eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
455 دنبال‌کننده
159 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 چمدان‌ها را می‌گذارد صندوق عقب و سوار می‌شویم. زینب می‌گوید: -راستی بابا... چند روز دیگه سالگرد عمو محمدحسینه. پدرش سرش را تکان میدهد: -آره... راست میگی... سالگرد عملیات بیت‌المقدسه. و بعد از چندثانیه می‌گوید: -ببین... سی و سه سال گذشت! یادش بخیر... همین موقع‌ها بود با محمدحسین و یوسف... اونا رفتن و من... از ته دل آه می کشد... زینب می‌گوید: -یعنی می‌شه عمو پیدا بشه؟ عزیز هم از بلاتکلیفی دربیاد. پدرش انگار صدای زینب را نشنیده. با خودش حرف می‌زند: -یوسف مثه ما شر نبود. شب عملیاتم می‌نشست یه گوشه، سرش تو جزوه و کتاباش بود. محمدحسین اما از دیوار راست بالا می‌رفت، سربه سر بقیه می‌ذاشت... محمدحسین بهش میگفت داداش ما درسمون خوب نیس، بذار ما بجنگیم شهید بشیم. تو بمون درس بخون آینده بهت نیازه. پلاکی که به آینه جلو آویزان شده است هم فکر کنم مال خود آقای شهریاری باشد. ناخودآگاه می‌پرسم: -چرا مقصر اون تصادف پیدا نشد؟ خودم هم نمی‌دانم چرا این سوال را پرسیدم. اصلاً ربطی به عملیات بیت‌المقدس نداشت. ربطی به شهید محمدحسین شهریاری هم نداشت! شاید چون حرف از عمو یوسف من بود و این سوال خیلی وقت است گوشه ذهنم گاهی چشمک می‌زند. اما هربار می‌خواهم درباره‌اش از پدر بپرسم، می‌گوید مُرده را نباید از گور بیرون کشید. و انقدر در زندگی خودم دغدغه هست که دلیل کشته شدن عمو و زن عمو – که خیلی‌ها اسمش را شهادت گذاشته‌اند – به چشم نیاید. آقای شهریاری گویا از سوالم شوکه شده است. از آینه نگاهی کوتاه به من می‌کند و آه می‌کشد. انگار می‌خواهد کلمات را در ذهنش حلاجی کند. -همه کسایی که تو اتوبوس بودن شهید شده بودن. شاهدی نبود. راننده هم در رفته بود. احتمال دادیم راننده هم با تروریست‌ها بوده باشه، اما توی دادگاه گفت ترسیده بوده و تبرئه شد. حرفی نزد. همه فهمیده بودن ماشین دستکاری شده اما نشد بفهمن کی این کارو کرده؟ حدسایی هم زدن ولی برای هیچ‌کدوم دلیل قطعی نبود. -یعنی معتقدین ترور شدن؟ لبش را می‌گزد. انگار دوست ندارد در این باره حرف بزند اما باید بزند. حالا که سوالش در ذهنم پررنگ شده و راه به اندازه کافی کش آمده و نمی‌تواند فرار کند، باید جواب بدهد. این سوال‌ها را از هرکسی بپرسم درست جواب نمی‌دهد؛ جز او. می‌گوید: -اعتقاد نداریم، مطمئنیم. -چه فرقی داره؟ -اعتقاد می‌تونه درست یا غلط باشه. چیزیه که آدما خودشونو ملزم کردن قبولش داشته باشن. اما اطمینان بیشتر از اعتقاده. حقیقتیه که به آدم اثبات میشه. حتی اگه انکارش کنه، بازم می‌دونه که هست. من مطمئنم یوسف رو ترور کردن. -و دلیلتون؟ -یوسف کم کسی نبود. به امثال اون خیلی نیاز داشتیم توی صنایع دفاع... اگه الان بود... آه می‌کشد و ادامه می‌دهد: -یوسف شما رو خیلی دوست داشت. و دیگر حرفی نمی‌زند. الان جواب نگرفته‌ام که هیچ، علامت سوالم بزرگ‌تر شد. سوال را هل می‌دهم به انبار ته مغزم. باید الان پدر بیاید و نهیب بزند که از جانِ گذشته‌ای که تمام شده است چه می‌خواهی؟ الان وسط این همه دغدغه وقت فکر کردن به این یکی نیست. جو ماشین سنگین شده و دیگر کسی حرف نمی‌زند تا برسیم به مسجد. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 کاش پدر من هم می‌آمد که دم در مسجد پیشانی‌ام را ببوسد و التماس دعا بگوید. وارد مسجد می‌شویم. شبستان‌ها پر شده‌اند و ما گوشه‌ای از حیاط بساطمان را پهن می‌کنیم. زینب می‌ایستد به نماز اما من انگار چسبیده‌ام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمی‌شوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچ‌های کوکو سیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا می‌پرم: -اریحا...! کجایی؟ -چی؟ تو نمازت تموم شد؟ -وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم. ساندویچ کوکو سیب‌زمینی مرا یاد ارمیا می‌اندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم می‌نشیند که از چشم زینب دور نمی‌ماند: -به چی می خندی؟ -چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم. -خب کجاش خنده‌دار بود؟ ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیب‌زمینی را که تعریف می‌کنم هر دو می‌خندیم. شام را خورده‌ایم و آماده شده‌ایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبسته‌اند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید می‌رسند. دختری با کوله‌پشتی‌اش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب می‌گوید: -یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا. به زحمت کمی جا برایش باز می‌کنیم و می‌گوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز می‌شود و می‌نشیند. از همانجا باب آشنایی باز می‌شود و می‌فهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی می‌خواند. وقتی می‌گویم اسمم اریحاست، لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید: -چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟ اسم من برای خیلی‌ها خاص و سوال برانگیز است و عادت کرده‌ام به دادن جواب این سوال. می‌گویم: -عبریه. با ذوقی بچگانه از جا می پرد: -یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه! -آره درسته... -خب حالا چرا اریحا؟ -دقیق نمی‌دونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست. -چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه. زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافه‌اش نمی‌خورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش می‌شود. شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور می‌کنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمه‌سنگین است، سلاح‌های سبک و انفرادی را دوست دارم. به زینب می‌گویم: -انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمی‌خوره! زینب مجله را ورق می‌زند و می‌گوید: -نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت می‌خوره؟! و تصویری را نشانم می‌دهد: -راستی یه چیزی‌ام برای تو داشتم. ببین اینو... یه مقاله‌س درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد. مجله را از دستش می‌گیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگ‌زائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سال‌ها به عنوان یکی از اصلی‌ترین سلاح‌های کمری بلوک غرب شناخته می‌شد.) خودنمایی می‌کند. ناخودآگاه می‌گویم: -ای جان! زینب اینو می‌شناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله... شانه بالا می‌اندازد: -چون تولید فک و فامیلتونه خوشت می‌آد؟! منظورش آلمانی بودن اسلحه است. -نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده! -دیگه به درد نمی‌خوره! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 متعجب سرم را بالا می‌آورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشی‌اش است. می‌گویم: -چرا؟ مجله را از دستم می‌گیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش می‌کند و می‌گوید: -اولاً سنگینه و بزرگ. توی این انگشتای ظریف جا نمی‌شه! دوماً وقتی زعاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوش‌شانس باشی فقط یه بار بهت حال می‌ده. بار دوم یا گیر میکنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو می‌ذاره تو پوست گردو! خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاحای کمری بهتری ساختن که با نمونه های خارجی برابری می‌کنه، مثه رعد. من و زینب مات مانده ایم از اطلاعاتش. انقدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم خیز می‌شود و می‌پرسد: -اینا‌رو تو از کجا میدونی؟ نکنه پلیسی؟ مرضیه می‌خندد و دست من را روی زانویم می‌گذارد: -نه! ولی خب بابام نظامی‌اند. برای همین یه چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون می‌آد از علوم نظامی؟ زینب می‌خواهد چیزی بگوید که لبش را می‌گزد. حدس می‌زنم می‌خواسته بگوید پدر من هم نظامی ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است. می‌گویم: -آره... ما هم بدمون نمی‌آد. مرضیه تصویر رعد را نشانمان می دهد: -ببین... این خیلی سبک‌تر از زعّافه. چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباب‌بازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره! تصویر رعد را با چشم هایم می‌بلعم و می‌گویم: -عجب جیگریه! مثه کلاگه. چندتا می‌خوره؟ مرضیه از ذوقم می‌خندد: -پونزده تا تیر. -ای جان! زینب صاف می‌نشیند و می‌گوید: -دمت گرم بابا! تو فکر کنم از نزدیکم دیدیش نه؟ مرضیه با شوق سر تکان می دهد. آه می‌کشم: -یعنی میشه یه روز ماهم به دیدارشون نائل بشیم؟ زینب ناامیدانه می گوید: -شاید تو بتونی ولی من خیلی بعیده یه روز بتونم یه سامانه ضدموشکی یا یه موشک بالستیک رو از نزدیک زیارت کنم! می پرسم: -تیر اندازی‌ام کردی؟ چشم هایش برق می‌زنند. می گوید: -با اینا که نه. ولی الان چندساله تیراندازی رو به عنوان یه ورزش دنبال می‌کنم. دیگر تا سحر نمی‌گذاریم بخوابد و بحثمان درباره صنایع نظامی داغ می‌شود. بعد از بین الطلوعین، بیهوش می‌شویم از خستگی. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بی‌حال رها می‌شویم؛ اما مرضیه بیدار است و کتاب می‌خواند. چشم‌هایمان در این هوای تقریباً گرم سنگین می‌شود و وقتی بیدار می‌شوم که نیم‌ساعت به مغرب مانده است. مرضیه هنوز بیدار است و قرآن می‌خواند. وقتی می‌بیند چشمانم را باز کرده‌ام، یک شکلات روی کتاب کنار دستم می‌گذارد و می‌گوید: -بیدار شدی خانوم خوشگله؟ لبخند می‌زنم. با چشمانش به شکلات اشاره می‌کند و می‌گوید: -نذر ولادت امیرالمومنینه. با این افطار کن یه چیزی‌ام به ما برسه! یاد حضرت امیر علیه‌السلام لبخند بر لبم می‌نشاند. دلم می‌خواهد زنگ بزنم به پدر و روزش را تبریک بگویم؛ اما تلفنش خاموش است. زینب دارد پشت گوشی برای پدرش شیرین زبانی می‌کند و حتماً قربان صدقه می‌شنود. دوباره بغض در گلویم می‌نشیند. مگر کار پدر من سنگین‌تر از کار پدر زینب است که پدر وقتی برای من ندارد؟ کاش می‌فهمید من هرچقدر هم بزرگ باشم، دخترم... لبم را می‌گزم و از میان مفاتیح، زیارت امین‌الله را پیدا می‌کنم. می‌خواهم روز پدر را به پدر این امت تبریک بگویم. به حضرت امیر... اصلاً پدر اصلی همه ما اوست... باید درباره دل‌مشغولی‌هایم هم با او صحبت کنم تا آرامم کند. بابا جان... می‌شود خودتان دستم را بگیرید و برسانیدم به آنجایی که خدا می‌خواهد؟ من باید دستم در دست یک امام باشد... وگرنه گم می‌شوم، زمین می‌خورم. بالاخره من هم شیعه که نه، اما محب شما هستم. همه من را به نام پیرو امیرالمومنین می‌شناسند. اگر ببینند سردرگم شده‌ام، می گویند مگر این امام ندارد؟ زشت نیست؟ وضو گرفته‌ام و آمده‌ام که برای نماز مغرب آماده شوم. زینب سه لیوان آبجوش و نبات آماده کرده. مرضیه اما سرگرم مفاتیح است. اذان را که می‌دهند و زینب لیوان آبجوش و نبات را به مرضیه تعارف می‌کند، سرش را بالا می‌آورد و صورتش را می‌بینیم. چادر نماز فیروزه‌ای‌اش قاب زیبایی ساخته برای صورت قشنگش. چشم‌هایش می‌درخشند و قطرات اشک آرام از چشمانش سر می‌خورند. من و زینب محو مرضیه شده‌ایم. زینب را نمی‌دانم اما من به حس لطیفش غبطه می‌خورم. مرضیه می‌گوید: -می‌شه دم افطار دعا کنین من حاجت روا بشم؟ یکی نیست به مرضیه بگوید ما اصلاً دلمان می‌آید برایت دعا نکنیم با این اشک‌ها که تو می‌ریزی؟ چَشمی می‌گوییم و قبل از سر کشیدن لیوان آبجوش، دعا می‌کنیم برای حاجت روا شدنش. افطار را از همه‌مان کم‌تر خورد و باز هم کتابی درآورد و شروع کرد به خواندن. زینب هم دارد نماز شب چهاردهم رجب را می‌خواند و من رفته‌ام سراغ دفترم... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_بیستم من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بی‌حال رها می‌شویم
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد خیلی خسته‌م. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمی‌دونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه. می‌دونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداش‌هاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته می‌شه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. می‌شناسمش. خونوادگی عجیبن! یعنی میشه یکی‌شون شهید باشه، یکی‌شون جانباز، اون یکی جاسوس؟ خیلی دلم می‌خواد بدونم انگیزه‌ش چیه... چون آدم فوق‌العاده خشکیه. نمی‌شه ازش حرف کشید. اصلاً اهل حاشیه و اینا نیست. فکر کنم یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمی‌گرده. اصلاً چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟ دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز می‌کنه بیاد بیرون. خونه‌شون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه. واقعاً دارم از خستگی بیهوش می‌شم. خیلی خوابم می‌آد... کاش مثل قبل می‌اومدی کمک می‌کردی بیدار بمونم. یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی می‌کردم و درس نمی‌خوندم، بعدش به چه کنم می‌افتادم. تو هم برای این که من درس بخونم پا به پام بیدار می‌موندی و وقتی می‌خواست خوابم ببره صدام می‌زدی. انقدر شرمنده این کارت می‌شدم که با خودم می‌گفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و می‌گرفتم. وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیک‌تر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همه‌مون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟ تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بی‌نهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو می‌کشیدی و عاطفه خرجمون می‌کردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمی‌شد. نمی‌دونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟ مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمی‌ره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمی‌رسه. باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش می‌خواد بره اعتکاف. شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره می‌ره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یا نه؟ * ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشی‌ام. نت را که روشن می‌کنم، ارمیا پیام می‌دهد: -سلام آبجی جان! گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خم‌های روحم را بلد است اما نمی‌دانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را می‌فهمد و پیام می‌دهد. می‌نویسم: -سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته. ویس می‌فرستد. هندزفری‌ام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کم‌ترین حد می‌گذارم و گوش می‌دهم: -دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم می‌گی مرد کوچک؟ می‌شه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟ جلوی خنده‌ام را می‌گیرم و نگاهی به مرضیه می‌کنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشته‌های کتاب شده. بعد از چند لحظه بلند می‌شود و می‌رود که وضو بگیرد برای نماز مغرب. می‌نویسم: -بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه! -دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصله‌م باز شه. -چرا دلت گرفته؟ -چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟ -آره. جات خالی! -برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو... -تو آدم نمی‌شی ارمیا. فعلا... هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکرده‌ام که زینب می‌‌گوید: -با کی حرف می‌زنی که نیشت باز شده؟ سرم را بلند می‌کنم و لبخندم را می‌خورم: -ارمیا بود. زینب چشمک می‌زند و می‌گوید: -ای شیطون! مطمئنی؟ مرضیه با دست و صورت خیس سر می‌رسد و با چهره‌ای در هم رفته می‌گوید: -بچه‌ها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمی‌گذشت! من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را می‌بندیم و تازه یادمان می‌آید کجاییم. راست می‌گوید... چقدر زود تمام شد! اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام می‌شود. مرضیه اما ذره‌ذره‌اش را استفاده کرد. خیلی کم می‌خوابید، کم حرف می‌زد... حواسش هست کجاست. حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران می‌کند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه می‌خورم به حالش. مخصوصاً وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 و همان وقت چشمم خورد به مرضیه که داشت نماز می‌خواند و چادر فیروزه‌ای‌اش را انداخته بود روی صورتش. راست می‌گفت زینب. کارهای مرضیه من را هم یاد شهدا می‌اندازد. مخصوصاً وقتی دیشب دید در خودم فرو رفته‌ام و با لبخند نشست کنارم و گفت: «نبینم تو خودت باشی!»، و انقدر صمیمی برخورد کرد که توانستم سفره دلم را برایش باز کنم، حس کردم چقدر شبیه شهداست. خیلی وقت نبود با هم آشنا شده بودیم، اما زود در دلم جا باز کرد. دوست داشتم درباره مشکل مادر هم با او حرف بزنم اما نزدم؛ چون لیلا گفته بود به هیچ کس، حتی نزدیک ترین اعضای خانواده‌ام هم نگویم. خیلی چیزها را به مرضیه گفتم؛ جز مشکل مادر و شغل حساس پدر. مرضیه هم همه را گوش کرد، همدلی کرد و به خواست خودم راهکار داد. حتی اجازه داد سرم را روی شانه‌اش بگذارم و گریه کنم. مرضیه برای هردومان آب و نبات درست می‌کند و چادر نمازش را می‌کشد روی سرش. از حرفش بغض می‌کنم. کاش بیشتر قدر می‌دانستیم حضورمان را در خانه خدا. فردا همین موقع، با اشک و آه باید برویم. خیلی زودتر از آن که فکرش را می‌کردیم تمام شد و نمی‌دانم تا سال آینده زنده‌ام که بتوانم دوباره مهمان خدا شوم یا نه؟ اذان را که می گویند، مرضیه مثل شب قبل با چهره تر التماس دعا می‌گوید. و من با چشمان پر از اشک و از ته دل برای حاجت روا شدنش دعا می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و به طور اتفاقی یکی از صفحات دفتر طیبه را باز می‌کنم. این چند روز هربار این کار را کرده‌ام و چند خطی خوانده‌ام. تاریخ بالای صفحه، نهم اردیبهشت سال شصت و پنج را نشان می‌دهد؛ زمانی که طیبه احتمالاً پانزده یا شانزده ساله بوده: «امروز رفته بودم گلزار شهدا. کمی دلم گرفته بود. دلم می‌خواست با کسی درد و دل کنم، و چه کسی بهتر از شهدایی که عند ربهم یرزقونند؟ بهترین جا برایم مزار زهره بنیانیان بود. شنیده‌ام زینب کمایی، همان دختری که چندسال پیش در شاهین‌شهر شهید شد، بیشتر از همه کنار مزار زهره بنیانیان می‌نشسته و قرآن می‌خوانده. شاید باب شهادت همین جا برایش باز شده باشد... زهره حرفم را بهتر می‌فهمد. می‌فهمد این که یک دختر دلش شهادت بخواهد یعنی چه؟ بزرگترین غم من همین است. اینکه الان راه شهادت باز است، هر روز شهید می آورند اما من مجبورم نگاه کنم. من از مرگ در بستر می‌ترسم. دوست دارم مردنم زیبا باشد... دوست دارم برای خدا بمیرم. دوست دارم مثل زینب کمایی، مثل زهره بنیانیان، به دست شقی‌ترین دشمنان خدا – منافقین کوردل – کشته شوم...» قبل از اینکه اشک‌هایم روی صفحات دفتر بچکند، پاکشان می‌کنم. یاد چند روز پیش می‌افتم، نهم اردیبهشت، من و مزار شهید بنیانیان. صدای مرضیه را از پشت سرم می‌شنوم: -می‌شه بپرسم این چیه؟ دوست دارم سرم را بگذارم روی شانه‌اش و گریه کنم. می‌گویم: -دفتر زن عمومه. لبخند می‌زند: -دست تو چکار می‌کنه؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 زینب که می‌بیند اگر کلمه دیگری حرف بزنم بغضم می‌ترکد، به دادم می‌رسد: -عموی اریحا و زن‌عموش که عمه‌ی من باشه، خیلی وقت پیش توی یه تصادف شهید شدن. -شهید؟ -آره. تصادفش مشکوکه. ترورشون کردن. مرضیه با شنیدن این جمله تکان می‌خورد انگار. به من می‌گوید: -می‌شه یه لحظه دفتر رو ببینم؟ همان صفحه دفتر را که داشتم می‌خواندم نشانش می‌دهم. آن را با دقت می‌خواند و مثل من، اشک از چشمانش سُر می‌خورد. زینب از چمدانش روسری مشکی درمی‌آورد و می‌پوشد. مرضیه هم روسری‌اش را عوض می‌کند. تازه یادم می‌افتد که شب شهادت حضرت زینب علیهاالسلام است و من روسری مشکی نیاورده‌ام. باز جای شکرش باقی‌ست که روسری‌ام سرمه‌ای‌ست و خیلی توی چشم نمی‌زند. حال مرضیه باعث شده همه مان درخود فروبرویم. زینب که کاملا مشخص است که بغض کرده است؛ مثل هرسال که شب شهادت حضرت زینب از این رو به آن رو می‌شد. روز تولد حضرت به دنیا آمده که اسمش را گذاشته‌اند زینب. برای همین است که رابطه‌ای عجیب دارد با حضرت. مرضیه گوشی‌اش را درمی‌آورد، قفلش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد. انگار منتظر یک پیام یا تماس است. چندبار دیگر هم در این چند روز دیده بودم این کار را بکند. زمینه همراهش تصویر سردار سلیمانی‌ست. خیلی نمی‌شناسمش؛ اما می‌دانم فرمانده سپاه قدس است و درواقع می توان گفت مهم‌ترین فرمانده میدانی مقاومت. ناخودآگاه از مرضیه می‌پرسم: از قاسم سلیمانی چی می‌دونی؟ اسم سردار را که می‌شنود، لبخند بغض‌آلودی بر لبش می‌نشیند. انگار خاطره شیرینی را به یاد آورده باشد و دیگر حواسش اینجا نیست: -فقط می‌دونم خیلی خوبه. خیلی خوب‌تر از خوب. می‌دونی، حاج قاسم رو آمریکا و اسرائیل بهتر از ما می‌شناسن. طوری می‌گوید حاج قاسم که انگار سال‌هاست او را از نزدیک می‌شناسد. زینب پیداست که بیشتر از من، سردار را می‌شناسد که می‌پرسد: -تا حالا از نزدیک دیدیش؟ لبخند مرضیه عمیق‌تر می‌شود و چشم‌هایش را می‌بندد. انگار طعم شیرینی زیر زبانش رفته و دارد تصویر یک خاطره زیبا را در ذهنش مرور می‌کند: -آره... یه بار. رفته بودیم کرمان، بیت‌الزهرا. زینب بی‌قرار می‌شود. انگار الان است که بزند زیر گریه: -خب بعدش...؟ -بعد نداره. حاج قاسم مثل همیشه خوب بود، می‌خندید، دم در خوش‌آمد می‌گفت، پذیرایی می‌کرد. فاطمیه پارسال بود. این طور که او از حاج قاسمش می گوید، من هم مشتاق می‌شوم که ببینمش. برای کسی که زندگی‌نامه شهدا و تاریخ دفاع مقدس را خوانده باشد، عجیب نیست که یک سردار بلندپایه سپاه با کمال تواضع و صمیمیت با مردم برخورد کند و در دسترس مردم باشد. سردار سلیمانی هم حتما در هوای دفاع مقدس نفس کشیده که در بیت‌الزهرایش مقابل در به مردم خوش‌آمد می‌گوید. می‌پرسم: دوست نداشتی باهاشون حرف بزنی؟ حتی درحد یه سلام و علیک؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مرضیه سر تکان می‌دهد: -راستش انقدر هیبتشون آدم رو می‌گیره؛ با این که خیلی مهربونن. من حرفی نزدم اما... لبش را می‌گزد. زینب از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: -بچه‌ها بریم جلو بشینیم. روضه داره شروع می‌شه. این بهانه خوبی‌ست برای مرضیه که ادامه حرفش را نزند. مرضیه بلند می‌شود و می‌گوید: -بچه‌ها من پونزدهم رجب به دنیا اومدم، یعنی فردا. دعای ویژه بکنین برام. دعا کنین حاجتم رو بدن. دستش را می‌گیرم: -تا نگی حاجتت چیه دعا نمی‌کنم! صورتش گل می‌اندازد و سعی می‌کند به چشمانم نگاه نکند. روضه‌خوان شروع کرده است ولی من دست مرضیه را رها نکرده‌ام. باید حاجتش خیلی خاص باشد که اینطور دگرگون شده است. با انگشت اشاره دست چپ، انگشتری که در انگشت سومش کرده را تاب می‌دهد. یک عقیق سبز با نقش «یا قمر بنی‌هاشم» که پیداست برایش گشاد است و فکر کنم مال خودش نیست. این دو روز بارها شده که با این انگشتر بازی کند، نگاهش کند و گاهی حتی درش بیاورد و براندازش کند. سوالم را تکرار می‌کنم. مظلومانه می‌گوید: -قول می‌دی دعا کنی؟ قاطعانه می‌گویم: -آره! با بغض، تند و سریع می‌گوید: -شهادت! و دستش را از دستم می‌کشد و می‌رود جلو نزدیک زینب می‌نشیند. اما من در بهت مانده‌ام. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد، مزار زهره است. یاد یادداشت طیبه افتاده‌ام. اولین باری که در گلستان شهدا دیدمش، خیلی تعجب کردم. از خودم پرسیدم مگر زن‌ها هم می توانند شهید شوند؟ و زهره با حضورش جواب مثبت داد. ما حدود هفت‌هزار شهید زن داریم که بجز تعداد انگشت‌شمارشان آن‌ها را نمی‌شناسیم؛ و حتی کسی همت نکرده خاطراتشان را جمع کند. وقتی برای شناختن اسطوره هایمان انقدر کم کار باشیم، دستمان برای ارائه الگو به دخترهای نوجوانمان خالی می‌ماند... و همین می‌شود که می‌روند سراغ الگوهایی که مهارتی جز آرایش و رقص ندارند! نمی‌دانم مرضیه کجا دنبال شهادت می‌گردد. خیلی وقت است که جنگ تمام شده و خبری از بمباران نیست. حتی خیلی وقت است که امنیت پایدار برقرار شده و عملیات تروریستی نداشته‌ایم. سوریه هم که نمی‌تواند برود. اصلاً برای همین است که من تا به حال به چنین آرزویی فکر نکرده بودم. الان اگر باب شهادت باز شده باشد هم برای مردها باز شده... مرضیه چرا فکر می‌کند می‌تواند؟ طیبه هم می‌خواست و توانست؛ با این که ظاهراً راهی برای شهادت نبود. حرفی نمی‌زنم و می‌نشینم کنارشان. روضه شروع می‌شود و همزمان صدای هق‌هق گریه مرضیه و زینب. من هنوز خجالت می‌کشم بلند گریه کنم... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 وقتی برمی‌گردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را می‌شنوم که زنگ می‌خورد. نمی‌دانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع می‌شود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ می‌خورد. پیداست که کار مهمی دارد. مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمی‌کند اما چشمانش قرمز است. می‌گویم: -گوشیت داره زنگ می‌خوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه. این را که می‌شنود، مثل فنر از جا می‌پرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی می‌رسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل می‌کند و می‌رود کمی آن طرف‌تر. حتماً نمی‌خواهد مکالمه‌اش را بشنوم. باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کرده‌اند را شدیداً تکان می‌دهد. انگار می‌خواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداری‌اش دوست دارم. ناخودآگاه نگاهم می‌رود به سمت مرضیه که آرام به صحبت‌های کسی که پشت خط است گوش می‌دهد. نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا می‌کنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد و آرام‌آرام سر می‌خورد و می‌نشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع می‌کند و پلک برهم می‌گذارد. نمی‌دانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دِل شده‌ام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد. زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را می‌گیرد. به مرضیه اشاره می‌کنم. زینب می‌پرسد: -این چرا حالش اینجوری شد؟ -نمی‌دونم. یکی بهش زنگ زد نمی‌دونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت. مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمی‌خواهد گریه کند. زینب می‌گوید: -بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد. با نظرش مخالفم: -شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلاً به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم. زینب که دارد به سمت مرضیه می‌رود می‌گوید: -اگه ربط نداشته باشه نمی‌گه بهمون. زور که نیست. دنبال زینب راه می‌افتم. حالا که دقت می‌کنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه می‌بینم. هنوز زود است برای این خط‌ها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلاً نبوده یا من دقت نکرده‌ام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم می‌آید. شاید هم به قول جبهه‌ای‌ها دارد نور بالا می‌زند. زینب دستان مرضیه را می‌گیرد: -چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟ مرضیه چشمانش را باز می‌کند و سعی می‌کند به زور لبخند بزند: -آره خوبم. خودش هم می‌داند که ما باور نکرده‌ایم خوب بودنش را. می‌پرسم: -مطمئنی؟ سرش را به دیوار تکیه می‌دهد و آه می‌کشد. دستم را می‌گذارم روی زانویش: -ما می‌تونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 باز هم سعی می‌کند بخندد. این بار به ما شاید که فکر می‌کنیم می‌توانیم کمکش کنیم. می‌گوید: -فقط دعا کنین بچه‌ها، باشه؟ و آرامتر زمزمه می‌کند: -گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد... زینب بی‌تاب‌تر می‌شود: -چی شده مرضیه؟ مرضیه می‌زند سر شانه زینب: -هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین. زینب شانه بالا می‌اندازد: -باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال ام‌داوود رو به جا بیاری. -چشم. منم یکم وقت دیگه می‌آم می‌خوابم. به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمی‌برد از ناراحتی مرضیه که همان جا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است. انگار با یک بغض نفس‌گیر دست به گریبان است و نمی‌خواهد گریه کند؛ حتی در خفا. حالا می‌فهمم غصه‌هایی بزرگ‌تر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر می‌کند مشکل خودش از همه بزرگ‌تر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم می‌تواند باشد. و حالا من نمی‌دانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنج‌تر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبی‌اش و یا مشکل مرضیه‌ای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمی‌دهد. مرضیه خودش روانشناس است. حتماً باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند... نزدیک سحر می‌روم که صدایش بزنم و می‌بینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه می‌کنم: -مرضیه... سریع چشم باز می کند و لبخند می‌زند. می‌گویم: -بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده. -من خواب بودم؟ -خب آره! چشمات بسته بود! -ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمی‌دونم کجا رفت؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا