eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
524 دنبال‌کننده
237 عکس
308 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°بونژوغ موسیو حلما دستی به کمرش کشید و گفت: _صدای هم همه و سوت ممتد یه دستگاهی که نمیدونم چیه زیاد بود ولی چیزی که از این دو ساعت فهمیدم اشاره به جلسات سه گانه سال۱۹۸۹ داشتن. نگاه حلما گردشِ چشمان حسین را دنبال کرد و به عباس رسید. عباس اخم هایش را درهم کشید و درحالی که به حسین اشاره میکرد گفت: +یعنی سال۶۸...منظورشون... حسین شروع کرد سرفه کردن بعد لیوان آبی برای خودش ریخت و  گفت:  -جلسات... که رهبر همون سال بهش اشاره کردن...اولیش بود و دومی ... عباس دستش را مشت کرد و گفت: +سومیشم حلما آرام از جایش بلند شد، که حسین طرفش رفت و دستش را گرفت تا چند قدمی راه برود.  عباس بیرون رفت و بعد از دقایقی در زد. حسین که در را باز کرد، عباس با یک پاکت آبمیوه و یک پوشه باریک جلو آمد و رو به حلما گفت: +عمو اینا رو هر وقت استراحت کردی ببین ترجمه بچه ها از جلسه دومه یک مقدار ناقصه،  گفتن یه کلمه زیاد تکرار میشده اما واضح نبوده هر وقت تونستی ببین... حلما دستش را دراز کرد، و پوشه را گرفت و بازش کرد. نگاهی به برگه ها انداخت و بعد از دقایقی گفت: _به نظر میاد overthrow همینه چون تو این جلسه ای که من امروز تماشا کردم هم مدام تکرار میشد. حسین دستی بر ریش سفیدش کشید و پرسید: -حالا این overthrowیعنی چی؟ حلما نفس عمیقی کشید و  با نگرانی گفت: _براندازی! بعد با برگه ها شروع کرد باد زدن خودش و رو به حسین گفت: _بابا میشه بریم حالم یه جوریه... حاج حسین برگه ها را آرام از دست حلما گرفت و به عباس داد. بعد گفت: -بریم بابا همینکه سوار ماشین شدند حلما کمربندش را بست و گفت:  _بابا اینکه با عمو عباس میگفتین سر فتنه آخوندای انگلیسین منظورتون با... حسین هم کمربندش را بست و ماشینش را روشن کرد و گفت: -آخوند انگلیسی یعنی هرکی که روحانیت تن کرده ولی عمل میکنه، اونی که به اسم اسلام اومده جلو ولی از خط میگیره که تفرقه ایجاد کنه ، از نظام اسلامی ایجاد کنه کشورو کم کنه... حلما باتعجب پرسید: _مگه میشه بدون حضور توی دستگاههای اجرایی و دولت بتونن قدرت نظامی کشورو کم کنن؟ حسین دستهایش را روی فرمان فشار داد و گفت: -اول که تمام سعیشونو میکنن همچین جاهایی نفوذ کنن، بعدشم قدرت جنگ نرمو دست کم نگیر...با کمک رسانه های غربی جنگ روانی راه میندازن مثل همه این سالها علیه سپاه و قدرت موشکی و سعی میکنن بین ارتش و سپاه جدایی و دو دسته گی بندازن... حلما با نگاهش دستان حسین که دنده را عوض میکرد، دنبال کرد و پرسید: _بابا...من میدونم رهبر کاراشون از رو فکر و بصیرته ولی دلیل این همه سال دیدن و حمایت از رزمایش های سپاه رو نمی فهمم یعنی حالا که... حاج حسین  لبخندی زد و مانع روی جاده را پشت سر گذاشت و گفت: -باباجون، حلما ساداتم، ببین یه وقتایی برای اینکه جلوی جنگ و حمله دشمن رو بگیری کافیه بهش نشون بدی چقدر داری اینجوری دو دوتا چهارتا میکنه که زورش به گرفتنت نمیرسه و نمیاد جلو. بعد از مدتی حسین جلو خانه پسرش نگهداشت. حلما با تعجب پرسید: _مگه نگفتید چند روز بمونیم خونتون برا رفتن ... حسین لبخندی زد و گفت: -قبلِ اومدن دیدی با موبایلم حرف زدم؟ یکی از دانشجوهام بود از دانشگاه افسری.. میتونه ترجمه کنه دیگه به تو فشار نمیارم بابا جان حلما نگاهش را پایین انداخت و گفت: _ازکارم راضی نبودین که... حسین حرف عروسش را قطع کرد و گفت: -نه اصلا اینطور نیست. خیلی فوق العاده بودی یعنی هستی. ولی بابا من به محمد قول دادم به محض پیدا شدن یه نفر مطمئن دیگه، جایگزین کنم...خیالت راحت باشه بابا تا هست فتنه های دشمنای این آب و خاک به نتیجه نمیرسه، کنار بقیه همه تلاشمونو میکنیم. ان شاالله با فرماندهی  امام خامنه ای پرچمو دست خودِصاحب الزمان(عج) می رسونیم... حالا برو غذا تو حاضر کن که یه ساعت دیگه شوهرت میرسه +چشم -چشمت روشن به دیدار منجی عالم ان شاالله ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨نور خورشید سه روز توی بازداشت بودم … بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم … مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن … واقعا لحظات سختی بود …😣 . روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت … وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد … . – شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه … – و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه … . وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه … باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید☀️ رو می دیدم … این سه روز به اندازه سه قرن، و رو تحمل کرده بودم … تازه می فهمیدم وقتی می گفتن … در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره … . همون جا کنار خیابون نشستم … پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت … هنوز تمام بدنم می لرزید … برگشتم خونه … مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش … اشک امانم نمی داد …😭 اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …😊 . شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد … اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد … – این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …😠 . هنوز نمی تونست درست بایسته … حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت … – از خونه من برید بیرون آقا …! ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت جلوی در اتاق عمل،... برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید. دست من رو دو سه بار بوسید.. گفت _این دستا خیلی زحمت کشیدن. بعد از این بیشتر زحمت میکشن... نگاهم کرد و پرسید: _"تا آخرش هستی؟" گفتم: _"هستم."😭 و رفت... حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه...  نکند برنگردد؟ ....... لبه ی تخت منوچهر نشستم، مثل ماتم زده ها.😣 باید چه کار کنم؟...... فکرم کار نمی کرد. همه ی بدنم گوش شده بود.. بیایند خبر بدهند منوچهر... دکتر برده بودش اتاق عمل. به من گفته بود خودتان برمی گردد... چند بار وضو گرفتم... اما برای دعا خواندن تمرکز نداشتم. حال خودم را نمی فهمیدم...😭 راه می رفتم،... می نشستم.... چادرم را برمیداشتم، دوباره سرم میکردم. سر ظهر صدایم زدند... پاهایم را همراه خودم کشیدم تا دم اتاق ریکاوری... توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا از مریض ها داد می زدند... یکی استفراغ می کرد... یکی اسم زنی را صدا می زد... و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند.... تخت آخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شدم. بالا و پایین نمی آمد. برگشتم به دکترش نگاه کردم و منتظر ماندم....😰 دکتر گفت: _موقع بیهوشی روح آدم ها خودش را  نشان می دهد. است. گوشم را نزدیک لب های منوچهر بردم که داشت تکان می خورد. داشت می گفت... تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت... قسمتی از کبد و روده و معدش رو برداشته بودن. تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد. تا دو هفته نمی تونست چیزی بخوره. یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد. از آزمایش مغز استخوان، پیش رفت سرطان رو  میسنجن و بر اساس اون شیمی درمانی می کنن...😣 دکتر شفاییان متخصص خونه که دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش کرد. ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت بار اولی نبود.. که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند.. داشت.. اما خب بود.. و مورد همه.. میکرد و راه میرفت.. ✨ با تمام خصوصیات او.. هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. و .. زبانزد همه شده بود.. پایش را.. پشت کفشش.. گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد.. ✨«ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»✨خواند.. کوچه ها ساکت و خلوت بود.. ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود.. مدت ها بود... که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت.. 🌟به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها.. عادت کرده بود.. حرفش را.. با و بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد.. به اندازه کافی.. و اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود.. 💠قبلا که نصیبش میشد.. از بود.. و الان.. از ، و مرام علیه السلام بود.. به خانه رسید.. زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود.. عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد.. _کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!! 😧 عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت _اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.! ☺️😄 مادر لبخندی زد و گفت _مردم از نگرانی مادر..!😊 دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت _مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..!☺️ حسین اقا.. با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد.. _خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!