🔸🔶به نام خد🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت چهل و نهم
#فرشید
منو سعید رفتیم سایت دنبال کار های شهرام
اون منتقل شد به بازداشتگاه منو سعید هم رفتیم شروع کردیم نوشتن گزارش عملیات📄
ناراحت بودیم که چرا رسول و آقا محمد رفتن پیش داوود ولی ما نتونستیم😕
کار هارو انجام دادیم به آقای شهیدی هم گفتیم که از شهرام بازجویی کنه ولی گفت که باشه فردا اینجوری بهتره☺️
رفتیم خونه استراحت کنیم
#دریا
بعد از شام یهو دلشوره گرفتم😖 بهم گفته بود عملیات دارن. نمیدونم چرا احساس میکنم اتفاقی براش افتاده😨 چون اونموقع هم تو عملیات به پاش تیر خورده بود😢 دلشوره گرفته بودم ولی نشون ندادم😓 به زور خودمو نگه داشتم و رفتم خوابیدم
صبح شده بود
به گوشی داوود زنگ زدم📞 که یه آقایی که نمیشناختمش جواب داد! نگران شدم که نکنه واقعا براش اتفاقی افتاده باشه😥
دریا. ببخشید آقا شما؟
#محمد
صبح بود بیدار شدم نماز صبح خوندم و نشستم تو اتاق منتظر داوود تا بیدار بشه.😊 داشتم نگاهش میکردم نمیدونم چه خوابی میدید🤷♂ ولی هرچی بود معلوم نبود خواب خوبیه یا بد😅 چون انگار هم میخواست گریه کنه!🥺 هم انگار خوشحال بود و میخواست بخنده!😄
یهو گوشیش زنگ خورد📞 نوشته بود (خواهرم دریا❤️)
جواب دادم همون موقع داوود بیدار شد
دریا. الو سلام داداش😚
محمد. سلام
دریا. اِ ببخشید آقا شما؟🤨
محمد. محمدم همکار داوود
دریا. چرا شما جواب دادید؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟؟؟😰 خواهش میکنم بگید من طاقت شنیدنش رو دارم😣
محمد. آروم باشید خانم😅 یه لحظه گوشی حضورتون
محمد. داوود خواهرته بهش بگم بیمارستانی؟
داوود. بله ولی بگید که به کسی نگه😯
محمد. باشه
محمد. دریا خانم بهتون میگم چیشده فقط قول بدید به کسی نگید و هول نکنید😑😅
دریا. باشه باشه☹️ داداش بازم تیر خورده😫 درسته؟
محمد. اِ بله😅 الان بیمارستان هستیم فقط خودش خواسته که کسی ندونه🤫
دریا. ای داد بیداد😧 بیمارستاااانننن😱😵 باشه به کسی نمیگم ولی الان خودم پا میشم میام پیشش😓
محمد. باشه اشکال نداره🤷♂ ولی هول نکنید اتفاق خاصی نیوفتاده😅
دریا. خداروشکر😇 راستی پس به خانواده م چی بگم؟
محمد. اممم مثلا بگید رفته ماموریت معلوم نیست کی برگرده🤷♂
دریا. اهان باشه خدانگهدار
محمد. خداحافظ👋
محمد. داوود، گفت الان میاد اینجا
داوود. ای بابا😟 الان میفهمه که پاهام حس نداره☹️
محمد. راستی یه امتحان کن ببین پات چطوره چقدر میتونی تکون بدی؟🧐
داوود امتحان کرد دید تکون میخوره😳 دوتامون مونده بودیم که چطوری شده🤔😲
داوود. اِ آقاااا پام.. پام..😨 حسش برگشته😳 کلا میتونم تکونش بدم😧 ولی اخه چطوری؟!!😬
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
یادم اومد💡
خجالت کشیدم😔
دورکعت نماز شکر خوندم😍
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16370827201705
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و دوم
#عطیه
ظهر که آخرین بررسی ای که محمد گفته بود رو تموم کردم✅ رفتم پیشش تا بهم یه کار دیگه بده. چون کارای پرونده خودمون تقسیم شده بود و دیگه کار جدیدی نبود، گفت لیست پروازهای خارجی رو چک کنم📄 شاید یکی از متهمین پرونده های دیگه خواسته باشه بیاد ایران، اون وقت بهشون گزارش بدیم😎 رفتم تو لیست پروازهای فرودگاه امام خمینی. لیست متهمین پرونده های دیگه رو هم داشتم از روشون داشتم چک میکردم که..📋
اِ ماریا آنیلی😳😳!!!! تو لیست پروازای استانبول _ تهران!😮 نه نه شاید تشابه اسمی باشه.😬 رفتم تو اطلاعات مسافر. نه واقعا خودشه! عکسشم هست!😵
محمد تو سایت داشت میچرخید و به بچه ها نظارت میکرد🤓 صداش کردم، اومد پیشم
محمد: بله؟
عطیه: باورت نمیشه!😬 ماریا ایرانه!!😓😓
یه لحظه موند!😧 تو چشای من نگاه کرد
محمد: چچچی.. چی.. چی گفتی؟😨
عطیه: داشتم پروازای خارجی رو چک میکردم اسم ماریا رو هم دیدم که پرواز استانبول به تهرانِ دیشبو سوار شده بود😟
محمد: یعنی الان رسیده ایران؟!😥
عطیه: پرواز ساعت ۱۱ شب بوده و مثل اینکه هواپیما چند ساعت تاخیر داشته، ساعت و ۸ صبح امروز رسیده ایران😖
محمد: واااای الان که ۳ بعد از ظهره!😰
برگشت به سمت میز رسول، یه چند قدم رفت اما دوباره اومد پیش خودم
محمد: میخواستم به رسول بگم ولی نمیخواد، سرش شلوغه خودت انجام بده😕 برو دوربینای گیت اون پرواز رو توی اون ساعت چک کن🎥 تا پیداش کنی ردشو از دوربینای فرودگاه و بعد دوربینای کنترل ترافیک بگیر تا بفهمیم کجا رفته
عطیه: چشم
معلوم بود ذهنش خیلی درگیر شده😞 رفت سمت اتاقش
منم سریع رفتم دنبال دسترسی دوربینای فرودگاه امام.📼 داشتم چک شون میکردم. از ساعت ۸ شروع کردم همین طور رفتیم جلو⏱ ۸ و ربع ماریا رو از دوربینای گیت پرواز ديدم🤩 خب الان میره پیش کی؟ یا کی اومده دنبالش؟🤔 عه عه عه نگا محمود عرفانیه!🤭 رفتم دوربینای پارکینگ. ۸ و ۲۰ دقیقه🕰 سوار یه ماشین نقره ای شدن. پلاک ماشینو فرستادم استعلام بگیرن🔍 به نام خود ماریا بود!😯
دیگه همینجوری با دوربینای کنترل ترافیک دنبالشون کردم تا رسیدن به سعادت آباد🏙 پیچیدن توی محله. از دوربین خونه ها یا مغازه ها رد شونو تو کوچه پس کوچه گرفتم، تا دم یه خونه🏢، ماشینو بردن تو پارکینگ🅿️ چند دقیقه بعد محمود پیاده و تنها اومد بیرون و سوار تاکسی شد🚕 و رفت. پس ماریا میخواد اینجا زندگی کنه🧐
از دفتر اسناد مالکیت این خونه رو چک کردم📜 به اسم ماریا اجاره شده بود. با کارت هویت سیاسیش😎، این یعنی مجوز داشتن خونه خارج از سفارتو هم داره😒
هرچی در آوردم رو به محمد گفتم. خیالش راحت شد و مهدیه و خانم فهیمی رو فرستاد اونجا که ت میم واست👣
منم قرار شد با کمک رسول، دوربینای ساختمونو هک کنم🔓 تا اشراف کامل به کسایی که به خونه ش میرن و میان داشته باشیم🔍
#ماریا
رسیدم خونه. یه ذره استراحت کردم😴 بعد زنگ زدم به آریا📞
ماریا: الو؟
آریا: سلام خوش اومدی به ایران🤗
ماریا: ممنون، خب اون موضوعی که گفتم چی شد؟🤔
آریا: اون پسره نصیر یه سری لیست تاجرای سرشناس عربی رو بهم داده بود👨🏾💼 از بعضی منابع مونم لیست یه سری تاجرای ایرانی رو گرفتم👨🏻💼 یه لیستم از مایه دارای خودمون جمع کردم👨🏼💼؛ الان افراد آماده ان. فقط منتظر تو بودیم تا هسته اصلی سایت شرط بندی رو تشکیل بدیم😎
ماریا: خوبه امروز میام سفارت هماهنگیا رو انجام بدم🖇 یادش به خیر خیلی دلم برای اونجا تنگ شده😍
آریا: آره خیلی وقته نیومدی سفارت🏛، ولی میگم ایده ت خیلی خوب بوداا🤩 با تشکیل یه سایت به ظاهر خرید و فروش کالا، بین تاجرای ایرانی_عربی که انگلیس پشت پرده شه😏؛ میتونیم خیلی راحت مسیر مبادله های پولی رو به سمت شرط بندی ببریم🤙☠. توی شرط بندی خیلی از تاجرا و کارخونه ها سرمایه هاشونو از دست میدن😈 و یه سریای دیگه که سرمایه شون زیاد میشه رو میتونیم زیر نفوذ خودمون بگیریم🤑💪
ماریا: آره پس.. چی فکر کردی! من تا ته شو برنامه ریزی کردم😏
آریا: پس من منتظرتم Bye 👋🏻
ماریا: Bye
#دریا
چند وقت بود داوود حالش رو به راه نبود😕 یکم مشکوک میزنه🤨 انگار تو هپروته!🙄 به قول خودم خل شده😅😆 البته از اونجایی که من داداشمو با تمام وجودم میشناسم😚 و اون بزرگم کرده😄 میدونم عاشق شده😏😍
داوود همیشه سر به زیره و جایی جز سرکار نمیره که!🤷♀ پس حتما باید یکی از خانومای همکارش باشه😏
رفتم اتاقش
دریا: داداش داداش🤗
داوود: بله چه خبرته میخوام بخوابما😧
دریا: باشه بخواب فقط اول جوابمو بده
داوود: سوالت چیه؟🙄
دریا: عاشق شدی؟؟😈😏😏
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
آجییی😫
موفقیت🤝🤩
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee 🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و چهارم
#دریا
صبح از خواب پا شدم. یه کم عذاب وجدان داشتم😣 آخه تا حالا نشده بود بدون اجازه از داوود برم سر گوشیش😕 این حس فضولیم منو به هر کاری وادار می کرد😩😥
اول رفتم یه لقمه واسه خودم گرفتم خوردم😋 بعد خواستم زنگ بزنم به اون دختره.. اسمش چی بود؟🧐 آها مهدیه😃
ولی آخه چی میگفتم!😅 میگفتم برادر من عاشق شما شده؟!😆 اگه اصن داوودو دوست نداشت چی!😕 اصن میتونم خودمو معرفی کنم بعد باهاش یه قرار ملاقات بزارم تا باهاش بیشتر آشنا بشم و با هم دوست بشیم🤝 ولی البته اون از من بزرگ تره☹️.. حالا زنگ میزنم اصن ببینم چی میشه😬
رفتم سراغ گوشیم. هر چقدر گشتم شماره شو پیدا نکردم😟 وااا خودم دیشب سیوش کردم!!😳 یعنی چی شده؟ نکنه پاک شده😨 البته خودش که پاک نمیشه😅.. نکنه اصن ذخیره نشده!😱 واااای احتمالا همینه😫 دیشب یادم رفته بود وقتی شماره و اسمو زدم بعدش ذخیره کنم!😓 اههههه بد جور خورد تو ذوقم😒 دیگه هم وجدانم اجازه نمیداد برم پای گوشیش😞...
رفتم سر درسام. فردا امتحان داشتم باید خوب میخوندم🤓
#مهدیه
من ت میم ماریا بودم😎 از ظهر که فهمیده بودیم ماریا ایرانه محمد منو فرستاد اینجا. از اون موقع تو ماشین بودم و خبری نبود😕 تا اینکه حدودا ۵ بعد از ظهر با ماشینش از پارکینگ اومد بیرون😯
مهدیه. 🎙{ساعت ۵ و ۸ دقیقه عصر؛ سوژه تنها با ماشینش از خونه خارج شد}
دنبالش کردم. رانندگیش خیلی خوب بود😅 هی از لا به لای ماشینا با سرعت می رفت. اگه حواسمو جمع نمیکردم حتما ازش جا می موندم🤦♀. رسیدیم دم در سفارت انگلیس!🏛 با ماشینش وارد سفارت شد.
مهدیه. 🎙{ساعت ۵ و ۵۰ دقیقه ماریا با ماشین وارد سفارت انگلیستان شد}
من که دیگه دسترسی به اون تو نداشتم همون جا کنار خیابون پارک کردم و منتظر موندم🙁
#آریا
ماریا یکی از موفق ترین آدما تو کارشه😍 نقشه کشی ها و برنامه ریزی هاش بی نظیره👍🏻 حالا هم که اومده ایران قطعا یه نقشه عالی داره😏 سعی میکنم برای اینکه به اهدافش برسه و نقشه هاش عملی بشه هرچی میگه گوش کنم🤝💪
صبح باهاش صحبت کردم قرار بود الانا دیگه بیاد سفارت. از پنجره اتاقم دیدم یه ماشین نقره ای وارد شد😯 هیچ کدوم از اعضای سفارت همچین ماشینی نداشتن!🤨 یا یه مهمون اومده بود سفارت یا... یا خود ماریاست!!🤩 دوباره از پنجره نگا کردم👀 ماشینو پارک کرد و پیاده شد. آره خود ماریاست🤩 رفتم برای استقبال
اریا. 🤠Oh! Maria.🤝 Welcome
ماریا. 😍😍Hi. Thank you
سفیر. 👋🏻Hello Maria
ماریا. 🖐Hi, Hi واای خیلی خوشحالم که دوباره اومدم اینجا🤩
آریا. اینجا همه منتظر تو بودن😊
ماریا. 👍Good خب چه خبر..
به ماریا اتاق کارش رو نشون دادم. رفت پشت میزش تا یه دور همه چیزو چک کنه😎 و منم یه گزارش کلی از اوضاع سفارت دادم.
ماریا. اون لیست تاجرای ایرانیی که گفتی جمع آوری کردی📄..
آریا. خب؟🧐
ماریا. همه شونو دعوت کن سفارت
آریا. همه شونو باهم؟!😟
ماریا. آره🤷♀
آریا. خب این طوری که شک می کنن!😬
ماریا. از در ویزا!😏
آریا. آهان خب باشه😎 فقط چه روزی؟
ماریا. هر چه زود تر بهتر، تو هفته آینده. ببین چه روزی همه شون می تونن بیان هماهنگ کن🤝
آریا. Ok. فقط موضوع جلسه رو چی بگم؟🤔
ماریا. خرید و فروش کالا با تاجرای عربی👨🏾💼
آریا. اون وقت نمیپرسن به انگلیس چه ربطی داره؟!😅
ماریا. میگی ما میخوایم شما رو به یه سایت خرید و فروش به صرفه با تاجرای عربی معرفی کنیم🤷♀ جزئیات بیشترشم تو گفت و گوی حضوری توی سفارت به اطلاعتون میرسونیم😎 همین🙊
آریا. Ok👌
ماریا. فقط تاکید کن که از در ویزا وارد بشن❗️ الانم لیست کامل تاجرای ایرانی_عربی_انگلیسی رو بهم بده📋
آریا. باشه الان میارم
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
اسمش چیه؟😏
اعتماد کنم🤨
💠نویسنده : سرباز یار💠
🎁نظرات:@sarbazeiar313
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee 🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_