eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت منطقه بعدی که قرار بود ازش دیدن کنیم طلائیه بود.. معقر قمر بنی هاشم جایی که بوی علمدار حسین را میدهد.. اینجا همان جایی است.. که علمدار خمینی حاج حسین خرازی دستش را جا گذاشت.. اینجا همون جایی است.. که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسیدن متوسل میشن به علمدار حسین.. وقتی ماشین شروع به کار میکنه.. ۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلشون به حضرت عباس .ع. مربوطه یا تویه یه عملیات دستشون جانباز بوده هرمنطقه که میرفتیم یه کم آروم میشدم. شب که برگشتیم اردوگاه بایک سری از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن . یکم اونطرف تر بهار باداداشش و زنداداشش نشسته بود. کمی دور تر از ما برادران خادم. یه آن به خودم اومدم یه ملخ روی چادرم دیدم .😱مکان وزمان و فراموش کردم و یک جیییغ فوق زرشکی زدم.. جیغ وگریه😵😭 _وای بهار تووروووخدا برش دآااار خیلی ترسیدم بودم ولی آبرم رفت😓 روز دوم سفرما 👇 فکه،کانال کمیل،شرهانی،جزیره مجنون بود. فکه قتلگاه سید اهل قلم شهیدآوینی .. همون اول منطقه کفشامونو در آوردیم.. وقتی رسیدیم محل روایتگری راوی گفت : 《بچه ها شما الان با پای برهنه رواین ماسه ها قدم برداشتین بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسن به طرف عباس صابری(توهمون منطقه توهمون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن.همونجا بیل شروع کرد به کار کردن چنگال های بیل به چیزی خورد که با کاوش زمین پیدا شد که مقدمه پیداشدن چند شهید دیگه بودن.....》 ✨راوےعطیه✨ هربرگ از کتاب سلام برابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه... ورودمون به کانال کمیل وشنیدن صوت خوشگل اذان شهید ابراهیم باعث شد حالم بدبشه اینجا همون جایی است که بچه هاسه روز لب تشنه مقاومت کردن شبیه شهید ابراهیم شدن فوق سخت است... ✨راوےزینب✨ شرهانی دشت شایق های تشنه.. اینجا همون جاییه که بچه های تفحص شهیدی پیدا میکنن که آب توی دبه هاشون تازه وخنک بوده که بچه های تفحص تعجب میکنند 🕊جزیره مجنون🕊 اینجارا باید دید تافهمید در باتلاق های مجنون ماندن یعنی چه.. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت روز سوم سفر ما... قرار بود به دهلاویه، هویزه و معراج الشهدا بریم. حضور در جایی که قدم های شهید چمرانه حس فوق العاده ای بود اما چیز دیگه ای بود... محل شهادت حسین علم الهدی ویارانش که مثل سید الشهدا تشنه لب شهید میشن وبعثی های نامرد با تانک از روشون جمع میشن. اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یک مشت از خاکمون کم . یه بخشی از هویزه متعلق به پیکرهای پاک شهدا بود. 🕊معراج الشهدا🕊 وقتی پیکرای پیچ شهدا رو دیدم نالم بلند شد وای یازینب😩😭 اگه بعد سالها پیکر حسینم اینجوری به دستم برسه من چیکار کنم.. 😭 سفر راهیان ما عالی تموم شد.. و من بارها خوردشدم و و شدم. بسم الله گفتیم برای بیشترشهدا خیلی سریع فروردین جایش را به اردیبهشت داد درست زمانیکه ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم یه خبر از قلب ایران را لرزاند... واون هم... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت واون هم خبر شهادت جمعی از پاسداران ایرانی در خانطومان بود.وتمام ایران داغدارشد... از تعداد کل شهدای خانطومان ۱۳ پاسدار برای مازندران بودن👇 سیدرضاطاهر🕊 حسن رجایی فر🕊 حبیب الله قنبری🕊 سیدجواداسدی🕊 رحیم کابلی🕊 حسین مشتاقی🕊 علی عابدینی🕊 علیرضابریری🕊 محمدبلباسی🕊 محمود رادمهر🕊 سعیدکمالی🕊 رضاحاجی زاده🕊 علی جمشیدی🕊 این خبر اونقدر سنگین بود که شوکه شدیم بین شهدای خانطومان بودن از کسانیکه همسرانشون روزای آخر بارداری بودن👈شهیدبلباسی وزکریاشیری شهدایی بودن که فرزندانشون بعد شهادت به دنیا اومدن سخت بود این خبر ومن یاد روزای شهادت افتادم امتحانای خرداد خیلی سریع اومد ورفت ومن معدلم 20شد اما عطیه18/90قبول شد. بعداز امتحانات شوک عجیبی به منو عطیه وارد شد😥😥 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت حدودا بعد از یک هفته تعطیلی امتحانا رفتیم معراج الشهدا و اسامی شهدای صابرینو لیست کردیم سیزدهم شهریور ماه نود یگان صابرین در دشت جاسوسان شهیدمیشن🕊 🕊مصطفی صفری تبار 🕊محمد محرابی پناه 🕊سردار محمد جعفرخانی 🕊سید محمود موسوی 🕊محمد منتظر قائم 🕊علی بریهی 🕊یوسف فدایی نژاد 🕊امید صمد پور 🕊فرشاد رشیدپور 🕊مهدی حسین پور 🕊مسلم احمدی پناه 🕊محمدغفاری 🕊حسین رضایی اسم شهید مصطفی صفری نژاد دل منو به سمتش کشوند.. 🌷شهید تازه دامادی که به جای جشن شفاعت بهشت رو به تازه عروسش هدیه داد. بهار باخانم صفری تبار آشنا بود قرارشدباهاشون صحبت کنن. _عطیه میای خونه ما؟😊 عطیه: نه من قراره با بچه هابرم کهف الشهدا☺️ _باشه پس یاعلی التماس دعا😊✋ تابرسم خونه خیلی طول کشید تا پامو گذاشتم داخل خونه دیدم مامان بیحال افتاده روی مبل باباهم چشماش قرمزه _چیزی شده؟😧خبری از حسین اومده؟؟😨خبری از حسین اوووومده؟؟؟؟😰 با این حرفم مامان زد زیر گریه _مامان پیکر حسین پیداشدهههه توووروخدا؟😰😵 مامان:واسه فاطمه خواستگار اومده قراره هفته بعد عقد کنن به زحمت بغضم رو قورت دادم و گفتم : _باید خوشحال باشی مادرم که یه نفر دیگه تو عذاب بیخبری ما نباشه😢 _پاشو عزیز دلم پاشو شام بریم بیرون بعدش میریم مزارشهدا تا مامان رفت دستموگذاشتم روقلبم😣 بابا:زینبم خوبی؟😥 _خوبم😊 بعدشام رفتیم مزار شهدا.. مامان و بابا پیش شهید میردوستی موندن ولی من راهی قطعه سرداران بی پلاک شدم رفتم پیش رفیق شهیدم و هق هقم سکوت شب رو میشکست: _حسیییین مامانو آروم کن😭 مداحی این گل به رسم هدیه رو گذاشتم تا آروم بشم ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت قرار بود طوری بریم شمال که بعد از مراسم عقد فاطمه بشه.. اما گویا شهدا حال دل بی تابمونو میدونستن؛ پیکر شهید حسین مشتاقی از خانطومان برگشت🇮🇷🕊 مامان وبابا با شنیدن اسمش بیتاب شدن وراهیی شدن.. 😢😢 منم رفته بودم پیش بهار کنار بهار خوابیده بودم بهار: _زینب حال مامانت بهتره؟ _نمیدونم من که خونه نیستم مامانمم خیلی تنهاس یه چیزی تو فکرمه ولی از واکنش مامان میترسم😒 بهار: _چی؟ _بریم سرپرستی یه بچه روقبول کنیم سرشم گرم میشه☺️ بهار: _خیلی خوبه خودم میگم بهشون😊 بالاخره روز حرکت ما به پرورش کمیل رسید 🕊کمیل صفری تبار🕊 خودش متولد۶۹بوده خانمش ۷۲ 🌺خانم مریم یونسی🌺 یه خانم کاملا وقتی دیدمش به آغوشش پناه بردم ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهیدصفری تبار🇮🇷 بود میان مزار شهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهیدصفری تبار بود😢 _خانم صفری تبار چرا مزارشهیدتون سنگ مزار نداره؟😒 خانم صفری تبار: _کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل مزارش خاکی باشه... _الهی بمیرم😢.. فدای دلتون بشم خانم صفری تبار آقاکمیل چطوری شهید شد؟ خانم صفری تبار: _کمیلم تو عملیات مبارزه با شهید شد... اون شب آخر یعنی دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعداز خداحافظی که قطع کردم چند ساعت بعدش یه چند دقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم، گفتم 👈کمیل جان توروخدا مراقب خودت باش🙏😢 گفت: _نگران نباش عزیزم.. رزمایش مختصره گفت: _خانم صورتم بخاطرآفتاب اینجا، گفتم : اشکال نداره گفت: دل منم عزیزم قبل ازاینکه پیام آخرشو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد، ای کاش.. ای کاش ... ای کاش...ای کاش.. 😔خوابم نمیبرد وبیشتر باهاش حرف میزدم. تویه عالم خواب دیدم.. یه هست وتوی تابوت یه ایه که یه پارچه مشکی روش کشیدن وهیچ جای این جنازه مشخص نبود وفقط لب های جنازه مشخص بود.. باخودم گفتم چقدر آشناس! چند نفراومدن این جنازه رو تشیع کنن ولی به جای میگفتن یهو این جنازه با صدای بلند گفت: یاعلییییی😭 اونقدر با ابهت و محکم این جمله روگفت از شدت ترس پریدم.😥 گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم دیدم ساعت رونگاه👀کردم دیدم حدود ۴صبحه. بعدنا که قضیه خوابم به گوش همرزمای کمیل رسید میگفتن: _"خیلی جالبه! آخه فرمانده کمیل اینا یعنی شهید جعفر خانی که با کمیل اینا به شهادت رسید اسم عملیاتو گذاشته بودن و کمیل هنگام شهادت ذکر رولبهاش بود... _الهی بمییرم برای دلتون😭 خانم صفری تبار: _خدانکنه عزیزدلم😊ان شاءالله عمرت سالها به دنیا باشه...میخواهید بریم دریا؟🌊اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم😍... _آرهه عالیهههههه😍😍 وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت: _من و کمیل چند روزی میشد باهم عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که کنار دریا رفته بودیم گفت: _خانم جان یک رو باید بهت بگم با تعجب گفتم چی؟😳 گفت:چند سال پیش که مجرد بودم یه خواب عجیب دیدم.. یه آقایی بامحاسن بلند وقد بلندکه چهره نورانی داشت اومد به خوابم دوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیس بهم گفت سال ۸۹/۹۰ دوتا اتفاق خیلی خوب واست میفته اولیش ودومیش... هرچقدر فکر میکرد دومیش یادش نمیومد ودائما فکر میکرد بهش. ۲۷بهمن سال ۸۹ ازدواج کردیم.. و۱۳شهریور ۹۰ به 🌹🕊 رسید.... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه گفت: _خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بود درسته؟ خانم صفری تبار دست عطیه رو گرفت تودستش و گفت: _من حجابمو از طریق بهتر کردم طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم روسرم گذاشتم وروی عقایدم وحجابم بیشتر کار کردم با کمک کمیل... من وکمیل نذر امام حسین بودیم طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام 🏴 بود و من سر دیگ آقا امام حسین گفتم‌ "اگه این پسر آقا قسمت من هست و به دردمنوزنگیم میخوره خودتون درستش کنین وگرنه بهمش بزنین خودتون، بعد ها کمیلم گفت" چه جالب! آخه منم همون شب همینو از آقا بالاسردیگ خواستم.. عطیه: _چقدرعاشقانه☺️منم تازه محجبه شدم یعنی محجبه ام کرد.😍 خانم صفری تبار: _ان شاءالله یه همسرالهی نصیبت بشه عزیزم😊 عطیه: ممنون☺️ دیدار ما باخانم صفری تبار کوهی از بود. تصمیم گرفتیم یه دیداری هم باخانواده داشته باشیم. خانواده شهیدی که پیکرش .. وحالا باچهار فرزند هست...😓 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت مقصد قائم شهر بود.. شهرحاج محمد بلباسی.شهیدی که از چهار فرزندش گذشت..😓 میخواستم باهمسرشهیدبلباسی صحبت کنم ولی خانمشون باردار بودن واین شرایط به حدکافی برایشان سخت بود. برای همین مزاحم برادرشهیدشدیم. حاج محمدآقا بلباسی.. شهید مدافع حرم از قائم شهر بعد از اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد کاردانی دریافت میکنند. خادم الشهدا که در خادمی سال ۹۵ در نگین گمنام هفت تپه برات را میگیرد طوری که پیکر در میماند... از آقا محمد چهار فرزند باقی مانده 《فاطمه،مهدی،حسن وزینبی که پدرش راندید...😢 زینب بلباسی بعد از ۴ماه شهادت پدر به دنیا می آید..😥 وقتی از برادرشهید.. سراغ یادمان برادرشهیدش را گرفتند گفتن: _متاسفانه اون یادمانی که دنبالش هستین نیست.... وما بادلی غمگین.. از قائم شهر دل کندیم وراهی شهر🌷 شهید علی بریری🌷 شدیم😞 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت قرار بود.. برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد. بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن.😟 عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده☺️ اما من پی شناخت مردان از جنس بودم هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... 😔 برای همین گفتم 😔 بابهار تومعراج قرار داشتم . عکسهای رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم. تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد آقای لشگری: _خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم☝️ _سلام بفرمایید؟ آقای لشگری: _شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟😔 _آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟ آقای لشگری: _بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟ _من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی.✋ به داخل حسینیه رفتم.. کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم. هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد انگار زیر پام خالی شد 😰باچیزی که دیدم روش نوشته بود.. شهیدگمنام..😳شهیدمدافع حرم😧 کد شناسایی__________😨 روی مزار غش کردم وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم.. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوےعطیه 🍀 وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی بود خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود.. به نیت سه ساله امام حسین.. ✨سه روز روزه گرفتم ✨سه شب نماز شب خوندم😢 افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان کرده بود دختری که ، ، برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر شهیدان داده شده است کنار یادمان نشستم.. خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن سلام آقاابراهیم..😞 تو واسطه طعیه شدنم شدی تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی.. حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم، کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من ادامه دهنده راهش باشم حالا امروز پنج شنبه است.. وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم🙈 بعداز یک ربع مامان صدایم کرد: _دخترم عطیه جان چایی بیار وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم💐 تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود آقاسید: _اتاقتون همش بوی شهید هادی رو میده _شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید: _خب با این حساب نظرتون چیه؟ _قبل از جواب من یه چیزی بگم؟ آقاسید: بفرمایید _من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار😔 آقاسید: _خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟ _راضیم به رضای خدا آقاسید: مبارکه ان شاءالله اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم.💍🙈 واسه عقد.. هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردیم☺️ ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت این یک هفته خیلی در گیر بودم مخصوصا که قصدمون بود عقدمونو کنار برگزارکنیم.😍 اما کم وبیش با زینب درارتباط بودم. ازش خواسته بودم فعلا آروم باشه تا بعد عقد همراهش باشم برای تحقیق درباره شهدای گمنام مدافع حرم اومده بودم تا بهار رو دعوت کنم تو ورودی حسینیه با آقاسید روبرو شدم _سلام آقاسید: سلام بیرون منتظرت میمونم تاباهم بریم برا خرید اون سفارشت. _ممنون واردحسینیه شدم بهار رو دیدم بهار: سلامممم عروس خانم😍😁خوبی؟ _ممنون عزیز دلم بهار عقدم یادت نره ها الانم بریم 100تا کتاب 🌷 رو بخریم بعد عقد هدیه به دختروپسرای جوون بدیم خوبه؟ بهار: عالیهههه😉 زودتر از تصورم پنج شنبه رسید... وقتی روگفتم متوجه صلوات اطرافیان شدم ولی از همه بود☺️🙈 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af