☹️بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم😁 زهراخانم.. لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید.. عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را.. حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا😊 آرام در گوش پدر نجوا کرد _شرمنده دیر شد..😅 زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت _من برم غذا گرم کنم برات مادر..😊 عباس و پدرش.. باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت _ن مامان..اشتها ندارم.. مهر ماه شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨نورا توي اون شرايط سخت ... داشتم غير مستقيم بازجوييش مي کردم ... و دنبال سرنخ بودم ...😏😣 فشار شديدي رو روي بند بند وجودم حس می کردم ... فشاري که بعضي از لحظات به سختي مي تونستم کنترلش کنم ... و فقط از يه چيز مي ترسيدم ... تنها سرنخي که مي تونست من رو به اون گروه تروريستي وصل کنه رو با دست خودم بکشم ... و اينکه اصلا دلم نمي خواست ... اون روي جلوي چشم دخترش با تير بزنم ...😣 ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... ديگه براي شمارش تعداد ضربه ها ... فقط کافي بود کسي کنارم بايسته ... از يه قدمي هم مي تونست ضربات قلبم رو بشنوه ...😧😣 در اين بين ... دخترش با فاصله از من ... چيزي رو روي زمين انداخت ... با وحشت تمام برگشتم پشت سرم ... و لحظه اي از زندگيم اتفاق افتاد که هرگز فراموش نمي کنم ... اسلحه توي غلاف گير کرد ... درست لحظه اي که با وحشت تمام مي خواستم اون رو بيرون بکشم ... گير کرد ... به کجا؟ ... نمي دونم ...😨 کسي متوجه من نشد ... 🌸آقاي ساندرز🌸 دويد سمتش و اون رو بلند کرد ... با ليوان آب خورده بود زمين ... دستش با تکه های شکسته لیوان، زخمي شده بود ... زخم کوچيکي بود ... اما دنيل در بين گريه هاي اون، با دقت به زخم نگاه کرد ... مي ترسيد شيشه توي دست بچه رفته باشه ...😨😳 اون نگران دخترش بود ... و من با تمام وجود مي لرزيدم ...😰 دست و پام هر دو مي لرزيد ... من هرگز سمت يه بچه شليک نکرده بودم ... يه دختر بچه کوچيک ...😰😯 حالم به حدي خراب شده بود که حد نداشت ... به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم ... سرم رو بين دست هام گرفته بودم ... و صورتم بين انگشت هام مخفي شده بود ... انگشت هايي که در کمتر از يک لحظه، نزديک بود مغز اون بچه رو هدف بگيره ... هيچ کسي متوجه من نبود ... و من نمي دونستم بايد از چه چيزي باشم ...😣😞🙏 سرم رو که بالا آوردم ... همسرش اومده بود ... با يه لباس بلند ... و روسري بلندي که عربي بسته بود ... نورا گريه مي کرد ...👧🏻😭 و مادرش محکم اون رو در آغوش گرفته بود ... که ناگهان ...😳 روسري؟ ...😨 مادر ساندرز، روسري نداشت ... مادر ساندرز مسلمان نبود... چطور ممکنه؟ ...😨😳 توي تمام فيلم هاي مستند ازافغانستان ... من، زن هاي مسلمان رو ديده بودم ... 🤔اونها حق خروج از منزل رو نداشتد ... بدون همراهی یک مرد، حق حاضر شدن در برابر مردهاي غريبه رو نداشتن ...🤔 و از همه مهمتر ... اگر چنين کارهايي رو انجام مي دادن ... معلوم نبود چه سرنوشتي در انتظار اونهاست ... وقتي با خودشون چنين رفتاري داشتند اون وقت ... مادر دنيل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود ... چطور چنين چيزي ممکن بود؟ ... 😳🤔 شايد اون نفر بعدي بود که بايد کشته مي شد ... ✨✍
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید... پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت. گفتم: _"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار"☺️ _ مثلا چه جور کاری؟ + نیست، کاری باشد.👌 سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت: _"نُچ، خانم ها یا باید شوند، یا و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد." ناراحت شدم:😞 _"چرا حاجی؟" چرخید طرف من _"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود.... هیچ کس ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند.... حتی اگر به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد.... او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.... اصلا میدانی شهلا، باید را کشید، نه اینکه ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد.☺ چقدر ناز آدم های مختلف را سر کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می آوردم برایش می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خودش را می خواهد. به و احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند. وقتی اعتراض می کردم، می گفتند: _"به ما همین قدر حقوق می دهند" اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود بستری می شد😐
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (خانم) مربی با بی حوصلگی لباس رزمی سفید پریا را مرتب می‌کند و با کمربند، می‌بنددش که باز نشود. غر می‌زند که: -مگه نگفتم بگو مامانت جلوی لباست وو بدوزه که باز نشه؟ پریا موهای طلایی‌اش را که از روسری‌کوتاهش بیرون زده، به داخل هل می‌دهد و با صدایی کودکانه می‌گوید: -چرا... ولی مامانم رفته ماموریت. این حرفش، اندوهی عجیب در دلم می‌ریزد. خاطرات بچگی‌ام مرور می‌شود؛ نبودن‌های همیشگی پدر و کارمندی مادر که باعث می‌شد بیشتر وقت‌ها تنها باشم. مادر کارمند بود؛ عصر می‌آمد و وقتی می‌آمد، خسته بود. نه این که نخواهد؛ نمی‌توانست برایم وقت بگذارد. می‌ترسم بچه خودم هم تنهایی بکشد. -کجا رفته مامانت؟ مگه کجا کار میکنه؟ -کارمنده. نمی‌دونم. رفته ماموریت دیگه. پریا می‌خواهد از زیر سوال در برود. یاد بچگی‌های خودم می‌افتم و جواب‌ همیشگی‌ام درباره شغل پدر. مربی بلند می‌گوید: -خب بچه‌ها سرد کنید، کلاس تمومه! پریا، مرا که می‌بیند به سمتم می‌دود: -خاله! در آغوشم جای می‌گیرد. چقدر کوچک و دوست داشتنی است. محکم می‌فشارمش. من هم چند وقت دیگر صاحب یکی از این فرشته‌ها خواهم شد. پاک، معصوم و بی گناه. به اندازه تمام وقت‌هایی که بامادرش نبوده می‌بوسمش. خیلی وقت بود با بچه‌های کوچک سر و کار نداشتم. چقدر از این دنیای کثیف دورند! کمکش می‌کنم لباس‌هایش را عوض کند. چند ماه دیگر، اولین بار مادر شدن را تجربه خواهم کرد و باید این کارها را بلد باشم. اصلا انگار خواست خدا بود همکارم زهرا بخواهد دنبال دخترش بروم! پریا روی صندلی عقب ماشین می‌نشیند و کمربندش را می‌بندد. کسی که پدر و مادرش نظامی باشند، طبیعی است قانونمند تربیت شده باشد! یعنی بچه من هم مثل او آن‌قدر دوست داشتنی می‌شود؟ قطعا! نمی‌دانم چه کسی ناخن‌های پریا را لاک زده، اما بچه‌ام اگر دختر شد، به دست‌هایش لاک نمی‌زنم. مواد شیمیایی ممکن است پوست و ناخنش را آسیب بزنند. خودم از بچگی هم به لاک حساسیت داشتم. از وقتی فهمیده‌ام باردارم، روحیه‌ام کمی لطیف‌تر و رقیق‌تر شده است. باهم می‌رویم سرکار و محیط پر تنش کاری‌ام را نشانش می‌دهم. به دنیا نیامده، جاهایی رفته هیچ کس، حتی آدم بزرگ‌ها هم فکرش را نمی‌کنند. حس می‌کنم تازگی‌ها به لطف مادر بودن، فطرت زنانه‌ام را بیشتر درک می‌کنم. دقیقا در زمانی آمد که بین برزخ مرد یا زن بودن گیر کرده بودم. من خیلی وقت است بسیاری از اخلاقیات زنانه را کنار گذاشته‌ام اما مرد نشده‌ام. حالا با وجود این فرشته کوچک، می‌توانم «مادر»باشم و بهشت را زیر پاهایم حس کنم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به عنوان یک مامور امنیتی، درباره چنین مسائلی فکر کنم! دلم نمی‌خواهد بچه‌ام بی مادر بزرگ شود. از اول هم قرار نبود بچه‌دار شویم؛ چون دلم نمی‌خواست بچه‌ام با حسرت زندگی کند. اما صلاح خدا در این بوده که یک فرشته کوچولو، بیاید وسط زندگی دوتا مامور امنیتی؛ آن هم ناخواسته. ماه چهارم است و روح دارد. برای همین دوستش دارم و حس غریبی‌ می‌گوید او هم از همین الان دوستم دارد. خیلی وقت‌ها با هم حرف می‌زنیم. اما بین حرف‌هایمان، نمی‌گویم اگر پا به دنیا بگذارد، با مادر و پدری مواجه می‌شود که بیشتر وقت‌ها نیستند. نگرانش هستم. در عوض، آقای همسر ظاهرا نگرانی‌های من را ندارد. خیلی هم خوشحال است. قیافه‌اش آن شب که فهمید بچه‌دار شده‌ایم چقدر بامزه بود. من گریه می‌کردم و او می‌خندید. من بی صدا و او بلند. آن قدر ذوق دارد، که اسم بچه را هم انتخاب کرده! اگر پسر شد و اگر دختر شد . سلیقه خوبی دارد. هنوز به کسی نگفته‌ایم. مادر اگر بفهمد، اجازه نمی‌دهد از خانه تکان بخورم. شده برود برایم استعفانامه تنظیم کند و تحویل مقامات ذی ربط بدهد! خیلی وقت است از همه چیز دل کنده‌ام. از وقتی وارد این شغل شدم. پدر و مادر، خواهر، بی بی و حتی همسر. دوستشان دارم؛ خیلی دوستشان دارم. اما نه بیشتر از کسی که شده‌ام و خیلی وقت است دلم را در صحنش جا گذاشته‌ام. دوست داشتن و محبتم برای خانواده است و دلبستگی‌ام برای او. اما تازگی، به این بچه دلبسته شده‌ام. بخشی از وجود من است. نمی‌توانم دل‌بسته نشوم. از همین می‌ترسم. می‌ترسم دو وظیفه‌ام باهم تداخل پیدا کند. پریا آدرس می‌دهد، تا به خانه مادربزرگش برسیم. پیاده‌اش می‌کنم و منتظر می‌شوم داخل خانه برود. برایم دست تکان می‌دهد و بوسه می‌فرستد. برایش دست تکان می‌دهم. پریا انعکاس بچگی‌های خودم است و شاید تصویر آینده بچه‌ام است؛ آینده امیرمهدی یا ضحی کوچولوی من! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش می‌کند، از کنار پیاده رو دختر را می‌پاید و دنبالش می‌رود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمی‌گرداند و بی آن که چشم از دختر بردارد، به سیدحسین می‌گوید: - این حالاحالاها می‌خواد بره جلو! دختر همچنان میان جمعیت راه می‌رود و فیلم می‌گیرد. عباس آرام می‌گوید: - مطمئنم ماموریتش فقط فیلم فرستادن نیست. حتما مسلحه و یه برنامه هایی داره! به حوالی میدان فردوسی که می‌رسیم، آرام آرام از میان آشوب‌ها بیرون می‌رود و به طور کاملا نامحسوس وارد پیاده رو می‌شود. مردی سر تا پا سیاه‌پوش در پیاده رو ایستاده. دختر با دیدن مرد، آرام به طرفش می‌رود و چند کلمه‌ای حرف می‌زنند؛ خیلی کوتاه. فاصله‌مان آنقدر کم نیست که بشنویم. دختر چیزی به مرد می‌دهد و داخل یک کوچه می‌رود. عباس صبر می‌کند که مرد برود، بعد به ما رو می‌کند: - احمد! شما وایسا همین جا، مواظب باش کسی رو نزنن. سید! شما با موتور برو دنبال مرده، ببین کجا میره و چکار می‌کنه ولی باهاش درگیر نشو. حسن! شمام با فاصله میای پشت سر من، برید یا علی! مرد همچنان در پیاده‌روست. سید قدم تند می‌کند تا گمش نکند. من می‌مانم و عباس. عباس نگاه جدی، اما مهربانش را به صورتم می‌دوزد: - اصل کار، کار خودمه. اما می‌خوام توام بیای که اگه گمش کردیم، تقسیم شیم. حالام من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. یا علی. و می‌رود. پنج دقیقه به اندازه پنجاه سال برایم می‌گذرد. وارد کوچه می‌شوم. دلشوره دارم. عباس را سخت می‌بینم. تمام کوچه را می‌پایم، مثل عباس. درست نمی‌بینمش. کاش امشب زودتر تمام شود. کاش زودتر این آشوب‌ها جمع شود و برود پی کارش. نگاهی به خانه‌ها می‌کنم، نمی‌دانم ساکنان این خانه‌ها درچه حالند؟ نگرانند یا بی تفاوت؟ نمی‌دانم چقدر می‌گذرد تا بیسیم بزند: -حسن جان هستی؟ -هستم. بفرما؟ نفس نفس می‌زند: -حسین گفته مرده رو گم کرده، وقتی دوباره دیدتش داشته فرار می‌کرده می‌اومده سمت من. همدیگه رو پیدا کنین باید حتما اون مرده رو بگیریم. -عباس خیلی دور شدی، نمی‌تونم ببینمت. -حسن حتما مرده رو پیداش کن، مفهومه؟ یا علی! به سیدحسین بیسیم می‌زنم: - کجایی سید؟ او هم نفس نفس می‌زند، پیداست دویده: -کوچه پارسم؛ روبه‌روی یه نونوایی. -من توی براتی‌ام. بیا توی تمدن، اونجا هم رو می‌بینیم. -من تا دو دقیقه دیگه رسیدم. -می‌بینمت. به تمدن می‌رسم و به سمت تقاطع پارس و تمدن می‌روم. کلاه بافتنی‌ام را پایین‌تر می‌کشم از سرما و دستانم را زیر بغلم می‌برم. تندتر قدم برمی‌دارم بلکه گرم شوم. سیدحسین سر تقاطع ایستاده. پا تند می‌کنم و به هم می‌رسیم. از چهره برافروخته‌اش، پیداست دویده. مرد را که با فاصله ده متری ما آرام می‌رود، نشان می‌دهد: -بریم. آرام می‌گوید: -عباس گفت حتما خفتش کنیم، چون اگه برسه به دختره عباس نمی‌تونه دختره رو گیر بندازه. قدم تند می‌کند و من هم پشت سرش: -مسلح نباشه؟ -امید به خدا. ما دو نفریم! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت وبجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم... _وای الهی بمیرم! من خنگ همون موقعم سن و سالم کم نبوده ها، بالای 11 رو داشتم پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟! _یه دختر بچه ی یازده دوازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی! البته عقلی... _قربون تعریف و تمجید کردنت برم من! حالا ول کن این حرفا رو... می گفتی؛ حس می کنم کم کم دارم شاخ درمیارم. _زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. 😣طاها پسر خوبی بود، قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره ش رو مهربون تر از چیزی که بود نشون می داد، البته خودت که کم ندیدیش! _ولی الان که همچین خندون نیست!😐 _چند سالی هست که ندیدمش...🙁 _عصای دست عمو و همه کاره ی مغازه ی تو بازارش! الهی بمیرم... اصلا فکر نمی کردم همچین گذشته ای داشته باشه! _خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می کنن و رویاهایی بافتن! اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ وقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطره ی مشترکی هم جز بازی های بچگی وسط حیاط خونه ی عمو و بی بی نداشتیم. _شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟! هعی... خب بقیشو بگو چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اه غلیظی بگوید: _ای بابا! کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره ها؟ _پاشو درو باز کن ترانه، شاید شوهرت باشه _آخ آخ معلومه که نوید جانه! همانطور که عقب عقب سمت در اتاق می رفت گفت: _ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می کنما😁 _باشه! برو...😄 حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه می کرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همان قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی دانست این بچه آن همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟! خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه ای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران تر می شد. تازه نمازش را خوانده بود، دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد... از سجده که بلند شد اشک هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می کرد که معجزه رخ داده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه ی کاسه و کوزه های برهم زده ی ذهنی اش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید. _بوی خانوم جون رو میده هنوز، نه؟ نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و تایید کرد حرفش را. _آره بوی عطر همیشگیش رو _خدا رحمتش کنه، هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمی خوام اصلا بهش فکر کنم _زود رفت! _بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیه ی قصه رو بشنویم _نوید چی؟ شام؟ _اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو😁 گوشه ی سجاده را تا زد و پرسید: _تا کجا گفتم؟ _اصل ماجرا. ابراز علاقه ی دسته جمعی خانواده ی عمو تو کربلا!😍😜 ادامه دارد..
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت آتش همچنان مى کند... و را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد.... بچه هاى را فقط مى تواند هستى ببخشد.... اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز ؟! اگر آرامش بود،... اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام مى رسید،... اما این و کرنا و ودهل و دشمن ،... این که با ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند، این که معلوم نیست چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان،... این ... این که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند، این ضرباتى که با و .... که نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود، اینها قدرت و را سلب مى کند. همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند،... به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دستمى آورد و به یغما مى برد. آهاى ! سوار سنگدل بى مقدار! چه نیازى است که این دخترك را به بر زمین بیندازى... و را از پایش بکشى ، آنچنانکه تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟!... هم مى توان خلخال از او گرفت.... تو بگو، بخواه ، اگر نشد به متوسل شو! به این تن بده! این فرار بچه ها از هراس هجوم سبعانه شماست... نه براى دربردن دارایى کودکانه شان. چه ارزشى دارد این تکه طلاى که تو دختر آل الله را بشکافى ؟!... نکن ! تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نکن ! این دختر، زهره اش آب مى شود و دل کوچکش مى ترکد. بگو که از او چه مى خواهى و به از او بگیر.... خودت را نکن.... آتش به قیامت خودت نزن ! ... ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را زند! همین را مى خواستى ؟ که با به زمین بیفتد و از هوش برود؟ و تن را به بگیرى ؟ خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،... جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى که در سینه توست چگونه به اینهمه رضایت مى دهد؟ کبوترانه این را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى؟... هراس و استیصالشان تکانت نمى دهد؟ آهاى ! نامرد بى همه چیز که بر اسب نشسته اى و به یک خیز بر و دست این ، چنگ انداخته اى... بایست ! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر! نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود!... مگر نمى بینى چگونه در ، دست و پا مى زند؟! اگر از اندیشه نمى کنى،... از بترس ! بترس از آن روز که دستهاى تو را به ببندد و به خاك و خونت بکشاند. آى ! عربهاى خبیث بیابانى ! عربهاى جاهلیت مطلق ! شما چه میفهمید یعنى چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبى دارد. اگر مى فهمیدید؛ را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى کردید و هر کدام به یاد ازلام(18) جاهلیت ، زخمى بر او نمى زدید. تو به کدامیک از اینها مى خواهى برسى... زینب ! به کدامیک مى توانى برسى! به که با شمشیر آخته بالاى سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است ؟ به بچه هایى که در بیابان گم شده اند؟ به زنانى که بیش از کودکان در معرض خطرند؟ به پسرانى که عزاى تشنگى گرفته اند؟ به دخترانى که از حال رفته اند؟ به مجروحینى که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟ آنجا را نگاه کن !...
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت امید که چایِ سردش را نوشیده بود، دوباره پشت سیستمش نشست. چند لحظه بعد، از پیامی که برایش آمد شگفت‌زده شد و گفت: - آقا... بیاید این‌جا... اون منبعمون که توی سازمان بوده پیام داده. یادتونه دو روز پیش بهم گفتید درباره بهزاد ازش بپرسم؟ ازش پرسیدم کسی با اسم سازمانی بهزاد که توی اصفهان رابط سازمان باشه رو می‌شناسه یا نه. الان جواب داده. قلب حسین به تپش افتاد؛ خودش هم نمی‌دانست چرا اینطور هیجان‌زده شده است. سعی کرد این هیجان‌زدگی را پنهان کند: - خب چی گفته؟ - چند لحظه صبر کنید قفلشو باز کنم. حسین دست به سینه بالای سر امید ایستاد. خودش هم متوجه نبود که پایش را تندتند به زمین می‌کوبد. نگاهش امیدوارانه گره خورده بود به چهره خسته امید. راستی آخرین باری که امید رفته بود خانه را یادش نمی‌آمد. حتی ته ‌ریشش هم از قبل بلندتر شده بود و چشمانش گود افتاده؛ انقدر که به صفحه کامپیوتر نگاه کرده بود. بعد از چند دقیقه، امید به حرف آمد: - نوشته نتونسته عکسی از این آدم پیدا کنه، اسم اصلیش رو هم نمی‌دونه چیه؛ ولی این مدت که توی سازمان منافقین بوده، چندتا اسم مختلف داشته. توی اشرف بهش می‌گفتن جبار؛؛ولی با اسم مسعود رفته اسرائیل آموزش دیده. یه مدت هم با چندتا اسم دیگه توی اروپا و آمریکا زندگی کرده. انقدر دائم اسم و اوراق هویتی‌ش رو تغییر می‌داده که هیچ ردی از خودش نذاره و همینم باعث شده تا الان سفید بمونه. حتی اینطور که منبعمون توی سازمان گفته، چندتا ماموریتم اومده ایران و رفته. حالا صابری هم کنار حسین ایستاده بود و دست به سینه، حرف‌های امید را گوش می‌داد. - این آقا همونطور که گفتم، خیلی وقته عضو سازمان منافقینه، از زمان جنگ. حتی سال‌های آخر جنگ، با وجود این که خیلی هم سنی نداشته؛ ولی از اسرای ایرانی بازجویی می‌کرده. چریک خیلی ورزیده‌ای و یکی از مربی‌های آموزشی اشرف هم بوده. امید چرخید به سمت حسین و گفت: - حاجی، اینطور که معلومه این یارو کارنامه‌ش خیلی پر و پیمونه و برای سازمان منافقین ارزش داره. صابری حرف امید را کامل کرد: - با این حساب باید برنامه خیلی مهمی داشته باشن که بخاطرش همچین مهره‌‌ای رو بفرستن ایران و چندماه توی یه باغ نگهش دارن. حسین به نشانه تایید سر تکان داد. ذهنش کمی به‌هم ریخته بود. به صابری گفت: - برو جات رو با عباس عوض کن، احتمالاً چندروز آینده سرش خیلی شلوغ می‌شه. بذار بره یه سری به خانواده‌ش بزنه. منم میرم خونه، فردا زود برمی‌گردم. یکم ناخوشم. امید، تو هم اگه کاری نداری برو! امید خندید و گفت: - والا آقا الان برم که دیگه مادرم توی خونه راهم نمی‌ده! ان‌شاءالله فردا که میرم رای بدم یه سر بهشون می‌زنم. حسین رضایتمندانه شانه امید را فشرد: - خدا خیرت بده. پس فعلاً شبت بخیر. - شب بخیر حاج آقا. حسین خواست از اتاق بیرون برود که صابری صدایش زد: - حاج آقا یه لحظه صبر کنید! حسین برگشت. صابری قدم تند کرد، خودش را به حسین رساند و چند برگه را به دستش داد: - از امروز عصر تا حالا، چندتا پیامک مشکوک بین مردم پخش شده. البته شاید خیلی ربطی به پرونده ما نداشته باشه ولی اینا قطعه‌های یه پازلن. حسین متفکرانه به برگه‌ها خیره شد و از صابری پرسید: - خب محتوای پیامک‌ها چی بوده؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت گفتم: -اکانت این دوتا دست یکی دیگه هم هست. شک نکن. چشمان مرصاد گرد شدند؛ اما امید خیلی تعجب نکرد: -بله منم حدس می‌زدم. خم شدم روی میز و یک خرما از ظرف وسط میز برداشتم: -خب، حالا چکار کنیم؟ نمیشه همین‌طوری بشینیم رصد کنیم و ببینیم تهش چی می‌شه. باید بریم سراغ یکی‌شون؛ اما نمی‌دونم کدوم -یعنی دستگیرش کنیم؟ این را امید گفت و عینکش را از چشمش برداشت. قبل از این که خرما را در دهانم بگذارم گفتم: -نه آقای باهوش. فعلاً نمی‌شه وارد فاز دستگیری شد. -پس چی؟ خرما را گذاشتم در دهانم و فشارش دادم.شیره شیرین خرما پخش شد در دهانم. داشتم به جواب امید فکر می‌کردم که مرصاد گفت: -ببین می‌تونی از این دوتا یه آتویی بگیری، دستگیرشون کنی؟ یه آتویی غیر از این اتهام همکاری با داعش. در حد یکی دو شب بازداشت. هردو برگشتیم به سمت مرصاد. مرصاد خیره بود به یک نقطه نامعلوم روی میز و ادامه داد: -بعد گوشیاشون رو چک کن، ببین کسی به جای اونا گروه رو می‌چرخونه یا نه. درضمن ببین واکنششون چیه و چقدر سمیر و جلال براشون مهمند. دوباره لب‌هایم کش می‌آید از حرف مرصاد. این همان حرکتی بود که می‌خواستم. می‌خواستم بازی‌شان بدهم. هسته خرما را از دهانم در‌آوردم و گفتم: -اول کدوم؟ -جلال آدم سالم‌تر و تر و تمیزتریه، بعیده بتونی ازش آتو بگیری؛ اما سمیر رو خیلی راحت میشه گیر انداخت. هرچند، سمیر بخاطر شرایط خاصش، حتماً نظارت روش بیشتره. دستانم چسبناک شده بودند ، و هسته خرما در مشتم عرق کرده بود. سطل زباله گوشه اتاق را نشانه گرفتم و هسته را پرت کردم. دقیقاً افتاد داخل سطل. امید گفت: -گل، توی دروازه! به مرصاد گفتم: -این‌طور که ت.م سمیر گفته، سمیر تامین نداره. حداقل ما ندیدیم کسی مواظبش باشه بجز خودمون. و رو کردم به امید: -امید، می‌تونی یه بدافزار بفرستی روی گوشی و لپ‌تاپ سمیر و هکش کنی؟ -آره، ان‌شاءالله می‌شه. -خب پس، تا مرصاد مجوزش رو همراه مجوز شنود می‌گیره، تو بررسی کن ببین باید چکار کنی. *** تازه از مراسم زده‌ام بیرون. حال خوشی دارم؛ سبکم. همیشه بعد از گریه در روضه سبک می‌شوم؛ مخصوصاً مراسم شب بیست و سوم ماه رمضان که حسابی بار گناه را از دلت می‌تکاند و سبکت می‌کند. یک لبخند محو از شیرینی استغفار روی لبم مانده ، که می‌خواهم تا رسیدن به مطهره نگهش دارم. خودش سپرده بود بروم دنبالش که برویم نماز صبح را با هم بخوانیم. باید بروم دنبالش تا دیر نشده... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz