💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #هجده
🌟بی پناه
اون شب خیلی گریه کردم ...😭😣
توی همون حالت خوابم برد ...
😴توی خواب یه خانم🌸 رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ...
دستم رو گرفت ..
سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .😢
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت:
🌸_مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ...🇮🇷🛫
با تعجب گفت:
_مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ...😳
گفتم:
_آره مکتب نرجس ...
باورم نمی شد ...
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... .☺️
ساکم که بسته بود ...
با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... .😊
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ...
اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد ایران،🇮🇷😍 خونه و کشور من شد ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #نوزده
🌟زندگی در ایران
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ...
از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ...
اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ...
همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ...
کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ...
اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ...
اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ...
ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .😊
دو سال بعد ...
من دیگه اون آدم قبل نبودم ...
اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ...
#تغییر کرده بود ...
اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ...
اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ...
تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .☺️🙈
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ...
تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ...😔💔
چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .❣
ادامه دارد..
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #بیست
🌟نذر چهل روزه
همه رو ندید رد می کردم ...
یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ...
زمان زیادی می گذشت ...
شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ...
اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .😔
رفتم #حرم و #توسل کردم ...
#چهل_روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .😭🙏
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ...
اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور
گذشت ... .😔❣
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ...
بین شمال و جنوب ...
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ...
از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .☺️
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ...
اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ...
حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ...
خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ...
برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ...
🇮🇷علی الخصوص طلائیه ...
🇮🇷سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ...
همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ...
از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش
باشن ...😭🙏
ادامه دارد..
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #بیست_ویک
🌟دعوتنامه
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو گریه کردم ... .😭
راهی شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ...
با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .😭😴
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
✨_چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما #دعوتتون کردیم ... پاشو ... #نذرت_قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
💖خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .😭💖
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ...
_بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ...
هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ...
💖بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...💖
ادامه دارد..
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #بیست_ودو(اخر)
🌟غروب شلمچه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
_خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .😧
صداش کردم ...
_نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .😢💓
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:
_کجایی امیرحسین؟ ... .😭
جا خورده بود ... 😳ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .😭
امیرحسین_همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... 😭
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .😭
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... 😭
اون روز ...
غروب شلمچه ...
ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... 🕊🇮🇷
دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .
"پایان"
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
داستانی که به اتمام رساندیم واقعی بود نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
شخصیت اصلی داستان شهید نشدن، فقط نمیخوان بیشتر درمورد خودشون بگن.
ولی آقای 🌷طاها ایمانی 🌷در مردادماه 95 همزمان با میلاد حضرت معصومه (س) شهید شدن.
مقدمه نویسنده:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ...
و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ...
و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...
با تشکر و احترام
🌷سید طاها ایمانی
یاد و نام شهید طاها ایمانی گرامی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💫 رمان شماره : 40 💫
☄ نام رمان : از جهنم تا بهشت ☄
ژانر : مذهبی
✨ نویسنده :ح. سادات کاظمی ✨
🔥تعداد قسمت:80🔥
⚡️با ما همراه باشید⚡️
@romankadahz
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_اول
دوباره روسریمو آوردم جلو
و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم.
اه. حجاب چیه آخه. 😬
من_ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟
مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (ع) بکنی تو که چیزیت نمیشه. 🙁
_ هوووووووف. نمیشه.نمیشه. نمیشه. موهای من لخته خوب هی میریزه بیرون. اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید.
بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن .
من_ خوب بابا جان . کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری. 😟
امیر علی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت.
_ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم
امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد.
بابا_ باشه .
_ تنکس ددی . میسی داداشی . 😌
.
.
ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.
من تانیا هستم. 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم. به خاطر همین با این اسمم راحت ترم.
من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجبار وجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم .
البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قوربونش بر خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.😅الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد 😇که من بعد از 8 سال اومدم. مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره .
البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون 🔥عموی🔥 گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشتن .
خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد .
.
.
برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم
که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه. 😊✋
جلو رو نگاه کردم که .......
چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خود آگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود.
انگار یه حس خوب و دوست داشتنی. برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود.
یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ .
🕊🕊🕊
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم
تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام
تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی
بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی
ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم
ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم
شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی
دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی
چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم
تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام
تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی
بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی
میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو رو
آرزومه
منم بپوشم لباس خادمای تو روهمه ی داراییم و به تو بدهکارم من
جون جواد آقا خیلی دوست دارم من
همه ی داراییم و به تو بدهکارم من
جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من
🕊🕊🕊🕊🕊
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_دوم
آهنگ قشنگی بود.😢
بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین.با همون لبخند محجوبانش ☺️ کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود.😍
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا .تو این گرما .ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.😐
امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم .
امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟😳
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم .
واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره 4. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر.
یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .😊
امیر علی _ چقدر بهت میاد. 😍
_ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی.
مـثه ....😬
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت:
_ بریم که به نمازبرسیم بدویید.
و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش .
_ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم .
مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم .
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سوم
داشتم میمردم از گرما،😬
اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند😊 برگشت سمتم
_خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه.
بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه.
کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.
_ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو.😊
همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم.
وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن.وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت😊
_عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی؟
منم گیج روشن کردم.
بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت
_لطفا آرایشتو پاک کن خانمی.
اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت
_چشم
و منو هل داد به سمت بیرون.
منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد
تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم.😕
این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟😟 هی خدا.بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ.
🗣💭صدای 🔥عمو🔥 تو گوشم پیچید
بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟
مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش.
حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو.😟
شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.😕
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید.
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم.
پس مامان اینا کوشن؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود
این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض.😬
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#قسمت_چهارم
#ازجهنم_تابهشت
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه.😠😬
رفتم سمت مامان و بابا.امیرعلی پیششون نبود.
دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان.امیرعلی کو؟😕
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت
_ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید.
هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه(البته کسی جرات نداره بگه نه).😇
مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد .
وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد.
یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.😵
مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه؟ اون که اون وسطه چیه؟😟
مامان _اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من.اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود.
یه آرامش خاصی داشتم.بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم.
خیلی شلوغ بود.
به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش.سرم رو بهش تکیه دادم
و ناخداگاه با سیل اشکام😭 رو به رو شدم.نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم.
💖احساس سبک بودن.💖
نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من.
شروع کردم گفتم .....
هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم.از همه چی،از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم😣😭 اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد
چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجم
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که #نمیدونم_کی_بود تموم شد از اون جا دل کندم
و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم.
جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله.این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف.
به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید.
مامان _حانیه کجایی مامان ؟ 😢
_دوباره حانیه؟ 😬مامان گریه کردی؟
مامان _خوب حالا.نه گریه نکردم کجایی؟
_ نمیدونم 😐
مامان _ یعنی چی نمیدونم.بیا دم همون سقاخونه.
_ باشه.بای
راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقاخونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم.
مامان _قبول باشه.بیا عزیزم.
_ چی قبول باشه؟ این چیه؟🙁
مامان _ زیارت دیگه.حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.😊
_ کجا؟
مامان _ هتل
_ به این زودی؟
مامان _ زوده ؟الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.😊
چییییی؟؟؟؟؟ 😳
یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی.
_ مامان امیر کجاس؟
مامان_ اون حرم میمونه.
دلم میخواست برم پیشش بمونم 😢ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ.
.
.
چشمامو باز کردم.🌃
همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو 📱از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب🕙 بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا.
واه مگه کجا رفته بودن.😟زنگ زدم به بابا.
بابا _ سلام خانم.ساعت خواب.
_ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟
بابا_ حرم.
_ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟😳
بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. 😊
_ مرسی بابااااای گلم. بای
سریع بلند شدم
و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم .
.
.
بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن.
شماره مامانو گرفتم.
_ سلام. مامان کجایید؟
مامان _ همون جایی که نشسته بودیم.
_ باشه.الان میایم.
رو به بابا گفتم
_ مامان گفت همونجایی که نشسته بودید.
با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم.
کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش.و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم.
حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم. 😕
_ سلاااااام.
امیرعلی با لبخند جوابمو داد😊
و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد .
وای وای وای چه استقبال گرمی.
بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم.
.
.
_ امیر 😟
_جانم؟😊
_ بهشت که میگن هینجاست؟ 😟
توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد .
امیر علی_ حانیه درسته که تو همش پیش 🔥عمو🔥بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری.
_ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره.
امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم.😊
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی