#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شانزدهم
تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با حیاط کوچیکی🏡 که من و امیر علی عاشقش بودیم.
از حیاط گذشتم و در شیشه ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم.
سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم.
حسابی کلافه بودم.😣
خوابم نمیبرد و حوصلم هم حسابی سر رفته بود. گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم.📲
11 تا تماس بی پاسخ از 🔥عمو.🔥
اوه اوه.😟چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم.
با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده.
عمو_ سلام خانمی. سرت شلوغه ها.
_ سلام ببخشید.عمو کاری داشتی؟
از سردی لحنم تعجب کرد
ولی خوب چیکار باید میکردم دست خودم نبود😐 از بعد از شنیدن قضیه طلاقشون حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده
و تمام این 10.11 سال رو بیشتر از خانوادم پیش اون بودم.
عمو_ زنگ زدم بگم من دارم برمیگردم ترکیه. فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه هاحتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی.
_ چییییییی؟؟؟؟؟😳 برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟😳😟
عمو_ همسر آیندم.اون اینطوری خواسته.
از یه طرف دلم براش تنگ میشد
از یه طرف هم #فرصت خوبی بود 👌برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه واحد برسم.👉
با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم.
عمو_ تانیاااااا
_ بله؟
عمو_ ناراحت نشیا خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه بزرگ شدی ناسلامتی 19 سالته.
_ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه؟
چه سوال مسخره ای.عمو و خانواده؟ محاله😐
عمو_ نه بابا مثله مهمونیای همیشگی. میدونی که. 😏خودت بودی بیشترشو.
همون پارتی.😒یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون و دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد
و حضورم به اصرار عمو بود.
_ باشه.ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم.😎
عمو_ نیای دیگه نه من نه تو.من پس فردا صبح پرواز دارم.
_ باشه. فعلا...
عمو_ فدات. بای
تلفن رو قطع کردم.
کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه.هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن عمرا بزارن .البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم.
مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن.....😶
نتمو روشن کردم و رفتم تلگرام.📲 اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن.
_ سلااااام😊
یاسی_ سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟؟؟؟😠
_ مچکرم نفسم. 😊
یاسی _ بابت؟😕
_ استقبال گرمت😄
شقایق_ هیچ معلوم هست کجایی تو ؟ خونه رو که جواب نمیدی گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی.
_ اقا منو نخورید.😄✋بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت 11. 12 بیاید اینجاااا. بای 👋
منتظر شنیدن فحشاشون نشدم و نت رو خاموش کردم😄😅
و به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار خوابم برد.......
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفدهم
ساعت 11صبح🕚 با صدای گوشی از خواب بیدار شدم.
یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه.
بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یاد رفتن 🔥عمو🔥 افتادم
هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم.😒کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم.
کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.😔
با صدای زنگ در به خودم اومدم.دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم 11.12 الان تازه ساعت 10.🕙
بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود.
اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق..
.
.
شقایق_خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا.
برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد 😢و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد.
هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید:
_چی شده؟😨
بین گریه هام فقط گفتم:
_عمو داره برمیگرده.😢
یه دفعه جیغ شقایق بلند شد😵
_عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که.اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو.😀
من _خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه.میفهمی چی میگی؟ مثله پدرم میمونه.😒درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد.
.
.
با یه لبخند زورکی رو بهش گفتم خوشبختم و بعدش خیلی سریع با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق.
اصلا حوصله نداشتم.
بعد از چند دقیقه عمو اومد تو اتاق و دست به سینه دم در وایساد و به منی که رو تخت نشسته بودم خیره شد.
_ چیزی شده؟
عمو_چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر سرد برخورد کردی با طناز؟ عمو جون عزیزم گفتم که نمیتونم بمونم میرم ولی قول میدم تورو هم ببرم پیش خودم چند وقت دیگه.....
_عمو سرم درد میکنه.
هدیه ای🎁 که گرفته بودم یه عطر و دفتر خاطرات بود از تو کیفم در اوردم و دادم بهش.
_ قابلی نداره. یادگاری.اگه اجازه بدید من برم دیگه حالم خوب نیس.
واقعا حالم از صحنه هایی که دیده بودم و بوی دود 🌫🚬و اون آهنگ سرسام اور🎶🔊 بد شده بود.
تو خیلی از مهمونیاشون شرکت کرده بودم ولی این یکی زیاده زیاده روی شده بود.
عمو _دیگه.....
_عمو خواهش میکنم.حالم خوب نیست.😣
عمو _ باشه برو.ولی فردا ساعت 9 🕘پرواز دارم حداقل بیا فرودگاه.
بغض کردم ولی حرفی نزدم.😢😣
وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. یکم بیرون وایسادم هوای آزاد حالمو بهتر کرد
.
.
ساعت تقریبا 10🕙 بود که رسیدم خونه.
امیرعلی نگران تو حیاط نشسته بود رو تاب. تا درو باز کردم بلند شد.
امیرعلی_ سلام. کجا بودی آبجی؟ گفتی شب نمیمونی نگران شدم که دیر کردی. گوشیتم که خاموش بود.😨
_ اخ ببخشید داداشی. مامان اینا خوابن؟😒
امیرعلی_ اره.مامان فکر میکرد قراره شب بمونی. حالا بیا بریم تو.😊
_ راستی امیر بابا بهت گفت عمو داره برمیگرده؟
امیرعلی_ اره. بیا بریم بخوابیم فردا در موردش حرف میزنیم.😊
_ok😒
.
.
چشمامو چند بار باز و بسته کردم دلم نمیخواست بیدار بشم.
یه دفعه با یاداوری 🔥عمو🔥 سریع از جام پریدم و رفتم سراغ ساعت. ای وای ساعت 12/5 بود.....
سریع گوشیمو روشن کردم.11 تا پیام. 14 تا تماس بی پاسخ. همش از عمو بود. اخرین پیامش:
( تانیا جان. نمیدونم چرا ولی این وقت خیلی سرد شده بودی ولی بدون عمو همیشه دوست داره نامرد حداقل برای خداحافظی میومدی. ما رفتیم دیگه)
ای وای.دیگه فقط اشکام بود که میبارید......😭
هرچی به عمو زنگ زدم جواب نداد.....
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هجدهم
ساعت 5 بعد از ظهر بود.🕔
بابا که مغازه بود، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه.
دلم حسابی گرفته بود😒 دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو.
امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم.😉
_ سلام.😒
امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟😕
_ اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته.😔
امیرعلی_اونوقت جوجه مهندسو بامن بودی؟😃
_کمی تا حدودی..امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی؟😒
امیرعلی_ موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم، و و و مزار شهدا😇
_ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا.اونم به من.🙁
امیرعلی_خواهر پروفسور پیشنهاد نبود.در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم.😎
_ با کی؟😟
امیرعلی_همون پسرخوشگل و خوشتیپه.😉
_ داداش خل شدی رفت. پاشو پاشو ببرمت دکتر.با مرده حرف میزنی.نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟😕
_ اولا که شهید شده ☝️دوما شهدا زندن .✌️ بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی.😏😇
_ مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟😳
امیرعلی_این خل شدنه به آرامشش می ارزه.😊
آرامش! یاد مشهد افتادم؛
چه آرامشی داشت اون جا.کلا حسابش با زمین جدا بود. 😊ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم.از کجا میخواست بشنوه.😕
_ امیر...
امیرعلی_ جونم؟😊
_ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین، درسته؟
امیرعلی_ خب؟
_ پس علت این همه #تفاوت چیه؟🙁 چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس؟😧
ادامه دارد ...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_نوزدهم
امیرعلی_قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سوی #تعصبات_خاص دارن.
_ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟😟
امیرعلی_ببین مامان بزرگ اینا یه کم #فراترازعرف و #حدلازم پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه #پرده اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراطه، یا اینکه همه چی رو با #اجبار تحمیل میکنن.اجبار همیشه عکس جواب میده. دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ #تعصب به خودشون دارن.
یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل
داشتم😕
به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم.البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون به دنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون .
امیرعلی_ خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید.😊
_ یجورایی. ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟🙁
امیرعلی_اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری.اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم.بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این 19 سال عمرتو از من بپرسی؟😃
_ حالا یه سوال جواب دادیا.نمیخوام اصلا☹️
بعدهم به حالت قهر سرمو برگردوندم.
امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت.😉
_ الانم داره.😒
امیرعلی_خواهر گلم من نگفتم نمیگم که گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه؟
_ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم ببینم کی کم میاره پروفسور.😎
امیرعلی_ درخدمتم خانم دکتر.الان هم فکر کنم یکم کار دارم.😊
_ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو.بابای😕
امیرعلی_ خب بد موقع سر زدی فدات شم.ههههه.😃بعدا حرف میزنیم.
حوصله قهر کردن نداشتم، یه چشمک زدم😉👋 و از اتاقش رفتم بیرون.
به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم.......
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیستم
با صدای گوشی از خواب پریدم.
طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح 🕘زنگ زدن که مصدع اوقات بشن.نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم.
_ سلام مزاحم😄
نجمه_ مچکرم خانم بی معرفت.بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم.😕
_ عشششقمی که نجی جونم.خو تو همیشه عادت داری 9 صبح زنگ میزنی.😄
نجمه_ خوب حالا، شارژم الان تموم میشه. هههه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا.😇
_ ایوووول باشه حتما. ساعت چند؟
نجمه_ 9 صبح میایم دنبالت.
_ باشه حله.بابای جیگرم😄
نجمه_ بای .😀
بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره
🔥عمو🔥رو گرفتم.
_ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد.
اه....چرا خاموشه؟ 😬
سریع دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه.
_ سلام مامی.😊
مامان _ سلام دخترم.ما داریم میریم بهشت زهرا.صبحانتو🍞☕️ بخور بعد میزو جمع کن.
_ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.😇
مامان_ چند تا دختر تنها؟😕
_ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.🙁
مامان_کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو.😐
_ فدات😍
میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه.
امیرعلی_ سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟😊
_ وعلیکم برتو.بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟😳😠
امیرعلی_خوب حالا چرا میزنی.خوب همش تو خونه ای.بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.😕
بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین.🚘
_ باش.پس من برم حاضرشم.😊
لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که:
حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه.
و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح.😌
.
.
با صدای امیرعلی بیدار شدم.
امیرعلی_خانم خواب آلو پاشو رسیدیم.😃
_ اخیییییش. چقدر حال داد.اینجا بهشت
زهراس؟😟
امیرعلی_ اوهوم. برخیز😊
از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر 🌷قبرا یه پرچم 🇮🇷ایران بود......
ادامه دارد ....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_یکم
یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود.😟
امیرعلی_ اینجا مزار شهداس .
_ اون خوشگله هم اینجاست.😅
امیرعلی خندید و گفت:😃
امیرعلی _اون خوشگله لبنانه.
_من میشینم تو ماشین حوصله ندارم.
امیرعلی_ حوصلت سر میره ها.
_ اومممم. خیلی خب بریم.
وارد اون قطعه شدیم.برام جالب بود.
یه خانم محجبه که داشت ریسه 🌸گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا.
یکی دیگه داشت حلوا 👌پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد.
نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت .
و کمی اونور تر.....
نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه 4.5👧 ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت:😭😫
_بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده.
یعنی باباش شهید شده بود؟😥
نه مگه میشه؟الهی بمیرم.با حس خیسی گونم 😭متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود
و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش.
برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت.😢 میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره.
دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم
و رفتم یه گوشه وایسادم؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم.امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛
امیرعلی_خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟
اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم 🙈امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم.
وای چقدر شلوغ بود.
همه چشماشون خیس بود حتی مردا. 😭و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود.
یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که #همه_آدمامثله_هم_نیستن. همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم
خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت.
با صدای امیرعلی برگشتم سمتش
امیرعلی_ سلام حاج آقا.حال شما؟☺️
روحانیه_سلام امیرعلی جان. 😊خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه.......
گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_دوم
رو به مامان گفتم
_ مامان، من دارم میرم
امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا😉😃
_ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده.😄😜
وای کاش مسجدو نمیگفتم😥
الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت.
امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.😃
بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. 😇😊 اوووووف البته خوبه ها.
_ باشه.افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم. داریم با بر و بچ میریم دربند.😌
امیرعلی_خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. 😥کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری.
_ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. 😕 بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم.
امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم.
_ پس بابای
امیرعلی_ حانیه😥
_ تانیا هستم. 😐
امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش.😥
این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. 🙁 کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم....
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_سوم
سوار 206🚗 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و🔊 زیاد کردم.
نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟
_ اوهوم.اوهوم. حالا سلامممم. خوووووفی؟؟؟؟؟😉
نجمه_ تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم..... بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.😕
شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش.
به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد
و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. .
.
.
نجمه_خوب نظرتون با قلیون چیه ؟
همزمان همه باهم
_ صددرصد
نجمه_ پس به سمت قهوه خونه💨🚗
.
.
رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه ☕️نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود
و تخت کناریمون هم 4 تا پسر👥👥 اومدن نشستن.
شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم👉
فقط من یه بار تجربش کردم😣☝️ و اون یه بار هم به #بدترین_شکل با #احساساتم بازی شد......
با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش.
صاحب قهوه خونه _خوشگلا چی میل دارن؟
_خوشگل که هستیم ولی به تو ربطی نداره.😐
یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن
_ای جانم نگاه کن خانمی چه نازیم داره.
روبه اون پسره گفتم
_شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟😠
پسره_ای جانم.خانم خوشگله بهت برخورد؟
_خفه شو عوضی.
پسره_جوووون
_زهرمار
یکی دیگه از دوستاش
_نوش جونمون اگه با دست شما قرار باشه نوش بشه.
صاحب قهوه خونه_اخ گفتی
_خفه شین عوضیا. 😠
پسره_ای واااای خانمم عصبی شد.
اومدم جوابشو بدم
که با صدای مردونه کسی پشت سرم........
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
اون آقا_ اونجا چه خبره؟😠✋
یه ابهتی داشت.....
که قشنگ ترس👥😨👥 رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره...
یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.😏
اون آقا_عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود
_داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟😰
دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن. بعد همون پسر خطاب به من گفت
_خواهر ما از شما عذر میخوایم.😰
و بعد خطاب به دوستاش
_بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد.
کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه
وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه.
پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم
_به خدا من نمیخواستم.....😥😔
برگشت طرفم، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت
_اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید....😒
با صدای مردی که گفت
( امیرحسین کجایی )
حرفش نیمه تموم موند و جواب داد
_اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها.
حسابی ترسیده بودن. 😰😢😰
یاسمین داشت گریه میکرد
و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن.
با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق_تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم
بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
.
.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی؟😠 این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟
شاید حجابم درست نبود ولی #دلم_نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد
و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با 🔥عمو🔥 میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه. ولی هعی الان که دیگه عمو نبود.
کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم.😞
دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟😥
شایدم واقعا همینطور باشه.....
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_پنجم
💖به روایت امیرحسین.💖
همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود😠
دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من. ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. 😐
خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا.
کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته.
تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون.
محمد _سید.داداش کجا سیر میکنی؟😕
_هیچی.همینجام.
مهدی_فکر کنم عاشق شده😜
جوری نگاش کردم😡 که کلا پشیمون شد از حرفش
و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه 6 نفرمون رفت رو هوا 😂😃😄البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم.
بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم🚶 و ازشون فاصله گرفتم.
تارسیدم به ماشین 🚙سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون.
واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین.
محمد_ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده. الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟😊
محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم ازمشکل من خبرنداشت 👉😒
چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ بپر بالا رفیق.
و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم.
محمد سوار شد و راه افتادم.💨🚙
دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت.
پرسشگرانه نگاش کردم.
محمد_نمیخوای بگی چی شده؟😐
_ بیخیال داداش😒
محمد_تاکی میخوای بریزی توخودت؟😕
با حرص دستمو کشیدم و گفتم
_ هروقت که حل بشه.
محمد ضبط رو روشن کرد 🔉و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد.
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_ششم
💖به روایت امیرحسین💖
چی بهش میگفتم...
میگفتم الان دو ساله که بابایی که منو با همه اعتقاداتم اشنا کرده مخالف همه چیز شده؟ 😐
بگم چی بهش؟ بگم چون توقع داشته که نوکری امام حسین رو بکنه و امام حسین هم همه کاراش رو راست و ریست کنه حالا نشده👉 پا گذاشته رو همه ارزش هاش و حالا سعی داره منم متقاعد کنه که راهم اشتباهه؟
چی میگفتم بهش؟ دلم نمیخواست آبروی خانوادم آبروی بابام؛ کسی که منو با اربابم آشنا کرد بره....😞✋
بعد از یک ساعت تو ترافیک بودن محمد رو دم خونشون پیاده کردم
و خودم هم راه افتادم به سمت خونه. حوصله هیچ کس رو نداشتم.
از طرفی فضای خونه دلگیر و کسل کننده بود و از طرفی بیرون بودن دردی رو دوا نمیکرد.
#پناه_بردم_به_آرامش_بخش_ترین_چیزممکن_زیارت_عاشورا.
الذین بذلو مهجم دون الحسین علیه السلام.😭
با خوندن زیارت عاشورا آروم شده
بودم. 😊
شنیدن صدای انرژی بخش پرنیان هم کار خودشو کرد و سعی کردم یکم فکرمو آزاد کنم.
در اتاق باز بود و صداش از پذیرایی واضح به گوش میرسید
پرنیان_امیرررر حسین کجاااایی؟😵
_ یه جایی زیر سقف آسمون😊
یه دفعه اومد سرشو آورد تو اتاق و گفت پرنیان_این آسمونتون برای خواهر گلت هم جا داره؟😉
_ بله بله اختیار دارید. بفرمایید.😍
پرنیان_ خوووووب؟؟؟؟؟😌
_خوب به جماااااااالت.😄
پرنیان_عه..خوب دربند خوش گذشت منو نبردی؟😁
_ کمی تا حدودی شاید یه ذره😉
پرنیان_ پرووووو.😬امیرحسین به نظرت بابا میشه مثله قبلنا؟😢 میشه همون بابایی که عشقش امام حسین بود؟
چی باید بهش میگفتم ؟
وقتی خودم هم نمیدونستم. توفکر بودم که پرنیان خودش رو انداخت تو بغلم و آغوش من شد جایگاهی برای هق هق خواهر کوچیکم.😭😫
داشتم شاخ در میاوردم. این موضوع برای پرنیان تازگی نداشت الان دو سال بود که به همه تیکه و کنایه های بابا عادت کرده بودیم.
منم به خاطر مخالفت بابا بود که الان بهم ریخته بودم وگرنه موضوع تنها این تغییر بابا نبود.😔
_ آبجی جان.درست میشه توکلت به خدا. مگه امروز بابا چیزی بهت گفته؟😒
پرنیان_ نه. امیر حسین پس کی درست میشه ؟ الان دوساله بابا اینجوری شده و روز به روز داره اعتقاداتش ضعیف تر میشه.😢😞
سکوت رو ترجیح دادم به هرجوابی که از صحتش مطمئن نبودم......
کم کم آروم تر شد ، سرش رو گذاشت روی پام و منم برادرانه موهاش رو نوازش کردم.
هردومون سکوت کرده بودیم.
ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقادات عجیب و غریب بابا بود.
میدونستم که هنوز هم ته دلش محبت اهل بیت هست ولی رو زبونش چی؟
(من سید امیرحسین حسینی هستم و 21 سالمه. پرنیان خواهرم 4 سال از من کوچیک تره.
پدرم پیمانکار ساختمان بودن که به دلیل کلاهبرداری یه آدم از خدا بی خبر نصفه بیشتر داراییش رو از دست داد و حالا به رشته اصلیش که البته خیلیم علاقه ای بهش نداره برق مشغوله.
البته این معامله نه تنها اموال بابا رو برد بلکه دین و اعتقاداتش رو هم برد... حالا بگذریم)
صدای پرنیان باعث شد از فکر بیام بیرون.
پرنیان_امیرحسین😥
_جانم؟😊
پرنیان_توهنوز هم به فکر سوریه ای؟😢
_ اره😊
پرنیان_ میدونی که بابا نمیزاره ، میخوای چیکارش کنی؟😒
_ نمیدونم خودمم کلافم.😕😣
واقعا هم نمیدونستم چیکار میتونم بکنم. وقتی همه عشقم همه هوش و حواسم اونجا بود اینجا بودنم چه فایده ای داشت ؟
چرا بابا نمیذاشت برم؟ 😞هرچند بعید میدونم قبل از این اتفاقا هم که فوق العاده اعتقاداتش قوی بود اجازه رفتن میداد دیگه چه برسه به الان.
البته درکش میکردم ، بلاخره فرزند بزرگ و تنها پسر خونه بودم
ولی من دیگه واقعا طاقت اینجا موندن رو نداشتم.😢
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هفتم
💖به روایت حانیه💖
تو ماشین هیچکس حرف نزد و مسیر تا خونه تو سکوت کامل طی شد.😶
بچه ها از ترس اون گشت که من فکر کنم حقیقت نداشت
و منم تو فکر طرز فکر اون مرده که به لطف دوستش که صداش کرد الان میدونستم اسمش امیرحسینه.
نزدیکای خونه بودیم که بارون ☔️شروع شد ....
من_نجمه من سر کوچه پیاده میشم.
نجمه_باشه.
.
رسیدیم.
پیاده شدم و خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و منتظر جواب نشدم.
عاشق پیاده روی زیر بارون بودم. عجیبه این موقع سال و بارون؟
دوباره رفتم تو فکر اتفاقات امروز.
این اتفاقات تازگی نداشتن ولی اینکه یه مامور گشت وایسه جلومون برای دخترا و جمله اون مرده برای من تازگی داشت.😕
کلافه زنگ در رو زدم.
صدای مامان حکم آرامبخش رو برای من داشت.
مامان_کیه؟
_بازکن.
درو باز کردم و وارد حیاط شدم. مامان سریع خودش رو به دم در رسوند و....
مامان_ ای وای.این چه ریخت و قیافه ایه؟ چرا انقدر زود اومدی؟ خوب زبون باز کن ببینم چی شده؟😨😳
_ وای مامان مگه شما مهلت زبون باز کردن هم میدی؟ هیچی نشده یکم پیاده روی کردم خیس شدم. میزاری بیام تو حالامامان جان؟🙁
مامان بی حرف خودش رو از جلوی در کشید کنار و من وارد شدم و به اتاقم پناه بردم....
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی