هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وسوم
دو روز از عروسیمون میگذره..
و امروز قراره به سمت میعادگاه عاشقان "کربلا" پرواز کنیم😍
تو فرودگاه نشسته بودیم چشمم همش به تابلو اعلانات پرواز بود
سید:
_بیا این آب هویج رو بخور آنقدر زل زدی به اون تابلو میترسم چشمات ضعیف شه😁
-سید پس چرا اعلام نمیشه پرواز😢
سید: خانمم باید یه ۴۵ دقیقه صبر کنی
یهو صدای تو سالن انتظار ۱
مسافرین محترم پرواز تهران -نجف لطفا به سالن انتظار ۲ حرکت کنید
راه افتادم برم.. یهو سید گفت :
_خیلی ممنون که منو همین جا تو فرودگاه تهران جا گذاشتی😐
-ببخشید هول شدم😅
بالاخره سوار هواپیما شدیم تا هواپیما اوج گرفت سید دستم رو گرفت و گفت :
عطیه من از پنج سالگی سالی یکی دو بار به لطف خدا اومدم زیارت جدم ولی این بهترین سفرمه.. خدا یه همسر بهم داد که شهدا عطیه اش کردن😊
-منم افتخار میکنم که عروس حضرت زهرا شدم😍
بعد از نیم ساعت در فرودگاه نجف به زمین نشستیم
-سید الان باید چیکار کنم
سید :
_الان هیچی همراه بقیه میریم هتل
غسل زیارت میکنیم.. بعد میریم ان شاالله زیارت حضرت امیر علیه السلام
دست به دست سید وارد حرم حضرت علی علیه السلام شدم
اشکام با هم مسابقه میدن ،😭روبروی صحن طلایی آقا زانوهام رو بغل کردم و گفتم.. فقط شما می تونستید زندگیم و یهو اونقدر عوض کنید😭
سرم رو گذاشتم روی شونه محمد و به نوای مداحی که برای منو خودش میخوند گوش دادم
اینجا حرم اول مظلومه عالمه..
مردی که در خیبر شکست..
ولی یک روزی برای از هم نپاشیدن اسلام سکوت کرد..
و انتقام همسر جوانش را نگرفت..
از روزی که تغییر کردم میفهمم چقدر سخته برای یه مرد هر روز با قاتل همسر جوانش چشم به چشم بشه..
اونم نه یه مرد عادی یک مرد مثل علی
دلم میخواد معتکف این بارگاه بشم ولی نمیشه
دو روز از اومدنمون و بودنمون در جوار علی ابن ابیطالب میگذره و من فقط دلم میخواد ساکن این سرزمین الهی باشم
به قصد خوردن شام از حرم خارج میشیم که محمد میگه :
_عطیه جان فردا باید حداقل به نیت تبرکی هم شده یه چیزایی برا مادر پدرمون خواهرِ حسین ، خانم رضایی بخریم
-محمد عاشق این اخلاقتم که هیچوقت اسم نامحرم رو به زبون نمیاری☺️
سید : اینو #پدرم یادم داد😊
آخرین روز سفرمون بود ،
ما امروز چند ساعتی بازار بودیم و بعد از زیارت آخر، به سمت کوفه حرکت کردیم
و قراره از اونجا بریم کوفه
کوفه رو باید دید ، نمیتوان آن را توصیف کرد، سوار اتوبوس برای کربلا دل و قلبم بی تاب دیدن کربلاست
بالاخره وارد کربلا میشویم.. انگار خوابم و منگ😥
ادامه دارد..
نام نویسنده؛ بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وچهار
راهی حرم میشویم...
و بین الحرمین.. تو بین الحرمین جیغ زدم و گریه کردم😭
من یک بار با ابراهیم هادی اینجا آمدم.. من میدانم در کربلا چه گذشت..
من چادری شدم..
چون دیدم حتی تو اسارت میان گله گرگان #حجاب_زینب_کبری تکانی نخورد
محمد : عطیه جان عزیزم حواست باشه تو عزاداریات صدات به گوش #نامحرم نخوره😊
دفعه دوم که رفتیم حرم خیلی آرومتر بود
محمد : خانمم یه خبر خوب بهت بدم
-چی شده ؟😳
محمد : محسن و خواهرِ حسین نامزد شدن.. الانم رفتن مزار شهید دهقان😊
-واااااای خدا عزیزدلم😍
محمد : الان عزیز دلت کی بود؟خواهر حسین یا محسن؟🤔
-عه سید اذیت نکن🙃
"کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود"
و اهالی این سرزمین غافل میماندن اگر #شهدا نبودن
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وپنجم
🍀راوی زینب🍀
دو روزی از عروسی عطیه میگذره و امروز دارن میرن کربلا ، دلم بی نهایت هوای #حسینم رو کرده.😔
لباسام رو عوض میکنم و وارد پذیرایی میشم . رو به مرتضی که داشت با پلی استشن بازی میکرد گفتم :
_داداش جون من میاد با آبجیش بره بهشت زهرا؟
سریع از جا میپره میگه آخ جون الان حاضر میشم
دستای کوچولوش رو تو دستم میگیرم
مرتضی که حالا کمی از دل تنگی های ما برای حسین گمناممون پر کرده
روزی که حضرت آقا فرمودن :
_اسرائیل تا ۲۵ سال دیگه محو میشه با اون که حساب کتاب بلد نبود با کمک بابا فاصله ولی شهید آزاد سازی قدس
مرتضی : آجی گل نمیخوای بخری؟
-یادم نبود بریم بخریم
وقتی دستم تو کیفم کردم تا پول حساب کنم مرتضی با یه غرور مردانه گفت:
_یه خانم وقتی مرد پیششه دست تو جیبش نمیکنه😇
-الهی من فدای این مرد بشم😍
سر مزار رفتیم #هیچ_نشانی از #حسین توش نبود.. حتی پلاکش.. ما نمیدونیم پیکر عزیزمون چی شد ..پیکر عزیزِ من تو خاک سوریه موند مثل👇
🕊مجید قربانخانی ،
🕊مرتضی کریمی ،
🕊زکریا شیری ،
🕊الیاس چگینی
🕊محمد بلباسی ،
🕊علی بریری
و ده شهید مدافع حرم
حال جواب تمام انتظار ها چیه؟
چه میدونن از دل #خواهری که..
شب عروسیش به جای اینکه از آغوش برادرش بیاد بیرون میاد سر مزار برادرش؟😣
کجان اون جاهلانی که نیمه شب که با گریه وقتی خواب میبینی پیکر عزیزت برگشته بیدار میشی و میبینی همش خواب بوده ؟😭
کجا بودن اون لحظه ای که پیکر تفحص شده علی اصغر شیر دل برگشت؟😭
با صدای مرتضی که با ترس میگه :
_آجی خوبی ؟😰
مجبور به دل کندن از مزار خالی برادرم میشم.. و به سمت مزار شهید میردوستی میرم.
تنها تسلی دل بی قرارم تو این ۱۴ ماه گمنامی #حسین
بعد از حدود سه ساعت بر میگردیم خونه که با قیافه خندون مامان بابا رو به رو میشم
-چیزی شده؟😕
مامان : خانم چگینی زنگ زده بود برای خواستگاری طبق حرفی که تو حرم خانم حضرت زینب بهم گفتی.. گفتم فردا شب بیان😄
پیش بابا از خجالت آب میشم 🙈
فردا خیلی زود میرسه..
طبق سفارش برادر شهیدم ، همون چادر سفیدی که خودش برام خریده و بدون اینکه خودش برگرده سر میکنم
خانواده چگینی راس ساعت ۹ تو خونه ما حاضر بودن.
بعد صحبت های دو نفره که تابلو بود همو دوست داریم😅
تا ۲۵ مرداد به #محرمیت موقتی هم در میایم تا اون روز عقد و عروسیمون رو یک حا بگیریم و محسن ۱۶ شهریور اعزام بشه سوریه
با مهریه یک جلد کلام الله مجید،
یک جفت آینه و شمدان ،
۱۴ سکه بهار آزادی و
۲۵۰ شاخه گل رز هدیه به ۲۵۰ شهید گمنام به مدت ۵ ماه
به عقد موقت محسن دراومدم
با وارد شدن انگشتر نامزدی تو دستم اطمینان میکنم همه چیز واقعیه💍😍..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وششم
🍀راوی محسن چگینی🍀
با شرم متوسطی رو به پدر زینب میگم :
_حاج آقا اگه اجازه میدید من زینب خانم رو ببرم جایی چند ساعته برمیگردیم☺️
حاج آقا : پسرم زینب الان زن توئه
رو به زینب ادامه میدن :
_زینب جان حاضر شو با آقا محسن برو
رو به زینب میگم :
_اگه ایرادی نداره با همین چادر سفید بیاید بریم😊
-باشه چشم
سوار ماشین میشیم مقصدم چیذر مزار #شهیددهقان🌷 هست
یاد چهارده ماه پیش میفتم..
زمانی که جرات کردم و موضوع خواستگاری از زینب رو به #حسین گفتم وسط معقر نظامی☺️برای رسیدن به زینب چهارده ماه صبر کردم تا بهش رسیدم😎☝️
چند وقت پیش تو معراج با مهدی بودیم.. دوست همکار من و دوست صمیمی حسین خدا بیامرز
مهدی : دیشب با خواهر و خانمم رفته بودیم خونه حسین اینا.. خواهر حسین خواب محمد رضا رو دیده بود.. خواهرم میگفت خواهر حسین چند بار خواب محمد رضا رو دیده
امروز صبح به مهدی زنگ زدم
-سلام داداش خوبی؟
مهدی : سلام ممنون تو خوبی؟
-مهدی جان غرض از مزاحمت زنگ زدم بپرسم خواهرت با #خواهرحسین رفتن چیذر مزار محمد رضا؟
مهدی: نه داداش نشد.. خواهرم کربلا بود بعدشم که #خواهرحسین با درساش درگیر بود.. قرار بود بیاد با من و خانمم بریم بازم نشد
-آهان ممنون.. راستی امروز شما هم میاید خونه حسین اینا
مهدی: نه داداش مبارکتون باشه
من بیام مادر و خواهر حسین اذیت میشن
-باشه.. به خانواده سلام برسون
مهدی بی نهایت ار لحاظ قد ، قیافه #شبیه حسین بود.. برای همین برای خانواده حسین خیلی عزیز بود😔
بعد از یک ساعت میرسم چیذر
پیاده میشم و در ماشین رو برای زینب باز میکنم
با دیدن تابلوی امامزاده خشکش میزنه😧
دستاش که حالا لرزشش آشکارا مشخصه تو دستم میگیرم و به سمت مزار شهید دهقان میریم.
بخاطر چادر سفیدش مطمئنم خیلی ها متوجه شدن تازه عروسه😍
نزدیک مزار محمد رضا خانمی میبینم که مطمئنم حاج خانم دهقانه
آروم دست زینب رو رها میکنم و زیر گوشش میگم :
_مادر محمد رضا سر مزارشه.. برای همین دستت رو رها کردم
صورت مهتابیش سرخ میشه
به مزار که میرسیم با مادر محمد رضا سلام علیک میکنیم
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وهفت
🍀راوےزینب🍀
با محسن سوار ماشین شدیم.
سخت و خجالت آور بود تنها با مردی تا ۵ دقیقه پیش نامحرمم بود الان از همه دنیا #محرم_تره😍🙈.
بعد یه ساعت شایدم بیشتر جلوی
مکانی نگه داشت که همه آرزوم بود برای دیدار.
وقتی سرمزار محمدرضا رسیدیم..
خم شدم فارغ ازدنیا نشستم کنار مزارش وشروع کردم به گریه کردن😭
"اینجا مزار پسری ۲۲ساله است که بعد ازشهادت برادرم همیشه تو بدترین شرایط روحی اومده به دادم رسیده ساعت ها میگذشت ومن فقط تمام #فشارروحی این چهارده ماه انتظار رو باگریه میگفتم😣
از دست دادن جوان خیلی سخته..
تو کربلا #سیدالشهدا خیلی داغ دید ولی #دوجا نفس کم آورد "شهادت علےاکبرش" و شهادت برادرش "حضرت عباس"
شاید خیلی ها بگن برادرت رو باخدا معامله کردی ولی همین #معامله یکم دلت رو آروم میکنه
اینکه تو اوج ناراحتی میگی عزیزمن #فدا شد تا یه آجر از حرم بی بی زینب کم نشه.."
با بلند شدن الله اکبر اذان، دست محسن زیربغلمو میگیره:
_بهتره اول یه آبمیوه بخوری فشارت تنظیم بشه بعد بریم نماز.. چون توکم خونی داری بااین همه گریه کردن الان دوباره تا مرز غش کردنی😅
با تعجب پرسیدم:
_توازکجا میدونی کم خونی دارم؟😳
سرشومیندازه پایین و میگه:
_ #حسین بهم گفت..☺️
_حسین؟؟؟؟😳
_به وقتش همه چیز رو میفهمی
نمازمون رو دوتایی تو حیاط چیذر خوندیم
بعدشم محسن منو شام برد بیرون
آخرشب وقتی رسیدیم خونه..
ماشین رو خاموش کرد چرخید سمت من و گفت:
_زینب جان ازت خواهش میکنم رفتی بالا دوباره گریه نکن.. اگه حسین برادرت بود ، همرزم ودوست منم بود داغ من بیشتراز تو نباشه کمترم نیست😔
_چشم گریه نمیکنم☺️
محسن: آفرین خانم گلم برو شبت بخیر😊
وارد خونه شدم یکم کنار مامان وبابا نشستم بعد رفتم بخوابم..
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
خوابم هنوز سنگین نشده بود که...
"دیدم توحسینیه معراجم توبغل بهار دارم التماس میکنم
بهار تووروووخدا فقط بزار یکبار دیگه صورتشو ببینم فقط یه دقیقه😭
✨شهید مدافع حرم محسن چگینی✨
با جیغ بلند از خواب بیدار شدم😫😭
مامان بابا کنارم بودن
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بابا با اضطراب وصف ناشدنی بلند شد گفت بهتره زنگ بزنم محسن بیاد
تا اومدن محسن فقط گریه کردم😭
با صدای زنگ مامان پاشد رفت درو باز کرد .
درآستانه درمامان گفت:
_فکر کنم خواب شهادت تورودیده پسرم بهتره خودت آرومش کنی..😒
محسن:
_خانمم چیشده.. 😢عزیزم دلم چرا گریه میکنی؟
_محسن تومنو تنها نمیذاری مگه نه؟😭تو نمیخوای شهید بشی مگهه نهه؟😭تورووخدا بگو تودیگه نمیخوای بری؟😭
من بودمو محسنی که میخواست منو آروم کنه..
بالاخره آروم شدم و روی پای محسن خوابم برد..
از فردای اونروز واقعا میترسیدم اگه واقعا یه روزی محسنم به آرزوش برسه واکنشم چیه😰
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وهشتم
🍀راوےمحسن🍀
امروز دوازدهم فروروین ماهه وهرسال همین موقع یه اکیپ از بچه ها میشدیم و به نیت سال ولات امام زمان.عج. ۲۵۵شاخه گل رز برای شهدای #گمنام پخش میکردیم .
پارسال که رفتیم سرمزار شهیدترک، حسین یه عکس انداخت که ما بعدا راز این عکسو فهمیدیم..
حسین از جمع ماخدایی شد، برنگشتن حسین کمر همه رو شکست..😞
مهدی تواین ۱۴ماه ۱۴سال پیرتر شد...😔
محمد یکبار #سکته کرد اما خانواده وخانمش خبر ندارن...😔
خودمم که اندازه تموم دنیا دلم برای رفیقم تنگه...😞
زینب دختری ۱۷ساله که تواین ۱۴ماه داغون شد...😞
شب اول صیغمون وقتی پدرش زنگ زد برم خونشون.. وقتی جسم ضعیفش تو آغوشم میلرزید یادحرفای حسین تو معقر افتادم..
زینب یه دختر حساس بود..
به رسم هرسال گل هارو خریدم..
میخواستم اینکارو امسال با زینب انجام بدم😍👌
_خانم کوچولوی نازم..
سر راهم چشمم افتاد به اسباب بازی فروشی از ماشین پیاده شدم و یه خرس و یه ماشین کنترلی خریدم .😜
تا خونه زیب اینا یه ربعی راه بود وقتی رسیدم به گوشیش زنگ زدم
_الو سلام خانمم خوبی؟پایین منتظرتم
لطفا مرتضی هم رو باخودت بیار
زینب با مرتضی باهم اومدن
مرتضی:عهه این همه گل؟!😯
_مهریه آبجی خانمته دیگه میخوام بدم از دستش خلاص بشم😁😉
زینب:واقعا؟!😡
_اوه اوه چه فلفل نازی شدی.. شوخی کردم جوجه من
.
.
.
_بفرمایید این ماشین برای آقامرتضی و این خرسم برای کوچولوی من😊
زینب حرصش دراومد وخرسو پرت کرد سمتم گفت:
_نمیخوام خرسم خودتی پسر بد قهرم😒😠
_خب ببخشید من خرسم حالا آشتی زینب اوهوم؟😅
داشتم گل هارو سر مزار شهدای #گمنام میذاشتیم که گوشیم زنگ خورد.
محمدبود.
زنگ زده بود همه رو دعوت کنه توباغ پدرش وقتی پرسیدم کیا هستن گفت نگران نباش اکیپ خودمون هستن خانوادگیه..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودرے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_ونہم
🍀راوےزینب🍀
امروز سیزده بدره دیروز محمدآقا زنگ زده بودودعوتمون کرد باغ پدرش.
نمیدونستم کیا به جز ما دعوت هستن.
قرار شد ۹صبح محسن بیاد دنبالم که بریم بابا ایناهم خودشون میان
وقتی رسیدیم دیدیم مهدیه اینا ،عطیه اینا،خواهرشوهرم اینا، برادر شوهرم اینا،خواهرشوهرعطیه هم بودن.
_وای من حوصلم سر رفت نشستیم داریم همو نگاه میکنیم😕
عطیه: بیا بیا غرغر نکن منچ بازی کنیم😝
یه ساعتی بازی کردیم.
یهو خواهرزاده کوچولوی محمد دوید اومد سمت عطیه وچادر عطیه رو کشید و گفت:
_زندایی بریم وسطی بازی کنیم😍👧🏻
_فاطمه جونم اینجا که نمیشه
فاطمه: چلاخاله😥
_چون نامحرم اینجاهس عزیزدلم😊
عطیه:بریم اونور باغ پشت اتاق تکی کسیم نیست
وآااییییی پشت اون اتاق یه آبشار خیلی بزرگ وخوشگل بود😍
بعدازچند ساعتی نشستیم بابهار صحبت میکردیم که صدای یکی از آقایون "خانوما تشریف بیارین ناهار" رو شنیدیم
_پاشیم بریم ناهار
بهار:توبشین محسن داره میاد😉
بهار رفت یهوخودمو وسط استخر دیدم😱😯
_محححححسسسسنننننن میکشمت😠😠خییییییلیییییییی ناآمررررردییییی
الان چیکارکنم خیسم کردی😤😒
محسن:خخخخخ لباس آوردم😂 واست بیا برو عوض کن بجاش آب تنی کردی
تعطیلات نوروز تموم شد وما برگشتیم مدرسه.
چند روز بعد محمداعزام شد سوریه اونروز حالش بد بود شنیده بود..
به محسن ومامان زنگ زدم گفتم میرم پیش عطیه میمونم
عطیه حق داشت بیتابی کنه ونگران باشه با هرزنگ قلبش بریزه😰
امتحان های خرداد رسید ومعدل عطیه بخاطرمحمدکه سوریه بود افت شدید داشت ولی من طبق قولم ۱۹شدم
مردادبود ومادنبال کارای عروسیمون بودیم.
ولی مرداد۹۶ خبری همه جهان رودگرگون کرد
《 شهادت پاسدارشهیدمحسن حججی🌷
ادامه دارد....
نام نویسنده؛بانومینودرے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصتم
یک هفته بیشترتا عروسیمون نمونده بود.
همه کارامون رو کرده بودیم.
از خواب بیدار شدم، موهام آشفته دور برم گرفته.. روی تختم داشتم دستام رو میکشیدم وگوشیم رو برداشتم داشتم کانالام وگروهام رو چک میکردم که یه خبری دیدم که دل و قلبم باهم لرزید😰
"" اسارت یک نیروی سپاه پاسداران در سوریه""
اشکام باهم مسابقه داشتن 😭
با دستای لرزان شماره محسن رو اول از همه گرفتم
_ سلام تو کجایی؟
محسن:
_سلام چرا گریه میکنی؟؟ دارم میام دنبالت بریم تزئین ماشین عروس و دست گل چی شده؟
_ زود بیا نگرانتم زود بیا 😭
محسن: زینب چی شده ؟؟؟خواب دیدی باز؟😥
_ نه نه یه پاسدار تو سوریه.. بچه ها کدوم سوریه هستن؟ مهدی، محمد و علی ایرانن؟😨
محسن : یا ابوالفضل😱 آره همه ایرانن
بذار یه زنگ بزنم ببینم میتونم آماری از این بنده خدا بگیرم
_ محسن تو رو خدا بیا پیشم من نگرانتم..😭
محسن: باشه عزیز دلم.. باشه تو گریه نکن 😥من تا نیم ساعت دیگه پیشتم
اون روز اونقدر حال هممون بد شد که رفتیم معراج الشهدا دعای توسل خوندیم برای آزادسازی این اسیر
اما خدا یه جوری دیگه این پاسدار رو انتخاب کرد.
با لب تشنه دوروز بعد سر از تنش جدا کردن..😔😭
#سلفی_عزت✨
#شهید_بی_سر_دهه_هفتادی✨
#حجت_خدا✨
#محسن_حججی🌷 در سی و نهمین سال انقلاب یک بار دیگر درخت انقلاب را با جان فشانی اش آبیاری کرد...
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودرے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_ویڪم
ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست.🌷😭
یک جوان بیست و پنج ساله که غوغا کرد...
دلمون میخواست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزروهتل، کارت هایی که چاپ شده بود و...
مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان رو دعوت کرده بودیم
بیست وپنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه
لباس عروس من بر خلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند، دامن بدون دنباله و یقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر..
محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
گوشی حسین رو برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم👇😔
"برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم.. #جای_خالیت بیشتر از همیشه نمایان هست.. من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر #مزار برادر شهیدم باشم..😞
چون مزار برادرم #خالی است حتی یک دست از تو در مزار نیست😭😭
من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم #شهید_آقاسید_محمدحسین_میردوستی🌷
وای #حسینم امروز 19 ماه از گمنامی تو میگذرد😭
یک نشانی به دل نازک خواهرت امروزمنتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم"" "..😔
سخت بود اما رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن
خم شدم چادرم رو انداختم روی صورتم و صورتم رو گذاشتم روی مزار خالی
حسینم پاشو پاشو بیا از غربت
حسین تو رو جان زینب امشب بیا😭😭😭😭
محسن: زینب پاشو تو رو خدا.. پاشو نو عروسم😰پاشو بریم به خدا حسین میاد
عزیز دلم پاشو حالت بد میشه خانمم😢
_یه دقیقه محسن تو رو خدا فقط یه دقیقه😭🙏
بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم..
وقتی رسیدیم به ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوار ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد
محسن: بیا این گل از یادمان باهات اومده.. حسین جوابت داده😭😍
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_ودوم
زندگی دو نفره من و محسن شروع شد..
ولی دقیقا دو روز بعد از شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن وگفتن 15 شهریور اعزامشون به #سوریه است😢😰
داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد
_ چی شد؟
محسن: هیچی گفتن 15 شهریور اعزاممونه
_ محسن..؟😢
محسن: جانم
_ بری چی میشه؟😢
محسن: هیچی نمیشه سر مر گنده بر میگردم.😁 اعزام اولم نیست که، بادمجون بم آفت نداره.😜حالا بیا بشین ناهار بخوریم.. شب خونه مامان اینا دعوتیم
_ باید بهم قول بدی برگردی☹️
محسن: اووووووه کو تا پانزدهم شهریور
روزها میگذشت وفقط #پنج روز تا اعزام #محسن مونده بود..
من داشتم تو سر رسیدم اسامی شهدای دهه هفتادی رو لیست میکردم
محسنم کتاب " سلام برابراهیم" رو میخوند. سرم رو بلند کردم چشمم افتاد به لکه خونی که روی کتاب دست محسن بود
_ محسن این لکه خونه روی کتاب چیه؟😰
محسن:
_لکه خون یه شهیده البته چند روز قبل از شهادتش.. تو هم صبور باش یه روزی راز این کتاب رو میفهمی..😊
تا اومدم سؤالی بپرسم گوشیم زنگ خورد📲
به اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم.. وقتی گوشیم رو قطع کردم رو به محسن گفتم
_خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام
اون شب فهمید تو این اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه
فقط دو روز موند که محسن بره
اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای....😔
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وسوم
ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد.
محسن بود از ناحیه اعزامی بهش
اورکت، سربند، بازوبند، لباس نظامی داده بودن.
تا چشمم به وسایل افتاد اشکام جاری شد😭
محسن: الان گریه ات براچیه؟😐من اینجام حالا کو تا اعزام.. محمد زنگ زده بود که فردا خانم ها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی.. الانم پاشو ناهارو بیار گشنمه😁
_میل ندارم میارم تو بخور😞
محسن:منم نمیخورم پس😒
به خاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم
ولی چه خوردنی؛ داشتیم با غذامون بازی میکردیم..😞😞
شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم.
فردا رفتیم اسممون رو ثبت نام کنیم
عطیه تا من رو دید گفت
_چی شده؟ چرا رنگ به رخ نداری؟😢
_محسن داره میره سوریه😔
عطیه: خب بره مگه بار اولشه که میخواد بره؟ از تو بعیده جمع کن خودتو😕
بالاخره روز اعزام #محسن رسید...
همه رفتیم خونه پدر شوهرم.. خواهرشوهرم، همسرش، برادر شوهرم،
خانواده خودم هم بودن
بعد از خداحافظیِ همه، من موندم و محسن...
محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دوماه شده من برگشتم😊گریه هم نکنیا خانم کوچولوی من.😉
محسن رفت و #سختی های من شروع شد..
با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم😰
باز هم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد.
قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه
داشتم تو تلگرام میچرخیدم که دیدم👇
رایزنی ها در مورد تحویل پیکر شهید #حججی🌷 ادامه داره و ملت منتظر اومدن پیکر یه قهرمان هستن..
تا اومدنِ بهار مونده بود پاشدم رفتم تو اتاق خوابمون
چشمم خورد به کتابی که روی میز محسن بود #اتل_متل_عشق
کتاب رو برداشتم ورق زدم
بعضی از شعرها گوشه اش تا شده بود
یکی رو باز کردم..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج