شب صبر میکنم. اگه اومد که عالی میشه🤩 اگه نیومد ممکنه شیفت باشه.. فردا صبح دوباره میام😏
سه ساعت گذشته بود. هنوز کسی به اون خونه رفت و آمد نداشت😟 داشتم ناامید میشدم😞 که یهو یه ماشین مشکی اومد جلوی خونه پارک کرد🤩 مدلش تو تاریکی معلوم نبود و نورش دقیقا تو چشمم بود، نمیدیدم کیا توشن😟 تا اینکه ماشینو خاموش کرد. ا ا ا خود نامردش بود😒😡 همون محمده ......... که منو تو اوج بدبختیام رها کرد😫💔 دوباره همه خاطره ها و نفرت هایی که ازش داشتم اومد جلوی چشمم.
یه خانومی هم باهاش بود. یعنی زنشه؟🤨 یادمه اون موقع ها از بچه ها شنیده بودم یه خواهرم داره. شاید خواهرش باشه🧐 در هر حال هرکی هست باید شناساییش کنم😎 یه عکس از جفتشون گرفتم. اونا که رفتن تو بازم منتظر موندم. با خودم قرار گذاشته بودم که تا ۱ اونجا بمونم. تقریبا نیم ساعت بعد یه تاکسی جلوی خونه شون وایساد🚕 و یه خانم دیگه ازش پیاده شد. و رفت به سمت خونه محمد. ازش عکس گرفتم. این کی بود؟🤔 به نظرم یکی از این دوتا زنشه یکی شون خواهرش...🤷♂
تا چند ساعت بعدش خبری نشد.. فقط چند ساعت بعد محمد با همون خانم دومی که با تاکسی اومده بود سوار ماشینش شدن و رفتن.
منم دیگه خسته شده بودم😴 رفتم خونه
لوکیشن خونه شون، به همراه همه عکسایی که گرفته بودمو برای محمود ایمیل کردمو📧 خوابیدم
#محمد
شب خوابم نمیبرد😕 رفتم پشت میزم سراغ گزارش های نیمه کارم.. یه سریا شونو دقیق نخونده بودم آورده بودم خونه با دقت بررسی شون کنم🔍 اول رفتم سراغ گزارش بازجویی دونفری که تو عراق دستگیر شده بودیم.
وااااه! چقدر طولانی بود!😳 ماشالله عجب اطلاعاتی داشتن!😅
⚠️ بازجویی ابوذر
《 کار من در اصل جابه جایی مواد مخدره🤷♂ من با نصیر زیاد کار کرده بودم. اون مواد میساخت یا از یه سریا میخرید و خودش یه جورایی بازار یابی میکرد و مشتری جور میکرد🤝 مشتری ایندفعه شم یه آدم مصطفی نامی بود🤔 که قرار بود یه محموله سنگینو جا به جا کنیم بفرستیم ایران📦 چون پول خوبی توش بود، همه نیرو هامو جمع کردم که کار به نحو احسنت انجام بشه و پول قلمه ای نصیبم بشه😏 تا اینکه دو روز قبل از انتقال که توی یه خونه امن روستایی بودیم به یه ماشین مشکوک شدیم😯 و زیر دستام زیر و بم شو در آوردن فهمیدن مامورن😬 منم برای اینکه مزاحممون نشن فرستادم کارشونو تموم کنن🔪 که فکر کنم جفتشون مردن. آخرشم تو روز انتقال، شما تو مرز منو دستگیر کردید😩》
⚠️ بازجویی نصیر
《من کارم پیدا کردن مشتری برای مواد مخدر بود🤭 البته بعضی موقع ها هم خودم میسازم😓 ولی خدا شاهده خودم مصرف نمیکنما🙄. یه روز یه کسی به اسم مصطفی صمدی اومد سراغم و بهم قول همکاری داد🤝 من همیشه دوست داشتم برم انگلیس زندگی کنم😍 ولی به خاطر موقعیت اجتماعیم نمیشد😞.. مصطفی قول داد بعد از دوران همکاری مون باهم برای قاچاق مواد مخدر، بهم ویزای انگلیس بده🤩 البته گفت که باید یه زنی به اسم ماریا رو راضی کنی👩 منم از خدا خواسته قبول کردم و قرار شد هر دو ماه یک بار من یه محموله آماده کنم و بفرستم🚬 این ماه گفت یه محموله زیاد بفرست📦.. منم برای انتقالش از ابوذر کمک گرفتم و بقیه ش همون شد که خودتون میدونید...》
نظرات و تحلیلامو روی کاغذ نوشتم📝 تا تو جلسه فردا صبح ارائه بدم.
(فردا صبح در جلسه)
محمد: خب همه تون اعترافات ابوذر و نصیر رو خوندید. با این وجود میشه فهمید مقصر شهادت محسن🥺 (کمی بغض کرد) کیا هستن😒 با این وجود...
