🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #یازدهم
بے حال وارد ڪوچہ شدم،
عادت ڪردہ بودم چادر 😕سر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم! 😒
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے!
شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،🙂لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت:
_دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم
ڪوچولو! 😄
وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم! 😔
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم:
_میتونم راہ بیام!
رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ 👭با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین 😄 لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم! 😣💔
تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت:
_هانیه تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! 😐
نفس عمیقے ڪشیدم.
_من خوبم داداش بریم! 😕
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم! 😒
عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد!
رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود، 😒
با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ
بود!😕
شهریار بلند سلام ڪرد،
هر سہ شون نگاهمون 👀👀👀 ڪردن ولے من فقط 👀☝️ دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! 😥
هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم:
_سلام
دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! 😳
_عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
_نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید!
مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد:
_ممنون خانمے قسمت خودت بشہ. 😊
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،
چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! 😣
حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم!
دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت:
_بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! 😢😥رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن! 😄😄
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن،
حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم:
_دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش! 😒
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده: لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #دوازدهم
ماشین 🚖سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم:
_ممنون خدافظے! ☺️
دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم!
_فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ 😍
بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون.
_با،بابا میرم باے! 😉
مثل بچہ ها گفت:
_دلم تنگ میشہ خب! ☹️
حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم!
بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم!
بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند😀 دستش رو برد بالا و رفت!
آخیشے گفتم، با دستمال ڪاغذے برق لبم💄 رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ، جدے رو بہ روم، رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!😏
مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد، نگاهم ڪرد،با لبخند گفت:
_سلام هانیہ خوبے؟😊
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:
_سلام ممنون تو خوبے؟😊
همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت:
_قوربونت.
سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت:
_امین اومد من برم!😉
دیگہ برام مهم نبود، 😌دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد، فقط رد زخم حماقتم بودن، 😣
ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم 😊✋و وارد پذیرایے شدم!
مادرم پشت سرم اومد داخل
_هانیہ! 😊
برگشتم سمتش.
_بلہ مامان! 😊
نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.
_بیا بشین!
بے حرف ڪنارش نشستم. با غصہ نگاهم ڪرد.
_قرارہ برات خواستگار بیاد! 🙂
پام رو انداختم رو پام.
_مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟
با اخم نگاهم ڪرد:
_نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟😠
بے حوصلہ گفتم:
_نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ! 😕
با عصبانیت نگاهم ڪرد:
_بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا! 😠
از رو مبل بلند شدم.
_چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! 🙁
همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:
_خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! 😐
_شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! 😠
با تعجب 😳برگشتم سمتش!
_مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟!
جدے نگاهم ڪرد.
_شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ
تو....😐
نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم:
_میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! 😐
در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم، 👀
دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃 رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #سیزدهم
وارد ڪافے شاپ🍹 شدم،
بنیامین از دور برام دست تڪون داد،👋
هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،
رفتم سمتش، بلند شد ایستاد.
_سلام خانم خانما!
دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم.
_چے میخورے؟
نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم:
_فعلا هیچے! 😕
+چہ عجب حرف زدے!😊
بے حوصلہ گفتم:
_ڪش ندہ باید زود برم! 😐
بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت:
_دوتا قهوہ ترڪ لطفا! ☕️☕️
دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد!
دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون.
_صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟!😠
_نخوردمت ڪہ! 😄
با عصبانیت گفتم:
_نہ بیا بخور!😠
لبخند دندون نمایے زد و گفت:😁
_اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن!
پوزخند زدم و بلند شدم.
_دیگہ بہ من زنگ نزن!
سریع بلند شد!
_هانیہ!خب توام!! شوخے ڪردم.😕
ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم.
_برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن!
با اخم نگاهم ڪرد.
_گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ!😐
همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم:
_برو بابا دیگہ دور و بر من نباش!
+حرف آخرتہ دیگہ؟! 😕
_حرف اول و آخر! 😠
با لبخند بدے نگاهم ڪرد
_باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن! 😏
آب دهنم رو قورت دادم😧 ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!
دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،
دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن!
با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود.😬
_شنیدے چے گفتم؟!😏
بیخیال گفتم:
+آرہ،ڪر ڪہ نیستم! 😏
دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت:
_خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟😟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ، 🏫
خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم:
_چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم!😡
انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت:👈🙎
_ببین من دست بردار نیستم.😏
نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت:
_چیزے ڪہ ازت بهم نرسید!
دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم😡👋 خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد!
چندتا از طلبہ هاے👳👳 دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود!
یڪے شون با لحن ملایمے گفت:
_سلام اتفاقے افتادہ؟ 😐
بنیامین با عصبانیت گفت:
_بہ تو چہ ریشو؟! 😠
با لبخند زل زد بہ بنیامین:😊
+چہ دل پرے از ریش من دارے!
سریع گفتم:
_این آقا مزاحمم شدہ!😏
پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:
_شما بفرمایید ما حلش میڪنیم! 😏
توقع داشتم اخم ڪنہ😕 و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! 🙁
با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ،
پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهاردهم
با عجلہ وارد دانشگاہ شدم،
در ڪلاس رو زدم و وارد شدم. پسرے ڪہ پاے تختہ بود برگشت بہ سمتم،
با دیدنش رنگم پرید😨 ڪمے استرس گرفتم!همون پسرے بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بے اختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ م،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت:
_بفرمایید بشینید!
آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے هاے خالے،بنیامین با اخم نگاهم 😠مے ڪرد توجهے نڪردم!
نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪارے ڪنہ یا بہ دوست هاے حراستیش بگہ؟!😰
محمدے،یڪے از پسرهاے ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت:😏✋
_ببخشید برادر،بہ خانم هدایتے نذرے ندادین!
با تعجب 😳نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت:
_بعداز ڪلاس بدید!
محمدے با پررویے گفت:
_اول وقتش فضلیت خاصے دارہ! 😏
بیشتر بچہ هاے ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است!
پسر لبخندے زد و گفت:
_مگہ نمازہ؟ 😊
محمدے شونہ اے بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم والا!ما از ایناش نیستیم! 😕
و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد،پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ اے مشڪے با پیرهن یقہ آخوندے سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهاے قهوہ ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدے دندون هاش مشخص میشد!
ملایم اما جدے گفت:
_ما حق سلیقہ داریم درستہ؟سلیقہ اے ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ 😊
ڪسے چیزے نگفت!
یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت:
_همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم! یقہ پیرهن من براے شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟من حق انتخاب ندارم؟ 😊
دیس خرما رو از روے میز برداشت و اومد بہ سمتم،همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت:
_مطمئن باشید من اینطورے استخر نمیرم نگرانم نباشید! 😄🏊
همہ باهم گفتن اووووو، 😯 خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم.
یڪے از دخترها با خندہ گفت:
_برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟ 😄
بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن! 😄😀😃
برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت:
_شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من! 😄
با تعجب 😳نگاهش ڪردم،این رفتار، رفتارے نبود ڪہ من از طلبہ ها میدونستم! 🙁😟
یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت:
_خرما ڪار بچہ هاست!مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن!😊
مثل بقیہ نبود!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پانزدهم
همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،
هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! 😊
زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:
_صبر ڪن! 😊
با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم
🔑ڪلیدے بہ سمتم گرفت و گفت:
_خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت!😊
ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوے بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت:
_بهار هستم،دوست هانیہ!☺️
عاطفہ دست بهار رو گرفت.
_منم عاطفہ ام دوست صمیمے هانیہ!😄
خندہ م گرفت، 😀بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود!
خواستم حرفے بزنم ڪہ صداے بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!
برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود! 😳😨
دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدے نگاهم میڪرد، 😥خون تو رگ هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم:
_بریم دیگہ!
سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت:😉
_خبریہ ڪلڪ؟!بنیامین رو دیدم!
با حرص گفتم:
_خبر ڪدومہ؟!دیونہ م ڪردہ! 😬
بهار از پشت بغلم ڪرد و گفت:
_الهے!عاشق شدہ خب! 😇
+عاشق ڪدومہ؟!دنبال چیزے ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! 😐
خواست چیزے بگہ ڪہ دست هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم:
_نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ!
با تعجب نگاهم ڪرد:
_دروغ میگے؟! 😳
همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:
_دروغم ڪجا بود؟!بیا تو!
یااللہ گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:
_آخہ تو مردے؟!یا ڪسے خونہ ست؟!
بے تعارف نشست رو مبل.
_محض اطمینان گفتم!
همونطور ڪہ مقنعہ م رو در مے آوردم وارد آشپزخونہ شدم
_چے میخورے؟ 😋
+چیزے نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟
ڪترے رو پر از آب ڪردم.
_جانم!
+خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت
میشہ؟!😟
ڪترے رو گذاشتم روے گاز و برگشتم پیش بهار!
_نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!😕
با حرص گفت:
_بے جا ڪردے،باید بہ خانوادت اطلاع بدے!
بہ دروغ باشہ اے گفتم، 😒از خانوادم نمیترسیدم خجالت مے ڪشیدم!
_براے اردوے مشهد ثبت نام ڪردے؟!
سردرگم گفتم:
_اردوے مشهد؟!
+اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت نام ڪنیم تا پر
نشدہ!😊
با تعجب گفتم:
_سهیلے دیگہ ڪیہ؟! 😳
چشم هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت:
_حالت خوب نیستا!بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ!امیرحسین سهیلے!
سلول هاے مغز خستہ م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب!
_من نمیام تو ثبت نام ڪن!🙁
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #شانزدهم
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت:
_مطمئنى نمیخواے بیاے؟
گونہ ش رو بوسیدم😘 و گفتم:
_میخواستم مے اومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت:
_باشہ خیلے دعات میڪنم!😊
چیزے نگفتم و لبخند زدم!
مثل بچہ ها لبش رو غنچہ 😚 ڪرد و گفت:
_هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزے بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت:
_آقاے سهیلے!
سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون!
_بلہ در خدمتم،فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید.
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد:
_گوش هام سنگین نیست!🙂
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طورے نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود!
حتے بهار حساس،بہ جاے اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت:
_عذر میخوام! 😒😬
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت:
_مثل اینڪہ ڪارم داشتید!
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت:
_جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت:
_بلہ اتفاقا یہ جاے خالے موندہ!
بهار با خوشحالے☺️ نگاهم ڪرد و گفت:
_ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم،سرم رو تڪون دادم و گفتم:
_من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار🚞 نرفتہ!
نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدے بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش "بے لیاقت ڪافر" باشہ😐 اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبرے از تعجب یا حالت دیگہ اے تو چهرہ ش نبود! آروم گفت:
_من دیگہ برم،شما هم سریع بیاید جا نمونید!
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها👥 و مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت:😃
_دیدے چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟!بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم:
_مبارڪہ!😉
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت:
_چرا نمیاے تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روے پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم:
_خیرہ سرت زائرى!پیچوندے! 😬
با ناراحتے نگاهم ڪرد. 😒
_نپیچوندم،زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست ندارے بیاے درستہ؟
+این ڪہ از اول مشخص بود!
_باشہ،پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد!🚞
از پشت پنجرہ نگاهم👀 میڪرد،براش دست تڪون دادم!
شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت:
_هانیہ بیا صدام بهت برسہ! 😄
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت:
_هانیہ هنوز یہ جاے خالے موندہ!جالے خالیت پر نشدہ!ببین چقدر براے آقا عزیزے ڪہ جایگزین برات نذاشتہ!خیلے دعات میڪنم خدافظے!😊😘
قطار رفت 🚞و من با حال عجیبے بہ قطارے ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود
خیرہ شدم! 👀
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #هفدهم
از پلہ هاے دانشگاه آروم رفتم پایین،
بهار و بچہ ها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ براے استراحت از فردا بیان دانشگاہ!
_سلام عشقم!
صداے بنیامین بود، با حرص چشم هام رو بستم 😬و نفس عمیقے ڪشیدم، چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم:
_بچہ بودے جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟! 😏
با اخم نگاهم ڪرد.
_ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم! 😏
همونطور ڪہ مے اومد سمتم گفت:
_منتظر زنگ بچہ ها باش!
میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ! 😨
خودم رو حس نمے ڪردم!
ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین! 😥نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ! 😢
چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روے
بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے براے پرواز نداشتم،😒
خون بہ صورتم هجوم آورد رگ هام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد،
مثل یہ نور ✨تو تاریڪے محض!
چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم!
احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد! 🙂
با تمام توان گفتم:
_آقاے سهیلے! 🗣
اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہ اے نشون بدم،همہ با تعجب👀😳 برگشتن سمتم!
سهیلے با تعجب😳 نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست!
سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزے گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے!
بدون توجہ بہ نگاہ هاے بقیہ اومد سمتم، رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مے اومد گفتم:
_ڪمڪم ڪنید! 😞😢
زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت:
بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد!
بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم:
_دست از سرم برنمیدارہ!آبروم...😰
و بہ بنیامین اشارہ ڪردم!
سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد، حالت صورتش جدے بود. 😠😐
_فهمیدم!
رفت سمت بنیامین،
بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد، 😠سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزے بهش گفت!
بہ جایے اشارہ ڪرد👈 و بنیامین رفت بہ اون سمت!
همونطور ڪہ دنبال بنیامین میرفت گفت:
_من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟
حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،
راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،
خودم رو هم حل میڪنم!😏💪
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #هجدهم
روے پلہ ها نشستم، چند دقیقہ بعد بنیامین عصبے😡 اومد بیرون،بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ رفت سمت در خروجے!
سهیلے هم اومد بیرون، اطرافش رو نگاہ میڪرد، انگار دنبال من بود!
از روے پلہ ها بلند شدم.
_آقاے سهیلے! 😥
با شنیدن صدام،برگشت سمتم،سر بہ زیر اومد ڪنارم
_بہ حراست دانشگاہ گزارش دادم تو دانشگاہ نمیتونہ ڪارے ڪنہ اما خارج از دانشگاہ....😐
مڪثے ڪرد و گفت:
_موبایلشو📱 براے اطمینان گرفتم!
خجالت ڪشیدم،احساس میڪردم دارم آب میشم! 😥
سرم رو انداختم پایین، مِن مِن ڪنان گفتم: _هے...هیچے نیست... 😥😔
چے مے گفتم بہ یہ پسرہ غریبہ؟! 😞 تازہ داشتم معنے شرم رو مے فهمیدم!
نفسے تازہ ڪردم:
_چیز خاصے بین مون نبود میخواست بہ بچہ هاے ڪلاس و خانوادم بگہ! 😔😥
بہ چهرہ ش نگاہ ڪردم،آروم و متفڪر!
وقتے دید چیزے نمیگم گفت:
_از پدرتون اجازہ گرفتید؟ 😕
با تعجب 😳نگاهش ڪردم!
_بابت چے؟!
+اینڪہ دوست پسر داشتہ باشید؟!
خواستم بگم پسر احمق و بے شرم برم چہ اجازہ اے بگیرم ڪہ با لبخند گفت:
_هرچے تو دلتون گفتید بہ دیوار! 🙂
بند ڪیفش رو انداخت روے دوشش و گفت:
_وقتے انقدر براتون شرم آورہ ڪہ پدرتون در جریان باشہ پس چرا انجامش دادید؟! گفتم اجازہ گرفتید سریع میخواستید فحشم بدید ڪہ بے حیا این چہ حرفیہ؟! پس چرا از پشت خنجر میزنید؟ 🙂
با شنیدن حرف هاش لبم رو گزیدم،حرف حساب جواب نداشت!😔
با یاد پدر و برادرم قلبم ایستاد،داشتم از خجالت مے مردم!
زل زد بہ پلہ هاے دانشگاہ و گفت:
_من شناختے از شما ندارم اما یا چیزے تو زندگے تون گم ڪردید یا ڪم دارید ڪہ رفتید سراغ چیزے ڪہ جاش رو براتون پر ڪنہ اگہ اینطور نیست پس یہ دلیل بدتر دارہ!
نفسے ڪشید و ادامہ داد:
_من ڪہ ڪارہ اے نیستم اما چندتا استاد خوب هستن معرفے ڪنم؟
نفس بلندے ڪشیدم،فڪر ڪنم معنے نفسم رو فهمید!
_هیچڪس بہ اندازہ خودم نمیتونہ ڪمڪم ڪنہ! 😥😔
لبخندے زد.🙂
_دقیقا!یہ سوال بپرسم؟
آروم گفتم:
_بفرمایید!😔
+معنویات چقدر تو زندگے تون نقش دارہ؟
چیزے نگفتم،هیچ نقشے نداشتن! 😕
اگر هم قبلا بود با خواست خودم نبود ظاهر بود براے رسیدن بہ امین! مثل امین بودن!براے خودم هیچے!
سڪوت رو شڪست:
_گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش خدانگهدار!
از فڪر اومدم بیرون، تازہ یادم افتاد ڪہ از مشهد برگشتہ خواستم چیزے بگم ڪہ دیدم باهام فاصلہ دارہ!
با دست زدم بہ پیشونیم،ادبت رو قربون هانیہ!😬
جملہ آخرش پیچید تو گوشم:
💭گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش!
نگاهے بہ آسمون ڪردم.
_هستے؟ 💫
بہ سهیلے ڪہ داشت میرفت اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:
_اینم از اون بندہ خوباتہ ڪہ وسیلہ
میشن؟😊
انگار ڪسے ڪنارم بود،سرم رو برگردوندم اما هیچڪس نبود!
بے اختیار گفتم:
_از رگ گردن نزدیڪتر!
🌸🍃ادامه دارد
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #نوزدهم
مشغول تماشا ڪردن تلویزیون📺 بودم شهریار اومد ڪنارم، حرف هاے مادرم یادم افتاد زل زدم تو چشم هاش👀 و گفتم:
_داداشے!
سرش رو گذاشت روے دستہ ے مبل،مثل بچہ ها گفت:
_جونہ داداسے!😄
با خندہ گفتم:
_اہ لوس!داداسے! 😃
دستش رو گرفتم.
_شهریار ما فقط همدیگہ رو داریم درستہ؟😊
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد
_همیشہ باید هواے همدیگہ رو داشتہ باشیم،درستہ هفت سال ازم بزرگترے اما از بچگے پا بہ پام اومدے!حالا نمیخوام خواهر بدے باشم!😌
سرش رو بلند ڪرد و جدے نگاهم ڪرد.
با زبون لبم رو تر ڪردم و ادامہ دادم:
_چرا نمیرے خواستگارے عاطفہ؟😉
با تعجب😳 نگاهم ڪرد!
_این چیزا رو ڪے بہ تو گفتہ؟!
+بذار حرفمو بزنم!من مشڪلے ندارم نہ با امین نہ با مریم نہ با عاطفہ نہ با خانوادشون!😊 شما دارید بزرگش میڪنید! ڪمتر جلو چشمشون باشیم! ڪمتر رفت و آمد داشتہ باشیم! وقتے دعوتشون ڪنیم ڪہ هانیہ خونہ نباشہ!😕 حتے میخواستید خونہ رو بفروشید! بہ افسردگے و حال بدم دامن زدید! فڪر ڪردید ڪہ چے؟! سم میریزم تو غذاشون یا تو بگے میخواے برے خواستگارے عاطفہ،ترورش میڪنم؟!😕 تو رو خدا بس ڪنید!خستہ شدم! انگار جذام دارم! نمیگم ڪامل فراموش ڪردم اما برام مهم نیست، نمیتونم مثل سابق باهاشون صمیمے باشم همین! 😕
شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت:
_میبینم گندہ گندہ حرف میزنےفسقل!احسنت! حرف هاتو قبول دارم، 😊هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست براے هر دخترے عادے باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن!بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے ڪنے فسقل خانم!
دستش رو برد لاے موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون!
با جیغ از روے مبل بلند شدم.
_شهریار خیلے بے جنبہ اے محبت بهت نیومدہ! 😄😬
خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم، پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم!
شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روے سینہ ش. 😃✋
_سلام آقاے پدر!
پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت:
_دختر بابا سلامش ڪو؟ 😍👩
موهام رو از جلوے چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم:
_سلام!😊
حرف هاے سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین،آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ زود بغلش ڪردم! متعجب ڪارے نڪرد، چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہ اے روے موهام دور شونہ هام گرہ زد!
با خجالت گفتم:
_بابا ببخشید! 😔
و تو دلم ادامہ دادم ببخش روے غیرت و اعتمادت پا گذاشتم! 😓 میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد!
با مهربونے گفت:
_واسہ چے بابا؟😟
سرم رو بہ قلبش چسبوندم و با بغض گفتم:
_براے همہ چے!😥
چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم! تصمیم گرفتم،
بزرگ بشم!😊
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیستم
وارد حیاط دانشگاہ🏢🌳 شدم،
بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون داد.
لبخندے زدم 🙂 و رفتم بہ سمتش،محڪم بغلش ڪردم و گفتم:
_سلام مشهدے خانم!زیارت قبول!
گونہ م رو بوسید 😘و گفت:
_سلام شما نباید یہ سر اومدے خونہ دوستت زیارت قبول بگے؟! ☺️
ازش جدا شدم،لبم رو بہ دندون گرفتم.
_ببخشید! 😅
دستم رو گرفت و ڪشید.
_حالا وقت براے تنبیہ هست!بدو بریم سخنرانے دارن! 😎
با تعجب گفتم:
_سخنرانے؟! 😳
با آب و تاب شروع ڪرد بہ توضیح دادن:
_اوهوم!سهیلے یڪے از این استاد خفن ها رو آوردہ!
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفتم:
_چرا من خبر ندارم؟!
+اوہ خواهر من دنیا رو آب ببرہ تو رو خواب میبرہ!
وارد سالن شدیم،روے صندلے ها نشستیم.
ڪم ڪم همہ ے بچہ ها اومدن،یڪے شروع ڪرد بہ خوندن قرآن 🎤📖و طبق معمول
همهمہ بود!
سهیلے رفت تو جایگاہ سخنرانے در گوش قارے چیزے گفت، قارے آیہ رو تموم ڪرد و صدق اللہ العلے العظیم گفت!
میڪروفن🎤 رو گرفت و شروع ڪرد بہ صحبت:
_سلام بدون مقدمہ بچہ ها یہ سوال؟😊
همہ ساڪت شدن!✋ ادامہ داد:
_ما براے چے اینجا جمع شدیم؟
همہ با هم گفتن سخنرانے دیگہ!😕 سهیلے بہ بنر معرفے سخنرانے اشارہ ڪرد و گفت:
_روش نوشتہ موضوع سخنرانی:من و خدا!☝️ شما بہ ڪلام خدا گوش نمیدید اونوقت میخواید بہ حرف هاے بندہ ے خدا گوش بدید؟! بہ استاد میگم تشریف ببرن منو شرمندہ ڪردید!😐 فقط یاد بگیریم اسم مسلمون رومونہ بہ ڪتابے ڪہ برامون مقدسہ احترام بذاریم! ڪسے هم عقیدہ ندارہ حداقل بہ احترام قارے ڪہ دارہ انگار دارہ صحبت میڪنہ ساڪت باشہ! ✋👈حالا بفرمایید سر ڪلاس هاتون!
دوبارہ صداے همهمہ بلند شد!😟 چندنفر رفتن بہ سمت سهیلے و مشغول صحبت ڪردن شدن!
بے حوصلہ دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و زل زدم بہ سڪوے سخنرانے!
چند دقیقہ بعد سهیلے رفت و با آقاے مسنے برگشت! 😊
همہ شروع ڪردن بہ ڪف زدن!
مرد شروع ڪرد بہ سلام و معرفے ڪردن خودش، بعداز چند دقیقہ صحبت گفت:
_قرارہ سہ روز در خدمتتون باشم،با موضوع من و خدا!😊 خب اول میخواستم ڪلے صحبت ڪنم وجود خدا و اونایے ڪہ بہ خدا اعتقاد ندارن، اما دیدم باید پارتے بازے ڪنم!
اول چندتا جملہ بگم بہ اونایے ڪہ خدا رو دوست دارن،خدا دوستشون دارہ😍 اما شدن یار بے وفا،معشوق رو فراموش ڪردن! چقدر شدہ باهاش حرف بزنید؟!
دستش رو برد بالا،با تاڪید ادامہ داد:
_نہ شب امتحان و وقتے ڪہ فلانے مریضہ نہ! ...نہ وقتے میخواید ببختتون باز بشہ!
همہ زدن زیر خندہ، 👥👥😁😄😃😀
با لبخند گفت:
_وقت هایے ڪہ حالتون خوبہ،هیچ مشڪلے نیست، شدہ سرتون رو بگیرید سمت آسمون بگید خدایا شڪرت ڪہ خوبم!☺️ خدایا شڪرت ڪہ دارمت! باهاش عشق بازے ڪنید ببینید حال و هواتون چطور میشہ!
میخواید نماز بخونید عزا نگیرید با ڪلہ بدویید، موقعے ڪہ دارید نیت مے ڪنید تو دلتون بگید براے عاشقے با تو اومدم ڪمڪم ڪن! 😌 وقتے ذڪرهاے نماز رو میگید هم زمان معنیش رو تو ذهن تون بگید!
مثلا میگے اللہ اڪبر اینطورے معنے ڪن:تو بزرگے! 👌 خدا بزرگ است رو بذار براے امید و تعریف پیش بقیہ الان دارے با خودش حرف میزنے!
اصلا اینا بہ ڪنار شدہ تا حالا بے دلیل سجادہ تو باز ڪنے برے سجدہ آے بزنے زیر گریہ! بگے دلم گرفتہ اومدم فقط با تو درد و دل ڪنم!هیچڪس محرم تر از تو نیست!تو حال و صلاحمو میدونے! برید امتحان ڪنید ببینید تو روحیہ تون تاثیر دارہ یانہ؟!😊
اینا براے اونایے ڪہ خدا رو دارن اما بے وفا شدن ولے هنوز پاڪن! 😍✌️
با شنیدن حرف هاش حال خاصے بهم دست داد، 😊 بهار هم ساڪت زل زدہ بود بہ استاد!
دوبارہ گفت:
_برید امتحان ڪنید ضرر ندارہ اما خواهش میڪنم امتحان ڪنید مفت و مجانیہ!😊
نفس عمیقے ڪشیدم،
تو وجودم چیزے ڪم داشتم!امتحانش ضرر داشت؟! 😇
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_یکم
ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گیجم رفت، دستم رو گذاشتم روے شقیقہ م!
بهار نیومدہ بود،تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت! 😣 از صبح حالم خوب نبود،چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم!
هر آن ممڪن بود بخورم زمین،دستم رو گذاشتم روے درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا! 😣🌳
صداے زنے اومد:
_خانم حالتون خوبہ؟ 😟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم بہ زور لب زدم:
_میشہ برام یہ تاڪسے🚖 دربست تا تهران بگیرید؟! 😥
اومد نزدیڪم،چادرش رو با دست گرفت و گفت:
_میخواے ببرمت درمانگاہ؟! اینطورے تا تهران ڪہ نمیشہ!😧
دوبارہ دستم رو گذاشتم روے درخت✋🌳 و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم:
_نہ ممنون! 😣
دستم رو گرفت:
_مگہ من میذارم اینجورے برے؟!حالت خوب نیست دختر!😐
خواستم چیزے بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہ هام و راہ افتاد. همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:
_حسینیہ ے ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ هاے دانشگاہ میخوان بیان روضہ،💚بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم!😊
بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم!
حسینیہ سیاہ پوشے🏴 ڪہ خالے بود! ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت:
_نیم ساعت دیگہ روضہ س 💚 تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم!😊
زن دیگہ اے وارد شد،با تعجب😳 نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت!
🌸🌸🌸
سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم،
چند دقیقہ گذشت....
حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم،زنــ🌸ـے گفت:
_دخترم نمیخواے بلند شے؟!
صدا برام غریبہ بود،بے حال گفتم:
_حالم خوب نیست!😣
+یعنے نمیخواے تو مجلســ🌸ـم ڪمڪ ڪنے؟!
🌸🌸🌸
با تعجب چشم هام😳 رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود!
با صداے بلند گفتم:
_خانم!
زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند😊 اومد سمتم، لیوانے🍶 گرفت جلوم و گفت:
_بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ!
همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مے گرفتم گفتم:
_تو چے ڪمڪ تون ڪنم؟!
با تعجب😳 نگاهم ڪرد.
_مگہ من ڪمڪ خواستم؟!
ڪمے از محتواے لیوان نوشیدم و گفتم:
_بلہ!گفتید بلند شو مگہ نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے!
سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ
اتاقے ڪہ بود گفت:
_خانم مرامے! 😐
خانمے ڪہ دیدہ بودم اومد بیرون و گفت:
_جانم!
+این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخواے؟!😐
خانم مرامے با تعجب گفت:😳
_من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم!
با تعجب نگاهشون ڪردم
_خودم صدا شنیدم!😟
حال بدم فراموش شد! انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم!😧 با شڪ نگاهم ڪردن، خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت:
_از بچہ هاے دانشگاهے؟
سریع گفتم:
_بلہ!
+تو دانشگاہ قرص دادن بهت، براے درس خوندن و این حرف ها!😏
نگاہ هاشون👀👀 اذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش! دلم شڪست،💔😢با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم:
_نمیدونم روضہ اے ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟!
از حسینیہ اومدم بیرون، 😔😢چندتا از دخترهاے چادرے دانشگاہ مے اومدن سمت حسینیہ! رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مے اومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت:
_بهترہ با ایشون صحبت ڪنے!
و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم:😠
_خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟!
صدام بہ قدرے بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد. با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم:😠
_شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ!
با تعجب اما آروم گفت:😳😕
_چے شدہ؟
رو بہ زن گفت:
_خانم محمدے!😕
زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن! پوزخندے زدم 😏و راہ افتادم بہ سمت خیابون! صداے سهیلے باعث شد بایستم:
_خانم هدایتے!
برگشتم سمتش و گفتم:
_بلہ!
بے اختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!😢
با نرمش گفت:
_بفرمایید حسینیہ!🏴
با ڪنایہ گفتم:
_ممنون روضہ 💚صرف شد!😢
+حالا یہ روضہ هم از من صرف ڪنید!شما رو مــ🌸ـادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزے بگہ،درستہ خانم محمدے؟
زن سرش رو انداخت پایین 😔 و گفت:
_واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم!
بے توجہ گفتم:
_قبول باشہ!خدانگهدار
محمدے سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت:
_ایام فاطمیہ🏴 س تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!😔😢
دلم لرزید،ایام فاطمیہ بود!
صداے زن پیچید تو گوشم!دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدے ڪشیدہ شدم تو حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم:
_من چـــ✨ــادر ندارم،یہ جورے میشم!
محمدے لبخندے زدے و گفت:
_الان برات میارم!😊
سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدے با چادرے مشڪــ✨ــے اومد سمتم و گفت:
_بفرمایید!
چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم،چادر رو سر ڪردم! 😊 دستے بهش ڪشیدم، مثل اینڪہ دلتنگش بودم، حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن!
_حلال ڪردے؟😊
آروم گفتم:
_حلال! 😊
خواستم چیزے بگم ڪہ صداے سهیلے
ادامه قسمت #بیست_و_یک
از باند پیچید🎤🔉 و مجلس شروع شد! بغضم😢 گرفت، سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمد گویے، من گریہ م گرفتہ بود!😢
چادر رو ڪشیدم روے صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ!🏴 اشڪ هام سرازیر شد، زیر لب گفتم: خدایا خیلے خستہ ام!😭
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانی