🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهل_و_پنجم
#نویسنده_محمد_313
با بغض رو به کمیل گفتم:پس میرم مزار شهدا
چیزی نگفت که منم بی وقفه از خونه رفتم بیرون
تا مزار شهدا پیاده رفتم
خودمم نفهمیدم چجوری رسیدم
فقط چشم باز کردم که دیدم همون جای همیشگی خودمو کمیل نشستم
از شهدا کمک خواستم
برای حفظ زندگیم
خدایا کمکم کن
چشمامو بستم و با خودم زمزمه کردم:من باید عاقل باشم نباید لجبازی کنم
بعد از اینکه اروم شدم خواستم برگردم خونه که فریبا زنگ زد
جواب ندادم
بهتره فعلا باهاش لج نکنم تا یکم اروم شد ازش بپرسم دلیل این تغییر عقیدش چیه
باید منطقی برخورد کنم
خواستم گوشیمو بندازم تو کیفم ک پیام داد:توروخدا بردار
دوباره زنگ زد که کلافه و مردد به صفحه گوشی نگاه کردم
فوقش صادقانه میگم که کمیل اجازه نمیده دیگه کار کنم
جواب دادم که دیدم با گریه گفت:الوووو ازاده....
-چیشده؟
-شوهرم اومد پرینازو با خودش برد
کمکم کن ازاده
من بدون دخترم میمیرم
من چمدونامو جمع کرده بودم
هق هق کنان گریه کرد
دلم واسش میسوخت:فقط یه ساعت بیا پیشم ازاده
به کمکت نیاز دارم
بخدا جز تو کسی رو نمیشناسم تواین شهر غریبم
شوهر سابق گور به گور شدمم ک خودت میدونی چجوری ادمیه
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:باشه به کمیل میگم میام
-تورو به امام زمان کمکم کن ازاده
دلم ریش میشد از لحن ملتمسانه فریبا
به کمیل زنگ زدم
بازم خاموش بود
یکم قدم زدم و باخودم فکر کردم
دست اخر گفتم فقط یه ساعت میرم ببینم چیشده
بعدش ک برگشتم خونه به کمیل میگم
تا خونشون دربست گرفتم
زنگو زدم که تو ایفون گفت:بیا بالا عزیزم خوش اومدی
صداش گرفته بود
رفتم داخل
تو بغلم یکم گریه کرد تا به سختی تونستم ارومش کنم:پریناز همه زندگی منه
-اروم باش عزیزم به خدا توکل کن
فین فین کنان گفت :برم واست یه چیزی بیارم
اصلا حواسم نبود
خندیدم و گفتم:فدای سرت
من باید سریع برگردم کمیل منتظرمه
-خوش به حالت ازاده...یکی رو داری که عاشقته نگرانت میشه
من خیلی تنها و بیپناه هستم
یاد چندسال پیش خودم افتادم
دستشو گرفتم و لبخند زدم
از جاش بلند شد و رفت اشپزخونش که زیر زمین میخورد پایین
یه مدت گذشت که دیدم خبری ازش نیومد
نگران خواستم برم دنبالش ک با شنیدن صدای کسی متعجب چرخیدم:به به ازاده خانوم
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_46
مرد جوونی اومد سمتم و مقابلم دست به جیب ایستاد
رو به فریبا گفتم:تو که گفتی تنهام
جوابی نشنیدم
دلم پر اشوب شد
-قیافم واست اشنا نیس؟
خوب دقت کردم ک احساس کردم میشناسمش
اگه اشتباه نکنم منصور بود!
تنها تفاوتش با پنج سال قبل اینه ک ریش گذاشته بود و موهاشو رنگ کرده بود
چندبار خونه پدرم دیده بودمش که باهم قمار میکردند
تو اخرین قمار پدرم منو به اون باخت
من زیر بار نرفتم که منو دزدیدن و به اون مهمونی بردن
به ذهنم فشار اوردم ک یادم اومد فریبا همون دختریه که با منصور دیده بودمش
دستامو رو گونم گذاشتم و به خاطر اومدنم به اینجا خودمو سرزنش کردم
-دلیلی برای موندم اینجا نمیبینم
سمت در خروجی رفتم و دستگیره رو بالا پایین کردم ک دیدم قفله
سمت منصور چرخیدم و گفتم:درو باز کن
پوزخندی زد و گفت:اول وایستا و حرفامو گوش کن
-من هیچ تمایلی برای شنیدن حرفات ندارم
فریبا دست به سینه ایستاد و گفت:چاره ی دیگه ای هم نداری
بهش با نفرت نگاه کردم که منصور اسلحه ای از پشت سرش در اورد و گفت:گفتم بشین
روی یکی از مبلا نشستم که قدم زنان شروع به حرف زدن کرد:از بچگی توسری خور بودم...همه زندگیم پر شده بود از توسری های خانوادم
کمیل سر به زیری ک مرتب تو مدرسه و درساش تشویق میشدو تو سر من میکوبیدن
از همون بچگی با این عقده بزرگ شدم
وقتی با گروه های آتئیستی اشنا شدم تصمیم گرفتم از دین خارج بشم
اعتقادی به این چیزا نداشتم
الان میفهمم که چقدر احمق بودم
ولی دیگه خیلی دیر شده
اب از سرم گذشته
راه برگشتیم نیست
من تا خرخره تو کثافت غرق شدم
میخواستم کمیلم با خودم غرق کنم برای همین باهاش دوست شدم و الکی گفتم میخوام توبه کنم
نفرت من از جایی شروع شد ک پدرم به خاطر تصادفی ک پدر کمیل بیست سال پیش کرد پاهاشو از دست داد
اگه به جای کمیل که اون موقع ده دوازده سالش بود پدرمو نجات میدادن الان پاهاش سالم بود
من به خاطر پدرم از بچگی کار میکردم تا کمک خرج خانواده باشم ولی پدرم منو با بیرحمی از خونش بیرون انداخت و بهم گفت تو کثافتی
پوزخندی زد و ادامه داد:
#ادامه_دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهل_و_ششم
#نویسنده_محمد_313
وقتی گفتن سمانه رو نشون کمیل کردن دیگه نفرتم از کمیل به اوج رسید
سمانه حق من بود
من از کمیل بزرگتر بودم
دیوونش بودم
اونوقت اون نامردا میخواستن زن کمیل بشه
من همه این کارو کردم ک زندگیشو مثل خودم خراب کنم
تو ک وارد زندگیش شدی خوشبخت شد
بچه دار شدین ..هه
نمیتونم تحمل کنم نقشم خراب شده باشه
میخوام همونطور که تورو وارد زندگیش کردم از زندگیش حذف کنم
گفتم:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی...تو ی ادم کینه ای و خودخواهی هستی که داری یه ادم بیگناه رو به خاطر گناهای خودت مجازات میکنی
-خفه شو
اسلحشو سمتم گرفت:فقط خفه شو و گوش کن وگرنه میفرستمت پیش پدرت
-توی عوضی پدرمو کشتی..میدونستم کار خودت کثافتته
-اره من کشتمتش...مرتیکه مفنگی فکر میکرد میتونه راه به راه ازم باج بگیره..از شر یه انگل جامعه خلاص شدیم
خنده ای سر داد که پوزخندی زدم و گفتم:برات متاسفم
جلو گریمو گرفتم تا ضعفمو نشون ندم
ته دلم به شهدا متصل شدم
فریبا:زودتر کارو یکسره کن منصور
پریناز خونه مامانم ایناس
باید زودتر بریم پرواز داریم
منصور ماشه ی تفنگشو کشید و گفت:متاسفم ازاده خانوم اینجا ته خطه
دلم نمیخواد قبل رفتنتم خونی بیینم برای همین بی سروصدا از دستت راحت میشم ک بری پیش پدر عملیت
گرچه شاید به نفع کمیل باشه ک از دست زنی که پنج سال پیش باعث بی ابروییش شد خلاص شه
خندید و گفت:ببرش تو اتاق
فریبا بازمو گرفت که گفتم:بمن دست نزن
-خفه شو و راه بیفت
منو بزور داخل اتاقی انداخت و دست و پامو بست
خواست دهنمو ببنده ک گفتم:خیلی نامردی
پوزخندی زد و دهنمو بست
چیزی مثل کپسول اورد و شیرشو باز کرد
-تا یک ساعت دیگه بی سر وصدا با گاز مونوکسید کربن خفه میشی
بای بای مربی مهربون
خندید و در اتاقو قفل کرد
هرچی سعی کردم دستامو باز کنم بی فایده بود
با گریه گفتم:کمممیل
چهره ی معصوم امیر علی جلو چشام بود
کاش هیچ وقت نمیومدم
سرم گیج میرفت
چندبار سرفه کردم و سعی کردم نفس نکشم
ولی نمیشد
صدای قدم زدن کسی رو شنیدم
چشام نیمه باز بود
کسی خودشو محکم به در کوبید و فریاد زنان گفت:ازاده...ازاده
دیگه نفهمیدم چیشد
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_47
چشمامو باز کردم که دیدم رو تخت بیمارستانم
سینم خز خز میکرد
به سختی داشتم نفس میکشیدم
سرمو یکم تکون دادم که دیدم کمیل کنار تختم نشسته و خوابش برده
پرستاری وارد اتاق شد و بهم گفت:به سیستم تنفسیت کپسول اکسیژن وصل کردیم
سعی کن زیاد حرف نزنی
شوهرت از دیشب بالا سرت نشسته تا به هوش بیای
گریه کردم
باورم نمیشد زندم و الان اینجام
چیشد ک نجات پیدا کردم
نفسم به سختی بالا میومد
گفتم:نمیتونم خوب ببینم
-طبیعیه
با گاز خطرناکی مسموم شده بودی
خدا بهت رحم کرد
احتمالا تا مدت زیادی سردرد و سرگیجه داشته باشی
چشمام بی نهایت میسوختن
حالم اصلا خوب نبود
کمیل ک خوابش سبک بود سرشو از لبه ی تخت برداشت و دستاشو رو صورتش کشید
پرستار :خوب حالا ک خانومتون به هوش اومده اینجارو ترک کنید
دیگه بیشتر از این نمیتونم اجازه بدم بمونید
هروقت منتقل شدن بخش میتونید کنارش باشید
کمیل:پس فقط چند دقیقه دیگه بزارید بمونم
-باشه فقط کوتاه
از اتاق بیرون رفت که خجالت زده چشمامو بستم
منتظر بودم سرزنشم کنه
سرم داد بزنه
ولی هیچی نگفت
دستمو گرفت و گفت:این مدت منصور مرتب بمن زنگ میزد و میگفت ک منو ازاده میخوایم از ایران فرار کنیم
میدونستم دروغ میگفت
ازش خواستم برای همیشه از زندگیم بره بیرون ولی اون مصرانه از باجه های مخابرات بهم زنگ میزد
برای همین کلافه و بیحوصله شده بودم
از یه طرف شرکت داشت ورشکست میشد و مدیرش بمن فشار میاورد
منو ببخش ازاده
با گریه گفتم:همش تقصیر منه
-ازاده باور کن تو و امیر علی زندگی من هستین
اگه چیزی میگم به خاطر اینکه برای من با ارزشی
اگه یه ثانیه دیرتر میرسیدم تو با اون گاز لعنتی خفه میشدی
من نابود میشدم ازاده
نابود میشدم
بغض کرده بود
-چجوری پیدام کردی؟
اونقدر دیر کردی که رفتم مزار شهدارو زیر و رو کردم
نگرانت بودم
نرگس گفت شاید خونه فریبا باشی
از دستت اونقدر عصبی شدم که با خودم گفتم اگه اونجا باشه حسابشو میرسم
خندید ک لبخند بیجونی زدم
-ماشین منصورو میشناختم
دلم هزار راه رفت
زنگ زدم به محمد
گفت کاری نکنم تا زنگ بزنه به اگاهی اطلاع بده
منصورو فریبا رو تو فرودگاه گرفتن
خداروشکر که من زودتر اومدم داخل خونه وگرنه برای همیشه از دستت میدادم
با گریه گفتم:نمیتونم خوب نفس بکشم
چشمام خیلی میسوزن
دارم میمیرم کمیل
با ناراحتی دستمو فشرد و گفت:چیکار کنم ازاده
بهم بگو چیکار کنم ک درد نکشی
با گریه جواب دادم:دارم میمیرم
میدونم ک اخر عمرمه
اگه اتفاقی واسم افتاد مواظب امیر علی باشه
عصبی گفت:ادامه نده دیوونه
کی گفته قراره اتفاقی بیفته
اینا علائم مسمومیته
خوب میشی یکم زمان بگذره
قوی باش عزیزم
سرمو تکون دادم و بی جان گفتم:سرم داره میترکه
حالت تهوع دارم دیگه نمیتونم تحمل کنم
کمیل با حال خراب از جاش بلند شد و گفت:میرم دکترو بیارم
احساس میکردم نفسای اخرمه
اشکام بی وقفه سرازیر میشدند
من میدونستم ک گاز خطرناکیه
اون موقع ها یکی از همسایه هامون به خاطر خراب بودن بخاریش پسرش با این گاز مسموم شد
بعد یکی دوروزم نتونست طاقت بیاره و مرد
تو دلم گفتم:خدایا اگه اخرای عمرمه پسرمو به تو میسپارم
احساس سبکی میکردم
هوای مرگ اطرافمو گرفته بودم
دلم برای شنیدن خنده های امیر علی تنگ شده بود
با شنیدن صدای قدم زدن کسی چشمامو به سختی باز کردم که کمیل گفت:یکم طاقت بیار الان دکتر میاد
بهش لبخندی زدم ک گفت:چرا اینطوری نگام میکنی
با صدای ضعیفی گفتم:خیلی دوست دارم کمیل
از خدا ممنونم ک تورو تو زندگیم قرار داد
قفسه ی سینم به شدت درد میکرد
یکم سرفه کردم ک کمیل اشکاشو پاک کرد و گفت:بخدا اگه بخوای تنهام بزاری هیچ وقت نمیبخشمت
تو باید خوب بشی ازاده
تو حق نداری تنهام بزاری
اونقدر سرفه کردم که احساس کردم تا چند دقیقه دیگه خون بالا میارم
خیلی حال بدی داشتم
چشام کاسه ی خون شده بودند
سردرد امونمو بریده بود
بین خواب وبیداری بودم که یه عده ادم با روپوش سفید اطرافمو گرفتن و اخرین چیزی ک دیدم نگاه گریون کمیل بود
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_48
تو کسی که خنده اش طعم زمستان میدهد/
من همان که ابتدایش بوی پایان میدهد/
خوب میدانم که یک شب ، یک شب بی انتها/
عشق روی دستهای بی کسم جان میدهد
***
منتظر پشت شیشه اتاق ایستاده بود
تسبیحش را در دستش فشرد و گفت:خدایا من ازاده رو از خودت میخوام....نذر میکنم اگه حالش خوب شه هرسال اربعین پیاده تا کربلا بریم
دیگر طاقت درد کشیدن های ازاده را نداشت
-یا امام حسین یه عمر به عشق خودت نوحه خوندم
روضه خوندم
حالاهم منت نمیزارم فقط بیا و روی منو زمین ننداز
فردا عاشوراس
تورو جون زینبت
دعا کن ازاده خوب شه
از خدا بخواه بهم برش گردونه
دستی روی شانه اش قرار گرفت ک برگشت
محمد:حالش چطوره؟
-دکترش گفت اگه تا فردا حالش بهتر نشه ممکنه دیگه هیچ وقت نتونه چشماشو باز کنه
شدیدا مسموم شده
خودش را در اغوش مردانه محمد انداخت:اشوبم محمد..اشوبم..برای حال دلم دعا کن..برای ازاده دعا کن
-خدابزرگه..تنها کاری ک از دستمون برمیاد دعا کردنه
از او جدا شد و گفت:
-امیر علی خوبه؟
-مامان پیشش موند
نرگس مضطرب گفت:بیچاره امیرعلی بدون ازاده دق میکنه
محمد اخمی کرد و به کمیل اشاره کرد که نرگس با گریه سرشو تکون داد و پایین انداخت
-راستی کمیل..امروز حاج رضا زنگ زد قرار بزاره امشب مسجدشون نوحه خونی کنی
امشب شب عاشوراس
بهش میگم حالت مساعد نیست و کنسلش میکنم...
دستش را روی شانه ی محمد زد و گفت:نه میرم
-ولی حالت خوب نیست
-حال من اونجا بهتر میشه
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهل_و_هشتم
#نویسنده_محمد_313
سربند مشکی رنگش را به سرش بست و میکروفون را دستش گرفت
چشمانش را بست و از اعماق وجودش گفت:یا حسین به عشق خودت بدون هیچ چشم داشتی میخونم
به چهره ی امیر علی که کنار محمد ایستاده بود خیره شد و شروع به خواندن نوحه ای از بنی فاطمه کرد
-باید قلبم برا تو حرم باشه
باید قلبم براتو حرم باشه
دائم بساط روضه ی تو علم باشه
باید قلبم براتو حرم باشه
دائم بساط روضه ی تو علم باشه
وقتی زندگیم شده عاشقی و دلبرم حسینه
روز و شب ندارم حرف اول و اخرم حسینه
صرف تو شد همه روز شب و های من
با تو سر شد شب و روز و دنیای من
حسین اقای من ...اقای من
به امیر علی که از ذوق شنیدن صدای پدرش نامتوازن سینه میزد لبخندی زد و با شوق بیشتری خواند
چشمانش را بست و بار دیگر در اعماق وجودش دعا کرد
با شنیدن صدای زنگ گوشی اش دلش ریخت ولی همچنان با اشک به خواندن ادامه داد:بین عاشقا تو دنیا بخدا بهترین حسینه
وقتی مقصد تموم عاشقا اربعین حسینه
بین عاشقا تو دنیا بخدا بهترین حسینه
وقتی مقصد تموم عاشقا اربعین حسینه
بعد از تمام شدن نوحه امیر علی در اغوشش جای گرفت که گونه اش رابوسید و اشک هایش را پاک کرد:بابایی همونطوری ک گفتی کلی واسه مامان دعا کردم ک زودتر خوب خوب شه و برگرده پیشمون
-قبول باشه پسرم
به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد ک دید نرگس با او تماس گرفته بود
دوباره به او زنگ زد ک بعد از چند بوق برداشت
صدای گریان نرگس را که شنید تمام وجودش فروریخت
امیر علی را روی زمین گذاشت و گفت:چیشده؟
با گریه گفت:زودتر خودتو برسون بیمارستان ....
-ازاده چی شده ؟؟؟؟
- دکترش گفت حالش بهتر شده
گفت تونستیم بیشتر سمیت گازو خنثی کنیم
لبخندی زد و گفت:یعنی خطر رفع شده؟
-تقریبا اره...خدا بهت برش گردوند کمیل ...به امیر علی رحم کرد
زیر لب گفت :خدایا شکرت
از بقیه خداحافظی کرد و پیشانی بندش را باز کرد
رو به امیر علی گفت:
- بابایی ،بزن بریم پیش مامانت
با ذوق گفت:واقعنی؟
-اره پسرم
یک دو سه که گفتم بدو بریم
هردو با شوق میان هیئت میدویدند
محمد با لبخند محو نشدنی به انها خیره شد و رفتنشان را تماشا کرد
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🦋به نام خدای یکتا🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت_3
📚#یازهرا
________________
اعتقاد نداره..
داداش امیر محمدم چون.....
_امیر محمد؟!!!!!!!!!!!
اره امیر محمد اسم آرمان تو شناسنامش امیر محمده چون اسمش اسم پیامبره بخاطر همین گفت میخوام اسممو عوض کنم بابام باهاش دعوا کرد و گفت آرمان صدات میکنیم ولی امیر محمد خیلی قشنگه من نمیزارم تا عوض کنی،،، آرمانم گفت پس از این به بعد منو آرمان صدا کنید.الان کل خونوادهامون آرمان صداش میکنن.
_چه جالب نمیدونستم!
اره.
واقعا یکمم اعتقاد ندارع؟
هیچی....
(پریا)
اخر هم دلیل اینکه داداشش اینجوریه و نفهمیدم میدونستم اگه باز نرگس بپرسم ناراحت میشه چون داشت با ناراحتی این داستانو برام تغریف میکرد...
(نرگس)
آرمان اومد دنبالمو از پری خدافظی کردم،
+آهای آرمان صدای ضبطو کم کن آبروم رفت...
_وه نرگس اهنگ گوش دادن که جرم نیست این کار میکنی...
+مگه من گفتم جرمه گفتم کمش کن..
_باش حالا...
+سلام
_بعد یک ساعت 😂
_سلام عروس خانم!
چطوری؟
من کِی عروس خانم شدم خودم نفهمیدم.
_الان میریم خونه عروست میکنیم. اون موقع میفمی کی عروس خانم شدی.
+باشه باشه....
_امتحان دادای چطور بود؟
بسی ساده
خوبه پس...
#ادامه_دارد✨
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🦋به نام خدای یکتا🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت_6
📚#یازهرا
_______
واای خداای من امیررر حسین،،
از دو سال پیش الان دیدمش چقدر تغییر.. چقدر بزرگ شده..
آرمان با صدای بلند داد زد و گفت..
نرگس خجالتش میشه بیاد داخل...
چادرمو سر کردمو رفتم داخل..
وقتی منو دیدن هر دوشون بلند شدن ..
امیر حسین:نرگس چقدر بزرگ شدی..
+سلام
شما هم خیلی تغییر کردی..
مامانم ازم خواست که بیشنم پیششون.
+باشه مامان جان لباسام عوض کنم اومدم..
اصلا حوصلشون نداشتم فکر میکردم منو فراموش کرده.. اما نه اصلا اینطور نیس خدایاااا😔خودت که میدونی.......پس هر چی صلاحه 😭
یادمه دوسال پیش وقتی اومد خاستگاریم بابام بهش گفت باید بری خدمت بعد..
فکر میکردم دیگه تموم شده همچی اما...
....
لباسامو عوض کردم.. چادر رنگیمو پوشیدم.. رفتم پیششون..
_نرگس جان مگه ما کی هستیم چادر پوشیدی
+نه زن عمو جان من با چادر خیلی راحت ترم...
امیر حسین :گل نرگس قشنگه؟؟
+گل نرگس؟؟
-میدونستم گل نرگس دوست داری برا همین گرفتم..
+ممنون.
_خب نرگس خانم امیر ما هم که از خدمت اومد.کی انشالله برای خاستگاری مزاحم شیم؟ 😇
+هر وقت خدا بخواد..
_فاطمه جان شما یه وقت رو مشخص کنید.
-حالا انشاالله شب علی اقا امیر علی میان باهاشون صحبت میکنم بهتون حتما خبر میدم..
_اگه بزارین برن باهم یه صحبت کوچک داشته باشن.. دفعه بعد ما فقط برای خاستگاری بیاییم...
آرمان:الان زن عمو؟
_اره بهترین موقع
آرمان:زن عمو خیلی زود نیست؟
_هرچی زود تر بهتر...
آرمان:درسته که هر چی زود تر بهتر اما خب باید حداقل یه روز دو روز فکر کنن اصلا ببین چی باید بگن...
خیلی زوده به نظرم...
#ادامه_دارد✨
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🦋به نام خدای یکتا🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت_9
📚#یازهرا
________________
بعد کلی احوال پرسی گرم..
رفتیم داخل..
سعی میکردم ناراحتمیمو اصلا به رو خودم نیارم..
لباسامو که عوض کردم رفتم پیش خانواده...
بعد کلی حرف زدن و خندیدن های مصنوعی..
و جک گفتن...
بابا:امیر علی تو نظرت چیه راجب امیر حسین..
امیر علی:نظر منم نظر خودتونه نظر خودت چیه بابا؟ ...
بابا:نظر من که مشخصه،، 😁نظر مامانتم نظر نرگسه..
آرمان:بابا صبح زن عمو میگفت الان برن باهم صحبت کنن فردا ما بیاییم خاستگاری..
بابا:خب نرگس صحبت کردی نتیجه چی شد؟
آرمان _عه بابا نزاشتم که...
باید اجازه شما میبود😁
بابا:اگه به احازه منه میگم که همین الان عقد و بخونین که. 😂
امیر علی:عه بابا... الان نظر همه ما مثبته ولی خب ماکه نمیخواهیم باامیر حسین زندگی کنیم نرگس باید زندگی کنه نظر اصلی نظر نرگسه..
(بااین حرف امیر علی خیالم راحت شد و ته دلم خوشحال 🙂
با خودم گفتم الان بهترین موقعس که بگم نظر من منفیه..
خدایااااا شکرت که اینقدررر مهربونیییی😍
امیر علی :خب نرگس همه ی ما میدونیم امیر حسین خیلی پسر خوبیه،، خانواده دوسته،، از همه مهم تر دوست داره... و اینکه الان سه سال پیش چهار سال پیش گفتن به ما.. وقتی که گفتن....
بابا گفت پسرتون باید بره خدمت، کار هم داشته باشه، خدارو شکر الان امیر حسین همه شرایطو داره..
و اینکه دلیلی برا جواب منفی وجود نداره...
ولی بازم هر چی صلاح خودته...
پس نظر قطعی تو همین الان تا همه دور همیم بگو آبجی!
(بغض داشتم و اصلا به رو خودم نیاوردم...
الان اگه بگم نه نمیخوام حتما چراشو میپرسن اون موقع چی بگم؟؟
بگم دوسش ندارم؟؟
میگن خب ازدواج میکنی بعد بهش علاقه مند میشی..
اگه بگم تو دلم نیست این ازدواج...
حتما میپرسن ازدواج باکسی دیگه تو دلته؟؟
اون موقع چی بگم؟؟؟
خدایااااا
همین جور که به فکر فرو رفته بودم یکدفعه با صدا آرمان به خودم اومدم....)
آرمان:نرگس؟!
پس سکوت علامت رضایتشه 😍
(با این حرف آرمان
کمر شکن شدم...
بغضم بیشتر شد...
حلقه اشکی در چشمانم جمع شد اجازه فرو ریختن بهش را ندادم...
به سختی شیرینی را در دهانم گذاشتم و یک لیوان آب خوردم و بغضمو قورت دادم....
امیر علی:بابا میگم چطوره که هفته دیگه بیان اول اینکه باهم صحبت کنن، بعد تایین مهریه،،،
بعد اگه شد یک عقد موقت.. بعدشم آزامویشو کارای ازدواج.....
همه موافقت کردن و هیچکس به سکوت من اهمیت نمیداد باید حتما خودمو خوشحال نشون بدممم.....
#ادامه_دارد✨
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت13
📚#یازهرا
_____________
همین جور که مشغول حرف زدن با آرمان بودم که بابام گفت بله برن باهم یه صحبتی داشته باشن ماهم اینجا درمورد مهریه صحبت میکنیم...
منو امیر حسین بلند شدیم که بریم با هم صحبت کنیم..
باید تموم تلاشمو کنم که از چشمش بیوفتم..
تنها راهش همینه که اون منو نخواد دیگه...
خدایاااا😂
وارد اتاقم شدیم امیر حسین رو صندلی ی میز تحریرم نشست منم روی تختم...
سکوت بود تا من سر بحث رو باز کردم...
+اقا امیر حسین شما قبلا کجا خواستگاری رفتی...
_اولین بارمه
+یعنی تا قبل از اینکه بری خدمت یا الان نرفتی خواستگاری؟؟
_نه اصلا نرفتم...
+احساس چی؟! هیچی حسی تا به حال به کسی داشتی؟؟؟
_واقیتش
راستش......
راست تش....
(خدایا این یکی دیگه رو دوست داره اومده خواستگاری منننن 😠😑😬)
_من از اون بچگیم از 15 سالگیم یه حس کوچیک به شما و یه حس کوچیک به سوگند داشتم...
+سوگند؟؟ 🤨
_دختر عمه....
اما سوگند از وقتی چادرشو برداشت دیگه....
+دیگه چی؟؟؟
_دیگه از چششم افتاد دیگه..
+من چی؟؟
_اگه شمااز چشمم افتاده بودی من اصلا خدمتم نمیرفتم...
+ببخشید جوری میگی که خدمت نمیرفتم انگار بخاطر من رفتی 😐
_اره خب وقتی اومدیم خواستگاری عمو گفت باید بری خدمت و کار هم داشته باشی الان هشت ماهه که من از خدمت اومدم..
+خب بگذریم...
_شما ملاک هاتون برا همسرتون چیه ؟؟
(خدایا من نمیخوامم راجب همسر باهاش صحبت کنم😐...) چکار کنم.....
(اها بهترین راه این که اونایی امیر حسین نداره رو بگم 😂)
_نرگس!؟
+بله؟!
_سوالم خنده دار بود!؟
+نه چطور؟!
_دیدم خندتون گرفت برا همین پرسیدم..
+نه خندم برا، این بود که خواستگار قبلیم وقتی این سوالو ازم پرسید من کلا لال شده بودم بعد بهم گفت حواست نیست برا همین خندم گرفت..
_اها..
میگین ملاکت هاتون رو؟!
+اوم بله...
همسر من باید تیپش رو مد باشه...
_یعنی چجور تیپی مثلا؟؟
+تیپش اسپورت باشه مثل تو نباشه...
_خب یعنی چی بپوشم.؟
+همسر من باید شلوار کَتون تنگ با سیشرت رنگ روشن...
_خب من به شلوار پارچه ای عادت کردم..
سیشرتم نمیتونم بپوشم معذب میشم یکی دستمامو ببینه..
تیپ من مگه چطوره اخه؟؟
+تیپت مثل پیر مردا شصت ساله است ببخشید...
ربطی به شما نداره اینا ملاک ها منه هنوزم هست خودتون گفتین بگو...
_باشه چشم بقیشون رو بگید..
+همسر من نباید ریش داشته باشه.. موهاشم بلند رو مد باشه.. لاغر باشه..
#ادامه_دارد✨
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت17
📚#یازهرا
____________
_نه بابا😂
+آرمانن
_جانم؟!
+چجوری میکشیش؟؟
_با دستام💪🏻😂
چطوری بادستات؟!
+خفش میکنم😂نظرت چیه؟؟
_عه😂😂
نرگس؟!
+جانم!؟
_چی گفتی بهش وقتی اومدین باهم صحبت کنین؟
+آرماننن
_چیه؟!
+نپرس
_چرا؟؟؟
+خودم خندم میگیره به حرفام...
_چرا؟!
+میخواستم تمام تلاشمو کنم که از چشمش بیوفتم...
_خب؟! 😂
+گفتم تو تیپت خوب نیست قدت بلند نیست همسر من باید لاغر باشه😂
_خب 😐
لاغره که.
+میدونم.. گفت..
لاغر که هستم دیگه میخواستم بگم. خوشکل باشه ترسیدم بگم خوشکل که هستم😂
_خب؟؟
+همین دیگه..
_دیگه چی گفتین؟؟
+همینا بخدا..
_نرگس چکار کردی دیوونه
واقعا گفتی؟
+اره گفتممم😐
(همین جور که با نرگس میگفتیم ومیخندیدم.. که مامان وارد اتاق شد...
-آرمانن یه دقیقه میای؟؟
_جانم بگو؟؟
-بیا میخوام یه چیزی بهت بگم..
(بانرگس با هم رفتیم..
+آرمان چیزی نگی ها قول دادی..
_نمیگم دیگه عه قول دادم..)))
-گفتم آرمان.. نرگس چرا اومدی دیگه؟؟
_مامان هر چی بهم بگی من بعد به نرگس میگم😂
- اره بالاخره نرگسم باید بفهمه.
+چیو بفهمم؟؟.
(دیدم مامان نگرانه و چیزی نمیگمه...
نرگس پرسید...
مامان چیزی شده که مامانم گفت...
-امیر حسـ
+امیر حسین چی ؟؟؟
-تصادف کرده تو بیمارستانه ..
زن عموت الان زنگ زد گفت ...
داشت گریه میکرد .....
حاضر شین باید بریم بیمارستان...
(مامان که رفت حاضر شه...
رفتم پیش نرگس..
_نرگس؟؟
+هوم؟
_بخدا من نکشتمش 😂
+نه آرمان تو کشتییییشششش
_نه به جون نرگس..
من اینجام چجوری کشتمش😂؟؟؟
+نه آرمانننن تووووکشتیییییش😢
_چچطوری خب؟؟؟؟
من که اینجام دیونه. 😂😐
+خودت نه
_پس کی؟؟ 😂
+آرماننننننن
خودت نهههههه
دوستاااااتتتتتت
_هی
باشه بابا دیگه چرا داد میزنی.. 😂
یک. دوستا من اصلا امیر حسین نمیشناسن...
دو.
+دو.. خودم بهشون گفتم که کیه دیگ
دو..
نه صبر کن😂
دو..
+دو بهشون گفتم.........
_نرررگس😐عه😂
دو...
+دو😂
_نرررررگس..
دو.. اونا درسته من یه کاری بهشون بگم انجام میدن نه دیگه در این حد 😂
+سه بهشون گفتم بکشینش گناهش با من..
_سه من اصلا دوستام اینجا نیستن همشون رفتن شمال منم به زودی میرم...
+چهار اصلا من گوشیم کنارم نیست.. چجوری بهشون گفتم؟؟
_گوشی من که هست...
بابا من اصلا داشتم با تو چرت میگفتم..
#ادامه_دارد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت43
📚#یازهرا
______________
+خود اتنا ازدواج نکرده
داداشش ازدواج کرده
بچه هم داره
_خودش چرا ازدواج نکرده؟؟
چند سالشه
+نمیدونم خب
فکر کنم نامزد داره
هم سن خودمه
_اسم داداشش چیه؟؟
+آرمین
_داداشش چند سالشه
+نمیدونم عههه بیست و هفت هشتی میخوره
_داداششم دیدی؟؟
+اره
_از کی باهاش دوستی؟؟
دختر خوبیه؟؟
+اها پس😂
بخاطر اینکه من باهاش دوستم میخوای بدونی کیه!!؟
_اره دیگه
برا تحقیق ازدواج که نمیپرسم 😐
+عجب😂
_بیا بریم تو کنار بابا
+بریم.
-آقا آرمان شما کجا بویدامروز!!!!!؟؟؟؟ که ماهیئت بودیم؟؟
_منم رفته بودم هیئت
-با کی
_نیما
+نیما دیگه کیه
_یکی از دوستام
+إرمان تو چطور آمار دوستا من میگیری منم الان مثل خودت میشم
+اسمش؟؟
_نیما
+فامیل؟؟
_نیک فر
+اسم پدر؟؟
_علی
+چند تا فرزند؟؟
_سه تا
+جنسیت؟؟
_پسر پسر دختر
+سنشون؟؟
_خودش همسن خودم
+اسما خواهر برادراش..
_نمیدنم
قیافش چجوریه؟؟
_قدش خیلی بلنده.
خیلی لاغره
خوشکله
خوش تیپ
جذاب
+باشگاه میره؟؟
_نه
نمیدونم
-نرگس بسهههه باباااا😂
این بد بخت مگه ازت چی پرسید
+بابا مخمو خورد
داشتم ظرف میشستم هی سوال میپرسید
راجب دختر همسایمون
همین جدیده
آتنا
کل زندگیشو فهمید
فقط بخاطر اینکه دوست منه
اسمش چیه
سنش چقدره
اسم داداشش
اه
اصلا کشت منو
-داداشت غیرت داره نرگس خانم 😂
+قربون غرورش
-دوست داری داداشتو😂
+اره😂
دوسش دارم اماگاهی وقتا خیلی رو مخه
گاهی وقتا هم اینقدر خوبیم که قربون صدقه هم میریم. کلی
_گاهی هم دشمن خونی همدیگریم
+راست میگه 😂
#ادامه_دارد