هر کس تحلیلش رو گفت و زمان تقسیم وظایف با توجه به شاخه جدید پرونده رسید😎
محمد: خب خانم حسنی و داوود و فرشید شما همه اطلاعاتی که تا الان به دست آوردیم و تحلیل ها رو مکتوب،📑 وارد سایت سازمان اسناد میکنید. رسول تو ایمیل ها و موبایل و خط های مصطفی و محمود و نصیر رو دوباره چک کن ببین ارتباط جدیدی با ماریا داشتن؟🤨 خانم مسعودی شما روی ماریا تمرکز میکنی و سعید شما هم ت میم محمودی هستی😎
همه: چشم
و رفتن دنبال کار هاشون منم رفتم تو اتاق
#ماریا
باید خودم میرفتم ایران😈
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
این جا روو😳
این همه اطلاعات😧
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت نود و نهم
#ماریا
اینجوری نمیشه باید خودم برم ایران..😈
مصطفی ایمیل زده و اطلاعات بدست اومده از اون ماموره رو به صورت طبقه بندی شده برام فرستاده📑 واااه این همه اطلاعات تو این مدت زمان کم!!😯 آفرین بهش😏 عه دوتاچیز جدیدم هست!🧐 اووو آدرس خونش و دوتا عکس!🤩 بازشون کردم. اولیش عکس یه دختر بود، زیرش زده بود احتمالا خواهرشه🧕🏻 و عکس دومی خودش و یه خانم دیگه بود که گفته بود احتمالا زنشه🧕
بهش ایمیل زدم: من با احتمالا ها کار ندارم ته توشو در بیار به من دقیق بگو😡
ولی خیلی خوب شد اگه واقعا زن و خواهرش باشن عالیه میتونم نقشه مو عملی کنم..😏😈😈
بقیه ایمیل هامو چک میکردم.. اهههه این پسره محمودم دست از سرم بر نمیداره😩 فعلا مجبورم نازشو بکشم تا درست برام کار کنه...😒
#رسول
طبق گفته آقا محمد، داشتم ایمیل های نصیر رو چک میکردم📧 یه سری ایمیل با یه گوشی دیگه زده بود که ردگیری شون کردم. این جا روووو!!😳 اینکه آیدی ماریاس!😲 نصیر با ماریا هم در ارتباطه؟! بازش کردم. نصیر در قبال کاری که میخواست برای مصطفی انجام بده ویزا میخواست🤔 اما انگار ماریا گفته باید یه کار دیگه هم انجام بده تا بهش ویزا بدن! اما چیزی در مورد اون کار نزده😕 یعنی چیکار ازش میخواد؟🤨
گزارش این ایمیل جدیدو نوشتم تا سر فرصت بدم به آقا محمد. رفتم سراغ بازبینی و بررسی مجدد دوربینای خونه محمود🎥
کارا شو با لبتابش انجام میداد. خیلی معمولی بود🤷♂ ولی وقت تماس تصویری هاش با مصطفی میرفت سر یه لبتاب دیگه!🧐 البته یادمه موقع شنود گذاشتن خونه ش یه لبتاب مخفی پیدا کردیم.. احتمالا همونه.. اما اون لبتابو زیر نظر داشتیم! خیلی وقت بود به اینترنت وصل نشده بود!!!😳🤔 دوباره رو لبتابش زوم کردم. ا اینکه مارکش فرق داشت!!😧 یعنی یه لبتاب دیگه هم داره؟!!!🤨
#عطیه
از وقتی به هم محرم شده بودیم، محمد تو سایت باهام راحت تر بود🤝 خب حقم داشت همون طور که با مهدیه راحت بود!🤷♀ البته یه ذره شم برای این بود که دلمو بدست بیاره هاا😚 در هر حال سعی میکرد در عین اینکه به هم نزدیک شده بودیم، حد و مرز کاری مون رو نگه داره. البته یه حسی بهم میگفت بقیه مشکوک شدن🤭
#داوود
داوود. فرشید
فرشید. بله؟
داوود. میگم جدیدا به آقا محمد دقت کردی؟🤔
فرشید. چطور؟
داوود. جدیدا با خانم مسعودی خیلی راحته!😶
فرشید. راحته؟!🤭
داوود. یعنی انگار باهاش صمیمی تره! همون طور که با خانم حسنیه!😅
فرشید. چی میگی تو!! توهم زدیااا!🙄 آقا محمد بیشتر از همه ما با نامحرم سر سنگینه اون وقت میگی با خانم مسعودی راحته؟😬
داوود. خب... اگه نامحرم نباشن چی؟!
فرشید. یعنی میگی!!🤭
داوود. نمیدونم😬.. من میرم از زیر زبون رسول حرف بکشم
فرشید. باشه! خبرشو به منم بده🧐
رفتم پیش رسول
داوود. سلام به استاد رسول خودمون😁
رسول. سلام چیکار داری!؟ وقتی میگی استاد رسول یعنی یه کاری باید برات انجام بدم درسته؟؟🤨
داوود. نه بابا نگران نباش🤭... کارایی که آقا محمد گفتو کردی؟🧐
رسول. بله..🤨 دیدی گفتم یه کاری ازم میخوای؟ پس برای چی پرسیدی کارم تموم شده یا نه؟!!!😟
داوود. اااا یه دقیقه صبر کن!🙄
رفتم نزدیک تر در گوشش
داوود. داداش خبریه به سلامتی؟!😋
برگشت نگام کرد.👀 چشماش شده بود اندازه نعلبکی!😳
رسول. جاننن!!
داوود. بابا به خودت نگیر خواهرتو میگم خانم مسعودی🤭🤔
رسول. درست صحبت کن روش غیرت دارما!!!😡 حالا چطور؟؟🤨
داوود. باشه باشه!😬 فقط ببخشید آقای غیرت مند!🙄🤨 انگار آقا محمد باهاش راحت تر شده!! مشکلی نداری گلم؟😑
رسول. خخخخ اینهمه مقدمه چینی کردی اینو بگی!😆 بابا آقا محمد اومده خواستگاریش جواب مثبت گرفته. الانم بهم محرم همن😌🤷♂
ایندفعه چشمای خودم شده بود اندازه قورباغه🐸 (البته دور از جونم😅😂)
داوود. جدییی میگیییی!!!😳😳
رسول. بله🤷♂
داوود. آهان باشه..🤭
رفتم سمت فرشید تا بهش خبرو بگم. بیچاره خانم مسعودی😅 یعنی چه جوری با آقا محمد زندگی میکنه؟! شاید تو رو دروایسی نتونسته به فرمانده ش نظر منفی بده!😬 البته که انشاالله باهم خوشبخت بشن و به پای هم پیر بشن!!😅
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
یه کلاغ چهل کلاغ🐦
جان تو🤷♂
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صدم
#فرشید
خیلی کنجکاو شده بودم ببینم چه خبره؟🤨 داوود رفته بود پیش رسول و داشت باهاش حرف میزد. برگشتم و به خانم مسعودی که سر میزش بود نگاه کردم. یعنی واقعا؟!!😧
داوود با چشمانی اندازه نعلبکی اومد سمتم😳 نزدیکم شد و در گوشم گفت
داوود. درست بود!🤭
فرشید. یعنی؟!😳
داوود. آره! چند هفته پیش بله برونشون بوده الان بهم محرمن!😯
همین جوری مونده بودم!!😦
داوود. واقعا نمیدونم چه جوری با آقا محمد کنار میاد!🙄 آقا محمد خیلی جدیه! همه ازش میترسنو حساب میبرن!😬
فرشید. شاید به خاطر همین جواب منفی نداده!🤭
داوود. بی چاره!😔
نمیتونستم هضم کنم🤯 تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که به سعید بگم تا خالی شم🙁 رفتم سر میزش
فرشید. سعید خوبی؟😗
سعید. آره چطور؟
رفتم در گوشش
فرشید. میدونستی آقا محمد با خانم مسعودی ازدواج کرده؟!😬
سعید یه چند لحظه بهم خیره شد😳
سعید. راست میگی؟😯
فرشید. جان تو!🤷♂
سعید. تو از کجا فهمیدی؟😟
فرشید. رسول گفت
سعید. آها. بیچاره خانم مسعودی😞 آقا محمد مرد کاریه اهل خانواده نیست که!😕 احتمالا چون فرمانده شه نتونسته جواب منفی بده!😔
فرشید. شاید🙁
برگشتم سر میزم. چند دقیقه بعد یه نفر رفت سر میز سعید، و با چشمان از حدقه بیرون زده برگشت!😅 احتمالا سعید بهش گفته بود. دوباره چند دقیقه بعد چند نفرو دیدم که همین جوری متعجب بودن! اوه اوه حتما خبر پخش شده!😬 اگه به گوش آقا محمد برسه خدا به دادمون برسه😩
#مهدیه
خانم کاظمی، یکی از خانمای سایت اومد پیشم
خانم کاظمی. مهدیه! میدونستی آقا محمد رفته خواستگاری عطیه😱، اونم از روی اجبار بهش جواب مثبت داده؟!😬 تازه دوسشم نداره🙄💔 چون فرمانده س مجبور شده موافق باشه؛😒 تازه الان سه ماهه که عروسی کردن اما هنوز باهم زندگی نمیکنن! آخه اصلا آقا محمد آدم خانواده نیست!😟 نمیدونم چه جوری راضی شده باهم زندگی کنن!🤨
همین جوری هاج و واج نگاش کردم😧 از یه طرف ناراحت بودم چون به داداشم توهین کرده بود!😡 از یه طرف نباید بروز میدادم که قبلا خودم میدونم🤦♀ اما آخه اینا چی بود به هم بافته بودن!😅
مهدیه. تو از کجا فهمیدی؟!😟
خانم کاظمی. از بهاره
مهدیه. اون از کجا فهمیده بود؟😅
خانم کاظمی. از آقا یاسر
بلهههههه🤦♀ فهمیدم یک کلاغ چهل کلاغ شده حسابییییی😑
مهدیه. با خود عطیه صحبت کردی؟
خانم کاظمی. نه بابا! الانم که حتما آقا محمد چهارچشمی مواظب شه اصن نمیشه بهش نزدیک شد😒
مهدیه. نگران نباش خودم میرم ته توشو درمیارم
رفتم پیش عطیه.
مهدیه. عطیه ببین چه حرفایی پشت سرت در اومده!😄 میگن به اجبار به محمد بله دادی!😆 دوسش نداری😅 و ۳ ماه از عروسی تون گذشته ولی باهم زندگی نمیکنین!😝😂😂
عطیه. جااااان؟!!😯 اینا رو کی درآورده! اصن بقیه از کجا میدونن؟😦
مهدیه. احتمالا از برادر گرامی شروع شده😒 ولی حسابی یک کلاغ چهل کلاغ شده.😬 بدو تا طلاقتون ندادن به محمد بگو بیاد صحبت کنه سوء تفاهم پیش نیاد!🤐
عطیه. باشه! از دست این رسول!🤬
#ماریا
توی دوره های آموزشی خیلی خوب بودم و ميتونستم مثل ایرانیا باشم💪 اما الان که واقعا میخواستم برم ایران یه کم استرس داشتم😕
اول با سفیر انگلیس هماهنگ کردم که برام کارت هویت سیاسی بگیره📜 و مجوز اینکه بیرون از سفارت خونه داشته باشم رو بده. بعد به آریا که تو ایران بود پیام دادم برام یه خونه خوب و بزرگ بخره و یه ماشینم بگیره🚗 که اونجا معطل نشم. و یه بلیط پرواز برای استانبول(ترکیه) فردا عصر✈️ و از اون طرف یه بلیط پرواز برای استانبول _ تهران گرفتم. به محمود هم ایمیل زدم📧 یکی روفردا شب بفرسته دنبالم🚖 در آخر با مافوقم هماهنگ کردم و همه چیز آماده بود جز وسایلم🛍
بدی ایران این بود که درسته یه کاری کردیم از اون حجاب های سفت و سخت دور بشن ولی دیگه این قدر هم ول نبودن😒 این منو خیلی حرص میداد😩 چون حداقل باید همرنگ جماعت میشدم تا بتونم کارامو بکنم😎
وسایل شخصیم و چند تا لباس پوشیده🧥 و مخصوص که داده بودم برام بدوزن رو برداشتم با چند تا شال، گذاشتم تو چمدونم. شالی که قرار بود تو فرودگاه سرم باشه زرشکی بود. یه دور انداختم سرم🧕🏻 ولی دیدم خیلی زشت میشم😞.. اه اه ایرانیا اصن به زیبایی شون اهمیت نمیدن🤨😡 حالم از قیافه م بهم خورد ولی باید این قیافه رو تا پایان کارم تووایران تحمل میکردم.😕
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
نگران نباش😇
همین!😟
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و یکم
#محمد
تو اتاق بودم که عطیه در زد اومد تو. انگار نگران بود🙁
محمد: سلام خوبی؟؟!😥
عطیه: سلام نمیدونی چیشده😬
محمد: مگه چی شده!؟🤭
عطیه: یک کلاغ چهل کلاغ شده حسااااااابی🤦♀ اولا که همه رابطه بین من و شما رو فهمیدن!😬 بعد هم چه طوری! میگن من به خاطر اینکه شما فرمانده ام هستی بهت جواب مثبت دادم!🙄 یا میگن ما سه ماااااهه عروسی کردیم ولی هنوز باهم زندگی نمیکنیم!!!😐😆
محمد: یاخداااا😳 اینا رو کی گفته؟!😅
عطیه: یک کلاغ چهل کلاغ شده دیگه🤷♀ احتمالا رسول به یکی گفته ما باهم ازدواج کردیم، هرکسم به یه نفر دیگه گفته و یه جمله در موردش قضاوت کرده!🤐 و این گونه الان زیر ذره بینیم!😩
محمد: اوه اوه🤦♂😬 باید سریع جمش کنیم. حالا ببینم نگاه واقعا چون فرمانده تم جواب مثبت دادی؟!🙈😯
عطیه: نه بابا این چه فکریه که میکنی🤭 من فقط به خاطر خودت جواب بله دادم😌😍
محمد: ☺️ حالا بریم جمش کنیم. میدونم با این رسول چیکار کنم🤨
رفتیم پایین. همه داشتن نگامون میکردن👀 رفتم جلوی همه میزا. اول به رسول یه چشم غره رفتم🤨 که یعنی: بعدا به حسابت میرسم!😤 بلند گفتم:
محمد. خانما و آقایون! میخواستم بگم خبری که به گوشتون رسیده صحت داره😇 اما نه اونجوری که تصورشو میکنید🙄 این اتفاق جدا از بحث های کاریه و زود قضاوت کردن در موردش درست نیست😒 الانم هرکس بره به کارش برسه
همه رفتن سر میزاشون و ادامه کاراشون.. خداروشکر عطیه زود فهمید و گرنه ممکن بود کار به جاهای باریک تر برسه!😓
دیشب هم من، هم عطیه شیفت بودیم. قرار گذاشته بودیم امشب بریم حرم🕌 حرم حضرت عبدالعظیم. کار عطیه زود تر تموم شد، تو پارکینگ منتظرم موند🅿️ منم سریع آخرین گزارشو نوشتم و رفتم دم ماشین🚗 سوار شدیم. دیروز صبح که داشتم برمیگشتم خونه، همون کله سحر یه مغازه پیداکردم که براش یه چیزی بخرم😙 مهدیه سر اوندفعه داشت پایه های زندگی مو نابود میکرد!😨😟 شانس آوردم با عطیه زیاد شوخی دارن و عطیه هم ظرفیت شو داشت. ولی دیگه نباید به مهدیه اعتماد می کردم!😓
راه افتادیم، حدودا ساعت ۸ رسیدیم حرم🕗 نماز مغرب و عشا خوندیم؛ بعد قرار گذاشتیم بریم زیارت نیم ساعت بعد⏱ زیر ایوانِ ساعتِ صحن اصلی همدیگه رو ببینیم🤝 خودم خیلی وقت بود حرم حضرت عبد العظیم نیومده بودم به لطف عطیه روزی خودمم شد😍... نیم ساعت بعد رفتم سر قرار دقیقا ۱۵ ثانیه بعد عطیه اومد!😄 رفتیم تو بازارِ حرم، توی یه غذا خوری🍽 نشستیم تاغذا رو بیارن. فرصت رو غنیمت شمردم و کادو مو درآوردم🎁
محمد: بفرمایید☺️
عطیه: ممنون🤩.. فقط اینو چیزه🤭.. مهدیه که نخریده؟😢
محمد: نه نگران نباش😁 خودم رفتم قشنگ انتخاب کردم. ببین میپسندی؟😇
عطیه: اووو ببینم چیه!😌
براش یه ساعت مچی خریده بودم⌚️ باز کرد و بست به دستش.
عطیه: خیلی عالیه! چقدر قشنگه ممنون😘
محمد: خواهش میکنم
عطیه: حالا وقتی میرسونیم دم خونه مون وایسا منم یه غافل گیری برات دارم😋
غذا مونو خوردیم. دوست داشتم زود تر بریم ببینم سوپرایزش چیه؟😃 سوار ماشین شدیم و پیاده کردمش دم خونه شون.
عطیه: یه دقیقه وایسا الان میام😙
منتظرش موندم.. اومد دستش یه کیسه بود🛍
عطیه: بفرمایید☺️
محمد: چیه؟😯
عطیه: خودت میبینی!😎
توی کیسهه یه ظرف بود. ظرف غذا!😮 درشو باز کردم وااای با بوش مست شدم!😍😵
محمد: به به قیمه نسار! عاشقشم😍❤️
عطیه: مهدیه بهم گفته بود دوست داری. خودم درستش کردم امیدوارم خوشمزه باشه😌
خیلی خوشحال شدم🤩 خداحافظی کردم و برگشتم خونه
#ماریا
با هواپیما رفتم استانبول از اونجا هم بلافاصله به سمت تهران حرکت کردم🛫 هواپیما که تو تهران نشست، اعلام کردن حجاب رو رعایت کنیم🧕🏻 منم علارقم میلم شالمو رو سرم انداختم🤕 و از پله های هواپیما پایین رفتم. خود محمود اومده بود دنبالم.
محمود: سلام عشقم😍
ماریا: Hi😒(سلام)
یه سلام کوتاه گفتم. همین!🙊 چون خیلی نمیخواستم باهاش صمیمی باشم😎 اونوقت پررو میشه دیگه به حرفم گوش نمیده🤨
یه دسته گل خریده بود💐 تعارف کرد به سمتم. منم برای اینکه ضایع بشه چمدونمو دادم دستش و جلو جلو رفتم😏
ماریا: Thank you🙄(ممنون)
دیگه نگاش نکردم و رفتم به سمت پارکینگ🅿️ یه لحظه انگار شُک شده بود. خدایی خودم حال کردم!😏 با تریلی از رو احساساتش رد شده بودم!😆 سوار ماشینش شدم. یه کم که رفتیم جلو تر گفتم
ماریا: اون عکسو بده جلوی کیفمه🎒
محمود: کدوم؟🤔 اینجا سه تا عکسه!
ماریا: همون که اون فرماندهه با زنشه😏
عکسو بهم داد. خوب نگاش کردم باخودم گفتم
ماریا: خانم عشق فرمانده! باهات حسابی کار دارم😏
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
با تمام وجودم💘
یادش به خیر😌
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee 🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و دوم
#عطیه
ظهر که آخرین بررسی ای که محمد گفته بود رو تموم کردم✅ رفتم پیشش تا بهم یه کار دیگه بده. چون کارای پرونده خودمون تقسیم شده بود و دیگه کار جدیدی نبود، گفت لیست پروازهای خارجی رو چک کنم📄 شاید یکی از متهمین پرونده های دیگه خواسته باشه بیاد ایران، اون وقت بهشون گزارش بدیم😎 رفتم تو لیست پروازهای فرودگاه امام خمینی. لیست متهمین پرونده های دیگه رو هم داشتم از روشون داشتم چک میکردم که..📋
اِ ماریا آنیلی😳😳!!!! تو لیست پروازای استانبول _ تهران!😮 نه نه شاید تشابه اسمی باشه.😬 رفتم تو اطلاعات مسافر. نه واقعا خودشه! عکسشم هست!😵
محمد تو سایت داشت میچرخید و به بچه ها نظارت میکرد🤓 صداش کردم، اومد پیشم
محمد: بله؟
عطیه: باورت نمیشه!😬 ماریا ایرانه!!😓😓
یه لحظه موند!😧 تو چشای من نگاه کرد
محمد: چچچی.. چی.. چی گفتی؟😨
عطیه: داشتم پروازای خارجی رو چک میکردم اسم ماریا رو هم دیدم که پرواز استانبول به تهرانِ دیشبو سوار شده بود😟
محمد: یعنی الان رسیده ایران؟!😥
عطیه: پرواز ساعت ۱۱ شب بوده و مثل اینکه هواپیما چند ساعت تاخیر داشته، ساعت و ۸ صبح امروز رسیده ایران😖
محمد: واااای الان که ۳ بعد از ظهره!😰
برگشت به سمت میز رسول، یه چند قدم رفت اما دوباره اومد پیش خودم
محمد: میخواستم به رسول بگم ولی نمیخواد، سرش شلوغه خودت انجام بده😕 برو دوربینای گیت اون پرواز رو توی اون ساعت چک کن🎥 تا پیداش کنی ردشو از دوربینای فرودگاه و بعد دوربینای کنترل ترافیک بگیر تا بفهمیم کجا رفته
عطیه: چشم
معلوم بود ذهنش خیلی درگیر شده😞 رفت سمت اتاقش
منم سریع رفتم دنبال دسترسی دوربینای فرودگاه امام.📼 داشتم چک شون میکردم. از ساعت ۸ شروع کردم همین طور رفتیم جلو⏱ ۸ و ربع ماریا رو از دوربینای گیت پرواز ديدم🤩 خب الان میره پیش کی؟ یا کی اومده دنبالش؟🤔 عه عه عه نگا محمود عرفانیه!🤭 رفتم دوربینای پارکینگ. ۸ و ۲۰ دقیقه🕰 سوار یه ماشین نقره ای شدن. پلاک ماشینو فرستادم استعلام بگیرن🔍 به نام خود ماریا بود!😯
دیگه همینجوری با دوربینای کنترل ترافیک دنبالشون کردم تا رسیدن به سعادت آباد🏙 پیچیدن توی محله. از دوربین خونه ها یا مغازه ها رد شونو تو کوچه پس کوچه گرفتم، تا دم یه خونه🏢، ماشینو بردن تو پارکینگ🅿️ چند دقیقه بعد محمود پیاده و تنها اومد بیرون و سوار تاکسی شد🚕 و رفت. پس ماریا میخواد اینجا زندگی کنه🧐
از دفتر اسناد مالکیت این خونه رو چک کردم📜 به اسم ماریا اجاره شده بود. با کارت هویت سیاسیش😎، این یعنی مجوز داشتن خونه خارج از سفارتو هم داره😒
هرچی در آوردم رو به محمد گفتم. خیالش راحت شد و مهدیه و خانم فهیمی رو فرستاد اونجا که ت میم واست👣
منم قرار شد با کمک رسول، دوربینای ساختمونو هک کنم🔓 تا اشراف کامل به کسایی که به خونه ش میرن و میان داشته باشیم🔍
#ماریا
رسیدم خونه. یه ذره استراحت کردم😴 بعد زنگ زدم به آریا📞
ماریا: الو؟
آریا: سلام خوش اومدی به ایران🤗
ماریا: ممنون، خب اون موضوعی که گفتم چی شد؟🤔
آریا: اون پسره نصیر یه سری لیست تاجرای سرشناس عربی رو بهم داده بود👨🏾💼 از بعضی منابع مونم لیست یه سری تاجرای ایرانی رو گرفتم👨🏻💼 یه لیستم از مایه دارای خودمون جمع کردم👨🏼💼؛ الان افراد آماده ان. فقط منتظر تو بودیم تا هسته اصلی سایت شرط بندی رو تشکیل بدیم😎
ماریا: خوبه امروز میام سفارت هماهنگیا رو انجام بدم🖇 یادش به خیر خیلی دلم برای اونجا تنگ شده😍
آریا: آره خیلی وقته نیومدی سفارت🏛، ولی میگم ایده ت خیلی خوب بوداا🤩 با تشکیل یه سایت به ظاهر خرید و فروش کالا، بین تاجرای ایرانی_عربی که انگلیس پشت پرده شه😏؛ میتونیم خیلی راحت مسیر مبادله های پولی رو به سمت شرط بندی ببریم🤙☠. توی شرط بندی خیلی از تاجرا و کارخونه ها سرمایه هاشونو از دست میدن😈 و یه سریای دیگه که سرمایه شون زیاد میشه رو میتونیم زیر نفوذ خودمون بگیریم🤑💪
ماریا: آره پس.. چی فکر کردی! من تا ته شو برنامه ریزی کردم😏
آریا: پس من منتظرتم Bye 👋🏻
ماریا: Bye
#دریا
چند وقت بود داوود حالش رو به راه نبود😕 یکم مشکوک میزنه🤨 انگار تو هپروته!🙄 به قول خودم خل شده😅😆 البته از اونجایی که من داداشمو با تمام وجودم میشناسم😚 و اون بزرگم کرده😄 میدونم عاشق شده😏😍
داوود همیشه سر به زیره و جایی جز سرکار نمیره که!🤷♀ پس حتما باید یکی از خانومای همکارش باشه😏
رفتم اتاقش
دریا: داداش داداش🤗
داوود: بله چه خبرته میخوام بخوابما😧
دریا: باشه بخواب فقط اول جوابمو بده
داوود: سوالت چیه؟🙄
دریا: عاشق شدی؟؟😈😏😏
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
آجییی😫
موفقیت🤝🤩
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee 🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و پنجم
#حمید
سعی کردم تا جایی که میشه تو رستورانا و مکان های عمومی به محمد و زنش نزدیک بشم تا بفهمم چی میگن😎
محمد: جدا؟! یعنی اونم پسر عموته؟😃
عطیه: آره آقا چی فکردی😆 من.. بزار بشمرم.. ۷ تا پسر عمو دارم..
محمد: باریکالله یعنی عمو جمشیدت ۴ تا پسر داره؟!!😯
عطیه: آره. البته همه شون ازدواج کردن و تو شهرستانن
محمد: آهان... عطیه چیزه میگم اون روز به خاطر کار مهدیه ناراحت نشیااا😔
عطیه: نه بابا، بالاخره خواهر شوهره دیگه باید یه جایی زهر شو بریزه!😒🤪
محمد: ا به تنها خواهر من توهین نکنااا🤨😅
عطیه: راست میگم دیگه😆🙄
اووو پس اسم زنش عطیه س😏 اون دختره هم که عکسشو دارم حتما خواهرش مهدیه س خوبه باید به محمود خبر بدم...🤑
#ماریا
مصطفی:(به صورت ایمیل📧) [اسم زنش عطیه و اسم خواهرش مهدیه س😎]
اووو آفرین بهشون!🤩 همینقدر پیشرفت هم در مورد اطلاعات یه افسر امنیتی عالیه👍 حالا که فهمیدم اسم زنش چیه یه قدم به نقشه م نزدیک تر شدم😈 البته نباید به روشون بیارم چون پر رو میشن
ماریا: [فقط همین!🤨 بیشتر.. بیشتر اطلاعات میخوام😡]
#مهدیه
الان یه هفته میشه که یه روز در میون شیفت ت. میم ماریا وایمیسم. دیگه شبا هم خواب ماریا رو میبینم اینقدر همه جا مراقبشم🙄😆 حالا امروز از صبح که ازخونه ش اومده سفارت تا الان خبری نیست😕 حوصله م حسابی سر رفته😫 البته چون این تجربه رو از قبل داشتم، با خودم کتاب بردم تو ماشین تا بخونم😁
ولی خب مثل همیشه نگاهم به در ورودی ویزا بود👀 چون داداش گفته بود ممکنه افراد با پوشش ویزا وارد سفارت بشن تا بهشون مشکوک نشیم. باید مراقب می بودم😎 یهو چشمم خورد به یه مرد چاق!😯 البته زیادی چاق😅 چقدر قیافه ش آشنا بود!🧐 آها یادم اومد. انگار یه بار توی اخبار دیده بودمش! که باهاش مصاحبه میکردن به عنوان یک تاجر موفق💪
خب حالا این آقای تاجر چاق دم در سفارت انگلیس چیکار میکنه😅🤔؟؟! یه تاجر معروف و موفق ایرانی.. دم در ویزای سفارت انگلیس😵...! مشکوک میزنه!!!🧐
سریع ازش عکس گرفتم📸 آفرین به خودم چه عکسی شد😆 صاف از گردی صورت مثل عکس ۳ در ۴😝
یه ذره ناراحت بودم😕 چون شاید من دیر متوجه این جلسه مشکوک شدم و خیلیا رفته باشن تو😟.. ولی خب باز همینم غنیمته. از این به بعد هر کی وارد سفارت شد ازش عکس گرفتم📸... مرد چاقه حدودا ۳ ساعت بعد اومد بیرون!🤨 سه ساعتتت!!!😳 چه خبره🤦♀ اونجا سندم میخواست ببنده اینقدر طول نمیکشید!😅 برای ویزا گرفتن که ۳ ساعت لازم نیست بمونه! حتما کاسه ای زیر نیم کاسه س😟🤭
تا شب که ساعت اداری سفارت، و شیفت من و تحملم تموم شه😫 حدود ۳۴ تا عکس گرفتم😅 ماریا چند ساعت بعد بالاخره اومد بیرون.
مهدیه: 🎙{ساعت ۹ و ۴۸ دقیقه شب، ماریا از سفارت انگلیس با ماشینش خارج شد}
تا رسید دم در خونه ش🏠 شیفتمو تحویل خانم کریمی دادم و خودم برگشتم سایت تا عکس ها رو تحویل سایت بدم.
#داوود
داوود: بفرمایید😇
مهدیه: نه شما بفرمایید😚
داوود: نه خواهش میکنم اول شما بفرمایید☺️
مهدیه: نه اصلا خودتون اول بفرمایید😊
داوود: نه اصلا بفرمایید😙
مهدیه: نمیشه شما بفرمایید دیگه🤗
داوود: ا نه دیگه خانما مقدم ترن😌
مهدیه: ا چه فرقی داره بفرمایید شما🙃
داوود: نه اصلا تا شما نرید من نمیرم😍
مهدیه: ا بفرمایید دیگه!!!😡😬
داوود: چشم!😐
وارد اتاق شدیم. دو تا صندلی روبه روی هم بود که وسطشون یه میز گذاشته بودن. هردو نشستیم روی صندلی😌
داوود: چیزه راستش.. چه جوری بگم.. من نمیدونم شما چه فکری نسبت به من دارین..🙈
مهدیه: فکرای خوووب😍
داوود: ا.. نه چیزه.. یعنی.. میتونین با شغل و اخلاقیات من کنار بیاین؟😕
مهدیه: بله😍
داوود: خب شما چه توقعاتی از همسرتون دارید؟🙃
مهدیه: دوست دارم مثل شما باشه😍
داوود: واقعا؟؟!🤩🤩💔
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
خیس عرق شده بودم😰
ناموسس😈
نهههههه مهدیه😫💔
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee 🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و بیستم
#محمد
عرق پیشونی رسول کاملا واضح بود😓 سکوت آزار دهنده ای سایت رو فرا گرفته بود😶 البته برای رسول خوب بود که تمرکزش میرفت بالا🤓 بچه ها توجیه بودن که هر صدای اضافی ممکنه کار رو بهم بزنه و همه ساکت بودن🤫 کلا کار کردن روی امواج کار خیلی خیلی سختیه😨 دیگه چه برسه سیگنال مزاحم باشه و مسافتم که طولانییی😬 البته که من به رسول اعتماد داشتم ولی خب یکم استرسم داشتم😣 با کوچکترین اشتباه انسانی سیگنالا از دست میرفت و اونا سایت رو فعال میکردن و دیگه نفوذ بهش تقریبا ناممکن بود😦 آروم و بی سر و صدا از رسول دور شدم و از بخش سایت خودمون خارج شدم🤭 سریع وارد سالن اصلی سازمان شدم. رفتم بخش سایبری🖥 اونجا با یه سری از بچه ها آشنا بودم. خیلی فوری سلام علیک کردم✋
محمد: فرهاد جان یکی از بچه ها تو میدی، یه کار فوریه😥 عملیات روی سیگنال داریم باید خیلی ماهر و دقیق باشه👌
فرهاد: باشه خب بزار ببینم کی خالیه الان صداش میکنم🗣
یه چشم گردوند بین میزا شون👀 بعد یه علی نامی رو صدا زد. علی اومد پیش مون👤
فرهاد: این علی آقای ما خیلی کارش درسته💪 ایشالله که به درد تون بخوره. علی جان با آقا محمد برین، از بخش ضد جاسوسی ان🚫 عملیات روی سیگنال دارن.
