✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_وهفت
✨تو یه احمقی
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم …
با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم …
– آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ … .
– نه … اون #نجیب_تر از این بود بگه … من دارم میگم تو یه احمقی …😐 فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده …😁
و بعد رو کرد به آرتا و گفت …
– مگه نه پسرم؟ …
تا اومدم چیزی بگم … آرتا با خوشحالی گفت … .
– من خیلی لروی رو دوست دارم …😍اون خیلی دوست خوبیه… #روزپدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه …
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم … اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که …
– آرتا!! … آقای هیتروش، روز پدر اومد … ولی قرار بود که …😳😧
– من پدربزرگشم … نه پدرش … اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن … روز پیرمردهای بازنشسته که نبود … 😐❗️
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … مادرم می خندید …😂
پدرم غذاش رو می خورد … 😋
و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد …😍☺️ اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن …
و من، فقط نگاه می کردم …
حرف زدن های آرتا که تموم شد … پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت …
– خوب، جوابت چیه؟ …❣
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_وهشت (اخر)
✨نام های مبارک
.
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم … ولی لروی چنان #محبت اون رو به دست آورده بود ... و باهاش برخورد کرده بود
که در مدت این دو سال …
آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود …
هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود …☺️
.
مهریه من، یه سفر کربلا شد …
و ما به همراه خانواده هامون برای #عقد🙈 به آلمان رفتیم …
💞مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام"💞
.
مراسم کوچک و ساده ای بود …
عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی🧕 بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد …
هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد …
.
ما پای عقدنامه رو #بااسم های_اسلامی مون امضا کردیم …
هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود… اونها رو عوض نکردیم …
اما زندگی مشترک ما، با نام 🌺علی و فاطیما🌺 امضا شد …
#بانام اونها و #توسل به نام های مبارک اونها …
.
پایان🌹
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_نوزدهم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.co
44.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_بیستم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
📎رمان شماره : 33📎
🔍 نام رمان : اینک شوکران🔍
ژانر: مذهبی عاشقانه شهدایی
نام نویسنده : مریم برادران
تعداد قسمت : 61
با ما همراه باشید
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #اول
هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.
هر جا میخواست میرفت ..
و هر کار میخواست میکرد.
می ماند یک آرزو:
این که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد.
تنها کاري که پدرش مخالف بود 🍃فرشته🍃 انجام بدهد...
و او گاهی غرولند میکرد چه طور میتوانند او را از این لذت محروم کنند. آخر، یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت
_توي خانه به خودمان بفروش.
حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد....😊
پدر همیشه هواي ما رو داشت. لب تر میکرد همه چیز آماده بود ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر.
فریبا که سال بعد از من با جمشید برادر منوچهر ازدواج کرد،
فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز.
توي خونه ما براي همه آزادي به یک اندازه بود.
پدرم میگفت:
_هر کاری ميخواید، بکنید فقط سالم زندگی کنید ...
چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن.
همان سالهاي پنجاه و شیش و پنجاه و هفت هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم ببینم این چیزها که میبینم و میشنوم یعنی چی.
از کتابهاي توده اي خوشم نیومد.
من با همه وجود خدا رو حس میکردم و دوستش داشتم نمیتونستم باور کنم که نیست.
نمی تونستم با قلبم و با خودم بجنگم گذاشتمشون کنار دیگه کتابهاشون رو نخوندم.
کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند.
از این کارشون بدم اومد.
با خودم قرار گذاشتم اول اسلام رو بشناسم بعد برم دنبال فرقه ها. به هواي درس خوندن با دوستان مینشستیم کتابهاي دکتر شریعتی رو می خوندیم.
کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم.
مادرم از چادر خوشش نمیومد. گفته بودم براي وقتی که با دوستام میریم زیارت چادر بدوزه...
هر روز چادر رو تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتابها رو میچیدم روش. از خونه که میومدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم.
اون سالها چادر یک موضع سیاسی بود.
خونوادم از سیاسی شدن خوششون نمیومد.
پدرم میگفت:
_من ته ماجرا رو میبینم شما شر و شورش رو...
اما من انقلابی شده بودم، میدونستم این رژیم باید برود.✌️
در پشتی مدرسه مان روبروی مدرسه پسرانه باز میشد. از آن در، با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل میکردیم. سرایدار هم کمکمان میکرد.
یادم هست اولین بار که نوار امام✨ را گوش دادم، بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش...
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #دوم
یادم هست اولین بار که نوار امام روگوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش.
امام مثل خودمون بود.
لهجه امام کلمات عامیانه و حرفهاي خودمانیش.
#میفهمیدم حرف هاش رو...
به خیال خودم همه ی این کارا رو پنهان میکردم.
مواظب بودم توي خونه لو نرم...😅
پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند.
فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه اي بود.
فریبا میدید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش می زند بیرون.
به پدر گفته بود اما ، پدر به روي خود نمی آورد.
فقط میخواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراك پیش فامیل ها.
فرشته می گفت:
_چه بهتر آدم برود اراك نه که شهر کوچکی است راحت تر به کارهایش می رسد. اهواز هم همینطور.
هرجا میفرستادنش بدتر بود! هرجا خبري بود او حاضر بود...!
هیچ تظاهراتی را از دست نمیداد. با دوستانش انتظامات میشدند.
حتی نمیدانست که در تظاهرات 16 آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیوفتد...
16آبان گاردي ها جلوی تظاهرات رو گرفتن ما فرار کردیم چند نفر دنبالمون کردن.
چادر وروسري رو از سر من #کشیدن و با باتوم می زدن به کمرم...😱😭
یک لحظه موتور سواري که از اونجا رد میشد..
دستم رو از آرنج گرفت و من رو کشید روی موتورش...😰😣
ادامه دارد
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سوم
من رو کشید روی موتورش...
پاهام رو میکشید روی زمین کفشم داشت در می اومد...
چندتا کوچه اونطرفتر نگه داشت لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون...
پرسید : اعلامیه داري ؟😡
کلاه سرش بود صورتش رو نمیدیدم.
گفتم:آره
گفت :عضو کدوم گروهی😡
گفتم: گروه چیه؟ اینها اعلامیه امامه
کلاهش رو زد بالا..
-تو اعلامیه امام پخش میکنی؟😳
بهم برخورد...مگه من چم بود؟ چرا نمیتونستم این کار رو بکنم؟!😠
گفت :وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته، چرا این کار رو میکنی این وضعه اومدي تظاهرات؟😠
و روش رو برگردوند...
من به خودم نگاه کردم روسری سرم نبود خب اون موقع خیلی بد نبود تازه عرف بود ...😔
لباسام نامرتب بود دستش رو دراز کرد و اعلامیه ها رو خواست بهش ندادم اونم گاز موتورش رو گرفت و گفت:
- الان میبرم تحویلت میدم...😠
از ترس اعلامیه ها رو دادم دستش .
یکیش رو داد به خودم و گفت:
-برو بخون هر وقت فهمیدی توی اینا چی نوشته بیا دنبال این کارا...
نتونستم ساکت بمونم تا هرچی دلش میخواد بگه ...
گفتم: شما که پیروخط امامید، امام نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه بعد این حرفها رو بزنید من هم چادر داشتم هم روسري اونا رو از سرم کشیدن😠😢
گفت: راست میگی؟😡😳
گفتم: دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من بخوام به شما دروغ بگم؟😠
اعلامیه ها رو داد دستم و گفت بمونم تا برگرده...
ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا میره و چه کار میخواد بکنه...😥
با دو سه تا موتورسوار دیگه رفتن همون جا که من درگیر شده بودم حساب دو سه تا از مامورها رو رسیدن وشیشه ي ماشینشون رو خرد کردن 👊😡👊بعد چادر و روسریم روکه همون جا افتاده بود برداشت و برگشت...🏍
نمیخواستم بدونه که دنبالش اومدم. دوییدم برم همونجایی که قرار بود منتظر بمونم...
اما زودتر رسید چادر و روسري رو داد وگفت:
- باید میفهمیدن چادر زن مسلمان رو نباید از سرش بکشن...😡☝️
اعلامیه ها رو گرفت و گفت:
- این راهی که میای خطرناكه مواظب خودت باش خانوم کوچولو....
و رفت ...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهار
"خانوم کوچولو!"...!
بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود «خانوم کوچولو»..
به دختر ناز پرورده اي که کسی بهش نمیگفت بالای چشمت ابروست!
چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد..
نمیدانست چرا، ولی از او خوشش آمده بود
در خانه کسی به او نمیگفت چه طور بپوشد
با چه کسی راه برود چه بخواند و چه ببیند
اما او به خاطر حجابش مؤاخذه اش کرده بود حرفهایش تند بود اما به دلش نشسته بود ..!!
گوشه ي ذهنم مونده بود که اون کیه...
🌹منوچهر🌹 بود
پسر همسایه روبروییمون اما هیچ وقت ندیده بودمش
رفت وآمد خانوادگی داشتیم، اسمش رو شنیده بودم، ولی ندیده بودمش...😊
یه بار دیگه هم دیدمش... ❣بیست و یک بهمن❣
از دانشکده پلیس اسلحه برداشتیم من سه چهار تا ژ_سه انداختم روي دوشم ویک قطار فشنگ دور گردنم...
خیابونها سنگر بندي بود...😕
از پشت بام ها میپریدیم
ده دوازده تا پشت بام رو رد کردیم دم کلانتري شش خیابان گرگان اومدیم توی خیابان اونجا هم سنگر زده بودن..
هر چی آورده بودیم دادیم منوچهر اونجا بود صورتش رو با چفیه بسته بود.
فقط چشم هاش پیدا بود گفت:
-بازم که تویی؟
فشنگ ها رو از دستم گرفت خندید و گفت:
-اینا چیه؟ با دست پرتشون می کنن؟!
فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم! فکر می کردم چون بزرگن خیلی به درد می خورن...!🙁
گفتم :اگه به درد شما نمی خورن ،می برمشون جای دیگه..😕
گفت:نه نه دستت درد نکنه .فقط زود از اینجا #برید..
نمیتوانست به آن دوبار دیدن او بی اعتنا باشد...
دلش میخواست بداند او که آنروز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست!
حتی اسمش را هم نمی دانست.
چرا فکرش را مشغول کرده بود؟
شاید فقط از روي کنجکاوي...
نمی دانست احساسش چیست خودش را متقاعد کرد که دیگر نمیبیندش بهتر است فراموشش کند،
ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش.
این طور نبود که بشینم دائم فکر کنم یا اداي عاشق پیشه ها رو دربیارم و اشتهام رو از دست بدم... نه،
ولی 🌹منوچهر🌹 اولین مردي بود که وارد زندگیم شد.
🕊اولین و آخرین مرد.
هیچ وقت دل مشغول نشده بودم، ولی نمیدانستم کی است و کجاست...
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنج
بعد از انقلاب سرمون گرم شد به درس ومدرسه..
مسئول شوراي مدرسه شدم.
این کارا رو بیشتر از درس خوندن دوست داشتم.😅
تابستون کلاس خیاطی✂️ و زبان اسم نوشتم..
دوستم مریم می اومد دنبالم با هم می رفتیم .☺️☺️
اون روز می خواستیم بریم کلاس خیاطی، در رو نبسته بودم که تلفن زنگ زد...📞
با لطیفه خانم همسایه روبروییمون کار داشتن خونشون تلفن نداشتن...
رفتم صداشون کنم، لاي در باز بود رفتم توي حیاط دیدم🌹 منوچهر🌹 روي پله ها نشسته و سیگار می کشه...
اصلا یادم رفت چرا اونجا هستم.
من به اون نگاه می کردم و اون به من، تا اینکه بلند شد رفت توي اتاق...
لطیفه خانم اومد بیرون.گفت:
_"فرشته جان کار ي داشتی؟"
تازه به صرافت افتادم پاي تلفن یک نفر منتظره....🙈
منوچهر رو صدا زد و گفت میره پاي تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود.
از من پرسید :
_" کجا میری؟"
گفتم:_"کلاس".
گفت:
_" واستا منوچهر میرسوندت".
آن روز منوچهر ما رو رسوند کلاس توي راه هیچ حرفی نزدیم .
برام غیر منتظره بود فکر نمی کردم دیگه ببینمش چه برسه به اینکه همسایه باشیم ...☺️
آخر همون هفته خانوادگی رفتیم فشم باغ پدرم ...🌳🌳
منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند...
چوب بلندي را که پیدا کرده بود، روي شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه منوچهر هم رفت دنبالشان .
بچه ها توي آب بازي می کردند...👦🏻👧🏻
فرشته تکیه اش را داد به چوب، روي سنگی نشست و دستش را برد تو ي آب ...
منوچهر روبه رویش،دست به سینه ایستاد و گفت:
_"من میخواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد نمی توانم راکد بمانم".
فرشته گفت:
_"خب نمانید ".
گفت:
_"نمی دانم چه طور بگویم "
دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رك بزنند.
از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد!
باید بتواند غرورش را بشکند....
گفت:
_"پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید".
منوچهر دستش را بین موهایش کشدید جوابی نداشت کمی ماند ورفت..
پدرم بعد از اون چند بار پرسید :
_"فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟"
می گفتم:
_ "نه، راجع به چی؟"😟
می گفت:
_" هیچی، همین جوري پرسیدم"....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شش
می گفت:
_" هیچی، همین جوري پرسیدم".
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزنه...☺️
پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت.
حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه داره، باز اجازه می داد باهم بریم بیرون.🙈میگفت:
_"من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه".
بیشتر روزا وقتی می خواستم با مریم برم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم منو میدید و ما رو میرسوند کلاس.
یک بار در ماشین رو قفل کرد نذاشت پیاده شم.❣🚙
گفت:
_" تا به همه ي حرفهام گوش نکنی نمیذارم بری".
گفتم:
_"حرف باید از دل باشه که من با همه ي وجود بشنوم".
منوچهر شروع کرد به حرف زدن.
گفت:
_"اگر قرار باشه این انقلاب به من نیاز داشته باشه و من به شما من میرم نیاز انقلاب و کشورم رو ادا کنم بعد احساس خودم رو. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم".
گفت:
_"من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیت شما نمیشم به شرطی که شما هم مانع من نباشید ".
گفتم:
_"اول اجازه بدید من تاییدتون کنم، بعد شما شرط بذارید ".
تا گوشهاش قرمز شد.
چشمم افتاد به آیینه ي ماشین چشم هاش پر اشک بود.😢
طاقت نیاوردم...گفتم:
_"اگه جوابتون رو بدم نمیگید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟"🙈
از توی آیینه نگاه کرد. گفتم:
_"من که خیلی وقته منتظرم شما این حرف رو بزنید ".
باورش نمیشد قفل ماشین رو باز کرد و من پیاده شدم.
سرش را آورد جلو و پرسید :
_"از کی؟"
گفتم :
_"از بیست و یک بهمن تا حالا".❣
منوچهر گل از گلش شکفت!
پایش را گذاشت روي گاز و رفت، 💨🚙حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند...
فرشته خنده اش گرفت اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟
فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود. شاید خوشحال تر از خود او!!
اما دلش شور افتاد.
شانزده سال بیشتر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود! مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود.
هر وقت سروکله ي خواستگار پیدا میشد، می گفت:
_"دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم".☝️
فرشته این جور وقت ها می گفت:
_"ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!"🙈😅
و میزد روي شانه مادر که اخم هایش درهم بود😠 و می خنداندش!
هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هفت
هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود...
💞💞💞💞💞💞💞
زندگی مسئولیت داشت و او کاري بلد نبود..
حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم.😅 اولین غذایی که بعد از عروسیمون درست کردم، استانبولی بود.
از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ !!!😅 آبش زیاد شده بود.
کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.
🌹منوچهر🌹 می خورد و به به و چه چه می کرد ! خودم رغبت نکردم بخورم!
روز بعد گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ.
تا من سفره رو آماده کنم منوچهر چیده بودشون رو میز و باهاشون تیله بازی میکرد...!!
قاه قاه می خندید و می گفت:
_ "چشمم کور، دندم نرم تا خانم آشپزي یاد بگیرن هرچی درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ".
و واقعا می خورد...!!☺️
به من می گفت:
_ "دونه دونه بپز. یک کم دقت کنی یاد میگیری"
روزي که اومدن خواستگاري، پدرم گفت:
_"نمیدونی چه خبره مادر وپدر منوچهر اومدن خواستگاری تو !!".
خودش نیومد پدرم از پنجره نگاه کرده بود.
منوچهر گوشه ي اتاق نماز✨ می خوند.
مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بده.
من یه خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت تا دوم دبیرستان خونده بود و رفته بود سرکار.توي مغازه مکانیکی کار میکرد. خانواده متوسطی داشت، حتی اجاره نشین هم بودند.
هر کس میشنید میگفت:
_"تو دیوونه ای حتما میخوای بری تو یدونه اتاق هم زندگی کنی ..."
خب من انقدر منوچهر رو دوست داشتم که این کار رو می کردم.😍
یک هفته شد یک ماه. ما هم رو میدیدیم منوچهر نگران بود. براي هر دومون سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد.
گفت :
_"من میخوام برم کردستان، برم پاوه. لااقل تکلیفم رو بدونم. من چی کار کنم فرشته؟"
منوچهر صبور بود.
بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند.
گفتم:
_"اگر مخالفید با پدرم میریم محضر عقد میکنیم ".
خیالم از بابت اون راحت بود. اونها که کاری نمیتونستن بکنن...
به پدرم گفتم:
_"نمیخوام مهریه ام #بیشتراز یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه."
اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنن به صد و ده هزار تومن راضی شدم.☺️ پدر منوچهر مهریه ام رو کرد صد و پنجاه هزار تومن.
عید قربان عقد کردیم...
عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتونم درس بخونم....😎☝️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هشت
-حالا من قربانی شدم یا تو؟
منوچهر زل زد به چشم هاي فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد!
فرشته چشم هایش را دزدید و گفت:
_"این که دیگه این همه فکر ندارد. معلوم است، من".
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.😢😍
حالا احساس میکرد اگر آن روز حرفهاي منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیباست.
او مرد رؤیاهایش بود،قابل اعتماد،دوست داشتنی و نترس..
هرچی من از بلندي می ترسیدم، منوچهر عاشق بلندي و پرواز بود...🙈😅
باورش نمی شد من بترسم می گفت:
_"دختري که با سه چهار تا ژ_سه و یک قطار فشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام رو می پره چه طور از بلندی می ترسه؟"
کوه که می رفتیم،
باید تله اسکی سوار میشد روی همین تله اسکی ها داشتم #حافظ_قرآن می شدم!
من رو میبرد پیست موتورسواري می رفتیم کایت سواري.☺️
اگه قرار به دیدن فیلم بود، من رو می برد فیلم هاي نبرد کوبا و انقلاب الجزایر...!
برام کتاب📚 زیاد میاورد به خصوص رمان هاي تاریخی با هم میخوندیمشون...
منوچهر تشویقم می کرد به درس خوندن. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخونده بود.
برام تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش،علی، برادر خونده شده بود،
فقط به خاطر اینکه علی روی پشت بوم خونه شون یه قفس پر از کبوتر داشت!
پدرش براي اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد:
_"می خوای درس بخونی یا نه؟"
منوچهرم می گه "نه" براي اینکه سر عقل بیاد، میذارتش سر کار توي مکانیکی. منوچهر دل به کار میده و درس و مدرسه رو میذاره کنار...!!
به من می گفت
_"تو باید درس بخونی."
می نشست درس خوندنم رو تماشا می کرد. ☺️😍
دوست داشتیم همه ي لحظه ها رو کنار هم باشیم .
نه براي اینکه حرف بزنیم، #سکوتش رو هم دوست داشتیم.
توي همون محله مون یه خونه اجاره کردیم .
دو سه روز مونده بود به امتحانات ثلث سوم. شبا درس می خوندم منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم.
بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل.😇
یه ماه و نیم همه ي شمال رو گشتیم. هر جا میرسیدیم و خوشمون میومد، چادر می زدیم و میموندیم.🏕
تازه اومده بودیم سر زندگیمون که جنگ شروع شد....😔
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران