#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_اول
دوباره روسریمو آوردم جلو
و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم.
اه. حجاب چیه آخه. 😬
من_ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟
مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (ع) بکنی تو که چیزیت نمیشه. 🙁
_ هوووووووف. نمیشه.نمیشه. نمیشه. موهای من لخته خوب هی میریزه بیرون. اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید.
بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن .
من_ خوب بابا جان . کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری. 😟
امیر علی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت.
_ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم
امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد.
بابا_ باشه .
_ تنکس ددی . میسی داداشی . 😌
.
.
ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.
من تانیا هستم. 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم. به خاطر همین با این اسمم راحت ترم.
من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجبار وجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم .
البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قوربونش بر خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.😅الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد 😇که من بعد از 8 سال اومدم. مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره .
البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون 🔥عموی🔥 گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشتن .
خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد .
.
.
برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم
که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه. 😊✋
جلو رو نگاه کردم که .......
چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خود آگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود.
انگار یه حس خوب و دوست داشتنی. برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود.
یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ .
🕊🕊🕊
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم
تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام
تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی
بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی
ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم
ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم
شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی
دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی
چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم
تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام
تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی
بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی
میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو رو
آرزومه
منم بپوشم لباس خادمای تو روهمه ی داراییم و به تو بدهکارم من
جون جواد آقا خیلی دوست دارم من
همه ی داراییم و به تو بدهکارم من
جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من
🕊🕊🕊🕊🕊
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_دوم
آهنگ قشنگی بود.😢
بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین.با همون لبخند محجوبانش ☺️ کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود.😍
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا .تو این گرما .ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.😐
امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریمو در اوردم .
امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟😳
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم .
واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره 4. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر.
یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .😊
امیر علی _ چقدر بهت میاد. 😍
_ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی.
مـثه ....😬
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت:
_ بریم که به نمازبرسیم بدویید.
و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش .
_ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم .
مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم .
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سوم
داشتم میمردم از گرما،😬
اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند😊 برگشت سمتم
_خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه.
بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه.
کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.
_ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو.😊
همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم.
وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن.وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت😊
_عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی؟
منم گیج روشن کردم.
بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت
_لطفا آرایشتو پاک کن خانمی.
اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت
_چشم
و منو هل داد به سمت بیرون.
منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد
تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم.😕
این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟😟 هی خدا.بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ.
🗣💭صدای 🔥عمو🔥 تو گوشم پیچید
بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟
مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش.
حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو.😟
شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.😕
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید.
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم.
پس مامان اینا کوشن؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود
این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض.😬
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#قسمت_چهارم
#ازجهنم_تابهشت
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه.😠😬
رفتم سمت مامان و بابا.امیرعلی پیششون نبود.
دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان.امیرعلی کو؟😕
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت
_ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید.
هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه(البته کسی جرات نداره بگه نه).😇
مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد .
وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد.
یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.😵
مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه؟ اون که اون وسطه چیه؟😟
مامان _اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من.اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود.
یه آرامش خاصی داشتم.بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم.
خیلی شلوغ بود.
به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش.سرم رو بهش تکیه دادم
و ناخداگاه با سیل اشکام😭 رو به رو شدم.نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم.
💖احساس سبک بودن.💖
نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من.
شروع کردم گفتم .....
هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم.از همه چی،از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم😣😭 اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد
چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجم
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که #نمیدونم_کی_بود تموم شد از اون جا دل کندم
و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم.
جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله.این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف.
به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید.
مامان _حانیه کجایی مامان ؟ 😢
_دوباره حانیه؟ 😬مامان گریه کردی؟
مامان _خوب حالا.نه گریه نکردم کجایی؟
_ نمیدونم 😐
مامان _ یعنی چی نمیدونم.بیا دم همون سقاخونه.
_ باشه.بای
راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقاخونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم.
مامان _قبول باشه.بیا عزیزم.
_ چی قبول باشه؟ این چیه؟🙁
مامان _ زیارت دیگه.حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.😊
_ کجا؟
مامان _ هتل
_ به این زودی؟
مامان _ زوده ؟الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.😊
چییییی؟؟؟؟؟ 😳
یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی.
_ مامان امیر کجاس؟
مامان_ اون حرم میمونه.
دلم میخواست برم پیشش بمونم 😢ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ.
.
.
چشمامو باز کردم.🌃
همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو 📱از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب🕙 بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا.
واه مگه کجا رفته بودن.😟زنگ زدم به بابا.
بابا _ سلام خانم.ساعت خواب.
_ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟
بابا_ حرم.
_ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟😳
بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. 😊
_ مرسی بابااااای گلم. بای
سریع بلند شدم
و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم .
.
.
بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن.
شماره مامانو گرفتم.
_ سلام. مامان کجایید؟
مامان _ همون جایی که نشسته بودیم.
_ باشه.الان میایم.
رو به بابا گفتم
_ مامان گفت همونجایی که نشسته بودید.
با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم.
کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش.و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم.
حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم. 😕
_ سلاااااام.
امیرعلی با لبخند جوابمو داد😊
و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد .
وای وای وای چه استقبال گرمی.
بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم.
.
.
_ امیر 😟
_جانم؟😊
_ بهشت که میگن هینجاست؟ 😟
توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد .
امیر علی_ حانیه درسته که تو همش پیش 🔥عمو🔥بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری.
_ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره.
امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم.😊
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_ششم
این سه روز مثله برق و باد گذشت
و من وامیرعلی بیشتراوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه #حس_خاصی داشتم.انگار الان یه #دوست صمیمی پیدا کرده بودم. 👌 یه احساس آرامشی داشتم که وقتی باحرفای🔥عمو🔥 مقایسه میکردم در تناقص کامل بود.
راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای......🙁😟
حالا لحظه خداحافظی بود.😥😢
یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم.
هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود
اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم.
رو به روی ضریح وایسادم 😢✋
و گفتم
امام رضا ممنون بابت همه چی ،
بابت اینکه بهترین دوستم شدی ،
بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و.....
کاش خیلی زود بازم بیام.
یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام.
زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم .
رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. 😢 اما هنوز هم لبخند رو لبش بود.
با دیدن من لبخندش پررنگ ترشد و گفت: _قبول باشه آبجی خانم.☺️
یه لبخند محو تحویلش دادم
خب حوصله نداشتم اصلا.دلم نمیخواست برگردم.امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم.
امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.😊
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.🙁
امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که.
یه لبخند زدم و گفتم:
_ممنون.
بابا_ خوب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی
.
.
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
امیرعلی_خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.😊📲
_ کیه؟😕
امیرعلی_ نمیدونم.
با دیدن اسم 🔥عمو🔥 ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.😐
_ جونم؟
عمو_ سلام تانیا خانم.چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که؟😏هههههه
_ عمو نفس بکش.نخیر چادری نشدم. شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
عمو_ طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم
_ چییییییییی؟😳
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم.
عمو
_ عههه.کر شدم.خوب طلاق گرفتیم دیگه.کلا تو این 2. 3 سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم 😏
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتم
کلا تو شوک بودم.😳
عمو_ زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره😏 جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم ....
_ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای اذواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟😳😧
عمو_ بیخیال تانیا.خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه.حالا میخوام عوضش کنم ههه دیگه چ خبرا؟
_ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه .
عمو _تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید.
نمیدونم چرا یه لحظه از 🔥عمویی🔥 که عاشقش بودم بدم اومد.
یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده.😳😧😱
_ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم.
عمو_ باشه بای .
توقع داشتم وقتی قطع کردم
همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن.👌
خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم.خیلی ناراحت شدن و در آخر :
بابا_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛درست نیست .
نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا.👌
از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه
یه #شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس بازه.
عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بلاخره باهم ازدواج کردن
حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن.
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هشتم
الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه. 🙁
منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی؟ 😐
حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون.
🔥عمو🔥 هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم
اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. 😕خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد
👈ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم
اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی #مسخره میکنه. کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی.....
الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره .
لپ تاب💻 رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت.
نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم 🕊امام رضا. 🕊
خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو #مهمون_قلبم کرده بود تحقیق کنم. 😊اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گونم رو حس کردم 😢 وای چقدر دلم تنگ شده بود.
خوندم. تک به تک سایتارو. زندگینامه امام رضا رو.
وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. 😢
بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون اشکام هم تندتر
بارید.😭
ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم
آرامگاه خواهرشون قم هستش😊 و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست
قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا....😇
وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه.😊👌
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_نهم
وای داشتم ازخوشحالی میمردم
اخ جووووون داشتم میرفتم
💖پیش خواهرهمون دوست صمیمیم. 💖
_ مامان.چادر بردارم؟
مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟
_ ای بابااااا😬
مامان_ انقدر غر نزن .برووووو
چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم.
بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان _تانیااااا
_ بله؟؟؟
مامان_ بیا تلفن.امیرعلیه.
_ اخ جووووون.اومدم😄
با حالت دو🏃♀ از اتاق زدم بیرون.
_ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی_سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی_خونه اقا شجاع.شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟😉
_ بلی بلی.خبرا زود میرسه ها.کلاغ داری؟؟؟😄
امیرعلی_ بلی بلی. 😃 ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا....👋
_ باشه بی معرفت. بای🙁
امیرعلی_ یاحق...😊✋
.
.
مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم.میپرسم میرم. بابای.
بابا_ مواظب خودت باش.خداحافظت.
روبه روی حرم وایسادم.سلام کردم و وارد شدم....😢✋
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_دهم
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد 😕ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی.خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن.
فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا.😊
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه رفت
و منم دوباره رفتم تو فکر.چه دخترخوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت
همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن😕 و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه
برترن.😐
اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره 😊
و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد.
البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه.
کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای 🔥عمو🔥 رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل 📲به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان_حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان.نه....😬😐من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم.نمیام.😕
مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم.بعدشم شب احتمالا میمونیم.تو بیا بعد شب دوباره میریم.😊
_ وای مامان از دست شماها....باشه...اه.
بای😬😠
مامان _خداحافظ
زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن.
همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون.
چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب .
با صدای دختری که گفت
_" حانیه سادات"
برگشتم و نگاش کردم.ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.😬
اون دختره_ حانیه ای دیگه؟😍
_ اره😕
اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بقلم . واه این چرا اینجوری کرد.
البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 6.7 سال جدایی حق داشت.
ذهنم پر کشید پیش فاطمه.
با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم
باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم.....🙁
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_یازدهم
بلاخره از ملیکا جدا شدم .
ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما.☺️
_ اها باشه بریم.
ملیکا راه افتاد و منم دنبالش، تا رسیدیم به یه سمند سفید.
ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست.
سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد.
ملیکا_خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟مثلا یه زمانی خواهر بودیما.
در جوابش به لبخند اکتفا کردم.🙂
راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه.
هم خوشحال😄 بودم هم ناراحت.😒
ناراحت به خاطر اینکه هنوز هم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون بااعتقاداتشون مشکل داشتم😒
و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون.😄😇
البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم😕 وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم .
زهراسادات_حانیه جان.الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما.
_ نمیدونم هرجور خودت میدونی .
زهراسادات_ پس بریم خونه ما.
.
.
زهراسادات در رو باز کردو کنار وایساد تا من وارد بشم.
با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم..
.
.
زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم.
زهراسادات_حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟😅
_ اگه تانیا صدام کنی نه.😄
_ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟😟
شونه بالا انداختم.
_ نمیدونم. شاید....🙁
با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم😄😀😁
صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود......
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_دوازدهم
بعد از ورودمون خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم 😊
اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم.
به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن
و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم.
بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین.
مامان_دخترا بیاید میخوایم بریم حرم.
ملیکا_ چشم خاله اومدیم..
.
.
تو ماشین🚘 دوباره طبق معمول با غرغر هدمو سرم کردم😬 و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرمو از تو کیفم در اوردیم رسیدیم.
پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم.
ملیکا_چقدر چادر بهت میاد.😍
_عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.😬😕
راه افتادیم سمت حرم جایگاه آرامش من سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. .
.
.
ساعت 8 شب بود.🌃
تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت 8دم در باشیم.
رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم.
رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستشو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.😧😵
امیرعلی_عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟😃
_عههه.سکته کردم.
بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم
_ وای داداشی کی اومدی؟😟
و با این حرف و حالت من بچه ها 😁😀و امیر ترکیدن خودمم خندم 😃😄گرفته بود.
امیرعلی_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا.....😉😃
ادامه دارد....
#ح_سادات_کاظمی