علی: چشم. سلام آقا محمد✋🏻
محمد: سلام. فرهاد جان ما دیگه مرخص بشیم، رسول دست تنهاست😢
فرهاد: باشه باشه برید🙁 سلام برسون.
با علی رفتیم سمت سایت خودمون. تو راه جزئیات سیگنال های سفارت رو گفتم تا اونجا زیاد نیاز به صحبت نباشه🤭 وارد سایت شدیم و پیش رسول رفتیم. آروم زدم رو شونه رسول
محمد: رسول جان. این علیه از بخش سایبری اومده برای کمک🤝
رسول: آقا خودمم میتونستما..😅
محمد:احتیاطیه دیگه. باید حواسمون باشه..🙃 علی آقا بفرمایید اینجا بشینید کنار رسول. بسم الله..🤗
علی: چشم... خب ببینم🤓... IP (شناسه) دستگاه چیه؟🧐.. آهان... سرعت انتقال،🤔 اوه ۱۰۰۰ BPSه!😳 (سرعت انتقال داده ها یا بیت در ثانیه) ... طول Band Width (محدودهای که در آن امواج بدون هیچ افتی حرکت میکنند) رو هم برام مشخص کن🤔... ممنون👍... خب بزار....
علی هی تند تند یه چیزای عجیب غریب به رسول میگفت🤯😅، اونم سریع انجام میداد بهش جواب میداد. علی هم اون اطلاعات رو انگار داشت تحلیل میکرد😎
علی: باید Bug ها شو (ضعف های امنیتی نرم افزارهای سیستم) در بیاریم و از اونا، از خود رایانه ش نفوذ کنیم😏 اینجوری بخوایم فقط رو سیگنالا کار کنیم کار به جایی نمیرسه😟
رسول: آهان خب الان Bug های سیستم شو در میارم...😌
علی: آره. بعد باید شروع کنی به هک کردن اون کامپیوتر.🖥 بعد که به دستش گرفتیم، جوری وانمود میکنیم که کامپیوتر خاموش شده🚫 یعنی مانیتورشو فقط خاموش میکنیم در حالی که خودمون روش سواریم💪، و میتونیم عملیات انتقال رو لغو کنیم.
رسول: عالیه ایول!!👍🏻
انگار یه نقشه خوب ریخته بودن😃 بابا این علی چه مخی داره!!! کارش درسته...😁✌️
#ماریا
آخه چه مشکلی پیش اومده بود! همه چی که درست بود..😧
آریا: میخوای با mi6 تماس بگیری؟ شاید مشکل از اون طرفه..🤔
ماریا: Noooooo😬😬😠 اگه نباشه چی؟! اون وقت به ما شک میکنن!!😓 فکر میکنن لو رفتیم!😡
آریا: ولی ما که...😯
ماریا: نه دیگه!🤐 یه دور از اول ریکاوریش کن...🔄
اهههه چرا اینجوری شده اصن آرامش ندارم😩💔 همش پامو تکون میدم😟 انگار استرس دارم😣 آخه چیشده؟ نکنه... نکنه... 😓 نه نه نباید به چیزای منفی فکر کنم!🤭 ما موفق میشیم..😌
آریا: ا ماریا کامپیوتر خاموش شد!!!😧😬😬
ماریا: چی!؟😳 ببینم...
#رسول
این علی چقدر تو کارش وارده!😯 من اصلا نفوذ از خود سیستم سفارت رو به ذهنم نرسید😅... داشتم سیستم اتاق آریا رو هک میکردم⚠️
رسول: اییییول شد آقا!🤩
محمد:چیشد!؟🤨
علی: هک!😙... هکش کرد.. آفرین آقا رسول کارت خوبه..🤗
زد پشتم. حس خوبی ازش داشتم🤝💕 حالا نوبت اون بود تا اون عملیات نمایشی رو روی سیستمشون انجام بده😎.. به صندلی تکیه دادم و دستامو به سمت عقب کشیدم. ناخودآگاه همراه با کشیدن خودم، گفتم
رسول: یاعلییییییی😬🤕🤕 آخ آخ کمرم شکست!😩
همه برگشتن نگام کردن!👀🙄🙄
رسول: چیه؟!🤨 مگه تاحالا روی امواج کار کردین ببینین چه سختیی داره!😫🤨
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
داداشیم؟🤝🙃
نمیییییگم🙄
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و بیست و سوم
#داوود
مادر داوود: وااا برای چی!😧 مگه چیشده!!؟ داری نگرانم میکنیااا..😟
داوود: نه حالا...😕 چیز خاصی نیست... ببخشید من میرم استراحت کنم...😞
مادر داوود: باشه مادر!🤭
رفتم سمت اتاقم. دریا از اتاقش اومد بیرون
دریا: به به! آق داداش!!😜 چه عجب این طرفااا!😁
اصلا حوصله شو نداشتم.😒 کنارش زدم. رفتم تو اتاقم و درو بستم.😑 فقط صداشو شنیدم که به مامانم گفت
دریا: این چش بود!😳
مادر داوود: نمیدونم والا!🤷♀
رو تختم دراز کشیدم و به خانم حسنی، محمد، و آینده ای نا معلوم فکر می کردم...🤯💔😢😢
#ماریا
اههههههههه!😡 این چه وضعشه آخه!!😩 چرا اینطوری شد!!!🤨😟
بعد از اینکه کامپیوتر یهویی خاموش شد، هر کاری کردیم روشن نشد!😟 تا اینکه نیم ساعت بعد بالاخره روشن شد و دیدیم عملیاتش متوقف شده.😳 یعنی چه مشکلی پیش اومده بود!؟😰 انتقال ها و ارتباطات سایبری mi6 بی نظیرن و اصلا نمیشه مشکلی توشون پیش بیاد!😯 یعنی چه اتفاقی افتاده که تو سیگنالا شون پارازیت افتاده!؟😓😓
ماریا: آریا خیلی سریع کامپیوترو بررسی کن!😡 باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده بوده..😵
آریا: Ok
بعد با عصبانیت از اتاقش زدم بیرون و رفتم سمت اتاق خودم.🤯
#آریا
ماریا خیلی ترسناک شده بود!!😬 معلوم بود خیلی عصبیه!🤕 هر لحظه ممکن بود همه خشم شو رو سر من خالی کنه!!😐 برای همین کاری که گفت رو مو به مو انجام دادم...🤐
کامپیوتر روشن شده بود، اما تنظیماتش دست من نبود!😧 انگار از یه سرور دیگه داشت دستور میگرفت و به دستورات کیس من عمل نمیکرد!😥 یه جوررایی یه جورایی انگار هک شده بود!!😱 وااااای! سیستم سفارت...!😧 هک شده!!؟😓 سریع رقتم پیش ماریا بهش گفتم
ماریا: چییییی؟!😳 کی هک کرده!؟ چه جوری هک کرده؟!😰
آریا: نمیدونم..نمیدونم...😣 فقط از نوع فعالیت کامپیوتر اینو حدس زدم...😓
ماریا: شناسه کامپیوترو بده من😥
آریا: چرا!؟😟
ماریا: باید بدم mi6 بررسیش کنه😓
آریا: ا اون وقت که به خودمون شک میکنن! فکر میکنن لو رفتیم!😣😢
ماریا: نمیشه مجبوریم.😒 به خاطر حماقت توِ...........🤬 باید زیر بار همچین کاری برم.😤 کسی که تونسته به سیستم سفارت نفوذ کنه، حتما یه حرفه ای تمام عیاره🙁 و جز mi6 کسی نمیتونه گیرش بندازه.🤭 البته خودم یه حدسایی میزنم...😏 ولی خب اگه خود mi6 پیداش کنه، بهتره.😎
جرعت حرف زدن نداشتم.🤐 میترسیدم الان یه چیزی بگم دوباره بهم بتوپه!🙄 برای همین سریع فقط آدرس شناسه کامپیوترو بهش دادم و اونم گرفت و رفت.
دیگه تقریبا شب شده بود.🌙 اومد تو اتاقم. چشماش برق میزد!🤩😈 و انگار چیز مهمی متوجه شده باشه😯... البته بیشتر انگار یه نقشه مکارانه کشیده!😏😈 در هر صورت صبر کردم تا خودش توضیح بده.
ماریا: سیگنالای رد و بدل شده رو بخش سایبری mi6 تحلیل کرده و منبع شو پیدا کرده🤩😈
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
بالاخرههههه😈
سخت شده😞
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و بیست و پنجم (آخر)
#محمد
رسول: توی همین اوضاع ماریا به ایران میاد🤔 و اون طور که ما متوجه شدیم میخواست سایت خرید و فروش بین تاجرای عربی و ایرانی با پشت پرده شرط بندی راه بندازه😨 که من و علی خالقی از بخش سایبری، جلوی انتقال سایت از mi6 به ایران رو با سوار شدن روی سیگنال هاش و هک سیستمشون، گرفتیم.💪 که این نقشه شون هم شکست خورد.❌
سعید: در ضمیمه پرونده، ما متوجه فردی به اسم حمید توکلی شدیم که خانم حسنی رو شناسایی کرده بود😔 و موقعی که میخواستیم دستگیرش کنیم با یک حرکت خلاف دستور😒 حمید متوجه میشه و فرار میکنه😣 و هم اکنون هم مشخص نیست که کجاست.😕 قسمت تاسف بارش اینجاست که ما اطلاعات زیادی از توکلی نداریم😞 و نمیدونیم با چه کسانی کار میکنه.
محمد: ممنون از همه👍🏻 و حالا که نقشه سایت شرط بندی ماریا شکست خورده،💪 متوجه شدیم دلیل اصلی اومدنش به ایران فقط این سایت نبوده.😧 پس هدف اصلی اومدن ماریا به ایران نکته مبهم پرونده ماست...
#ماریا
ماریا: من محدوده اون لوکیشن رو، با نقطه هایی که محمود برام فرستاده بود، تطبیق دادم.😏
آریا: چه نقطه هایی!؟🧐
ماریا: وااااای تو چقدر کند فهمی!!🙄 اون زیر دست محمود که محمد همون فرمانده امنیتیه رو دنبال کرده بود،😎 لوکیشن مکان هایی که گمش کرده بود رو برای محمود میفرستاده📍 و محمودم برای خودشیرینی اونا رو برای من فرستاده بود.😶
آریا: آهاااان😅
ماریا: دقت که کردم، دیدم اون مکان ها دور محدوده مرکز سیگنال هاست😯
آریا: یعنی....😳
ماریا: درسته! یعنی احتمالا سیگنال های مزاحم از محل کار محمد ایجاد شده.😏
آریا: پس همه اینا زیر سر محمد و تیمشه!؟🤨🤨
ماریا: اوهم😕 و حالا وقتشه که من نقشه شیطانی مو عملی کنم😏... محمد... منتظر انتقام من باش...😈😈😈
⭕️پایان فصل اول⭕️
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
این داستان ادامه دارد...
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_