🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_وهشت
چند وقت بعد سرمای شدیدی خوردم🤒😷 وحدود یک هفته از شدت بیماری نتوانستم به دانشگاه بروم...
یک شب روی تختم لم داده بودم و مشغول عوض کردن شبکه های تلویزیون بودم که زنگ خانه به صدا در آمد.
در را باز کردم، امیلی پشت در بود! گفت :
_ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست.👩😊
+ سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه.✋
_ الان بهتری؟
+ بله. خوبم.
به داخل خانه ام نگاه کرد و گفت :
_ اگه دوست داشته باشی میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم.
اصلا هم دوست نداشتم! با چهره ای مردد گفتم :
+ اما خونه ی من یکم بهم ریخته ست. آمادگی مهمون رو ندارم.😕
_ اشکالی نداره. من که مهمون نیستم. من دوستتم.👩😌
نمیدانستم باید چه رفتاری نشان بدهم. بدون اینکه تعارف کنم خودش وارد خانه شد😟 و روی کاناپه نشست.
فورا مشغول درست کردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور که در آشپزخانه بودم پرسید :
_ تو اینجا تنهایی؟
+ بله.
_ خانواده داری؟😕
+ بله.😊
_ ولی من خانواده ندارم. پدرموهیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونهشو ترک کنم. الان چند سالی میشه ازش خبری ندارم.😒
قهوه ☕️را روی کاناپه گذاشتم و کنار آشپزخانه ایستادم. تشکر کرد و ادامه داد :
_ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبی ای نیستم. نمیتونم مثل همسایهم فکر کنم که عیسی مسیح پسر خداست. یا مثل تو فکر کنم که کتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فکر می کنم توی این دنیا هیچ چیزی ارزش پرستیدن نداره.
تلاشی برای متقاعد کردنش نکردم، گفتم :
+ اعتقادات و باورهای آدم ها متقاوته.
_ آره. این درسته.
فنجان قهوه اش را برداشت و کمی نوشید، گفت :
_ مزاحمت شدم؟😒
+ اشکالی نداره.🙂
_ فکر کردم اینجا تنهایی، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی.
یک پلاستیک کیک از کیفش بیرون آورد و گفت :
_ این کاپ کیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم.
نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلی از این حرف ها منظور خاصی دارد.
همینقدر میدانستم که در فرهنگ آنها مرز مشخصی برای روابطشان تعریف نشده. گفتم :
+ ممنون ولی من امروز خرید کردم. کیک هم خریدم.👌
پلاستیک را روی کاناپه گذاشت و گفت :
_ باشه. پس خودم تنهایی میخورم. راستی اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک کنم... !؟
+ مزاحم نیستی، ولی میشه بدونم چرا اومدی؟
_ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فکر میکردم شاید بتونم برات دوست خوبی باشم. شخصیت جدی و محکمی داری، دنیات برام جذابه. هرچند خیلی با دنیای من متفاوته.
از طرز حرف زدنش کمی نگران شدم. برای اینکه خیال خودم را راحت کنم فوراً گفتم :
+ ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محکم بودنم دوستم داره.😍😇
_ نامزد داری؟
+ بله،اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگردم پیشش.😊
با لبخند گفت :
_ نمیدونستم! چطور رهاش کردی وتنهایی اومدی اینجا؟
+ مجبور شدم.
_ حتما دختر خوشبختیه!😊
کمی درباره ی دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظی کرد و رفت. وقتی در را بست نفس راحتی کشیدم.
بالاخره پس از هشت ماه دوری وقت برگشتن آمده بود...🛫
🇮🇷🛬به ایران رسیدم و با استقبال پدر و مادرم راهی خانه شدیم...
به محض اینکه رسیدم به محمد زنگ زدم و برگشتنم را اعلام کردم. 😍😇
حالا باید برای سومین بار درباره ازدواج با پدر و مادرم حرف می زدم...☺️😎
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_ونه
صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم :
_ مامان میخوام باهاتون درباره ی ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درکم کنید...😊👌
فورا وسط حرفم پریدو گفت:
+ اتفاقا چند تا مورد پیدا کردم، دقیقا همونجوریه که میخواستی. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم.
اجازه ندادم ادامه بدهد،گفتم :
_ مامان، من آدم قدرنشناسی نیستم. تا آخر عمر #مدیون زحماتی هستم که شما و بابا برام کشیدین. میدونم کلی آرزو و برنامه برای ازدواجم دارین، ولی اگه واقعا خوشبختی و شادی من براتون مهمه اجازه بدید با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. اگه #به_زور با کسی که شما میگین ازدواج کنم تا آخر عمر این حسرت روی دلم می مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم. 😔مامان فاطمه دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه که من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت کنه. خواهش می کنم رضایت بدین تا قبل اینکه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج کنم.😒🙏
مادرم ناراحت شده بود...
اما با دیدن اصرار من حرفی نزد. دستش را بوسیدم و گفتم :
_ مامان دوستت دارم.😘🙏
دستش را کشید وگفت :
+ خوبه خودتو لوس نکن.😒
با ناراحتی به گوشه ای خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت :
+ حالا عکسی چیزی ازش داری ببینمش؟
_ عکس ندارم ولی هرموقع اراده کنی میبرمت از نزدیک ببینیش. 😇مطمئن باش چیز بدی انتخاب نکردم. البته اگه سلیقه ی منو قبول داشته باشی!
+ ولی بابات راضی نمیشه رضا.من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته.
_ اگه شما بخواین میشه.😍
گوشه چشمی نازک کردو گفت :
+ زنگ بزن فردا بریم ببینمش.😌
+ روی چشمم.☺️🙈
فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان می رویم.😇 برای دیدن فاطمه لحظه شماری می کردم. از اینکه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم. قرار شد ساعت ۵عصر روزبعد همراه مادرم به خانهشان برویم. برای فاطمه از انگلیس سوغاتی های زیادی آورده بودم، 😅اما بخاطر اینکه مادرم شاکی نشود فقط یک روسری را دادم تاهمراه خودش بیاورد...
وقتی رسیدیم با استقبال محمد و مادرش واردشدیم. 🤗🤗چند دقیقه بعد فاطمه💓☕️ با سینی چای آمد. با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود.
سینی را به برادرش داد و محمد ازما پذیرایی کرد. پس از کمی سلام و احوال پرسی مادرم از فاطمه سوال کرد :
_ عزیزم شما دانشجویین؟ رشتهتون چیه؟
+ من درس حوزه میخونم.
مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توی گلویش پریدو شروع کرد به سرفه کردن.😥 بعد ازاینکه سرفه اش قطع شد استکان را روی میز گذاشت و به مادرمحمد گفت :
_ والا حاج خانم الان دیگه نمیشه چیزی رو به بچه ها اجبارکرد. هرچقدرم اصرارکنی بازم کار خودشونو میکنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجوری پیش دختر شما گیر کرده بخاطر خودش همراهش اومدم. حالا همینجا خدمت شما عرض می کنم که بعدها حرف و حدیثی باقی نمونه. من بخاطر رضا با این ازدواج مخالفتی ندارم،ولی به خودشم گفتم که پدرش زیربار این ازدواج نمیره.
مادر محمد گفت :
+ منم دفعه ی پیش که آقا رضا اومده بود بهش گفتم که راضی نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه.
مادرم تا آن روز نمیدانست که قبلا تنهایی به خواستگاری رفته ام. با خودم گفتم «بیچاره شدی رفت!» 😬😔چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت.مادر محمد ادامه داد :
+ بهرحال شما محترمین ولی واقعیت هارو نمیشه نادیده گرفت.بین خانواده ی ما وشما تفاوت زیاده. البته برای مامعیار رضای خداست. برای خود من ازهمه چیز مهم تر اینه که دامادم پاک و مومن باشه که الحمدلله آقا رضا همینطور هست. امامن دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما مشکل و مساله ای ایجاد بشه. بازم هرچی که خدا بخواد و پیش بیاد ما راضی هستیم.
_ بله فرمایشات شما متینه. برای منم مهمترین چیز خوشبختی و آرامش رضاست. حالا منم سعی خودمو میکنم رضایت شوهرمو جلب کنم. ولی میدونم که همسرمم مثل رضا سرسخته و مرغش یه پا داره.
+ انشاالله که هر چی خیره پیش بیاد.😊
به مادرم اشاره زدم که هدیه ی فاطمه را بدهد. کادو را از کیفش بیرون آورد،روی میز گذاشت وگفت :
_ این هدیه برای شماست فاطمه خانم. امیدوارم خوشت بیاد.البته رضا خودش خریده.منم هنوزندیدمش.😊
فاطمه تشکر کرد. محمد بلند شد و کادو را به او داد.مادرم گفت :
_ بازش نمی کنی؟
ادامه👇
هدیه را باز کرد و روسری را بیرون آورد. همه خوششان آمده بود. مادر محمد تشکر کرد. مادرم گفت:
_ به به چه قشنگه. دخترم برو سرت کن ببینیم بهت میاد؟
فاطمه با تردید نگاهی به مادرم کرد وگفت :
+ اگه اجازه بدید بمونه برای یک فرصت دیگه.
_ مزهش به اینه که الان بری سرت کنی ما ببینیم.
مادرم دست از اصرار و پافشاری برنمیداشت و محمد هم بخاطر اصرار او غیرتی شده بود. از ترس محمد وسط حرف مادرم پریدم وگفتم :
_ خب مامان حالا بعدا سرشون میکنن.دیگه کم کم بلند شیم بریم.
پشت چشمی برایم نازک کرد،بلند شدیم وخداحافظی کردیم...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل
همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود😍 اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود...
علاوه بر آن بخاطر اینکه فهمیده بود قبلا تنهایی به خواستگاری رفتم حسابی غر زد و ناراحت شد.😒
همان شب مادرم با پدر درباره ی فاطمه حرف زد اما پدرم زیر بار نمی رفت. تمام نگرانی اش این بود که با ورود چنین عروسی به خانواده ی ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا می رود. 😐بعد از یک هفته تلاش مادرم برای راضی کردن او، بالاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گفت :
_ مثل اینکه تو نمیخوای از این تصمیم کوتاه بیای. خیلی خوب، باشه. من دیگه کاری باهات ندارم. هر کاری که دلت میخواد بکن. فقط حواست باشه تنها در صورتی رضایت به این ازدواج میدم که درستو توی انگلیس ول نکنی. البته انتظار هیچ حمایتی برای ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش.😠
آنقدر خوشحال بودم که فورا دو رکعت نماز شکر خواندم.☺️✨ اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و برای خواستگاری رسمی دو روز بعد قرار گذاشتیم.
پدرم که برای این دیدار هیچ ارزشی قائل نبود روز خواستگاری با نارضایتی کامل یک کت و شلوار معمولی پوشید و آمد. آن روزعموی محمد هم در جلسه ی خواستگاری حضور داشت.😊 با سلام و علیک زورکی پدرم فهمیدم اتفاقات خوبی در راه نیست. وقتی نشستیم عموی محمد سر حرف را باز کرد و گفت :
_ با اینکه زن داداش من تنهایی این دوتا بچه رو بزرگ کرده اما هزارماشاالله هیچی توی تربیتشون کم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتی که یک تنه برای این بچه ها کشیده تحسین می کنم.
پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه می کرد. مادرم که از رفتار پدرم خجالت زده شده بود، گفت :
_ بله. واقعا دست تنها بزرگ کردن بچه خیلی سخته.😊
عموی محمد رو به من کرد و گفت :
_ خب آقا داماد، شنیدم شما برای ادامه تحصیل انگلیس زندگی می کنین. درسته؟
گفتم :
_ بله.☺️
پرسید :
_ چه مدت باید اونجا بمونید؟
متوجه شدم می خواهد درباره ی زندگیم در انگلیس صحبت کند. نگاهی به چهره ی پدرم انداختم و دیدم عموی محمد را چپ چپ نگاه می کند. کمی ترسیدم. با اکراه جواب دادم :
_ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلی دارم. فکر می کنم حداقل شش هفت سالی طول بکشه...😊
بعد از مکث کوتاهی گفت :
_ والا زن داداش من که تنها معیار و ملاکش اینه که همه چیز مورد رضای خدا باشه. برای ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه جان هم برای مهریه 14 تا سکه است. ولی من بعنوان عموی فاطمه خانم با اجازتون یه شرطی دارم. اونم اینه که اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توی ایران زندگی کنین.
استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روی نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند کرد و گفت :
_ ببینین آقای محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطی که برای این پسر گذاشتم اینه که درسشو ول نکنه. لااقل الان که میخواد آبروی مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه که من بتونم سرمو جلوی مردم بالا نگه دارم.
از ترس تمام پیشانی ام خیس عرق شده بود.😥 محمد بدجوری حرصش گرفته بود، به آرامی نگاهش کردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت :
_ هیس، شما هیچی نگو.
بعد رو به پدرم کرد و گفت :
_ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولی من اجازه ی توهین کردن بهتون نمیدم. مثل اینکه شما اشتباهی اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون.
پدرم گفت :
_ منم به شما اجازه نمیدم که آینده ی پسر منو تباه کنین!
بلند شد و به من و مادرم گفت :
_ پاشید بریم. 😠
مادرم هرچقدر سعی کرد قضیه را درست کند موفق نشد. پدرم رفت و جلوی در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگی و عذرخواهی از جایش بلند شد و رفت. 😒اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من کرد و گفت :
_ تو نمیای؟ 😠
با ناراحتی به زمین خیره شدم و گفتم :
_« نه! »😞
با عصبانیت گفت :
_ از همین امروز از ارث محرومی. دیگه کاری به کارت ندارم.😠
در را کوبید و رفت...
خشکم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم که دلم میخواست زمین دهان باز کند و از خجالت در زمین فرو بروم.😞 همانطور ساکت سر جایم نشسته بودم. کسی چیزی نمی گفت. وقتی صدای بسته شدن در حیاط آمد،
فاطمه سکوت را شکست و گفت...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برد با اونایی هست که
فهمیدند؛
زندگی ارزش غصه خوردن
نداره...💜🤍💛
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_ویک
فاطمه سکوت را شکست و گفت :
_ من با زندگی کردن توی انگلیس مشکلی ندارم.😊
همه ی نگاه ها👀👀 به سمت او رفت. عموی محمد گفت :
_ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر #سخته؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره!
فاطمه گفت :
_ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم.
عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت :
_ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ☝️ولی این دختر روحش خیلی لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر عاقله و #تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین.👎
با صدای آرام گفتم :
_ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه.😊❤️
آه عمیقی کشید و گفت :
_ خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن.😒
گفتم : «چشم»😊🙈 و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم.😇❣
وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود...
اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید.💝😍 اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت.
دو سه روزی گذشت..
تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد.😐 بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم.☺️
تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی محرمیت بخوانیم.😍💕
با مادرم برای خرید انگشتر💍 به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم.
هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید.☺️ بعد از خرید پارچه و روسری، گل 💐و شیرینی🍰 خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم.
این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان👥👥 هم حضور داشتند.
آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود...
خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم، خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند.
با فاصله کنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم.😅☺️
💞روحانی مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم.💞
باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام...😍☺️
ادامه👇
بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر💍 را آورد و اصرار کرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم...
میدانستم فاطمه از انجام این کار در جمع خوشش نمی آید، ☺️اما حالا که محرم شده بودیم بهانه ای در برابر اصرارهای مادرم نداشتیم. 😇👌
دستش را گرفتم و برای اولین بار به چشم هایش خیره شدم...👀❤️
چشم هایی که گرمای شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگی ام را روشن کرد.
بعد از پذیرایی بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، برای خرید و انجام کارهای قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم.
قرارمان ساعت 9 صبح🕘 فردا بود.😎
روز بعد یک دسته گل نرگس🌼 خریدم و به سمت خانه شان حرکت کردم...
ساعت 8:30 جلوی کوچه رسیدم و کمی منتظر ماندم تا فاطمه آمد.
همانطور که از دور میدیدمش دلم می لرزید. 😍💗پیاده شدم و در ماشین را برایش باز کردم. بعد از اینکه سوار شد و حرکت کردیم، گفتم :
_ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختی تونستم بدستت بیارم.😎☝️
با لبخند دلنشینی گفت :☺️
+ منم هنوز مراسم دیروز رو باور نکردم.
به گل های روی داشبورد اشاره کردم و گفتم :
_ این گل ها رو برای شما خریدم.😌
نرگس ها را برداشت و گفت :
+ ممنون. از کجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟😍
_ واقعا؟! نمیدونستم...😟 ولی امروز که رفتم توی گل فروشی حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. ☺️قابل شما رو نداره.
مکثی کردم و گفتم :
_ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولی مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.😊 خودت از احساس من باخبری. میدونی جایگاهت توی زندگی و قلب من کجاست...😍❤️
وسط حرفم پرید و گفت :
+ شما توی این احساس ...☺️🙈
جمله اش را نصفه رها کرد و دوباره ساکت شد.🙊
_ من توی این احساس چی؟؟؟😉😍
گوشه ی روسری اش را مرتب کرد و با شرم گفت :
+ شما توی این احساس تنها نیستین...🙈
باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم...
آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم...😇☺️
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_ودو
باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم.
آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. 😍😁نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم و نیشم باز شد.😁 گوشه ای پارک کردم.
همانطور که نگاهش می کردم با لبخند گفتم :
_ از روزی که توی بهشت زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. ☺️✌️توی این دو سال زندگی رو به من حروم کردی. ولی الان توی دو ثانیه دنیا رو بهم دادی. دیگه فکرشم نکن ولت کنم.😉😍
میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت می کشد 🙈اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم.😁❤️
حالا که فهمیده بودم فاطمه هم دوستم دارد باید تمام تلاشم را برای خوشبختی اش می کردم.😇😎
کمی بعد برای خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم...
متوجه شدم که سعی می کند فاصله اش را با من حفظ کند. برای اینکه راحت باشد با فاصله ی بیشتری کنارش قدم میزدم. ☺️چند مغازه را دیدیم اما چیزی انتخاب نکردیم.
وارد یکی از مغازه ها شدیم، فاطمه به ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره کرد و گفت :
_ این خوبه؟😊
+ هرچی رو تو دوست داشته باشی خوبه. 😍ولی اگه بخاطر پولش اینو انتخاب کردی از این بابت هیچ نگرانی نداشته باش.😇
_ نه بخاطر پول نیست. البته اسراف کردنم دوست ندارم.☺️
کمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل های دیگر را نگاه می کردم.
ناگهان دیدم که فاطمه جلوی آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده کردم و در کنارش ایستادم.😍 و این اولین باری بود که فاطمه و خودم را در یک قاب می دیدم.
پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ی رفتن شدیم...✈️
روز رفتن فاطمه آنقدر در آغوش محمد اشک ریخت که چشم هایش پف کرده بود.🤗😭 معلوم بود محمد هم تمام سعیش را می کند که اشک نریزد.
موقع خداحافظی محمد مرا در آغوش گرفت و گفت :
_ جون تو و یدونه آبجی من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو.😢
روی شانه اش زدم و گفتم :
+ نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش کم شه. برام از جونمم عزیزتره.😍😊
بعد از یک #وداع_غمگین سوار هواپیما شدیم... 🇬🇧🛫
فاطمه ساکت بود و چیزی نمی گفت. فقط از پنجره به آسمان☁️ نگاه می کرد و مدام چشمهایش پر از اشک می شد.😢 دستش را گرفتم و گفتم :
_ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت.😒
صورتش را پاک کرد و با بغض گفت :
+ دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، پدرم...😔😢
خواستم کمی حال و هوایش را عوض کنم، با خنده گفتم :
_ راستشو بگو، تا بحال برای منم اینجوری اشک ریختی؟😉
لبخندی زد و گفت :
+ من نریختم، ولی تو ریختی!😌
_ اشک چیه؟! ما که براتون گریبان چاک
کردیم!😍😉
بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم کمی بخندانمش. ☺️
باهم ابرها را تماشا می کردیم و درباره ی شکل هایشان حرف میزدیم. همانطور که با انگشتش ابرها را نشانم میداد #خیره به روی ماهش بودم😍 و خدا را هزاران بار برای داشتنش #شکر می کردم.🙏
در همان سوییت نقلی و کوچک زندگی مشتکرمان را آغاز کردیم. 🏡💞
بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود. حتی دیگر باران ها دلگیر و غم انگیز نبودند.😍
یک تغییر دکوراسیون اساسی به خانه دادیم و جای وسایل را عوض کردیم.
تازه میفهمیدم معنی این جمله که
🎀"زن چراغ خانه است" 🎀یعنی چه!😇😎
تمام سعیم را می کردم کمتر در خانه تنهایش بگذارم. 😊اما بخاطر اینکه هم درس میخواندم و هم کار میکردم ناگزیر بودم زمان بیشتری را بیرون از خانه سپری کنم.
فاطمه هم برای خودش سرگرمی ایجاد می کرد و از پس تنهایی اش بر می آمد.☺️
هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایی کافی نداشت.
یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان کلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم کمی خرید کنیم.😊 وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم فاطمه جلوی در منتظرم ایستاده. گفتم :
_ سلام! تو چرا از خونه اومدی بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه.😊
+ سلام. خب دلم میخواست یکم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم.☺️
_ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایی اومدی تو خیابون، باهم میومدیم که هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه.😍
ادامه👇
همین لحظه امیلی و (یکی دیگر از همکلاسی هایم) جاستین از کنارمان رد شدند.
امیلی تا چشمش به ما افتاد نزدیک آمد و گفت :
_ سلام رضا. ایشون نامزدته؟👈💎
گفتم :
_ سلام. بله. البته ما ازدواج کردیم و فاطمه دیگه همسر منه.😌😍
دستش را به طرف فاطمه دراز کرد و گفت :
_ سلام فاطمه. من امیلی هستم. دوست رضا. از آشناییت خوشبختم.😊
بعد از امیلی جاستین هم دستش را به سمت فاطمه دراز کرد.
برای اینکه با فاطمه برخورد نکند #فورا با او دست دادم و با لبخند گفتم :
_ ببخشید اما همسرم با آقایون دست
نمیده.😊☝️
از قیافه ی جاستین مشخص بود متعجب شده.😳
بعد از گفتگوی کوتاهی رفتند و ما هم به سمت فروشگاه حرکت کردیم...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وسه
مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برای ملاقات با فاطمه به منزلمان بیاید...
برای شام دعوتش کردیم.🍛😋 وقتی رسید فاطمه #به_گرمی از او استقبال کرد.🤗🤗
نشستند و مشغول صحبت شدند...
فاطمه بعضی کلمات و اصطلاحات را بلد نبود و گاهی برای فهمیدن حرف های امیلی یا گفتن جملاتش از من کمک می گرفت.
مشغول خوردن کیک و چای بودند و همانطور که صدایشان را می شنیدم خودم را به کارهایم مشغول کردم. امیلی گفت :
_ میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
+ بله، حتما. بپرس؟😊
_ از اینکه رضا نمیذاره به مردها نزدیک شی و بهشون دست بزنی ناراحت نمیشی؟😟
فاطمه خندید و گفت :
+ نه. اتفاقا وقتی که میبینم رضا من رو فقط برای خودش میخواد عشقم بهش بیشتر میشه.😍☺️ البته رضا منو مجبور نمیکنه نزدیک مردها نشم! چون میدونه خودم به این مساله تمایلی ندارم کمکم میکنه تا چیزی برخلاف خواسته ام پیش نیاد.😇
_ راستش زندگیتون کمی برای من عجیبه.😕 نمیفهمم تو که چهره ای به این زیبایی داری چرا وقتی میری بیرون از خونه انقدر خودت رو می پوشونی؟ فکر می کردم شاید مشکل یا بیماری خاصی داشته باشی. اما الان که از نزدیک دیدمت فهمیدم نه تنها هیچ مشکلی نداری بلکه واقعا یک زن شایسته ای.😟😊
+ ممنون از لطفت.☺️ خب جواب این سوالت کمی پیچیده ست. اما دلیلش اینه که ما توی باورهامون به " #حجاب" معتقدیم.😊 البته این فقط مختص دین ما نیست، توی #ادیان_دیگه هم بهش توصیه شده.👌
_ ولی من به رضا هم گفتم که به هیچ دینی اعتقاد ندارم. 😕یعنی باور داشتن به هر دینی از نظرم خرافه است.🙄 همه ی حرفهای پیامبرها شعار بوده. واقعیت زندگی آدم ها خیلی غم انگیزتر از دنیای رویایی اونهاست.😑
من هرگز چیزی درباره ی امیلی به فاطمه نگفته بودم...
اما خودش از حرف هایش فهمید #زندگی_سختی داشته. گفت :
+ نمیخوام وارد #حریم_خصوصیت بشم، ولی میتونم بپرسم که آیا توی زندگیت شکست خوردی؟
_ بله. بارها و بارها. یعنی بجز چند باری که شانس آوردم بقیه ی زندگیمو شکست خوردم.😒
امیلی بغضش گرفت😢 و چشمانش پر از اشک شد. فورا با آستینش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد :
_ چند ساله هیچ خبری از مادرم ندارم. آخرین باری که دیدمش روزی بود که منو از خونه ش بیرون کرد.😔 چند ماه بعد وقتی رفتم سراغش از اون خونه رفته بود. دیگه هیچوقت پیداش نکردم.
+ پدرت چی؟ پدرتم از دست دادی؟😒
_ پدر! هه... من حتی نمیدونم پدرم
کیه...😕😔
فاطمه دستش را گرفت و با ناراحتی گفت :
+ متاسفم.😒
سکوت کرد و ادامه داد :
+ من میدونم تحمل شکست ها و رنج ها چقدر سخت و دردناکه، ولی ما آدم ها خودمون دنیای خودمونو میسازیم. تو از من درباره ی حجابم پرسیدی. حالا که میگی به هیچ دینی اعتقاد نداری من جور دیگه ای برات توضیح میدم. تو تحصیلکرده ای👌 و حتما میدونی که همه ی موجودات انرژی دارن. بیا فرض کنیم تمام مردهای دنیا الکتریسیته ی مثبت و تمام زن های دنیا الکتریسیته ی منفی ساطع می کنن، و قطعا همیشه دو قطب مخالف همدیگرو جذب می کنن. حجاب میتونه یک مختل کننده برای این میدان مغناطیسی باشه. اینجوری یک زن از بین مردهای اطرافش فقط برای همسرش جاذبه ایجاد می کنه و دیگه اتفاقاتی رخ نمیده که طی اون یک امیلی دیگه بدنیا بیاد و هرگز نفهمه پدرش کی بوده...😊
_ پس چرا فقط زن ها باید رنج پوشوندن خودشونو تحمل کنن. این یه تبعیض جنسیتیه!😐
+ البته فقط #زن ها نیستن که باید #حجاب داشته باشن. #مردا هم باید بخشی از پوشش خودشونو رعایت کنن. ولی خب این درسته که زن ها باید #بیشتر به حجاب مقید باشن. و قطعا هم این یک تبعیض نیست! با هر دین و تفکری اگه بخوای #عادلانه قضاوت کنی باید اینو بپذیری که قدرت خودداری زن ها بیشتر از مرد هاست. یه حقوقدان فرانسوی هم گفته که "قوانين طبيعت حکم مي کنه زن خوددار باشه!"😊 یعنی #طبیعتاً و #ذاتاً زن ها بیشتر از مردها میتونن توی این مساله جلوی خودشونو بگیرن. پس رعایت حجاب و دشواریهاشم به نسبت برای زن ها راحت تر از مردهاست.👌
ادامه👇
از اینکه میدیدم فاطمه برای #اعتقاداتش #استدلال_های_منطقی می آورد لذت می بردم...😍
بعد از دو ساعت بحث و گفتگو شام خوردیم.
امیلی هم که حسابی با فاطمه دوست شده بود☺️😊 تا پاسی از شب ماند و بعد رفت...
پس از رفتنش پیشانی فاطمه را بوسیدم😘 و گفتم :
_ اگه تا آخر عمرم سجده ی شکر بجا بیارم بازم نمیتونم از خدا برای داشتن #نعمتی مثل تو تشکر کنم.😍🙏
شیرین ترین روزهای زندگی ام را کنار فاطمه سپری می کردم...
گاهی زمانی که مشغول کار بود یواشکی نگاهش می کردم و از دیدنش لذت می بردم. 😍
فاطمه رویایی ترین دختر روی زمین بود. هم #عاقل بود و هم #عاشق.
از لطافت مثل برگ گل 🌸و از صلابت مثل کوه⛰ می ماند.
این تضادهایی که از هرکدامش بجا استفاده می کرد مرا #عاشق_تر از قبل کرده بود.
هر روز که از زندگی مان می گذشت عشقم به او بیشتر و بیشتر می شد...💖💞
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وچهار
چند ماه گذشت...
یک شب وقتی وارد خانه شدم فاطمه جشن کوچکی گرفته بود 🎈🎊و کیک پخته بود.🍩 هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت.
بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم.
وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم :
👼« باباجونم لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار! »👼
گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم :
_ من بابا شـــــــــدم ؟؟؟؟!😍😳😲
فاطمه سرش را تکان داد.😍☺️
از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این بهترین اتفاق زندگی ام بود. 😍😁
از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین فشار جسمی و روحی به فاطمه وارد شود.😇
اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد...
اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود.
برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه فاطمه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم.
گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه خوابم می برد. 😇😴
دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی خطرناک است و نیاز به استراحت بیشتری دارد.😊
بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به ایران برگردیم. 😒
با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است، اما حتی یک بار هم لب به شکایت باز نکرد. ❤️
در تمام این دوران امیلی هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد.👌
فاطمه زیبا بود،..😍
اما مادر شدن او را زیباتر و معصوم تر کرده بود. 😇😍
شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم.😃😁
فاطمه میگفت پسر است👦🏻 و من میگفتم دختر است.👧🏻
روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم.
شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم :
_ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟😍
فاطمه بلند بلند خندید و گفت :
+ سلام بازنده. چطوری؟😍😉
فهمیدم که بچه مان پسر است و شرط را باخته ام. 😁😅
بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا "یوسف" را به ما هدیه داد. 😍👶🏻پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت.
با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود...
از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران برگردیم.
بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. 🇮🇷🛬
از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم.😥 دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود.😕
از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. 😐
اما فاطمه گفت دو هفته خانه ی ما و دو هفته خانه ی خودشان!☺️☝️
مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود.
رفتار پدرم عادی بود...
با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با فاطمه حرفی نمی زد. 😕😒
چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم.
در حال عبور از جلوی یک عطر فروشی بودیم که فاطمه گفت :
_ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم.😊
+به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟🙁
_ اون پدرته. 😊برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای یوسف آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً احترامش واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی!☝️
چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم...
با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از #گرانترین و #معروف_ترین ادکلن ها را خریدیم.
شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت :
_ این هدیه برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد.😊🎁
ادامه👇