eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
196 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 44 (در زمان گذشته هستیم) #محمد پرونده رو باز کردم و تا یکی یکی ا
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 45 (در زمان گذشته هستیم) سعید:شکل من و تو آقا فرشید😅 رسول:خدا بهش رحم کرده شکل سعید نشده و گرنه...😂 سعید:و گرنه چی؟😑 میخواستم جواب سعید رو بدم که تلفن روی میزم زنگ خورد برداشتم و گفتم بفرمایین فرد پشت تلفن گفت محمد هستم آقا رسول به آقا داوود و سعید و فرشید و علی بگین بیان اتاق من🙂 فهمیدم فرمانده‌مونِ صدامو صاف کردم گفتم چشم آقایِ....؟ فامیل‌اش رو نمیدونستم یه دفعه‌ای هنگ کردم و ساکت شدم😬 گفتن:حَسنی هستم میتونین محمد صدام کنی اینطوری بهتره🙃 چقدر مهربون بود ازش خوشم اومد گفتم:چشم ممنون بازم ببخشید الان به بقیه میگم میایم بالا☺️ محمد:تشکر🙂:) رسول:بچه‌ها بجنبین بریم بالا آقای حَسنی کارمون داره همون فرمانده‌مون😁 همه‌شون باهم گفتن بریم پس🙃 به داوود گفتم تو به علی بگو اونم باید بیاد داوود داشت شروع میکرد چرا خودت بهش نمیگی و فلان و فلان که سریع رفتم بالا گفتم صداش کن راستش رو بخواین یکم با علی مشکل دارم نه اینکه بدم بیاد ازش نه اتفاقا خیلی هم دوستش دارم و رفیقیم باهم فقط چون یه طورایی کارمون مثل همه یکم رقابت داریم بخاطر اینه و گرنه چیز دیگه‌ای نیست😁 (جون خودت رسول😂😐) رفتیم بالا در زدیم همه‌مون باهم وارد شدیم سلامی کردیم و نشستیم آقای عبدی هم اونجا بود🙂 عبدی:خب بچه‌ها این از فرمانده جدیدتون آقای حُسنی...😶 محمد:حَسنی هستم🙂 ما از اینور ترکیدیم از خنده🤣 یه جوری بود که اصلا نتونستیم نگه‌‌اش داریم چهار‌تایی خندیدیم😂 (سوتی بدی بود🤣🙂) هنوز با ما آشنا نشدین ببینین دیگه ما کسی هستیم که با فرمانده‌یِ‌ فرمانده شوخی میکنیم و میخندیم😁:/ (قوم چِرچیل هستین شما🤣😐) مگه خنده‌مون تموم میشد آقای عبدی یه چشم غره رفت همه ساکت شدیم😕 یه نگاه به فرمانده‌مون کردن دیدم یه لبخند کوچیک زده فهمیدم یکم جدیِ و حق با داوود بوده ولی به نظر خشن نمیومد مخصوصا چند دقیقه پیش که باهاش حرف زدم😇:) عبدی:داشتم میگفتم ایشون فرمانده جدیدتون هستن من تنهاتون میذارم تا بیشتر باهم آشنا بشید فقط ایشون رو هم مثل قبلی نکنین که دیگه نیرو به این خوبی گیرمون نمیاد😑:/ آقای عبدی که رفت ما شروع کردیم تند تند سوال پرسیدن😁 یه جوری داشتیم میپرسیدیم که اصلا نفس کم‌ نمیاواردیم که خود آقا محمد گفت یه لحظه وایسین جان من😬 محمد:پرونده همتون رو خوندم من اسمم محمده لازم نیست آقای حسنی و چیز دیگه‌ای صدا کنین همون محمد خوبه🙃 فرشید:نمیشه که درست نیست آقا😕 محمد:من اینطوری راحتم فرشید جان🙂 فرشید:عه آقا اسمم رو میدونین😍 رسول:باهوش الان گفت پرونده همه‌مون رو خوندن این مغزت تعطیله‌ها😂 داوود و سعید زدن زیر خنده و فرشید من رو چپ چپ نگاه میکرد ولی این علی همینطوری خشک خشک منو نگاه میکرد عصبی شدم گفتم علی نمیخوای یه اِهِمی چیزی بگی😅:/ مثل اینکه نمیخواست حرف بزنه از همین اول چاپلوسی‌ها رو شروع کرد😐 ما از اینور داشتیم جر و بحث میکردیم که داوود بهم گفت رسول اونور رو نگاه کن نگاه کن😶:/ نگاه کردم دیدم آقا محمد دو تا دستاش رو گرفته روی صورتش مثل اینکه از دستمون کفری شده بود😅 یه هیس گفتم و ساکت شدیم😊 محمد:خب آقای عبدی گفتن من از بین شما یه نفر رو باید انتخاب کنم که انتخاب هم کردم اگه دوباره جر و بحث و شوخی نمیکنین تا بگم😁 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 47 (در زمان گذشته هستیم) #محمد یه شوخی کوچولو با بچه‌ها تیم کردم
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 48 (در زمان گذشته هستیم) رسیدیم به مکانی که برامون تعیین کرده بودن من وسایلم رو گوشه اتاق چیدم سیستم رو هم وصل کردم📲 داوود رفت پیش آقا محمد داشتم زیر چشمی نگاشون میکردم، داوود پشت سرهم سوال میپرسید اگر من جای فرمانده بودم یکی میزدم بهش تا آدم شه آقا محمد هم معلوم بود خسته‌اس ولی داوود مگه میذاشت بخوابه😅 میخواستم یه چیزی بگم که یه چیزی توجهم رو جلب کرد بحث‌مون یه بار توی اتاق این بود که اونا کی میخوان توی حرم بمب‌‌گذاری انجام بدن😬:/ یادم افتاد یه بار خواهرم چند روز پیش بهم گفت روز دختر نزدیکه‌ها یادت نره برام کادو بگیری وای خدا به چه نکته‌ای رسیدم تقویمی که داشتم رو از توی جیبم در آواردم و صفحه‌هاش رو برانداز کردم دیدم روز ولادت حضرت معصومه دقیقا فرداس چون خیلی ترسیدم و تعجب کردم داد زدم آقا بیاین یه لحظه یه چیزی فهمیدم بیاین سریع😬 آقا محمد از جاش پاشد نشست کنارم گفت چیشده رسول بگو؟😕 رسول:آقا یه چیزی کشف کردم اینا عملیات‌شون به احتمال ۹۹ درصد باید فردا باشه چون...🙃 محمد:چون فردا ولادت حضرت معصومه‌اس مگه نه؟🙂 من از تعجب شاخ در آوارده بودم ذهن‌خونی هم بلده این فرمانده‌مون یا نه از قبل میدونست یا الان که...😬 خلاصه فهمیدم بله فرمانده‌مون از این فرمانده الکی‌ها نیست😁:/ داوود:حالا آقا چیکار کنیم؟ محمد:هیچی تمرکزتون از دست ندین چون این احتماله، امشب رو استراحت کنین فردا آفتاب نزده حرم باشیم چند نفر تو میمونن من و چند نفر از شماهم باید دم در جایی که مردها رو میگردن باشیم تا شاید بتونیم شناسایی‌اش کنیم🙂 سعید:آقا اگه خانوم بود چی؟😬 محمد:احتمالش کمه ولی چندتا مامور هم هماهنگ کردیم برای بخش ورودی خانوم ها نگران نباشین🙃 حالا بریم استراحت کنین فردا روز پرکاری داریم باشه؟😊 همه باهم گفتیم:چشم فرمانده😅 محمد:گروه سرود بچه‌های سایت تهران تقدیم میکند🤣👌🏿 ما که از این شوخی آقا محمد تعجب کرده بودیم یکم بهم نگاه کردیم و بلند خندیدیم بیراه هم نمیگفت آخه چهار نفر باهم گفتیم چشم فرمانده😂 همه رفتن یه چند ساعت بخوابن برای فردا منم نشستم پشت سیستم یکم مناطق رو برانداز کنم بعد بخوابم فقط نگران میزم توی سایت بودم توی نبود من علی باید بشینه جای من و حواسش به همه چی باشه😐 (به چیا فکر میکنی تو😂😐) الان کل میزم رو بهم ریخته باید برم از اول مرتبش کنم من درسته یکم بی نظم باشم ولی من نظم‌ام رو توی بی نظمی انجام میدم آره خلاصه☺️:/ (پُر رو شد اینجا🤣🙂) یه نگاه به فرمانده کردم که خوابیده بود یعنی توی خوابم جدی بودا اصلا این مورد دیگه نوبَره😂:/ یه نگاه به داوود هم کردم اونم کنار آقا محمد خوابیده بود با فاصله چند سانتی متر توی خواب ناز بود😅 سعید که بله مثل همیشه با دهن باز صدای خر و پف آزار دهنده‌اش خوابیده بود خیلی صداش روی اعصاب بود من نمیفهمم چجوری بقیه خوابیدن😂 فرشید هم فکر کنم باز داشت خواب میدید آخه هی لبخند میزد دوباره نمیزد بعدش میزد دوباره نمیزد میدونم نفهمیدم چی گفتم ولی بدونین دیگه😂 سیستم رو صداش رو کم کردم خودمم کنارش خوابیدم که اگه صدا داد خودم فقط بیدار شم بقیه بخوابن اگه احیانا چیزی بود بیدارشون کنم🙃:) خوابیدم ولی استرس فردا رو داشتم خیلی نگران بودم از چهره بچه‌ها معلوم بود خیلی استرس دارن ولی آقا محمد نه انگار اتفاقی نیفتاده خیلی خونسرد و آروم بود و با همین یه کارش بچه‌ها خیلی خیلی آروم میکرد😍 از اون موقع عاشق آقا محمد شدم توی همه ماموریت‌هایی که میرفت نگرانش بودم که نکنه اتفاقی واسش بیفته حاضر بودم همه جور اتفاق و حادثه‌ای برای من بیفته کلی برای فرمانده‌ام نه🙃 پتو رو کشیدم روم و خوابیدم ولی مگه صدای خر و پف سعید میذاشت نزدیک یه ساعت فقط چرخیدم دور خودم خوابم نمیبرد با این صدا😑 پاشدم برم سعید و بیدار کنم بگم تو رو خدا یه لحظه اون موتور ات رو خاموش کن من یک ساعت فقط یک ساعت بخوابم ترسیدم برم گفتم نکنه بقیه هم از خواب بیدار بشن😂😢 خلاصه هرطور که شده بود بعد از یه ساعت خوابیدم و صبح با صدای آقا محمد از جام پاشدم🙃 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ (در زمان گذشته هستیم) پارت 52 #محمد توی اتاقم بود داشتم وسایل‌ها رو م
🐊 ♥️نامیرا♥️ (در زمان گذشته هستیم) پارت 53 من و سعید از جامون پاشدیم تا بریم پایین نقشه‌ی من رو اجرا کنیم توی راه سعید ازم پرسید که میخوام چیکار کنم منم جوابش رو کامل دادم😁:) سعید:میخوای چیکار کنی؟😬 رسول:میخوام برم توی قسمت پرونده‌ها پرونده فرمانده رو پیدا کنم ببینم تاریخ تولدش کیه براش تولد بگیریم😍 سعید:منو از خوابم کشوندی تا پایین که اینکار رو بکنیم اینو تنهایی هم میشه کرد ولی عجب فکریه رسول😌؛ رسول:من تاحالا فکر بد کردم این مغز رو باید طلا گرفت داداش😎 سعید:خب دیگه پررو نشو😐:/ با سعید رفتیم پایین پرونده آقا محمد توی بایگانی نبود حدس زدیم چون تازه اومده هنوز پیش آقای عبدی باشه برای همین به سعید گفتم بریم اونجا🙂 سعید:من نمیام رسول اگه آقای عبدی بفهمه کارمون در اومده😣 رسول:چیزی نمیشه حواسمون هست بیا دیگه بریم نترس برادر😬:/ با هر زوری که شد سعید رو هم با خودم بردم در زدیم و وارد شدیم ولی آقا اونجا نبود منم از فرصت استفاده کردم و دنبال پرونده فرمانده گشتم😁 به سعید هم گفتم مراقب باشه اگه آقا اومد بگه خرابکاری نکنیم همه جا رو گشته بودم ولی نیست که نیست روی میز هم گشتم که دوتا پرونده روش بود و یکیش هم مال فرمانده😍:) رسول:سعید پیداش کردم الان تاریخ رو میخونم بریم سریع😇 📚محمد حسنی متولد ۱۳۶۶ یک خواهر دارد متاهل است ساکن تهران گروه خونی Oمثبت وزن 50 پدر در جنگ هشت ساله دفاع مقدس شهید شده است و مادر او در قید حیات هست؛ روز تولد آقا محمد رو نگاه کردم نزدیک بود یه داد بلندی بزنم، ولی از چهره‌ام معلوم بود که تعجب کردم برای همین سعید ازم پرسید چیشده رسول؟😶 رسول:سعید باورت نمیشه فردا تولد فرمانده‌اس خوب شد نگاه کردیم😁 سعید:واقعا فرداست؟😣 رسول:آره بیا با بچه‌ها هماهنگ کنیم فردا یه جشن درست و حسابی بگیریم☺️ سعید:موافقم باهات ولی خیلی سر سریع نمیشه نکنه خراب بشه رسول؟😟 رسول:نه نگران نباش بزارش به عهده من همه چی خوب پیش میره😊 فقط کادو با خودتون😂! سعید:دمت گرم آقا رسول😇 پرونده آقا محمد همونطوری که بود گذاشتم سر میز آقای عبدی و منو و سعید با احتیاط از در رفتیم بیرون که انگار اصلا اونجا نبودیم😁 رفتیم بالا که زمان باقی مانده رو استراحت کنیم دیدیم هرسه تا خوابن آقا محمد هم خوابیده بود برای همین از این فرصت استفاده کردم و فرشید و داوود سریع بیدار ‌کردم😃 بردمشون یه گوشه براشون همه چی رو توضیح دادم هردوشون تعجب کرده بودن از این نقشه بنده البته من تعریف لازم ندارم خودم از خودم خبر دارم☺️ (و باز غرور گرفتش😂😐) داوود:حالا جواب میده؟🙂 فرشید:آره میده، رسول گند نزنیما که آبرومون میره😑 رسول:آره جواب میده نگران نباشین گند هم نمیزنیم فقط یه کیک میخوایم و کادو که خودتون میگیرین با یکم تزئینات ساده کیک رو باهم میگیریم🙃 سعید:فقط میگم باید با آقای عبدی هم هماهنگ کنیما😂🖐🏿 داوود:آره راست میگی، میخوایم سایت رو تبدیل کنیم به مکان جشن تولد😂 دیگه باید اجازه بگیریم🙂! رسول:اونم بزارین به عهده‌ی من مطمئنم اجازه میدن بهمون😉:) هردوشون یه فهمیدم گفتنُ پاشدن رفتن پایین سعید هم همراهی‌شون کرد منم داشتم میفرستم که صدای گوشی اومد ولی صداش ضعیف بود دقت کردم دیدم موبایل آقا محمده تنظیم کرده بود برای اینکه بیدار شه منم رفتم بالا سر آقا صداش زدم بیدار شدن و تشکری کردن و دوتایی رفتیم پایین برای کارا ولی فردا چه روزی میخواد بشه😁 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ (در زمان گذشته هستیم) پارت 54 #محمد محمد:سلام آقای عبدی کارم داشتین ک
🐊 ♥️نامیرا♥️ (در زمان گذشته هستیم) پارت 55 بجنب بجنب سعید اونو بذار سمت چپ، نه یکم بالاتر، آها همونجا خوبه😁! داشتیم با بچه‌ها یه سری تزئینات رو انجام میدادیم، منم نظارت میکردم که کارا درست پیش بره😌:/ سعید:یه وقت خسته نشیا😑 فرشید:راست میگه😶:/ رسول:به کارتون برسین من الان نظارت نکنم اینجا رو به یَغما میبرین😐! علی بیا این بادکنک رو باد کن😂:/ یه بادکنک سوراخ دادم دست علی، میخواستم یکم اذیتش کنم، بیچاره هرچی باد میکرد نمیشد، گفت رسول اینکه سوراخه باد نمیشه، منم گفتم عب نداره علی جان بدش من🤣🙂 علی:من که میدونم کار خودته😑! (وای رسول🤣👌🏿) داشتیم سر به سرهم میذاشتیم که گوشی داوود زنگ خورد، قبل از اینکه جواب بده گفت بچه‌ها بچه‌ها آقا محمده، چی بگم من الان بهش؟😥 رسول:بِپیچون داره تموم میشه😶! داوود با آقا محمد یکم حرف زد، منم بهش اشاره میکردم که چی بگه، کارمون که تموم شد منتظر وایسادیم تا آقا بیاد، که همینم شد؛ یه برف شادی گرفتم دستم، یه بادکنک دادم دست سعید، یه بمب شادی هم به فرشید، به داوود و علی هم گفتم شما بخونین پسرا🤣! علی:سخت‌ترین رو داد به ما😐:/ داوود:رسول😶... رسول:انجام بدین دیگه😐! آقا محمد درو باز کردُ ماهم حمله کردیم طرفش، داوود و علی میخوندن و میگفتن تولد تولد تولدت مبارک و فلان، سعید بادکنک رو ترکوند، بیچاره آقا محمد نزدیک بود پس بیفته😂! منم برف شادی رو ریختم روی سر فرمانده، اول میخواستم توی صورت بزنم، ولی گفتم نمیشه باید بشینم اضافه کاری انجام بدم بعد از این کار🤣🙁؛ محمد:این چه کاری بود آخه چرا زحمت کشیدین، بعد شما از کجا میدونستین من امروزه تولدم بلاها...؟😂 داوود:نقشه رسول بود آقا، از توی پرونده‌تون دیدیم روز رو😁! محمد:آره رسول؟😅 رسول:بله آقا ما اینیم دیگه😎 بریم بریم بشینیم، علی برو کیک رو بیار بچه‌ها کادوهاتون بگیرین دست‌تون، قاطی نشه با مال بقیه😇:) آقا محمد نشست پشت میز و یکم به اطراف و ما نگاه کرد بعد گفت آخه این همه برای چیه، همینکه تبریک میگفتین کافی بود کادو و کیک نمیخواد خودتون رو هم تو خرج انداختین🙁! فرشید:این چه حرفیه آقا😇 داوود:نفرمایین فرمانده تازه کمه😊 سعید:کاری نکردیم آقا🙃 رسول:به به کیک رو آواردن، علی شمع رو جا گذاشتی که باهوش😐:/ علی:مگه من چندتا دست دارم😑! رفتم خودم شمع رو آواردم، عدد نبود از این علامت سوال‌ها بود، رو به آقا محمد هم کیک رو هم گذاشتم، رو به روشون گفتم آقا شمع رو علامت سوال گرفتیم که عدد نباشه بهتون بربخوره🤣🤐؛ محمد:دستت در نکنه😂😍! کادوها رو یکی یکی دادیم به آقا، اول علی، بعد سعید و بعد فرشید، دست آخر هم من، آقای عبدی و آقای شهیدی و بچه‌های دیگه سایت تبریک گفتن به آقا محمد و رفتن، یکم کار داشتن🙃! گوشیم رو برداشتم تا یه چندتا عکس یادگاری بندازیم با فرمانده‌مون برامون خاطره میشه😍:) رسول:بچه‌ها اینجا رو نگاه کنین، آقا محمد یکم رو به سمت راست وایسین، داوود چرا کجی یکم صاف وایسا، فرشید یکم بخند افسردگی گرفتیم، علی اون پیرهن‌ات رو درست کن یقیه‌اش خراب شده، سعید هم که ماشاءالله تعریفی نداره اصلا...🤣🙂 ازم پرسیدن همه‌ی اونا رو توی دوربین دیدم، منم گفتم بله هنوز منو نشناختین؛ یکم نگاه کردم دیدم مشکلی نیست و گفتم خب بچه‌ها بریم بگیریم عکس رو، پنج چهار سه دو یک...📸😍 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ (در زمان گذشته هستیم) پارت 56 #محمد درو که باز کردم دیدم یهو یه بمب ش
🐊 ♥️نامیرا♥️ (زمان حال) پارت 57 تازه از خواب بیدار شدم، هنوزم خوابم میومد، دیشب با داوود و سعید کلی حرف زدیم راجب اومدن آقا محمد و فرمانده شدنش برای ما و سر به سر گذشتن آقا سعید، برای همین کم خوابیده بودیم😂😴:/ داوود و سعید رو تنها گذاشتم رفتم پایین تا به کارای عقب مونده برسم، توی راه یکم قهوه هم برای خودم ریختم تا خوابم بپره؛ رسیدم سر میزم دیدم آقا محمد نشسته و داره باهاش کاری انجام میده، منم کنجکاو شدم سریع‌تر حرکت کردم طرف فرمانده تا بپرسم چه کاری انجام میدن؟🙂 رسول:سلام آقا اتفاقی افتاده؟🙃 محمد:سلام آقا رسول، نه فقط چون با سیستم‌ات کار داشتم یه لحظه اومدم پایین، بیا بشین تا برات بگم🙂 آقا محمد از روی صندلی پاشد تا من بشینم روی اون و رو به من کرد و بعد شروع کرد به توضیح دادن🤗: محمد:رسول فقط دو روز از مناظره‌ها مونده، این دو روز هم باید حواسمون به اوضاع اونجا باشه، هم اینکه بعد از این شرایط، عملیات رو شروع کنیم، عملیات نجات فرشید و دستگیری تروریستا؛ الانم فکر کنم سوالت این باشه که با سیستم چیکار داشتم که این بود، میخواستم موقعیت فرشید رو بررسی کنم ببینم هنوز همونجاست یا نه🙂! رسول:متوجه شدم آقا😉:) آقا محمد که رفت خودمم موقعیت فرشید رو نگاه کردم، هنوز همونجا بود توی فکر بودم که الان سالمه، چیزی خورده، اصلا حتی خوابیده، نکنه جاییش زخمی باشه😢:( توی فکر بودم که داوود زد روی شونم اونم محکم و سریع توی گوشم و با صدای بلند گفت سلام آقا رسول توی هَپروت سِیر میکنین چه خبره؟😁 رسول:وقت دنیا رو میگیری با این کارات نمیگی سکته کنم آخه😑:/ داوود:ببخشید حالا😕 داوود ازم پرسید چیکار میکنم، منم هرچی که آقا محمد گفته بود رو براش توضیح دادم، داوود هم از چهره‌اش پیدا بود نگران فرشیده؛ همه‌مون نگرانش بودیم چند هفته بود که پیش‌مون نبود و ماهم دلتنگ‌اش شده بودیم😢:( سعید:سلام ساعت چنده؟😴 رسول:ساعت خواب آقا سعید، چه عجب بیدار شدین برادر😂:/ سعید:تو نذاشتی دیشب مثل آدمیزاد بخوابیم‌ هی حرف میزدی😐! میخواستیم باهم دعوا کنیم که آقا محمد با حرفش توجه‌مون رو جلب کرد🙃؛ محمد:بچه‌ها آماده‌این بریم؟🙂 داوود:کجا آقا؟🧐 محمد:ماموریت دیگه😄 داوود:راست میگین یادم نبود😕 با فرمانده و سعید و داوود رفتیم تا تجهیزات رو آماده کنیم برای امروز، منم باهاشون رفتم که اگه کاری بود انجام بدم، رفتم پیش سعید و گفتم سعید کمک میخوای، برم بیسیم‌ات رو بیارم؟😊 سعید:لازم نکرده همون یه دفعه که رفتی برای هفت پشتم بس بود😑:/ رسول:بیا و خوبی کن😶 داوود تو کمک میخوای؟😁 داوود:نه مرسی نمیخوام سرنوشتم مثل سعید بشه رسول جان😂! رسول:چرا همه اینجورین آخه؟😐 محمد:رسول بیا به من کمک کن☺️ رسول:بیا دیدین آقا محمد قدر منو میدونه، شما هم برین دیگه، زود باشین برین به ماموریت برسین🤗! (باز غرور گرفتش😂😐) ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16636089396712
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 64 #محمد منتظر داوود و سعید بودم تا اونی که به طرفم شلیک کرده بود
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 65 توی سایت بودم داشتم همونطور که آقا محمد گفته بود مناطق رو چک میکردم، علی هم پیشم بود، البته با فاصله خودم بهش گفتم با فاصله بشینه، چون میدونستم دعوامون میشه قطعا😅! در حال چک کردن مناطق بودم که موبایلم زنگ خورد، داوود بود هِدسِت رو از روی گوشم برداشتم و جواب دادم😁 رسول:سلام آقا داوود جانم😁؟ داوود همه چی رو از پشت تلفن واسم توضیح داد، منم استرس گرفتم از جام پاشدم و کارها رو سپردم به علی و رفتم؛ یکم سوال پیچم کردن ولی جواب ندادم گفتم ندونن بهتره، با آمبولانس هماهنگ کردم خودمم سوار شدم تا بریم طرف آقا محمد نگران بودم خیلی...😢:( ترافیک شد، خیلی هم سنگین بود، اصلا یه جوری بود موتور هم نمیتونست رد شه، ماهم عجله داشتیم ولی راه باز نمیشد که نمیشد؛ نگران آقا محمد بودم، اگه چیزیش میشد چی؟ من چیکار میکردم؟! من هیچی داوود چطور؟! اون خیلی آقا محمد رو دوست داره، خیلی روش حساسه...😢! نیم ساعت بعد🕣 رسیدیم موقعیتی که داوود واسم فرستاده بود، پیاده شدم دور و اطرافم رو نگاه کردم، سعید و داوود رو کنار هم دیدم ولی از آقا محمد خبری نبود؛ بیشتر نگران شدم، رفتم طرف داوود و سعید با نگرانی شروع کردم به حرف زدن😕! رسول:داوود، سعید، آقا محمد کجاست اینجا چه خبره؟ ایناها با دکتر آمبولانس اومدم پس آقا کجاست چرا حرف نمیزنین آخه بگین دیگه فرمانده کو؟😣 هردوتاشون سکوت کرده بودن این سکوت‌شون اعصابم رو خورد کرده بود، میخواستم خفه‌شون کنم یعنی نکنه اتفاقی برای آقا محمد افتاده باشه، دوباره رفتم طرف‌شون و ازشون سوال کردم و گفتم آقا محمد کجاست بچه‌ها؟😢:( داوود:ببین رسول منم ناراحتم، ولی ولی نمیدونم چی بگم، آقا محمد آقا...🙁 محمد:آقا محمد اینجاست سُر و مُر و گُنده در خدمت شما آقا رسول عزیز😁! (من هیچی نمیگم🤣😐) داوود داشت در مورد آقا محمد میگفت و سعید هم چهره ناراحت به خودش گرفته بود، کم کم داشت سرم‌ گیج میرفت که یه دفعه آقا محمد ظاهر شد؛ از حالش گفت؛ یعنی سرکارمون گذاشتن😑:/ رسول:آقا محمد حالتون خوبه؟😕 جایی‌تون زخمی نشده؟ آخه داوود گفت تیر خوردین؛ الان میبینم که...😕 محمد:خوبم رسول جان، گلوله از کنارم رد شد، اینم یه نقشه بود برای آزار شما، قبل از تو داوود و سعید رو شکنجه کردم ولی بیشتر نظرم رو تو بود که اومدی😁 رسول:آقا محمد واقعا که؛ داشتم تا مرز سکته میرفتم، این چه ‌کاری بود آخه، دلتون اومد با من...😕! محمد:رسول جانم، فقط تو که نبودی این سعید و داوود هم بودن، بعد گفتم یه انتقام کوچولو گرفته باشم دیگه، قبلا رو که یادت نرفته پسر جان...😁! رسول:چشم آقا من تسلیمم، جدیدا خیلی بَلا شدینا فرمانده، نقشه اذیت کردن میکشین! دست منو از پشت بستین دیگه توی این موضوعات؛ عه راستی آقا از دست‌تون داره خون میاد، بیاین بیاین بریم طرف ماشین تا زخم‌تون رو ببندن🙂! با آقا محمد رفتیم طرف ماشین آمبولانس تا زخمش رو ببنده، دکتر که دست آقا رو برانداز کرد گفت چیزی نشده یه خراش سطحیه الان میبندمش؛ بعد دست فرمانده رو باندپیچی کرد آقا محمد هم که انگار نه انگار تیر از کنارش رد شده فقط به منو و سعید و داوود نگاه میکرد و لبخند میزد؛ همین لبخندش برای خوب شدن حال بدم توی هر مواقعی کافی بود...😍:) در سایت🕢 رسیدیم به سایت، آقا محمد هم باهامون اومد با اینکه هرسه‌تامون سر راهش وایسادیم تا بره خونه استراحت کنه نرفت که نرفت، این یه دنده بودن آقا محمد بعضی وقتا خیلی روی اعصابم بود، ولی نمیشد بگی که و گرنه باید سه هفته تعلیقی رو من تحمل میکردم😬! محمد:داوود جان اون کسی که به من شلیک کردن رو گرفتین دیگه؟🙃 داوود:بله آقا، البته سعید گرفتش من لحظه آخر رسیدم به اونجا🙂 سعید:بله فرمانده بنده گرفتمش خیلی تیز بود ولی من گرفتمش...☺️! رسول:حالا خوبه مردم کمکت کردن و گرنه تو کی میتونی با این اندام بُدوئی طرف یه متهم تا بگیریش🤣؛ سعید:تو از کجا میدونی؟😐 نکنه تو گفتی داوود؟😑 داوود یه لبخند زد که یعنی آره کار من بود، سعید میخواست بره دنبالش تا بزنه داوود رو، من هم آماده تشویق داوود بودم تا فرار کنه، هم تشویق سعید تا داوود رو بزنه، میخواستن شروع کنن که آقا محمد مانع شد و صحبت کرد😬! محمد:الان وقت اینکارا نیست😐:/ رسول از بچه‌ها بپرس ببین متهم رو کجا بردن تا بریم اونجا ببینمش، چون به نظرم قیافه‌اش یکم برام‌ آشنا بود🙂 رفتم از علی پرسیدم متهم رو کجا بردن، گفت آواردنش سایت توی اتاق بازجوییِ میخواد بازجویی بشه؛ منم سریع اومدم به آقا محمد اطلاع دادم؛ آقا هم گفت همراهش بریم تا خودش به جای آقای شهیدی از متهم بازجویی کنه ماهم چشمی گفتیم و همراهش رفتیم...🙃 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥ پارت 68 #سعید منو و رسول باهم رفتیم طرف سیستم، بازجویی آقا محمد از سهرا
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 69 فیلم بازجویی آقا محمد از سهراب رو گوش میدادم و گزارش مینوشتم، وسطاش هم سعید حرف میزد، از استتار سهراب برای تیراندازی به آقا محمد گفت و عصبانیت‌‌اش از اون لحظه رو برام توصیف میکرد، خدا رحم کرد بهمون؛ سعید که داشت میگفت منم توی ذهنم داشتم تصور میکردم اگه واقعا آقا محمد فرمانده‌ام چیزیش میشد چیکار میکردم، اون لحظاتی که توی آمبولانس بودم تا رسیدنِ به آقا، هیچی نمیفهمیدم فقط همه فکر و ذکرم فرماندم بود😢! در مورد فرشید حرف زدیم همینطور آقا محمد، به قول خودم فرمانده خیلی بلا شده بود، این شوخی آخرش داشت به کشتن‌ام میداد، از دست این آقا؛ ولی همینکه سالم بود هیچ مشکلی وجود نداشت روزی هزار بار هم باهام شوخی کنه و سر به سرم بذاره فقط چیزیش نشه و بخنده برام مهم نیست😍:) (اَه اَه حالم بهم خورد😂😐) سعید پاشد رفت تا بره اتاق آقا محمد، بهش گفتم یه لحظه صبر کن منم اینا رو بنویسم تا باهم بریم، یکم کارم طول کشید داشت کُفرِش در میومد؛ بالاخره کارم تموم شد برگه‌ها رو برداشتم و باهم رفتیم بالا، توی راه چشم چرخوندم داوود رو پیدا کنم ولی نبود که نبود معلوم نیست کجا رفته؛ به اتاق آقا محمد که رسیدیم گزارش‌ها رو بهشون دادم، یکم ازم تعریف کردن منم به سعید چشمک زدم که یعنی داشته باش تعریف رو🤣😎! آقا محمد گفتن بعد از استراحتم دوربین مناطق رو چک کنم و مشخصات اون مرد رو در بیارم منم چَشمی گفتم و خواستم برم که سعید باز خود شیرینی کرد؛ میخواست قضیه تماس به خانواده فرشید رو به عهده بگیره، مثلا فکر کرده بود آقا محمد سختشه دروغ بگه، اینم خودش رو انداخت وسط، میدونستم هدف دیگه‌ای داره برای همین کشیدمش تا بریم😑:/ علی:سلام رسول و سعید جان میرین استراحت کنین دیگه آره؟🙃 رسول:اگر اجازه بفرمایین بله😐:/ هر موقع علی میاد باهم دعوامون میشه از اینجور دعواها که بین رفیقاس؛ بعدش هم دوباره خوب میشیم باهم؛ علی یکی گفت میخواستم برم دوتا جوابش رو بدم که سعید بهم رشوه بَدی داد منم خام شدم رفتم؛ رشوه‌اش این بود بریم پیش داوود تا خوابش نبرده آزارش بدیم🤣 رسیدیم بالا اطراف رو نگاه کردم، داوود یه گوشه خوابیده بود، سعید هم رفت پتو بیاره؛ رفتم بالای سر داوود وایسادم داداشم خیلی قشنگ خوابیده بود اولش دلم داشت به رَحم میومد تا اذیت‌اش نکنم ولی زود منصرف شدم، آروم با خودم گفتم بیا ببین میخوام چیکارت کنم آقا داوود، برات خیلی دارم داداشی جانِ رسول🤣🙂! سعید:رسول میخوای چیکار کنی بزار بخوابه گناه داره؟😑 رسول:هیس عه الان میفهمه کاریش ندارم که فقط توی فریز یخ داریم؟😁 سعید:برای چی میخوای؟😶 نکنه میخوای یخ بریزی توی پیرهن‌اش، اینو یه بار با فرشید کردی بیچاره نزدیک بود سرما بخوره، نکن رسول، داوود هم بدنش ضعیفه در جا مریض میشه‌ها😬 رسول:یه لحظه‌اس بابا، بعد داوود هم موقعی که میخوابه پیرهن‌اش رو از شلوارش بیرون میاره، از جاش پاشه یخ‌ها سریع میفته، چیزیش نمیشه، ولی مثل اینکه الان اینکار رو نکرده وای خدا چه حالی بده بیا بریم یخ‌ها رو بیاریم🤣 سعید نمیذاشت من کارم رو بکنم، بازم دستش رو کشیدم و با خودم بردمش طرف فریزر؛ چند قالب یخ کوچیک برداشتم و رفتم طرف داوود، رو به سمت راست خوابیده بود برای همین کارم رو راحت‌تر کرد؛ یخ‌ها رو توی دستم آماده کردم، یکم یقه داوود رو باز کردم و بله ریختم‌شون توی لباسش🤣😁 داوود:وای خدا این چیه دیگه، رسول میکشمت مطمئنم کار خودته، سعید جان من بیا کمک در نمیاد وای یخ کردم🤕 ای خدا چقدر حال داد فکر کنم دو دور زد کل نمازخونه رو؛ داشتم از خنده ریسه میرفتم، سعید هم از اونور داشت کمک‌اش میکرد، پیرهن‌اش رو که بیرون آوارد یه پنج شش‌تا قالب یخ ریخت بیرون، هنوز هیچی نشده چندتا عطسه کوچیک زد، بعد با سعید اومدن طرفم🤣 محمد:چه خبره اینجا کل سایت روی سرتون گذاشتین؟😐 داوود همه ماجرا رو برای آقا محمد توضیح داد منم از این پایین داشتم میخندیدم، سعید هم حرفای داوود رو تایید میکرد، داوود همزمان که توضیح میداد عطسه هم میزد، منم خنده‌ام بیشتر میشد یه دفعه آقا محمد گفت نگه‌اش دارین من برم چندتا بالش بیارم حسابش رو برسین دیگه از اینکارا نکنه😁 (خدا رحم کنه به رسول🤣🙂) رسول:ای وای نه آقا غلط کردم دیگه نمیکنم دفعه آخرمه به جون خودم😨 محمد:نمیشه دیگه دفعه قبل هم همین رو گفتی، بچه‌ها نگه‌اش دارین اومدم😉 (محمد هم قاطی اینا شد🤣😁) ای وای اصلا فکرش رو نمیکردم آقا محمد بیاد بالا، از این بدتر عمرا به ذهنم خُطور میکرد که فرمانده با اینا همکاری کنه تا بخوان منو بزنن؛ میخواستم از جام پاشم، که سعید و داوود منو گرفتن هرچی تَقلا کردم نشد که نشد زور این سعید خیلی زیاده حالا اگه خود داوود تنها بود میشد یکاریش کرد ولی الان نمیشه دیگه😣:/ ادامه پایین👇🏿👀: نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 71 #محمد داوود که اومد توی اتاقم من داشتم نماز میخوندم؛ کارام زیا
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 72 منو و سعید و داوود جامون رو کنار هم انداختیم تا بخوابیم، سعید کنار من بود، داوود هم با فاصله کنار سعید دراز کشید؛ اولاش من خوابم نبرد، داوود رو نگاه میکردم تا خوابش برد دو سه تا عطسه زد، ولی واقعا از ته دلم یکم به خودم لعنت فرستادم که چرا اینکار رو کردم، الان مریض شده، از طرفی به خودم آفرین گفتم که چه نقشه‌ای کشیدم؛ خلاصه موقعی که خوابش برد میخواستم سر به سر سعید بذارم، دیدم صدای خر و پف عزیزش در اومد، با هر ضرب و زوری بود گرفتم خوابیدم خیلی صداش بلند بود🤣🙂! نمیدونم چه زمانی بود یه لحظه از خواب پریدم، آقا محمد رو دیدم بالای سر داوود وایساده و یه پارچه میذاره روی پیشونیش، داوود رو زیر چشمی نگاه کردم دیدم لپ‌هاش گل انداخته حدس زدم تَب کرده باشه و آقا محمد هم متوجه شده، بعد به جای اینکه استراحت کنه داره تَب آقا رو میگیره، البته تقصیر من هم بود میخواستم از جام پاشم که موبایل فرمانده صدا داد، آقا محمد صفحه گوشی رو که نگاه کرد لبخند زد، حدس زدم عطیه خانوم باشه، تقریبا یه ربع اینا با عطیه خانوم حرف زد وسطاش هم میخندید، لبخندش رو میدیدم انگار کل دنیا رو بهم داده بودن؛ خلاصه بعد از اینکه تموم شد پارچه رو از روی صورت داوود برداشت، تَب‌اش با دستاش اندازه گرفت، فکر کنم خوب بود که به کارش ادامه نداد؛ آقا میخواست دراز بکشه که ساعت رو دید، از جاش پاشد رفت، بمیرم الهی همون یه ساعت که میخواست بخوابه نشد😢! رسول:پاشین دیگه چقدر میخوابین، بریم کار داریم پایین‌ها، پاشو پاشو😑 داوود:من سرم درد میکنه یکم دیگه بخوابم الان میام😬! رسول:اگه دیشب آقا محمد نبود الان بیشتر درد میکرد نه فقط سرت😐 داوود و سعید:آقا محمد؟🤔 رسول:بله دیشب آقا به جای اینکه بیاد بخوابه داشت تَب این برادر رو میگرفت که تا صبح حالش بد نباشه، کارش تموم شد میخواست بخوابه ولی نشد ساعت دیر شده بود برای همین رفت😑! داوود:ای وای من میگم خدا من دیشب حالم بد بود چطور شد یه دفعه بهتر شدم نگو کار آقا محمد بوده، حالا چطوری ازش تشکر کنم بخاطر من از خوابش زده😕! سعید:قربون آقا برم انقد مهربونه😍 رسول:در مهربون بود آقا شکی نیست، شماهم اگه میخوای جبران کنی کارات رو درست انجام بده، و اول یه تشکر غیر مستقیم، دوم اینکه یه تشکر رو در رو هم انجام بده تموم شد رفت😁! داوود:الان میرم😇 داوود رفت پایین، منم جام رو جمع کردم، از سعید خداحافظی کردم و اومدم نشستم پشت سیستمم؛ یادم افتاد آقا محمد بهم گفته بود اون مرد توی دوربین رو شناسایی کنم و اطلاعاتش رو در بیارم که همین کار رو هم کردم، اول دوربین‌ها رو بررسی کردم چهره‌اش رو که پیدا کردم زدم روی سیستم و آوارد بالا😬! 📚عبدالله شفیعی متولد ۱۳۵۱ اهل کشور افغانستان ساکن ایران گروه خونه AB مثبت متاهل یه فرزند پسر دارد پدر و مادر در قید حیات نیستند. اطلاعات دیگه‌اش رو بررسی کردم مثل شماره و تماس‌هایی که داشته، آخرین‌ تماسش با دانیال بوده، پس میشه گفت قطعا عضو این ‌گروهه؛ همه چیزهایی که فهمیده بودم رو جمع بندی کردم و از جام پاشدم تا برم به اتاق آقا محمد؛ سعید این پایین نشسته بود داشتم از کنارش رد میشدم یکی زدم توی سرش سریع رفتم که انتقام نگیره، فقط نگام کرد منم لبخند زدم و رفتم بالا طرف اتاق آقا در زدم و وارد شدم، داوود هم اونجا بود😂😁! رسول:سلام آقا اطلاعات اون مرد ناشناس رو در آواردم اینم خدمت شما🙂! محمد:پس اینه، اینطور میشه احتمال داد عضو این گروه باشه، برای اینکه مطمئن بشیم یه بازجویی دیگه باید از سهراب داشته باشیم موافقین؟🙃 رسول:بله آقا هرچی شما بگین راستی این آقا داوود تشکر کردن بابت دیشب نذاشتن شما بخوابین یا نه؟😶 داوود:بله آقا رسول اگه شما بذاری بله داشتم تشکر میکردم😐 محمد:نیاز به تشکر نیست داوود جان میتونی بری، اگه دیدی حالت بده به من بگو یا برو استراحت کن، از الان گفته باشما توی ماموریت مامور مریض نمیبریم ما، پس سریع خوب شو باشه؟😁 رسول:حالا خوبه من گفتم بهت آقا اینکار رو برات کرده و گرنه الان😑! محمد:رسول؟!؟😶 آقا محمد اسمم رو بلند صدا زد فهمیدم باید دیگه حرف نزنم، ساکت شدم، آقا از جاش پاشد به من و داوود گفت بریم سمت اتاق بازجویی بگیم سهراب رو هم بیارن، سپرد به داوود تا بره بگه، داوود هم از ما جدا شد و رفت هم به سعید بگه بیاد هم به امیر بگه تا سهراب رو بیارن برای بازجویی، منم با آقا محمد رفتم🙂:) رسول:آقا معلومه خوابتون میاد چشماتون روی هم فشار میدین پشت سرهم، برین یکم بخوابین بعدا هم میشه بازجویی کرد یا میخواین بدین یکی دیگه بکنه؟😬 محمد:خوبم رسول، یه سوال فقط میخوام ازش بپرسم اونم ببینیم اینو میشناسه، تا مطمئن بشیم از اون مرده🙃 ادامه پایین👇🏿👀: نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 78 #سعید وقتی رسیدیم به سایت رسول رفت سراغ علی، باز میخواست حسابش
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 79 وقتی رسیدیم سایت اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم سراغ علی ببینم با میزم داشته چیکار میکرده، حیف آقا محمد نذاشت و گرنه کارش داشتم که دیگه نکنه از این کارا😑 بررسی میکردیم دوربین‌ها رو ولی چیزی دست‌گیرمون نمیشد، آقا به فکرش زد که دوربین‌های جلوی دانشگاه رو بررسی کنیم که خداروشکر چهره‌ی آشنایی رو دیدیم، توی دوربین اون منطقه همون عبدالله که قبلا شناسایی‌اش کردیم🙂 آقا محمد رفت برای بازجویی سهراب، من یکم کار داشتم باهاشون نرفتم کلا نفهمیدم چی شد، تو خودم بودم و یکم کارها رو راست و ریس کردم که سعید زد روی شونم گفت ما میخوایم بریم بخوابیم تو نمیای؟ منم گفتم میام😂 رسول:آخ برای ماموریت فردا خیلی هیجان دارم خیلی وقته نرفتم آخه🤩 سعید:تو که قرار نیست بیای😐 رسول:یعنی چی آخه😶 میخوام بیام، خسته شدم انقد توی سایت موندم چشم درد گرفتم، این کار منو علی هم میتونه انجام بده، من خودم فردا با آقا محمد حرف میزنم😐 داوود:هرکاری میخوای بکن ولی آقا محمد نمیذاره بیای، بخاطر خودت میگه خطرناکه ممکنه چیزیت بشه😑 رسول:من حواسم هست، قبل از تو من اینجا بودما، یکم تیر اندازی رو دیگه بلدم اصلا شاید لازم نشه ولی میتونم😬 سعید:باشه بابا بزار بخوابیم، فردا خودت به آقا بگو، گذاشت گذاشت، نذاشت هم عب نداره ایشالا بعدا، بخواب دیگه😓 آقا محمد که اومد رفتم پیشش تا باهاش حرف بزنم، منم بالاخره باید میرفتم، اول‌ها برای به عنوان یک مخ کامپیوتر و یک هَکِر نیومدم تو سایت، مثل داوود و سعید بودم، بعدش که فهمیدم ذهنم برای این چیزا کار میکنه رفتم توی اینکار، ولی دلیل بر این نمیشه نباشم توی ماموریت‌، حالا هم که جون فرشید در خطره من باید برم😬 رسول:آقا میشه منم بیام فردا؟🙂 محمد:نه رسول جان اینجا بیشتر بهت نیازه تا توی ماموریت، قبلا گفتم😉 رسول:آخه من میخوام که😶 محمد:یه بار گفتم نمیشه😑 رسول:آقا من نگرانی لازم ندارم، مهارت دارم توی تیر اندازی، من قبل از داوود و سعید هم بودم اینجا، چرا الان نمیذارین من بیام آخه😢 محمد:من میدونم نگران فرشید هستی بالاخره دوستشی رسول و منم درکت میکنم، قبلا هم گفتم توی سایت بیشتر بهت نیازه تا ماموریت من میدونم مهارت داری و بهش هم آگاه هستم، ولی کاری که گفتم رو بکن😕 رسول:هرچی شما میگین آقا☹️ به آقا شب بخیر گفتم و رفتم پایین، از دست آقا هیچ وقت ناراحت نمیشم فقط یکم بهم برخورده بود، شاید فکر کردن نمیتونم از پس خودم بر بیام، منم یه فکری کردم که فردا باشم🤓 ماشین‌های توی سایت ازشون دوتا سوئیچ وجود داره یکیش رو برداشتم و رفتم پایین توی پارکینگ، همیشه توی ماموریت‌ها با این ماشین مشکی رنگ میرفتیم، فردا هم من همین احتمال رو بررسی کردم تصمیم گرفتم هر طور شده باهاشون برم، سوئیچ رو هم برای همین برداشتم من لاغرم توی صندوق عقب خوب جام میشه عجب فکریِ😁 برای اینکه مطمئن بشم جا میشم صندوق رو باز کردم و امتحان زدم، نه تنها جا میشدم، یعنی حتی سعید با اون هیکل‌ قشنگش میومد بازهم دوتایی جا میشدیم که از صدقه سریِ منه😂 چند ساعت بعد🕒 صبح شده بود صدای پاهای بچه‌ها رو شنیدم و سریع رفتم توی صندوق، بیچاره‌ها از صبح دنبالم بودن ولی به ذهنشون هم نمیرسید من اینجام، وقتی سوار شدن من بعضی مکالمه‌هاشون رو میشنیدم یعنی توی ماموریت رفتن هم دست از حرف زدن بر نمیدارن😂 سعید:به نظرت رسول چی شده؟😐 یکی از مامورها:نمیدونم والا😂 تفنگ هم نداشتم یادم رفته بود بردارم، با خودم گفتم اومدم بیرون میرم از توی ون برمیدارم چیزی که زیاده تفنگِ توی ون، از توی سوراخ ماشین هم نگاه کردم، داوود با موتورش پشت سر ما میومد، داداشم باحال شده بود😂 آقا محمد هم پشت سرش بود یعنی پشت داوود روی همون موتور، به اینجاش فکر نکرده بودم، آقا بفهمه یواشکی اومدم حتما یه تعلیقی برام میزنه، ولی مهم نیست برای فرشید اومدم چند هفته‌اس پیشم نیست نگرانش شدم حقمه که باشم توی این ماموریت قضیه جون فرشیدمه😇 وقتی رسیدیم انگار یه جای دور افتاده و خیلی زِبار در رفته بود، صدای آقا رو میشنیدم، تذکرهایی رو میداد و میگفت کجا مستقر بشیم و چیکار کنیم، وقتی که گفت بریم بچه‌ها، یه دو دقیقه وایسادم که دیگه کسی نباشه از فرصت هم استفاده کردمُ و اومدم بیرون😁 چشم چرخوندم ون رو پیدا کردم رفتم تو یه کُلت پیدا کردم یه چندتا خِشاب هم برداشتم، ولی جلیقه پیدا نکردم بخاطر همین باید مواظب میبودم ممکن بود چیزیم بشه، برداشتم و رفتم صدای تیر اندازی میومد، منم موبایلم رو با خودم آوارده بودم موقعیت فرشید رو نگاه کردم و رفتم طرف اونجا، یه جا وایسادم تا یه فردی از اون کنار رد بشه، که یه دفعه سر تفنگ رو سرم قرار گرفت و گفت از جات پاشو😖 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 82 #فرشید سرم درد میکرد، دیروز اومده بودن و داشتن میزدَنَم، دلیلش
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 83 با داوود و فرشید منتظر رسیدن آقا محمد بودیم، خیلی سریع داشت به سمت ما میومد، حس کردم قراره تنبیه بشم بعدا، مثل اینکه آقا میخواست چیزی رو بهمون بگه که مهمه😶 آقا محمد بهمون گفت دانیال رفته توی شهر و ممکنه اغتشاش ایجاد کنه و یا کسی رو مورد هدفش قرار بده، به من گفت که فرشید رو با خودم ببرم سایت تا هم اون استراحت کنه و هم با من در ارتباط باشن؛ مارو سوار یک ماشین کرد و ماهم رفتیم، با اینکه اولش فرشید اعتراض کرد ولی جوابی نگرفت😁 رسول:حسین یکم تندتر برو😶 راستی فرشید آقا خوب رَدِت کردا😂 فرشید:میخواستم کمک کنم، ولی مثل اینکه فهمید خوب نمیتونم راه برم بخاطر همین بهم اجازه نداد🙁 رسول:عب نداره به جاش پیش منی آقا فرشید، من هستم کنارت😁 فرشید:از همین میترسم رسول جانِ من، رفیق همدرد و همراهَم🤣😜 رسول:خیلی لوسی😑 تو چرا میخندی حسین😶؟ حسین:من دارم رانندگی میکنم😂 یاد یه چیز دیگه افتادم با شما نبودم😜 رسول:آره راست میگی😐 کوفت فرشید کم بخند، میزنم تو پاتا😤 رسیدن به سایت🕑 با هزار بدبختی رسیدیم به سایت، توی راه فرشید باز لوس بازی‌هاش رو شروع کرده بود، رسیده بودیم به سایت و گرنه کارش تموم بود به حسابش میرسیدم😬 من رفتم روی صندلیم نشستم، فرشید هم کنار من بود، روی صندلی ننشست پشت من ایستاده بود و یکی از دستاش هم روی شونه‌ی من بود؛ شروع کرد سوال پرسیدن، میدونستم یه روزی قضیه داوود رو ازم جویا میشه، حالا که پرسیده بود منم بهش جواب‌های سربسته دادم، ترجیح دادم ‌خود داوود براشون بگه‌‌😁 فرشید:کی میان خواستگاری؟🙃 کجا دیده خواهرت رو😬 رسول:قرار بود این هفته باشه، ولی داوود گفت دوست دارم قبلش به فرشید هم بگم واکنشش رو ببینم، با بقیه، ماهم دیگه گذاشتیم ان‌شاء‌الله این پرونده امروز یا فردا تموم بشه پس فرداش بیان خواستگاری، بقیه هم موافقت کردن😁 میگم بهت کجا دیده‌اش🤗 فرشید:عالیه خیلی خوشحال شدم براش، بعدا بهم‌ بگو کجا دیده‌اش😍 میخواستم به فرشید بگم ‌که زنگ بزنه خانواده‌اش این چند وقته خیلی نگرانش شدن ماهم با قضیه‌های مختلف اونارو یه جوری پیچوندیم، که یه دفعه دیدم فرشید افتاد زمین، از ترس و نگرانی از جام‌ پریدم رفتم بالا سرش😓 رسول:فرشید، فرشید خوبی داداش؟ چت شد یهو؟ صدای منو میشنوی😨 جواب نمیداد بیهوش شده بود، به بچه‌ها گفتم ببرنش بیمارستان، بچه‌ها هم با کمک هم بلندش کردن تا خودشون برسونش، تا آمبولانس میومد خیلی دیر میشد، من نمیتونستم باهاشون برم، ممکن بود آقا محمد زنگ بزنه و برای دستگیری اون آدمِ کمک بخوان ازم😢 توی فکر بودم، یعنی یه دفعه چِش شد، داشت با من حرف میزد و حالش خوب بود، ولی فکر کنم از اون جایی که خوب میشناسمش ازمون پنهان کرده دردش رو؛ مطمئناً کمی درد داشته😞 گوشیم زنگ خورد، نگاه که کردم دیدم داووده، زدم روی پاسخ به تماس و هِدست رو گذاشتم روی گوشم، ولی تمام فکر و ذِکرم فرشید بود، نمیتونستم درست فکر کنم ولی سعی کردم حواسم رو جمع کنم تا یه وقت مشکلی پیش نیاد😉 رسول:داوود به گوشم‌😎! خبریه گویا؟🤔 داوود:سلام رسول یه شماره بهت میدم مال دانیاله، آقا محمد خودش بهت میگه، تو بزنش توی کامپیوتر مسیر رو برای ما بفرست یا خودت برامون بگو، ما میریم اونجا برای دستگیری دانیال😁 راستی فرشید خوبه؟😬 نمیدونستم چی بگم، بگم حالش خوبه دروغ گفته بودم، حتی هم اگه میگفتم بغضم میترکید و همش معلوم میشد که راست نمیگم، بگمَم حالش بده بقیه تمرکزشون بهم میخوره، نمیدونستم چیکار کنم، تصمیم گرفتم بگم😶 رسول:راستش راستش، داوود فرشید یه دفعه حالش بد شد و افتاد زمین، نمیدونم چیشد یه دفعه، بچه‌ها بردنش بیمارستان، من بخاطر شما نتونستم برم😭 صدای آقا محمد رو از پشت تلفن میشنیدم، داوود هم خودش شوکه شده بود، به آقا گفت من راجع به فرشید چی گفتم؛ فرمانده هم گفت: نگران نباشین ایشالا هیچیش نیست، تمرکزتون بهم نخوره، داوود شماره رو بهش بده؛ شماره رو که بهم دادن اطلاعاتش رو در آواردم و شروع کردم به گفتن مسیر بهشون، ولی هنوز فکرم پیش فرشید بود😕 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 85 #داوود از زمانی که رسول گفته بود فرشید رو بردن بیمارستان، دلشو
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 86 تعدادی از بچه‌ها فرشید رو بردن به بیمارستان نزدیکِ سایت، منم با ذهنی که درگیر فرشید بود، موقعیت دانیال رو برای داوود خوندم و برای گوشی سعید فرستادم؛ ذهنم درگیر بود، نمیدونم چرا یه دفعه فرشید اونجوری شد، جرقه‌ای توی ذهنم گفت که: فرشید چیزی رو پنهان کرده🙂! علی:میگم رسول، میخوای تو بری بیمارستان پیش فرشید؟ من میمونم اینجا اگه آقا محمد کاری داشت انجام بدم، تو با خیال راحت برو🙃؛ رسول:ممنون علی جان🙂؛ ولی آقا محمد گفت بمونم سایت، خودم بهشون گفتم اگه میشه برم ولی اجازه ندادن، گفتم که بمونم توی سایت😢؛ علی:میدونم، خودم شنیدم داشتی باهاشون حرف میزدی، ولی از چهره‌ات معلومه ذهنت درگیر فرشیده، تو برو بیمارستان من حواسم هست😉! رسول:آخه اگه فرمانده بفهمه از دستورشون سرپیچی کردم🙁... علی:نگران نباش، اگه متوجه شدن و چیزی گفتن، میگم من اصرار کردم☺️! رسول:دمت گرم بابا😃! حقا که رفیقی، ببخشید انقد اذیتت کردما، حلال کن مهربونِ من😂😍! علی:خب دیگه رمانتیک بازی در نیار، برو تا دیر نشده، من میشینم پشت میزت😂! لپ علی رو کشیدم و پیرهنَم رو از روی صندلی برداشتم و رفتم، برای علی یه بوس هم فرستادم، بَلا گرفته خوب بلد بود، مثلا از روی هوا بوسَم گرفت و چسبوند به لُپِش😂😍! (بالاخره خوب شدن باهم😂) سوئیچ موتور رو هم از روی میز داوود برداشتم، موقعی که رسیدم پارکینگ فکر کردم موتور رو داوود برده، ولی یکم که گشتم پیداش کردم؛ بیمارستانی که فرشید رو برده بودن هم بلد بودم برای همین به اون سمت راه افتادم😁! پنج دقیقه بعد🕓؛ رسیدم بیمارستان، موتور رو پارک کردم و رفتم بالا؛ جلوی یک پرستاری رو گرفتم و شماره اتاقِ فرشید رو ازش جویا شدم، گفت که باید برم طبقه‌ی دوم از مسئول اون بخش بپرسم، ایشون اطلاعی ندارن؛ منم سوار آسانسور شدم و رفتم به طبقه‌ی دوم بیمارستان🙃! رسول:سلام خانوم، شماره‌ی اتاق فرشید بهرامی رو میخواستم☺️؟ پرستار:سلام به شما🌿؛ نسبت‌تون باهاشون چیه؟ رسول:رفیقشم🙂! حالِش چطوره الان؟ پرستار:سرشون ضربه دیده بود، مثل اینکه طبق حرفای خودشون به لبه دیوار اصابت کرده بوده، دلیل بیهوش شدن‌شون هم سرگیجه طبیعی بوده، و گرنه خداروشکر دوست‌تون خون ریزی یا آسیب شدیدی ندیده سرشون😊! رسول:خداروشکر ممنونم🙂! شماره‌ی اتاقشون چنده؟ پرستار:شماره‌ی 23، فقط یه همراه هم داشتن که الان رفتن🙂! رسول:تشکر، خسته نباشین☺️! رفتم سمت اتاق 23، از پشت پنجره فرشید رو نگاه کردم، بیدار بود، یه سِرُم هم بهش وصل بود، در زدم و وارد شدم؛ از جاش پرید یه دفعه، مثل اینکه از دیدنم تعجب کرده بود😂! رسول:به به آقا فرشید، از ما پنهون میکنی پس، آره😂😐؟ فرشید:سلام داداش، بیا اینجا کنارم روی صندلی بشین، نمیخواستم نگران بشین، خوب هم بودم یه دفعه اونجوری شد😅 دکتر هم گفت خداروشکر سَرَم چیزی نشده، فقط یکم ضرب دیده😁! رسول:خداروشکر فرشید جان🙂! منم نمیتونستم بیاما، علی گفت من حواسم هست تو برو پیش فرشید؛ متوجه شده بود نگرانتم😂! فرشید:دمش گرم😍! یه چند روز باهاش خوب باش، چنین لطفی در حقت کرده😁؛ رسول:آره یه چند روز باهاش خوبم، اگه نبود نمیتونستم بیام اینجا😂! البته چند روزا،‌ نمیتونم اذیت‌اش نکنم😂؛ فرشید:تو خیلی پر رویی رسول😐! راستی آقا محمد بقیه چی شدن؟ رسول:موقعیت اون یارو دانیال رو براشون فرستادم، دارن میرن بگیرنش، خیابون‌ها هم انقد شلوغه من به زور خودم رو رسوندم اینجا😂! فرشید:ان‌شاء‌الله موفق بشن🙂! میگم فرمانده برای اینکه سرپیچی کردی برات تعلیقی نزنه رسول😂؟ رسول:آره خودمم میترسم، ولی علی گفت نگران نباشم، حواسش هست😅! فرشید:عه نه بابا، به به😂😍! فکر کنم بیشتر از چند روز نباید سر به سرش بذاری، خیلی لطف کرد بهت😂! رسول:روش فکر میکنم حالا😁! میگم نگفتن کِی مرخص میشی؟ فرشید:گفتن فردا میتونم برم، مشکلی ندارم، فقط یکم سرگیجه دارم چند روز، چندتا هم بهم قرص دادن🙃! رسول:از کدوم قُرصا😂؟ از اون قرص‌ها که مصرف کنی🤪؟ فرشید:منحرفی بخدا😐! برای سر گیجه‌مه داداش😂:/ رسول:بزار گوشیم داره زنگ میخوره... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 96 #داوود سعید:میگم داوود، من هنوز تو شُکِ اون صحنه‌ای هستم که دی
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 97 مشغول صحبت با فرشید بودم که آقا محمد و داوود و سعید وارد اتاق شدن، بعد از سلام و احوال پرسی، در مورد اوضاع ماموریت ازشون پرسیدم، که خلاصه گفتن خداروشکر چیزی پیش نیومده و شهر و بقیه امن و اَمانِه🙂! یه دفعه داوود گفت: داوود:راستی رسول یه چیزی... به نظرم قبل از اینکه اتفاقی بیفته، خودت با پای خودت فرار کن😂:/ میخواستم دلیلش رو بپرسم که یه دفعه دو هزاریم افتاد؛ حدس زدم فرمانده فهمیده باشه که کار رو ول کردم و اومدم بیمارستان؛ میخواستم از زیرش در برم، ولی مثل اینکه سعید سوتی داده بود😐! اعصابم خورد شد از دست سعید،‌ این دفعه‌ی اولش نبود آخه، خیلی از دستش ناراحت شدم، برای همین دیگه اصلا باهاش حرف نزدم😔:/ دلیل‌هاش هم که بدتر عصبی‌ام کرد... سعید:تقصیر من نبود خب... خودت میدونی نمیتونم دروغ بگم☹️! از آقا محمد در خواست کردم که این یه بار رو ببخشن ولی قبول نکردن، تا اینکه فرشید دست به کار شد و موفق هم شد؛ وسطای این صحبت‌ها، سعید هم حرف زد که بهش گفتم حرف نزنه😐:/ میدونم از حرفم ناراحت شد، ولی تقصیر خودش بود، منم بدجور عصبی بودم🙂! آقا محمد رفت که فرشید رو مرخص کنه، منم رفتم داروهاش رو براش بگیرم... قبل از اینکه برم سعید اومد کنارم و میخواست حرف بزنه که اجازه ندادم و از فرشید و داوود خداحافظی کردم😄؛ بعد از کمی معطل شدن، داروهای فرشید رو گرفتم و رفتم پایین که سوار بشیم و بریم طرف سایت: توی ماشین اول نگاه کردم ببینم سعید کجا میشینه بعد برم جای دیگه که کنار من نباشه😐:/ تا رسیدن به سایت به جز آقا و حسین بینِ ما سکوت برقرار بود... در سایت🕓! رسول:داوود من میرم سر میزم، تا هم از علی تشکر کنم، هم یه سری کارهای عقب افتاده رو انجام بدم🙂! داوود:نمیای بالا رسول؟! جلسه داریم... رسول:یادم نبودا، عب نداره بریم😂! بچه‌ها فرشید رو ول کنین دیگه، باید بریم بالا جلسه داریم😐:/ بچه‌های سایت دورِ فرشید رو گرفته بودن و داشتن باهاش حرف میزدن، حق داشتن، فرشید چند هفته گروگان بود و اینجاهم نبودش، بقیه دلشون براش تنگ شده بود، عین من🙂:) فرشید هم با من اومد، سعید هم با داوود رفت؛ رفتیم به اتاق آقای عبدی، آقا محمد هم اونجا بود؛ سر جاهامون نشستیم و جلسه شروع شد... محمد:بسم الله الحمن الرحیم🌿؛ آقای عبدی و بچه‌ها، همونطور که میدونین دانیال توسط کسایی که بهش برنامه و دستور میدادن، که ما نمیدونیم کی هستن، حذف شد؛ قبل از اومدن شماهم به علی سایبری دادم دوربین‌های اون منطقه رو چک کردن، متاسفانه هیچ چیزی دستگیرمون نشد🙂:/ و اینو اضافه کنم که الحمدالله هدف این گروه هم، یعنی یکی از نماینده‌ها، در اَمان هستن و مشکلی پیش نمیاد، چند نفر رو هم هماهنگ کردیم به طور محسوس مراقب‌شون باشن😉! این جلسه برای بستن این پرونده تشکیل شده، اما چون ما اون گروه رو پیدا نکردیم هنوز به طور کامل نمیبندیم، به طور موقت بسته میشه، تا شاید بعدا اگر خدا بخواد سر نخی بدست بیاریم🖐🏿! خب سوالی نیست؟! داوود:نه آقا خسته نباشین😁! محمد:شما خسته نباشین😉❤️:) عبدی:همتون خسته نباشین بچه‌ها، از محمد گرفته تا کل این بچه‌های سایت... مثل همیشه هم حواستون هم باشه🙃! منم فعلا میرم🖐🏿! از آقای عبدی خداحافظی کردیم، وقتی ایشون رفتند فرمانده صحبت کردند: بچه‌ها واقعا دمتون گرم، خداروشکر هیچ چیزی پیش نیومد، خداروشکر هیچ بهانه‌ای هم ندادیم دست دشمن‌ها... واقعا دمتون گرم😌:) من و بقیه دونه به دونه‌مون از خود آقا محمد تشکر کردیم، اگه خودشون نبودن ماهم نمیتونستیم پیش بریم🙂! صحبت‌هامون که تموم شد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون... داوود:رسول ما میخوایم بریم نمازخونه استراحت کنیم، تو هم میای؟! رسول:نه کار دارم داوود... شما برین من بعدا میام، فعلا🙂! از فرشید و داوود خداحافظی کردم، ولی به سعید کم توجهی کردم که خودمم فهمیدم خیلی حد رو گذروندم، ولی دیگه انجامش داده بودم😔:( رفتم سمت میزم و... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562