eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
521 دنبال‌کننده
233 عکس
307 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تڪانم میداد تا مرا از ڪابوس وحشتناڪم بیرون بڪشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین ڪه فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میڪردم ڪه چشمانم را با ترس و تردید باز ڪردم. عباس بود ڪه بیدارم ڪرده و حلیه ڪنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین ڪه دیدم سرعباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند ڪه هر دو با غصه نگاهم میڪردند و عباس رو به حلیه خواهش ڪرد : _یه لیوان آب براش میاری؟ و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه وحشت را خنڪ ڪند ڪه دوباره در بستر افتادم و به خنڪای بالشت خیس از اشڪم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید ڪه تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت ڪنم ڪه از ڪنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم : _سلام! جای پای گریه در صدایم مانده بود ڪه آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساڪت شد، سپس نفس بلندی ڪشید و زمزمه کرد : _پس درست حس ڪردم! منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد : _از صدای اذان ڪه بیدار شدم حس ڪردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم. دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم ڪه همه غم‌هایم را پشت یڪ عاشقانه پنھان کردم : _حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده! به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد ڪه به تلخی خندید و پاسخ داد : _دل من ڪه دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته! اشڪی ڪه تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاڪ ڪردم و با همین چانه‌ای ڪه هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم : _حیدر ڪِی میای؟ آهی ڪشید ڪه از حرارتش سوختم و ڪلماتی ڪه آتشم زد : _اگه به من باشه، همین الان! از دیروز ڪه اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم ڪِی شروع میشه. و من میترسیدم تا آغاز عملیات ڪابوسم تعبیر شود ڪه صحنه سربریده حیدر از مقابل چشمانم ڪنار نمیرفت. در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های داعش نبود ڪه هر از گاهی اطراف شهر را میڪوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیڪ به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا... قرار بود یه تو سوریه انجام بشه.. ماخوب میدونستیم یه عملیات یعنی: .. شدن.. یه گروهی از بچه های و... داشتم زینب رو میبردم هیئت.. _زینب بریم؟! _بله من حاضرم.. بریم.. نزدیک هیئت بودیم که گوشیم📲زنگ خورد از .... _سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه ..😢 زینب:داداشی چیشده؟!!😢چرا گریه میکنی؟! _چندتا از بچه های یگان شدن باید برم یگان😭 زینب:وای😧😱 _تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب:من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش😢 _نه عزیزم😊 وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود😭😭 شهید از ایران🇮🇷... تقدیم بی بی زینب.س. شده بود که هفت تن از این عزیزان از بود.. 1⃣شهیدمدافع حرم محمدظهیری 2⃣شهیدمدافع حرم ابوذر امجدیان 3⃣شهیدمدافع حرم سید سجادطاهرنیا 4⃣شهیدمدافع حرم سیدروح الله عمادی 5⃣شهیدمدافع حرم پویا ایزدی 6⃣شهیدمدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی 7⃣شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده 8⃣شهیدمدافع حرم محمدجمالی 9⃣شهیدمدافع حرم حجت اصغری 🔟شهیدمدافع حرم امین کریمی 1⃣1⃣شهیدمدافع حرم روح الله طالبی اقدم پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند.. برای مراسمات... زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهیدمیردوستی عاشق بوده وحالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد😣 شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود😞 یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت. وارد اتاق زینب شدم.. _زینبم.. چته عزیزبرادر؟ پشتشو بهم کرد و گفت: _توهم میخوای شهیدبشی؟😢 _زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا بهترین مرگهاست..وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی.. دومی سختتره عزیزدلم.. عصرکربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب .. اسارت سخته جانبازی هم همینطور.. میدونی یعنی چی؟ یعنی یه جوون صحیح و سالم میره میشه.. وبقیه عمرشم که چقدر باید بشنوه.... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت نامه📩رو بازکردم.. باهمون خط اول اشکم دراومد😭 ✍بسم رب الشہدا والصدیقین چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند وتماشاےتو زیباس اگربگذارند من از اظهار نظرهاے دݪم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند دل سرگشته من!این همه بیهوده مگر خانه دوست همینجاست اگر بگذارند.. سندعقل مشاء است همه میدانند غضب آلود نگاهم نکنید ای مردم! دل من مال شماست اگر بگذارند.. سلام زینب قشنگم.. این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دوساعت.. به مونده و تو اورا زمانی میخوانی که یا شدم.. وامیوارم باشد چرا که امتحان امتحانی سخت است ومن ترس مردودی و شرمندگی دارم. زینب عزیزتراز جانم.. حرف های مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند.. امادراین نامه میخواهم در مورد این بگویم. این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°سردار (دانشگاه افسری امام حسین - ۱۳:۳۰) _فرشته ها خسته شدن بس که ثواب نوشتن سر از سجده بردار حاج حسین، شب شدها! عباس کلاه لبه دارش را از روی موهای پرپشت و سفیدش برداشت، و کنار حسین روی دو زانو نشست و ادامه داد: _کلاسای عصرتو براچی تعطیل کردی حسین؟  حسین سر از سجده برداشت، و همانطور که نگاهش خیره تسبیحش بود آهسته گفت: +باید برگردم عباس _قبلا درموردش حرف زدیم +حرف من همونه که گف... -تو یه هستی حسین، پس باید از مافوقت اطاعت کنی حسین سرش را بلند کرد. انعکاس نگاهش که در چشم های گرد و سرخ عباس افتاد، لب های ترک خورده اش را بی صدا از هم بازکرد ولی چیزی نگفت. از جیب لباسش کاغذ تاخورده ای را بیرون آورد و درحالی که بلند میشد آن را در دستان عباس گذاشت. عباس کاغذ را که باز کرد، برق از چشمانش پرید. دست حسین را که حالا تمام قد ایستاده بود، گرفت و با تشر گفت: _مثل بچه ها قهر میکنی....استعفاتو دستم دادی که چی؟ حالا که... +خیلی بهش فکر کردم _دوتا گزارش از چندتا تازه کار علیه ات رد شده  بعد... +بخاطر اون نیست _پس چیه؟ چیه اگه جانزدی و کم نیاوردی؟ +اواخر جنگ یه بار که برا رفته بودم تو خاک دشمن...یهو یه کلت کمری چسبید به شقیقه ام پشت بندشم یه صدای گوش خراش با لهجه زیاد اما به زبون فارسی گفت"همه چی تمومه" اون لحظه باهمه وجود آماده بودم برا دفاع از و بدم ولی حالا.. حالا عباس...وقتی 🌿محمدم🌿 گفت برا همون اهداف میخواد بره تو دل خطر... دلم لرزید _کسی بخاطر عشق پدرانه ات به تنها بچه ات سرزنشت نمیکنه حسین! اونم...بعد از اون تا پسری که هیچکدوم برات نموندن... +من با کسی کار ندارم، حرفم بین خودم و خدای خودمه...اینکه فکر میکنی با چهارتا تهمت و توهین جازدم برا تویی که رفیق چهل سالمی... _ببخشید نباید اونطور می... +هنوز حرفم تموم نشده...عباس من راهمو عوض نکردم. فقط دارم از طریق دیگه ای وارد میشم _نمیتونم اجازه بدم با وضعی که داری بری منطقه +عباس اگه آزاد باشم راحت تر میتونم با این برخورد کنم -برا یه مهم اینجا بهت احتیاج دارم +تو نیروی خوب برا عملیاتای اینجا داری _ولی به هیچکدومشون مثل تو ندارم...حسین نمیخواستم بگم ولی...از بچه های اطلاعات یه تیم پنج نفره برا این عملیات قراره همکاری کنن +خب؟ -کوروشم جزء اون پنج نفره! +اونکه با قید وثیقه بیرونه...با من شوخی نکن عباس آخه یه خبرچین ساده چرا باید تو مهم.... _ولله اینجا بیشتر بهت نیازه دایره این پرونده هر روز داره بزرگتر میشه تازه اون اعتراف کرده...  ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از آموزش و پرورش برای ایوب نامه✉️ آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی. پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم: + بالاخره چه کار میکنی؟ _ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، می رویم اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم ، روستایی که با یک ساعت و نیم فاصله داشت. ایوب یا بود یا یا می فرستاد یا هر روز صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود شده. شب خواب دیدم ایوب می گوید 💤"دارم می روم "💤 شَستم خبر دار شد دوباره شده. صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش🚲 گرم کردم. خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای _"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم. تمام بدنش باندپیچی بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند. + چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟ _ میدانستم هول می کنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو.. شیمیایی شده بود با مدتی طول کشید تا برگشت. توی بیمارستان🏥 آمپول بهش تزریق کرده بودند و شده بود. پوستش داشت و نفس می کشید. گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک هم قدرت ندارد😒 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمی کرد. 🌷او رفته بود همه را یک جا بدهد و خدا از او می گرفت. 😔 . نفس های ثانیه ای ایوب از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست های ریز و درشت می زند. دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی تاول ها بیشتر شده بود. صورتش می شد و از زخم ها می آمد.😢 را با زد تا زخم ها نکند. وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود. گفت: _"مردم چه شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟"😔