eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
464 دنبال‌کننده
172 عکس
215 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود. پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند ، هرچند می دانست خیلی درد دارد... اما ارشیا حتی بی تابی هایش هم پر بود. آن چنان ناله و فریاد نمی کرد و فقط بد خلق تر می شد. و ریحانه ای که ساعت ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته و داشت پر پر می زد، حالا همه ی نق زدن هایش را به جان می خرید.. این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می کرد.. که مطمئن بود همه را فراموش می کند و بخاطر همین مجبور شده بود.. تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه ای بنویسد!☺️☝️ مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می شد... چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس.👌 ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد،.. فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر می زدند. گل ها💐 را درون پارچ آب می گذاشت و به خاطره ی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش می کرد.. که ترانه کنار گوشش گفت: _ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سر در آوردی یا نه؟ _اوهوم،اینجوری که نوید تعریف می کنه ماشین پشتی ... _نچ!چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطره ی نوید چیکار دارم؟دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟😐😟 کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد ادامه داد: _یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده ،😑حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی!؟😠 ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد.. که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود. _چه رفتار مشکوکی؟!☹️ _یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و میره؟😠 _خب ارشیا خیلی به ...😕 _بس کن ریحانه، چقدر ساده ای تو خواهر من !🙄حاضرم قسم بخورم که کاسه ای زیر نیم کاسه ست و تو بی خبری،😐هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره _خب آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره، باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟🤔 _نه عزیزم، ایشون کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمیشه خوردشم بشینه برا تو مفصل توضیح بده!؟😑باید از خود رادمنش بپرسی _چی؟!😧😵 _هیس چته داد می زنی؟🤐😑 _آخه تو که می دونی ارشیا اصلاخوشش نمیاد که من با همکاراش مچ بشم _ اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع میشه،دوما مچ شدن نیست فقط یه نوع تخلیه ی اطلاعاتی باید صورت بگیره که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت!😕 با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت: _داری کم کم می ترسونیم ترانه _خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال!😐 _چی بگم🙁 _لااقل در موردش فکر کن🙄 _باشه ترانه ....☹️ _فقط زودتر تا خیلی دیر نشده! و انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت.. که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند.. حق با خواهرش بود حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود... ادامه دارد... نویسنده ؛الهام تیموری
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت حق با خواهرش بود،.. حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود! همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود.. خواست تا رادمنش را ببیند .😧😟 حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند.. از او به دلایل مختلف خواسته بود تا اتاق را ترک‌کند.😕 شم زنانه اش به کار افتاده بود و پشت سر هم‌ حدس و فرضیه می زد ،😥 جوری که خودش هم می ترسید از این همه تصورات منفی . باید زودتر ماجرا را می فهمید تا آرامش‌ بگیرد. حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و می دانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمی شود بهترین موقعیت بود!☝️ اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک و شماره ی رادمنش ‌را بردارد .😥😒 ولی مجبور بود... بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دست هایی که لرزان شده بود.. کاری را که باید انجام داد،شماره را برداشت و وارد موبایل خودش کرد. روی نیمکت سالن نشست.. و نفسش را بیرون فرستاد.هیچ وقت در در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت. هرچه بیشتر فکر می کرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش‌ سایه می انداخت. اما اوهام جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود. عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت.📲 مدام پیش خودش تکرار می کرد که چه بگوید. تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق خوردن صدای آشنایی گوشش را پر کرد . _الو آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند: _الو، سلام رنجبر هستم _سلام خانم ،بله شناختم .احوال شما؟ _بد نیستم ممنون _ اتفاقی افتاده؟ _نه‌ هیچی... اما...راستش می خواستم باهاتون صحبت کنم _خواهش می کنم ،در خدمتم _به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم‌ خیلی بهتره‌، البته اگه وقت داشته باشید _مطمئنید حال ارشیا خوبه؟ _بله خوابیده ‌... نمی خوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم _متوجه شدم تقریبا .هیچ اشکالی نداره من فردا صبح خدمت می رسم خوبه؟ _خیلی ممنونم جناب رادمنش _با همین شماره تماس بگیرم؟ _بله ،متشکرم _خواهش می کنم .امری نیست؟ _عرضی نیست ،خدانگهدار _وقت شما بخیر . با خیال راحت قطع کرد.. نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت : _دیدی ریحان جان ،انقدر ها هم سخت نبود و با طمانینه برگشت به اتاق ... با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت . زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگی پیچیده در راهروها دور باشد. از شنیدن صدای خش خش برگ ها🍂 زیر‌ نیم بوتش حس‌ خوبی داشت . نم نم باران ☔️شروع شده بود . نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد. چادرش را جمع تر کرد تا پایینش لکه نشود،.. کاش لباس بیشتری می پوشید، همیشه سرمایی بود. _سلام رادمنش بود ،.. مثل همیشه خوش پوش و آن تایم ،این دو صفتی بود که بارها از ارشیا شنیده بود. _علیک سلام _هوا خیلی مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من . موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه می کرد از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدم ها نگاه می کرد. _خب من سراپا گوشم خانم .راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم.اونم بدون اطلاع جناب نامجو! نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود . البته خیلی هم اهمیت نداشت همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه می کشید گفت : _می تونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟ _حتما !من همیشه حامی راستگویی ام. _مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید .ارشیا که سکوت کرده.اما توقع دارم که حداقل شما بگید موضوع از چه قراره... به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش،😠 رادمنش را دید اما... ادامه دارد... نویسنده ؛الهام تیموری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد : _چی می خواین بشنوید خانم؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم. _بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث می شه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات،در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمی کنه که با شما!😠 ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود ... _حق با شماست من و ارشیا رفیق هم هستیم ،اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین.من نمی تونم مخالف خواسته ی ارشیا عمل کنم . براق شد و پرسید: _مگه چی خواسته؟😡 شمرده و با نگاهی نافذ گفت: _هر اتفاقی که در حیطه ی مسائل کاری رخ داد نباید با زندگی شخصیش تداخل پیدا کنه. نمی توانست منکر خوشحالیش بشود وقتی فهمید مساله ی پیش آمده کاری است ، اما بروز نداد و گفت : _فعلا که تداخل پیدا کرده اگه نه چرا الان ارشیا باید روی تخت بیمارستان افتاده باشه؟ من مطمئنم تصادفشم بدون علت نبوده _چقدر قاطع نظر می دهید خانم! _حس زنانه رو دست کم نگیرید احساس می کرد هیچ کدام از حرفهایش پایه ی محکمی ندارد، اما سنگ مفت بود و گنجشک مفت ... رادمنش شیشه را پایین داد و لیوان یکبار مصرف را پرت کرد بیرون. و ریحانه فکر کرد که چه حرکت ناشایستی!بعید بود از وقار یک وکیل! _بهرحال ...با تمام احترامی که برای شما قائلم اما هیچ جوابی ندارم خانوم حس کرد وقت پیاده شدن است. اصلا متوجه نشده بود که چند قطره از قهوه ی یخ شده اش روی چادر مشکی سرش پخش شده و لکه های ریز و درشتی بجا گذاشته.. در را باز کرد تا پیاده بشود ،اما هنوز کامل خارج نشده بود ، برگشت و گفت : _اگر کوچکترین مشکلی تو زندگی من پیش بیاد و وقتی متوجه بشوم که برای هر اقدامی دیر باشه، از چشم شما می بینم آقای رادمنش همچنان منتظرم تا باخبر بشم ،بدون اینکه ارشیا بفهمه _فهمیدن شما هیچ دردی از شوهرتون دوا نمی کنه. 😐 _از نظر شما شاید خدانگهدار😠 و آنقدر در را محکم بست ،که برای لحظه ای خجالت زده شد. هنوز خیلی دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد ، رادمنش بود ! نگاهی به ماشین انداخت و جواب داد : _بله؟ _نه بخاطر حرفایی که بوی تهدید می داد ، صرفا به خاطر کمک به موکلم بهتره صحبت کنیم .اما حالا قرار کاری دارم ،عصر تماس می گیرم .خدانگهدار لبخند زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد . از حالا به بعد هرطور بود باید تا روشن شدن موضوع دندان روی جگر می گذاشت.. رادمنش را به خانه ی خودش دعوت کرده بود.. و بخاطر اینکه تنها نباشد از ترانه هم خواسته بود تا کنارش باشد، البته بدون همسرش نوید ، چرا که‌ فکر کرد شاید بهتر باشد جلسه خصوصی تر برگزار بشود . حرف ها زده شده بود... و او و ترانه در کمال ناباوری و بهت شنیده بودند . بعد از بدرقه ی مهمانش، بدون هیچ صحبتی روی تخت افتاده و انقدر اشک ریخته بود😧😭 که پلک هایش متورم شده.. و سرش به قدر یک کوه پر از دنگ و دونگ بود. ادامه دارد... نویسنده ؛الهام تیموری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
هدایت شده از شگفت انگیز
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاری خلاقانه از یه معلم برای انگیزه‌ دادن به دانش‌آموزان: اومده با AI تصویر بچه‌ها در آینده و در لباس شغلی که میخوان رو ساخته👌🏻 ​​​​​​​​​​​​​​​​​​برا بقیه هم بفرست @skftankez تبلیغات 👈 @hosyn405
🔻اولین سرای سالمندان ایران‼️ در شهر رشت به دنیا آمد و دوران ابتدایی را در همان شهر گذراند. نامش آرسن بود و متعلق به خانواده ای ارمنی تبار بود. در ایامی که فقر در ایران بیداد میکرد، روزی مادرش برای آرسن پالتویی خرید و تا موقع رفتن به مدرسه بپوشد. همان روز اول وقتی برگشت، پالتویی به تن نداشت. مادرش که پرسید پالتو کو؟ در جواب گفت یکی از همکلاسی های مسلمانم لباس مناسب نداشت. پالتو را به او بخشیدم...دلم تاب نیاورد... در سنین دبیرستان به درس شیمی علاقه پیدا کرد! شیمی و ترکیب مواد شیمیایی او را جادو میکرد! وقتی دیپلمش را گرفت به قزوین رفت و در یک داروخانه شروع به فعالیت کرد و از قضا عاشق دختر مرد داروخانه دار به نام "مارو" شد و "مارو" را از پدرش خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردند و به رشت برگشتند! حالا دیگر آرسن میناسیان یک داروساز تجربی بود. دلش تاب نمیآورد که ببیند کسی بخاطر فقر و نداری دارو بمیرد. برای همین با هزینه خودش شبها و نیمه شبها به سمت تهران راه می افتاد و صبح در تهران داروهای مورد نیاز نیازمندان را خریداری میکرد یا مواد آنرا تهیه میکرد. ظهر خودش را به رشت میرساند و از بعد از ظهر داروهایی مورد نیاز مردم فقیر را به یک سوم قیمت واقعی بین ایشان توزیع میکرد! اینطور شد که شهرت و آوازه ی او بین همه پیچیده بود. ناگفته نماند بعضی افراد کوته فکر ناجوانمردانه وقتی این شهرت را دیدند دست به شایعه سازی زدند و گفتند دارویی که ارمنی بدهد حرام است!!!! بارها نظمیه او را گرفت اما او تصمیم گرفت که هر طور شده مسیح رشت بشود! نی نی پرارین. زندگیش را فروخت و داروخانه ای راه انداخت کم کم مردم رشت و نواحی اطراف آن به نیات او اعتماد کردند. داروخانه آرسن تبدیل شد به قبله و ماوای بی‌پناهان و مستضعفان رشت! او آنقدر به مردم محتاج و ضعیف کمک کرد و آنقدر بزرگ مردی کرد تا اینکه علمای شهر هم او را پذیرفتند و به دیدارش رفتند! آن‌زمان آیت الله ضیابری امام جماعت مسجد جامع رشت بود. وقتی او هم به آزادگی آرسن اعتقاد پیدا کرد و دست در دست او گذاشت و اولین "داروخانه شبانه روزی" ایران را در شهر رشت را بنا کردند. چیزی که حتی در دنیا بی سابقه بود. مردم فقیر گیلان از هر دین و مذهب به داروخانه آرسن هجوم می آوردند. تجار شهر پول خود را به آیت الله ضیابری میدادند و او هم پول را به آرسن میداد تا صرف هزینه دارو و درمان فقرا شود. کمی بعد آیت الله ضیابری و آرسن میناسیان برای سر و سامان دادن سالمندان بی سرپرست اولین سرای سالمندان ایران را در شهر رشت و با هزینه شخصی و کمک بازاریان رشت تاسیس کردند و بدون حتی یک ریال کمک از دولت پذیرای سالمندان بیمار و بی کس و کار از سراسر ایران شدند. آرسن میناسیان بعد از رشت آرزو داشت یک سرای سالمندان در تهران تاسیس کند و برای این کار از هیچ کوششی فروگذار نکرد و با زحمت فراوان و رنج زیاد، سرای سالمندان کهریزک را تاسیس کرد. هر سه بنای خیر آرسن تا همین امروز استوارند و به فعالیتشان ادامه میدهد؛ هم داروخانه شبانه روزی رشت و هم سرای سالمندان رشت و هم سرای سالمندان کهریزک. در سال ۱۳۵۶ آرسن که حالا ۷۱ ساله بود و در حالی که در سرای سالمندان رشت در حال کار بود، هنگام کار در گذشت و مردم خطه گیلان را در عزای فراق خود گذاشت. روز بعد شهر رشت از هجوم جمعیت به صحرای محشر تبدیل شد. جا برای سوزن انداختن نبود. مردم گیلان از هر فرقه وآیین آمدند و عظمتی خلق شد به نام تشیع جنازه مسیح رشت. جنازه ساعتها روی دست مردم بود و امکان دفن پیدا نمی‌کرد. بر روی تابوت یک مسیحی چندین عمامه سادات بزرگ گیلان گذاشته شده بود . مردم تکبیر گویان و صلوات فرستان جنازه یک ارمنی را تشییع میکردند! طوری که مسلمانان اجازه دفن او را در قبرستان ارامنه را نمی‌دادند و می‌خواستند او را در قبرستان مسلمانان دفن کنند! اما با میانجی گری علما و صرف وقت زیاد جنازه، به کلیسای رشت در خیابان سعدی منتقل شد. ساعتها مردم رشت کلیسا را در برگرفتند و در آنروز مسلمان و ارمنی فرق نداشتند. آرسن میناسیان، عنوان "مسیح رشت " را گرفت. او در هنگام مرگ سروسوزنی مال یا اموال در این دنیا نداشت اما شهر رشت و سراسر ایران برای همیشه در غم از دست دادن او باقی ماند! رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #دهم به وضوح جمع شدن ن
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت حتی دور سر بستن روسری مارک دار ترکی که سوغات ارشیا از آخرین سفرش بود هم ،بهترش نکرده بود... تا کمی آرام می گرفت ،.. دوباره با یادآوری حرف های ناامید کننده ی وکیل بغضش می ترکید..😭 و دستمال کاغذی ها بود که زیر دستش پر پر می شد... دلش می خواست به ترانه حالی کند، انقدر کنار گوشش با قاشق آن شربت بیدمشک لعنتی را هم نزند.و پر حرفی نکند. اصلا اشتباه کرده بود که خبرش کرد باید تنها می ماند کمی! _ریحان جونم بلند شو عزیزم یکم از این بخور برات خوبه .انقدر این چند روز غم و غصه خوردی که آب شدی،گوشت به تنت نمونده. کاش یکم دستت نمک داشت حداقل!این ارشیا کجا می فهمه ارزش این همه دلسوزی رو .اصلا تو چرا کاسه داغ تر از آش شدی؟هان؟یعنی میگی شوهرت با اون همه دبدبه و کبکبه حالا وا داده و نمی تونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه؟ داشت ترک های سقف اتاق را می شمرد، زیر نور کم آباژور! البته چشم هایش هنوز ضعیف بود اما عمق ترک وسیع تر از آن بود که ریزبینی بخواهد! دهان باز کرد و گفت: _چطور این همه ترک رو ندیده بودم؟باید شبا توی سالن بخوابم ،خطرناک شده اینجا! ترانه خندید و کنارش روی تخت نشست: _فعلا که بجای سقف اتاق،بدبختی هوار شده روی سرت خواهر من!😅 دستش را روی پیشانی گذاشت و با بغض گفت: _لازم نیست یادآوری کنی که بدبختی سرک کشیده به زندگیم!😢 _منظور بدی نداشتم‌ ببین، قرار نیست هر زنی با شنیدن مشکلات شوهرش اینطور زانوی غم بغل بگیره و فقط اشک و آه راه بندازه !😐 _چه توقعی داری؟که بخندم ؟یا راه بیفتم دنبال شریک کلاهبردار و فراری ای بگردم که نمی دونم چطور تمام دار و ندار و سرمایه ی ارشیا رو بالا کشیده و معلوم نیست کدوم گوری هست اصلا؟ شاید هم باید برم و چک هایی که قراره یکی یکی برگشت بخوره رو جمع کنم تا شوهرمو دست بسته و با پای گچ گرفته توی زندان و دادگاه نبینم؟!😠😵 _چرا جوش آوردی و داد می زنی ریحان جان؟! سر دردت بدتر میشه ،اصلا حق با تواه و من ساکت میشم ببخشید خوب شد؟😕😒 خجالت کشید از این که صدایش را برای ترانه بالا برده.. و طوری با او برخورد می کرد که انگار مقصر ماجراست. دوباره چشمه ی اشکش جوشید و گفت: _بخدا هنوز از شوک تصادف بیرون نیومده بودم که امشب این همه خبر جدید و وحشتناک شنیدم .من ظرفیتم انقدر بالا نیست ،دق می کنم !😣 _چرا دق بکنی عزیزم؟ تو باید شاکر باشی که حداقل حالا ارشیا رو داری و بلای بدتری توی سانحه سرش نیومده. مسائل مالی که لاینحل نیست. _می دونم😞 _اما ریحانه ،یعنی واقعا این همه مدت ارشیا در مورد مشکلات و قضیه ی کلاهبرداری افخم چیزی نگفته بود بهت😟 _نه اصلا عادت نداره که بحث کار رو باره خونه ولی فکر می کردم که بدخلقی های بدتر شده ی چند وقت اخیرش بی دلیل نباشه. _نوید حتی اگر سرچهار راه به گداها پول بده هم به من میگه.برام عجیب و غیر قابل هضمه که یک مرد تنها این همه مشکل رو به دوش بکشه و عجیب تر اینکه تو هم هیچ چیزی نفهمیدی!😕 _از بس احمقم ترانه ،😔من هیچ وقت زن خوبی برای ارشیا نبودم،اگر بودم انقدر آدم حسابم می کرد که ورشکست شدنش رو بگه حداقل! ادامه دارد... نویسنده ؛الهام تیموری
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش می کشید... _اینطوری نگو خواهر گلم .شاید دلایلی داشته که ما بی خبریم .بنظرم فعلا مشکل اصلی رو گم نکنیم بهتره _یعنی چی؟😥 _میگم یعنی بهرحال تو تازه متوجه شدی که ارشیا ورشکست شده و شریکش بعد از چند سال سابقه ی دوستی و همکاری قالش گذاشته و نیست و نابود شده،مگه نه؟ _اوهوم _از اون طرفم شوهرت چند روز پیش برای دیدن کسی که نمی دونیم کی بوده با سرعت و عصبانیت سمت فرودگاه می رفته که تصادف می کنه.تمام داستان همینه،اتفاقی که امکان داره برای هر آدمی بیفته.منتها چیزی که الان اهمیت داره پیدا کردن راهکاره برای کمک به ارشیا نه چیز دیگه!😊 _چه راهکاری؟ارشیا تمام عمر در نهایت شرافت کار کرده و با زحمت پول روی پول گذاشته😠😲 _چه خبرته بابا؟مگه من میگم بیا بریم گدایی که جیغ جیغ می کنی؟!😑 _کاش بابای ارشیا زنده بود ترانه!اون تا قبل از فوتش حامی خوبی بود اما همین که از دنیا رفت ،بقیه افتادن روی ارث و میراثش بدبختی اون خدابیامرزم تمام اموالش رو به اسم مه لقا کرده بود! همین باعث شد که اون فکر کنه تسلطش روی بچه ها از قبل بیشتر شده .اما تو که می دونی ارشیا هیچ وقت وابسته ی مادرش نبود که مثل اردلان گوش به فرمانش باشه _آره ولی خب الان... _الانم که اوضاعش بهم ریخته مطمئنم بازم راضی نمیشه بخاطر پول و کمک، دست به سمتشون دراز کنه .من مطمئنم! _پس یعنی هیچ توقعی از سهم خودش نداره؟😟 _همون سالی که مادرش کوچ کرد و از ایران رفت ، اتمام حجت کردن .ارشیا گفت که همه جوره می خواد استقلال داشته باشه... ترانه از جا بلند شد و گفت : _کلا از خانوادش دل بکن پس ،اینطور که پیداست خودت باید یه کاری بکنی _چه کاری؟ _منم نمی دونم اما بالاخره باید‌ یه راه چاره ای باشه ! با چهره ای متفکر از اتاق بیرون رفت و ریحانه را با ذهنی مشوش تنها گذاشت تمام شب‌ را بی خوابی کشیده و فقط غصه خورده بود. بهتر از هر کسی‌ اخلاق همسرش را می شناخت و‌ مطمئن بود بخاطر غرورش کمک هر کسی‌ را قبول نمی کند! تازه آفتاب زده بود که دوش گرفت و‌ با این که گرسنه بود اما بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفت. دیروز عصر با بهانه ی خستگی بعد از چند روز مداوم در بیمارستان بودن به خانه رفته بود ... ارشیا نباید می فهمید که دیشب با رادمنش ملاقات داشته و حالا از همه چیز باخبر شده! هنوز هم به اعصابش مسلط نشده بود ، حس می کرد امروز حوصله ی سلام کردن به پرستارها را هم ندارد اما مجبور به حفظ ظاهر بود. پشت در اتاق 205‌ لحظه ای ایستاد ، نفس بلندی کشید و به آرامی در را باز کرد.. توقع داشت ارشیا مثل روزهای قبل در این ساعت خواب باشد اما بیدار بود.. و چشم‌در چشم شدند.. مثل کسی که کار بدی کرده و منتظر توبیخ است، هول کرد و دستپاچه گفت : _س..سلام ...بیداری؟! بدون اینکه پاسخی بدهد سرش به سمت پنجره چرخید . خوب بود که بیشتر از این دقت نکرده بود اگرنه حتما متوجه اوضاع بهم ریخته اش می شد.. چادرش را در آورد و روی مبل چرم کنار تخت انداخت . همیشه و همه جا دور و بر ارشیا چیزی از جنس چرم بود انگار ! وسایلی را که آورده بود با سلیقه توی یخچال گذاشت.. دلش سکوت می خواست ،خداروشکر که همسرش کم حرف بود! _کجا بودی؟ همچنان که خودش را مشغول نشان می داد، بی تفاوت گفت : _پیش ترانه ،کمپوت می خوری یا آبمیوه؟ _رو دست ! متعجب برگشت و پرسید : _چی؟😟😥 ادامه دارد..
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت : _چرا چشمات انقدر پف کرده ؟😕 شانه ای بالا انداخت و آب پرتقال رادرون لیوان ریخت🍺 _سردرد داشتم😊 _چرا؟مگه عصبی شدی؟ از ارشیا بعید بود این کنجکاوی و سوال و جواب کردن ! _خب ... تمام این هفته عصبی بودم، بخاطر تو😍 _حتما دیشب تا صبحم گریه کردی ، بخاطر من ،نه ؟!😐😠 یعنی رادمنش چیزی گفته بود ؟! شک کرد ... _اوهوم... جات تو خونه خالی بود😊 _گفتی پیش ترانه بودی که😠 _ترانه پیش من بود ، بازجویی می کنی😕 _از دروغ گفتن متنفرم😠 پس فهمیده بود ...نفسش را فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد: _خدا بخیر کنه !😥 بلند گفت: _چه دروغی ارشیا؟😊 _یعنی فکر کردی چون موقتا علیل شدم و این گوشه روی این تخت لعنتی گرفتارم، دیگه حواسم به چیزی نیست؟😠 عصبانی شده بود و این اصلا‌ به نفع ریحانه نبود! _آروم باش ،اتفاقی نیفتاده که،بخدا من فقط ...😥 _بس کن خانوم!قسم نخور، دروغ گفتنم حدی داره😠 شاید بهتر بود سکوت کند ... نشست و مستاصل نگاهش کرد! _خودت می دونی که هیچ وقت دوست نداشتم زن و زندگیم رو با شرکت و کارم قاطی بکنم ،چون یه بار ضربه خوردم و تاوان دادم! پس با چه اجازه ای راه افتادی دنبال وکیلم و قرار ملاقات گذاشتی؟ یعنی رادمنش انقدر دهن لق بود؟جواب سوال ذهنیش را ارشیا داد : _اینم که من از کجا فهمیدم مهم نیست ، این که تو چرا فهمیدی مهم تره . هر چند مطمئنم زیر سر ترانه ست نه خودت😠 _من غریبه ام؟ توقع داری وقتی به این حال و روز افتادی مثل همیشه کور و کر بمونم؟😲😡 حالا صدای جفتشان بلند شده و صورت هر دو گلگون از عصبانبت بود ... _تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟😡 چرا بدبخت شدنم رو جار زدی؟😡چرا خواهرت باید از ورشکست شدنم با خبر بشه؟ هان؟ 😡 _ترانه که ... _بس کن ... نمی خوام چیزی بشنوم ، هیچ می فهمی که با این دوره افتادن و سرک کشیدنت فقط منو خُرد کردی؟شما زنها آخه چی می فهمین از دنیای ما مردا😠 _ببین ارشیا ... _توقع نداشتم ریحانه،از تو توقع این دزد و پلیس بازیا رو نداشتم احساس می کرد بی گناه ترین متهم روی زمین است، چه آدم کم اقبالی بود! برای آخرین بار دهن باز کرد تا توضیح دهد: _ببین من ...😐😥 _بسه،دلیل بیخودی نمی خوام، فقط از اینجا برو ...برو لطفا‌!😠👈 عصبانی شده بود.. و تحمل داد و بیدادهای او را نداشت، دوباره اشک ها راه گرفته بودند .😭 چادرش را برداشت و با‌‌ سرعت بیرون رفت.. ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت پشت میز آشپزخانه نشسته بود، لیوان چای☕️ در دستش بود.. و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه می کشید احساس می کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته.. و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد! چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود! دلش می خواست زنگ بزند و تا می تواند بد و بیراه بگوید بخاطر رازداریش! اما می ترسید با هر حرکت جدیدی آتش فشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشن تر بکند!😣 _چیزی شده دخترم ؟خیلی ساکتی😊 از حضور زری خانم معذب بود.. اما چون طبقه پایین را رنگ می کردند چند روزی مهمان خانه ی پسرش شده بود.. گویا هرچند او هم بی خبر و سرزده آمده بود پیش ترانه ... خانه ی خودش و تنهایی را ترجیح می داد . مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود ... _نه حاج خانوم، چیزی نشده🙂 سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لب هایش کش نمی آمدند! _رنگ به رو نداری ،چیزی می خوری بیارم؟ _نه ،ممنونم هیچی ... _خلاصه که منم مثل مادرت،تعارف نکنی عزیزم با یادآوری خانم‌جان و نبودش‌ غصه ی عالم تلنبار شد روی قلبش... دوباره اشک به چشمش‌ نشست ، هیچ چیز از دید مادرها دور نمی ماند انگارگفت: _یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانم جان رو حس می کنم ،انگار بعضی‌ دردا و صحبتا فقط‌ مادر دختریه زری خانم مهربانانه لبخند زد ،دستش را گرفت و گفت: _حق داری.خدا رحمتش کنه،زن نازنینی بود😊 بعد هم سری تکان داد و بلند شد _اما تا بوده همین بوده! دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته...تازگیا حواس پرت شدم.نگاه به قیافه ی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر،من جونم به همین دیگچه های مسی و قدیمیه.هرچی هم بگن تفلن اله و بله و خوبه بازم قبولشون ندارم که ندارم.. هنوز داشت صحبت می کرد که ناغافل در مسی از دست لرزانش سر خورد.. و با سر و صوا پرت شد روی سرامیک های دو رنگ آشپزخانه.... همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود.. رشته های نیمه پخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند. 💭💭💭💭 💭و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده می لرزید. نگاهش خورد به دست گره شده ی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس... هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد: _میشه برای من دل نسوزونی ؟!😡دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش می گیره وجودمه😡🗣 فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود! با اینکه همچنان در شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی در حال جوش روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد. _ن...نمی خوای بگی چی شده؟! _یعنی خودت نمی دونی؟ _آروم باش تو رو خدا،اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف می زنیم.بیا رو دستت آب خنک بگیر تا... _همش تظاهر و تظاهر...اه ! بسه بابا😠 _چه تظاهری؟من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟!😥😢 _ده بار،ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی... _همین؟!خب خونه نبودم _دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه😠 داشت آشفته می شد ولی می خواست درکش کند! 💭💭💭💭💭 با صدای زری خانم به زمان حال برگشت: _ببخش دخترم ترسیدی؟پیری و هزار درد،دستم قوت تحمل یه در رو هم نداره چشم های به اشک نشسته اش را بالا آورد و ناخواسته گفت: _حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم😢 ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت _حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم.😢 _چه قولی؟!نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری،حال شوهرت خوبه؟🙁 دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود! انقدر موج منفی برای خودش فرستاده.. و فکر و خیال های عجیب و غریب کرده بود.. که تا خرخره پر شده بود. سرش مثل فرفره رنگی های کوچک دوران بچگی اش پیچ و تاب می خورد ، چیزی در درونش معده اش می جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می فرستاد. بوی غذایی که روی گاز بود.. و توی فضای نقلی آشپزخانه می پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود. از هزار سو تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی... هرچند دلش نمی خواست اما ناگهان مجبور شد به سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد...😖 کاش می توانست بلاتکلیفی و غم های تلنبار شده ی سر دلش را عق بزند! فقط همین حال و روز جدید را کم داشت! صورتش را که شست خودش هم از دیدن چهره ی رنجورش در آینه وحشت کرد. به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد!رنجبر.. همه ی رنج ها سهم او بود و بس.. 😣 در را که باز کرد زری خانم با لیوانی در دست به انتظارش ایستاده بود.😊🍺 خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت!😞 _بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره با تمام ناتوانی اش لیوان را گرفت ،زیرلب تشکر کرد.. و همانطور سرپا کمی مزه کرد شیرینی اش را. _چرا نمی شینی؟ گوشه ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید: _همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده.دلم می خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده ام! 💭💭💭💭 کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری،.. انگار کوبش تبل ها درست به قلب او وصل بود... خدایا باید خوشحال می بود یا ناراحت؟دوباره هوس نذری کرده بود! قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.😢 انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند. به قول خانم جان به زمین و زمان بند نبود! حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می کرد. ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود مشهود بود! فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می کرد کمتر موفق می شد. ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمی فهمید! خب هر بچه ای گریه می کرد..!! حتی سر سفره عقد! ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون.. تا آرامش به فضای محضر برگردد.. یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا! بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته،.. با ریحانه تماس گرفته و گفته بود: 📲_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!فرنوش رو داریم می بریم پیش دکترش _چرا؟بدتر شده؟😧 _نه تو دلواپس نشو بیخودی.یکم تب داره نگرانم اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش،ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا!گفتم به خودت بگم😕 _ترس؟😟 _بگذریم حالا....ریحانه جونم فقط ببخشید،که نشد باشم تو لحظه های قشنگت _این چه حرفیه،بچه واجب تره.مراقبش باش😊 _فدای تو عروس مهربون،خوشبخت بشی عزیزم😊 و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد: _فریبا بود؟😠 _بله...😊 _نمیاد نه؟😕😠 نگاهش کرد،این رویا بود یا کابوس؟!بین زمین و آسمان دست و پا می زد.بعد ترها جای فریبا می بود یا ... با بغض پنهانی که خیلی هم بی دلیل نبود پاسخ داد: _داره میره دکتر مطمئن بود چیزی جز نگرانی،لحظه ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود،دقیقا چیزی مثل بغض خودش! _بچه خوبه؟! _آره فقط می خوان خیالشون راحت بشه و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید؛ ارشیا انگار امضای بند نانوشته ی آخر را شفاهی می خواست! _قول و قرارمون که یادت می مونه،نه؟ دوباره و سه باره از هم فرو پاشید، به چهره ی دلواپس خانم جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد دانست باید تردیدها را پس و پیش کند! سری به تایید تکان داد و امیدوار بود قطره اشک😔😢 کوچکی که روی انگشت های گره خورده اش چکیده را کسی ندیده باشد .. 💭💭💭💭💭💭 دست های چروک خورده ی زری خانوم دست سردش را گرفت. _هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت😒 _نباید با وکیلش قرار میذاشتم،ارشیا ناراحته ازم میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.😔 _حرفش بی حساب نیست😊 _نیست که دلم آشوب شده،اما باید می فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟من زنشم!اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم😥 _پرسیدی و نگفت؟😊 چه سوال سختی بود! در واقع کمترین کاری که می کردند حرف زدن بود نه او می پرسید و نه ارشیا _نه😞 _حالا مردت فکر و خیال کرده که بی اعتمادش کردی پیش دوستش؟😐 _شما که نمی دونید حاج خانوم،اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...😔 _حق داره مادر،یه چیزایی خانم جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش،😊ندیده و نشناخته نیستم که.شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی زنش رو می شناسه! لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می پرسیدی از دلش در بیار مرد جماعت، موم دست زنه.. 😊☝️اگه زن... هرچند سعی می کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط، اما بغضی😢😣 که هدیه ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده بود و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می آورد برای سر وا کردن! ناغافل پرید وسط حرفش و گفت: _اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!😭 ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت ناغافل پرید وسط حرفش و گفت: _اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!😭 شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن،.. نفسش گره خورد میان سینه و حتما گونه اش هم مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش،سرخ شده و رنگ برداشته بود! نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی.. و خسته از نصیحت شنیدن های تکراری، جلوی چشمان ناباور زری خانم دست های لرزانش را روی صورتش گذاشت و بغض لجوج ترکید...😭😫 دوست داشت زمین دهن باز کند و او را درسته ببلعد...😭😣 نه فقط از خجالت نه، قدرت مواجهه با هیچ چیز را نداشت... به دقیقه نرسیده توی آغوش گرم و مادرانه ی زری خانم گم شد.🤗 _قربون بزرگیت برم امام حسین😊 یعنی امام حسین مخفیانه ترین نذر چند ساله اش را ادا کرده بود؟! حتی امسال که پای دیگ عمو نبود؟صدای دسته کم و کم تر می شد و او آرام تر. زمزمه کرد...یا امام حسین با صدایی که خشدار شده بود گفت: _نمی دونید چند وقته،چند ساله که تمام بی کسی هام گره شده توی گلومو خفم می کنه ریز ریز ...چه روز و شبایی که ثانیه به ثانیه شمردم تا تموم بشن تنهاییام ... فکر می کردم بلاخره یه جایی منم مثل بقیه زندگیم روی دور میفته و درست میشه.اما نشد و حالا نا امیدتر از همیشم، انقدری که دلم می خواد بمیرم. نوازش دست های زری خانم را روی‌‌ سرش دوست داشت . انگار بچه شده بود و داشت گلایه می کرد از همه جا.. _نگو ریحانه جان، . کار تو نیست.اونم حالا که خدا بهت نظر کرده!😊 _از همین می ترسم زری خانوم،هرچند که هنوزم مطمئن نیستم...😞😢 _برق چشمات و تجربه ی من پیرزن که دروغ نمیگه،اما برو دکتر و خیالت رو راحت کن😊 _وای نه!اگه مطمئن بشم باید ارشیا بفهمه،اگه ارشیا بفهمه هم...😞 _خوشحال نمیشه؟ _اصلا!ما قول و قرار داشتیم😞 _بسم الله!چه قولی دختر؟😐😳چه قراری؟والا بخدا آدم سر از کار شما جوونا در نمیاره.🙁عوض اینکه بعد چندسال سوت و کور بودن زندگیتون و به قول خودت تنهایی،حالا که خدا لطف کرده و در رحمتش روتون باز شده خوشحال باشید تازه اینجوری! لا اله الا الله... اشک هایش را پاک کرد و به مبل تکیه زد،دلش خلسه می خواست. _چی بگم...همینجوریشم منو ارشیا مثلا داریم زندگی می کنیم!😞😣 _مطمئنی تو خودت رو از خیر و شر همسرت جدا نکردی؟😕 _چیکار باید می کردم؟😞 _گذشته ها که گذشته ولی از الان دستت رو بذار رو زانوت ،بسم الله بگو و بلند شو.برای هیچ وقت دیر نیست.اگه چند سال از زندگیت رو سنگرنشینی کردی حالا وقتش شده که بری وسط میدون.😊 _میدون؟!😧 _بله،همیشه هم جنگ به ضرر آدم نیست. گاهی سرک بکش به اطرافت و مثل کبک سرت رو زیر برف نکن.لااقل تکلیف خودت و دلتو معلوم می کنی مادر ...اینم قبول کن که یه جاهایی کم کوتاهی نکردی.😊کلات رو قاضی کن و ببین چه وقتایی رو خالی کردی.مرد که فقط از زنش توقع قرمه سبزی جا افتاده و کیک و شیرینی نداره....😉 _ارشیا منو آدم حساب نمی کنه که حتی از روزمره هاش حرفی بزنیم.😞😣 _لابد اخلاقشه، مگه با بقیه در موردش حرفی می زنه؟😊 _نه😞 _خب پس توقع نداشته باش که وقتی تو سکوت می کنی اون وراجی کنه.☝️ زن باید داشته باشه،مردها با اینهمه کبکبه و دبدبه وقتایی هست که از همه موجودات میشن و نیاز به دارن، چندبار با مهربونی از‌زیر زبونش حرف کشیدی بیرون؟😊 _شما که نمی دونید آخه ...🙁 _گوش کن ریحانه جان، الان باید بدی به رویه ی همیشگی زندگیت. شاید از نظر شوهرت تو زن خونه نشینی هستی که چشمش به دهن مردشه تا اطاعت کنه، هیچ مردی از چنین زن بی اراده ای خوشش نمیاد. تو باید خودتو جنمت رو حالا که وقتش شده نشون بدی😊✌️ _چجوری؟😥🙁 _اول بهم بگو که حاضری از پیله ی تنهاییت بیرون بیای؟😊 _از خدا می خوام😢🙏 _پس بسم الله بگو و قدم به قدم پیش برو😊 ادامه دارد...