🌷🍀 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #سی_وچهار
رکاب(آقا)
از در که وارد میشود،
مادر خودش را در آغوشش میاندازد. دلم برای مادرم تنگ میشود. از رفتار بی بی و مادرش پیداست منتظر بودهاند برسد تا خوب در آغوشش گریه کنند. خیلی از زنهای فامیل همین طورند.
خواهرهای فرهاد، حتی مادر فرهاد هم به او پناه میآورد. همه را نوازش میکند و دلداری میدهد.
خودش هم گریه میکند؛
به پهنای صورت. میدانم آنقدر به فرهاد نزدیک نبوده و گریهاش نه به خاطر فرهاد که به خاطر مادر و بی بی است. خودش میگفت اصلا تحمل دیدن غم بی بی را ندارد.
طوری گریه میکند که اگر نمیشناختمش،
فکر میکردم از آن زنهایی است که با کوچکترین اتفاق، صورت میخراشند و مویه میکنند. گریه کردنش را هم دوست دارم. رقت و عاطفه پنهانش را آشکار و چهرهاش را روشنتر میکند. چشمانش زلال و خمار میشوند؛ و ترکیب زیبایی میسازند.مراسم که تمام میشوند، خانه مادرش میرویم.
دو سه روز مرخصی گرفتهایم. پروندهام را تازه فرستادهام دادسرا و وقتم کمی بازتر شده.
خانه خلوت میشود.
بی رمقی را در چشمانش میبینم. خیلی خودش را اذیت میکند. بلند میشود که شام بیاورد برای مادر و بی بی که دو روز است چیزی نخوردهاند.
مینا خانم روی مبل کناریام مینشیند و آرام میگوید:
-من یه چیزی رو میخواستم از آبجی بپرسم، ولی دیدم حالش خوب نیست. میشه از شما بپرسم؟
-بفرمایین.
-یکی از دوستام توی کلاس ورزش، گفته هرهفته یه جلسه دارن خونه رییسباشگاهمون که با کائنات ارتباط میگیرن و اینا. میگفت رییس باشگاه، سرحلقه عرفانه؛ یهاصطلاحاتی میگفت درباره عرفان و اینا. دعوتم کرد که برم. خیلی از بچههای باشگاه میرن. درجات مختلف طی میکنن و اینا. مشکوکم بهشون.
نفس عمیقی میکشم.
باز خوب است فهمیده و نتوانستهاند فریبش دهند. میگویم:
-شکتون به جاست. این عرفانهای کاذب پر از فسادن. هم اخلاقی هم روانی. بهماطلاعاتشون رو بدین، پیگیری میکنم. اصلا طرفشون نرید.
یک لحظه احتمالی در ذهنم جرقه میخورد. میپرسم:
-ببینم، درباره شغل پدر و خواهرتون چیزی بهشون گفتین؟
کمی فکر میکند:
-نه... یادم نمیاد، سعی میکنم خیلی از آبجی حرف نزنم که از دهنم نپره یه موقع. بابا هم خیلی وقته بازنشست شده، حرفی نزدم در این باره.
آرامتر میگویم:
-خیلی مواظب باشین. شغل پدر و خواهرتون #حساسه؛ برای همین باید بیشتر #احتیاط کنین. این فرقهها دنبال گیر انداختن بچههای خانوادههایی هستن که این شغلای حساسو دارن؛ تا بتونن ازشون باج بگیرن. فکر نکنین با بازنشستگی پدر، همه چی حل شده. خیلیها بعد از بازنشستگی به دام افتادن.
حس میکنم ترسیده. میخندم و میگویم:
-لازم نیست بترسین. فقط توی فضای حقیقی و مجازی، حواستون به حفاظت اطلاعاتـ...
صدای جیغ بی بی،
رشته کلاممان را پاره میکند. فکر کنم دوباره شارژ سرکار علیه تمام شده و افتاده. میروم بالای سرش و آرام صدایش میکنم. جواب نمیدهد؛ مثل هفته پیش. به خاطر نگرانی مادرش، بیمارستان میبرمش.
فکر میکردم با یک سرم، مرخصش کنند.
اما دکتر بعد از معاینه، آزمایش تجویز میکند. مینشینم بالای سرش و دستش را میگیرم. به هوش آمده. با صدای گرفته گله میکند:
-میدونستی با یه آب قند خوب میشم، چرا بیمارستان آوردیم؟
-مادره دیگه، نگران میشه.
دستش را نوازش میکنم. دوباره میپرسم:
-مطمئنی دکتر گفت اون ضربه بهت آسیب نزده؟
-آره. چطور؟
-برات آزمایش نوشته.
مجبور است آزمایشها را برای آرامش خاطر بی بی و مادرش بدهد. قبل از این که جواب آزمایش را بگیرم، صدایم میزند. آهنگ صدایش نوازشم میدهد. برمیگردم:
-جانم؟
-جواب آزمایش رو تا خودم ندیدم به کسی نشون نده، باشه؟
-چشم.
دکتر با لبخند خاصی نگاهم میکند.
جواب آزمایش را دستم میدهد و میگوید:
-هواش رو داشته باش، خوب نیست توی دوران بارداری آنقدر ضعف داشته باشه.
بین حرفهایش به یک کلمه نامفهوم میخورم. "بارداری؟" شاخهایم شروع به روییدن میکنند:
-چی گفتین دکتر؟
-حدس میزدم، آزمایش گرفتم که مطمئن شم. چطور بعد از چهار ماه نفهمیدی مرد مومن؟ مبارکه!
و میرود و مرا با حیرانی یک حس ناشناخته تنها میگذارد. الان باید دقیقا چه حسی داشته باشم؟! نمیدانم! فقط میدانم نشاط عجیبی دارم که هیچوقت نداشتهام.
تا رسیدن به اتاقش پرواز میکنم.
نفس عمیق میکشم و در را باز میکنم. مادر و بی بی رفتهاند. نمیدانم قیافهام چه شکلی شده است که این طوری نگاهم میکند؟ میپرسد:
-خب؟ جواب آزمایش چی شد؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
بلند میخندم؛ مثل دیوانهها.
هنوز باورم نشده. دقیقتر نگاهش میکنم. جلو میروم. همچنان میخندم. یک «دیوانه» حوالهام میکند.
جواب آزمایش را میدهم دستش ،
چون بلد نیستم چطور بگویم سه نفر شدهایم!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #سی_وپنج
عقیق
هرکس که میخواست نیروی عملیات باشد، باید با سختگیرترین استاد دانشکدهمیگذراند: استاد مداحیان!
شنیده بود مداحیان تازه مسئول آموزش نیرو شده و تا قبل از آن، از بهترین نیروهایعملیاتی بوده و شوخی سرش نمیشود و اگر تا آخر دورهاش زنده بمانی، شانس آوردهای.
میگفتند طوری آموزشت میدهد که با گوشت و پوست و استخوانت آموزش را احساس کنی!
زور اول که مداحیان را دید،
مطمئن شد شنیدهها دروغ نبوده است. مداحیان با چهره خشک و جدی و لباس نظامی از مقابل همه رد شد. انگار میخواست زهرچشم بگیرد. به ابوالفضل رسید. روی چهرهاش دقیق شد. پرسید:
-اسمت چیه؟
-ابوالفضل غفاری.
لرزشی در چشمان مصمم مداحیان پیدا شد، اما طول نکشید و به این ختم شد که دو روز بعد، به دفتر مداحیان احضارش کنند.پا کوبید و با آزاد باش و دستور مداحیان نشست.
مداحیان بی مقدمه گفت:
-منتظر بودم پسر ابراهیم رو این جا ببینم، اما فکر نمیکردم شاگردم باشه.
بغضش را فرو داد و به تلخند کمرنگی اکتفا کرد. مداحیان گفت:
-از جزئیات شهادت پدر و مادرت خبر داری؟
-انفجار مین ضدتانک. این طور بهم گفتن.
-تو این رو قبول داری؟
دستی به صورتش کشید و نفس حبس شده را بیرون داد:
-نه!
-چرا؟
-بابای من همه اون محدوده رو مثل کف دست بلد بود. امکان نداره از مسیر بیراهه و پاکسازی نشده رفته باشه. از بلدچیها هم پرسیدم.گفتن اون محدوده خیلی وقت بوده که پاکسازی شده بوده. اما کسی پیدا نشد که ازش بپرسم. هیچ کدوم از کسایی که که توی آخرین ماموریتش همراهش بودن رو نتونستم پیدا کنم.
مطمئن شد مداحیان چیزهایی میداند که به شهادت پدر و مادر ربط دارد. نپرسید تا خودش بگوید. مداحیان گفت:
-جای گفتن بعضی چیزها اینجا به صلاح نیست. بیا به آدرسی که میگم تا باهات صحبت کنم.
مداحیان تا آخر دوره صبر کرد ،
تا ابوالفضل را به یک باغ در حاشیه شهردعوت کند. تمام باغ خشک شده بود جز چهار-پنج درخت توت آخر باغ.
مداحیان و مردی دیگر بودند.
منتظرش روی یک زیرانداز نشسته بودند.گوشه باغ، چند اتاقک کاهگلی و مخروبه بود. مداحیان دعوتش کرد که بنشیند. مرد رامعرفی کرد:
-همکار بازنشستهام، آقای زبرجدی. این جا هم باغ ایشونه.
چهره زبرجدی برایش آشنا بود؛
اما نمیتوانست به یاد بیاورد که او را کی و کجا دیده. زبرجدی خندید و گفت:
-بچه که بودم، همه اینجا سبز بود. پر از درخت توت و گردو و زردآلو. خشکسالی که شد، باغ خشک شد، به جز اون درختای توت که ریشه شون توی باغ بغلیه. این وقت سال توت خوبی میدن.
ابوالفضل سر به زیر منتظر شنیدن حرفهایی شد که شش ماه و سیزده سال برایش صبر کرده بود. مداحیان گفت:
-من و محمد با پدرت بودیم توی اون ماموریت. یه گروه تروریستی جدایی طلب بود. هرچی جلوتر میرفتیم، میفهمیدیم دست روی نقطه حساسی گذاشتیم. آنقدر که برای ساکت کردنمون، توی ماشین ابراهیم و خانمش بمب بذارن.
ابوالفضل درد شدیدی در قلب و مغزشاحساس کرد. تمام خاطرات تلخ بعد از شهادت پدر و مادر از ذهنش گذشت. لب گزید.
زبرجدی حال ابوالفضل را فهمید و در آغوشش کشید:
-نذاشتیم آب خوش از گلوشون پایین بره. تو هم نذار. این بهترین کاریه که میتونی برای شادی روح ابراهیم و مادرت بکنی!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #سی_وشش
فیروزه
بی بی دستان بشری را گرفت و نوازش کرد:
-دیگه انقدر سرت گرم درس و دانشگاه شده به ما سر نمیزنی!
-شرمنده بی بی. دلم براتون تنگ میشه ولی چه کار کنم؟
-هربار یه سری بزن! مگه من چندتا لیلا دارم؟
و بشری را محکم بوسید.
دلش میخواست سر روی پای بی بی بگذارد، مثل بچگیهایش! بی بی حرف دلش را خواند. دست زد روی پایش و گفت:
- بیا... بیا، مثل بچگیات روی پام بخواب!
بشری از خدا خواسته سر روی پای بی بی گذاشت. مادر که دید، گفت:
-خاک بر سرم، بی بی این لیلا دیگه گنده شده! بچه که نیست!
-هرچی بزرگ بشه، لیلا کوچولوی منه!
مثل همیشهاش، شروع به تعریف کردن، کرد:
-سر بچه آخریم که حامله شدم، قرار شد اگه دختر بود اسمش رو بذاریم لیلا. یه شب خواب دیدم رفتم جمکران. نشسته بودم توی حیاط، که یه دختر هفت هشت ساله نشست کنارم. خیلی قشنگ بود، مثل ماه. من رو مامان صدا کرد. یکم باهاش حرف زدم و فهمیدم لیلای خودمه. یکم وقت بعد دیدم یه نوری توی ایوون مسجد ظاهر شد و مثل سالای جنگ، انگار چندتا شهید آورده بودن. توی تابوت. دختر بچه بلندشد و رفت سمت نور و تابوت اون شهدا. هرچی صداش زدم و گفتم لیلا! لیلا! برنگشت. رفت تا رسید به نور. منم خوشحال بودم که حتما این بچهام یه چیزی میشه. به دنیا که اومد، اسمش رو گذاشتیم لیلا. ولی به شیش ماه نرسیده، مریض شد و از دستم رفت. تو اولین نوۀ دخترم بودی؛ فامیل ما بیشتر پسر میارن تا دختر. خواستم به یاد لیلا اسمت لیلا باشه، اما بابات زودتر با قرآن استخاره گرفته بود و گذاشته بود بشری. منم از رو نرفتم؛ شدی لیلای من، بشرای بابات.
این ماجرا را شاید صدبار از بی بی شنیده بود؛ اما از شنیدنش خسته نمیشد. بی بی را حتی بیشتر از مادر دوست داشت.
بی بی بزرگش کرده بود.
برای همین شنیدن حرفهای تکراری بی بی هم برایش جذاب بود.بی بی دستش را بین موهای بشری برد:
-غیر درس و مشق، فکر سر و سامون گرفتنم باش. من دلم نتیجه میخواد!
بشری خودش را به آن راه زد:
-انشالله بچههای مینا رو میبینید. یکم دیگه صبر کنید!
بی بی خندید:
-بچههای مینا هم به وقتش! فعلا بچههای لیلا تو اولویتن. هر گلی یه بویی داره!
بشری نگاهی شیطنت آمیز به مادر کرد:
-نه بی بی، آخه گل من کاکتوسه. نه رنگ داره نه بو. تازه دستتونم زخم و زیلی میشه خدای نکرده.
بی بی قهقهه زد و بشری را بوسید:
-تو گل لیلایی، لیلای منی... اصلا به هیچکس نمیدمت!
-منم باهاتون موافقم بی بی!
فقط مادر بود که نمیخندید.
چون میدانست بشری شوخی نمیکند و خیلی وقت است «نه» به دلبستگیهایش گفته است.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #سی_وهفت
رکاب (خانم)
مربی با بی حوصلگی لباس رزمی سفید پریا را مرتب میکند و با کمربند، میبنددش که باز نشود. غر میزند که:
-مگه نگفتم بگو مامانت جلوی لباست وو بدوزه که باز نشه؟
پریا موهای طلاییاش را که از روسریکوتاهش بیرون زده، به داخل هل میدهد و با صدایی کودکانه میگوید:
-چرا... ولی مامانم رفته ماموریت.
این حرفش، اندوهی عجیب در دلم میریزد. خاطرات بچگیام مرور میشود؛
نبودنهای همیشگی پدر و کارمندی مادر که باعث میشد بیشتر وقتها تنها باشم.
مادر کارمند بود؛
عصر میآمد و وقتی میآمد، خسته بود. نه این که نخواهد؛ نمیتوانست برایم وقت بگذارد. میترسم بچه خودم هم تنهایی بکشد.
-کجا رفته مامانت؟ مگه کجا کار میکنه؟
-کارمنده. نمیدونم. رفته ماموریت دیگه.
پریا میخواهد از زیر سوال در برود.
یاد بچگیهای خودم میافتم و جواب همیشگیام درباره شغل پدر.
مربی بلند میگوید:
-خب بچهها سرد کنید، کلاس تمومه!
پریا، مرا که میبیند به سمتم میدود:
-خاله!
در آغوشم جای میگیرد.
چقدر کوچک و دوست داشتنی است. محکم میفشارمش. من هم چند وقت دیگر صاحب یکی از این فرشتهها خواهم شد. پاک، معصوم و بی گناه. به اندازه تمام وقتهایی که بامادرش نبوده میبوسمش.
خیلی وقت بود با بچههای کوچک سر و کار نداشتم. چقدر از این دنیای کثیف دورند!
کمکش میکنم لباسهایش را عوض کند.
چند ماه دیگر، اولین بار مادر شدن را تجربه خواهم کرد و باید این کارها را بلد باشم. اصلا انگار خواست خدا بود همکارم زهرا بخواهد دنبال دخترش بروم!
پریا روی صندلی عقب ماشین مینشیند و کمربندش را میبندد.
کسی که پدر و مادرش نظامی باشند،
طبیعی است قانونمند تربیت شده باشد! یعنی بچه من هم مثل او آنقدر دوست داشتنی میشود؟
قطعا! نمیدانم چه کسی ناخنهای پریا را لاک زده، اما بچهام اگر دختر شد، به دستهایش لاک نمیزنم. مواد شیمیایی ممکن است پوست و ناخنش را آسیب بزنند. خودم از بچگی هم به لاک حساسیت داشتم.
از وقتی فهمیدهام باردارم،
روحیهام کمی لطیفتر و رقیقتر شده است. باهم میرویم سرکار و محیط پر تنش کاریام را نشانش میدهم.
به دنیا نیامده، جاهایی رفته هیچ کس،
حتی آدم بزرگها هم فکرش را نمیکنند. حس میکنم تازگیها به لطف مادر بودن، فطرت زنانهام را بیشتر درک میکنم. دقیقا در زمانی آمد که بین برزخ مرد یا زن بودن گیر کرده بودم.
من خیلی وقت است بسیاری از اخلاقیات زنانه را کنار گذاشتهام اما مرد نشدهام.
حالا با وجود این فرشته کوچک،
میتوانم «مادر»باشم و بهشت را زیر پاهایم حس کنم. هیچوقت فکر نمیکردم به عنوان یک مامور امنیتی، درباره چنین مسائلی فکر کنم!
دلم نمیخواهد بچهام بی مادر بزرگ شود.
از اول هم قرار نبود بچهدار شویم؛ چون دلم نمیخواست بچهام با حسرت زندگی کند. اما صلاح خدا در این بوده که یک فرشته کوچولو، بیاید وسط زندگی دوتا مامور امنیتی؛ آن هم ناخواسته.
ماه چهارم است و روح دارد.
برای همین دوستش دارم و حس غریبی میگوید او هم از همین الان دوستم دارد. خیلی وقتها با هم حرف میزنیم.
اما بین حرفهایمان، نمیگویم اگر پا به دنیا بگذارد، با مادر و پدری مواجه میشود که بیشتر وقتها نیستند. نگرانش هستم.
در عوض، آقای همسر ظاهرا نگرانیهای من را ندارد. خیلی هم خوشحال است. قیافهاش آن شب که فهمید بچهدار شدهایم چقدر بامزه بود. من گریه میکردم و او میخندید.
من بی صدا و او بلند.
آن قدر ذوق دارد،
که اسم بچه را هم انتخاب کرده! اگر پسر شد #امیرمهدی و اگر دختر شد #ضحی. سلیقه خوبی دارد.
هنوز به کسی نگفتهایم.
مادر اگر بفهمد، اجازه نمیدهد از خانه تکان بخورم. شده برود برایم استعفانامه تنظیم کند و تحویل مقامات ذی ربط بدهد!
خیلی وقت است از همه چیز دل کندهام.
از وقتی وارد این شغل شدم.
پدر و مادر، خواهر، بی بی و حتی همسر. دوستشان دارم؛ خیلی دوستشان دارم. اما نه بیشتر از کسی که #سربازش شدهام و خیلی وقت است دلم را در صحنش جا گذاشتهام. دوست داشتن و محبتم برای خانواده است و دلبستگیام برای او. اما تازگی، به این بچه دلبسته شدهام. بخشی از وجود من است.
نمیتوانم دلبسته نشوم.
از همین میترسم. میترسم دو وظیفهام باهم تداخل پیدا کند.
پریا آدرس میدهد،
تا به خانه مادربزرگش برسیم. پیادهاش میکنم و منتظر میشوم داخل خانه برود. برایم دست تکان میدهد و بوسه میفرستد. برایش دست تکان میدهم.
پریا انعکاس بچگیهای خودم است و شاید تصویر آینده بچهام است؛ آینده امیرمهدی یا ضحی کوچولوی من!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #سی_وهشت
عقیق
اگر فکرش را میکرد،
که ممکن است چنین بلایی سرش بیاید، سرتا پا سبز میپوشید. خب اگر وسط مرخصی احضار شوی و بگویند برو بین جمعیت که نیرو کم است، بهتر از این نمیشود.
عذاب وجدان گرفته بود که وسط آشوب،
آمده مرخصی اما چارهای نبود. یک مرخصی سی ساعته برای دیدن خانوادهای که سه ماه است ندیده بودشان.
سال هشتادوهشت،
هیچ کدام از نیروها استراحت نداشتند.
نفهمید چه شد که سرش ریختند. حتی نفهمید چطور زدند. به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر میکشد.
مسلح نبود. معلوم نبود اگر بیشتر از این بیکار بماند چند تکهاش کنند.
صدای هو کشیدن مردم در سرش میپیچید. دست به صورتش کشید تا خون را از چشمش پاک کند.
سینهاش سنگین شده بود و میسوخت. دهانش مزهی خون میداد. دستش را روی آسفالت خیابان گذاشت و با یک یا علی خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. انگار نیرویش از خودش نبود. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیاده رو دوید.
از پست سرش صدا میشنید که:
-ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش!
دوید تا به کوچه پناه ببرد.
سینهاش تیر میکشید و خون با سرفههایش بیرون میریخت. پای چپش را به سختی روی زمین میکشید. صدای جمعیت را میشنید که پشت سرش میدویدند. تندتر دوید. نمیتوانست نفس بکشد.
صدای فرمانده را از بی سیم میشنید اما صدا از گلویش خارج نمیشد. امتداد مادی* را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن رفت. داشت ناامید میشد. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند.
قدمهایش بی رمقتر شد؛
گویا پاها زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر میشد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید.
خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص.
دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش میخواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. پدر و مادر، الهام و امیر، پدربزرگ و مادربزرگ، سفر کربلا، خرمشهر و تمام زندگی را مرور کرد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد.
افتاده بود بین درختهای کنار مادی، نزدیک پل.
صدای دخترانهای را کنار گوشش شنید:
-برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکهات نکردن!
دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید.
سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد:
-اونور! بسیجیه از اونور رفت!
به سختی خودش را زیر پل کشید.
لب گزید که صدای نالهاش در نیاید. ته مانده رمقش را جمع کرد و پشت بی سیم گزارش موقعیت داد.
***
تنهاش را بالا کشید.
صورتش از درد جمع شد. نشست و به حسین گفت:
-خانوادهم که نفهمیدن؟
حسین ابرو بالا انداخت:
-مگه من جرات دارم بهشون بگم؟ دهنم رو باز کنم هفت جدم رو میاری جلو چشمم!
سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست. حسین گفت:
-واقعا زنده بودنت معجزهست.
-آره. نمیدونم چی شد یکی یقهم رو گرفت پرتم کرد توی مادی و خودش رفت.
-لابد از بچههای خودمون بوده. چه شکلی بود؟
-یه دختره بود، مانتویی! صورتش رو با پارچه سبز پوشونده بود.
-همون. از بچههای خودمون بوده.
تقهای به در خورد و زبرجدی با یک جعبه شیرینی وارد شد:
-چی سر خودت آوردی؟ هنوز زوده واسه مجروحیت!
ابوالفضل خندید و با زبرجدی دست داد. حسین رو به زبرجدی کرد:
-حاجی ببین مردم چقدر زرنگن! سریع مجروح میشن که بقیه کارا رو از روی تخت تماشا کنن.
-من فکر میکردم حالا که مرخصی گرفتی میشه بیام خونهتون ببینمت!
حسین باز هم به جای ابوالفضل جواب داد:
- آخه این خودش تنش میخاره! هرچی میشه سریع آقا داوطلبه. نه که مجردم هست، از هفت دولت آزاده.
زبرجدی خندید:
-متاهلاشم همینن تو این جور شرایط. خب، نگفتی چی شد؟
-هیچی! اصلا نفهمیدم چی شد که ریختن سرم. منم وقتی یکم آتیششون خوابید، از دستشون در رفتم و دویدم توی کوچه. افتادن دنبالم، داشتن بهم میرسیدن که یکی لباسم رو کشید و پرتم کرد بین درختای کنار مادی، در گوشم گفت برم زیر پل و خودش رفت. یه دختر بود انگار. ولی سبز پوشیده بود، صورتشم پوشونده بود. حسین میگه احتمالا از بچههای خودمون بوده.
*:مادی به جویها و نهرهایی گفته میشود که جهت تقسیم مقداری از آب زاینده رود در شهر اصفهان در زمان صفویان توسط شیخ بهایی احداث گردید. البته امروزه بیشتر این مادی ها خشک و به فضای سبز تبدیل شده یا آب به صورت موقتی در آنها جریان دارد.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #سی_ونه
فیروزه
تقریبا تمام قسمتها درگیر «وقایع هشتادوهشت» شده بودند؛ مستقیم یا غیرمستقیم.
بشری هم آغاز کارش را با 88 شروع کرد. تجربهی سخت اما خوبی بود.
شعلههای آتش از سطل زباله و موتور سیکلت کنارش زبانه میکشید.
دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را میسوزاند و سوی چشمانش را کم میکرد. روسری سبز را دور صورتش بست.
تا این جا سوژهاش را تعقیب کرده بود. حالا باید او را از جمعیت خارج میکرد و به کوچه پس کوچهها میکشاند تا بتواند دستگیرش کند. راحت نبود؛ باید جمعیت متفرق میشدند تا در پی اش، سوژه که لیدر به حساب میآمد هم فرار کند.
بالاخره گارد ویژهای که بشری منتظرش بود رسید. جمعیت پراکنده شدند. بشری خودش را به زنی که دنبالش بود نزدیک کرد و سایه به سایهاش دوید.
کسی فکر نمیکرد بشری قصد تعقیب داشته باشد. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار میکردند.
چشمش به مردی خورد که با سر و صورت خون آلود، به سختی خودش را میکشید تا از دست آشوبگرها فرار کند.
نمیتوانست خوب بدود. بشری خودش را از جمعیت کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درختهای کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل. میتوانست سوژه را هم زیر یکی از این پلها گیر بیندازد. منتظر زن شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه آن قدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند.
جوان تندتر دوید.
بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. تصمیمش را گرفت.
کار خطرناکی بود که میتوانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛ و اگر این کار را نمیکرد، شاید جنازه جوان هم به خانوادهاش نمیرسید. بسم الله گفت و دست دراز کرد.
قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگتر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاکها. انگار داشت شهادتین زمزمه می کرد.
خونی که از دهانش میریخت،
لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفسهای یکی در میانش میشد فهمید درد زیادی را تحمل میکند. بیشتر از این کاری از دست بشری برنمیآمد. آرام در گوش جوان گفت:
-برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکهت نکردن!
صدای همهمه نزدیکتر شد.
حتی پشت سرش را نگاه نکرد. از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد:
-اونور! بسیجیه از اونور رفت!
زن پیشاپیش جمعیت میدوید.
وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشهای خزید و خودش را در خیابان و کوچه پس کوچهها پنهان کرد. حالا بشری مانده بود و زنی که دنبالش میگشت. زن متوجه بشری نبود و داشت مسیر خودش را میرفت. درحال راه رفتن، شال و دستبند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری رفت بین درختهای کنار مادی و دنبال زن رفت.
منتظر شد تا به پل نزدیک شود.
موقعش که رسید، از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست زن به داخل مادی، انداختش روی چمنها.
زن جیغ خفهای کشید.
سبکتر از چیزی بود که بشری فکر میکرد. قبل از اینکه زن بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت:
-هیس! مامورا...
بشری مطمئن بود زن آموزش دیده است و خودش را برای مبارزه آماده کرد. زن لحظهای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است. اخم کرد:
-تو ماموری!
قبل از اینکه بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت. در حدی نگه داشت که زن برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دستبند به نردههای کنار پل وصل کند. صدای خس خس نفسهای زن را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش.
زن با دست آزادش، خنجر را در شکم بشری نشانده بود و حالا میخواست بیرونش بکشد. بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. دست زن را گرفت تا خنجر را بیرون نکشد. نفسش بالا نمیآمد. مچ زن را پیچاند تا خنجر را رها کند. صدای ترق استخوان زن را شنید. زن از درد به خود پیچید. به سختی گفت:
-به این راحتیا نیست خانوم کوچولو!
بشری که داشت زن را میگشت، با پشت دست به دهان زن کوبید:
-زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست...
خون گرمی که روی لباسها و بدنش میخزید، توانش را آرام آرام خارج میکرد. با صدایی که از ته چاه در میآمد، گزارش موقعیت داد.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #چهل
رکاب (آقا)
اولش میگفت لازم نیست بیایم؛
اما نتوانستم. دلم میخواهد این روزها تنهایش نگذارم. برایش کم گذاشتهام. برای همین مرخصی ساعتی گرفتم که باهم برای سونوگرافی برویم.
نه من شبیه مردهایی هستم که همراه همسرشان آمدهاند، نه او شبیه زنهای دیگر. ظاهرمان شبیه است؛
اما خودمان میدانیم دنیایی که در آن زندگی میکنیم زمین تا آسمان با بقیه مردم فرق دارد. دغدغههایمان، رابطهمان، سبک زندگی کردنمان و...
زنها دو به دو با هم حرف میزنند،
اما او ساکت است. الان که دقت میکنم، از بقیه زنها چهارشانهتر و بلند بالاتر است. برعکس بقیه که به خودشان رسیدهاند، روسری ساده سبزش را سر کرده و طبق عادت، دور و برش را میپاید.
چشم در چشم میشویم.
لبخند میزند و پشت لبخندش، نگرانی را میبینم. پاسخش را با لبخندی میدهم که بگویم آرام باشد.
تصویری که روی مانیتور افتاده،
برای من واضح نیست و چیزی از آن نمیفهمم اما چون میدانم این تصویر مبهم، بچهمان است با شوق نگاهش میکنم.
چقدر تغییر کردهام!
قبلا برای هیچ چیز آن قدر ذوق زده نمیشدم؛ کلا احساساتم خیلی میدانی برای جولان دادن نداشت. اما حالا حس میکنم میتوانم تا ته دنیا بدوم.
دکتر میگوید سالم است و پسر!
سالم بودنش بیشتر خوشحالم میکند. چه فرقی میکند پسر یا دختر باشد؟ مهم این است که من دارم پدر میشوم.دستانش را میگیرم:
- پس شد امیرمهدی!
پلک برهم میفشارد و تایید میکند.
چشمانش زلال شده و میدرخشد اما به اندازه من خوشحال نیست.
داخل ماشین مینشینیم. میگویم:
- خب، حالا بریم بستنی بخوریم. موافقی؟
سرش را پایین انداخته و حرفی نمیزند. لبهایش را برهم میفشرد. به طرفش میچرخم:
-چیزی شده؟
اخم میکند و به انگشترش خیره میشود.
اخم او یعنی زار زار اشک ریختن. اشک در چشمهایش جمع شده. با صدای لرزانی که از او بعید است میگوید:
-میترسم!
ترس؟ او و ترس؟
-از چی میترسی؟
صدایش لرزانتر میشود.
تا به حال ندیده بودم این طور ضعف نشان بدهد. تلاشش برای نگه داشتن گریه بی اثر میماند:
-ما نمیتونیم مامان و بابای خوبی باشیم...بچه پدر و مادر میخواد! ما هیچوقت نیستیم... اصلا معلوم نیست دو روز دیگه زندهایم یا مرده؟ تکلیف این بچه چیه؟
و صدای هق هقش بلند میشود.
گریهاش برایم غریب است و دوست داشتنی. خوشحالم که بعد از مدتها میتواند با من درباره نگرانیهایش حرف بزند و فشار روانیاش را تخلیه کند. آدم اگر گریه نکند پژمرده میشود. گریه نشان زنده بودن روح است.
قبل از این که حرفی بزنم میگوید:
-تو پدری، طبیعیه همیشه نتونی پیشش باشی، اما من چی؟ میدونی چه وظیفه سنگینیه؟ اگه نتونم؟! به خدا این بچه گناه داره!
دستش را میگیرم. حق دارد.
من نمیتوانم احساسات مادرانهاش را بفهمم. راست میگوید؛ امیرمهدی مثل بقیه بچهها بزرگ نخواهد شد. من هم نگران میشوم. شاید برای تسکین خودم است که دستانش را میگیرم:
-راست میگی... اما ما که نخواستیم بیاد! خدا خواست. مطمئن باش خدایی که خلقش کرده خودش هواش رو داره، بیشتر از مادر هواش رو داره!
و یک دستمال میدهم که اشکهایش را پاک کند. دوباره چشمانش همان حالت خمار و زلال را پیدا کرده. سرش را تکان میدهد و تایید میکند.
-خب... بریم بستنی بخوریم؟
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #چهل رکاب (آقا) اولش میگفت لازم نیست بیایم؛ اما نتوانستم
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #چهل_ویک
عقیق
از پاییز 88 که به تهران اعزام شد،
فهمید اغتشاشات تهران بسیار گستردهتر از اصفهان است و برای همین، هم خودی و هم غیرخودی تمرکز را روی تهران گذاشتهاند.
آتش فتنه،
داشت مردم عادی را هم میسوزاند و از صدای نعره مستانه حامیان غربی و عبریاش، پیدا بود میخواهد ایرانی را در خود ببلعد.
بالای پل هوایی ایستاده بود.
جمعیت در خیابان موج میزد و در میدان امام حسین(ع) دریا میشد. نه شبیه دسته عزاداری بود نه تظاهرات؛ چیزی ترکیب این دو. پرچمهای بزرگ «یا حسین(ع)» روی دستها میچرخید. به جز کسانی که کفن پوشیده بودند، بقیه جمعیت یک دست سیاه بود.
🏴-در روز عزا حرمت ارباب شکستند. علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
با شنیدن شعر،
حرارتش به اندازه پرچمهای آتش گرفته بالا رفت. همین چندروز پیش بود.
آنچه را میدید باور نمیکرد.
این بار نه سطلهای زباله و ماشین پلیس، که دسته عزاداری در آتش میسوخت.
با دیدن شعله میان پرچمها،
احساس کرد آتش از درون او زبانه میکشد. تعدادی از عزاداران در آتش میسوختند.
🏴-این فتنه گران راه عزادار تو بستند. علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
شعر مردم، خاطرات روز عاشورا را برایش زنده میکرد و باعث میشد در سرمای دی ماه، وجودش گر بگیرد. همان روز وقتی به خودش آمد و دید همراه بقیه نیروهای امنیتی وامدادی مشغول کمک به عزادارهاست، فهمید کار فتنه و فتنهگرها تمام است. ارباب بی سر مثل همیشه به داد رسید و مرز کمرنگ میان حق و باطل را مشخص کرد.
مظلوم نماهای مدعی سیادت،
با آتش زدن پرچم های عزاداری نشان دادند از نسل همانهایند که خیام حرم الله را به آتش میکشند. پای حسین(ع) و عباس(ع) که میان آمد، غیرت در سینه حبس شده مردم بیرون ریخت.
جمعیت فریاد یا حسین(ع) را کشیدند و پشت سرش، نام ارباب را تکرار کردند.
فریاد یا حسین(ع) میتوانست مرهمی بر قلب زخم دیدهاش باشد.
حس میکرد در هشت ماه فتنه، به اندازه هشتاد سال پیر شده است.
همین چندروز پیش بود،
که پیش چشمش یک بسیجی را با قمه شهید کردند و صدا از هیچ یک از حامیان حقوق بشر درنیامد. همه داشتند برای آزادی زندانیان سیاسی فریاد میزدند و بسیجیها و امنیتیها، به جرم نداشته کف خیابانهای تهران کتک میخوردند.
صدای بی سیم درآمد:
-اعلام موقعیت؟
لبخند تلخی زد.
به لطف مولا همه چیز خوب بود. دلش میخواست بالای پل هوایی، از خستگی بگیرد بخوابد. اما مگر صدای غیرت زخم خورده مردم میگذاشت؟
🏴-علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
🏴علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #چهل_ودو
فیروزه
تا وقتی بنر تسلیت را روی دیوار اداره ندید، باورش نشد. تازه سرپا شده بود که خبر را شنید. میگفتند داخل ماشین بوده که کوکتل مولوتوف را انداختهاند داخل و...
🌷🕊«شهادت مظلومانه هم رزم و سرباز جان بر کف و گمنام امام زمان(ارواحنا فداه)، برادر (...) مداحیان را به شاگردان، همرزمان و خانواده ایشان تسلیت عرض میکنیم.»
سرش تیر کشید.
پرونده «مداحیان»نیمه کاره مانده بود؛ این یعنی وقت گریه و زاری نیست و عزاداری باشد برای وقتی که پرونده تحویل دادسرا شد.
قرار شد با چند نفر از نیروهای عملیات،
برای ادامه کار جلسه داشته باشند. جز او، همه مرد بودند. نگاههای سنگین را روی سرش حس میکرد اما به اندازه تحمل وزن نگاهها قدرت داشت.
امینی، معاون مداحیان، شروع کرد:
-شهادت آقای مداحیان رو تسلیت میگم. ایشون از بهترین نیروهای عملیاتی ما بودن و انتظار چنین اتفاقی رو نداشتیم. الان شرایط حساسی داریم و با کمبود نیرو مواجهیم. برای همین لازمه چندنفر از شما که شاگردهای ایشون بودید، کارشون رو ادامه بدید. بقیه همتیمیهای ایشون، با وجود این که نیروی عملیاتی نبودن ولی خیلی زحمت کشیدن. خانم صابری (نام مستعار بشری) توی این جریان شدیدا مجروح شدن و تازه از بیمارستان مرخص شدن. خانم صابری، لطفا به دوستان یه توضیح بدید.
بشری نگاهی به حاضران جلسه کرد.
مرد جوانی با شنیدن مجروحیت بشری سرش را کمی بالا آورد و دوباره به روبه رو خیره شد. چهره مرد آشنا بود. کمی روی صندلی جابهجا شد:
-خواهش میکنم... بنده هم از طرف خودم تسلیت میگم، برای همه ما ناراحت کننده بود. خوشبختانه با وجود کمبود نیرو و مشکلاتی که داریم، پیشرفت خوبی داشتیم و تونستیم چند نفر از مهرههای اصلی رو دستگیر کنیم که عضو سازمان مجاهدین خلق هستن. ما با یه شبکه گسترده طرفیم که دو تا وظیفه مهم دارن، یکی کشته سازی و یکی پوشش رسانهای اغتشاشات. خیلی حرفهای عمل میکنن و آنقدر پوشش قوی دارن که حتی تا همین الان، یه بهونه محکمه پسند برای دستگیری بعضیهاشون نداریم. طبق اعترافاتی که از یکی از عواملشون گرفتیم، کسانی که وظیفه کشته سازی دارن آموزش دیده اشرف هستن و افرادی که کار رسانهای رو بر عهده دارن، اکثرا از نخبههایی هستن که برای تحصیل یا به دلایل سیاسی، به کشورای اروپایی مهاجرت کردن. قبل از شروع این جریانات ما با موج ورود این نخبهها به داخل کشور مواجه شدیم و کسی هم نتونست جلوشون رو بگیره. شدیدا دارن فعالیت میکنن، با پوششهای مختلف خبرنگار، ناشر، رییس تشکل دانشجویی، نویسنده، دانشجو و حتی تاجر و فروشنده! الان ما با این شبکه طرفیم که اگه جلوشون گرفته نشه، این پروژه کشته سازی ادامه میکنه و کار رسانهایشون هم برای راهاندازی مکملش میشه. اگر هم دستگیر بشن، تازه بهونه علیه دستگاههای امنیتی میشه. باید مهارشون کرد.
مرد جوان که داشت با انگشتر عقیقش بازی میکرد، گفت:
-خب تکلیف تیم ترورشون مشخصه. با ما طرفن. برای تیم رسانهایشون برنامهای دارین؟
بشری نفس عمیقی کشید:
-بله. برای اونا هم برنامه داریم. بچهها دارن پیگیری میکنن. الان ما به نیروهای عملیات نیاز داریم تا هرکسی بتونه کار خودش رو انجام بده و کارها قاطی نشه. چیزی که مهمه، اینه که ما فقط با چندتا تروریست بزن بهادر و بی کله یا چندتا بچه روشنفکرنما و بی عرضه طرف نیستیم؛ یه چیزیه بین این دوتا.
جوان سرش را تکان داد:
-فکر میکنم تا حدودی متوجه شدم.
امینی رو به بشری کرد:
-خانم صابری، پرونده رو بدید به آقایابراهیمی مطالعه بکنند، یه جلسه توجیهی بذارید براشون تا کاملا با جریان پرونده آشنا بشن، یا علی.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🍀
قسمت #چهل_وسه
رکاب (خانم)
حس میکنم معدهام به هم میپیچد.
به ساعت نگاه میکنم. چشمانم میسوزد و سخت میتوانم عقربهها را تشخیص دهم. الان پنج ساعت است که از جایم تکان نخوردهام. صدای اذان میآید.
قبل از این که بلند شوم، مطهره لیوان آب جوش و نبات را جلویم میگذارد.
درحالی که تشکر میکنم،
دست میگذارم روی چشمانم و شقیقههایم را ماساژ میدهم. مطهره روی شانهام دست میگذارد:
-به خودتم اهمیت نمیدی، فکر اون کوچولو باش که باید پا به پای تو گرسنگی بکشه!
نگاهی به همکار دیگری که در اتاق ایستاده میکنم و معترضانه به مطهره میگویم:
-هیس!
-چرا نمیخوای کسی بفهمه؟ میترسی مراعاتت رو بکنن، یه موقع خدای نکرده فشار کاریت کم بشه؟
-باور کن الان وقت لوس بازی و مجروح شدن نیست. امیرمهدی منم از همین الان یاد میگیره توی شرایط سخت طاقت بیاره.
-از همون اول که دیدمت فهمیدم خیلی خل و چلی! پاشو افطار کن، بعد هم برو خونه. دیشب شیفت بودی کافیه!
بلند میشوم؛ کمرم تیر میکشد.
الهی بمیرم برای این بچه که مادری مثل من دارد. کمی سرگیجه دارم. به دیوار تکیه میدهم و آب جوش و نبات را سر میکشم. جان میگیرم و سجاده را کف اتاق پهن میکنم.
بعد از افطار مطهره چند لقمه نان و پنیر به خوردم میدهد و نمیگذارد بمانم. ماشین نیاوردهام، قرار است «او» دنبالم بیاید.
همراه را تحویل میگیرم.
پیام داده است که دور و بر ساعت ده، دنبالم میآید.
تقاطع را دور میزند تا مجبور نشوم از خیابان رد شوم. قبل از سوار شدن، دسته گل نرگس را روی صندلی میبینم.
او از من هم دیوانهتر است!
به رسم همیشگی، گل را میبویم و میبوسم. راه میافتد. دوباره معدهام درهم میپیچد. هوس زولبیا و بامیه کردهام.
اولین بار است که دلم آنقدر برای چیزی ضعف میرود! دو دل میشوم که بگویم یا نه؟
میگویم:
-میگما... میشه یکم زولبیا و بامیه بخری؟
می خندد:
-چه عجب... بالاخره شما هم یه چیزی خواستین! البته شما که نه، امیرمهدی هوس کرده، مگه نه؟ مامان بزرگا چی میگن؟ امم، آهان! ویار، درسته؟
آب میشوم و در لاک دفاعی میروم:
-نمیخوام اصلا.
-باشه باشه، ببخشید!
جلوی یک قنادی نگه میدارد. به درخواستش پیاده میشوم که انتخاب کنم. همان ورودی، بوی کیک اذیتم میکند. نمیتوانم وارد شوم. به ماشین برمیگردم به.
با یک بسته زولبیا و بامیه داخل ماشین مینشیند.
با ذوق بچگانهای در جعبه را باز میکنم و یک بامیه، مثل نخوردهها، داخل دهانم میگذارم.
نگاهم میکند و میخندد. اخم میکنم:
-به من چه؟ پسرت شکموئه!
-لواشک میخوای؟ من شنیدم خانما چیزای ترش دوست دارن!
و چند بسته لواشک و آلوچه از پلاستیک در میآورد. دستم را مقابل دهانم میگیرم:
-نه! من حالم از ترشی بهم میخوره، از بچگیام بوی ترشی بهم میخورد، سردرد میگرفتم.
راه میافتد:
-واقعا موجود عجیبی هستی!
بامیه را قورت میدهم:
-دلتم بخواد.
دست دراز میکند که بردارد، روی دستش میزنم:
-اینا فقط مال من و امیرمهدیه.
میخندد. به خانه میرسیم.
ساعت یازده است. تلوزیون را روشن میکند. از همین الان، پیشواز عید فطر رفتهاند. کی رمضان تمام شد؟
هوس املت کردهام. دلم ضعف میرود.
گوجهها را میشویم و میخواهم خرد کنم که چاقو را از دستم میگیرد:
-چرا مثل خنجر نظامی دستت میگیری؟ این چاقوی آشپزخونهست! بذار خودم خرد میکنم.
یک قاچ گوجه در دهانم میگذارم. همانطور که نگاهش به گوجههاست، میگوید:
-میگم، به نظرت طوریه اگه برای عید فطر کنار هم نباشیم؟
-چطور؟
-باید برم خارج از شهر... کجاش رو نپرس!
-کی تا حالا پرسیدم؟
-این از اون حساسهاست.
-کدومش حساس نبوده؟
-ممکنه برنگردم.
-همۀ ماموریتای ما همینه.
لبخند میزند:
-بعد نماز صبح باید برم.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #چهل_وچهار
عقیق
صدای قرآن عبدالباسط دل زخم خوردهاش را نوازش میداد. بوی اسپند میآمد.
کفشهایش را داخل جاکفشی گذاشت.
جمله روی بنر که چهلمین روز شهادت مداحیان را تسلیت میگفت، قلبش را میخراشید. رفتن مداحیان، داغ پدر را تازه کرد. مخصوصا که نحوه شهادتش هم بی شباهت به پدر نبود. سوختن در خودرو، شاید دردناکترین و مظلومانهترین نوع شهادت بود.
مخصوصا زمانی که در #گمنامی باشد.
آتش و گمنامی، ترکیب غم انگیزی میسازند که اهل دل را میرساند به #مدینه، سال یازدهم هجری...!
هنوز وارد نشده بود که زبرجدی را دید.
داشت با خانمی حرف میزد. توانست خانم صابری را بشناسد. مثل زبرجدی بلندبالا و نسبتا چهارشانه بود. برعکس همیشه، رویش را طوری با چادر گرفته بود که شناخته نشود.
زبرجدی بازوی صابری را فشرد.
چشمان ابوالفضل گرد شد! زبرجدی وقتی خواست برود سمت مردانه، ابوالفضل را دید. فهمید ابوالفضل از برخوردش با صابریمتعجب است. آرام گفت:
-دخترمه.
ابوالفضل حرفی نزد.
شاید حتی شگفت زده هم نشد. انگار چنین انتظاری داشت. فهمید چاقو خوردن دختر زبرجدی، درجریان پرونده مداحیان بوده است. صابری تا قبل از آن یک همکار بود اما حالا مجهول شده بود. شاید میخواست بداند چرا که دختر زبرجدی وارد این شغل مردانه شده؟ مگر پسر ندارد که ادامه شغل پدری را به پسر بسپارد؟
وارد نمازخانه اداره شد.
نشست جایی که به چشم نیاید. صدای گریه کسی نمیآمد، شانهها نرم نرم تکان میخوردند. مردهایی از جنس مداحیان، عادت نداشتند بلند بشکنند.
اصلا بی صدا و بی هیاهو بودن،
خصلت اصلی بچههای امنیت بوده و هست.
یکی از همکارها مداحی میکرد. کم کم دم گرفتند و آرام شروع به سینه زدن، کردند. مداحیان از داخل عکس به همه میخندید. انگار میخواست بگوید «دیدید بعد این همه سال، بالاخره توانستم بروم؟»
هیچکس از مردم عادی،
شهادت مداحیان را نفهمید. خانوادهاش هم در مراسم ختم گفتند در تصادف کشته شده. این مراسم چهلم را هم، همکارهایش برای آرام کردن دل خودشان گرفتند؛
وقتی پرونده مختومه شد و توانستند باند ترور و کشته سازی را از هم بپاشند.
به خودش که آمد،
دید صورتش خیس شده و مثل بقیه، شانههایش میلرزد. روزهای آموزش تحت نظر مداحیان، سخت گیریهای پدرانهاش، صمیمیتهای دوستانهاش و خاطرههایش از پدر، یکی یکی از مقابل چشمان ابوالفضل رد میشد. خوب که زیر بال و پر ابوالفضل را گرفت و خیالش راحت شد که ابوالفضل از آب و گل درآمده، گذاشت و رفت. انگار اصلا ابوالفضل را تربیت کرد که جای خالی اش را پر کند. شاید هم خواسته وقتی در بهشت، ابراهیم را دید، با افتخار بگوید هرچه توانستم برای پسرت انجام دادم.
صورتش را با دست پوشاند که کسی اشکش را نبیند. دلش پدر را میخواست که تشر بزند: «مرد که گریه نمیکنه!»
دلش هوای مداحیان را کرده بود،
که سرشان فریاد بکشد و مجبورشان کند هفتاد بار یک نفس شنا بروند، با پنج کیلو بار بیست بار دور محوطه آموزش بدوند و برای خوردن غذا تا فردا صبر کنند.
به سینه میزد و همراه مداح زمزمه میکرد:
-ندارم غیر تو فکر و خیالی... بنفسی انت و اهلی و مالی (جان و خانواده و ثروتم به فدای تو)
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا