eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
522 دنبال‌کننده
246 عکس
325 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ __ پرستاره سعی داشت آرومم کنه گفت من خبر ندارم زیاد اما تا اونجایی که شنیدم یه پسره داشت مزاحم اون دختره میشد که داداش شما با پسره درگیر شده و یه چاقو خورده و دختره زنگ زد به پلیس پلیسا پسره رو گرفتن.. امبلانس هم داداش ما را به اینجا آورد.. با حرفای پرستاره یاد شهیدی افتادم بع اتاق آرمان رفتم، آرمان روتخت خوابیده بود، رفتم کنارش قیافه ی مظلومش منو یاد بچگی ها مینداخت،، از آتنا خواستیم که برامون تعریف کنه آتنا میگفت پسر شما از من خواستگاری کرده بعد منم گفتم اصلا ازت خوشم نمیاد کلی بد بیراه، باز اشکش در اومد گفت من کلی راجب پسره شما قضاوت کردم، امروز با امیرمحمدتون قرار گذاشتم که ازش بخوام راجب منو پرهام چیزی به کسی نگه،، پرهام همون پسریه که پلیسا گرفتنش.. امیر محمد به من گفت با این پسره نرو یا میری حداقل به خانودات بگو،، منم 😭😭 قرارمون گلزارشهدا بود بابام پرسید چرا اونجا؟؟ گفت:نمیدونم اونجا خادمه اره؟؟ بابام گفت آرمان ما خادمه؟؟؟ آتنا باز گفت :گفت اسمم امیر محمده بابام بهش گفت اگه پسر من باز بیاد خواستگاری شما باهاش ازدواج می‌کنی؟ آتنا گفت پرهام به من میگفت به این پسره بگو بیاد خواستگاریت اما شب خواستگاری کمش بیار خانوادشو زمین بزن، کمر باباشو بشکن، کلی حرف بد بزن..منم که از همه چی بی خبر امروز با پسر شما قرار گذاشتم که امشبش با پرهام قرار داشتم چون شب بود میترسیدم اگرم بهش میگفتم نمیام بد جور باهام برخورد میکرد مجبور بودم برم، خدا باهام بود، اول کلی رفتیم گشتیم امشب پرهام کلی دوست دارم عاشقتم به میگفت که بعد اینا همه منو برد جای خلوت یکی اومد اول فکر کردم از آدمای پرهامه داشت به من میگفت برو داخل ماشین فکر میکردم داخل ماشین یه نفر دیگه هم است نرفتم داد میزد اسمم میدونست میگفت برو تو ماشین با ماشین برو، چون ماشین جای خیلی تاریکی بود میترسیدم از شانس خوبم تلفنم تو جیبم بود، فقط وسایل های دیگم داخل ماشین پرهام بود شماره پلیس رو گرفتم با کمک برنامه فهمسدم کجام تونستم آدرسو به پلیس بگم پرهامو پسره شماهنوز درگیر بودن گفتم هرچی شد رفتم داخل ماشین..یه گوشیو دیدم اشکام فرصت هیچ کاری رو بهم نمیدادند وقتی گوشیو روشن کردم عکس پسر شما پس زمینه بود.. یکمی دقت کردم خودش بود 😭 به من گفت بگو خانوادت من نگفتمممم😭 امروز بهش گفتم کی میای برا خواستگاری گفت هیچوقت گفت نمیام.. بابام بهش گفت اگه راضیش کنم که بیاد باهاش ازدواج میکنی؟؟؟ آتنا هیچی نمیگفت 😂 بابام گفت این سکوتت علامته رضایته؟؟ آتنا گفت نمیدونم😂
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ _شما یه صحبت کوچک داشته باشبن چیزی نمیشه. بعدشم اون آقاهه فقط اومده خواستگاری و هنوز هیچی مشخص نشده.. -خب من نمیدونمجی باید بگم اصلا😅یکم وقت بزاریم _میخوای به خانوادت بگی؟؟ -نه به خانوادم نمیگم اول صحبت میکنیم چون چیزی مشخص نیست خب _باشه کی صحبتت کنید؟؟ (واقعا باورم نمیشد بابام داشت میگفت وقتو اون تایین کنه امیر علی و آرمانم که کلا حکم سکوت داشتند..سرمو پایین گرفتم قرار شد فردا بیا تو خونمون یا بریم بیرون صحبت کنیم یا همون جا. سرمو بالا گرفتم با نیما چشم تو چشم شدیم یه ناراحتی تو چهرش بود فکر کنم اونم متوجه ناراحتیه من شد.از ارسلان ناراحت شدم مشهد بودیم بهش زنگ زدم جواب نداد پیام هم دادم جواب نداد، از. آرمان ناراحت بودم که از وقتی به اتنا محرم شد انگار منو فراموش کرده اصلا کاری با من نداره. تو فکر بودم که بابام گفت نرگس نمیخوای بلند شی؟نگاه کردم متوجه شدم نیما رفته خداحافظی کردیم که بریم.. امیرعلی صدام کرد رفتم کنارش گفت فردا بیا بریم دنبال ارسلان یه تحقیقی کنیم ازش، گفتم به امیر علی گفتم بهش پیام دادم جوا منو نداد.. امیر علی گفت اشکال نداره میریم دنبالش.... به خونه رسیدم دوست داشتم بشینم با یکی درد دل کنم همچیو بگم.اما هیچکس نبود خدایا تو خودت میدونی نمیگم دیگه شهدا هم میدونن پس به کی بگم. آرمان صدام کرد گفت بیا بشین میخوام باهات صحبت کنم ازش ناراحت بودم گفتم من خوابم میادبزار برا بعد.خواب رفتم.. صبحونه خوردیم یه سلامی به مامانم کردم امیر علی اومد راه افتادیم رفتیم در خونشون. با ماشین راه افتاد رفت داخل یه پارک واقعا باورم نمیشد نشست کنار یه دختر البته با فاصله بعد از نیم ساعت بادختره رفتم جلوی یه خونه ایست کرد دختره رفت و اومد باز سوار ماشین ارسلان شد وارسلان به سمت خونه خودشون حرکت کرد.. امیر علی گفت به نظرت این دختره کی بود؟ +نمیدونم احتمالا یکی از اقوامشونه مطمئنی؟؟ +اره دیگه رفتن داخل خونه.. امیر علی من از این پسره نیما خوشم نمیاد خب ازدواج نکن فقط برو باهاش حرف بزن به خودش بگو من نمیخوام باهات ازدواج کنم.. +ناراحت میشه اینجوری اشکال نداره +من میخوام یه بار دیگه با ارسلان صحبت کنم. چی میخوای بگی؟؟ +نميدونم یه سری چیزا یه قرار بزارین حرف بزنین +کی؟؟ -نمیدونم به بابا بگو بزاره، نرگس روزا دیگه نمیخواد بیای خودم میرم دنبالش.. +چرا؟ همینجوری (گوشی امیر علی زنگ خورد جواب داد گفت. سلام نیما جان، الحمدلله شما چطوری،باشه کجا،خدانگهدار.) +کی بوددد؟؟؟ نیما! +چی گفت!!؟؟ آدرسی داد گفت عصر خواهرت بیار اینجا داخل یه پارک.. +چرا به تو زنگ زد شمارشو داری؟ چرا به ارمان نگفت؟ دیشب گفتیم بهش که +چییی گفتینن؟؟ گفتم من فردا میریم با نرگس بیرون از اون طرف بگو بیارم کجا که برین صحبت کنید +باشه.... 💕
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________ روی نیمکت نشستیم ناراحتی موج میزد چیزی نمیگفتیم تا خواستم سر بحثو باز کنم گفت. _اگه حرفی ندارین شما من صحبت کنم. +بفرما _ببین نرگس خانم من واقعا قصدم دوستی با ارمان بوده. قبلش نمیدونستم شما مجردی،. وقتی که فهمیدم مجردی ارمان اسرار میکرد میگفت بیا خونمون.. و من فقط فقط خواهرش مجرد بود گفتم نمیام، به اسرار زیاد که بابام گفته بیا من یه شب اومدم خونتون.این سفر رو هم بخاطر این اومدم که میدونستم نامزد دارین. +نامزدم نیست فقط یه خواستگاری کرده. _در جریان نیستم ارمان به من گفت که نامزد دارین. منم به خیال اینکه نامزد دارین اومدم تازه سعی میکنم دیگه با ارمانم دوست نباشم که دارهازدواج میکنه،، شاید مثلاخانمش دوست نداشته باشه که ارمان با من دوست باشه و به خاطراون حرف باباتون،، دیشب گفت که ما با هم حرف بزنیم خیلی ناراحت شدم احساس کردم شما بخاطر ......... 😔 نمیدونم واقعا یا ارماندگ اومده راجب من گفته که من به خاطر شما باهاش دوست شدم ....... 😔 بابا تون گفت راجب ازدواج حرف بزنیم، فکر نمیکنم حرفی باشه در این مورد.. چون جواب شما که کاملا مشخصه، وقتی که جواب منفیه چرا راجب ازدواج صحبت کنیم، حرفای من همینا بود اگه شما حرفی دارین بفرمایین. و اینم بگم دیگه تا شما ازدواح نکنید من نه پامو تو خونه شما میزارم نه تو خونه آرمان تا وقتی که ازدواج کنید بعد به رفاقت با ارمام ادامه میدهم..😔 +از کجا اینقدر مطمئنی جوااابم منفیهه؟؟؟بابای منن گفت برین راجب ازدواج صحبت کنید نهه راجب این حرفایی که شما زدی،،،، چونن جواب خودت منفیهه اینهه افکارت،، من کی گفتم جوابم منفیه؟؟ من کی ملاک های ازدواجتو شنیدم گفتم جوابم منفیه...؟؟ وقتی که نمیخوای راجب ازدواج صحبت کنی یعنی........ من اینجا اومدم فقط برای اینکه موضوعی بابام گفته بود حرف بزنم اما انگار شما نمیخوایین همین عالییهه.. _ببخشید،، اروم باشید.. همین که میگین عالیه یه جوری میشه فهمید جوابتون منفیه،، خب باشه راجب ازدواج میگم هرچی که لازم باشه،، تا اخرش خودت میگی نمیگفتی بهتر بود.. (خندم گرفت اما سعی کردم جمعش کنم😂فقط اول حرفاش گفت آروم باش راست میگفت خیلی تند و پشت سر هم حرفامو گفتم ) _خب ما سه تا فرزندیم، نمیدونم ارمان از خانوادم گفته یا نه. اما خودم الان میگمخانوادم اصلا به خانواده شما نمیخورن. خانوادم زیاد مذهبی نیستن. سنم همسن داداش خودتونه. خواهر و برادرم ازدواج کردن، داداشم دوتا پسر داره خواهرم هنوز بچه دار نشده.. داداشمم با دختر عمم ازدواج کرد.. (خواستم بگن اینا چی داری میگی 😐) _خدمت رفتم، ماشین دارم، خونه هم دارم، ملاک خاصی هم ندارم. فقط دوست دارم همسرم مهربون بااخلاق از همه چی برا مهم تر عشق و علاقه.بسیار مهمه. و اینکه شکاک نباشه... بهتره بقیشووو نگم 😔 +چرا؟! هیچی نگفت تو فکر بود دستشو سمت چشاش برد اشکشو پاک کرد واقعا باورم نمیشد گریه مرد ندیده بودم بعد گفت: تو دختری احساس داری من پسرم غرور دارم.. چون هر وقت رفتم خواستگاری تا همین جا که گفتم کلی بد بیراه گفتن. گفتن مثلا تو خودت اخلاق داری مگه..تو مگه پاکی خودت. یا مسخره کردن تو مثل تیر برق میمونی تو دختر بازی،شک ندارم هر کس که در اولین نگاه منو ببینه کلی قضاوت میکنه.. تو اصلا احساس داری مگه. از این حرفا بهتره نگم بقیشو مطمئنم شما هم قبلا راجب من.... حتی آرنم خودش گفت ما اول باهات دوست شدیم فکر میکردیم از آون پسرایی.... اما من به خدا امید دارم همسر آیندم همونجوری که خودم میخوام هسته. 😔 به ازای همه ی ناراحتی ها و دل شکستگی ها بعد از ازدواج خوشبخت میشم یقین دارم 😔بخاطر همین دیگه این بحثو ادامه نمیدم چون. تهش ناراحتیش برا خودمه 😔 با احساس کسی بازی کردن خیلی بده همینجور غرور شکستن 💕
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________ آرمان)) نگرانشم هر چی که بهش زنگ زدم ببینم با نرگس چی گفتن به هم ،، تلفونش خاموشه نکنه رفته باشی سوریه ازم خداحافظی نکرده... چرا نیومد دیگه تو خونمون؟؟؟ اما یه شماره بهم پیام داد.. شماره منم پاک کن این شماره بابامه در آخرم نوشته بود خیلی بامرامی رفیق من عازمم، حلالم کن:) فورا شماره باباشو گرفتم، دوسه بار گرفتم جواب نداد.... داشتم از نگرانی میمیرم چطوری نیما ازم خداحافظی نکرد نگفت بهم.. خدایاااااامن بهش مدیونم.. آتنا دید که دارم سر سجاده گریه می کنم اومد کنارم پرسید چی شده سرمو گذاشتم روی پاش و گریه کردم فقط میخواستم سالم برگرده آتنا زیاد اسرار کرد که بگم بهش ازش قول گرفتم که نگه به هیچکس. دلداریم میداد و می گفت نگران نباش هر چی که خدا بخواد داخل کار خدا دخالت نکن.... باز شماره ی باباشو گرفتم جواب داد _الو -الو بفرمایید _سلام میشه گوشیو بدین نیما -سلام نیست شما؟؟ _من دوستشم -اها، نیما رفته ماموریت کاری چکارش داری؟؟ _کی رفته؟؟ -الان نزدیک سه ساعت چرا؟ _کی برمیگرده؟ -معلوم نیست نگفت هیچی _گوشیش خاموشه هرچی میزنم -اره دیشب سیمکارتشو شکست و سیم دیگه گرفت. _میشه شماره جدیدشو بهم بگی -نه ببخش گفت نگم به کسی حالا کی هستی بگو زنگ زد به ما بگم بهش _آرماننن -باشه هر وقت زنگ زد به ما من به همین شماره میدم میگم بهت زنگ بزنه _خیلی ممنون بگین حتما زنگ بزنه -بشاه یادم نره میگم.. یعنی چی شده که گفت هر وقت خواهرت ازدواج کرد بعد بیا به رفاقتمون ادامه بدیم. یعنی چی؟ نکنه نرگس چیزی گفته؟ رفتم سمت اتاق نرگس تا خواستم در بزنم امیر علی اینا وارد خونه شدن گفتم آخر شب باهاش حرف بزنم تصمیم گرفتم به امیرعلی بگم واقعاً نمی توانم پنهانش کنم برای امیر علی تعریف کردم اشک تو چشمانش جمع شد امیر علی گفت میدونستم پسر پاکیه نه دیگه در این حد به امیرعلی گفتم نوشته بود تا خواهرت ازدواج نکنه که امیرعلی بهم گفت به نرگس گفته بود که شما فکر می کنید من به خاطر شما(نرگس) با آرمان دوست شدم. من واقعاً هدفم دوستی آرمان بوده دیگه تا وقتس که شماره ازدواج نکنید نمیام تو خونتون 💕
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________ آرمان)) دو هفته دیگر قرار بود عقد کنیم. تواین دوهفته چه اتفاقاتی بیفته خدا داند رفتم اتاق نرگس _خوبی آبجی؟؟ +واای آرمان عجبی! بالاخره سراغی گرفتی ازم کنارمی چرا اینقدر دور شدی ازم واااایییی _عه 😂 خب من دوست دارم آتنا رووو ‌+مگه من گفتم دوستش نداشته باش؟؟ ازم احوال نمیگیری کاری نداری باهام😂 _آدم شدم😂 +عه... دوماد شدی آدم شدی😂 _بله +بقیه بعد از عقد و عروسی دور میشن تو که هنوز عقد نکردی😂 _نرگس😂 تو الان از دستم ناراحت شدی؟؟ +هنوز هستم.. 😂 ولی خب خواهر برادر تا وقتی که مجردن عاشق همن بعدش کلی از هم دور میشن.. _من قول میدم اینجور نشم 😂 +تو هنوز ازدواج نکردی آرمان . عقد کنی فکر کنم دیگه منو نمیشناسی _عههه صبر کن خودت عروس شی 😂 +من اینجور نیستم 😐 😂 _ زنده باشم ببینم +آرمانن _ با نیما حرف زدی چی شد؟؟ +چیزی باید بشه؟؟ _چیگفتین؟ +هیچی _به امیر علی گفتی +خب برو از خودش بپرس میگه بهت.. _اصلا اون دیگ کاری با من نداره گوشیش که کامل خاموشه، الانم نیست اصلا رفته مسافرت.. +چقدر میره مسافرت کجا رفته؟ _ماموریت کاری داره +کجا رفته کی میاد!؟ _نمیدونم کی میاد چیگفتین؟ +هیچی من اصلا هیچی نگفتم گفت اصلا راجب ازدواج حرف نزنیم _یعنی چی ؟؟ +یعنی منو نمیخواد _نه اینجور نیست، اون میترسه از دخترا به خاطر همین میترسه یه وقت دلببنده به کسی، دلشو بشکنن قبلا این اتفاق براش افتاده.. نگاه کسی نمیکنه بخاطر همین میگه یاازدواج میکنم که نمیشه، یا اینقدر میرم که بمیرم. +کجا؟؟؟ _هیچی هيچی راستی از اون ارسلان بگو +باهاش دعوام شد _واقعا چیشد؟؟ +ولش کن حوصله ندارم جواب بدم برو بیرون کار دارم. نرگس)) دیگه از ارسلان متنفر شدم با اون حرفاش رفتم سر سجاده فقط گریه کردم خدایا چرا من اینقدر گناه کار شدم منی که حتی هیچکس صدامو نمیشنید چرا اینجور شدم خدایا خودت راه درست رو پیش راهم بذار ارسلان هیچ کاره من نمیشه چطور تونست اینجور باهام صحبت کنه با اینکه نامحرمیم اگر باهاش ازدواج کنم تو زندگی اگه دعوامون شد میخواد این کار کنه الان چیکار کنم؟؟؟ 😞 چطور بگم اینا نمیخوام من نیما به نظرم خیلی بهتره که حتی بابام و امیرعلی هم تایید می کنند واقعاً باید اول ببینم خانواده‌ام چه میگن خانوادم که خیلی از این پسر خوششون میاد،،،، بابام که میگه اون پسره خیلی پرروهه آرمانم که ازش خوشش نمیاد مامانم و امیر علی که هیچی نمی میگن. اما این نیما با خانواده ام خیلی انسه خوبی داره خدایا اگه قسمت شد کمک کن خوشبخت باشه.. اگر هم با یک نفر دیگه ازدواج کرد خوشبخت شه و عاقبت بخیر.. آرمان‌))) سه هفته گذشت هیچ خبری از نیما نشد💔با اتنا عقد کردیم سر سفره عقد فقط به فکر نیما بودم.. روز عقد بهترین روز زندگیمون شد.. گفتنش برا سخت بود😞اما گفتم به آتنا امروز اخرین روز کلاسا بود بعد باید کار های اعزامیه انجام میشد رضایت همسر ..مجبور بودم بگم بهش، به زور و التماس راضیش کردم.. نمیدونم به خانوادم چطور بگم باید حتما بگم بهشون دلم خیلی شور زد و اتنا گفت کمکت میکنم... 💔 نرگس)) امیر علی گفت میخوام باهات صحبت کنم.. -نرگس نظرت چیه واقعا؟؟ +نمیدونم اصلا، ارسلان -یه لحظه صبر کن. من نمیگم بده گفتم امتحانش کن. فردا نندازی گردن من بگی این خوب بود تو گفتی اینجور بگو 😂 _امیر علی 😐😕 من کی اینجور.. اصلا اینجوری بهتر شناختمش -نرگس این نیما خیلی پسر خوبیه خودت ببین آرمان به نماز واماما اعتقاد داشت؟از اسم خودش متنفر نبود؟؟ خودش داره میگه ازدواج من باعثش نیماست.. ببین چه دوست خوبیه متامئن باش تو زندگی هم رفیق خوبی میتونه باشه میشه بهش تکیه کرد +نمیدونم اشکال نداره یه بار دیگه باهاش حرف بزنم؟ ‌_نه به نظر من بهش بگو نمیخوامت ببین چی میگه +باشه😂میگه خودم میدونستم _نه خب من بهش میگم 😅 💕
رمان💗نگاه خدا💗 قسمت دوم زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیمارستان... بابا رضا: کجایی دختر ؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ - شرمنده بابا جون متوجه نشدم خاله زهرا: الان ول کنین ،سارا جان برون که مامان کارت داره،منو... خاله زهرا: اره از وقتی به بهوش اومده میگه میخوام با سارا حرف بزنم تن تن رفتم داخل یه لباس ابی دادن گفتن حتمن باید بپوشم ،لباسو پوشیدم ،رسیدم کنار تخت به مادرم نگاه میکردم ،آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده دستاشو نگاه کردم که چقدر کبود شده از بس سوزن زدن بهش... دستاشو بوسیدم که چشماشو باز کرد. مامان فاطمه: سارا جان ،اومدی ؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. (از گوشه چشماش اشک میاومد ) - منم دلم براتون تنگ شده،مامان فاطمه زودتر خوب شین بریم خونه ... مامان فاطمه: سارا جان به حرفام گوش کن تا حرفم تموم نشد هیچی نگو... - چشم مامان فاطمه:تو دختره خیلی خوبی هستی ،میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان یه موقع اگه من نبودم مواظب خودن باش ،مواظب بابا رضا باش،نزار بابا رضا تنها باشه (شروع کردم به گریه کردن) قربون اون چشمای قشنگت برم ،قول بده خانم مهندس بشیااا ( خودمو انداختم تو بغلش) مامان فاطمه اینا چیه دارین میگین ،شما باید زودتر خوب شین بریم خونه ،یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد ،من از خدا شمارو خواستم... مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین... سرمو بالا اوردم دیدم مامانم چشماش بسته اس ،روی دستگاه هم یه خط صاف و نشون میداد -مامان فاطمه ترو خدا چشماتو باز کن... مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره... مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد... - آقای دکتر به پاتون میافتم مادرمو نجات بدین. دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون به زور منو بردن بیرون خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم... چشمامو که باز کردم صبح شده بود تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند(واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت) با بیدار شدنم اومد کنارم( از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده) بابا رضا: خوبی بابا جان... هیچ حرفی نمیزدم،فقط از چشمام اشک میاومد. ... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗 قسمت چهارم توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم...چشمم به سجاده مامان افتاد که اون شب جمع نکرده بودم رفتم نشستم کناره سجاده... قفل زبونم باز شد : یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟ به حال روزم نگاه نکردی؟ من که از تو چیز زیادی نخواستم! من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم هر چی گفتی انجام بدم... کجاست اون بخشندگی اید هان... چرا صدامو نشنیدی... دیگه نمیخوامت ... دیگه نیازی به تو ندارم... تما زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت... شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم مهره خورد شد از شدت پرتاب من... اونطرف تر،تسبیح مادرمو گرفتم پاره کردم... بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان اروم باش بابا - چه جوری اروم باشم بابا .... مامان دیگه نیست پیش ما .. بابا عشقت الان زیر خاکه ... بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت : اینقدر تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم .... نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟ - بابام کجاست؟ نرگس جون:رفته مراسم،میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه ... یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه، واقعا خیلی بد حالم،پدرم حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم.... در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک... (من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه) سریع اماده شدم و رفتیم رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم ببخش که دیر اومدم پیشت... چقدر دلم برات تنگ شده بود... چقدر زود از پیش ما رفتی.... بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم... .... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
😈 رمان دام شیطان😈 🎬 به نام خدا (اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم) پناه می‌برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده از شرّ جنّیان شیطان صفت و از شرّ آدمیان ابلیس گونه من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم. پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمت‌کش ,که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده و مادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیار باایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش می‌ریزد. نزدیک سی سال است از ازدوجشان می‌گذرد ,هشت سال اول زندگی‌شان بچه دار نمی‌شوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ,من قدم به این کره‌ی خاکی می‌گذارم, تا خوشبختی‌شان تکمیل شود. پدرم نامم را هما می‌گذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانه‌شان فرود آمده‌ام وبی‌خبر از این‌که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم می‌زند.... در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان ,زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهره‌ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانه‌مان باز شود. کم پیش می‌آید درجمعی حاضر بشوم, یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم. الان سال دوم دانشگاه رشته‌ی دندان پزشکی هستم. پدرومادرم ,انسان‌های فهمیده‌ای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشته‌اند . اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم. اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته و باایمان هستم تا مرا به کمال برساند. به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم. یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است. ازاین پیشنهاد بی‌نهایت خوشحال شدم. به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ،ایشان هم که از علاقه‌ی من به این ساز خبر داشت ، گفت:من مخالفتی ندارم . اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است. شب با پدر صحبت کردم,ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند... که ای کاش مخالفت می‌کردند و نمی‌گذاشتند پایم به خانه‌ی شیطان باز شود ... فردا ی آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام. دختر خانمی که آن‌جا بود گفت : کلاس‌های ترم جدید از اول هفته‌ی آینده شروع می‌شوند. لطفاً شنبه تشریف بیاورید.... نمی‌دانم دو حس متناقض درونم می‌جوشید یکی منعم می‌کرد ودیگری تحریکم می‌کرد ..... اما علاقه‌ی زیادم به این ساز ، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری می‌کردم .... ... رمانکده زوج خوشبخت @romankadahz
😈 🎬 امروز شنبه بود . طرف صبح رفتم دانشگاه....الانم آماده میشم تا سمیرابیاد دنبالم با هم بریم کلاس گیتار.... زنگ در را زدن. _مامان !کارنداری من دارم میرم. _:خدابه همراهت,مراقب خودت باش,عزیزم. سمیرا با ماشین خودش اومد دنبالم و تا خود کلاس از استاد و کارش تعریف کرد. خیلی مشتاق بودم ببینمش. وارد کلاس شدیم . ده ,دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود. باسمیرا ردیف آخر نشستیم. بعداز ده دقیقه استاد تشریفشون رو آوردند. _من، بیژن سلمانی هستم ،خوشبختم که در کنار شما هستم ،امیدوارم اوقات خوشی را در معیت هم سپری کنیم. بعد,همه ی هنرجوها خودشون رو معرفی کردند.اکثراً تو رنج سنی خودم بودند. استاد هم بهش میومد حدود ۴۵ ، ۴۶ داشته باشه ...چشماش خیلی ترسناک بود ، وقتی نگاهت می‌کرد انگار تمام اسرار درونت را می‌دید .نگاهش تا عمق وجودم رامی‌سوزاند. خصوصاً وقتی خیره به آدم نگاه می‌کرد یه جور دلشوره میافتاد به جونم. یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم... وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند.به جان مادرم من آتیش را دیدم.... همون موقع اینقد ترسیده بودم، پیش خودم گفتم محاله دیگه ادامه بدم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب و ترسناک بزارم. میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ،اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه، استاد روش را کرد به من و گفت:الان وقت بیرون رفتن نیست خانم، صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه !!!... واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱 از ترس قلبم داشت میومد تودهنم، رعشه گرفته بودم. سمیرا بهم گفت:چت شد یکدفعه؟ باهمون حالم گفتم:هیس ، بزاربعدازکلاس بهت میگم... بالاخره تموم شد،هول هولکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد را گرفته بودند، اما ازهمون پشت صدازد: خانوم هما سعادت، صبر کنید... بازم شوکه شدم برگشتم طرفش . یک خنده ی کریه کرد و گفت:شما دفعه‌ی بعدی هم میاین کلاس. فکر نیامدن را از سرتون به در کنید. درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا واااای خدای من ، این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود، مغزم کارنمی‌کرد.... ...
🔥 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ... فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم سردرد دارم ، میخوام استراحت کنم ... اما در حقیقت میخواستم کمی فکر کنم...مبهوت بودم....گیج بودم..... کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاس‌های دانشگاه. روز دوشنبه رسید . قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم : سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتار نمیام. شایددیگه اصلا نیام... هرچه سمیرا اصرار کرد چته؟ ,بهانه‌ی سردرد آوردم. نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم. یک نیرویی بهم می‌گفت اگر توخونه بمونی یه طوریت میشه. مامانم یک ماهی می‌شد آرایشگاه زنانه زده بود،رفته بود سرکارش. دیدم حالم اینجوریه، گفتم می‌زنم ازخونه بیرون ، یه گشت می‌زنم ویک سرهم به مامان می‌زنم، حالم که بهتر شد برمی‌گردم خونه. رفتم سمت کمد لباسام. یه مانتو آبی نفتی داشتم، دست جلو بردم برش دارم بپوشمش . یهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه! از ترس یه جیغ کشیدم، آخه من مانتو نپوشیده بودم ، خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,از ترسم گریه می‌کردم یک هو صدا در حیاط بلند شد که با شدت بسته شد، داشت روح از بدنم بیرون می‌شد از عمق وجودم جیغ کشیدم. یکدفعه صدای بابا را شنیدم که گفت چیه دخترم ؟چرا گریه میکنی ؟؟ خودم را انداختم بغلش ,گفتم بابا منو ببر بیرون ,اینجا می‌ترسم. بابا گفت:من یه جایی کار دارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام می‌رسم تو هم یک گشتی بزن. چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود ,داشتم که کنار در هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم. بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا می‌ریم ,فقط می‌خواستم خونه نباشم. بابا ماشین را پارک کرد وگفت:عزیزم تا من این مدارک را می‌دم تو هم یه گشت بزن وبیا. پیاده شدم تا اطرافم را نگاه کردم ,دیدم خدای من جلوی ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود! پنجره ی کلاس را نگاه کردم,استادسلمانی با همون خنده ی کریه‌اش بهم اشاره کرد برم داخل... انگار اختیاری در کار نبود,بدون این‌که خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس.... ...
🔥 🎬 داخل کلاس شدم. سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم. سمیرا گفت:تو که نمی‌خواستی بیای ، همراه من رسیدی که!.... اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس به سمیراگفتم:بعداً بهت میگم. اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم. کلاس تموم شد. من اصلاً یادم رفته بود ، شاید بابا منتظرم باشه. اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پا شدم که برم بیرون ، سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم. یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می‌ خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟ سمیرا گفت:توسالن منتظرت می‌مونم و رفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت:بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس ، من آسیبی بهت نمی‌زنم. با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند سلمانی:وقتی باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم. دوباره آتیش تو چشماش بود اما این‌بار نترسیدم. سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت می‌کنه باید اون از طرف تو باشه ، ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :چی؟؟ _ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ... وااای این را از کجا می‌دید ؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳 درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده... بردم طرفش ، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه‌ی قرآنه ... گفت:تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد,زود بیاندازش.... به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بی‌اختیار برگشتم. سلمانی:حالا خوب شد . بیا جلو، نگاهم کن... رفتم نشستم سلمانی:هیچ می‌دونی چهره‌ی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف می‌زد و حرف می‌زد ، و من به شدت احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده، دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر می‌کردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همین‌جور که حرف می‌زد,دستش را گذاشت روی دستم ! من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود . اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم می‌شد که برام خوشآیند بود!!! وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم,دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت :اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست . ...
😈 🎬 از جهان ماورای ماده سخن می‌گفت,من با این‌که هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم,اما همه‌ی گفته هاش را تأیید می‌کردم. بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش را‌ تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم. واین اول ماجرا بود.... سمیرا سوال پیچم کرد,استاد چکارت داشت,چرا اینقد طول کشید؟ چرا گردنبندت را دادی به من؟ و.... هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید ، چون من مثل آدم‌های مسخ شده به دقایقی قبل فکر می‌کردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس می‌کردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش! رسیدیم خانه. سمیرا با عصبانیت گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا پیاده شدم بدون هیچ حرفی. صدا زد ، همااااا بیا بگیر گردنبندت ... برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم مامان برگشته بود خانه. گفت :کجا بودی مادر؟ بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه تو گوشیت را جواب نمی‌دادی. بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند... مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد آخه من هیچ وقت اینجور با بی احترامی صحبت نمی‌کردم و بنا را گذاشت برخستگی‌م واقعاً چرا من اینجور شده بودم؟؟ مانتو قرمزم را خواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش... لبخندی رو لبام نشست. تو خونه کلا بی قرار بودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود, اصلاً سر در نمی‌آوردم ، من که به هیچ مردی رو نمی‌دادم و تمایلی نداشتم, این حس عشق شدید از کجا شکل گرفت... حتی تو دانشگاه هم اصلاً حواسم به درس نبود. هنوز یک روز دیگه باید سپری می‌شد تا دوباره ببینمش... دیگه طاقتم طاق شد ,شماره‌ی سلمانی را که در آخرین لحظات بهم داده بود ، ازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم. تا زنگ خورد ، یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدا مرگم بده الان چه بهانه‌ای بیارم برای این تلفن؟! ..... گوشی رابرداشت,الو بفرمایید, من:س س س سلام استاد سلمانی:سلام همای عزیزم، دیگه به من نگو استاد ، راحت باش بگو بیژن.... خوبی؟ چه خبرا؟ من:خوبم ,فقط فقط... بیژن:می‌دونم نمی‌خواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟ با این حرفش انگار دنیا را بهم داده بودند. گفتم:اگه بشه که خوب میشه بیژن:تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس ، باشه؟؟ من:چشم ,اومدم مامان و بابا هر دوشون سر کار بودند. یه زنگ زدم مامان,گفتم بیرون کار دارم. مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و.... آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار ... ..