eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
467 دنبال‌کننده
169 عکس
208 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_بیستم من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بی‌حال رها می‌شویم
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد خیلی خسته‌م. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمی‌دونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه. می‌دونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداش‌هاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته می‌شه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. می‌شناسمش. خونوادگی عجیبن! یعنی میشه یکی‌شون شهید باشه، یکی‌شون جانباز، اون یکی جاسوس؟ خیلی دلم می‌خواد بدونم انگیزه‌ش چیه... چون آدم فوق‌العاده خشکیه. نمی‌شه ازش حرف کشید. اصلاً اهل حاشیه و اینا نیست. فکر کنم یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمی‌گرده. اصلاً چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟ دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز می‌کنه بیاد بیرون. خونه‌شون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه. واقعاً دارم از خستگی بیهوش می‌شم. خیلی خوابم می‌آد... کاش مثل قبل می‌اومدی کمک می‌کردی بیدار بمونم. یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی می‌کردم و درس نمی‌خوندم، بعدش به چه کنم می‌افتادم. تو هم برای این که من درس بخونم پا به پام بیدار می‌موندی و وقتی می‌خواست خوابم ببره صدام می‌زدی. انقدر شرمنده این کارت می‌شدم که با خودم می‌گفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و می‌گرفتم. وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیک‌تر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همه‌مون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟ تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بی‌نهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو می‌کشیدی و عاطفه خرجمون می‌کردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمی‌شد. نمی‌دونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟ مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمی‌ره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمی‌رسه. باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش می‌خواد بره اعتکاف. شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره می‌ره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یا نه؟ * ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشی‌ام. نت را که روشن می‌کنم، ارمیا پیام می‌دهد: -سلام آبجی جان! گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خم‌های روحم را بلد است اما نمی‌دانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را می‌فهمد و پیام می‌دهد. می‌نویسم: -سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته. ویس می‌فرستد. هندزفری‌ام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کم‌ترین حد می‌گذارم و گوش می‌دهم: -دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم می‌گی مرد کوچک؟ می‌شه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟ جلوی خنده‌ام را می‌گیرم و نگاهی به مرضیه می‌کنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشته‌های کتاب شده. بعد از چند لحظه بلند می‌شود و می‌رود که وضو بگیرد برای نماز مغرب. می‌نویسم: -بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه! -دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصله‌م باز شه. -چرا دلت گرفته؟ -چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟ -آره. جات خالی! -برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو... -تو آدم نمی‌شی ارمیا. فعلا... هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکرده‌ام که زینب می‌‌گوید: -با کی حرف می‌زنی که نیشت باز شده؟ سرم را بلند می‌کنم و لبخندم را می‌خورم: -ارمیا بود. زینب چشمک می‌زند و می‌گوید: -ای شیطون! مطمئنی؟ مرضیه با دست و صورت خیس سر می‌رسد و با چهره‌ای در هم رفته می‌گوید: -بچه‌ها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمی‌گذشت! من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را می‌بندیم و تازه یادمان می‌آید کجاییم. راست می‌گوید... چقدر زود تمام شد! اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام می‌شود. مرضیه اما ذره‌ذره‌اش را استفاده کرد. خیلی کم می‌خوابید، کم حرف می‌زد... حواسش هست کجاست. حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران می‌کند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه می‌خورم به حالش. مخصوصاً وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 و همان وقت چشمم خورد به مرضیه که داشت نماز می‌خواند و چادر فیروزه‌ای‌اش را انداخته بود روی صورتش. راست می‌گفت زینب. کارهای مرضیه من را هم یاد شهدا می‌اندازد. مخصوصاً وقتی دیشب دید در خودم فرو رفته‌ام و با لبخند نشست کنارم و گفت: «نبینم تو خودت باشی!»، و انقدر صمیمی برخورد کرد که توانستم سفره دلم را برایش باز کنم، حس کردم چقدر شبیه شهداست. خیلی وقت نبود با هم آشنا شده بودیم، اما زود در دلم جا باز کرد. دوست داشتم درباره مشکل مادر هم با او حرف بزنم اما نزدم؛ چون لیلا گفته بود به هیچ کس، حتی نزدیک ترین اعضای خانواده‌ام هم نگویم. خیلی چیزها را به مرضیه گفتم؛ جز مشکل مادر و شغل حساس پدر. مرضیه هم همه را گوش کرد، همدلی کرد و به خواست خودم راهکار داد. حتی اجازه داد سرم را روی شانه‌اش بگذارم و گریه کنم. مرضیه برای هردومان آب و نبات درست می‌کند و چادر نمازش را می‌کشد روی سرش. از حرفش بغض می‌کنم. کاش بیشتر قدر می‌دانستیم حضورمان را در خانه خدا. فردا همین موقع، با اشک و آه باید برویم. خیلی زودتر از آن که فکرش را می‌کردیم تمام شد و نمی‌دانم تا سال آینده زنده‌ام که بتوانم دوباره مهمان خدا شوم یا نه؟ اذان را که می گویند، مرضیه مثل شب قبل با چهره تر التماس دعا می‌گوید. و من با چشمان پر از اشک و از ته دل برای حاجت روا شدنش دعا می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و به طور اتفاقی یکی از صفحات دفتر طیبه را باز می‌کنم. این چند روز هربار این کار را کرده‌ام و چند خطی خوانده‌ام. تاریخ بالای صفحه، نهم اردیبهشت سال شصت و پنج را نشان می‌دهد؛ زمانی که طیبه احتمالاً پانزده یا شانزده ساله بوده: «امروز رفته بودم گلزار شهدا. کمی دلم گرفته بود. دلم می‌خواست با کسی درد و دل کنم، و چه کسی بهتر از شهدایی که عند ربهم یرزقونند؟ بهترین جا برایم مزار زهره بنیانیان بود. شنیده‌ام زینب کمایی، همان دختری که چندسال پیش در شاهین‌شهر شهید شد، بیشتر از همه کنار مزار زهره بنیانیان می‌نشسته و قرآن می‌خوانده. شاید باب شهادت همین جا برایش باز شده باشد... زهره حرفم را بهتر می‌فهمد. می‌فهمد این که یک دختر دلش شهادت بخواهد یعنی چه؟ بزرگترین غم من همین است. اینکه الان راه شهادت باز است، هر روز شهید می آورند اما من مجبورم نگاه کنم. من از مرگ در بستر می‌ترسم. دوست دارم مردنم زیبا باشد... دوست دارم برای خدا بمیرم. دوست دارم مثل زینب کمایی، مثل زهره بنیانیان، به دست شقی‌ترین دشمنان خدا – منافقین کوردل – کشته شوم...» قبل از اینکه اشک‌هایم روی صفحات دفتر بچکند، پاکشان می‌کنم. یاد چند روز پیش می‌افتم، نهم اردیبهشت، من و مزار شهید بنیانیان. صدای مرضیه را از پشت سرم می‌شنوم: -می‌شه بپرسم این چیه؟ دوست دارم سرم را بگذارم روی شانه‌اش و گریه کنم. می‌گویم: -دفتر زن عمومه. لبخند می‌زند: -دست تو چکار می‌کنه؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 زینب که می‌بیند اگر کلمه دیگری حرف بزنم بغضم می‌ترکد، به دادم می‌رسد: -عموی اریحا و زن‌عموش که عمه‌ی من باشه، خیلی وقت پیش توی یه تصادف شهید شدن. -شهید؟ -آره. تصادفش مشکوکه. ترورشون کردن. مرضیه با شنیدن این جمله تکان می‌خورد انگار. به من می‌گوید: -می‌شه یه لحظه دفتر رو ببینم؟ همان صفحه دفتر را که داشتم می‌خواندم نشانش می‌دهم. آن را با دقت می‌خواند و مثل من، اشک از چشمانش سُر می‌خورد. زینب از چمدانش روسری مشکی درمی‌آورد و می‌پوشد. مرضیه هم روسری‌اش را عوض می‌کند. تازه یادم می‌افتد که شب شهادت حضرت زینب علیهاالسلام است و من روسری مشکی نیاورده‌ام. باز جای شکرش باقی‌ست که روسری‌ام سرمه‌ای‌ست و خیلی توی چشم نمی‌زند. حال مرضیه باعث شده همه مان درخود فروبرویم. زینب که کاملا مشخص است که بغض کرده است؛ مثل هرسال که شب شهادت حضرت زینب از این رو به آن رو می‌شد. روز تولد حضرت به دنیا آمده که اسمش را گذاشته‌اند زینب. برای همین است که رابطه‌ای عجیب دارد با حضرت. مرضیه گوشی‌اش را درمی‌آورد، قفلش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد. انگار منتظر یک پیام یا تماس است. چندبار دیگر هم در این چند روز دیده بودم این کار را بکند. زمینه همراهش تصویر سردار سلیمانی‌ست. خیلی نمی‌شناسمش؛ اما می‌دانم فرمانده سپاه قدس است و درواقع می توان گفت مهم‌ترین فرمانده میدانی مقاومت. ناخودآگاه از مرضیه می‌پرسم: از قاسم سلیمانی چی می‌دونی؟ اسم سردار را که می‌شنود، لبخند بغض‌آلودی بر لبش می‌نشیند. انگار خاطره شیرینی را به یاد آورده باشد و دیگر حواسش اینجا نیست: -فقط می‌دونم خیلی خوبه. خیلی خوب‌تر از خوب. می‌دونی، حاج قاسم رو آمریکا و اسرائیل بهتر از ما می‌شناسن. طوری می‌گوید حاج قاسم که انگار سال‌هاست او را از نزدیک می‌شناسد. زینب پیداست که بیشتر از من، سردار را می‌شناسد که می‌پرسد: -تا حالا از نزدیک دیدیش؟ لبخند مرضیه عمیق‌تر می‌شود و چشم‌هایش را می‌بندد. انگار طعم شیرینی زیر زبانش رفته و دارد تصویر یک خاطره زیبا را در ذهنش مرور می‌کند: -آره... یه بار. رفته بودیم کرمان، بیت‌الزهرا. زینب بی‌قرار می‌شود. انگار الان است که بزند زیر گریه: -خب بعدش...؟ -بعد نداره. حاج قاسم مثل همیشه خوب بود، می‌خندید، دم در خوش‌آمد می‌گفت، پذیرایی می‌کرد. فاطمیه پارسال بود. این طور که او از حاج قاسمش می گوید، من هم مشتاق می‌شوم که ببینمش. برای کسی که زندگی‌نامه شهدا و تاریخ دفاع مقدس را خوانده باشد، عجیب نیست که یک سردار بلندپایه سپاه با کمال تواضع و صمیمیت با مردم برخورد کند و در دسترس مردم باشد. سردار سلیمانی هم حتما در هوای دفاع مقدس نفس کشیده که در بیت‌الزهرایش مقابل در به مردم خوش‌آمد می‌گوید. می‌پرسم: دوست نداشتی باهاشون حرف بزنی؟ حتی درحد یه سلام و علیک؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مرضیه سر تکان می‌دهد: -راستش انقدر هیبتشون آدم رو می‌گیره؛ با این که خیلی مهربونن. من حرفی نزدم اما... لبش را می‌گزد. زینب از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: -بچه‌ها بریم جلو بشینیم. روضه داره شروع می‌شه. این بهانه خوبی‌ست برای مرضیه که ادامه حرفش را نزند. مرضیه بلند می‌شود و می‌گوید: -بچه‌ها من پونزدهم رجب به دنیا اومدم، یعنی فردا. دعای ویژه بکنین برام. دعا کنین حاجتم رو بدن. دستش را می‌گیرم: -تا نگی حاجتت چیه دعا نمی‌کنم! صورتش گل می‌اندازد و سعی می‌کند به چشمانم نگاه نکند. روضه‌خوان شروع کرده است ولی من دست مرضیه را رها نکرده‌ام. باید حاجتش خیلی خاص باشد که اینطور دگرگون شده است. با انگشت اشاره دست چپ، انگشتری که در انگشت سومش کرده را تاب می‌دهد. یک عقیق سبز با نقش «یا قمر بنی‌هاشم» که پیداست برایش گشاد است و فکر کنم مال خودش نیست. این دو روز بارها شده که با این انگشتر بازی کند، نگاهش کند و گاهی حتی درش بیاورد و براندازش کند. سوالم را تکرار می‌کنم. مظلومانه می‌گوید: -قول می‌دی دعا کنی؟ قاطعانه می‌گویم: -آره! با بغض، تند و سریع می‌گوید: -شهادت! و دستش را از دستم می‌کشد و می‌رود جلو نزدیک زینب می‌نشیند. اما من در بهت مانده‌ام. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد، مزار زهره است. یاد یادداشت طیبه افتاده‌ام. اولین باری که در گلستان شهدا دیدمش، خیلی تعجب کردم. از خودم پرسیدم مگر زن‌ها هم می توانند شهید شوند؟ و زهره با حضورش جواب مثبت داد. ما حدود هفت‌هزار شهید زن داریم که بجز تعداد انگشت‌شمارشان آن‌ها را نمی‌شناسیم؛ و حتی کسی همت نکرده خاطراتشان را جمع کند. وقتی برای شناختن اسطوره هایمان انقدر کم کار باشیم، دستمان برای ارائه الگو به دخترهای نوجوانمان خالی می‌ماند... و همین می‌شود که می‌روند سراغ الگوهایی که مهارتی جز آرایش و رقص ندارند! نمی‌دانم مرضیه کجا دنبال شهادت می‌گردد. خیلی وقت است که جنگ تمام شده و خبری از بمباران نیست. حتی خیلی وقت است که امنیت پایدار برقرار شده و عملیات تروریستی نداشته‌ایم. سوریه هم که نمی‌تواند برود. اصلاً برای همین است که من تا به حال به چنین آرزویی فکر نکرده بودم. الان اگر باب شهادت باز شده باشد هم برای مردها باز شده... مرضیه چرا فکر می‌کند می‌تواند؟ طیبه هم می‌خواست و توانست؛ با این که ظاهراً راهی برای شهادت نبود. حرفی نمی‌زنم و می‌نشینم کنارشان. روضه شروع می‌شود و همزمان صدای هق‌هق گریه مرضیه و زینب. من هنوز خجالت می‌کشم بلند گریه کنم... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 وقتی برمی‌گردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را می‌شنوم که زنگ می‌خورد. نمی‌دانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع می‌شود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ می‌خورد. پیداست که کار مهمی دارد. مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمی‌کند اما چشمانش قرمز است. می‌گویم: -گوشیت داره زنگ می‌خوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه. این را که می‌شنود، مثل فنر از جا می‌پرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی می‌رسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل می‌کند و می‌رود کمی آن طرف‌تر. حتماً نمی‌خواهد مکالمه‌اش را بشنوم. باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کرده‌اند را شدیداً تکان می‌دهد. انگار می‌خواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداری‌اش دوست دارم. ناخودآگاه نگاهم می‌رود به سمت مرضیه که آرام به صحبت‌های کسی که پشت خط است گوش می‌دهد. نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا می‌کنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد و آرام‌آرام سر می‌خورد و می‌نشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع می‌کند و پلک برهم می‌گذارد. نمی‌دانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دِل شده‌ام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد. زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را می‌گیرد. به مرضیه اشاره می‌کنم. زینب می‌پرسد: -این چرا حالش اینجوری شد؟ -نمی‌دونم. یکی بهش زنگ زد نمی‌دونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت. مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمی‌خواهد گریه کند. زینب می‌گوید: -بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد. با نظرش مخالفم: -شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلاً به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم. زینب که دارد به سمت مرضیه می‌رود می‌گوید: -اگه ربط نداشته باشه نمی‌گه بهمون. زور که نیست. دنبال زینب راه می‌افتم. حالا که دقت می‌کنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه می‌بینم. هنوز زود است برای این خط‌ها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلاً نبوده یا من دقت نکرده‌ام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم می‌آید. شاید هم به قول جبهه‌ای‌ها دارد نور بالا می‌زند. زینب دستان مرضیه را می‌گیرد: -چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟ مرضیه چشمانش را باز می‌کند و سعی می‌کند به زور لبخند بزند: -آره خوبم. خودش هم می‌داند که ما باور نکرده‌ایم خوب بودنش را. می‌پرسم: -مطمئنی؟ سرش را به دیوار تکیه می‌دهد و آه می‌کشد. دستم را می‌گذارم روی زانویش: -ما می‌تونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 باز هم سعی می‌کند بخندد. این بار به ما شاید که فکر می‌کنیم می‌توانیم کمکش کنیم. می‌گوید: -فقط دعا کنین بچه‌ها، باشه؟ و آرامتر زمزمه می‌کند: -گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد... زینب بی‌تاب‌تر می‌شود: -چی شده مرضیه؟ مرضیه می‌زند سر شانه زینب: -هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین. زینب شانه بالا می‌اندازد: -باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال ام‌داوود رو به جا بیاری. -چشم. منم یکم وقت دیگه می‌آم می‌خوابم. به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمی‌برد از ناراحتی مرضیه که همان جا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است. انگار با یک بغض نفس‌گیر دست به گریبان است و نمی‌خواهد گریه کند؛ حتی در خفا. حالا می‌فهمم غصه‌هایی بزرگ‌تر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر می‌کند مشکل خودش از همه بزرگ‌تر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم می‌تواند باشد. و حالا من نمی‌دانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنج‌تر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبی‌اش و یا مشکل مرضیه‌ای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمی‌دهد. مرضیه خودش روانشناس است. حتماً باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند... نزدیک سحر می‌روم که صدایش بزنم و می‌بینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه می‌کنم: -مرضیه... سریع چشم باز می کند و لبخند می‌زند. می‌گویم: -بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده. -من خواب بودم؟ -خب آره! چشمات بسته بود! -ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمی‌دونم کجا رفت؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -کی؟ -حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با من حرف می‌زدن. غبطه می‌خورم به حالش. یاد رویای چندشب پیش در حیاط می‌افتم که هنوز برای کسی تعریفش نکرده‌ام. می‌گویم: -چه خواب قشنگی دیدی... خیلی جدی می‌گوید: -خواب نبود... عین واقعیت بود. -خوش بحالت. چی می‌گفتن بهت؟ انگار می‌خواهد از زیر سوال در برود که می‌گوید: -بیا بریم سحری بخوریم. دیر می‌شه ها. تا صبح، حس می‌کنم آب شدن و پژمردن مرضیه مهربان را زیر بار غمی که نمی‌دانم چیست و صبح دیگر به وضوح پیداست که چیزی در مرضیه تغییر کرده است. حرف کم می‌زند و وقتی چیزی می‌گوید، بغض صدایش را خش می‌زند. انگار این بغض همدمش شده است. لطیف‌تر شده اما محکم‌تر انگار. نمی‌دانم دیشب پشت خط به مرضیه چه گفتند؛ اما هرچه بود، شاید کمر مرضیه را خم کرد. در دعای ام‌داوود رسیده‌ام به ارمیا. میان نام پیامبران، ارمیا هم هست. تا چندسال پیش نمی‌دانستم ارمیا هم نام یکی از پیامبران بنی‌اسرائیل است. یاد ارمیا افتاده‌ام و یقین دارم الان برایم پیام فرستاده. اما به خودم قول داده‌ام تا آخر امروز سراغ موبایل نروم. اعمال ام‌داوود که تمام می‌شوند و موقع دعا کردن که می‌رسد، می‌مانم میان انبوه حاجاتم کدام را بخواهم. اصلا گیج شده‌ام. کدام را اول بگویم، کدام را بعد... می‌ترسم یکی از حاجاتم از قلم بیفتد. همه را خلاصه می‌کنم در خواستن آمدن امامم. می‌دانم اگر او بیاید همه چیز خوب می‌شود. می دانم بیشتر از هرچیزی، بیشتر از خانواده، کار، تحصیل و هرچیز خوبی به امام نیاز دارم و اگر او نباشد، نه مدرک، نه پول و نه خانواده نمی‌توانند آرامم کنند. خیالم آسوده می‌شود و همه دعاهایم خلاصه می‌شود در خواستن یک امام مهربان، یک پدر، یک پناه. در مفاتیح نوشته اشک ریختن – حتی به اندازه بال مگس – بعد از دعای ام‌داوود، نشانه پذیرفتن دعاست. و مرضیه به پهنای صورت اشک می‌ریزد. این یعنی حاجتش را گرفته است و من هنوز سوالم سر جایش مانده. وقتی مرضیه اشک‌هایش را پاک می‌کند و به من و زینب التماس دعا می گوید می‌پرسم: -الان توی این شرایط، چطوری میخوای شهید بشی؟ لبخند می‌زند: -چطوری و چه موقعش به من ربط نداره. یکی دیگه تعیین می‌کنه. -خودت چی دوست داری؟ انگار دوباره در یک رویای شیرین فرو رفته است: -دوست دارم توی کربلا باشم. همین. غم رفتن از مسجد با صدای اذان مغرب جان می‌گیرد در دلم. دوست ندارم بروم. دلم می‌خواهد بمانم در آغوشش. دلم برای مهمان‌نوازی‌اش تنگ می‌شود... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد این‌طور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره تحقیق کردن، فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد. ما همه چیزو درباره‌ش بررسی کردیم. خانم صابری و همکارشون نشستن کامل خطش و پیامرساناشو کنترل کردن. چندوقته اکانت تلگرام و اینستاگرامشو پاک کرده. این‌طور که خانم صابری می‌گفت، خوشبختانه هیچ نشونه‌ای از رابطه با جنس مخالف پیدا نکردن توی چت‌ها و پیام‌هاش. چندبار هم دانشگاهی‌هاش سعی کردن براش پیام بدن و ارتباط بگیرن ولی حتی جوابشونو نداده. خب این خیلی امیدوار‌کننده‌ست. یعنی می‌تونه خودشو جمع کنه، پاک مونده و از همه مهم‌تر، آتو دست کسی نداره. خانم صابری یه چیز جالبی درباره‌ش می‌گفت. این که خیلی از دخترایی که جذب موسسه مامانش شدن، یا دوستای دانشگاهش و بقیه دوستاش، شبهاتشون رو از دختره می‌پرسن و توی مسائل مختلف باهاش مشورت می‌کنن؛ حتی به عنوان یه پشتوانه عاطفی هم برای بعضیاشون محسوب میشه. یه جورایی امینشون هست. شخصیت تاثیرگذاریه. خیلی کارا می‌تونه بکنه. نمی‌دونم قبول می‌کنه همکاری کنه یا نه. ریسک بزرگیه؛ چون با مادرش طرفه. شاید من اگه بودم قبول نمی‌کردم. دعا کن قبول کنه. ما یکی رو نیاز داریم توی اون موسسه، که زیر و بمش رو برامون بکشه بیرون. این که بخوایم نیروهای خودمونو بفرستیم اونجا خیلی زمان‌بره و ممکنه خیلی موفق نشه. اما دختره خیلی راحت می‌تونه نفوذ کنه. تازه یه مشکل دیگه، اینه که ما حداقل تا چند هفته دیگه می‌تونیم ازش کمک بگیریم. چون داره برای یه فرصت مطالعاتی می‌ره آلمان. فعلا مشکلی نبوده و بهش گفتیم عادی رفتار کنه و رفتنش رو لغو نکنه. اما من مشکوکم. باید ببینیم یه وقت تله نباشه که بخوان شکارش کنن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون. نمی‌دونم اون دختر از این که می‌خواد تنها بره یه کشور دیگه چه حسی داره... اما تو که خیلی خوشحال بودی. یادته؟ وقتی اجازه‌ش رو از بابا گرفتی، بابا اول اخم کرد. گفت تنهایی داری می‌ری؟ تو هم یه حالت مظلومانه به من نگاه کردی و گفتی: داداشم اونجاست اون مدت. خیالتون راحت. بابا هم که فهمید منم همونجا ماموریت دارم، خیالش راحت شد. خندید و گفت: حالا یه هفته می‌خوای منو با این اژدها تنها بذاری؟! به مرتضی اشاره می‌کرد! راست می‌گفت، تو که نبودی خونه رو نمی‌شد تحمل کرد. تو بلد بودی چطوری فضای خونه رو شاد نگه داری. همه ما خودمونو داده بودیم دست مدیریت تو. اگه تو نبودی ما بلاتکلیف می‌شدیم... دست انداختی دور گردن بابا و بوسیدیش. گفتی حتما برای همه‌مون دعا می‌کنی. مگه نه؟ خب الان به دعات نیاز دارم... به دعای تو، به دعای مامان... دیروز که با خانم صابری جلسه داشتیم، بهش گفتم باید یه پرونده جدا برای اون خانم و موسسه‌ش تشکیل بشه. خانم صابری هم موافق بودن. یکی از همکارای خانم صابری که اسم جهادیش خانم محمودی هست، وقتی گفتم پرونده جدا تشکیل بدیم خیلی جدی گفت: لطفا روشن کردن تکلیف اون موسسه رو به عهده ما بذارین. ماها زبونشونو بهتر می‌فهمیم. من نمی‌تونم اسم خودم رو بذارم زن، ولی نتونم از پس امثال ستاره جناب‌پور بربیام. خانم صابری هم حرفشو تایید کرد. این‌طور که بوش میاد، ما با یه خانه فساد معمولی طرف نیستیم. اصلا انگار هدف جناب‌پور فساد و فحشا نیست. یا هدف اصلیش نیست. توی باشگاهش، دخترا و خانم ها رو جذب می‌کنه و می‌کشونه توی کلاسای موسسه‌ش. مخصوصا کسایی که یه مشکلی تو زندگی‌شون دارن و نیاز به حمایت عاطفی دارن. بعد از کلاسای توانمندسازی اقتصادی شروع می‌شه، کم‌کم وارد آموزشای عقیدتی میشه و کار می‌کشه به عرفانای کاذب. قرار شده فعلا خانم صابری با دختر ستاره جناب‌پور در ارتباط باشه. منتظریم ببینیم چی جواب می‌ده و حاضره همکاری کنه یا نه... * ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 این بار در پارک قرار گذاشته است. نشسته‌ام تا برود آبمیوه بخرد و بیاید. به این فکر می‌کنم که این بار هم جواب سوالاتم را قطره‌چکانی و نصفه‌نیمه می‌دهد یا دقیق تلکیف را روشن می‌کند؟ با آبمیوه می‌رسد و تعارف می‌کند. تشکر می‌کنم و می‌گویم: -تونستین چیز دیگه‌ای بفهمین؟ بی‌مقدمه می‌رود سر اصل مطلب: -به شما بستگی داره دخترم. -یعنی چی؟ کامل به طرفم برمی‌گردد و می‌گوید: -مامانت خیلی دوست دارن بهشون توی موسسه کمک کنی، نه؟ سر تکان می‌دهم: -آره ولی از وقتی فهمیدم اونجا چه خبره اصلا میلی به اینکار ندارم. -ولی باید حداقل تا قبل رفتنت بهش کمک کنی! درواقع به ما. شاخ درمی‌آورم: چرا؟ -ببین... ما باید دقیقا بفهمیم اون موسسه تحت نظر کی اداره میشه، از کجا تامین میشه و اهداف بلندمدت و کوتاه‌مدتش چیه. برای این که بفهمیم، باید یه نفر رو اونجا داشته باشیم. تو بهترین گزینه‌ای از دید من. اما بازم، هرجور صلاح میدونی. هیچ اجباری نیست. خون به مغزم هجوم می‌آورد. یعنی باید بروم جاسوسی کنم، آن هم از مادرم؟! مسخره است! این را بلند می‌گویم. دستانم را می‌گیرد: -ببین عزیزم، اولا گفتم هیچ اجباری نیست. دوما شما از مادرت جاسوسی نمی‌کنی. مگه خودت نگفتی مامانت هم یکی از اعضای هیئت‌مدیره‌ست؟ شاید خودشم نمی‌دونه چکار می‌کنه. یه درصد احتمال بده با این کارت، بتونی به مامانت کمک کنی و زودتر از این جریان بکشیش بیرون. تازه این غیر از کمکیه که به دخترا و زن‌های کشورت می‌کنی. وقتی یه مشکلی، یه کاستی‌ای توی جامعه هست، همه ما شرعا مسئولیم اگه کاری ازمون برمی‌آد انجام بدیم. درسته؟ هیچ نمی‌گویم و فقط سعی می‌کنم جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را بگیرم. ادامه می‌دهد: -ببین... این همه دختر و زن دارن می‌افتن توی منجلاب فساد؛ اونم فساد فکری. می‌تونی خودت رو جای یکی از اونا بذاری؟ نمی‌شه بگی به من ربطی نداره. اگه الان جلوی این فسادو نگیریم، دیر یا زود دامن همه‌مونو می‌گیره. اریحا... زشته که ما زن‌ها، خودمون نتونیم خودمونو جمع کنیم. غیرت که فقط برای مردا نیست. زشته ما بی‌غیرت باشیم و وایسیم نگاه کنیم چه بلایی داره سر هم‌نوع و هم‌جنسمون میاد. راست می گوید؛ اما مادرم است. بین دوراهی مانده‌ام. مادرم، یا کشورم؟ هردو عزیزند. مادر من هرکاری کرده باشد، مادر من است. روی چشمم جا دارد. حتی اگر برایم کم گذاشته باشد، حتی اگر مجرم امنیتی باشد، بازهم دلیل نمی‌شود حرمتش را بشکنم. می‌گویم: -درست می‌گین، ولی مامانمه! این خیانت نیست بهش؟ این نامردی نیست؟ -نامردی اینه که انحراف مامانت رو ببینی، اما دست رو دست بذاری تا جرمش سنگین‌تر شه یا اگه جرمی نکرده، بعدا آلوده بشه و نشه کاریش کرد. بهت قول می‌دم، اگه بی‌گناه بود مشکلی براش پیش نیاد. و اگه گناهکار بود سعی کنم براش تخفیف بگیرم. این جاسوسی نیست اریحا. خیانت هم نیست. ولی بازم، هرجور راحتی. سرم را پایین می‌اندازم. دوست دارم بدانم اگر خودش بود چکار می‌کرد؟ زمزمه می‌کنم: -بذارین یکم فکر کنم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 👇 @zojkosdakt تبلیغات👈 @hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_سی‌ام این بار در پارک قرار گذاشته است. نشسته‌ام تا برود آبمیوه بخرد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 پیشانی‌ام را می‌بوسد: -مطمئنم بهترین تصمیم رو می‌گیری. و می رود و من را با یک دوراهی تنها می‌گذارد. شاید این سخت‌ترین امتحان زندگی‌ام باشد. کاش می‌شد دردم را به یک نفر بگویم، بلکه مشورت بدهد یا حداقل دلداری‌ام بدهد. اما این درد خودم است. باید خودم با آن کنار بیایم. بی‌اختیار زنگ می زنم به عزیز. هنوز بوق نخورده جواب می‌دهد: -سلام عزیز دلم. -سلام عزیز. خوبین؟ زیارت قبول. -سلامت باشی. خوبی؟ بابا و مامان خوبن؟ کاش می‌شد همین جا بگویم پدر را نمی دانم اما مادر خوب نیست. اما فقط می‌گویم: -الحمدلله. -دیگه چه خبر؟ -سلامتی... می‌گم عزیز... می‌شه اونجایید، خیلی برام دعا کنید؟ -من که همیشه دعات می‌کنم، اینجا هم دائم به یادتم. -نه... دعای ویژه می‌خوام. جلوی پنجره فولاد. دعا کنین خودشون راهنماییم کنن و بندازنم توی مسیر درست. -ان شالله عزیزم. حتما دعا می‌کنم. مکالمه‌مان که تمام می‌شود، با خودم فکر می‌کنم کجا بروم که کمی ذهنم آرام شود. یاد عمو صادق می‌افتم. امیدوارم از ماموریت برگشته باشد. سراغ عمو صادق را از زن‌عمو گرفتم و فهمیدم رفته باغشان. بدون این که خبر بدهم، راه افتادم که بروم باغ. باغ عمو در حاشیه شهر است. در واقع یک زمین بزرگ است که قسمتی از آن برای ماست و قسمتی برای عمو صادق و قسمتی برای پدربزرگ. سهم عمو یوسف هم به پدربزرگ رسید. باغ ما خیلی وقت است متروک مانده؛ اما عمو صادق علی رغم مشغله‌اش، زیاد به باغش سر می‌زند. در باغش گلخانه دارد و بچه‌هایش گلدان‌های زینتی پرورش می‌دهند. چندنفر را همین‌طوری برده سر کار. مقابل در باغ پارک می‌کنم. ماشین عمو جلوی در است، یک پاترول قدیمی. چندبار به در باغ ضربه می‌زنم و صبر می‌کنم. صدایی که تازه دو رگه شده از داخل باغ به گوش می‌رسد: -کیه؟ احمد است، کوچک‌ترین فرزند و تنها پسرِ عمو صادق که تازه پشت لبش سبز شده. می‌گویم: -مهمون نمی‌خواین پسرعمو؟ در باغ باز می‌شود و احمد با چشمان متعجب نگاهم می‌کند. سرش را کمی از در بیرون می آورد که ببیند کسی همراهم هست یا نه. می‌گویم: -تنها اومدم. احمد لب می‌گزد: -نباید تنها می‌اومدین... خطرناکه. -حالا راهم نمی‌دی؟ برگردم؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا