eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
197 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و چهاردهم اون شبو با همون حس عجیب گذروندم💔(همون حس ترکیب خوشحالی و استرس😅) فردا صبح رفتم سایت. همش می‌ترسیدم تو سایت چه جوری باهاش برخورد کنم؟😖 که قبل از اینکه جوابشو تو ذهنم پیدا کنم رو به روم ظاهر شد و در عمل انجام شده قرار گرفتم!😅 خواستم سلام کنم.. گفتم شاید اون بخواد اول سلام کنه چیزی نگفتم.🙊 اونم چیزی نگفت.😅 فکر کنم اونم منتظر من بود اول سلام کنم!🤭 دیدم سلام نمیکنه خودم سلام کردم.🙃 که اونم همزمان سلام کرد!🤦‍♀😆 انگار همون تصوری که من تو ذهنم داشتمو داشت بهش فکر میکرده!!!😶 وقتی دیدم بیشتر بمونم بیشتر زایه میشم،🙄 ترجیح دادم رد بشم برم. فکر کنم آقا داوودم همینو ترجیح داده بود🤐😆 چون بدون اینکه ادامه بدیم هرکس راه خودشو رفت.😄 رفتم نشستم پشت میزم.. به آقا داوود فکر کردم🤔.. آیا واقعا مرد زندگی هست... با معیار هام هم خونی داره؟😕 یا فقط به خاطر علاقه میخوام باهاش ازدواج کنم؟...🙈 مشخصات عکسی که آقا محمد داده بود رو خیلی راحت پیداش کردم!🤷‍♂ حمید توکلی ۳۲ ساله بود و لیسانس مهندس کامپیوتری داشت.🖥 ولی طبق برگه انتخاب رشته ش میخواسته همکار ما بشه😯 ولی خب قبول نمیشه!! بعد از تحصیلش احتمالا از طریق دوستاش به یه فرد قاچاق کننده مواد مخدر وصل میشه😬 و میره ترکیه اونجا کارای قاچاقی انجام میده.😤 بعد بر میگرده ایران و دیگه شغل و فعالیتی براش ثبت نشده. تا فیهاخالدون طرفو در آوردم😄 و گزارش نوشتم بردم دادم به آقا محمد📑، اولش که اسمو دید چشماش درشت شده بود.😳 چند بار ازم پرسید مطمئنی درسته؟😟 و گفتم که آره🤷‍♂.. هرچقدر پرسیدم چطور،🧐 جواب نداد! خیلی کنجکاو شدم ببینم چرا این جوری عکس العمل نشون داد!!😟 گزارشو که از سعید گرفتم مشتاقانه میخواستم ببینم اون آدمِ ........🤬 کی بوده که مزاحم مهدیه می‌شده.😤 اما وقتی اسمو دیدم... باورم نمیشد!🤭😳😳 اسم یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم بود!😬 که سعی می‌کرد باهام صمیمی باشه ولی ازش خیلی خوشم نمیومد.🙄 باباش معتاد بود و اخلاق درست و حسابی هم نداشت.😒 اما از اونجایی که سعی می‌کرد خودشو شبیه من کنه خیلی خوب یادمه..🤨 ولی واسه چی آخه باید مزاحم خواهرم بشه و دنبالش کنهههه😡😡 اصلا چجوری به خودش جرعت دادههههه😡😡 با چه هدفی این کارو کردهههههه😡😡 خیلیییی از دستش عصبانیه م.🤬😤 اگه یه بار دیگه ببینمش حتما حسابش میرسمممم🤬🤬 چشمشو که به ناموسم چشم دوخته در میارممممم🤬🤬 اینجوری بهم میگفت تو بهترین دوستمییییی🤬🤬 پس معلومه اون موقع هم همه رو بلوف میزنههههه🤬🤬 وجدان: محممممممد!😟 این کارا از تو بعیده!🤨 تو آدم منطقی و عاقلی هستی نباید اینجوری عکس العمل نشون بدی و قضاوت کنی!😔 محمد: اههههه دست خودم نیست.😞 پا روی بد جایی گذاشته نمیتونم خودمو کنترل کنم😩 وجدان: تو که ادعا داشتی نقطه ضعف نداری! حالا چیشد پس!🤨 محمد: بکش کنار ببینم الان من اعصابم خورده این دنبال نقطه ضعفه!😩🙄 وجدان: تو خودتی و خودت. خودت باید نقطه ضعفاتو کم رنگ کنی..😌 محمد: الان هیچی نگو..😡😡 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ قرار ملاقات چیشد؟🤨 از پنجره😎 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و پانزدهم همینجوری تو خودم بودم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم🤯 که یهو رسول با شدت و نفس نفس زنان وارد اتاق شد.😳🤭 بی توجه به حال من اومد جلو. با اخم سرمو آوردم بالا و نگاش کردم🤨 ولی انگار اونم براش مهم نبود!😧 دستمو کشید. رسول: آقا..هن هن(مثلا نفس نفس زدنه😅).. بدویین😟..هن هن.... بیاید.. هن هن.. محمد: رسووووول!!! نمیبینی تو خودمم؟!😤🤨🤨 رسول: آقا لطفا بیااااااااااید😩☹️ خیلی تعجب کردم!😮 رسول ای جور موقعا عذر خواهی میکرد میرفت!! اما الان اسرار داره برم پایین! یعنی چی پیدا کرده؟!🤔 خودمو جمع و جور کردم و باهاش رفتم پایین. رسول: آقا ببینین منبع مون تو سفارت چی فهمیده!!!😯 (😁) دستور داده بودن تا از نقشه ماریا سر در بیارم.🧐 سعی میکردم بهش نزدیک بشم.. اما اون زرنگ تر از این حرفا بود.😒 نه که به من شک داشته باشه ها!😬 نه!🤭 کلا اجازه نمیداد کسی بهش نزدیک بشه!☹️ تصمیم گرفتم از روش دیگه ای وارد بشم.😏 باید یه جوری شنود توی اتاقش میزاشتم.👂 ولی ما اجازه نداریم داخل سفارت از این جور وسایل ببریم😫.. پس یه فکر بهتر اومد سراغم.💡 اول رفتم از پنجره اتاقش که به حیاط پشتی سفارت باز میشد، داخلو نگاه کردم👀 و وقتی دیدم موقعیت مناسبه یه پرونده رو که میخواستم ببرم تو اتاقش رو بردم📁 و گوشیم رو که در حالت ضبط صدا بود😎 مثلا اونجا جا گذاشتم.😆 اومدم بیرون و منتظر شدم تا چند ساعت دیگه برم گوشیمو بردارم.💪 نیم ساعت بعد آریا صدام کرد. آریا: دختر کجایی تو! دو ساعته دارم دنبالت میگردم.🤨 خانم منبع: برای چی؟🤔 آریا: گوشیتو تو اتاق ماریا جا گذاشته بودی داد به من بهت بدم..🤷‍♂ ای بابااااا😩😩 نقشه م نقش بر آب شد😕 فقط امیدوار بودم تو همون چند دقیقه چیزای مهمی ضبط کرده باشه.😶💔 رفتم تو اتاقم با هنزفیری صدای ضبط کرده رو گوش کردم.🎧 کلیش که خالی بود یا فقط صدای تایپ بود!😑 ولی آخراش که آریا رفته بود پیش ماریا فکر کنم به درد میخورد. گوش دادم ببینم چی میگفتن..🤭 آریا: اینو بخون ماریا: بزارش رو میز بعدا میخونم.😒 از هماهنگی های سایت چه خبر؟ قرار ملاقات شون چی شد؟🤔 آریا: همه چی طبق برنامه س.👌 ایرانیاشون که با پیشنهاد ما خیلی وسوسه شدن🤑 و دارن سرمایه هاشونو کم کم آماده میکنن.😈 عربیا هم دیروز با سفیر مون تو کشوراشون که قرار داشتن اوکی بوده.👍 فقط همین سوال رو هی میپرسیدن که این خرید و فروش ها چه ربطی به انگلیس داره🙄 که سفیر، بیشترشون رو قانع کرده.😏 ماریا: Good.😌 زیر ساخت های سایت رو هم بچه های mi6 آماده کردن.😈 برای تاجرای خودمونم یه جلسه فشرده باید بزاریم که دقیقا باید چی کار کنن و کی وارد عمل بشن💪 آریا: Very good.👍 چه بریزو به پاشی بشه😏 ماریا: قمار بهترین ویروس برای نابود کردن سرمایه ها شونه.😎😈 راستی گوشی همون دختره اسمشو یادم نیست🙄 ولی اتاقش رو به روی پله هاست اینجا جامونده برو بده بهش.. آریا: Ok👍 همه این فایل ضبطی رو.. البته قسمت مفیدش رو!😅 برای مرکز از راه امنم فرستادم..😎 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ ویس یه زن😱 مثل توپ😐 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و شانزدهم یه ایمیل از طرف منبع مون تو سفارت برام اومد.📧 یه فایل صوتی بود.🎙 یعنی ویس فرستاده؟!🤨 اول یه نفس عمیق کشیدم یه اعوذباالله گفتم🤭😓 که میخواستم ویس یه زنو گوش بدم😶.. با هدفون گوش دادم.. ا اینکه صدای خودش نبود!😳 صدای دو نفره!🤔 استوپ کردم ببینم پایینش چی نوشته؟ دیدم نوشته ضبط گفتگوی ماریا، با آریا یکی از اعضای سفارت.😎 اوه اوه پس خیلی مهمه.😬 دوباره از اول با دقت گوش دادم ببینم چی میگن..👂 واااااااااه😨 یعتی نقشه جدیدشون اینه؟!! یه سایت شرط بندی برای تاجر های ایرانی و عربی😳 مثل توپ رفتم سمت اتاق آقا محمد😬.. انگار حالش خیلی رو به راه نبود🤷‍♂ ولی اول باید این صوت رو گوش می‌کرد.😯 هر طور بود کشوندمش پایین و بهش صوت رو نشون دادم و گوش کرد.🎧 خیلی رفت تو فکر.🧐 البته هنوز بی حال بود.😕 زد رو شونم.. محمد: دمت گرم رسول.😕🙂🙂 حواست باشه سعی کن بتونی مکالمات مریا رو در بیای. در مورد اینم بزار فکرا مو بکنم بهت میگم چیکار کنی.😣😒 رسول: چشم😅 انگار اصن حوصله فکر کردن نداشت!😟 رسول خیلی چیز مهمی پیدا کرده بود🧐 ولی ذهنم درگیر بود نمیتونستم درست بهش فکر کنم😣 از فکر هایی که چند دقیقه قبل میکردم پشیمون شده بودم..😕 یه ذره تند رفته بودم و نباید بدون فکر به هر چیزی خواستم فکر کنم☹️ حالا باید منطقی تر تصمیم میگرفتم💪... چرا یه دوست و هم کلاسی قدیمی باید دوباره پیداش بشه؟🤔 اصلا برای چه کاری منو پیدا کرده!؟؟😯 فقط قصدش مزاحمته؟🧐 چرا مهدیه! مگه اونو میشناسه؟؟😳 اصن چرا مهدیه رو تا سر کارش تعقیب کرده؟🤨... و کلی چرا های دیگه که این بار به نظرم منطقی تر بودن.👌 خیلی مشکوکه به نظرم فقط هدفش ایجاد مزاحمت نبوده😒 مخصوصا که از این حمید هر کاری برمیاد.😔 هم کار خوب، هم کار بد😕 باید یه نقشه درست و حسابی بکشم که جواب همه چرا هامو پیدا کنم و اونم گیر بندازم😎😎 (شب خونه آقا محمد) هوفففف نفسم گرفت از بس با وایتکس پرده ها رو چنگ زدم🤢😓 مهدیه هم داره میز و کمد و وسایلاشونو گرد گیری میکنه عزیز: مهدیه اینا که هنوز خاک داره!🙄 مهدیه: ماماننن خسته شدم خب😫 عزیز: غر نزن! اینجوری میخوای بری خونه بخت؟!🤨 اونجا که من نیستم!! خودت باید همه کارا رو بکنی..😬 مهدیه: نه خب برم خونه بخت کارا رو خودم میکنم😶 عزیز: فعلا که نرفتی اینجوریی! بری چه طور میشی!!😓 بعدشم یکم خاک بمونه میگن این چه دختریه که گذاشته خونه خاک بگیره! بره خونه بخت هم دست به سیاه سفید نمیخواد بزنه؟!😒 و اون وقت اصلا نمیری خونه بخت!😅 مهدیه: ماااامااانننن😫😫😒 محمد: آقا اصن یه سوال!🤔 چرا من باید تمیز کنم؟؟؟ خواستگار برای مهدیه خانمه🤨🤨 مهدیه: چون اون کار مردونه اس و کار زنا نیست😌🤨 محمد: بله متوجه شدم😐 مهدیه: آفرین😁 محمد: راستی عزیز میگم زود جمش کنیم عطیه میخواست امشب یه سر بیاد خونه مون.🤗 عزیز: ا خب پس اون پرده که تموم شد دیگه بسه😊 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ چقدر کاااار😩 شک کرده!😨 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و هفدهم زنگ خونه محمدینا رو زدم🎚 از داخل صدای: بدو بدو!😨 ، جمع کن اومد!😥 ، میومد.😅 مثل خونه خودمون بود هر موقع کسی در میزنه همه هول میکنن!😆 چند لحظه بعد محمد اومد جلوی در. محمد: سلام☺️ عطیه: سلام آقاااا😃 خوبی؟ ا چرا لباسات خیسه!😯 محمد: (با صدای آروم: وااای یادم رفت لباسامو عوض کنم🤦‍♂) آخخخ نه چیزی نیست بیا تو بهت میگم.🙊🙃 باهم رفتیم تو حیاط. محمد: از کار و بار چه خبر؟🤷‍♂ عطیه: والا همه خبرا که دست شماست!😅 امروز بهم ریخته بودی؟!🙁 نگران شدم گفتم امشب بیام هم بهتون سر بزنم هم ببینم چی شده بوده.🤔 محمد: نه چیزی نیست😇 خودت که میدونی بعضی موقع ها مسئله ها قاطی میشن به مغزم فشار میاد.😅 عطیه: آره خب مواظب خودت باش.😌 راستی نگفتی چرا لباست خیسه!؟🤔 محمد: خب خب..😜 اگه ناراحت نمیشی بگم.. عطیه: چرا ناراحت بشم؟😟 مهدیه از روی تراس داشت نگاه مون میکرد.👀 محمد برگشت به طرفش یه لبخند ریز زد😏 و با صدای بلند گفت. محمد: ناراحت نشی که بخوام برات بگم چقدر چوب خواهر شوهر تو میخورم.🤪😬 بعد که مهدیه براش چشم غره رفت و حالت قهر گرفت،😒 یه خنده ای کرد و برگشت به سمت خودم.😄 محمد: وایییی نمیدونی از وقتی برگشتم خونه چقدر کار کردم!😩 پرده شستم! دیوارا رو تمیز کردم! حیاطو شستم! آب حوضو عوض کردم..🤯🤯 عطیه: چقدر کاااار😅😳 مگه عید قراره زود تر بیاااد؟!!😅😆 محمد: نه بابا. یه پسری دل مهدیه خانمو برده،🙄 قراره بیان خواستگاری.😁 منم خواستم یه ذره با مهدیه که هنوز بالای تراس ایستاده بود شوخی کنم.😁🤭 بلند گفتم عطیه: او او مبارکه.😌 حالا کی هست این پسر بخت برگشته؟؟!🤪😂 محمدم برگشت رو به مهدیه. از شوخیم خوشش اومده بود احتمالا جدیدا مهدیه اذیتش کرده بود.😆🤦‍♀ ولی فکر کنم ایندفعه مهدیه واقعا ناراحت شده بود. چون رفت تو‌.😧 البته چون میشناسمش اینجوری باهاش شوخی کردم.😉 میدونم دلش بزرگه و الان احتمالا با سطل آب و کف ازم استقبال میکنه.😐😑😑 محمد با خنده برگشت طرفم محمد: (با صدای بلند) حالا تو هم هی خواهر منو اذیت نکن دیگه..🤓 مهدیه هم داد زد مهدیه: آقای براااادر و خانم عاااااشق.🙄 کنفرانسِ دوستت دارم و عاشقتمو ول کنید.😐 بیاید تو من یکم میخوام خواهرش شوهر بازی در بیارم.😈😏😏 عطیه: از دست توووو.🙄 محمد جان بریم تو. تو هم لباسات خیسه سرما میخوری.🙃 حالا کی میاد خواستگاری؟🧐 محمد: بزار ببینیم اگه جور شد بگم. چون آشناست یه وقت ممکنه بهم بخوره🙃 عطیه: باشه هر طور صلاح میدونی🤷‍♀ (فردا صبح در جلسه) محمد: امروز میخوایم روی یه پرونده ضمیمه پرونده میم کار کنیم.😎 در مورد یه نفر هست که خانم حسنی متوجه شدن تعقیبشون کرده و آدرس خونه و تا یه جاهایی از راه سایت رو هم بلده!😓 و بد تر ممکنه شناسایی شونم کرده باشن😨.. در هر حال یه تهدید بزرگی میتونه باشه و باید هرچه سریع تر دستگیرش کنیم😬 و متوجه بشیم زیر نظر کی داره کار انجام میده..🤨 رسول: و نقشه چیه؟🤔 محمد: باید.... قرار بود من طعمه باشم.😣 عملا هیچ کس موافق نبود.😢 مخصوصا محمد و... آقا.. داوود...🙈 ولی تب چاره ای نداشتیم.😞 عوضش چار چشمی حواسشون بود که شک نکنه و اتفاقی برام نیوفته💪😇 و همین خودش قوت قلب بود.😍💝 آقا حسین به عنوان تاکسی منو تا یه جایی رسوندن.🚕 قرار بود مثلا دارم پیاده روی میکنم به سمت خونه.😅 به نزدیک جاهای خلوت تر که رسیدم از دور ماشین حمید توکلی رو دیدم.🤭 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ این چه کاری بود!!😡😡 هر چی گفت😒 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و هجدهم یه ذره جلو تر از ماشین پیاده شد.🚗 سعی کردم آروم باشم.😌 نقش من و اینکه چیزی رو لو ندم خیلی مهم بود.😎 حمید: به به مهدیه خانوم از این ورا میای بریم بگردیم؟😏 نگفتی چیکاره ای؟😋 هنوز وقتش نبود که بیان بگیرنش باید بدون توجه بهش به راهم ادامه میدادم.🙄 که یهو آقا داوود زودتر از موعد دوید جلو😦 و اسلحه شو هم در آورده بود!!😨 اما قرار نبود اصلا اسلحه استفاده کنیم مگه اینکه طرف مسلح باشه و خطر جانی داشته باشه!!!🤭 حمید: نیرو واسه من میاری!؟🤨🤨 بد میبینی آره همه تون بد میبینید مخصوصا اون محمدِ..........😡😡 و دوید و فرار کرد!😧 آقا داوود یکم دنبالش دوید ولی اون سوار ماشین شد و رفت.😑 مهدیه: ا آقا داوود!!!😧 چرا اومدید جلو شک کرد خب.😩 الان که در رفته دیگه دستمون بهش نمیرسه!😒 سرش رو انداخت پایین. آخه چرا این کار رو کرده بود!☹️ همه نقشه ها مون به باد رفت.😞 دیگه معلوم نبود بتونیم دستگیرش کنیم.😟 یکمم دلم شور میزد.😣 اون محمدو از کجا می‌شناخت؟🤔 چرا بهش فحش داد؟🤭 مگه از دستش ناراحته؟!😯 مگه تا حالا باهم رو به رو شدن که این بخواد از محمد متنفر باشه....😦 و کلی چرای دیگه...🙁 حالا هم که فرار کرده بود و جواب چرا ها مو نمیتونستم بگیرم.😒 از دست آقا داوود عصبانی بودم.🤯 همه عصبانی بودن مخصوصا محمد.🤭 اومدن به سمت ما دو تا. محمد: داووووود😡 این چه کاری بود تو کردیییی!!؟؟؟؟😡😡😡 چرا قبل از دستور، عکس العمل نشون دادی؟!؟😡😡 چرا اسلحه در آوردییی؟؟؟😡😡 اگه اتفاق بدی میوفتاد!!!؟😡😡 اگه مسلح بود..؟!!!!!!😡💔😡 محمد خیلی عصبانی بود.😟 حقم داشت.🙈 الان دیگه دستمون بهش نمیرسید و نمیدونیم چه اطلاعاتی از ما داره🙁 و احتمالا از این به بعد بیشتر دقت میکنه و گیر انداختنش خیلی مشکله.😩 داوود: ب..ببخ...شی...ید.😣😖😖😖 محمد‌: الان دیگه ببخشید فایده نداره!!😡😤😤 دیگه از دستمون در رفته.😒 حالا تنبیهم برات داااااارم.🤨🤨 فعلا یه هفته پشت سر هم شیفت وایمیستی.🤨 یکم نگران بودم.💔 نکنه به خاطر این کار آقا داوود نظر محمد برگرده و اجازه نده بیان خواستگاری!؟🥺 قرار بود تا موقع دستور منتظر بمونیم.😕 من یه جایی وایسادم مشرف به خانم حسنی بودم و سعی میکردم حسابی حواسم بهشون باشه تا اتفاقی نیوفته‌.😎 تا اینکه دیدم یه پسره به قصد مزاحمت رفت جلو.🤭 میدونستم تا آقا محمد نگفته نباید برم اما..😓 دست خودم نبود.😥 یه جورایی خون اومد جلوی چشمام😣... و دیگه نفهمیدم... تا به خودم اومدم دیدم رفتم سمت اون پسره و اونم متوجه شده و فرار کرده و تمام نقشه رو به باد دادم.😱💔 آخه چراااااااا؟؟!😩😓😓 چرا من نتونستم خودمو کنترل کنم و نقشه مون خراب شد؟!😖😖😖 هر چی سرم میومد حقم بود...😞 هیچ جوابی برای سرزنش های بقیه نداشتم.😭 فقط تونستم بگم.. داوود: ببخشید آقا..😔 آخر هفته جایی دعوتم... باید حتما برم.. خیلی مهمه برام😣... میشه همون شب رو ببخشید؟😢 محمد: دستگیری حمیدم برای من خیلی مهم بود. تو توجه کردی؟!!🤨🤨😡 نهههههه یعنی نمیتونستم خواستگاری رو برم😩😩💔💔... یعنی به خاطر این اتفاق جواب خانم حسنی منفی میشه😞😞💔.... خیلی حالم بد شد.😓 محمد یه چند قدم دور شد. دوباره برگشت سمتم و گفت محمد: فقط همون یک شب.😒 بجاشم یه شب اضافه وایمیستی😤😤 داوود: چشم😃 این مدت یه جورایی دست راست ماریا بودم.😌 هرچی میگفت گوش میکردم.😎 تا الانم به نتایج خوبی رسیده بودیم.💪 پیش زمینه های سایت شرط بندی آماده بود.😈 هرچند این نقشه زمان بر بود اما نتیجه لذت بخش ورشکسته شدن تاجرای بزرگ ایران رو داشت.☠😏 پس با جون و دل انجام میدادم.😈 ماریا دوباره اومد تو اتاقم. احتمالا یه دستور جدید داشت...😎 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ امکان نداره😟 چی فکر کردی استاد😜 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و نوزدهم ماریا: خوبی؟😏 آریا: آره چطور؟🧐 ماریا: آخه وقتشه😏😎 آریا: وقت چی؟😯 ماریا: افتتاح سایت شرط بندی😈.. از mi6 بهم خبر دادن که زیر ساخت های سایت آماده شده.😌 باید سایتو تو ایران تحویل بگیریم تا بخشی از دسترسی مدیریتی رو هم ما از اینجا داشته باشیم.💪 آریا: ooook🤩 خب از کی میتونیم اقدام کنیم؟😎 ماریا: همین الان😍 آریا: خب بیا.. از همین سیستم سفارت واردش بشیم😎 از وقتی ماجرای سایت شرط بندی🤞 رو فهمیده بودیم، آقا محمد بهم سپرده بود که رد و بدل شدن سیگنال های📈 سیستم های سفارت انگلیس رو بررسی کنم🖥 که اگه سیگنال غیر متعارف با خارج کشور برقرار شد،⚠️ بتونیم سریع واکنش نشون بدیم.❗️ داشتم کاری که آقا محمد گفته بود رو انجام میدادم. یعنی میگشتم تا بلکه بتونم ردی از حمید توکلی پیدا کنم.😕 همزمان توی کامپیوتر کناری سیگنال های سفارت هم به صورت زنده نمایش داده میشد🖥 و هر چنددقیقه یکبار چک میکردم. صندلی مو چرخوندم به سمت میز فرشید.👀 رسول: فرشید تو هم چیزی پیدا نکردی؟😕 فرشید: چی فکر کردی استاد!😁 فکر کردین فقط خودتون در مواقع مهم، کشفیات بدرد بخور میکنین؟!🤨🤨 رسول: هه مزه نریز.🙄 بگو ببینم چی پیدا کردی ای شاگردم!😐😆 فرشید: اوه!😂 بفرمایید استاد ۱۰ ساعت پیش🕟 از یه سوپری تو خیابون شریعتی ۸ تومان با کارتی به نام حمید توکلی خرید شده.💳 رسول: که اصلا منبع درستی نیست و ممکنم هست تشابه اسمی باشه😏😶😶 فرشید: ا خب آره🤭.. ولی بررسی کردنش که ضرری نداره!🤷‍♂ رسول: آره. ضرر نداره.🤷‍♂ داوودو بفرست بره اون منطقه یه سر و گوشی آب بده.👀 نه ولش کن داوود یه مدته تو حال خودش نیست.🙄 سعیدو بفرست. در همین زمان که من پشتم به کامپیوترم بود، صدای هشدار کامپیوتر اومد.🚫‼️ برگشتم دیدم سیگنال های سفارت خیلی بالا و پایین میشن!!😳 سریع از تلفن داخلی زنگ زدم به اتاق آقا محمد. {رسول: آقا لطفا سریع بیاین پایین سیگنالای سفارت مشکوکه😬} {محمد: الان میام} بعدم سریع مشغول شدم تا بررسی کنم سیگنالا برای چه کاریه و مقصد شون کجاست.🤔 آقا محمدم اومد. برعکس همیشه ازم توضیح نخواست.🤫 چون حتما میدونست کار روی سیگنال خیلی حساسه و خیلی تمرکز و دقت میخواد.😎 با کوچک ترین اشتباه تسلطم از روی سیگنال به باد میره.😣 رسول: آقا سیگناله بین سیستم اتاق آریا و انگلیس رد و بدل میشه.😯 محمد: اممم خب یعنی چی کار دارن میکنن؟🧐 رسول: یه لحظه... مثل واگذاری یا تقسیم کردن مالکیت یه مکان مجازیه.😦 یعنی به اندازه این کار داره سیگنال مصزف میشه.🤷‍♂ محمد: خودشه. احتمالا میخوان سایت رو راه بندازن❗️ رسول: آقا تو حین این کار اگه یه اختلال کوچیکم پیش بیاد کارشون نصفه میشه😏 و عملیات انتقال مالکیتو دوباره از اول باید انجام بدن.🤠 محمد: آهان که این طور🧐... خب ببین میتونی یه دونه از سیگنالا شونم که شده کور کنی؟😎 رسول: کار خیلی سختیه چون مصافت سیگنالی زیاده😬 ولی من تمام تلاشمو میکنم. محمد: خوبه🙂 با mi6 تماس گرفتیم و قرار شد عملیات انتقال مالکیت سایت رو همین الان روی سیستم سفارت انجام بدیم.😙 رمز عبور و پسوورد سایت رو زدم و منتظر پیغام انتقال شدم.🌀 دیلینگ! روی صفحه مانیتورم🖥 یه پیغام اومد: آیا اجازه پذیرش انتقال مالکیت سایت bubet (بعدا بهتون میگم چرا اسم سایت رو بوبِت گذاشتن😉) را به دستگاه میدهید؟ ok رو زدم👍 و روند انتقال مالکیت شروع شد...💪 نوار زردش داشت پر میشد...〽️ که بعضی جاها انگار پارازیت میوفتاد!😧 و ارور میداد!!😨 ماریا رو صدا زدم. اومد کنار سیستم. آریا: این چشه!؟😖 ماریا: ظاهرا که همه چی درسته!🤷‍♀ آریا: ولی هی ارور میده!🤭 ماریا: خب.. یعنی چی؟! کامپیوتر که ویروسی نبوده؟😳 آریا: امکان نداره!😬 تازه ریکاوری شدن همه شون...😟 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ یا علیییییییی😩 شد؟🥺 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و بیستم عرق پیشونی رسول کاملا واضح بود😓 سکوت آزار دهنده ای سایت رو فرا گرفته بود😶 البته برای رسول خوب بود که تمرکزش میرفت بالا🤓 بچه ها توجیه بودن که هر صدای اضافی ممکنه کار رو بهم بزنه و همه ساکت بودن🤫 کلا کار کردن روی امواج کار خیلی خیلی سختیه😨 دیگه چه برسه سیگنال مزاحم باشه و مسافتم که طولانییی😬 البته که من به رسول اعتماد داشتم ولی خب یکم استرسم داشتم😣 با کوچکترین اشتباه انسانی سیگنالا از دست میرفت و اونا سایت رو فعال میکردن و دیگه نفوذ بهش تقریبا ناممکن بود😦 آروم و بی سر و صدا از رسول دور شدم و از بخش سایت خودمون خارج شدم🤭 سریع وارد سالن اصلی سازمان شدم. رفتم بخش سایبری🖥 اونجا با یه سری از بچه ها آشنا بودم. خیلی فوری سلام علیک کردم✋ محمد: فرهاد جان یکی از بچه ها تو میدی، یه کار فوریه😥 عملیات روی سیگنال داریم باید خیلی ماهر و دقیق باشه👌 فرهاد: باشه خب بزار ببینم کی خالیه الان صداش میکنم🗣 یه چشم گردوند بین میزا شون👀 بعد یه علی نامی رو صدا زد. علی اومد پیش مون👤 فرهاد: این علی آقای ما خیلی کارش درسته💪 ایشالله که به درد تون بخوره. علی جان با آقا محمد برین، از بخش ضد جاسوسی ان🚫 عملیات روی سیگنال دارن. علی: چشم. سلام آقا محمد✋🏻 محمد: سلام. فرهاد جان ما دیگه مرخص بشیم، رسول دست تنهاست😢 فرهاد: باشه باشه برید🙁 سلام برسون. با علی رفتیم سمت سایت خودمون. تو راه جزئیات سیگنال های سفارت رو گفتم تا اونجا زیاد نیاز به صحبت نباشه🤭 وارد سایت شدیم و پیش رسول رفتیم. آروم زدم رو شونه رسول محمد: رسول جان. این علیه از بخش سایبری اومده برای کمک🤝 رسول: آقا خودمم میتونستما..😅 محمد:احتیاطیه دیگه. باید حواسمون باشه..🙃 علی آقا بفرمایید اینجا بشینید کنار رسول. بسم الله..🤗 علی: چشم... خب ببینم🤓... IP (شناسه) دستگاه چیه؟🧐.. آهان... سرعت انتقال،🤔 اوه ۱۰۰۰ BPSه!😳 (سرعت انتقال داده ها یا بیت در ثانیه) ... طول Band Width (محدوده‌ای که در آن امواج بدون هیچ افتی حرکت می‌کنند) رو هم برام مشخص کن🤔... ممنون👍... خب بزار.... علی هی تند تند یه چیزای عجیب غریب به رسول میگفت🤯😅، اونم سریع انجام میداد بهش جواب میداد. علی هم اون اطلاعات رو انگار داشت تحلیل میکرد😎 علی: باید Bug ها شو (ضعف های امنیتی نرم افزارهای سیستم) در بیاریم و از اونا، از خود رایانه ش نفوذ کنیم😏 اینجوری بخوایم فقط رو سیگنالا کار کنیم کار به جایی نمیرسه😟 رسول: آهان خب الان Bug های سیستم شو در میارم...😌 علی: آره. بعد باید شروع کنی به هک کردن اون کامپیوتر.🖥 بعد که به دستش گرفتیم، جوری وانمود میکنیم که کامپیوتر خاموش شده🚫 یعنی مانیتورشو فقط خاموش میکنیم در حالی که خودمون روش سواریم💪، و میتونیم عملیات انتقال رو لغو کنیم. رسول: عالیه ایول!!👍🏻 انگار یه نقشه خوب ریخته بودن😃 بابا این علی چه مخی داره!!! کارش درسته...😁✌️ آخه چه مشکلی پیش اومده بود! همه چی که درست بود..😧 آریا: میخوای با mi6 تماس بگیری؟ شاید مشکل از اون طرفه..🤔 ماریا: Noooooo😬😬😠 اگه نباشه چی؟! اون وقت به ما شک میکنن!!😓 فکر میکنن لو رفتیم!😡 آریا: ولی ما که...😯 ماریا: نه دیگه!🤐 یه دور از اول ریکاوریش کن...🔄 اهههه چرا اینجوری شده اصن آرامش ندارم😩💔 همش پامو تکون میدم😟 انگار استرس دارم😣 آخه چیشده؟ نکنه... نکنه... 😓 نه نه نباید به چیزای منفی فکر کنم!🤭 ما موفق میشیم..😌 آریا: ا ماریا کامپیوتر خاموش شد!!!😧😬😬 ماریا: چی!؟😳 ببینم... این علی چقدر تو کارش وارده!😯 من اصلا نفوذ از خود سیستم سفارت رو به ذهنم نرسید😅... داشتم سیستم اتاق آریا رو هک میکردم⚠️ رسول: اییییول شد آقا!🤩 محمد:چیشد!؟🤨 علی: هک!😙... هکش کرد.. آفرین آقا رسول کارت خوبه..🤗 زد پشتم. حس خوبی ازش داشتم🤝💕 حالا نوبت اون بود تا اون عملیات نمایشی رو روی سیستمشون انجام بده😎.. به صندلی تکیه دادم و دستامو به سمت عقب کشیدم. ناخودآگاه همراه با کشیدن خودم، گفتم رسول: یاعلییییییی😬🤕🤕 آخ آخ کمرم شکست!😩 همه برگشتن نگام کردن!👀🙄🙄 رسول: چیه؟!🤨 مگه تاحالا روی امواج کار کردین ببینین چه سختیی داره!😫🤨 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ داداشیم؟🤝🙃 نمیییییگم🙄 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و بیست و یکم این اولین بار نبود که به چنین موردهایی بر می خوردم😎 البته که در این مورد طول سیگنال خیلی زیاد بود و همین، استرس کار رو دو چندان می‌کرد😬 ولی خب سعی کردم خودم رو کنترل کنم😌 و خدارو شکر تونستم سریع یه نقشه خوب بریزم💪 و با اون آقا رسول که معلوم بود تو کارش ماهره و سرعت عمل خوبی داره انجامش بدیم🤓 داشتم اون کامپیوتر که هک کرده بود رو فریب می دادم تا بدون اینکه سرورش متوجه بشه عملیاتش لغو بشه🚫 علی: عملیاتش لغو شد!🤩 محمد: باریکالله. دمت گرم علی آقا😃 علی: چاکریم☺️ رسول: یعنی الان همه چی به خیر و خوشی تموم شد؟😍 علی: بلههه😁 پاشدم که برگردم بخش خودمون محمد: یه چایی مهمون ما باش!😇 علی: زحمت نمیدم یه ذره خورده کاری دارم برم اونارو انجام بدم🙃 محمد: هرطور راحتی ولی زحمتی نیست خوشحالم میشیم🤷‍♂ علی: نه دیگه با اجازه تون من میرم✋ خیلی بچه های خوبی بودن😍 از همون چند دقیقه ای هم که اونجا بودم متوجه شدم👌 دوست داشتم بیشتر پیششون باشم. ولی خب این دفعه نمی شد😕 رسول: حالا که داری میری..🤷‍♂ ولی قول بده بازم سر به ما بزنیا. حتما دوباره بیا😊 علی. چشم اگه تونستم میام. یاعلی✋🏻 محمد: یا علی✋ هوففف بالاخره تموم شد😬 بعد از کلی جنگ نفس گیر سایبری🖥 اجازه گرفتم و رفتم بالا استراحت کنم💤 نیاز به یکم دراز کشیدن داشتم😶 رفتم بالا. دیدم داوود یه گوشه تو لکه!🤔 راستیااا داوود اصن پایین نبود!😳 خواستم یکم سر به سرش بزارم😏 ولی گفتم بزار اول کمر مو صاف کنم، یه ذره خستگیم در بره بعد میرم سراغش..😓😈 یکم گوشه نمازخونه دراز کشیدم😴 فرشید اومده بود بالا اومد پیشم. فرشید: خداقوت پهلوون💪🤝 رسول: مخلصیم، ببخشید دراز کشیدم🙈 فرشید: نه بابا راحت باش رسول: داوود هنوز اونجاست؟🧐 فرشید: آره.. بچه ها گفتن از صبح که اومده چند ساعت کار کرده بعد اومده نمازخونه!🙄 انگار داره استراحت میکنه🤔 رسول: به خاطر دوساعت کار کردن خسته شده!؟😳 پس من چی باید بگم!😅 فرشید: ولی من فکر کنم دردش جای دیگه س..😏 رسول: آره باید بریم باهاش صحبت کنیم😙 اول خواستم یه ذره اذیتش کنم😈 آروم رفتم کنارش. سرش لای زانو هاش بود انگار خواب بود!😯 فرشید: چیکار میخوای بکنی؟🤭 رسول: هیسس!🤫 میبینی..😏 بعد رو به داوود کردم و.... تند تند تکونش دادم و با لحن هول هولکی گفتم😆 رسول: داوود داوود داوود!😦 پاشو! آقای حسینی😱(رئیس آقای عبدی) شاید🤭(اینو با صدای آروم گفتم فقط برای اینکه دروغ نگفته باشم🙈) اومده. اینجاست!😬 داوود یهو انگار موشک زده باشن پرید رو هوا🤯 داوود: چییی یا خداا😱 چرا منو بیدار نکردین! لباسمو بده!🤯 کفشم کو!؟🤯 وییی..😣 وااای من و فرشید مردیم از خنده!🤣 بقیه بچه ها که نفهمیده بودن ماجرا از چه قراره با یه علامت سوال گنده تو مغزشون به ما نگاه می کردن👀❓ در حال خنده زیاد گفتم رسول: نگران نباش😂😂 گفتم شاید🤣 هنوز نیومده که😆😆😅 داوود که انگار تازه فهمیده بود که سر به سرش گذاشتم با قیافه اخم آلود😒 زیر لب گفت داوود: کِی گفتی😒 بی مزه🙄 فرشید: آقا داووود!🤨 میبینم که... زود تر از موعد، سر خود میری جلو😯 بدون اجازه اسلحه میکشی!😲 بعدشم که میری تو لَکِ خودت!😏 رسول: اصن صبح مگه کِی اومدی که الان خسته شدی اومدی استراحت!😅 داوود حالت قهرگرفته بود😒 فکر کنم هنوز از دستمون ناراحت بود🙁 رسول: داوود؟ بگو دیگه چی بود این اتفاقا🤨 داوود: نمیییگم😒 رسول: لوس نشو دیگه!😩 یالا بگو ببینم داوود: نچ!😒 فرشید: از دستت ناراحته!🤨 معذرت خواهی کن ازش رسول: باشه بابا ببخشید🙃 داوود: نشنیدم؟😏 رسول: ببخشییید😬 داوود: آها حالا خوب شد😄 رسول: داداشیم؟!🤝 داوود: امممم بزار فکر کنم.. باشه داداشیم😌 رسول: ایول! حالا بگو ببینم؟! داوود: خب.. راستش..🙈 یه جورایی خودمم نفهمیدم چیشد🙁 فقط میدونم حسابی گند زدم🤦‍ فرشید: حسااابی🤨 داوود: حالا توام🙄 فقط از اون موقع سعی میکنم خیلی جلوی چشم آقا محمد نباشم🙃 رسول: کار خوبی میکنی چون حسابی از دستت شکاره😤 داوود: آره رفتم سمت یخچال آبدار خونه. دوتا نارنگی از تو یخچال پیدا کردم🍊 برداشتم یکیش که برای خودم اون یکیشم پرت کردم سمت داوود رسول: بگیر داوود: ممنون فرشید: ا پس من چی!😟 شما دوتا داداش شدین اُخُوَت ما از بین رفت؟🤨 حتما منم باید قهر کنم!😒 رسول: ببخشید. آخه فقط دو تا بود😅 فرشید: هیییع باشه بخشیدم😕 میگم زیاد نموندیم؟ یه وقت آقا محمد سبز نشه جلومون😅😬 محمد: مگه من درختم!؟🤨🤨 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ چرااااا😩 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و بیست و دوم قلبم اومد تو دهنم!💔 تیکه نارنگیی که گذاشته بودم تو دهنم پرید گلوم و شروع کردم به سرفه.😣 داوود که تا الان نشسته بود با دیدن آقا محمد پرید هوا و نارنگیش از دستش افتاد.😬 فرشیدم که با دیدن آقا محمد فهمید حسابی گند زده،🤦‍♂️ چند قدم عقب رفت و... ژییییت!!!🤭 نارنگی داوود زیر پاش له شد!😨 من، هم سرفه م گرفته بود هم خنده!!😝 در وضعیت بدی بودم!!!🤢😆 ولی بی چاره فرشید.😢 الان حتما حس خیلی بدی داشت. جورابش خییییس😫... آقا محمد چپ چپ نگاش میکرد😬 حسابی آب شده بود. فقط تونست در جواب آقا محمد بگه فرشید. ا.. چیزه.. نه خب.. ببخشید..🙊 داوودم حال و روز بهتری نداشت😦 سرش پایین بود و محمد با غضب به داوود نگاه میکرد!😓 خداییش منم بودم از دستش عصبانی می‌شدم‌😕 آقا محمد حاضر شده بود خواهر شو طعمه کنه و یه جورایی با آبرو و جون اون بازی میشد!😟💔 که وقتی با اشتباه یه نفر، همه چی به باد رفته بود، خب معلومه از دستش ناراحت بشه😒 محمد. همگی برید سر کارتون!🤨🤨 اینجا جلسه تشکیل دادید!!🙄 فرشید تو هم جورابتو عوض میکنی، اینجا رو تمیز میکنی، بعد میری سر کارت😒 سه تایی. چشم😢 فرشید موند تا اونجا رو تمیز کنه.. من و داوود داشتیم از پله ها میرفتیم پایین. بی چاره عطیه!🙁 چه جوری میخواد محمدو تحمل کنه😅 البته که اونا با هم ساختن و انتخاب شونو کردن🤷‍♂️.. و البته حتما محمد تو این مدت تو خونه شون تغییر کرده👌، ولی بیچاره مهدیه خانم🤦‍♂️... اون که دیگه انتخاب نکرده! گیر چه برادری افتاده!!!😅😩 داوود. جااان!!؟🧐 داشتی در مورد خانم حسنی صحبت میکردی!؟😯 رسول. ها!! چی میگی!😧 من!!؟😳 با خانم حسنی چیکار دارم من؟!😬 داوود. آخه تو صحبتات من اسم مهدیه شنیدم!🤔 رسول. صحبتام!؟😳 اونجا بود که فهمیدم بلند بلند فکر میکردم!😨 رسول. ا چیزه... داوود🤭 میگم تو هر چی گفتمو شنیدی؟😟 داوود. نه! فقط صدای پچ پچ میشنیدم.🤷‍♂️ البته یه اسم مهدیه هم شنیدم!🧐 منظورت خانم حسنی بود؟ رسول. نه بابا چیزه🙊.. ا نگا کن! یاسر اومده!😍 داوود. کو؟!🤩 ا سلام یاسر...😄 هوفففف!😃 یاسر یکی از بچه های قدیمی بود که محل کارش عوض شده بود.. حالا اومده بود بهمون سر بزنه. خدا برام رسوندش😌 بعد از سلام و علیک با یاسر، رفتم نشستم پشت میزم که گزارش جنگ سایبری رو بنویسم✍🏻 بدم آقا محمد. فردا شبم خواستگاری بود🤗 زودکارمو تموم کردم که برم لباسامو برای فردا از اتوشویی بگیرم👔 فقط یه چیز ذهنمو مشغول کرده بود🧐 اینکه رسول واقعا در مورد کی صحبت میکرد؟😯 منظورش خانم حسنی بود؟؟ گزارش آماده شد رفتم که بدم به آقا محمد. دم در اتاقش بودم🚪 در بسته بود. خواستم در بزنم که صدای خانم حسنی رو شنیدم که انگار تو اتاق محمد بود😯 مهدیه. خب برای تو شاید مهم نباشه!😒 ولی برای من مهمه! اجازه بده زود تر برم دیگه😩 محمد. من کِی گفتم مهم نیست!🤨 آینده تو برام از همه چی مهم تره.. زود تر برو.. ولی خب حداقل کارتو بسپر به یکی دیگه...🤷‍♂️ ا چرا اینا اینقدر راحت باهم حرف میزنن!😳🤭 با اینکه میدونستم کار خوبی نیست، ولی باید میفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته😶🤨🤨 مهدیه. باشه میسپرم به عطیه😁 من دیگه میرم مامان هم دست تنهاس😙 محمد. باشه برو😅 مهدیه. ممنون داداش😇 دا...دا...ششش!!؟😳 نمیفهمم!🤯 یعنی.. یعنی.. محمد و خانم حسنی..💔😨 ویییییی اصلا حالم خوب نبود.😞 باورم نمیشد دارم میرم خواستگاری خواهر فرمانده م!😥 مغزم اصن جواب نمیداد!😓 نمیتونستم درست تصمیم بگیرم🤕 یعنی میتونستم از پسش بر بیام؟ فامیل شدن با فرمانده😱 اههههه نه نه نه.. نمیدونم😣 فقط میدونم که فردا نمیتونم برم خواستگاری😖😖 بدو بدو از در دور شدم، گزارش رو روی میزم گذاشتم و از سایت زدم بیرون...😞 یه ذره قدم زدم... اما فایده نداشت.. آروم نمیشدم😖... ذهنم خیلی درگیر بود🤯.. یه جورایی داشتم اتفاقات اخیر رو با نگاه اینکه خانم حسنی خواهر محمده کنار هم میچیدم و یهو همه چی تو ذهنم هنگ میکرد..😓😓 آخه چراااا؟؟ رفتم سمت خونه.. حوصله هیچی رو نداشتم😒 کسل رسیدم خونه. داوود. سلام مامان...😞 مادر داوود. ا سلام عزیزم! چه زود اومدی؟!😯 جوابی ندادم. رفتم پیشش. داوود. مامان... اگه میشه زنگ بزن بگو فردا نمیایم خواستگاری😔 مادر داوود. ا چرا!!؟ چیشده مگه؟! کاری پیش اومده؟🧐 داوود. حالا فعلا نمیتونم دیگه...😒 مادر داوود. خب بگم کِی میایم؟ داوود. هیچ وقت.. نه نه... نمیدونم😣.. فقط میدونم فعلا نمیتونم برم... ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ مجبوریم😞 حماقت تو🤨 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و بیست و سوم مادر داوود: وااا برای چی!😧 مگه چیشده!!؟ داری نگرانم میکنیااا..😟 داوود: نه حالا...😕 چیز خاصی نیست... ببخشید من میرم استراحت کنم...😞 مادر داوود: باشه مادر!🤭 رفتم سمت اتاقم. دریا از اتاقش اومد بیرون دریا: به به! آق داداش!!😜 چه عجب این طرفااا!😁 اصلا حوصله شو نداشتم.😒 کنارش زدم. رفتم تو اتاقم و درو بستم.😑 فقط صداشو شنیدم که به مامانم گفت دریا: این چش بود!😳 مادر داوود: نمیدونم والا!🤷‍♀ رو تختم دراز کشیدم و به خانم حسنی، محمد، و آینده ای نا معلوم فکر می کردم...🤯💔😢😢 اههههههههه!😡 این چه وضعشه آخه!!😩 چرا اینطوری شد!!!🤨😟 بعد از اینکه کامپیوتر یهویی خاموش شد، هر کاری کردیم روشن نشد!😟 تا اینکه نیم ساعت بعد بالاخره روشن شد و دیدیم عملیاتش متوقف شده.😳 یعنی چه مشکلی پیش اومده بود!؟😰 انتقال ها و ارتباطات سایبری mi6 بی نظیرن و اصلا نمیشه مشکلی توشون پیش بیاد!😯 یعنی چه اتفاقی افتاده که تو سیگنالا شون پارازیت افتاده!؟😓😓 ماریا: آریا خیلی سریع کامپیوترو بررسی کن!😡 باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده بوده..😵 آریا: Ok بعد با عصبانیت از اتاقش زدم بیرون و رفتم سمت اتاق خودم.🤯 ماریا خیلی ترسناک شده بود!!😬 معلوم بود خیلی عصبیه!🤕 هر لحظه ممکن بود همه خشم شو رو سر من خالی کنه!!😐 برای همین کاری که گفت رو مو به مو انجام دادم...🤐 کامپیوتر روشن شده بود، اما تنظیماتش دست من نبود!😧 انگار از یه سرور دیگه داشت دستور میگرفت و به دستورات کیس من عمل نمیکرد!😥 یه جوررایی یه جورایی انگار هک شده بود!!😱 وااااای! سیستم سفارت...!😧 هک شده!!؟😓 سریع رقتم پیش ماریا بهش گفتم ماریا: چییییی؟!😳 کی هک کرده!؟ چه جوری هک کرده؟!😰 آریا: نمیدونم..نمیدونم...😣 فقط از نوع فعالیت کامپیوتر اینو حدس زدم...😓 ماریا: شناسه کامپیوترو بده من😥 آریا: چرا!؟😟 ماریا: باید بدم mi6 بررسیش کنه😓 آریا: ا اون وقت که به خودمون شک میکنن! فکر میکنن لو رفتیم!😣😢 ماریا: نمیشه مجبوریم.😒 به خاطر حماقت توِ...........🤬 باید زیر بار همچین کاری برم.😤 کسی که تونسته به سیستم سفارت نفوذ کنه، حتما یه حرفه ای تمام عیاره🙁 و جز mi6 کسی نمیتونه گیرش بندازه.🤭 البته خودم یه حدسایی میزنم...😏 ولی خب اگه خود mi6 پیداش کنه، بهتره.😎 جرعت حرف زدن نداشتم.🤐 میترسیدم الان یه چیزی بگم دوباره بهم بتوپه!🙄 برای همین سریع فقط آدرس شناسه کامپیوترو بهش دادم و اونم گرفت و رفت. دیگه تقریبا شب شده بود.🌙 اومد تو اتاقم. چشماش برق میزد!🤩😈 و انگار چیز مهمی متوجه‌ شده باشه😯... البته بیشتر انگار یه نقشه مکارانه کشیده!😏😈 در هر صورت صبر کردم تا خودش توضیح بده. ماریا: سیگنالای رد و بدل شده رو بخش سایبری mi6 تحلیل کرده و منبع شو پیدا کرده🤩😈 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ بالاخرههههه😈 سخت شده😞 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و بیست و چهارم آریا: جدا!!؟😳 عالیه!😍 چه جوری!؟🤩🤩 ماریا: بخش سایبری mi6 سیگنالارو بالاخره تحلیل کردن😏 و متوجه شدن که نوع سیگنال ساده نیست و خیلی پیچیده اس.🤯 بنابراین فقط میتونه از یه سیستم پیشرفته اطلاعاتی و امنیتی بوده😎 که از زمان به وجود اومدن این سیگنال روش سوار بوده!😨 آریا: اینکه از به وجود اومدن این سیگنال خبر داشتن خیلی ترسناکه!😰 یعنی ما چقدر زیر ذربین که چه عرض کنم زیر میکروسکوپیم!😓 پس ارتباط گرفتنم خیلی سخت شده!😩 ماریا: همین منو نگران کرده بود..😔 ولی خب... ما هم از اونا کم اطلاعات نداریم!..😈 حالا بقیه شو گوش کن! اونا رد سیگنال زدن، و مکان حدودی شو متوجه شدن..😏 آریا: چرا حدودی؟😟 ماریا: مثل اینکه طرف مقابل برنامه ای طراحی کردن که منبع سیگنالاشون رو محو میکنه و با نزدیک شدن بهش نویز میده...😒 حالا مکان حدودیش تو ایرانه و داخل تهران!😯 از طریق لوکیشن یه محدوده رو هم مشخص کردن که احتمالا سرچشمه ش اونجاست😈 آریا: آهان. خب ولی نفهمیدی طرفمون کیه هااا!؟😟 ماریا: چرا فهمیدیم...😈😈😈 آریا" چیییی؟!!😳 جداااا!!؟🤩 خب کیه؟😎 با توجه به‌ اینکه تونسته بودیم نقشه بعدی شونم که ساخت یه سایت شرط بندی بود رو خنثی کنیم،😌 لازم دونستم یه دور کامل پرونده میم رو مرور کنیم تا بتونیم نقشه بعدی شون رو زود تر پیش‌بینی کنیم.😎 همه اومدن تو اتاق کنفرانس محمد: به نام خدا امروز قراره پرونده رو یکبار دیگه مرور کنیم تا بتونیم قبل از اجرای نقشه بعدیشون، اون رو خنثی کنیم.👌 آقای عبدی اجازه میدید؟ آقای عبدی: بله شروع کنید محمد: نقطه شروع این پرونده فردی به نام محمود عرفانی بود👤 که کارمند وزرات امور خارجه هست و اطلاعات و سیاست های وزارت خارجه ما رو از طریق فردی به نام مصطفی صمدی به mi6 میرسونه.😒 افسر هادی این دو نفر فردی به اسم ماریا آنیلی که یکی از افسران بلند پایه ی mi6‌ هست و البته مهره اصلی پرونده ی ما.😎 خانم فهیمی: در همون ابتدای کار با استفاده از شهرام معینی، آقا فرشید رو شناسایی میکنن😕 و میخواستن با یک تصادف عمدی همه رو به بیمارستان بکشونن و شناسایی کنن که این نقشه شون با شکست مواجه شد.❌ فرشید: بعد از اینکه مصطفی صمدی شناسایی شد متوجه شاخه ی دیگه ی فعالیت این گروه شدیم که قاچاق مواد مخدر هست🚬 که رسول رو فرستادیم عراق تا با کمک محسن محل اونهارو پیدا کنن🔍 که یک سهل انگاری باعث شده بود خودشون شناسایی بشن😣 و محسن متاسفانه تو این عملیات به شهادت رسید.😔💔 اما ما در این سمت مرز با کمک نیرو های مرزبانی و مبارزه با مواد مخدر تونستیم محموله رو بگیریم💪 و دو نفر از مهم ترین اعضاء شون رو دستگیر کنیم💪 مهدیه: بعدش شهرام رو شناسایی کردیم و دستگیرش کردیم که توی این عملیات هم متاسفانه خانم قطبی شهید میشن😢💔 عطیه: وقتی توی خونه محمود عرفانی شنود و دوربین گذاشتیم👂 متوجه شدیم که مهناز، خواهر عرفانی بدون اینکه از نتایجش اطلاع داشته باشه باهاشون همکاری میکرده.🤝 بعد که متوجه میشه توسط برادرش کشته میشه.😔 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ شناسایی😱 همون محدوده😏 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و بیست و پنجم (آخر) رسول: توی همین اوضاع ماریا به ایران میاد🤔 و اون طور که ما متوجه شدیم میخواست سایت خرید و فروش بین تاجرای عربی و ایرانی با پشت پرده شرط بندی راه بندازه😨 که من و علی خالقی از بخش سایبری، جلوی انتقال سایت از mi6 به ایران رو با سوار شدن روی سیگنال هاش و هک سیستمشون، گرفتیم.💪 که این نقشه شون هم شکست خورد.❌ سعید: در ضمیمه پرونده، ما متوجه فردی به اسم حمید توکلی شدیم که خانم حسنی رو شناسایی کرده بود😔 و موقعی که میخواستیم دستگیرش کنیم با یک حرکت خلاف دستور😒 حمید متوجه میشه و فرار میکنه😣 و هم اکنون هم مشخص نیست که کجاست.😕 قسمت تاسف بارش اینجاست که ما اطلاعات زیادی از توکلی نداریم😞 و نمیدونیم با چه کسانی کار میکنه. محمد: ممنون از همه👍🏻 و حالا که نقشه سایت شرط بندی ماریا شکست خورده،💪 متوجه شدیم دلیل اصلی اومدنش به ایران فقط این سایت نبوده.😧 پس هدف اصلی اومدن ماریا به ایران نکته مبهم پرونده ماست... ماریا: من محدوده اون لوکیشن رو، با نقطه هایی که محمود برام فرستاده بود، تطبیق دادم.😏 آریا: چه نقطه هایی!؟🧐 ماریا: وااااای تو چقدر کند فهمی!!🙄 اون زیر دست محمود که محمد همون فرمانده امنیتیه رو دنبال کرده بود،😎 لوکیشن مکان هایی که گمش کرده بود رو برای محمود میفرستاده📍 و محمودم برای خودشیرینی اونا رو برای من فرستاده بود.😶 آریا: آهاااان😅 ماریا: دقت که کردم، دیدم اون مکان ها دور محدوده مرکز سیگنال هاست😯 آریا: یعنی....😳 ماریا: درسته! یعنی احتمالا سیگنال های مزاحم از محل کار محمد ایجاد شده.😏 آریا: پس همه اینا زیر سر محمد و تیمشه!؟🤨🤨 ماریا: اوهم😕 و حالا وقتشه که من نقشه شیطانی مو عملی کنم😏... محمد... منتظر انتقام من باش...😈😈😈 ⭕️پایان فصل اول⭕️ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 این داستان ادامه دارد... 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_