eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی‌که‌برایت‌ارزش‌قائل‌باشد... هرگز‌خودش‌رآ‌در‌موقعیتی‌قرآر نمیدهد‌که‌تو‌رآ‌از‌دست‌بدهد...😉🌱؛
علےامروز‌،سِپـٰاه‌علَوۍمے‌خواهد رهبـرۍ؛‌ملت‌‌بیدارو‌‌قوۍمے‌خواهد💕..!
خونِه های قدیمی با آدَم حرف میزنن^ موافقین؟🌿؟
+سہ‌سالہ‌دختر‌.. ڪےدیده..!؟ دلـش‌بخواد‌.. شھید‌بشہ..!((:💔🚶🏿‍♂
ازاردو؎راهیـٰان‌نـورڪہ‌برگشـتم گفت:چـٰادرخاکۍات‌رـٰادرخـٰانہ‌بتڪان مۍخوآهم‌خـٰاڪی‌ڪہ‌شـھدآرو؎آن پـرپـرشده‌اند،درخـٰانہ‌ام‌بـٰاشد...シ!🖐🏻" بہ‌روآیتِ‌همسـرِشھیدحمیدسیآهڪالی
•°~🌸🌱 -ولی‌من‌.. هروقت‌یه‌چیزی‌روخواستم‌ونشد، این‌جمله‌حاج‌آقا‌دولابی‌منونگه‌داشت: وقتی‌خداحاجتت‌روبه‌تاخیرمی‌اندازه، داره‌چیزِبزرگ‌تری‌روبرات آماده‌میکنه! اماتوحواست‌به‌خواسته‌‌یِ‌خودته‌ ومتوجه‌نمیشی.. +تو‌نان‌میخواهی،اوبه‌توجان‌میدهد💛
حواسٺ‌باشہ‌چشماٺ‌مثل‌گوگل‌نیسٺ‌ کہ‌‌بعد‌ازجسٺ‌وجوودیدن،‌بٺونےسریع‌ سابقشو‌پاک‌کنے!...🚶‍♂ چشماٺ‌بہ‌این‌راحٺے‌پاک‌نمیشن، پس‌مواظبّ‌باش‌چےباهاش‌‌میبینی‌وجسٺوجو‌مےکنے...☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم رمان تایپ کنیم😂🙂🖐🏿!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 76 #داوود منتظر آقا محمد بودیم تا برگرده، رفته بود با رئیس دانشگا
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 77 بعد از صحبت‌های رسول و داوود و سعید، رسیدیم به سایت، یعنی میشه میشه گفت دیوونه‌ترین مامورهای امنیتی این سه‌تان، به اضافه فرشید؛ اگه الان اونم بود دیگه هیچی به هیچی؛نمیدونم چجوری من تا الان با اینا دوام آواردم🤣🙂! رفتیم بالا، علی گفت دوربین‌های منطقه‌ای که بهش گفتم رو روی سیستم رسول مشخص کرده، منم رفتم طرف میز رسول، منتظر شدم تا بیاد ولی مثل اینکه داشت میرفت سراغ علی، منم چون زمان نداشتیم یه چشم غُره بهش رفتم و گفتم که بیاد اینجا و اومد، داوود و سعید هم همراهش اومدن؛ رسول نشست پشت میز و مشغول بررسی بود تا ببینیم اون مرد کی بوده که دانشجوها رو اِغفال کرده😶:/ رسول:آقا اینجا هیچی نبود، دیگه کجا رو بررسی کنیم مثل اینکه نیست😐 محمد:صبر کن فکر کنم😬؛ آها دوربین جلوی دانشگاه رو🤩:/ رسول بررسی‌اش کرد و اون مرد رو پیدا کردیم، حدسم درست بود همون عبد بود؛ به داوود گفت یه عکس از این عبد بده بِهِم و به سعید هم گفتم اون سهراب رو بیارن اتاق بازجویی یه چندتا سوال ازش دارم، خودمم رفتم بالا به آقای عبدی قضیه امروزُ توضیح بدم🙂 (سهراب خیلی جابه‌جا شده🤣🙂) محمد:سلام آقا اومدم قضیه امروز و اون اِغتشاش‌ها رو بگم که دیدیم🙃 هرچی بود رو برای آقا تعریف کردم، که داوود اومد بالا و گفت آقا همه چی آمادس اینم عکس که خواسته بودین، از داوود عکس رو گرفتم و باهم رفتیم سمت اتاق بازجویی، سعیدم اومد باهامون، رسیدیم اونجا درُ باز کردم و رفتم تو😉! سهراب:سلام محمد چیزی شده🙂 سلامی کردم و عکس رو بهش نشون دادم گفت: اینو که قبلا بهت گفتم این عبدِ و یه جورایی دوستمم میشه و اینا😕 محمد:اینا رو میدونم سهراب، این تبلت رو بگیر و فیلم توش رو نگاه کن😣 فیلم اِغتشاش توی تبلت بود دادم دستش تا ببینه بعد از اینکه دید به من نگاه کرد و گفت: این همون کاریه که گفتم روز قبل از نتایج انجام میدن یعنی امروز که رای‌گیری بود، الان حتما دستگیریش کردین محمد عبد رو؟😶 محمد:نه وقتی ما رسیده بودیم فرار کرده بود؛ اطلاعات بیشتری از کار فرداشون نداری سهراب؟ یه چیزی که بدردمون بخوره، شما یه تیم تروریستی هستین چجوری نمیخواین کسی رو ترور کنین، با عقل جور نیست آخه😣 سهراب:من فقط چیزایی رو که میدونستم گفتم چیزی رو هم باقی نذاشتم هرچی بود رو گفتم، در مورد ترور هم من حرفای دانیال رو بهت انتقال دادم، شاید اون به من اینطور گفته باشه، شاید برنامه‌‌ همین باشه، خبر ندارم🙂 حق با سهراب بود، امکانش زیاده، شاید چون بهش زیاد اعتماد نداشتن اینطور بهش گفتن، اونا گروه ترور هستن از سوابق‌شون هم مشخصه؛ ازش تشکر کردم و اومدم بیرون، رو به بچه‌ها کردم، منتظر حرفای من بودن تا بگم🙃 محمد:برای عملیات فردا آماده باشین😎 سعید:چیکار کنیم آقا؟🤒 محمد:اونا قصدشون تروره، به سهراب اینطور گفتن، مسلماً بهش شک داشتن چون تازه اومده بوده، ماهم باید جلوی ترور رو بگیریم، فردا صبح زود میریم مکان‌شون که آدرسش رو داریم، از روی گوشی فرشید درش آواردیم، قبل از اینکه بخوان آماده بشن و وارد شهر بشن، ما باید اونجا باشیم برا دستگیری و نجات فرشید، یکم دیر کنیم همه‌چی خراب میشه، برین استراحت کنین تا فردا🙂 داوود:آقا من سوال دارم☺️ یک اینکه ساعت چند باید اونجا باشیم، دوم رسولَم بیاد باهامون؟😶 محمد:ما باید شش اونجا باشیم🙃 رسول رو نه اینجا بیشتر بهش نیازه ممکنه بخوایم مکان فرشید رو مشخص کنه یا کارای دیگه، خیلی وقته هم ماموریت نبردیمش میترسم اتفاقی براش بیفته پس همینجا باشه بهتره😇 سعید و داوود:چشم خسته نباشین😊 رفتم سمت اتاق، فردا دیگه درِ این پرونده رو میبستیم و فرشید هم باز برمیگشت پیشمون، دلم براش تنگ شده بود، این چند هفته واقعا برام سخت گذشت، وقتی مامورِت توی خطر باشه و تو هم بخاطر شرایط نتونی کاری انجام بدی سخته خیلی سخت😔! پرونده رو برداشتم و گذاشتمش رو میزم، فردا دیگه اگه همه چی خوب پیش میرفت می‌بستیمش، از جام پاشدم برم بالا استراحت کنم واسه‌ی فردا که موبایلم زنگ خورد عطیه بود، اگه الان میگفتم میخوام برم ماموریت نگران میشد، ولی دروغ هم نمیتونستم بگم😬 محمد:سلام به عطیه بانو جانم؟😁 عطیه:سلام ببینم خبریه از این کلمه‌ها استفاده میکنی آره؟😅 محمد:من که همیشه اینطوری میگم😶 عطیه:شوخی کردم جانم😂 خواستم بگم میای خونه؟ چند روزه نیستی، هم من هم، عزیز دلمون تنگ شده😇 با مِن مِن برای عطیه توضیح دادم بعد ماموریت میام، یه جوری گفتم نگران نشه، بعد از اینکه حرف‌مون تموم شد قطع کردم و رفتم بالا پیش بچه‌ها، خوابشون برده بود منم رفتم یکم اونور تر خوابیدم تا از خواب بیدار نشن🙃 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562