eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
513 دنبال‌کننده
231 عکس
305 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت خداحافظی کرد و رفت. سه ماه گذشت.دوستان دیگه افشین و پویان برنامه ای چیدن تا اونا باهم آشتی کنن. کافی شاپ قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن.وقتی باهم روبه رو شدن افشین با اخم به پویان نگاه میکرد ولی پویان بالبخند رفت جلو،بغلش کرد و گفت: -خیلی گنده دماغی...یه مدت از دستت راحت بودما.دوباره شروع شد. همه خندیدن. افشین متوجه شد، که این مدت پویان خیلی تغییر کرده. اخلاقش خیلی بهتر از قبل شده بود. اصلا با دخترها نبود. با دوستان دیگه شون هم کمتر میگشت. بیشتر تو خودش بود و فکر میکرد. با تبلتش درمورد امام حسین(ع) مطلبی میخوند. افشین نزدیکش نشست. پویان اونقدر حواسش به صفحه تبلتش بود که اصلا متوجه افشین نشد.بعد چند دقیقه قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی صورتش سر خورد. افشین تعجب کرد. به صفحه تبلت نگاه کرد.از اینکه پویان درمورد امام حسین(ع) مطالعه میکرد، خیلی تعجب کرد. صورتشو جلوی صفحه تبلت آورد و با تعجب به پویان نگاه کرد.پویان تازه متوجه افشین شد، صفحه تبلتش رو خاموش کرد، بلند شد و به آشپزخونه رفت. بطری آب از یخچال برداشت و یه کم آب خورد.افشین بادقت و تعجب به پویان خیره شده بود.بالاخره گفت: -تو چند وقته خیلی عجیب شدی؟ چرا نمیگی چی تو سرته؟ بازهم پویان سکوت کرد، و افشین فهمید نمیخواد چیزی بگه.اونم ساکت شد.ولی حال و هوای پویان خیلی ذهنشو درگیر کرده بود. پویان برای افشین از خانواده ش هم مهمتر بود. دو هفته بعد پویان پیشنهاد داد، که یه سفر چند روزه برن شمال.افشین هم قبول کرد. به ویلای پدر پویان رفتن. افشین چایی دودی درست کرده بود. لیوان چای رو جلوی صورت پویان گرفت. پویان از فکر بیرون اومد،لبخندی زد و لیوان رو گرفت.رو به روش نشست و گفت: -کی میخوای حرف بزنی؟ -چی بگم؟ -چند وقته چته؟...عاشق شدی؟ پویان نمیخواست در این مورد چیزی بگه.گفت: -داریم از ایران میریم،با مامان و بابام، برای همیشه. افشین میدونست پدر پویان مدتیه دنبال کارهای مهاجرتشون هست ولی از شنیدن این خبر ناراحت شد.بعد از پویان،خیلی میشد. -...پدرم داره همه چیزشو میفروشه.منم الان اومدم که ویلای اینجا رو بفروشم. -کی میرین؟ -چهار ماه دیگه. هردو ساکت بودن.مدتی گذشت. -پویان،مرگ افشین جواب سوالمو بده. لبخندی زد و گفت: -چرا خودکشی میکنی..سوالت چی هست حالا؟ -عاشق شدی؟ پویان به لیوان تو دستش خیره شد. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨عهدی که شکست چند ماه گذشت … زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم… درد و سرگیجه هم از بین رفته بود … رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم … آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود … دیگه توی سرم هیچ توموری نبود …😳 من خوب شده بودم … من سالم بودم … اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو کردم … علی الخصوص قولی رو که داده بودم … برگشتم دانشگاه … و زندگی روزمره ام رو شروع کردم … چندین هفته گذشت.... تا قولم رو به یاد آوردم … با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد … 💭چه دلیلی وجود داشت که دعای اون 💠زن مسلمان💠 مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود ... و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم … شاید … شاید … ⁉️چند روز درگیر این افکار بودم … و در نهایت … چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ … من که به هر حال به خدا ایمان داشتم … تا اینکه اون روز از راه رسید … روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید … سرم به شدت تیر کشید … از شدت درد، از خود بی خود شدم … سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم … چشم هام سیاهی می رفت … تعادلم رو از دست دادم … دیگه پاهام نگهم نمی داشت … نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش … و زیر بغلم رو گرفت… به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین … صدای همهمه مردم👥👥 توی سرم می پیچید … از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم … همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم … 💭خدایا! غلط کردم … من رو ببخش … یه فرصت دیگه بهم بده … خواهش می کنم … خواهش می کنم … خواهش می کنم … ادامه دارد.... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت "خانوم کوچولو!"...! بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود «خانوم کوچولو».. به دختر ناز پرورده اي که کسی بهش نمیگفت بالای چشمت ابروست! چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد.. نمیدانست چرا، ولی از او خوشش آمده بود در خانه کسی به او نمیگفت چه طور بپوشد با چه کسی راه برود چه بخواند و چه ببیند اما او به خاطر حجابش مؤاخذه اش کرده بود حرفهایش تند بود اما به دلش نشسته بود ..!! گوشه ي ذهنم مونده بود که اون کیه... 🌹منوچهر🌹 بود پسر همسایه روبروییمون اما هیچ وقت ندیده بودمش رفت وآمد خانوادگی داشتیم، اسمش رو شنیده بودم، ولی ندیده بودمش...😊 یه بار دیگه هم دیدمش... ❣بیست و یک بهمن❣ از دانشکده پلیس اسلحه برداشتیم من سه چهار تا ژ_سه انداختم روي دوشم ویک قطار فشنگ دور گردنم... خیابونها سنگر بندي بود...😕 از پشت بام ها میپریدیم ده دوازده تا پشت بام رو رد کردیم دم کلانتري شش خیابان گرگان اومدیم توی خیابان اونجا هم سنگر زده بودن.. هر چی آورده بودیم دادیم منوچهر اونجا بود صورتش رو با چفیه بسته بود. فقط چشم هاش پیدا بود گفت: -بازم که تویی؟ فشنگ ها رو از دستم گرفت خندید و گفت: -اینا چیه؟ با دست پرتشون می کنن؟! فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم! فکر می کردم چون بزرگن خیلی به درد می خورن...!🙁 گفتم :اگه به درد شما نمی خورن ،می برمشون جای دیگه..😕 گفت:نه نه دستت درد نکنه .فقط زود از اینجا .. نمیتوانست به آن دوبار دیدن او بی اعتنا باشد... دلش میخواست بداند او که آنروز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست! حتی اسمش را هم نمی دانست. چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روي کنجکاوي... نمی دانست احساسش چیست خودش را متقاعد کرد که دیگر نمیبیندش بهتر است فراموشش کند، ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش. این طور نبود که بشینم دائم فکر کنم یا اداي عاشق پیشه ها رو دربیارم و اشتهام رو از دست بدم... نه، ولی 🌹منوچهر🌹 اولین مردي بود که وارد زندگیم شد. 🕊اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم، ولی نمیدانستم کی است و کجاست... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟من جذاب ترم یا.. بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: _آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... . سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... . دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: _لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ... رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... . با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: _اما اینجا کتابخونه است ... . حالتش بدجور جدی شد ... _الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... . مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... . دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .😡 با تعجب گفتم: _داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ...😳🙁 سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: _نه ... .😠✋ ادامه دارد... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت وقتى از سر جنازه آمد،... وقتى که که محاسنش به خون حبیب ، خضاب شد، وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکر ریخت ، وقتى که از کنار سجاده خونین برخاست ، وقتى که جگرش با دیدن زخمهاى شرحه شرحه شد، وقتى که و با سلام وداع ، چشمان او را به اشک نشاندند، وقتى که به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید، وقتى که خون و عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ، وقتى که ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر کرد، وقتى که... در تمام این اوقات و لحظات ، بود که به او مى داد... و تو بود که وجودش را مى سترد. هر بار که از میدان مى آمد، تو از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى. حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت . این بود که هر بار، سنگین مى آمد اما سبکبال باز مى گشت . خسته و شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت.... اکنون نیز دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى . همچنانکه از صبح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان گذشته است چنین کرده اى . ✨اما اکنون ماجرا متفاوت است.✨ اکنون این دل شرحه شرحه توست که بر دوش به سوى خیمه ها پیش مى آید. اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده مى شود. براى تو تنها یک برادر زاده نیست... امیدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست... على اکبر پیامبر دوباره توست. نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اکبر براى تو التیام شهادت محسن است . شهید نیامده. غنچه پیش از شکفتن پرپر شده. ، شهادت در دیدرس تو بود.... تو ساله بودى که فریاد را از میان در و دیوار شنیدى که _✨محسنم را کشتند و به سویش دویدى.... شهادت محسن بر دلت زخمى شد. شهادت برادر در پیش چشمهاى چهار ساله خواهر. و تا على اکبر نیامد، این زخم التیام نپذیرفت. اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است... اکنون این زخم کهنه توست که سر باز کرده است. دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى . اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى، فراق چند روزه اى، تسلاى مصیبتى و... تو همیشه به نگاه اکتفا مى کردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى. وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده. حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى. از آن پس ، هرگاه دلت براى تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى مى زدى. از آن پس... على اکبر بود و در دامان مهر تو. على اکبر بود و دستهاى نوازش تو، على اکبر بود و نگاهاى پرستش تو و... حسین بود و ادراك عاطفه تو. و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درك مى کند. دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.... اما چگونه ؟... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین به یک نقطه خیره شد ،و شعر را در ذهنش تحلیل کرد. اویس گفته بود قرار است ، زنی سارا نام که رابط حانان است به زودی از امارات به ایران بیاید؛ پس کسی که قرار بود برسد، سارا نبود. کلمات را چندبار کنار هم چید و آخر، نتیجه تحلیلش را بلند گفت: - حانان توی راه ایرانه! - خودش؟ مطمئنید؟ آخه چرا؟ - چه می‌دونم. ولی کسی غیر از سارا قرار نبوده از مرزهای رسمی کشور وارد بشه. سارا رو هم که خبرشو داشتیم و لازم نبود اویس دوباره خودشو توی دردسر بندازه. فقط یه احتمال می‌مونه، اونم خود حانانه. صابری که هنوز کنار برد ایستاده بود، نگاهی به جای خالی تصویر یکی از اعضای شبکه کرد و گفت: - شاید سرتیم ترورشون می‌خواد بیاد. - نه. اون قبلا از یکی از مرزها به صورت قاچاق وارد شده. چشمان صابری گرد شد و با حیرت پرسید: - کدوم مرز؟ الان کجاست؟ - اینا رو نمی‌دونیم. این همه چیزیه که اویس گفته. گویا این سرتیم محترم که هیچ اسم و عکسی ازش نداریم رو زودتر فرستادن ایران تا مقدمات کارش فراهم بشه و خابوندنش توی آب‌نمک. اما حالا که روی شیدا و صدف سواریم، حتما به اون سرتیم هم می‌رسیم. صابری روی صندلی نشست ، و به برد خیره شد. بعد از چند لحظه گفت: - خب اگه اینطوریه، یعنی اون سرتیم هم الان اصفهانه. حتما این مدت خوب توی شهر چرخیده و تموم زیر و بمش رو یاد گرفته. حسین سرش را تکان داد ، و لبخندش را پنهان کرد. صابری که حرف می‌زد شبیه پدرش می‌شد. لحنش، تُن صدایش، حتی شیوه استدلالش به پدرش رفته بود. حسین گفت: - الان چیزی که مهمه اینه که ببینیم حانان می‌خواد بیاد ایران چکار کنه؟ امید دستش را زیر چانه‌اش زد و به ابروهایش چین داد: - ممکنه بخوایم دستگیرش کنیم؟ حسین این بار بلند خندید: - چرا شما جوونا انقدر عجولید؟ اگه الان حانان رو بگیریم که نمی‌تونیم شبکه‌ش رو بزنیم. تا زمانی که همه اعضای شبکه شناسایی نشن هم نمی‌شه بگیریمش و اون زمان هم به احتمال زیاد از ایران رفته. اما اشکال نداره؛ تا وقتی زیر چتر ماست بذار هرچقدر دلش می‌خواد با این و اون ارتباط بگیره و توی اروپا بچرخه. خودشم نمی‌دونه با این کارش چقدر به ما توی شناسایی باندهای معاندمون کمک می‌کنه! لبخند کمرنگی روی لب‌های امید نشست. صدای عباس از بیسیم شنیده شد که: - حاجی ما الان توی هتلیم، چمدونامونم باز کردیم. می‌خوایم بشینیم باهم حرف بزنیم. این یعنی تجهیزات شنود آماده بود. حسین زیر لب زمزمه کرد: -آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد/ مژده دهید باغ را، بوی بهار می‌رسد... 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت همه می‌گفتند باید خود حضرت زینب (علیهاالسلام) بطلبند، وگرنه ممکن است از دم پرواز برت گردانند. انقدر ماجرا شنیده بودم از کسانی که دم اعزام برگشته اند، که در دل خودم هم ترس افتاده بود. خنده‌دار است نه؟ ترس از این که نتوانی بروی با یک مشت حرامی بجنگی...! مردم عادی، از جنگیدن می‌ترسند و ما از نجنگیدن. مردم از جان دادن می‌ترسند و ما از جان ندادن... آن‌هایی که قرار بود همراهم بیایند، بیست نفر بیشتر نبودند؛ اما با صدای صلوات فرستادن و خنده و شوخی‌شان فرودگاه را برداشته بود. همه با شلوارهای شش‌جیب و پیراهن‌های روی شلوار افتاده؛ همه با ریش و موهای یک‌‌ور شانه کرده. قیافه‌هامان انقدر تابلو بود که همه چپ‌چپ نگاه می‌کردند؛ از نگاه بعضی‌ها هم به راحتی می‌شد جمله‌ی: -«چند گرفتی که می‌ری مدافع اسد بشی؟» را خواند. مهم نبود؛ مهم دل من بود که داشتند دَرَش رخت می‌شستند. بقیه مثل من نبودند؛ سرخوشانه شوخی می‌کردند. شاید نذرشان خیلی سفت و محکم بوده؛ مثلا نذر یک میلیون صلوات، یا چهارده ختم قرآن. پاسپورت نفر جلویی‌ام که مُهر خورد، باورم نمی‌شد به همین راحتی به مرحله آخر رسیده باشم. انقدر غیرقابل‌باور بود که چند لحظه مکث کردم و جلو نرفتم. طوری به مامور چک کردن پاسپورت‌ها نگاه می‌کردم که انگار بار اولم است دارم یک مامور گذرنامه می‌بینم! خود مامور هم تعجب را از نگاهم خواند که نهیب زد جلو بروم. قدمی جلو گذاشتم، و دستم را بردم به سمت جیب پیراهنم تا گذرنامه را دربیاورم؛ اما دستم هنوز به در جیبم نخورده بود که دست دیگری خورد سر شانه‌ام. یکباره تکان خوردم و از جا پریدم. برگشتم که ببینم کیست؛ دیدم «ابوالفضل» است که دارد با جدیت نگاهم می‌کند. هاج و واج نگاهش کردم؛ ابوالفضل این وقت روز این‌جا چکار می‌کرد؟ هنوز کلمه از دهانم خارج نشده بود که با همان حالت جدی‌ و ترسناکش گفت: -بیا بریم کارت دارم! اولش انگار اصلا معنای جمله‌اش را نفهمیدم. برویم؟ کجا؟ من باید بروم؛ پروازم می‌پرد! هنوز داشتم محتوای جمله‌اش را در ذهنم تحلیل می‌کردم که دیدم صورتش سرخ شد و رگ پیشانی‌اش ورم کرد. لب‌هایش را هم به هم فشار می‌داد. فکر کردم الان است که مثل کارتون‌ها، از گوش‌هایش بخار بیرون بزند. رفتارش را درک نمی‌کردم. آخرش هم، مانند بادکنکی که بادش کنند و منفجر شود، ترکید. زد زیر خنده! داشتم دیوانه می‌شدم ، انقدر که رفتارش برایم نامفهوم بود؛ طوری که صدای مامور گذرنامه را گنگ شنیدم: -آقا کجایی؟ اگه نمیای نفر بعدی بیاد...نفر بعدی! سر جایم میخکوب شده بودم؛ طوری که نفر بعدی کمی بهم تنه زد تا رد شود. بالاخره دهان باز کردم: -چیه؟ به چی می‌خندی؟ اشک از کنار چشمان ابوالفضل راه افتاده بود؛ بس که خندید. همانقدر که موقع جدی بودنش برج زهرمار است، موقع شوخی دوست‌داشتنی می‌شود؛ اما آن لحظه، من وقت نداشتم برای نمک ریختن ابوالفضل ذوق کنم. پرسیدم: -چته؟ چیه خب؟ بریده‌بریده میان خندیدنش گفت: -قیافه‌ت... خیلی... بامزه... شده بود! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz