🕊رماݩ #هادےدلہا
قسمت #سےونہم
🍀راوےعطیه🍀
وارد خونه شدم
_سلام
مامان:سلام دخترم😊.عطیه مامان چیشده؟
_هیچی مامان شب سید میاد من میرم تواتاقم
دراتاقمو بستم چادر و مانتومو در آوردم.
جانمازم را پهن کردم وچادرنماز به سر کردم.
دورکعت نماز خوندم بعدنشستم اشکام همینجوری میومد.😭
" یا سیدالشهدا خودت آرومم کن"🙏😭😭
داشتم همینطوری حرف میزدم که دراتاقمو زدن
اشکامو پاک کردم گفتم: بفرمایید
فکر میکردم مامانه ولی باتعجب دیدم #سیده ❤️
از جانماز پاشدم. ودستموبه دستش دادم😍🙈
_سلام عزیزم خوش اومدی☺️
سید:گریه کردی خانم گل؟🌹
_بیا بشین عزیزم
سید دستمو تو دستش گرفت 🙈😍و گفت:چیشده خانمم؟😊
_هیچی سرسفر اربعین ناراحتم😔
سید:اتفاقامنم اومدم دراین موردباهات حرف بزنم
_خب بفرمایید بنده درخدمتم
سید:عطیه جانم میشه رضایت بدی منم برم؟
_من فدای جدت بشم ❤️😍عزیزم برو به سلامت
به چشم بهم زدنی راهی کربلا شدند.
حتی باباومامان منو زینب راهی شدند.
قرار شد منم برم خونه زینب اینا.
امروز صبح همه راهی مرز ایران وعراق شدند.😔😢
زینب درحالیکه پیتزا🍕 به دست وارداتاق میشد گفت:عطیه فردا امتحان شیمی داریم استراحت کنیم درس بخونیم بعد بریم کهف تا۱۱ برگردیم.موافقی؟
_بلی
داشتم درس میخوندم که یهو زینب گفت: واااااییی مخم دیگه نمیکشه😖 بریم؟؟
_بریم
اینجا کهف الشهدا منبع آرامش🌹😊
من آرومتر بودم ولی های های گریه های زینب بالا گرفت....😰
ادامہ دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #چهلم
از گریه های زینب ترسیدم دوباره حالش بد بشه از حال بره هیچکسی هم همراهمون نبود😰
رفتم جلوسرشوبغل کردم
_زینب توروخدا حالت بدمیشه ها
پاشوبریم بسه دیگه😥
زینب:
_یه کم دیگه بمونیم خواهش میکنم
گوشی منو، عطیه از توکیفم میدی؟
_آره وایسا برم از توکیفت بیارم
گوشی خودمم برداشتم گوشی زینبم دادم دستش
زینب یه مداحی گذاشت منم نتمو روشن کردم
_عه زینب بیاببین مهدیه رسیده بین الحرمین هم بامحمدرضا عکس انداخته هم ناهار مهمون امام حسینه
زینب:
_خوشبحالش که لیاقتشوداشت من حتی ازپیکر داداشمم موندم😔😭من اونقدر بی لیاقتم که حتی پیکر داداشموندیدم همش صبر صبوری تاکی آخه؟😭چرا منونطلبیدن یکم آروم شم حداقل
_زینب توروخدا ببین داری میلرزی من میترسم اینجا حالت بدبشه دستمم جایی بند نیس.. توروخدازینب.. جان حسین پاشو😢
لرزش بدن زینب به قدری بود که مجبور شدم ببرمش دکتر آرامبخش بزنه
وقتی رسیدیم خونه خواب خواب بود
زینب روتختش خوابید منم رفتم توپذیرایی تلگراممو چک کنم که چشمم به عکس حسین روپذیرایی افتاد
گوشیو گذاشتم رومیز رفتم سمت عکسش
_حسین توفقط برادر زینب نبودی زینب مرید و مجنون و شاگرد تو بوده خودت آرومش کن.. 😢
همونجا روی مبل گوشی به دست خوابم برد.. چشمامو که باز کردم دیدم زیارت عاشورا میخونه با گریه
_زینب چیشده چرا گریه میکنی؟
🍀راوےزینب🍀
با آرامبخش خوابم برد.
خواب دیدم بین الحرمینم.. حسین بالباس سبزپاسداری وسط بین الحرمین وایستاده
یکم اونورتر محمدرضادهقان ومجیدقربانخانی ایستاده بودن.حسین رفت سمت شهیدمحمدرضا دهقان یه بلیط گرفت وگفت :
_منتظرتم خواهری
وقتی چشمامو باز کردم الله اکبر اذانو شنیدم
عطیه:زینب چیشده؟
_هیچی خواب حسینودیدم توبخواب من برم قورمه سبزی درست کنم
داشتم میرفتم قورمه سبزی درست کنم که تلفن زنگ خورد
_الو بفرمایید؟
:منزل شهیدعطایی فرد؟
_بله بفرمایید؟
:ببخشیدحاج آقاهستن:
_خیرشما؟
: کریمی هستم از ناحیه باهاتون تماس میگیرم ببخشید میشه باحاج خانم یاخواهرشون حرف بزنم؟
_خودم هستم بفرمایید؟
پیکرحسین تفحص شده؟
:خیرخانم عطایی فرد.. تماس گرفتم بگم برای عیدنوروز با سایرخانواده های شهدای جاویدالاثر مشرف میشید سوریه زیارت خانم حضرت زینب .س.فقط حاج آقا که از کربلا برگشتن مدارکتونو بیارین ناحیه
اشکام میریخت.. حسین گفت
_ #منتظرتم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل پنجم
🔘 نیروهای ما در یک جاده شنی که به پشت چزابه می خورد، گرفتار شده بودند. برونسی بالای تپه سنگی که روی جاده تسلط داشت، ایستاده بود. من آمدم پیش او ببینم چه شده که درگیری با شدت زیادی آغاز شد. تانکها را فرستاده بودند که راه ما را ببندند. به برونسی گفتم چه باید بکنیم؟
گفت: باید بجنگیم. اسیر شدن ننگ است. چهار گردان نیرو یعنی ١٥٠٠ نفر خودش یک لشکر است. اگر عراقیها بخواهند این عده را بگیرند، باید پنج هزار نفر تلفات بدهند. من از همین جاده سرازیر میشوم. این جاده خاکی را تصرف میکنم و به سمت سایت میروم. اگر به جاده فکه رسیدم کار دشمن را تمام میکنم. به خردمند بگو من را دنبال کند. به صمدی بگو بیاید روی این تپه ها و با ابوالفضل رفیعی، اینها را بگیرند. دشمن نمی تواند بیاید این جاده را ببندد چون اینجا ارتفاع است.
🔘 او با نیروهایش سرازیر شد. عراقیها آن جاده خاکی را کاملاً در اختیار گرفته بودند. می دانستند که اگر جاده شنی بیفتد دست ما نیروهایی که در چزابه داریم، به ما ملحق می شوند.
در مرکز فرماندهی به آقای محسن رضایی وضعیت عملیات را اطلاع میدهند. آقای علوی می گفت ما در آنجا بودیم. محسن رضایی حالش بد بود. به او سرم وصل کردند. خودم را به گردان خرسند رساندم. او گفت: حاج آقا اگر ما به سمت سایتها سرازیر شویم دشمن مجبور میشود این قسمتها را رها کند و بیاید جلوی ما را بگیرد. بعد اگر پشتمان باز شود گردانهای دیگر به ما ملحق می شوند. داشتم با خرسند صحبت میکردم که ابوالفضل رفیعی روی فرکانس ما آمد و گفت خودت را به گردان برسان.
🔘 پرسیدم چی شد؟ گفت: بیا اینجا تا بگویم.
گفتم: توی این شب تاریک من نمیتوانم آنجا بیایم. خودت یک کاری بکن.
گفت: مطلب این است که من نمیتوانم کاری انجام بدهم. زمین گیر شده ام. گفتم روشن بگو حالا دیگر کد و رمز معنایی ندارد! گفت: من از ناحیه پا تیر خورده ام. پایم شکسته و نمی توانم بلند بشوم. گردان بی سرپرست مانده.
گفتم: خیلی خُب، می آیم.
🔘 به آنجا رسیدم. دیدم ابوالفضل رفیعی مجروح شده به بچه ها گفتم
که ایشان را عقب ببرید. پرسیدند: چه جوری؟ گفتم هر جور که میتوانید. دهنۀ این شیارها بسته است یا نه؟ اگر بسته بود صبر کنید تا ببینم چه کاری میشود کرد. رفیعی را روی برانکارد گذاشتند سه چهار تا از بچه های انتقال مجروح او را بردند. با نیروهای رفیعی به سمت ارتفاعات شوش حرکت کردم. گردان صمدی به ما رسید. خرسند به طرف صمدی آمد. بعد از این که گردان را پایین کشیدم هادی سعادتی آمد و گفت: صمدی شهید شده و مــن دست تنها مانده ام. گفتم: هادی جان کار ما از این حرفها گذشته. بهتر است هر دو به دشمن بزنیم. امشب یا همه شهید میشویم، یا بر می گردیم.
🔘 بچه هایی که از طرف موسیان و ابو غریب آمده بودند، به قرارگاه لشکر عراقیها برخورد کرده بودند. آرپی جی ها را کشیده بودند به سمت قرارگاه و قرارگاه ارتش عراق را متلاشی کرده بودند. عراقی ها فکر کرده بودند نیروهای ما به آنجا رسیده اند، به همین دلیل فرار کرده بودند. دشمن در مقابل ما سست شد. ظاهراً به آنها گفته بودند: خودتان
را به سمت ارتفاعات حمرین بکشید، ایرانیها عقبه را بسته اند! در حالی که چنین نبود. حتی تعدادی از گردان های ما گم شده بودند اما قرارگاه از ناامیدی نجات یافته بود. از مرکز فرماندهی با شور و هیجان صحبت میکردند. همه چیز فرق کرده بود. برونسی آمد روی فرکانس ما و گفت: خدا به ما رو کرده است.
نباید می گذاشتیم عراقیها فرار کنند. ما جاده را بستیم. در نزدیکی سایت، مجاور باتلاق آرایش نظامی خوبی گرفتیم. حدود هزار نیروی عراقی به اسارت ما در آمدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
#رماݩ_هادےدلہا قسمت #چهلم از گریه های زینب ترسیدم دوباره حالش بد بشه از حال بره هیچکسی هم همراهمو
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_ویڪم
عطیه ناهار درست کردما میخوری یایه ساندویچ درست کنم ببریم؟
عطیه:وای قووررمه سبزی نه بخوریم بریم😁
_خخخ شکموی کی بودی؟😄
داشتیم ازخونه بیرون میرفتیم که گوشیم زنگ خورد
_عه از معراج الشهداست
عطیه: خب حالا جواب بده
:الو سلام خانم عطایی فرد خوب هستید؟
_الو سلام بفرمایید آقای مقدم؟
مقدم:غرض ازمزاحمت معراج الشهدای گمنام قراره اربعین میزبان ۸ شهیدگمنام بشه.. خانم رضایی گفتن زمانیکه نبودن برای پذیرایی خواهران با شماهماهنگ کنم
_ان شاءالله فردا باخانم اسکندری میایم معراج الشهدا.. که ان شاءالله بریم مادرشهید قربانخانی رو دعوت کنیم
مقدم:منتظرتون هستم. خانم عطایی فرد؟
_بله بفرمایید؟
مقدم: خبر دارین محسن(منظورش همون آقای لشگری بود)برای حفاظت از زایرین رفته کربلا؟
دلم میخواست ازپشت گوشی مقدموخفه کنم😤
_نخیردرجریان نبودم به منم مربوط نیست یاعلی😡
گوشی رو که قطع کردم عطیه گفت:
_چته چرا قرمز شدی؟😕
_بزنمش بمیره ها،بی نزاکت برگشته میگه خبرداری محسن رفته کربلا.. 😠برای حفاظت.. به من چه اصلا
عطیه:خب حالا آروم باش بگو چی گفت؟
_نمیزارن که.. مهمان داریم هشت شهیدگمنام
عطیه : چه عالییی
با مامان وخواهر شهیدمجید قربانخانی هماهنگ کردیم بریم خونشون
شهیدقربانخانی..
یابهتر است بگویم "#حرمدافعین_حرم" شهیدی که از مال وثروتش گذشت و حضرت زینب مهمانش کرد🕊
وقتی رسیدیم یافت آباد،خیلی راحت منزل شهید رو پیدا کردیم.
وقتی مامان مجید رو دیدیم #دلتنگی ازکلامش میبارید😢
مادر شهید:
_منو شهید خیلی بهم وابسته بودیم تا دبیرستان بردم زمانیکه گفتم بزرگ شدی دیگه مدرسه نرفت
به مامیگفت میخواد بره آلمان ولی از کاراش مشخص بود که زمینی نیست
_حاج خانم اربعین ۸ شهیدگمنام داریم خوشحال میشیم تشریف بیارین☺️
حاج خانم: ان شاءالله حتما میایم
عزیزم😊
وقتی ازخونه خارج شدیم گفتم:
_عطیه بریم کهف امشب؟
عطیه: به شرطی که حالت بد نشه دوباره
_قول
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_ودوم
سوار مترو شدیم به مقصد ولنجک (کهف الشهدا)
عطیه:باز چرا کلت تو گوشیته؟😐
-دارم زندگی نامه شهید قربانخانی رو سرچ میکنم ببینم چی میگه😅عطیه حالا اونو ول کن این متنم در مورد داداش مجیده ببین
🌷برخی از خصوصیات شهید جاوید الاثر مجید قربانخانی:
✨تاریخ تولد : ۱۳۶۹/۵/۳۰
✨تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
✨فوق العاده شوخ طبع و خوش خنده بود بهش میگفتن دلقک گردان
✨خییییییلی خاکی و مهربون ...
✨دنبال حتی کوچکترین کار خیر یا کمک...
✨بااااااا ادب
✨بیشتر از سنش مسائل پیرامونش رو متوجه میشد و درک بالایی داشت .
✨خیلی خوشتیپ بود. از همه نظرشونو می پرسید درباره تیپش ،براش مهم بود
✨نتررررررس و شجاع
✨توی رفاقت کم نمیذاشت فوق العاده مشتی و با معرفت بود
✨خانواده دوست و عزیز دردونه و تک پسر خونه
✨با همه می جوشید.
✨خیلی با غیرت بود
✨خیلی ام راستگو بود .
✨اهل گردش و تفریح
✨اصلاااا آدم آرومی نبود.
✨خییییلی صبور بود .
✨تو دلش هیچی نبود دل بزرگ بود.
✨اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده
✨عاشق عکس بود ،"هرجا میرفت عکس مینداخت برای همه رفیقاش میفرستاد و میگفت جاتون خیلی خالیه "
✨بدی دیگران رو زود فراموش میکرد ولی خوبی رو به خاطر میسپرد ...
✨عاشق مادرش بود
✨طاقت نداشت غم کسی رو ببینه . سریع یه حرکتی میکرد کلا تمام غم و دردت یادت میرفت....
✨هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد.
✨اگه حرفی تو دلش بود تا جایی که میشد حرفش رو میزد حتی با خنده و شوخی ولی کسی رو نمیرنجوند از خودش
✨به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود.
✨عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عمل رو انتخاب کرد ، تا حرف !...و آخر هم زیر پرچم بی بی موند و شد یکی از علمداران ظهور...
اینا رو دوست و آشنا در موردش گفتن
-عه چقدر قشنگ بود از کجا آوردیش
عطیه : از کانالش ، تازه چند وقت پیش بهار هم تو گروه شهید میردوستی با مامانش مصاحبه کرد اگه میخوای بیشتر بشناسیش خوبه اون مصاحبه ام رو بخونی
لینک کانالشم برات فرستادم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وسه
در حالیکه گوشی دستم بودغرق زندگی شهیدقربانخانی بودم.
اشکهایم میبارید...😭یهوو دست عطیه اومد جلو گوشیمو گرفت
عطیه :یادت باشه قولی بهم دادی!
_عطیه سخته بخدا😭.. دلم برای دیدنش،صداش،عطرتنش تنگ شده
وقتی بالای پله ها رسیدیم گوشی حسینو درآوردم صداشو پلی کردم:
🔈سلام زینب قشنگم سلام عزیز دل داداش.. دلم برات یه ذره شده همه زندگی برادر.. داریم میریم عملیات
مراقب #چادرت باش.. ان شاءالله تو بهشت همدیگرو ببینیم
با تموم شدن ویس گریه های من بیشتر شد😭
به آغوش زینب رفتم تسبیح بین دستامو فشاردادم.. که گوشی خودمم زنگ خورد
_شماره عراقه
عطیه: خب جواب بده
_الو بفرمایید
مرتضی: سلام ابجی جونم
_سلام عزیز دل ابجی خوبی؟
مرتضی:آجی جوونم اومدیم کربلا من رفتم حرم خیییلی دعا کردم داداش حسین بیاد به خواب شما و مامان کمتررگریه کنین
_الهی من فدای توبشم دیگه چیکار کردی
مرتضی:اوووووم آها عمومحسنم دیدم
_خب؟
مرتضی:عمومحسن بهم گفت رفتی حرم خیلی دعام کن اون خاله ای که من دوسش دارم باهام ازدواج کنه.. منم خیلی دعا کردم😅
_عمومحسن گفت اینو؟
مرتضی:اره آجی از بازار یه جادر گرفتم برات
_آجی فداتوبشه گوشی رو میدی به مامان؟
مامان:سلام دختر قشنگم خوبی؟
_سلام این محسن چرا چرت وپرت به بچه گفته؟😡😒
مامان:خخخ حرف دلشو زده خب توچیکار داری؟
_خیلی هم ممنون شماهم طرفداری اونو میکنی؟
مامان:من به عنوان داماد قبولش دارم😊
_مامان من برم خدافظ😬😡
صدای خنده مامان میومد که میگفت خدافظ😄
وقتی گوشیو قطع کردم عطیه گفت:بازچرا گوجه شدی؟
_وای محسن روانی رفته به مرتضی گفته رفتی حرم دعا کن خاله ای که دوسش دارم بامن ازدواج کنه
عطیه:پاشو پاشو تا سکته نکردی
_این محسنو باید خفه کرد
عطیه:نامحرمه ها!😜
_کوووفت😤😡
وارد غار شدیم آرامش وصف ناشدنی وجودم رو فرا گرفت
عطیه:زززییینب اینجا این شهید هویتش مشخصه
دفترچمواز تو کیفم درآوردم 🌷"شهیدمجیدابوطالبی"🌷
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وچهارم
-عطیه چقدر زندگی هامون نسبت به یک سال پیش تغییر کرده😊
یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین
رفتن حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته
عطیه : تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز رو #میشناختی اما من شهید رو چهار تا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم..
در حقیقت من مرده بودم.. #شهیدهادی بیدارم کرد.. الان یه مرد واقعی تو زندگیمه.. شهدا رو میشناسم.. خدا برنامه زندگیمون رو درست سر حساب نوشته به شرطی اینکه #صبور باشیم☺️
-ان الله مع الصابرین.. و ان الله یحب الصابرین😊
وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین رو گرفتم دستم.. پیج اینستاش رو باز کردم
در میان تمامی نداشته هایت دوستت دارم برادرم..😢
تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست..😢
با هر طلوع و غروب منتظر پیکرت هستم..😢
با هر شهیدِ گمنام دنبالت میگردم..😢
حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به #یادت بودم..😢
تو هم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به #یادم باش..😢
خواهرت زینب
عطیه : زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم؟😅
-آره عالیهههه😍👏
رختخواب ها کنار هم پهن کردیم . امشب دلم خیلی هوای حسین رو کرده بود
به ماه نگاه کردم گفتم
ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یه دره خیلی سبز بود
-خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟
خاله : نمیدونم میخوای با فاطمه برید ببینید
وقتی از پله ها رفتیم
یه مزار خیلی خوشگل بود که دور و برش پر از گل بود . روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود " شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی"
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چشمام رو باز کردم و از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وپنجم
صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت :
_کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره.. نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟
در حالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم
عطیه : چه دیدی تو خواب
-یه مزار شهید.. گوشیم کوش؟
عطیه : زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد
_بیا اینم گوشیت
📲-سلام بهار خوبی ؟کجایی ؟
بهار : سلام عزیز دلم خوبی ؟کربلام
از معراج چه خبر؟
-خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم
بهار: چقدر عالی.. آفرین خواهر کوچولوی نازم😊
-بهار یه چیزی یادم رفت به مامان بگم.
چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه.. باید گذرنامه و ... ببریم سپاه
بهار : ای جانم عزیزدلم خوش به سعادتتون حتما به مامان میگم
-بهار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟😊
- آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه، مامانت برام خریده
-آره اسمش چی بود یادم نیست
بهار : نهال😊
-آره نهال
بهار : اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود
-اه چطوری بشناسمش؟
بهار : تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست
-مرسی خواهر جان
بهار : زینبم
- جانم
بهار : محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد.. بد نیست بهش یکم فکر کنی تو این دوره زمونه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون😊
-باشه مواظب خودت باش.. بوس
بهار : تو هم مواظب خودت باش
_یاعلی
عطیه در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت :
_زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم که تعطیله من یه سر برم خونه مادر شوهرم اینا.. بعدم برم خونه خودمون جمع و جور و نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان تو هم یه تکونی به خودت بده اگه میخوای ولیمه بدی
-واااااااای خاک به سرم.. وایستا حاضر بشم تا یه مسیری بیام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره
عطیه : بدو تو روخدا
تو مترو نشسته بودیم،گوشیم رو درآوردم پیوی بهار رو چک کردم
هو الرحیم
قبل ازدواج ...
هر خواستگاری که میومد ،
به دلم نمی نشست...
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف..
میدونستم مومن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله....
شنیدم بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده ...
این چله رو آیت الله حق شناس توصیه کرده بودن ...
با چهل لعن و چهل سلام ...
کار سختی بود
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود ....
ارزشش رو داشت واسه رسیدن به بهترین ها سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان ....
۴،۳ روز بعد اتمام چله...
خواب شهیدی رو دیدم..
چهره ش یادم نیست ولی یادمه ....
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود ....
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان..
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار ...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت :
" حاجت روا شدی ..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب ....
امین اومد خواستگاریم ...
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت :
" زهرا جان...
واست یه هدیه مخصوص آوردم ..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت :
زهرا ،این یه تسبیح مخصوصه
به همه جا تبرک شده و ....
با حس خاصی واست آوردمش...
این تسبیحو به هیج کس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم :
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش....
خوابم برام مرور شد ...
تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود.... .
✨همسر شهید امین کریمی چنبلو✨
تا مطلب رو خوندم و تموم شد، نیت کردم #چهل_شب_نمازشب بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه
عطیه : زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب بر میگردم که بریم معراج برای تزیین فضای داخلی.. فعلا یاعلی
-یاعلی
تا شب که عطیه بیاد.. الحمد لله رب العالمین من تونستم یه هتل پیدا کنم😅
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وششم
-الو عطیه کجایی؟
عطیه:
_تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.. تو هم بشین زندگی شهید قاضی خانی رو بخون
-باشه
با خوندن هر خط از زندگی 🌷شهید قاضی خانی🌷 میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی به شغل و مکان و تحصیلات #نداره
🌷"شهید مهدی قاضی خانی "🌷
🕊نام : مهدی
🕊نام خانوادگی : قاضی خانی
🕊نام پدر : جمشید
🕊تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۸/۲۵
🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶
🕊محل شهادت : خان طومان حلب
🕊محل دفن : قرچک ورامین
🕊زندگینامه.. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی..
شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار و سیصد و شصت و چهار در روستای حیدر خان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد..
و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد..
و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار ، مایحتاج زندگی را تامین نماید.
عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب.. به ویژه عضویت در گردان امام علی علیه السلام در فتنه ۸۸.. و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهدا برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود
و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد...
و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک آرام گرفت.
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_و هفتم
چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود...
این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیز ها سد راههاشون نمیشه..😊👌
همسرشون تعریف میکردن:
باور کنید #دل_کندن از مرد جوانم که هنوز ۳۰ سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد...
مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه ها ابراز علاقه میکرد...
رابطه صمیمانه ای با بجه ها داشت . بچه ها همیشه از سر و کول او بالا می رفتند . حتی محمد یاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می آید سریع می رود روی دوش او مینشیند.☺️👦🏻
اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند ، من حال عجیبی پیدا کردم . حتی به خاطر اینکه یک جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته ایم دل بکنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمد یاسین خریده بودیم ) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی شنید . تصمیم اش را گرفته بود و همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده اش برای رفتن نبود..
آنقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت😨😅
دستم گذاشتم روی قلبم و به سمت در رفتم .🏃♀ با دیدن تصویر عطیه تو آیفون
-بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی😁
عطیه : وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم
چادرم رو سر کردم ، کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین
عطیه : بالا چی میگفتی؟😕
- داشتم مطالب شهید قاضی خانی رو میخوندم زنگ زدی ترسیدم😅
عطیه : دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه؟😁
-هر هر گلوله نمک😜😆
به معراج که رسیدیم دیدیم آقای مقدم و آقای محمدی بودن
مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت
این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه
محمدی : آره مخصوصا با این تهدید داعش درسته نمیتونه
احمدی : بچه ها خواهر عطایی فر اومدن
_سلام مگه داعش زائرین اربعین رو تهدید کرده؟
محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت :
_نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،...
-محسن کی؟
احمدی یهو پرید وسط گفت :
_منظورمون کربلایی محسن بود..
بعد مشکوک پرسید..
_شما نگران محسنید یعنی ؟
از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم
_نخیر
عطیه وارد شد :
_سلام
بچه ها از عطیه حال محمد رو میپرسیدن
مقدم - چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره یه گوشه حسینیه ماکت کربلا درست کنیم
_آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید؟
مقدم : بله.. فردا میارم مدرسه تون...
فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میان (همه اینا رو با یه خنده تو صداش گفت)
_اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟
- اربعین ان شالله میان یه بسته نذری بدیم
عطیه : این وسایل رو که تهیه کردید بگید تا ما بیایم برای تزیین حسینیه...
خانم عطایی فر بریم خواهر جان ؟
- بله
از حسینیه که خارج شدیم
عطیه : میبینیم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده
_🙈😊
عطیه : جان جان این لبخند و خجالت چی میگه.. یعنی داری بهش فکر میکنی؟
- نمیدونم شاید😅
روز ها از هم گذشتن...
من و زینب و چند تا ار دخترا داشتیم حسینیه رو تزیین میکردیم
که صدای مقدم و چند تا پسر میومد
صدای مقدم یواش شد :
_فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه .........
چادرم رو سر کردم و به سمت مقدم رفتم.. 😥دستام میلرزید.. با صدای لرزان گفتم :
_من چی رو نباید بفهمم😨
مقدم :
_خواهر عطایی فر هیچی نشده.. توروخدا آروم باشید.. خانم علوی تو رو خدا بیایید
عطیه : چی شده چرا زینب این حال و روزشه
مقدم : محسن .....
- شهید شده ؟😰
مقدم : نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده..اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون.. ببینید مجروح شده😔😥
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج