فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مذهبیها . . . 😍😎💙:)
سلام عزیزم، متوجه منظور شما شدم، اونجا گفتین نمیتونین ولش کنین چون دوستاتون رو از دست میدین، جوابم اینه: دوستایی که با اخلاقشون یا سلیقهشون و یا هر چیز دیگهای شمارو از خدا و نماز و اهل بیت دور میکنن، به نظر من بدرد هیچی نمیخورن🌿؛
اونجا که گفتی سعی کردم به بچههای کوچیکتر بگم که سمت کره نرن، جوابم اینه، قصهی پیامبر رو شنیدی که یه پسری رو که خیلی خرما میخورد بردن پیشش، مادر پسر به پیامبر گفتن که حرف منو گوش نمیده شما یه چیزی بهش بگین حتما گوش میکنه چون شمارو خیلی دوست داره، پیامبر گفتن برو فردا بیارش، فردا که آواردنش به پسر گفت و اونم گوش کرد و از اون به بعد به اندازه خرما خورد، بعدا که از امام پرسیدن چرا همون روز بهش نگفتی، پیامبر گفتن که:من اونروز خودم خرما خورده بودم اگر بهش میگفتم روا نبود و گوش نمیکرد...
ضرب المثلی هم هست: رطب خورده را که منع رطب کند👌🏿🙃!
رفیق همینکه ازش زده شدی یعنی نصف راه رو رفتی دمت گرم😌❤️🙂!
#ناشناس
در حال تایپ رمان😂🌿🖐🏿!
حرفی دارین بگین🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16626340985072
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
بزاࢪیم پࢪوف:))))) ب ڪورے چشم دشمناے اقا ؛ سالم سالمند الحمدالله سایت مستدام آقاجون:))))) #نشࢪ_حدا
سلام بچهها یه کاری میخوایم انجام بدیم❤️🌿🌱...
اگه این عکس رو گذاشتین روی پروفتون، توی پیوی من بنویسید:
{❤️به عشق رهبرم❤️}
جھتساختڪلیپ😌🤞🏻:)
آیدی:
@sh ممنون از همراهیتون
فقط بگین که راضی هستین اسمتون توی کلیپ باشه یا نه🙃❤️!
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
سلام عزیزم، متوجه منظور شما شدم، اونجا گفتین نمیتونین ولش کنین چون دوستاتون رو از دست میدین، جوابم ا
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو ببینید...❤️🌿!
درسته که اون ضرب المثل سند و مدرکی نداره، ولی ریشه قشنگی داره و میشه باهاش کاری انجام داد❤️!
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 82 #فرشید سرم درد میکرد، دیروز اومده بودن و داشتن میزدَنَم، دلیلش
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 83
#رسول
با داوود و فرشید منتظر رسیدن آقا محمد بودیم، خیلی سریع داشت به سمت ما میومد، حس کردم قراره تنبیه بشم بعدا، مثل اینکه آقا میخواست چیزی رو بهمون بگه که مهمه😶
آقا محمد بهمون گفت دانیال رفته توی شهر و ممکنه اغتشاش ایجاد کنه و یا کسی رو مورد هدفش قرار بده، به من گفت که فرشید رو با خودم ببرم سایت تا هم اون استراحت کنه و هم با من در ارتباط باشن؛ مارو سوار یک ماشین کرد و ماهم رفتیم، با اینکه اولش فرشید اعتراض کرد ولی جوابی نگرفت😁
رسول:حسین یکم تندتر برو😶
راستی فرشید آقا خوب رَدِت کردا😂
فرشید:میخواستم کمک کنم، ولی مثل اینکه فهمید خوب نمیتونم راه برم بخاطر همین بهم اجازه نداد🙁
رسول:عب نداره به جاش پیش منی آقا فرشید، من هستم کنارت😁
فرشید:از همین میترسم رسول جانِ من، رفیق همدرد و همراهَم🤣😜
رسول:خیلی لوسی😑
تو چرا میخندی حسین😶؟
حسین:من دارم رانندگی میکنم😂
یاد یه چیز دیگه افتادم با شما نبودم😜
رسول:آره راست میگی😐
کوفت فرشید کم بخند، میزنم تو پاتا😤
رسیدن به سایت🕑
با هزار بدبختی رسیدیم به سایت، توی راه فرشید باز لوس بازیهاش رو شروع کرده بود، رسیده بودیم به سایت و گرنه کارش تموم بود به حسابش میرسیدم😬
من رفتم روی صندلیم نشستم، فرشید هم کنار من بود، روی صندلی ننشست پشت من ایستاده بود و یکی از دستاش هم روی شونهی من بود؛ شروع کرد سوال پرسیدن، میدونستم یه روزی قضیه داوود رو ازم جویا میشه، حالا که پرسیده بود منم بهش جوابهای سربسته دادم، ترجیح دادم خود داوود براشون بگه😁
فرشید:کی میان خواستگاری؟🙃
کجا دیده خواهرت رو😬
رسول:قرار بود این هفته باشه، ولی داوود گفت دوست دارم قبلش به فرشید هم بگم واکنشش رو ببینم، با بقیه، ماهم دیگه گذاشتیم انشاءالله این پرونده امروز یا فردا تموم بشه پس فرداش بیان خواستگاری، بقیه هم موافقت کردن😁
میگم بهت کجا دیدهاش🤗
فرشید:عالیه خیلی خوشحال شدم براش، بعدا بهم بگو کجا دیدهاش😍
میخواستم به فرشید بگم که زنگ بزنه خانوادهاش این چند وقته خیلی نگرانش شدن ماهم با قضیههای مختلف اونارو یه جوری پیچوندیم، که یه دفعه دیدم فرشید افتاد زمین، از ترس و نگرانی از جام پریدم رفتم بالا سرش😓
رسول:فرشید، فرشید خوبی داداش؟ چت شد یهو؟ صدای منو میشنوی😨
جواب نمیداد بیهوش شده بود، به بچهها گفتم ببرنش بیمارستان، بچهها هم با کمک هم بلندش کردن تا خودشون برسونش، تا آمبولانس میومد خیلی دیر میشد، من نمیتونستم باهاشون برم، ممکن بود آقا محمد زنگ بزنه و برای دستگیری اون آدمِ کمک بخوان ازم😢
توی فکر بودم، یعنی یه دفعه چِش شد، داشت با من حرف میزد و حالش خوب بود، ولی فکر کنم از اون جایی که خوب میشناسمش ازمون پنهان کرده دردش رو؛ مطمئناً کمی درد داشته😞
گوشیم زنگ خورد، نگاه که کردم دیدم داووده، زدم روی پاسخ به تماس و هِدست رو گذاشتم روی گوشم، ولی تمام فکر و ذِکرم فرشید بود، نمیتونستم درست فکر کنم ولی سعی کردم حواسم رو جمع کنم تا یه وقت مشکلی پیش نیاد😉
رسول:داوود به گوشم😎!
خبریه گویا؟🤔
داوود:سلام رسول یه شماره بهت میدم مال دانیاله، آقا محمد خودش بهت میگه، تو بزنش توی کامپیوتر مسیر رو برای ما بفرست یا خودت برامون بگو، ما میریم اونجا برای دستگیری دانیال😁
راستی فرشید خوبه؟😬
نمیدونستم چی بگم، بگم حالش خوبه دروغ گفته بودم، حتی هم اگه میگفتم بغضم میترکید و همش معلوم میشد که راست نمیگم، بگمَم حالش بده بقیه تمرکزشون بهم میخوره، نمیدونستم چیکار کنم، تصمیم گرفتم بگم😶
رسول:راستش راستش، داوود فرشید یه دفعه حالش بد شد و افتاد زمین، نمیدونم چیشد یه دفعه، بچهها بردنش بیمارستان، من بخاطر شما نتونستم برم😭
صدای آقا محمد رو از پشت تلفن میشنیدم، داوود هم خودش شوکه شده بود، به آقا گفت من راجع به فرشید چی گفتم؛ فرمانده هم گفت: نگران نباشین ایشالا هیچیش نیست، تمرکزتون بهم نخوره، داوود شماره رو بهش بده؛ شماره رو که بهم دادن اطلاعاتش رو در آواردم و شروع کردم به گفتن مسیر بهشون، ولی هنوز فکرم پیش فرشید بود😕
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
سلام بچهها یه کاری میخوایم انجام بدیم❤️🌿🌱... اگه این عکس رو گذاشتین روی پروفتون، توی پیوی من بنویس
کلیپ تا شب یا فردا فرستاده میشه🤞🏿!