eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
166 عکس
202 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق نگین بی آن که بخواهد، جای خالی پدر را بیشتر به رخش کشید. تازه فهمید چقدر به پدری که در این جور بحران‌ها، حرفش را گوش کند نیاز دارد و از جوانی‌اش بگوید و راهنمایی کند. همراهش باشد و از حقش دفاع کند. ابوالفضل فکر می‌کرد ، الان پدر نشسته آن بالا و منتظر است ببیند ابوالفضل چطور این غائله را ختم به خیر می‌کند؛ گاهی هم به ریش کم پشت تازه سبز شده‌اش می‌خندد! نگین به بهانه‌های مختلف دور و بر مسجد می‌پلکید؛ به قول خودش به نیم نگاه هم راضی بود. ابوالفضل با هیچ منطقی نمی‌توانست این رفتار نگین را توجیه کند. حتی در نظرش این احساس دخترانه سرانجامی جز انگشت نما شدن نداشت. این که یک دختر این طور آشکار علاقه را ابراز کند، بیشتر حس ترحمش را بر می‌انگیخت و شاید انزجار! یک بار که به نگین برگشت ، و با صدای نسبتا بلند گفت دیگر به مسجد نیاید، کافی بود تا مشت سعید پای چشمش بنشیند! برای سعید آبروی خانوادگی مطرح بود که نتیجه‌اش فرار به جلو می‌شد. تازه فردا هم نگین سر راهش سبز شد و گفت خوشحال است از این که مورد اهمیت واقع شده و خشم ابوالفضل هم برایش دوست داشتنی است! هر چه می‌خواست بی تفاوت باشد، نمی‌شد. هیچ احساس مثبتی به نگین نداشت؛ چیزی شبیه بی تفاوتی. اما نمی‌توانست کسی را نادیده بگیرد که بر زندگی‌اش تاثیر می‌گذاشت. از در مسجد که وارد شد، نگاه داغ نگین به صورتش پاشید و سر تاپایش گرم شد. خسته بود؛ آن قدر که حتی میان دسته سینه زنی هم نرفت. یک گوشه مجلس نشست. پناهنده شد. چراغ‌ها که خاموش شدند، بغضش شکست؛ دلش هم شکست. سر درد و دلش باز شد. گفت پدر می‌خواهد. گفت کم آورده است. گفت باید یکی پیدا بشود و دستش را بگیرد. یکی باشد که بلندش کند، خاک‌های لباسش را بتکاند، بعد هم باهم بروند در خانه نگین و مردانه خط و نشان بکشد که دست از سر پسرش بردارد. وقتی خوب سبک شد، برای نگین هم دعا کرد؛ دعا کرد نگین به خودش هم آسیب نزند. احساس خنکی کرد؛ انگار دیگر نگاه داغ نگین روی سرش سنگینی نمی‌کرد. به جای نگاه نگین، نگاه پدر مثل نسیم در روحش می‌پیچید. انگار آمده بود که مرد و مردانه با هم حرف بزنند. چقدر زود، یتیم نوازی را شروع کرده بود! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷 رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه داخل دانشکده که پا گذاشت، احساس کرد خیلی بزرگ شده است. آن قدر بزرگ که تمام آرزوهای بچگانه را دور بریزد و دل به خواست مدبرالامور بسپارد. قدم اول را برای مانند پدر شدن برداشته بود. لباس رزم پدر اندازه‌اش شده بود... و چقدر به قدش می‌نشست! این را پدر گفت؛ روز اول که با مقنعه سبز تیره* بدرقه‌اش کرد که دانشکده برود. برای رسیدن به این مقنعه سبز، به خیلی چیزها «نه» گفته بود. به تفریح و استراحت و زندگی خوش و خرم، به اشک و عاطفه گاه و بی‌گاه، به گل سر و گردن‌بند و لباس‌های آن‌چنانی، به وابستگی بیش از حد به خانواده؛ و شاید به ازدواج! بیشتر دوستانش قبل از کنکور عقد می‌کردند و پی زندگی‌شان می‌رفتند؛ اما بشری نمی‌خواست دلش را جایی گرفتار کند؛ حداقل تا وقتی تکلیفش مشخص شود. بعد از انتخاب رشته هم، هر وقت پدر حرف از ازدواج می‌زد، بشری با جسارت آمیخته به شرم می‌گفت می‌ترسد بین انجام مسئولیت بیرون و داخل خانه‌اش به مشکل بخورد. می‌گفت هدف ازدواج کمال و رضای خداست و اگر کسی بدون ازدواج هم بتواند به خدا برسد، نیازی به ازدواج نیست. پدر می‌دانست... این حرف‌های بشری به معنای انقطاعی است که چند سال پیش تجربه‌اش کرده است؛ و مادر می‌فهمید دیگر بشری، مال آن‌ها نیست و باید آرزوی دیدن عروسی را فراموش کنند. چیزی که بشری را در تحصیل و آموزشش مصمم کرد، حفظ آبروی پدر بود. مخصوصا بعد از ملاقات اولش با استاد . وقتی استاد با خواندن نام خانوادگی بشری، مکث کرد و باعث شد بشری هم سرش را بالا بیاورد. چهره مداحیان، خاطره سفر جنوب را به یادش آورد. ماموریت پدر چند ماهه بود و مجبور شد خانواده را هم ببرد. دوست پدر تنها آمده بود و میان راه، هم راننده بود، هم هم‌بازی بشری. بشرای شش ساله، در عالم کودکی «عمو محمود» صدایش می‌کرد. به جنوب رفتند؛ خرمشهر. از آن‌جا به بعد، بشری و مادر در هتل ماندند و حتی سری هم به مناطق جنگی زدند اما پدر و عمو محمود رفتند جایی که بشری نمی‌دانست. پدر هر هفته سر می‌زد؛ تا این که هفته آخر، پدر دیر کرد و وقتی آمد، دستش در گچ بود. مثل همیشه حرفی نزد و به اصفهان برگشتند. عمو محمود هم مدتی بعد برگشت، اما بعد از آن در خاطرات کاری پدر و خاطرات کودکی بشری گم شد. پدر بعد از بازنشستگی هم، حرفی از آن سفر نزد و بشری می‌دانست نباید بپرسد. ته چهره استاد مداحیان، هوای سنگین و گرم خرمشهر و خاطرات آن سفر را برای بشری تداعی می‌کرد. وقتی گفتند استاد مداحیان کارت دارد، بیشتر هم گرمش شد. آن‌قدر که کولر گازی‌های راهرو هم مانند پنکه سقفی هتل‌شان در خرمشهر، بی اثر شدند. مداحیان داشت به گلدان حسن یوسف لب پنجره آب می‌داد. بشری وارد شد، احترام گذاشت و فقط یک جمله پرسید: -امری داشتید استاد؟ مداحیان پشت میز نشست و روی لیست اسامی خم شد: -زِبَرجَدی... بشری زبرجدی... بشین! نشست و منتظر شد مداحیان سرش را از روی لیست بالا بیاورد. مداحیان خشک و جدی پرسید: -با سهمیه ن.م اومدی، درسته؟ -بله. -پدرت شغلشون چیه؟ -بازنشسته ن.م. -بازنشسته کجا؟ -بخشِ ....! لبخند کم‌رنگی، چهره خشک و جدی مداحیان را روشن‌تر کرد. بشری باد گرم جنوب را بیشتر روی صورتش حس کرد. لحن مداحیان همچنان جدی بود: -دختر زبرجدی خودمون هستی، مگه نه؟ دختر محمد؟ بشری پر از لبخند شد اما لبخند نزد، جدی جواب داد: -بله. -حال پدرت چطوره؟ -خوبن، خداروشکر. -یه نابغه بود، قدرش رو بدون! خوشحالم که دخترش هم به خودش رفته. بیشتر از همیشه به پدر افتخار کرد. این حس خوب خیلی زود تبدیل شد به ترس از این که مبادا نتواند آبروی پدر را حفظ کند. -سلام من رو بهشون برسون، بگو محمود سلام رسوند. نسیم کارون مشامش را پر کرد. خاطرات جنوب را زود پاک کرد که از دیدن عمو محمود که حالا استاد مداحیان بود، خنده‌اش نگیرد. *منظور مقنعه فرم نیروی انتظامی نیست!!! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
هدایت شده از شگفت انگیز
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خانه‌ای که در آن ۲۰۰ سال است هر روز روضه برپا می‌شود. ♥️ اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج @skftankez تبلیغات 👈 @hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #سی فیروزه داخل دانشکده که پا گذاشت، احساس کرد خیلی بزرگ
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (خانم) نباید می‌فهمید. می‌ترسم ذهنش درگیر شود. می‌دانم تا عکس نگیرم، ول نمی‌کند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم می‌روم. دکترها همیشه شلوغش می‌کنند. می‌گوید استخوان‌هایم سالم‌اند اما ممکن است اندام‌های داخلی‌ام آسیب دیده باشند؛ این یعنی سالم هستم! دکتر پیشنهاد می‌کند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود. این چند روز آن قدر درگیر بوده‌ام ، که شب هم خانه نرفته‌ام، او هم همینطور. بعضی زمان‌هاست، که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضی‌ها دل‌شان هوای رژیم چنج می‌کند. خب گفتمان با این جور آدم‌ها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالی‌شان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرف‌های قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچه‌اند دیگر! گاهی دلم می‌خواهد جای «او» باشم. بیشتر ماموریت‌هایش یا برون مرزی است، یا با اشرار مسلح و تروریست‌ها سر و کار دارد. آدم این جور وقت‌ها دلش نمی‌سوزد. اتفاقا خنک می‌شود وقتی حال تروریست و جاسوس را می‌گیرد. اما من، با بچه‌های معصوم کشورم سر و کار دارم که در دام یک عده شیاد افتاده‌اند؛ با نوجوان‌ها و جوان‌هایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرم‌اند و خودشان نمی‌دانند. خیلی دردآور است، که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتی‌ها دست از سرزندگی‌اش برنمی‌دارد و آینده قشنگش را زشت می‌کند. قانون پیر و جوان نمی‌شناسد؛ مخصوصا در پرونده‌های امنیتی! هربار که تماس می‌گیرند ، و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوان‌ها را می‌دهند، آرزو می‌کنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده. بعد یک هفته،به خانه برمی‌گردم. از عالم و آدم بی‌خبرم. چراغ راهرو را روشن می‌کنم و چادرم را روی جالباسی دم در می‌اندازم. نگاهی به خودم در آینه می‌اندازم. مثل مرده‌ها شده‌ام؛ به قول پدر: - مردۀ نم زده! لب‌هایم به سفیدی می‌زند و چشم‌هایم گود افتاده. بیچاره «او» که باید این قیافه را بدون سرخاب سفید آب تحمل کند! تازه یادم می‌آید ، همراهم را از حالت پرواز خارج کنم. فوج پیام‌ها به صندوق ارسالم هجوم می‌آورد. بیشترش تبلیغاتی است. او هم پیام داده که شب نمی‌آید و شامم را بخورم. چندتا از نوجوان‌های به زندگی برگشته هم حالم را پرسیده‌اند. از فامیل هم پیام دارم؛ نمی‌خوانم تا پیغام‌گیر خانه را گوش بدهم. پدر است: -می‌دونم سرت شلوغه ولی خواهشا یه سر به مادرت بزن، خیلی بهت نیاز داره! -بی بی دائم سراغ تو رو می‌گیره. تا تو نیای آروم نمیشه. -به سوم که نرسیدی، به هفته‌ش برس،خواهشا! پیغام آخری با صدای هق هق پدر تمام می‌شود. آژیر مغزم به صدا در می‌آید. پیغام بعدی از مادر است: -دورت بگردم تو رو به جون مینا بیا... من و بی بی و خاله ثریات دق کردیم... آخه فامیل چی پشت سرتون میگن؟ دارن میگن چه بی‌معرفته! -دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ بیا دخترم... امشب سومشه تو همون حسینیه که یه عمری توش می‌خوند. بعدی صدای میناست: -آبجی، به خدا بی معرفتیه، تو این وضع مامان و بی بی رو ول کردی. قلبم می‌لرزد. دقیق‌تر گوش می‌دهم. پیغام آخر از پدر است و صدایش بین شیون و گریه گم شده است: -دیشب پسرخاله‌ت فرهاد ایست قلبی کرده، فوت شده. حال مامان و بی بی بده اگه می‌تونی خودت رو برسون... دچار حس مسخره و مبهمی می‌شوم و یک جمله در ذهنم می‌پیچد: «فرهاد مرده!» نمی‌دانم گریه کنم یا نه؟ فرهاد قسمتی از خاطرات نوجوانی‌ام بود؛ حداقل چهارده سال از من بزرگ‌تر بود. خیلی وقت است پرونده‌اش را با عنوان «احساسات و هیجانات زودگذر و بی پایه نوجوانی» مختومه کرده‌ام. حمد و سوره می‌خوانم. دیروقت است؛ فردا را مرخصی می‌گیرم که به هفتم برسم. نه به خاطر فرهاد، به خاطر مادر و بی بی...! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس راحت نکشیده، کنکور را مقابلش دید. رشته و دانشکده‌ای که او می‌خواست، تعداد محدود می‌گرفت و گلچین می‌کرد. سهمیه‌اش را ندید گرفت تا دقیقا به هدف بزند؛ و خواستن کافی بود تا بتواند. پدربزرگ تصمیمش را که شنید، قشقرق راه انداخت. با مادربزرگ، کاری کردند که خانه، کربلا شد. گفتند فکر خواهر و برادر کوچکش را بکند که کس و کار می‌خواهند و یتیم ترشان نکند. گفتند داغ دختر و دامادشان کافی است و نوه‌شان امانت است. گفتند پیر شده‌اند و عصای دست می‌خواهند. خاله و شوهرش هم همین حرف‌ها را به شکل منطقی‌تر تحویلش می‌دادند. بسیج شده بودند تا به ابوالفضل بفهمانند در رشته‌های دیگر هم می‌توان خدمت کرد. تصور این که تمام انگیزه و هدفش، با چند کلمه حرف خانواده به نیست تبدیل‌ شود، مثل خوره به جانش افتاده بود. چیز بدی نمی‌گفتند؛ برای همین عذاب وجدان دست از سرش برنمی‌داشت. دائم با خودش می‌گفت شاید خدا به حضورش کنار خانواده راضی‌تر باشد. به دلش افتاد پدربزرگ و مادربزرگ را، همراه خواهر و برادرش به کربلا ببرد.عراق پر از جنگ و آشوب بود، اما شک نداشت همان که بخواهد، می‌برد و برد. ناامنی و فقر عراق، دلش را به درد آورد. مقام زائران اباعبدالله(علیه السلام) بیشتر از آن بود که طعم ناامنی بچشند. چه قدر دوست داشت یک روز پاسدار همین حرم شود. این را به خود حضرت عباس(علیه السلام) هم گفت. گفت خود آقا برای رضایت پدربزرگ و مادربزرگ پا در میانی کنند. به این جا که رسید، یاد توسل شب تاسوعایش افتاد که از نگین و هوس‌بازی‌هایش به هیئت پناه آورده بود. مثل همان شب، شکست. فکر کرد بچه شده و با اصرار، چیزی می‌خواهد. هتل، پنجره‌ای به حرم نداشت. در تخت پهلو به پهلو شد و سعی کرد بین الحرمین را تصور کند. حس کرد صدای مناجات زوار را از همین جا هم می‌شنود. کم کم داشت می‌پذیرفت که بی خیال هدفش شود؛ بغض گلویش را گرفت. ساعت نزدیک دو بود. خواست بلند شود که برود حرم که صدای ناله شنید. از مادربزرگ بود. انگار خواب پریشان می‌دید؛ گریه می‌کرد. بلند شد و مادربزرگ را تکان داد: -مادر... مادرجون بیدارشین! خواب می‌بینین! چشمان خیس مادربزرگ که باز شد و ابوالفضل را دید، نشست و ابوالفضل را در آغوش گرفت؛ بلند بلند گریه کرد. حرف‌های مبهمی می‌زد و ابوالفضل نمی‌فهمید چه می‌گوید. از صدایشان پدربزرگ و بچه‌ها هم بیدار شدند. مادربرزگ که آرام شد، به حرم رفت. به صاحب حرم دل سپرد. شنیده بود برای ورود به حرم امام حسین(علیه السلام)، باید از برادرش اذن گرفت. با خودش گفت برای ورود به سپاهش هم باید از علم‌دار اجازه بگیرد. اجازه گرفت و منتظر جواب شد. صبح که به هتل برگشت، پدربزرگ منتظرش بود. حالت خاصی نگاهش می‌کرد. مانند پدری پی برده حق با فرزند بوده اما می‌خواهد ابهت و غرور پدری را حفظ کند. با صدایی سنگین پرسید: -کار خودت رو کردی؟ نمی‌دانست چه شده اما آماده مواخذه شد. با تعجب پرسید: -چه کار؟ پدربزرگ سرش را تکان داد و ابوالفضل را در آغوش گرفت: -نمی‌دونم به آقا چی گفتی که آن‌قدرخاطرخواهت شده. دیگه دست من نیست، هرجا می‌خوای برو. تو هر شغلی که از حضرت عباس(علیه السلام) خواستی. با ناباوری مادربزرگ را نگاه کرد و پدربزرگ را محکم‌تر فشرد و سرشانه‌اش را بوسید. در دلش قربان صدقه آقا رفت. هیچ وقت نفهمید مادربزرگ آن شب در خواب چه دیده؟! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه پدر در اتاقش بود. صبر کرد تا تلفن پدر تمام شود. وقتی در زد و داخل شد، پدر می‌خندید. سلام کرد و جواب گرفت. پدر با ذوقی بچگانه گفت: -اگه می‌خوای بگی مداحیان رو دیدی، باید بگم همین الان باهاش حرف زدم. بشری خندید. پدر گفت: -قبلا به طور غیررسمی آبروم بودی، الان رسماً حیثیتمی. مطمئنم سربلندم می‌کنی! -استاد مداحیان همون عمو محموده که بچه بودم... -آره! یادته؟ -شما هیچ‌وقت درباره اون ماموریت و مجروحیت‌تون توضیح ندادین. می‌دونم نباید بپرسم. -دوست داری بدونی؟ -اگه به صلاحم باشه و بهم مربوطه. صورت پدر شکفته شد. پیشانی بشری را بوسید: -محیط بهت ساخته! داری راه می‌افتی. می‌دونی نباید به کنجکاوی دخترونه‌ات اجازه بدی دنبال چیزای الکی بری. بشری به خودش بالید. حس کرد از پس تمام امتحان‌ها برآمده است. پدر بشری را نشاند. چند لحظه‌ای نگاهش کرد. حس کرد چهار شانه‌تر و بلندتر شده. شاید به خاطر هیبت چشمانش بود. ناخودآگاه گفت: -از آقاجون شنیدم جدمون حاج میرزاحسین، خیلی بلند و رشید بوده. همه ازش حساب می‌بردن. -مثل شما. -مثل تو... باورم نمیشه تو همون بشری کوچولو باشی! -برای شما من همونم. هرچی شما بگین من هستم. پدر دست بشری را در دست گرفت: -ماموریت خرمشهر رو نگفتم، چون خیلی تلخ بود. یادآوریش اذیتم می‌کرد، اما الان صلاحه بدونی! بشری سر تا پا گوش شد، مثل نوجوانی‌اش! انگار می‌خواست خاطرات پدر را ببلعد. -اون ماموریت خیلی پیچیده و خاصه. نمی‌تونم از جزییاتش بگم. فقط بدون درباره حرکت جدایی طلب جنوب بود. توی مناطق مرزی. اون جا، یکی از بچه‌های خرمشهر هم باهامون بود. بچه گلی بود، دورادور می‌شناختمش، ابراهیم. نمیشه بگم چقدر اون مدت که خرمشهر بودیم تعقیب و گریز داشتیم، ولی دست رو جای حساسی گذاشته بودیم. اون باند یه ام الفساد واقعی بود. پا گذاشته بودیم روی سر مار. وسط کار، ماشین ابراهیم و خانمش رو کردن. هردوشون شهید شدن؛ کامل سوختن. خبر رو این‌طور منتشر کردیم که انفجار مین بوده؛ اطراف خرمشهر و مناطق مرزی این اتفاق‌ها می‌افته. خب نباید مردم می‌فهمیدن. یه اصل مهم توی کار ما، اینه که وقت گریه‌زاری نداریم. نباید به خاطر مسائل عاطفی، پروژه عقب بیفته. مثل همیشه، گفتیم خدا بیامرزتش و ادامه دادیم. نه این که خیلی خوشحال بودیم، نه. دلمون کباب بود ولی اگه وقت رو از دست می‌دادیم، خون ابراهیم و خانمش هدر می‌رفت. آخرش توی یه عملیات، خیلیاشون رو گرفتیم و چند نفرشون متواری شدن. که متاسفانه بخاطر اوضاع ناجور عراق و جنگ خلیج فارس، نشد بچه‌های برون مرزی دنبالشون رو بگیرن؛ ماموری که رفت دنبالشون مفقود شد و هنوزم خبری ازش نیست. اشک پشت چشم‌های بشری موج می‌زد اما بشری مقابل اشک‌هایش سد ساخته بود! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀 رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب(آقا) از در که وارد می‌شود، مادر خودش را در آغوشش می‌اندازد. دلم برای مادرم تنگ می‌شود. از رفتار بی بی و مادرش پیداست منتظر بوده‌اند برسد تا خوب در آغوشش گریه کنند. خیلی از زن‌های فامیل همین طورند. خواهرهای فرهاد، حتی مادر فرهاد هم به او پناه می‌آورد. همه را نوازش می‌کند و دل‌داری می‌دهد. خودش هم گریه می‌کند؛ به پهنای صورت. می‌دانم ‌آن‌قدر به فرهاد نزدیک نبوده و گریه‌اش نه به خاطر فرهاد که به خاطر مادر و بی بی است. خودش می‌گفت اصلا تحمل دیدن غم بی بی را ندارد. طوری گریه می‌کند که اگر نمی‌شناختمش، فکر می‌کردم از آن زن‌هایی است که با کوچک‌ترین اتفاق، صورت می‌خراشند و مویه می‌کنند. گریه کردنش را هم دوست دارم. رقت و عاطفه پنهانش را آشکار و چهره‌اش را روشن‌تر می‌کند. چشمانش زلال و خمار می‌شوند؛ و ترکیب زیبایی می‌سازند.مراسم که تمام می‌شوند، خانه مادرش می‌رویم. دو سه روز مرخصی گرفته‌ایم. پرونده‌ام را تازه فرستاده‌ام دادسرا و وقتم کمی بازتر شده. خانه خلوت می‌شود. بی رمقی را در چشمانش می‌بینم. خیلی خودش را اذیت می‌کند. بلند می‌شود که شام بیاورد برای مادر و بی بی که دو روز است چیزی نخورده‌اند. مینا خانم روی مبل کناری‌ام می‌نشیند و آرام می‌گوید: -من یه چیزی رو می‌خواستم از آبجی بپرسم، ولی دیدم حالش خوب نیست. میشه از شما بپرسم؟ -بفرمایین. -یکی از دوستام توی کلاس ورزش، گفته هرهفته یه جلسه دارن خونه رییس‌باشگاهمون که با کائنات ارتباط می‌گیرن و اینا. می‌گفت رییس باشگاه، سرحلقه عرفانه؛ یه‌اصطلاحاتی می‌گفت درباره عرفان و اینا. دعوتم کرد که برم. خیلی از بچه‌های باشگاه میرن. درجات مختلف طی می‌کنن و اینا. مشکوکم بهشون. نفس عمیقی می‌کشم. باز خوب است فهمیده و نتوانسته‌اند فریبش دهند. می‌گویم: -شکتون به جاست. این عرفان‌های کاذب پر از فسادن. هم اخلاقی هم روانی. بهم‌اطلاعاتشون رو بدین، پیگیری می‌کنم. اصلا طرفشون نرید. یک لحظه احتمالی در ذهنم جرقه می‌خورد. می‌پرسم: -ببینم، درباره شغل پدر و خواهرتون چیزی بهشون گفتین؟ کمی فکر می‌کند: -نه... یادم نمیاد، سعی می‌کنم خیلی از آبجی حرف نزنم که از دهنم نپره یه موقع. بابا هم خیلی وقته بازنشست شده، حرفی نزدم در این باره. آرام‌تر می‌گویم: -خیلی مواظب باشین. شغل پدر و خواهرتون ؛ برای همین باید بیشتر کنین. این فرقه‌ها دنبال گیر انداختن بچه‌های خانواده‌هایی هستن که این شغلای حساسو دارن؛ تا بتونن ازشون باج بگیرن. فکر نکنین با بازنشستگی پدر، همه چی حل شده. خیلی‌ها بعد از بازنشستگی به دام افتادن. حس می‌کنم ترسیده. می‌خندم و می‌گویم: -لازم نیست بترسین. فقط توی فضای حقیقی و مجازی، حواستون به حفاظت اطلاعاتـ... صدای جیغ بی بی، رشته کلام‌مان را پاره می‌کند. فکر کنم دوباره شارژ سرکار علیه تمام شده و افتاده. می‌روم بالای سرش و آرام صدایش می‌کنم. جواب نمی‌دهد؛ مثل هفته پیش. به خاطر نگرانی مادرش، بیمارستان می‌برمش. فکر می‌کردم با یک سرم، مرخصش کنند. اما دکتر بعد از معاینه، آزمایش تجویز می‌کند. می‌نشینم بالای سرش و دستش را می‌گیرم. به هوش آمده. با صدای گرفته گله می‌کند: -می‌دونستی با یه آب قند خوب میشم، چرا بیمارستان آوردیم؟ -مادره دیگه، نگران میشه. دستش را نوازش می‌کنم. دوباره می‌پرسم: -مطمئنی دکتر گفت اون ضربه بهت آسیب نزده؟ -آره. چطور؟ -برات آزمایش نوشته. مجبور است آزمایش‌ها را برای آرامش خاطر بی بی و مادرش بدهد. قبل از این که جواب آزمایش را بگیرم، صدایم می‌زند. آهنگ صدایش نوازشم می‌دهد. برمی‌گردم: -جانم؟ -جواب آزمایش رو تا خودم ندیدم به کسی نشون نده، باشه؟ -چشم. دکتر با لبخند خاصی نگاهم می‌کند. جواب آزمایش را دستم می‌دهد و می‌گوید: -هواش رو داشته باش، خوب نیست توی دوران بارداری آن‌قدر ضعف داشته باشه. بین حرف‌هایش به یک کلمه نامفهوم می‌خورم. "بارداری؟" شاخ‌هایم شروع به روییدن می‌کنند: -چی گفتین دکتر؟ -حدس می‌زدم، آزمایش گرفتم که مطمئن شم. چطور بعد از چهار ماه نفهمیدی مرد مومن؟ مبارکه! و می‌رود و مرا با حیرانی یک حس ناشناخته تنها می‌گذارد. الان باید دقیقا چه حسی داشته باشم؟! نمی‌دانم! فقط می‌دانم نشاط عجیبی دارم که هیچ‌وقت نداشته‌ام. تا رسیدن به اتاقش پرواز می‌کنم. نفس عمیق می‌کشم و در را باز می‌کنم. مادر و بی بی رفته‌اند. نمی‌دانم قیافه‌ام چه شکلی شده است که این طوری نگاهم می‌کند؟ می‌پرسد: -خب؟ جواب آزمایش چی شد؟ چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ بلند می‌خندم؛ مثل دیوانه‌ها. هنوز باورم نشده. دقیق‌تر نگاهش می‌کنم. جلو می‌روم. هم‌چنان می‌خندم. یک «دیوانه» حواله‌ام می‌کند. جواب آزمایش را می‌دهم دستش ، چون بلد نیستم چطور بگویم سه نفر شده‌ایم! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق هرکس که می‌خواست نیروی عملیات باشد، باید با سخت‌گیرترین استاد دانشکده‌می‌گذراند: استاد مداحیان! شنیده بود مداحیان تازه مسئول آموزش نیرو شده و تا قبل از آن، از بهترین نیروهای‌عملیاتی بوده و شوخی سرش نمی‌شود و اگر تا آخر دوره‌اش زنده بمانی، شانس آورده‌ای. می‌گفتند طوری آموزشت می‌دهد که با گوشت و پوست و استخوانت آموزش را احساس کنی! زور اول که مداحیان را دید، مطمئن شد شنیده‌ها دروغ نبوده است. مداحیان با چهره خشک و جدی و لباس نظامی از مقابل همه رد شد. انگار می‌خواست زهرچشم بگیرد. به ابوالفضل رسید. روی‌ چهره‌اش دقیق شد. پرسید: -اسمت چیه؟ -ابوالفضل غفاری. لرزشی در چشمان مصمم مداحیان پیدا شد، اما طول نکشید و به این ختم شد که دو روز بعد، به دفتر مداحیان احضارش کنند.پا کوبید و با آزاد باش و دستور مداحیان نشست. مداحیان بی مقدمه گفت: -منتظر بودم پسر ابراهیم رو این جا ببینم، اما فکر نمی‌کردم شاگردم باشه. بغضش را فرو داد و به تلخند کم‌رنگی اکتفا کرد. مداحیان گفت: -از جزئیات شهادت پدر و مادرت خبر داری؟ -انفجار مین ضدتانک. این طور بهم گفتن. -تو این رو قبول داری؟ دستی به صورتش کشید و نفس حبس شده را بیرون داد: -نه! -چرا؟ -بابای من همه اون محدوده رو مثل کف دست بلد بود. امکان نداره از مسیر بیراهه و پاکسازی نشده رفته باشه. از بلدچی‌ها هم پرسیدم.گفتن اون محدوده خیلی وقت بوده که پاکسازی شده بوده. اما کسی پیدا نشد که ازش بپرسم. هیچ کدوم از کسایی که که توی آخرین ماموریتش همراهش بودن رو نتونستم پیدا کنم. مطمئن شد مداحیان چیزهایی می‌داند که به شهادت پدر و مادر ربط دارد. نپرسید تا خودش بگوید. مداحیان گفت: -جای گفتن بعضی چیزها این‌جا به صلاح نیست. بیا به آدرسی که میگم تا باهات صحبت کنم. مداحیان تا آخر دوره صبر کرد ، تا ابوالفضل را به یک باغ در حاشیه شهردعوت کند. تمام باغ خشک شده بود جز چهار-پنج درخت توت آخر باغ. مداحیان و مردی دیگر بودند. منتظرش روی یک زیرانداز نشسته بودند.گوشه باغ، چند اتاقک کاهگلی و مخروبه بود. مداحیان دعوتش کرد که بنشیند. مرد رامعرفی کرد: -همکار بازنشسته‌ام، آقای زبرجدی. این جا هم باغ ایشونه. چهره زبرجدی برایش آشنا بود؛ اما نمی‌توانست به یاد بیاورد که او را کی و کجا دیده. زبرجدی خندید و گفت: -بچه که بودم، همه این‌جا سبز بود. پر از درخت توت و گردو و زردآلو. خشکسالی که شد، باغ خشک شد، به جز اون درختای توت که ریشه شون توی باغ بغلیه. این وقت سال توت خوبی میدن. ابوالفضل سر به زیر منتظر شنیدن حرف‌هایی شد که شش ماه و سیزده سال برایش صبر کرده بود. مداحیان گفت: -من و محمد با پدرت بودیم توی اون ماموریت. یه گروه تروریستی جدایی طلب بود. هرچی جلوتر می‌رفتیم، می‌فهمیدیم دست روی نقطه حساسی گذاشتیم. آن‌قدر که برای ساکت کردنمون، توی ماشین ابراهیم و خانمش بمب بذارن. ابوالفضل درد شدیدی در قلب و مغزش‌احساس کرد. تمام خاطرات تلخ بعد از شهادت پدر و مادر از ذهنش گذشت. لب گزید. زبرجدی حال ابوالفضل را فهمید و در آغوشش کشید: -نذاشتیم آب خوش از گلوشون پایین بره. تو هم نذار. این بهترین کاریه که می‌تونی برای شادی روح ابراهیم و مادرت بکنی! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه بی بی دستان بشری را گرفت و نوازش کرد: -دیگه انقدر سرت گرم درس و دانشگاه شده به ما سر نمی‌زنی! -شرمنده بی بی. دلم براتون تنگ میشه ولی چه کار کنم؟ -هربار یه سری بزن! مگه من چندتا لیلا دارم؟ و بشری را محکم بوسید. دلش می‌خواست سر روی پای بی بی بگذارد، مثل بچگی‌هایش! بی بی حرف دلش را خواند. دست زد روی پایش و گفت: - بیا... بیا، مثل بچگیات روی پام بخواب! بشری از خدا خواسته سر روی پای بی بی گذاشت. مادر که دید، گفت: -خاک بر سرم، بی بی این لیلا دیگه گنده شده! بچه که نیست! -هرچی بزرگ بشه، لیلا کوچولوی منه! مثل همیشه‌اش، شروع به تعریف کردن، کرد: -سر بچه آخریم که حامله شدم، قرار شد اگه دختر بود اسمش رو بذاریم لیلا. یه شب خواب دیدم رفتم جمکران. نشسته بودم توی حیاط، که یه دختر هفت هشت ساله نشست کنارم. خیلی قشنگ بود، مثل ماه. من رو مامان صدا کرد. یکم باهاش حرف زدم و فهمیدم لیلای خودمه. یکم وقت بعد دیدم یه نوری توی ایوون مسجد ظاهر شد و مثل سالای جنگ، انگار چندتا شهید آورده بودن. توی تابوت. دختر بچه بلندشد و رفت سمت نور و تابوت اون شهدا. هرچی صداش زدم و گفتم لیلا! لیلا! برنگشت. رفت تا رسید به نور. منم خوشحال بودم که حتما این بچه‌ام یه چیزی میشه. به دنیا که اومد، اسمش رو گذاشتیم لیلا. ولی به شیش ماه نرسیده، مریض شد و از دستم رفت. تو اولین نوۀ دخترم بودی؛ فامیل ما بیشتر پسر میارن تا دختر. خواستم به یاد لیلا اسمت لیلا باشه، اما بابات زودتر با قرآن استخاره گرفته بود و گذاشته بود بشری. منم از رو نرفتم؛ شدی لیلای من، بشرای بابات. این ماجرا را شاید صدبار از بی بی شنیده بود؛ اما از شنیدنش خسته نمی‌شد. بی بی را حتی بیشتر از مادر دوست داشت. بی بی بزرگش کرده بود. برای همین شنیدن حرف‌های تکراری بی بی هم برایش جذاب بود.بی بی دستش را بین موهای بشری برد: -غیر درس و مشق، فکر سر و سامون گرفتنم باش. من دلم نتیجه می‌خواد! بشری خودش را به آن راه زد: -ان‌شالله بچه‌های مینا رو می‌بینید. یکم دیگه صبر کنید! بی بی خندید: -بچه‌های مینا هم به وقتش! فعلا بچه‌های لیلا تو اولویتن. هر گلی یه بویی داره! بشری نگاهی شیطنت آمیز به مادر کرد: -نه بی بی، آخه گل من کاکتوسه. نه رنگ داره نه بو. تازه دستتونم زخم و زیلی میشه خدای نکرده. بی بی قهقهه زد و بشری را بوسید: -تو گل لیلایی، لیلای منی... اصلا به هیچکس نمی‌دمت! -منم باهاتون موافقم بی بی! فقط مادر بود که نمی‌خندید. چون می‌دانست بشری شوخی نمی‌کند و خیلی وقت است «نه» به دلبستگی‌هایش گفته است. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (خانم) مربی با بی حوصلگی لباس رزمی سفید پریا را مرتب می‌کند و با کمربند، می‌بنددش که باز نشود. غر می‌زند که: -مگه نگفتم بگو مامانت جلوی لباست وو بدوزه که باز نشه؟ پریا موهای طلایی‌اش را که از روسری‌کوتاهش بیرون زده، به داخل هل می‌دهد و با صدایی کودکانه می‌گوید: -چرا... ولی مامانم رفته ماموریت. این حرفش، اندوهی عجیب در دلم می‌ریزد. خاطرات بچگی‌ام مرور می‌شود؛ نبودن‌های همیشگی پدر و کارمندی مادر که باعث می‌شد بیشتر وقت‌ها تنها باشم. مادر کارمند بود؛ عصر می‌آمد و وقتی می‌آمد، خسته بود. نه این که نخواهد؛ نمی‌توانست برایم وقت بگذارد. می‌ترسم بچه خودم هم تنهایی بکشد. -کجا رفته مامانت؟ مگه کجا کار میکنه؟ -کارمنده. نمی‌دونم. رفته ماموریت دیگه. پریا می‌خواهد از زیر سوال در برود. یاد بچگی‌های خودم می‌افتم و جواب‌ همیشگی‌ام درباره شغل پدر. مربی بلند می‌گوید: -خب بچه‌ها سرد کنید، کلاس تمومه! پریا، مرا که می‌بیند به سمتم می‌دود: -خاله! در آغوشم جای می‌گیرد. چقدر کوچک و دوست داشتنی است. محکم می‌فشارمش. من هم چند وقت دیگر صاحب یکی از این فرشته‌ها خواهم شد. پاک، معصوم و بی گناه. به اندازه تمام وقت‌هایی که بامادرش نبوده می‌بوسمش. خیلی وقت بود با بچه‌های کوچک سر و کار نداشتم. چقدر از این دنیای کثیف دورند! کمکش می‌کنم لباس‌هایش را عوض کند. چند ماه دیگر، اولین بار مادر شدن را تجربه خواهم کرد و باید این کارها را بلد باشم. اصلا انگار خواست خدا بود همکارم زهرا بخواهد دنبال دخترش بروم! پریا روی صندلی عقب ماشین می‌نشیند و کمربندش را می‌بندد. کسی که پدر و مادرش نظامی باشند، طبیعی است قانونمند تربیت شده باشد! یعنی بچه من هم مثل او آن‌قدر دوست داشتنی می‌شود؟ قطعا! نمی‌دانم چه کسی ناخن‌های پریا را لاک زده، اما بچه‌ام اگر دختر شد، به دست‌هایش لاک نمی‌زنم. مواد شیمیایی ممکن است پوست و ناخنش را آسیب بزنند. خودم از بچگی هم به لاک حساسیت داشتم. از وقتی فهمیده‌ام باردارم، روحیه‌ام کمی لطیف‌تر و رقیق‌تر شده است. باهم می‌رویم سرکار و محیط پر تنش کاری‌ام را نشانش می‌دهم. به دنیا نیامده، جاهایی رفته هیچ کس، حتی آدم بزرگ‌ها هم فکرش را نمی‌کنند. حس می‌کنم تازگی‌ها به لطف مادر بودن، فطرت زنانه‌ام را بیشتر درک می‌کنم. دقیقا در زمانی آمد که بین برزخ مرد یا زن بودن گیر کرده بودم. من خیلی وقت است بسیاری از اخلاقیات زنانه را کنار گذاشته‌ام اما مرد نشده‌ام. حالا با وجود این فرشته کوچک، می‌توانم «مادر»باشم و بهشت را زیر پاهایم حس کنم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به عنوان یک مامور امنیتی، درباره چنین مسائلی فکر کنم! دلم نمی‌خواهد بچه‌ام بی مادر بزرگ شود. از اول هم قرار نبود بچه‌دار شویم؛ چون دلم نمی‌خواست بچه‌ام با حسرت زندگی کند. اما صلاح خدا در این بوده که یک فرشته کوچولو، بیاید وسط زندگی دوتا مامور امنیتی؛ آن هم ناخواسته. ماه چهارم است و روح دارد. برای همین دوستش دارم و حس غریبی‌ می‌گوید او هم از همین الان دوستم دارد. خیلی وقت‌ها با هم حرف می‌زنیم. اما بین حرف‌هایمان، نمی‌گویم اگر پا به دنیا بگذارد، با مادر و پدری مواجه می‌شود که بیشتر وقت‌ها نیستند. نگرانش هستم. در عوض، آقای همسر ظاهرا نگرانی‌های من را ندارد. خیلی هم خوشحال است. قیافه‌اش آن شب که فهمید بچه‌دار شده‌ایم چقدر بامزه بود. من گریه می‌کردم و او می‌خندید. من بی صدا و او بلند. آن قدر ذوق دارد، که اسم بچه را هم انتخاب کرده! اگر پسر شد و اگر دختر شد . سلیقه خوبی دارد. هنوز به کسی نگفته‌ایم. مادر اگر بفهمد، اجازه نمی‌دهد از خانه تکان بخورم. شده برود برایم استعفانامه تنظیم کند و تحویل مقامات ذی ربط بدهد! خیلی وقت است از همه چیز دل کنده‌ام. از وقتی وارد این شغل شدم. پدر و مادر، خواهر، بی بی و حتی همسر. دوستشان دارم؛ خیلی دوستشان دارم. اما نه بیشتر از کسی که شده‌ام و خیلی وقت است دلم را در صحنش جا گذاشته‌ام. دوست داشتن و محبتم برای خانواده است و دلبستگی‌ام برای او. اما تازگی، به این بچه دلبسته شده‌ام. بخشی از وجود من است. نمی‌توانم دل‌بسته نشوم. از همین می‌ترسم. می‌ترسم دو وظیفه‌ام باهم تداخل پیدا کند. پریا آدرس می‌دهد، تا به خانه مادربزرگش برسیم. پیاده‌اش می‌کنم و منتظر می‌شوم داخل خانه برود. برایم دست تکان می‌دهد و بوسه می‌فرستد. برایش دست تکان می‌دهم. پریا انعکاس بچگی‌های خودم است و شاید تصویر آینده بچه‌ام است؛ آینده امیرمهدی یا ضحی کوچولوی من! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت عقیق اگر فکرش را می‌کرد، که ممکن است چنین بلایی سرش بیاید، سرتا پا سبز می‌پوشید. خب اگر وسط مرخصی احضار شوی و بگویند برو بین جمعیت که نیرو کم است، بهتر از این نمی‌شود. عذاب وجدان گرفته بود که وسط آشوب، آمده مرخصی اما چاره‌ای نبود. یک مرخصی سی ساعته برای دیدن خانواده‌ای که سه ماه است ندیده بودشان. سال هشتادوهشت، هیچ کدام از نیروها استراحت نداشتند. نفهمید چه شد که سرش ریختند. حتی نفهمید چطور زدند. به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر می‌کشد. مسلح نبود. معلوم نبود اگر بیشتر از این بی‌کار بماند چند تکه‌اش کنند. صدای هو کشیدن مردم در سرش می‌پیچید. دست به صورتش کشید تا خون را از چشمش پاک کند. سینه‌اش سنگین شده بود و می‌سوخت. دهانش مزه‌ی خون می‌داد. دستش را روی آسفالت خیابان گذاشت و با یک یا علی خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. انگار نیرویش از خودش نبود. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیاده رو دوید. از پست سرش صدا می‌شنید که: -ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش! دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینه‌اش تیر می‌کشید و خون با سرفه‌هایش بیرون می‌ریخت. پای چپش را به سختی روی زمین می‌کشید. صدای جمعیت را می‌شنید که پشت سرش می‌دویدند. تندتر دوید. نمی‌توانست نفس بکشد. صدای فرمانده را از بی سیم می‌شنید اما صدا از گلویش خارج نمی‌شد. امتداد مادی* را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن رفت. داشت ناامید می‌شد. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدم‌هایش بی رمق‌تر شد؛ گویا پاها زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر می‌شد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص. دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش می‌خواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. پدر و مادر، الهام و امیر، پدربزرگ و مادربزرگ، سفر کربلا، خرمشهر و تمام زندگی را مرور کرد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درخت‌های کنار مادی، نزدیک پل. صدای دخترانه‌ای را کنار گوشش شنید: -برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکه‌ات نکردن! دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید. سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: -اونور! بسیجیه از اونور رفت! به سختی خودش را زیر پل کشید. لب گزید که صدای ناله‌اش در نیاید. ته مانده رمقش را جمع کرد و پشت بی سیم گزارش موقعیت داد. *** تنه‌اش را بالا کشید. صورتش از درد جمع شد. نشست و به حسین گفت: -خانواده‌م که نفهمیدن؟ حسین ابرو بالا انداخت: -مگه من جرات دارم بهشون بگم؟ دهنم رو باز کنم هفت جدم رو میاری جلو چشمم! سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست. حسین گفت: -واقعا زنده بودنت معجزه‌ست. -آره. نمی‌دونم چی شد یکی یقه‌م رو گرفت پرتم کرد توی مادی و خودش رفت. -لابد از بچه‌های خودمون بوده. چه شکلی بود؟ -یه دختره بود، مانتویی! صورتش رو با پارچه سبز پوشونده بود. -همون. از بچه‌های خودمون بوده. تقه‌ای به در خورد و زبرجدی با یک جعبه شیرینی وارد شد: -چی سر خودت آوردی؟ هنوز زوده واسه مجروحیت! ابوالفضل خندید و با زبرجدی دست داد. حسین رو به زبرجدی کرد: -حاجی ببین مردم چقدر زرنگن! سریع مجروح میشن که بقیه کارا رو از روی تخت تماشا کنن. -من فکر می‌کردم حالا که مرخصی گرفتی میشه بیام خونه‌تون ببینمت! حسین باز هم به جای ابوالفضل جواب داد: - آخه این خودش تنش می‌خاره! هرچی میشه سریع آقا داوطلبه. نه که مجردم هست، از هفت دولت آزاده. زبرجدی خندید: -متاهلاشم همینن تو این جور شرایط. خب، نگفتی چی شد؟ -هیچی! اصلا نفهمیدم چی شد که ریختن سرم. منم وقتی یکم آتیششون خوابید، از دستشون در رفتم و دویدم توی کوچه. افتادن دنبالم، داشتن بهم می‌رسیدن که یکی لباسم رو کشید و پرتم کرد بین درختای کنار مادی، در گوشم گفت برم زیر پل و خودش رفت. یه دختر بود انگار. ولی سبز پوشیده بود، صورتشم پوشونده بود. حسین میگه احتمالا از بچه‌های خودمون بوده. *:مادی به جوی‌ها و نهرهایی گفته می‌شود که جهت تقسیم مقداری از آب زاینده رود در شهر اصفهان در زمان صفویان توسط شیخ بهایی احداث گردید. البته امروزه بیشتر این مادی ها خشک و به فضای سبز تبدیل شده یا آب به صورت موقتی در آنها جریان دارد. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه تقریبا تمام قسمت‌ها درگیر «وقایع هشتادوهشت» شده بودند؛ مستقیم یا غیرمستقیم. بشری هم آغاز کارش را با 88 شروع کرد. تجربه‌ی سخت اما خوبی بود. شعله‌های آتش از سطل زباله و موتور سیکلت کنارش زبانه می‌کشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را می‌سوزاند و سوی چشمانش را کم می‌کرد. روسری سبز را دور صورتش بست. تا این جا سوژه‌اش را تعقیب کرده بود. حالا باید او را از جمعیت خارج می‌کرد و به کوچه پس کوچه‌ها می‌کشاند تا بتواند دستگیرش کند. راحت نبود؛ باید جمعیت متفرق می‌شدند تا در پی اش، سوژه که لیدر به حساب می‌آمد هم فرار کند. بالاخره گارد ویژه‌ای که بشری منتظرش بود رسید. جمعیت پراکنده شدند. بشری خودش را به زنی که دنبالش بود نزدیک کرد و سایه به سایه‌اش دوید. کسی فکر نمی‌کرد بشری قصد تعقیب داشته باشد. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار می‌کردند. چشمش به مردی خورد که با سر و صورت خون آلود، به سختی خودش را می‌کشید تا از دست آشوب‌گرها فرار کند. نمی‌توانست خوب بدود. بشری خودش را از جمعیت کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درخت‌های کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل. می‌توانست سوژه را هم زیر یکی از این پل‌ها گیر بیندازد. منتظر زن شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه آن قدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند. جوان تندتر دوید. بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. تصمیمش را گرفت. کار خطرناکی بود که می‌توانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛ و اگر این کار را نمی‌کرد، شاید جنازه جوان هم به خانواده‌اش نمی‌رسید. بسم الله گفت و دست دراز کرد. قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگ‌تر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاک‌ها. انگار داشت شهادتین زمزمه می کرد. خونی که از دهانش می‌ریخت، لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفس‌های یکی در میانش می‌شد فهمید درد زیادی را تحمل می‌کند. بیشتر از این کاری از دست بشری برنمی‌آمد. آرام در گوش جوان گفت: -برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکه‌ت نکردن! صدای همهمه نزدیک‌تر شد. حتی پشت سرش را نگاه نکرد. از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: -اونور! بسیجیه از اونور رفت! زن پیشاپیش جمعیت می‌دوید. وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشه‌ای خزید و خودش را در خیابان و کوچه پس کوچه‌ها پنهان کرد. حالا بشری مانده بود و زنی که دنبالش می‌گشت. زن متوجه بشری نبود و داشت مسیر خودش را می‌رفت. درحال راه رفتن، شال و دست‌بند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری رفت بین درخت‌های کنار مادی و دنبال زن رفت. منتظر شد تا به پل نزدیک شود. موقعش که رسید، از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست زن به داخل مادی، انداختش روی چمن‌ها. زن جیغ خفه‌ای کشید. سبک‌تر از چیزی بود که بشری فکر می‌کرد. قبل از اینکه زن بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت: -هیس! مامورا... بشری مطمئن بود زن آموزش دیده است و خودش را برای مبارزه آماده کرد. زن لحظه‌ای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است. اخم کرد: -تو ماموری! قبل از این‌که بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت. در حدی نگه داشت که زن برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دست‌بند به نرده‌های کنار پل وصل کند. صدای خس خس نفس‌های زن را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش. زن با دست آزادش، خنجر را در شکم بشری نشانده بود و حالا می‌خواست بیرونش بکشد. بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. دست زن را گرفت تا خنجر را بیرون نکشد. نفسش بالا نمی‌آمد. مچ زن را پیچاند تا خنجر را رها کند. صدای ترق استخوان زن را شنید. زن از درد به خود پیچید. به سختی گفت: -به این راحتیا نیست خانوم کوچولو! بشری که داشت زن را می‌گشت، با پشت دست به دهان زن کوبید: -زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست... خون گرمی که روی لباس‌ها و بدنش می‌خزید، توانش را آرام آرام خارج می‌کرد. با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، گزارش موقعیت داد. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz