eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
461 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت....😕😒 پدر ومادرم متوجه شدند من نیستم و کرده ام. بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی شده بودم که با همه ی قوانین می کند....✋ تابستان سپری می شد.... برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت... یک روز با تماس تلفنی📲 کاوه غافلگیر شدم. 😟 ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستی‌مان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد... آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود...🕓 بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم گرفتم دوباره بروم... 😊 در و آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی🌷شهدای گمنام🌷 شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم.👀 همان دختر دلنشین💎 با همان کتاب کوچک📖 مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد... انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید...💓 کمی نزدیک تر شدم... احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود. چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم : _ سلام. سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و 💎رویش را گرفت.💎 ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند.... باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد.💓💎 جواب سلامم را داد. گفتم : _ منو یادتون میاد؟ + نخیر. _ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین... + بله... یادم اومد. _ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد. + فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون. _ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم. صدایش ملایم و دلنشین بود.... کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم.💓🙊 دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم : _ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟ با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت : + چه سوالی؟ _ چرا میاین اینجا؟ انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد : + بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه ای دارن... بقیه ی حرفش را خورد و گفت: _"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار." اجازه نداد خداحافظی کنم. به سرعت دور شد... در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.😢 در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ ای از او نداشتم... همانجا نشستم... و از آن خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم... اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در 🌷قطعه ی شهدا🌷 نخواهم دید... ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ همه در سکوتی محض بودند.... کسی حرفی نمیزد.کوروش خان با خشم😠به یوسف زل زده بود. و بانگاهش به او می فهماند. که اشتباه کرده این مهمانی را ترتیب داده...😠 که حسابش را خواهد رسید..😠 که اجازه نمیدهد به مراد دلش برسد...😠 که تلافی میکند...😠 گرچه خود کوروش خان.. حرفی نداشت برای این مهمانی. . اما حالا که در شرایطش قرار گرفته بود، پشیمان شده بود.😠 آقابزرگ باید تیرخلاص را میزد.! رو به پسرش محمد کرد. _ خب بابا نظرت چیه!؟ اگه راضی هستی بی پرده بگو. همه همدیگه رو میشناسیم. کسی غریبه بین ما نیس..!قراره یک عمر این دوتا جوون باهم زندگی کنن. نظر یوسف و ریحانه شرط اصلی ماجراست. اونو بعدا.. گرچه الانم مشخص شده.😊و همه تقریبا میدونیم. اما اول از همه باید تکلیف شما دوتا روشن بشه. هم کوروش و هم تو. خب چی میگی!😊 محمد_والا نمیدونم چی بگم آقاجون.حقیقت امر اینه من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم.😊 عمو محمد نگاهی به یوسف کرد. _یوسف رو مث کف دستم ولی...😊 نگاه محمد به برادرش گره خورد. محمد_ ولی نگران ارتباطم با هس. اگه خان داداش مخالفه. تا راضی نشه منم راضی نیستم.😊👌 کوروش خان گره ابروهایش باز شد..نگاهی به برادرش کرد.اما چیزی نگفت. آقابزرگ.. پسرش کوروش را فراخواند. درگوشه ای . آرام و سخن گفت. تا راه چاره ای پیدا کند.😊👌 خانم بزرگ.. نزد فخری خانم رفت. بااشاره طاهره خانم را فراخواند. که صحبت کند. شاید نرم میشد دل مادرشوهری که به این وصلت راضی نبود..! مرضیه آرام درگوش ریحانه میخواند.. خدا را، و ✨کارهای خدا✨را برایش میگفت. تا کمتر کند استرس😥 و غم😞 دل خواهر کوچکش را. علی بلند شد و کنار یوسف نشست... ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ آزمایشگاه خلوت بود... دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! . جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت. امروز دقیقا روز یوسف بود. عجب .. عجب .. عجب ... 💙یکشنبه از راه رسید... همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود. 💞 هم روز محرم شدنشان...و هم ✨پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زبارت جامعه کبیره..) .. برنامه چیده بود... که همه باغ برویم.که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.😕حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس ... باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود.🛣 این بار همه وسایل پذیرایی... بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود.😊👌 به 🌳باغ 🌲رسیدند.همه بودند... ⚜آقابزرگ و خانم بزرگ. ⚜عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش. ⚜کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش. ⚜خاله شهین با همسر و فرزندانش. ⚜عمو سهراب با همسر و فرزندانش. ⚜آقای سخایی بهمراه تک دخترش. نزدیک اذان ظهر بود... قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند.👌 باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨ هرکسی به کاری سرگرم بود... 🍃آقابزرگ مشغول گرفتن وضو. 🍃خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد. 🍃کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند. 🍃عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند. 🍃مرضیه و 🍃علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، را ترتیب داده بودند. 🍃ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت. 🍃یوسف، سجاده اش را پهن کرد.. نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود. سجاده را پهن کرد... با خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود.😭😫 زار میزد..باغ بزرگی بود... خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز🕊 میکرد.. نماز عصرش را خواند. و برگشت. فخری خانم و بقیه... گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود. ، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد. _عمو ، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم.😍 عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت: _ ..! بذار یه ساعت دیگه.😉 _ ، هرچی شما بگین☺️ بعد از صرف غذا... همه نشسته بودند. ساعت ٣🕒 عصر بود. یوسف و ریحانه کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را. 💞که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را.. 💞که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...! 💞💞💞💞💞💞💞💞💞 🎊🎊💞💞🎊🎊🎊💞💞 بعد از خواندن صیغه محرمیت.. فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند.😔 غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم😠 نشسته بودند.😔 ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت: _این...خدمت شما..💍 یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت: _مگه خوشتون نیامده بود؟😒 _وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..🙈 یوسف،لبخند پهنی زد... تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد.😍💍 ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.🙈 ریحانه_ممنونم از سلیقتون _سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!..😍 اون که بععله... سلیقم بیسته😎 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی.... این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این که... یوسف این بار تنها نبود..☺️ دلگیر نبود..😍 مهمانی برایش کابوس نبود..💞😊ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود...😇 خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..!😊👌 همه بودند... خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه. بعد از صرف ناهار... فخری خانم، میوه🍌🍎 و چای☕️ و شیرینی🍰 آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند. 🍃بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و 🍃بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود. ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را... جلو کشید. میوه ها را .هر کدام را میکرد. 🍎سیب را بصورت گل درآورد. 🍌موز را ستاره کرد. خیار را درخت. 🍊و پرتقال راخورشید. پوست ها را در ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید. همه مات حرکات ریحانه شده بودند.😟😯😧 حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم. یوسف دوزانو، ، ، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش.😍😎 دوهفته ای،... از محرمیتشان میگذشت.جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود. .. ، هنوز ریحانه بود. و یوسف بود.😞 حمید خواست شوخی کند. _میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.😆 حمید خندید.😂و به تبع حمید، بقیه...😂😂😂😂 💞یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..😔 💞ریحانه بقولش عمل کرد، باید میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، معشوقش. بود درست. بود درست. اما دلیلی خوبی برای نبود.😞☝️ ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقایوسف خودش هست برا همه چی. یوسف، کپ کرده بود...😳😍 ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد. _دل دریایی منو از کجا دیدی؟☺️ ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز🍌 را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت: _از که اون روز خوندید. از که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت .😊 تفسیری که شنیده بود... بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید... _این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟😊 _آره گرفته بودم ولی...😒 _ولی چی😊 باناراحتی نگاهی به مردش کرد. گفت: _هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.😒 چه چیز مهم نبود برای یوسف،..!؟ به فکر رفت.🙁 بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد...! را موکول به کرد. یوسف برشی از پرتقال 🍊را برداشت. بدست خانمش داد. شاید میشد.. رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را ندید.! اما همین صحنه را دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!😕 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به سمت آنها رفت.. اخم هایش را در هم کشید.. مستقیم و با اخم.. به پسر زل زد.. و رو به دختر جوان گفت _چیشده...؟!😠 دختر به محض دیدن عباس.. موهایش را زیر روسری برد.. عصبی و با گریه گفت _این آقا.. چند روزه که همش.. در خونه ما میاد.. مزاحمه....!!😠😢 به محض شنیدن کلمه مزاحم... گره کوری میان ابروهایش افتاد..دست پسر را گرفت و پیچاند.. _بینمممممم....!!!.... الان دقیقا..! اینجا چه غلطی میکنی.!!😡 پسر که از شدت درد و خشم.. صدایش دورگه شده بود.. با فریاد گفت _تو چکاره ای..؟؟؟ مفتشی..؟!؟!؟ کلانتر محلی!!؟!!؟ اصلا به تو چه ربطی داره.. نامزدمه.!!!😡 عباس آرام.. با دو انگشت اشاره و شستش.. شانه پسر را.. محکم و باقدرت فشار داد.. _اگه به نعره زدن و دادزدن باشه.. که من از تو صدام بلندتره..!!!! میری رد کارت.. یا بزور بفرستمت.!!!؟؟؟!!!😡 پسر مچاله شده.. قدمی به عقب برداشت.. شانه اش را ماساژ میداد..😡😣 عباس با اخم و عصبانیت.. به او نگاه میکرد.. پسر نگاهی به دختر کرد.. از ابهت عباس.. قدم قدم عقب میرفت.. اما با تهدید و جسارت گفت _تنها گیرت بیارم بیچاره ت میکنم..😏یک بار جستی ملخک.. دوبار جسـ... هنوز جمله اش تمام نشده بود.. که عباس.. میان حرفش پرید.. مشتش را آماده کرده بود.. آرام به سمت جلو میرفت.. رگ گردنش.. متورم شده بود.. با آن هیکل مردانه اش.. با جذبه به سمتش قدم برمیداشت.. عباس به سمت پسر جلو میرفت.. و آن پسر عقب عقب نزدیکش شد.. غرّید _خفه خووون...!!! ادامه رو بری.. همچین میزنم.. فکتو میارم پاین کـ..😡👊 با پرتاب هرکلمه.. پسر..از شدت ترس.. رنگش پریده بود.. از و عباس.. نمیدانست چه کند.. دو پا داشت.. دو پای دیگر قرض گرفت.. و فرار کرد.. چنان فرار میکرد..که نزدیک بود.. به زمین بخورد.. دختر که حسابی ترسیده بود.. از تهدید پسر.. روی زمین نشست.. و گریه کرد..😣😭 کمی از شالش.. عقب رفته بود.. و خیال نداشت.. درستش کند.. عباس سر به زیر انداخت.. کمی نزدیک رفت.. رویش را برگرداند و گفت _این وقت شب زودتر برید خونه..واس خاطر خودتون میگم دختر _ بار بعدی منو ببینه.. میکشه منو.. من.. من.. میترسم.. عباس کمکم کن..😭 هنوز گره بین ابروهایش.. باز نشده بود.. _غلط کرده..! فقط بدون مشورت با پدرتون.. هیچ کاری نکنین..!! همانطور که پشت کرده بود.. قدمی برداشت.. که راهش را ادامه دهد.. با صدای دختر ایستاد.. اما رویش را برنگرداند.. دختر _عباس...! دختر از روی زمین بلند شد.. کوچه و بود.. نزدیک تر رفت.. اشکش را پاک کرد.. راحت حرفش را زد..راحت و صمیمی.! کلام 😈 از زبان دختر.. بیرون میریخت.. _عبــــاس!!.. میشه بمونی کنارم؟؟!! من دوســـ... هنوز پشت به دختر ایستاده بود.. بدون هیچ حرکتی.. «یاعلی» گفت.. و به سمت خانه رفت.. بار اولی نبود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار