eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
461 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت به همه چیز بود، حتی توی .... به چیزایی توجه می کرد و حساس بودکه تعجب می کردم..! گردش که می خواستیم بریم.. اولین چیزی که بر می داشت بود. مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم، آشغالش آب داشته باشه....! همه چیزش قدر و اندازه داشت. حتی حرف زدنش.اما من پر حرفی می کردم...!! می ترسیدم... در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم....... نمیذاشتم وصیت بنویسه... می گفتم: _"تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری." به همه چیز متوسل می شدم.. که فکر رفتن رو از سرش دور کنم..... همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون.... از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن.. منوچهرم گفت:... دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد....😞 میگفتن : _(کارمون تموم نشده.) یه شب منوچهر صدام زد... تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد. از بیمارستان... تا شهادت... و بعد تشییعش رو نشون داد.... اونم جانباز شیمیایی بود... منوچهر گفت: _"حالا فهمیدم...اینا کار من تموم شه..." چشماش پر اشک شد....😭 دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت: _"اگه این بار زنگ زدن.. بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه.... ..." ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت من هم نمی توانستم ببخشم... هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر می داد.... انگار همه شده بودند... چقدر بهش گفته بودم.. گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...😭 هیچ نگفت... اما توقع داشتم از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست... چه قدر منتظر مانده بودم....😭 همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم. فقط که فکر نکند شده.....😭 نمی خواستم بشنوم _ "کاش ما همه رفته بودیم." نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که ... نمی خواستم بشنوم _«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم." همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه توی چشمش... و می کرد. من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،.. اعتراض کنم،... داد بزنم.. توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....😡😭 چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن... که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....😡😭 منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: _"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم." این درد ها رو می کشید... اما توقع نداشت از یه بشنوه _ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم." منوچهر دوست نداشت کنه،راضی میشد به مرفین زدن.... و من دلم می گرفت... این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست کجاست و یعنی چی.... دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم... ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر باخدا معامله کرد... حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را. می گفت: _این دردها عشقبازی است باخدا و من همه زندگیم را در او می دیدم. در صداش، درنگاهش که غم ها را میشست از دلم. گاهی که میرفتم توی فکر، سر به سرم میگذاشت... یک «عزیز من» گفتنش همه چیز را از یادم می برد.☺️ باز خانه پر از صدای شادی میشد. ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن... ماشین رو فروختیم، یه از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم. دور و برمون پر از تپه و بیابون بود... هوای تمیزی داشت... منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد... بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم. با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه. دوتایی می رفتیم پارك قیطریه... مثل دوران نامزدی...... بعضی شبا چهارتایی.. می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد.. و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم...😞 زمستونای سردی داشت.... آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود. پدرم خونه ای داشت.. که رو به  راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه.... منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد می رفت اون بالا... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت دستهایم را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود.. و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کردم... گفت: _من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا بروییم پایین. نمی توانستم ببینم آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت: _"دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."🕊 شانه هایم را بالا انداختم؛ _ "همچین دوربینی وجود ندارد! "😳 منوچهر گفت: _"چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است." دستم را کشید. و مثل بچه های بهانه گیر گفت: _"من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین" منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دستم گذاشت و گفت: _ "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم." دلم که میگیره،... میرم پشت بوم... از وقتی منوچهر رفت... تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم.. به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم،... همون که منوچهر روش می نشست... روبروی قفس کبوترا می نشست،... پاهاش رو دراز می کرد و دونه می ریخت و کبوترا میومدن روی پاش می نشستن و دونه بر می چیدن... کبوترا سفید سفید بودن، یا یه طوق گردنشون داشتن... از کبوترای سياه و قهوه ای خوشش نمیومد.. می گفتم: _تو از چیه این پرنده ها خوشت میاد؟ میگفت: _از پروازشون.🕊 چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه.😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت دوست نداشت توی خواب بمیره. دوستش ساعد که شهید شد... تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابه... شهید ساعد جانباز بود... توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه. بیخوابه.... بدش میومد هوشیار نباشه و بره... شبا بیدار می موندم تا صبح که اون بخوابه... 😭 برام با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم... شب اول منوچهر بیدار موند... دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم. تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح..... شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره. مدتی بود هوایی شده بود... یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود... یه شب تلویزیون فیلم جنگی داشت... یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد _ «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید ».... یهو صدای منوچهر رفت بالا... که _«خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!  کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگه کشور گشایی بود؟ چرا همه چیزو می کنید؟....»😡 چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت.... تا صبح بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون... باغ فیض نزدیک خونمون بود... دوتا امام زاده داره... می رفت اونجا. وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود.... نون بربری خریده بود... حالش رو پرسیدم گفت: _خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم... به شوخی گفتم: _آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره!😉 خندش گرفت.....!گفت: _یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!   اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد. خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی.....😣🕊 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت گاهی از نمازش می فهمیدم دلتنگ است....😞 که می شد،... نماز خواندنش میشد و . دوست داشتم مثل او باشم،... مثل او فکر کنم،... مثل او ببینم،... مثل او فقط خوبی ها را ببینم.... اما چه طوری؟ منوچهر می گفت _«اگر دلت با خدا باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها، و گریه هات باشد، اگر حتی عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود » و همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دیدم. با او می خندیدم و با او گریه می کردم. با او تکرار می کردم..... _"نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست" چرا این را می خواند؟... او که با کسی کاری نداشت.پرسیدم گفت: _"برای نفسم می خوانم"😔 اما من نفسانیات نمی دیدم... اصلا خودش رو نمی دید... یادمه یه بار وصیت کرد _ "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ." پرسیدم _"چرا؟" گفت _"برای اينکه به خودم بیام. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین " گفتم _"مگه تو چه قدر گناه کردی؟" گفت _ "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه. خودم میدونم چی کاره ام " حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد.... با مرفین و مسکن، دردش رو آروم می کردن... دی ماه حال خوشی نداشت. نفساش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم... راضی نشد.... گفت _"ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون.بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ." خودش سفارش کیک بزرگی داد🎂 که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت خوشبخت بودم و خوشحال... 😊 خوشبخت بودم چون منوچهر را داشتم، خوشحال بودم چون علی و هدی، پدر را دیدند و حس کردند... و خوشحال تر می شدم وقتی میدید دوستش دارند. منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ. اول هدی بعد علی بعد من و بعد خودش.... ولی ناخود آگاه سه تایی، می ایستادیم براي انتخاب لباس مردانه.....!☺️ منوچهر اعتراض می کرد.. اما ما کوتاه نمی آمدیم. روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند... برای من یک اسپری، گرفته بودند.. و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن.... این دوست داشتن، برایم، بهترین هدیه بود .... به بچه هام میگم _"شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید.. و باهاش درد دل کردید... فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید.. و محبتش رو بچشید.... ." دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت... از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....😞 انقدر درد داشت که می گفت _"پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین " درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...😣 سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش رو نبینه.... دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...😞 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه... تنها بودم بالای سرش.... کاری نمیتونستم بکنم. یه روز و نیم درد کشید و من بودم...😭☝️ میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان بیمارستان،... سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن... دلم میخواست ساعتها سجده کنم. میدونستم مهمون چند روزه ست.... برای همین چند روز دعا کردم... بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم. منوچهر می گفت _"بگو بین خوب و خوبتر، و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری. سر من رو کلاه میذاری." نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایی مون.. گفت: _"شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که میبینمتون، میمونم چه جوری شما رو " علی گفت: _"بابا، این چه حرفیه اول سال میزنی؟" گفت: _"نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواستم توانم رو بسنجه. دیگه نمیتونم ادامه بدهم" ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #پنجاه دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن ب
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت تا من آروم می شدم،...😭 علی با صدای بلند گریه می کرد.😭 علی ساکت می شد... هدی گریه می کرد.😭 منوچهر نوازشمون می کرد... زمزمه کرد: _"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ " بلند شد رفت رو به رومون ایستاد... گفت: _ "باور کنید خسته ام"🕊 سه تایی بغلش کردیم... گفت: _"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. . فرقش اینه که من شما رو می بینم و شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم باشه شما هم من رو می کنید" سخت تر از این را هم می بینم؟😭 منوچهر گفت: _"هنوز روزهای سخت مانده" مگر او چه قدر توان داشتم؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق❤️ تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم. گفتم: _"اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.😭 عربده میزنم... کولی بازی در می آورم... به خدا شکایت می کنم ."😭😩 منوچهر خندید و گفت: _"صبر می کنی" چرا این قدر سنگدل شده بود؟.. نمی توانستم جمع کنم بین اینکه... آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند... و این که باید بتوانند دل بکنند... میگفت: _"من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره. نباید شد." ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره.... ریه اش، دست و پاش، بیناییش، و اعصابش همه به هم ریخته بود.... آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.... با عصا راه رفتن براش سخت شده بود. دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن. برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه، باید آمپولایی میزد... که 900 هزار تومن قیمت داشتن. 😣 دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم... زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون... گفت: _"شما دارو رو بگیرید. نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم " من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟😞 گفت: _"مگه من وکیل وصی شما هستم؟" و گوشی رو قطع کرد... وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد.... برای خونه و ماشین، هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد... گفتم: _"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره. همین امروز وقت دارم"😢 گفت: _ "ما همچین وظیفه ای " گفتم: _"شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن، میگم شما مقصر هستید "😭 به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه... حتی اگه نزول باشه... نذاشتیم منوچهر بفهمه، وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش.... اما این داروها هم جواب نداد.... اومدیم خونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن. برام غیر منتظره بود.... پرونده های منوچهر رو خوندن.. و گفتن: _ "میخوایم شما رو بفرستیم لندن " اصرار کردن که _ "برید خوب میشید و به سلامت بر می گردید" منوچهر گفت: _"من جهنمم که بخوام برم، رو باید با خودم ببرم " قبول کردن... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت نمی تونستم حرف بزنم... چه برسه به این که شوخی کنم... همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم... 😣 لباساشو عوض کردم که در زدن... فریبا گفت: _" اومده با منوچهر کار داره " چادرم رو سرم کردم... و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو. علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه... میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش، و دعا میخونه.... من و علی بهت زده نگاه  می کردیم.😳😧 اومد طرف ما پرسید: _"شما✨ ایشون✨ هستید؟ " گفتم: _"بله " گفت: _"ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. بخون.. { دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️} . اول با شروع کن. بین دعا هم حرف نزن." زانوهام حس نداشت.... توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش..😭 گفتم: _"کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟" گفت: _"از جایی که دل آقای مدق اونجاست "🌷🕊 می لرزیدم....گفتم: _"شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید " لبخند زد، و گفت: _"به دلت، رجوع کن" و رفت.... با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم... از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود.... منوچهر توی خونه هم . ما ندیده بودیم. ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران