eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
521 دنبال‌کننده
237 عکس
308 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت _میتونی این چوبا رو هم ببری پیش آتیش باباجون؟👴🏻 -آره.... اومدم...☺️ دراز کشیده بودم تو خاک... زیر سایه درختی🌳 و آسمون☀️ رو نگاه میکردم... تا حالا اینقدر آرامش از طبیعت نگرفته بودم😇🍃 🌿بوی دود آتیش زیر کتری، 🌿بوی خاک خیس، 🌿بوی برگ درختها، 🌿بوی عطر گل هایی که در اطرافم بودن 🌿بوی علف هایی که زخمی شده بودن 🌿بوی روستا 🌿همه اینا با صدایی که از زنگوله گوسفندها از دور بگوش میرسید 🌿صدای بلبلهای داخل شاخه ها 🌿بعضی وقتها قار و قار کلاغ 🌿 آواز! اُلاغِ تو باغ همسایه 🌿صدای پارس سگ های گله 🌿 و البته صدای مرغ و خروسها... همه یه سمفونی 🎼خیلی جالب و هیجان انگیز در عین حال آرام بخش درست کرده بودن😇😌 من که همیشه گوشهام با صدای ماشین🚗 و موتور🏍 و نهایتا آهنگای دوبس!دوبس!! 🔊آشنا بود.... از این فضای سکوتِ صدادارِ!😇 آکنده از بوهای متداخل واقعا لذت میبردم😍 مخصوصا که روی خاکی خوابیده بودم.... که از شدت خنکی😇 داشتم یخ میکردم😆 خودم رو تکوندم.... و یه نگاه خنده دار به لباسای شیک و سوسولیم 😅که دیگه با تکوندن هم تمیز نمیشد کردم😆 💭سوگل-اگه مامان با این سر و وضع ببیندت پوست سرت رو میکنه😁 بی اختیار یاد جمله های شیطنت آمیز سوگل افتادم... که همیشه دلهره الکی به دلم میانداخت.😕😏 یه نیشخندی زدم... و رفتم سراغ بابامرتضی که با بیلش مشغول جابجا کردن خاک بود -بیا خستگیت رو بگیر منم الان برات چایی☕️ میریزم 👴🏻_باشه باباجون اینم سیراب کنم اومدم☺️ چوبها رو برداشتم و اومدم سمت آتیش -علفای پای درختا رو گفتی کجا بریزم؟ +قربون دستت بِبَر👆 ته باغ کنار دیوار سمت چپ که درخت نداره تا بعدا بسوزونمش _👴🏻چقدر این چایی باغی امروز بهم چسبید... دستت درد نکنه خستگی یه عمرم در اومد😍☺️ -نوش جونت من که فقط ریختم ... خودت دم کردی😇😊 _آره اما خیلییی قشنگ ریختی!👴🏻👌 💖بی اختیار اشکم جاری شد😢💖 معلوم بود بعد از فوت مادربزرگ خیلی دل شکسته شده و تنهایی حسابی غصه دارش کرده... 😔 _بخور باباجون تو هم بخور که بیشتر مزه بده...😋خداروشکر...هی.... یه آهی کشید😒 و چاییش رو سر کشید صورتم رو قایم کردم که نبینه.... کمی سعی کردم گذشته رو تداعی کنم.... 💭واقعا چرا بابام جای به این باصفایی رو ترک کرده؟؟😟😒 💭چرا تو این چند سال اصلا ما رو اینجا نیاورده؟؟🤔😐 💭یعنی اینجا از اتریش دورتر بوده؟؟😕یا اومدنش سخت تر بوده؟؟ _خیلی فکر نکن باباجون ... خدا بزرگه..... بالاخره تنهایی منم یه روزی تموم میشه... همه میان اینجا.... اینو مطمئنم...👴🏻😊 بغض گلوم رو گرفت... کاملا منظورش رو فهمیدم😓😞 پیش خودم حس کردم این پیرمرد لحظه به لحظه و قدم به قدم داره غصه میخوره.... و فکر بچه هاشه که تنهاش گذاشتن ❓آخه چرا!؟؟❓ جرات نکردم از بابام بپرسم -بابامرتضی .... چرا عمه فاطمه از پیشتون رفت؟؟😒 _تو که هنوز چاییت رو نخوردی !!😋😊حالا یه وقت برات تعریف میکنم... فعلا اگه دوست داری کمک کن وسایل رو جمع کنیم بریم یه سری پیش مش عیسی کارش دارم... 👴🏻😊 💭رفتم تو فکر!! مش عیسی برا چی؟؟🤔 دلم نیومد بگم نه .... 💭فکر تنهایی این سالهاش مثل طوفان فکرم رو مخدوش میکرد... _غصه نخور ... این دفعه از جای خلوت میریم خیلی اذیت نشی باباجون👴🏻😊 -باشه ..... بزار من الان خودم همه رو جمع میکنم .....😇💪شما خستگیت رو بگیر☺️👌اصلا چند دقیقه دراز بکش میخواستم با این حرفها... دیر رسیدنم رو جبران کنم... 😒حتی نیومدن بابام رو!!...😔 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت....😕😒 پدر ومادرم متوجه شدند من نیستم و کرده ام. بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی شده بودم که با همه ی قوانین می کند....✋ تابستان سپری می شد.... برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت... یک روز با تماس تلفنی📲 کاوه غافلگیر شدم. 😟 ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستی‌مان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد... آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود...🕓 بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم گرفتم دوباره بروم... 😊 در و آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی🌷شهدای گمنام🌷 شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم.👀 همان دختر دلنشین💎 با همان کتاب کوچک📖 مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد... انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید...💓 کمی نزدیک تر شدم... احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود. چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم : _ سلام. سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و 💎رویش را گرفت.💎 ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند.... باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد.💓💎 جواب سلامم را داد. گفتم : _ منو یادتون میاد؟ + نخیر. _ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین... + بله... یادم اومد. _ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد. + فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون. _ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم. صدایش ملایم و دلنشین بود.... کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم.💓🙊 دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم : _ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟ با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت : + چه سوالی؟ _ چرا میاین اینجا؟ انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد : + بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه ای دارن... بقیه ی حرفش را خورد و گفت: _"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار." اجازه نداد خداحافظی کنم. به سرعت دور شد... در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.😢 در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ ای از او نداشتم... همانجا نشستم... و از آن خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم... اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در 🌷قطعه ی شهدا🌷 نخواهم دید... ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت من صدای پای داعش را درنزدیڪی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم ڪه با گریه التماسش ڪردم : _حیدر تو رو خدا برگرد! فشار پیدا نڪردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام ڪرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت ڪه با خشمی عاشقانه تشر زد: _گریه نڪن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه ڪوچیڪ ڪجا آواره شدن، چجوری برگردم؟ و همین نھیب عاشقانه، شیشه شڪیبایی‌ام را شڪست ڪه با بی‌قراری شڪایت ڪردم : _داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم! از سڪوت سنگینش نفھمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌ھای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب ڪردم : _اگه من اسیر داعشی‌ها بشم خودمو میڪشم حیدر! به نظرم جان به لبش رسیده بود، ڪه حرفی نمیزد و تنھا نبض نفس‌هایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود : _حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت! قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم ڪه غرش وحشتناڪی گوشم را ڪر ڪرد. در تاریڪی و تنھایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور ڪنم این صدای انفجار بوده ڪه وحشت‌زده حیدر را صدا میڪردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد. عباس و عمو با هم، از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشڪش زده بود. زبانم به لڪنت افتاده و فقط نام حیدر را تڪرار میڪردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم ڪه دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرڪت میڪرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود ڪه نقش زمین شدم. درست همان جایی ڪه دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت. بین هوش و بیهوشی بودم، و از سر و صدای اطرافیانم تنھا هیاهویی مبھم میشنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلڪ‌هایم تابید و بیدارم ڪرد. میان اتاق روی تشڪ خوابیده بودم و پنڪه سقفی با ریتم تڪراری‌اش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم، و یادم نمی‌آمد دیشب ڪِی خوابیدم ڪه صدای انفجار نیمه شب مثل پتڪ در ذهنم ڪوبیده شد. سراسیمه روی تشڪ نیم خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلڪه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه ڪشید ڪه با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مھربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سڪوت مظلومانه‌ آخرین لحظاتش،لحظاتی ڪه بیرحمانه به زخم‌هایش نمڪ پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بی‌قراری میتپید ڪه دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشڪ خون میبارید! از حیاط همھمه‌ای به گوشم میرسید .... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟جایی برای سگ ها دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... . - آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ... - بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... _هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... . - اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... . خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... _اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی... _ طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... _نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... . بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... _از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... . بلند شدم و رفتم سمت در ... _مطمئن باشید آقای رئیس ...من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ...حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... . این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت روز جمعه از راه رسید.. سُرور خانم به زهراخانم.. جریان را گفته بود.. تقریبا همه میدانستند.. بجز عباس عباس رانندگی میکرد.. بسمت خانه عمورضا.. هنوز اخمش را حفظ کرده بود.. اخم از چهره اش کنار نمیرفت.. در دلش.. با خودش گفت.. _باس یه سربند هم بخرم.. واس تو ماشین.. از جمله خودش لبخندی زد..😊 حسین اقا بحث را باز کرد.. _یکی دو روز نمیخاد مغازه بیای😊 عباس_ واس چی😠 زهراخانم_ یه امر خیر.. در پیش داریم.. باید کمکم کنی مادر😊 عباس_ امر خیر.!..؟😟😠 زهراخانم.. دست عاطفه را در دستش گرفت و گفت _یه خاستگار خوب.. برای خواهرت اومده.. میخایم شوهرش بدیم😊😁 عباس روی ترمز زد _غلط کرده هرکیه.. به چه جراتی خاستگاری کرده..😠 حسین اقا با لبخند گفت _میشناسیش بابا.. هرکسی ک نیست.. ایمان هست😊 عباس از آینه ماشین.. نگاهی به خواهرش کرد.. عاطفه با دیدن نگاه اخموی عباس..😠 خجالت کشید.. و با شرم سر به زیر انداخت..🙈 چه ذوقی کرده بود.. منتظر بود.. به عشقش برسد.. اما نگران حرکات.. و عکس العمل برادرش بود.. عباس سکوت کرد.. و چیزی نگفت.. به خانه اقارضا رسیدند.. عباس ماشین را پارک کرد..و گفت _شما برید من بعد میام😠 هیچکسی پیاده نشد..زهرا خانم با نگرانی گفت _زشته مادر تو نباشی😊 عباس_ میام مامان..! شما برید.. با پیاده شدن حسین اقا.. زهراخانم و عاطفه هم پیاده شدند عباس به سرعت.. بطرف مرکز فرهنگی رفت.. ٢ سربند دیگر خرید.. همان لحظه یکی را روی پیشانی اش بست.. کارت کشید.. درماشین نشست.. از آینه.. نگاهی به خودش کرد.. لبخند دلنشینی زد.. ✨چقدر سربند به او می آمد.. 😍✨ سربند دومی را باز کرد.. میبویید و میبوسید☺️😍 سربند را.. روی فرمان.. محکم گره زد.. سریع استارت زد.. و به سمت خانه اقارضا حرکت کرد.. با ذوق دستش را.. روی سربندی که.. به فرمان گره زده بود میکشید.. و بعد به قلب و چشمش میکشید.. _باس کم کم فقط لبخند بزنم...😊 سربندی که.. به پیشانی اش بسته بود برداشت.. در داشبورد گذاشت.. به خانه اقا رضا رسید.. بسم اللهی گفت.. با لبخند از ماشین پیاده شد..😊 نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨بچه شرور ما با چشم های سرخ و باد کرده اش بهم خیره شد .. . - کریس وارد دبیرستان که شد تحت تاثیر یکی از 🔥گروه های گنگ🔥 اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده بود ... نمی دونم 🔥مواد 🔥هم مصرف می کردن یا نه ... اما چند بار توی جیب هاش 🔥سیگار🔥 پیدا کرده بودم ... با لالا👱🏻‍♀ هم همون جا آشنا شد ... خیلی بهم نزدیک بودن ... نیمه شب🌌 به بعد برمی گشت ... حتی چند بار مست بود ... باورم نمی شد ...😰😭 مگه چند سالش بود که از اون سن شروع کرده بود؟... می گفت: اونها من رو درک می کنن ... بین ما پیمان برادری بسته شده ... ماها یه تیم هستیم ...😨 یه خانواده ایم... من اونجا آزادم ... سرش پر شده بود از این کلمات ... مگه ما چی بودیم؟ ... زندان بانش بودیم؟ ... ما خانواده اش بودیم ... پدر و مادرش ... 😞😢 بغض سنگینی راه گلوش رد بست ... و چشم هاش بیشتر از گذشته می لرزید ... انگار منتظر کوچک ترین اشاره برای بارش دوباره بودن ... - رابطه اش با پدرش چطور بود؟ ...😒 نگاه پر از دردش از پنجره به بیرون دوخته شد ... و سکوت ناخوش آیندی فضا رو پر کرد ... ثانیه ها به سختی می گذشت ... نگاهش با حالت معناداری برگشت روی من ... - اینکه شوهرم نتونست بهتون اعتماد کنه و حقیقت رو بگه ... باعث شده بهش مشکوک بشید؟ ... شما بچه دارید کارآگاه؟ ...😒👶🏻 سرم رو به علامت رد تکان دادم ... - اگه بچه داشتید حس ما رو درک می کردید ...😔 و می دونستید هیچ پدر و مادری نمی تونن به بچه خودشون آسیب بزنن ...☝️ نمی دونستم توی اون شرایط چی بهش بگم ... بهش بگم من خانواده هایی رو دیدم که پدر یا مادر ... قاتل فرزند خودشون بودن؟ ... یا ... توی اون لحظات، کاری جز سکوت کردن به ذهنم نرسید ...😔 - استیو مرد خوبیه ... واقعا یه مرد خانواده است ... از وقتی کریس به دنیا اومد با همه وجود برای ما و آینده بچه مون تلاش می کرد ... و نمی تونست تحمل کنه که پسرش دست به چنین کارهایی می زنه ... از هر راهی جلو اومدیم ... اما فایده نداشت ... حتی پیش مشاور رفتیم ... استیو عاشق کریس بود ... 😔عاشق پسرش بود ... 👈مخصوصا بعد از آشنایی با 🌸آقای ساندرز🌸 ... کریس دیگه اون بچه شرور قبل نبود ... 😊عوض شده بود ...✨👌 درسش ...👌 رفتار و اخلاقش ...👌 دوست هاش ...👌 همه چیزش ... این یه سال و نیم ... ... یک سال و نیمی که چقدر زود ... به پایان رسیده بود ...😣😞 ✨✍
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار 😔☝️از حال رفتنش را دیدم.... ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود... تکان نمی خورد.😧... ترسیدم.😨 صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد. جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است، مرد من،.. تکیه گاهم.،.. از دستش داده ام.😢 بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض است. دیگر برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد. حس می کردم حتی هم مرا می کنند و می گویند: ✨"عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است"✨ یکبار مصرف غذا می خوردیم،... صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم.😔 آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند. می افتاد به بدنش. بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد.😞 انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت مردِ من آرام می گرفت. مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید."
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت در برابر گذشته با مشت زدم توی صورتش ... . آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ....😡 خم شدم از روی زمین، ساکم👜 رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... _تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ...😏 اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ... .🚘 رفتم متل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول💵 با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی.👈 خرج خلاف و موادش نکن ....👉 گریه ام گرفت ...😢 دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران🍕 به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ... . یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای 35 دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد ...👥😏👥 صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق🔥😔 بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ... .😞🚶 جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم ... بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ... بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ «ویل» ... پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ... _مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات .... ادامه دارد... 📚 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت _حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم.😢 _چه قولی؟!نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری،حال شوهرت خوبه؟🙁 دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود! انقدر موج منفی برای خودش فرستاده.. و فکر و خیال های عجیب و غریب کرده بود.. که تا خرخره پر شده بود. سرش مثل فرفره رنگی های کوچک دوران بچگی اش پیچ و تاب می خورد ، چیزی در درونش معده اش می جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می فرستاد. بوی غذایی که روی گاز بود.. و توی فضای نقلی آشپزخانه می پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود. از هزار سو تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی... هرچند دلش نمی خواست اما ناگهان مجبور شد به سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد...😖 کاش می توانست بلاتکلیفی و غم های تلنبار شده ی سر دلش را عق بزند! فقط همین حال و روز جدید را کم داشت! صورتش را که شست خودش هم از دیدن چهره ی رنجورش در آینه وحشت کرد. به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد!رنجبر.. همه ی رنج ها سهم او بود و بس.. 😣 در را که باز کرد زری خانم با لیوانی در دست به انتظارش ایستاده بود.😊🍺 خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت!😞 _بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره با تمام ناتوانی اش لیوان را گرفت ،زیرلب تشکر کرد.. و همانطور سرپا کمی مزه کرد شیرینی اش را. _چرا نمی شینی؟ گوشه ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید: _همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده.دلم می خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده ام! 💭💭💭💭 کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری،.. انگار کوبش تبل ها درست به قلب او وصل بود... خدایا باید خوشحال می بود یا ناراحت؟دوباره هوس نذری کرده بود! قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.😢 انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند. به قول خانم جان به زمین و زمان بند نبود! حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می کرد. ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود مشهود بود! فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می کرد کمتر موفق می شد. ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمی فهمید! خب هر بچه ای گریه می کرد..!! حتی سر سفره عقد! ادامه دارد...
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد.. ☺️ ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد😊 عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️ محمد دوست داشت... بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️ دو روز قبل عروسی... محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍🙈 بالاخره زندگی ما تو💞 اردیبهشت سال ۸۵ 💞آغاز شد😊 چون خیلی قسط داشتیم...😕 من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم😊☝️ بالاخره دوماه بعدازدواج... تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂😊 قشنگ یادمه اونروز... محمد اومد خونه تا منو دید گفت: 👣_چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂 دویدم سمتش🏃😂 اونم پا گذشت به فرار🏃😂 و میگفت: 👣_وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری😂😂 هیولا😱😂 مااااماااان 😱😁😂😂 -أه محمد دودقیقه وایستا بگم😒☹️ 👣محمد:بفرمایید وایستادم ☺️😉 -کار پیدا کردم😍☺️ 👣محمد:خب شیرینیش کو 🍰😋بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه😋 درست کن 😂😜 ✍نویسنده؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت تو چشم به مى دوزى... قامت دو نوجوانت را دوره مى کنى و مى گویى : _✨ این کار را به شما مى گویم تا ببینم چه مى کنید. عون و محمد هر دو با مى پرسند: _✨رمز؟! و تو مى گویى : _✨آرى، قفل رضایت امام به رمز این کلام ،گشوده مى شود. بروید، بروید و امام را به بدهید. همین... به مى رسید...اما... هر دو با هم مى گویند: _✨اما چه مادر؟ را فرو مى خورى و مى گویى : _✨ مى خورم به حالتان . در آن سوى هستى ، جاى مرا پیش خالى کنید.... و از ، آمدن و پیوستنم را بخواهید. هر دو نگاهشان را به حلقه اشک چشمهاى تو مى دوزند و پاهایشان مى شود براى رفتن... مادرانه تشر مى زنى : _✨بروید دیگر، چرا ایستاده اید؟! چند قدمى که مى روند، صدا مى زنى: _✨راستى! و سرهاى هر دو بر مى گردد. سعى مى کنى محکم و آمرانه سخن بگویى: _✨همین باشد. برنگردید براى وداع با من ، پیش چشم حسین. و بر مى گردى... و خودت را به درون خیمه مى اندازى و تازه نفس اجازه مى یابد براى رها شدن و مجال پیدا مى کند براى ترکیدن و اشک راه مى گشاید براى آمدن. چقدر به گریه مى گذرد؟ از کجا بدانى ؟ فقط وقتى طنین به در میدان مى پیچید،... به خودت مى آیى و مى فهمى که کلام ، کار خودش را کرده است و پروانه شهادت از سوى امام صادر شده است. شاید این باشد که صداى فریاد عون را مى شنوى... از آنجا که همیشه با تو و دیگران ، آرام و به مهر سخن مى گفته.... نمى توانستى تصور کنى که ذخیره و ظرفیتى از فریاد هم در حنجره داشته باشد. ، دل تو را که از خودى و مادرى، مى لرزاند، چه رسد به دشمن که پیش روى او ایستاده است: _✨آهاى دشمن ! اگر مرا نمى شناسید، بشناسید! این منم فرزند جعفر طیار، شهید که بر تارك بهشت مى درخشید و با بالهاى سبزش در فردوس پرواز مى کند. و در روز حشر چه افتخارى برتر از این ؟! مى کنى از اینهمه و و این اشک که مى خواهد از پشت پلکها سر ریز شود، است.... اما اشک و شیون و آه ، همان چیزهایى هستند که در این لحظات نباید خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خیمه بیرون بگذارى . آن هنگام که بر تل پشت خیمه ها مى رفتى و حسین و میدان را نظاره مى کردى ، فرزند تو در میدان نبود. اکنون از خیمه درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنى به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک. و این دو گل نورسته چه دارد پیش ! اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، را فداى یک نگاه حسین مى کردى و عذر مى خواستى . اکنون از این دو هدیه کوچک، کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد....
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : رژ قرمز سوخته مادرم را برداشتم و آرام روی لبم کشیدم نمی خواستم پر رنگ بشود چون می دانستمباز مادرم می خواهد دعوایم کند ، به خودم داخل آیینه نگاه کردم فقط مانده بود موهایم را ببافم موهایم تا روی شانه ام بود اما باز می توانستم بافت های زیادی روی موهام بزنم برایم مهم بود که هرروز یک جور بافت بزنم آن هم به موهای طلایی ام که خودم عاشقش بودم. آماده نشسته بودم که مادرم بیاید ، پیامکی به گوشی ام آمد. محسن بود منتظر داخل یکی از کوچه های خلوت مدرسه بود پیامش را پاک کردم و منتظر ماندم. مادرم که آمد به رژم طبق معمول پیله کرد که آن را پاک کرد و لعیا از در خانه اشان بیرون اومد تا برویم ، پایین که رفتیم به کنار یکی از آیینه های ماشین رفتم و خودم را داخل آن دیدم و که لعیا رژش را جلویم گرفت. بیا بزن فقط قرمزه کم بزن از دستش گرفتم رو روی انگشت اشاره کشیدم و بعد هم روی لبم ، رژ را به خودش دادم و راه افتادم. قضیه محسن را همان صبح در نبود مادرم بهش گفتم که می خواهم بروم پیشش و در جریان باشد. خودش هم گفت قرار دارد. به همان کوچه ای که محسن بود رفتم ، لعیا از من جدا شد و به محسن که رسیدم او را دوباره با دوستش دیدم. از آدم های آویزان بدم می آمد آن هم همش به پستم می خورد. با دیدنم به سمتم آمد و دستش را جلویم دراز کرد و سریع من را به یک گوشه برد می دانستم به این دلیل است که نمی‌خواهد کسی من را ببیند آن هم در اینجا در نزدیکی مدرسه ام. " سلامت کو؟ این دوستت چرا همه جا باهات بادیگاردته؟ خندید و گفت: حالا ناراحتی نداره که سلام ، نه بابا آویزونه دیگه یکی از دوستاتم واسه این جور کن دست از کله کچل ما بکنه ، چه خوشگل شدی حالا اخم نکن که بهت نمیاد بلد بود چجوری حواسم را پرت کند چیزی نگفتم که دستم را در دستش گرفت و پشت دستم را هی می بوسید ، نمی دانم چرا اورا محرم خود می دانستم همیشه خانواده ام تاکید داشتند روی محرم نا محرم اما نمی دانم این پسره غریبه چطور برای من محرم بود ، محرم وجودم ، محرم درد و زخمم ، مثل یک قرص آرامش بخش برای من جز آرامش چیزی نداشت. فقط نگرانیم از این بابت بود که کجاها می رود و با چه کسی؟ خیالم راحت نمی شد. " میخوام برم مدرسم دیر میشه توام بری سریعاااا حالا زوده کجا می خوای بری وایسا ببینم الان ناراحتی