eitaa logo
رمان کده
2.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بیان معنوی
درمان ناباروری!!!!!!! درمان مشکلات ناباروری از قبیل : و تمامی مشکلات ناباروری تنها با دارو های گیاهی با رژیم غذایی مناسب 🤩😍 فقط کافیه اینجا کیلیک کنی تا وارد کانالشون بشی و خودتو درمان کنی 😍🤗 همراه با مشاوره رایگان😘
‌ ‌‏آروم درِ گوشش بگید: ‏چقد خوبه وسط شلوغی های این زندگی پیدات کردم تا دوست داشته باشم ‏و این می ارزه به گم کردنِ همه 😌♥️ ‌ https://eitaa.com/romankadeh
💕💕 آرامش میتونه برق تو نگاهش باشه وقتی در باز میشه و میاد تو🌸 آرامش میتونه یک جور عطر خاص باشه که وقتی بغل دستت میشینه بوش میپیچه توی بینیت و سر مستت میکنه🍃 آرامش میتونه لبخند رو لباش باشه وقتی بهش غر میزنی یا لبایی که ”من کنارتم” رو توی گوشِت زمزمه میکنه💕 ببین آدم به تنهایی هم میتونه آرامش داشته باشه اما زندگی با عشق یک طور غیر قابل وصفی شیرین میشه❤️ یک طور غیر قابل وصفی قشنگ تر به نظر میاد یک طور غیر قابل وصفی همه چیز بوی زندگی به خودش میگیره یک طور غیر قابل وصفی امید تو دلت خونه میکنه یک طور غیر قابل وصفی پر از نشاط و شادابی میشه میفهمی که چی میگم؟! :)❤ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
💕 فقط جایی که شاعر میگه: حتی یه لحظه از فکر تو غافل نمیشم بی تو هلال ماهم کامل نمیشم ♥️ https://eitaa.com/romankadeh
animation.gif
344.7K
⭕️توجه توجه‼️ 🔥قاتل دیابت شناسایی شد😱😱 ❌اگر کبد چرب داری💢 ❌اگر از دیابتت خسته شدی💢 ✅چاره کار اینجاست👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1339359568Cee58e01a5a ✅مشاوره کاملا رایگان🍃 برای دریافت مشاوره رایگان وارد شوید https://formafzar.com/form/vdyz2 برای مشاهده نمونه های درمان شده کلیک کنید👉👉👉👉👉
💕💕 بخوام از حس و‌ حالم بگم وقتی که پیشمی حقیقتش کم میارم کلمه‌ایی نیست که بتونه در مقام عشق تورو وصف کنه🥺♥️ من آدم قشنگ زیاد دیدم اما این همه قشنگی توی یه آدم ندیدم من وجودمو ذره ذره‌شو به غافله‌ی چشمات باختم...😍 https://eitaa.com/romankadeh
💕💕 نیاز دارم باهات ساعت ها حرف بزنم؛ نیاز دارم چشماتو از نزدیک ببینم؛ نیاز دارم به بودنت،نیاز دارم کنارم باشی؛ خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی ...❤️😍 ‌ https://eitaa.com/romankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕 و من در این قحطی عشق ❤️‍ سیـراب دوست داشتنت شدم 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
هدایت شده از کانال مداحی
بو بی بو🤭 اگه نگران بوی بدنت تو این هوای گرم هستی دیگه نگران نباش 😳😳 ما اومدیم تا برای همیشه باشی😍 اونم با محصولات کاملا و 🍀 اینم لینکمون👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/952697177Cc708d1cac5 بزن روی لینک و عضو بشو تا دیر نشده🤩🤩
🍃❤️ نرسد اگر به علی کسی،به کجا رود به کجا رسد بخدا قسم که اگر کسی،به علی رسد بخدا رسد ...🖤 ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
^^ سپآس‌عشق‌ِتورآکه‌برآیِ‌مَن‌ تازه‌ترین‌مُعجزه‌است ۰🧡۰ 💜🌿 🥰 🌸💕 https://eitaa.com/romankadeh
💕💕 محدودم کن به دوست داشتنت... دلم می خواهد به جز 😍 چیزی به چشمِ نیاید... ❤️ 😍 https://eitaa.com/romankadeh
💕💕 رَبّـــــنا آتِنا🤲 فِے الدنیــا یـــارم!😍 و فِے الآخــــره ڪنــارم🥰😉 😍 ❤️ https://eitaa.com/romankadeh
💕💕 🌸امام علی عليه السلام: هميشه با همسرت مدارا کن، و با او به نيکی همنشينی کن تا زندگيت باصفا شود.😍 (مکارم الاخلاق، ص ۲۱۸) https://eitaa.com/romankadeh
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#پارت۲۶۰ - امیدوارم همینجور باشه که میگی . از پله ها بالا رفت و روی آخرین پله دوباره به طرفش بر
از دستش بیفتد،مسیح در حالی که وسایلش را روی مبل می گذاشت چشمانش را ریز کرد و با اخمهای گره کرده با شک گفت: -چرا هر بار منو می بینی مثل دیوونه ها میپری هوا؟! -آخه همیشه بی خبر میای خونه. با تمسخرگفت: -یعنی باید قبل از ورودم اجازه بگیرم. برای برداشتن کتابش خم شد و گفت: -نه منظورم این نیست ، میگم یه زنگ بزن و بگو زود میای خونه. -چرا باید زنگ بزنم،اینجا خونه منه و منم هر ساعتی که دلم بخواد می تونم بیام خونم. کلافه با غیظ گفت: -شش دانگ این خونه مبارکت باشه. کتاب و لپتاپش را بر داشت و به طرف اتاقش رفت. حوصله بحث با مسیح را نداشت شاید می ترسید که با بحث بی مورد فرصت طلایی ای را که بدست آورده است از دست بدهد.اما نمی دانست چرا لحظه ای در برابر نگاه پر از شک مسیح عصبانی شده و کنترلش را از دست داده است. وضو گرفت و شروع به خواندن نماز کرد وسط نمازش بود که مسیح پس از چند تقه ای که به در زد بی اجازه وارد اتاقش شد و گفت: -کجایی تو !... چرا جواب نمی دی؟. ولی وقتی متوجه شد افرا در حال عبادت است بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. بعد از نماز سجاده اش را سر جایش قرار داد و از اتاق خارج شد. مسیح سرگرم مطالعه پرونده ای بود درحالیکه به طرف آشپزخانه میرفت پرسید: -با من کاری داشتی؟ بدون اینکه سرش را از روی پرونده در دستش بردارد گفت: -تو در اتاقمو قفل کردی !
دو فنجان از کابینت برداشت وگفت : -شرمنده یادم رفت کلید و سرجاش بذارم -دلیلی برا قفل کردنش داشتی در حالیکه در فنجان ها چای میریخت گفت : -ساغر!.. اون خیلی کنجکاو و شیطون نمیخواستم باعث کنجکاویش بشه -باید قبل از اینکه مامانم متوجه این موضوع بشه این کارو میکردی تکه ای کیک برید ودر پیشدستی گذاشت و گفت : -مامانت وقتی من مریض بودم متوجه شده که اینهم تقصیر تو که مانع کنجکاویش نشدی ............. حالا جوابشوچی دادی؟ سینی را برداشت و از آشپزخانه خارج شد مسیح با سنگ دلی تمام جوابش داد: -گفتم : اونوقت که منو مجبور به این ازدواج میکردین؛ باید فکراینجاش میبودید! برای کنترل خشمش لحظه ای چشمانش را برهم فشرد ونفس عمیقی کشید اصلا نمیخواست با او بحث کند. چای و پیشدستی کیک را مقابلش روی میز قرار داد و گفت: -کیک تازه است ،.....عصری درست کردم! روی مبل روبرویش نشست .مسیح با گوشه چشم نگاهی به کیک انداخت وگفت : - کدبانو شدی !....تو که از این کارا بلدنبودی؟ - بودم !...اما توی خونه تو حس همه چیز ازم گرفته شده - حالا چی شده امروز حسشو پیدا کردی؟! -ساغر به کیکهای من خیلی علاقه داره ، برای اون درست کردم به مبل تکیه زد و با نگاهی عمیق به او،گفت : -ساغر باتو خیلی فرق داره با لبخندی گفت :
۲۶۳ -اینو همه می گن ،......اون خیلی شیطون وزبون درازه -تو شیطونی که تو رو دست خود شیطون هم زدی از نظر زبون هم فک نکنم کسی به پای تو برسه منظورم قیافه هاتونه تو با موهها و چشمای روشن اصلا شبیه خانواده ات نیستی اگه خودم زمان تولدت و به یاد نمی آوردم امکان نداشت باور کنم بچه اون خانواده باشی -من شبیه مادر بزرگ پدریمم اون ترك بوده با مو وپوست خیلی روشن -بچگیهات خیلی بورتر بودی .موههای طلایی که زیرنور آفتاب برق میزد با چشمهای سبز که آدم و به یاد جنگل میانداخت با شادی و هیجان گفت: -چه جالب تو بچگی های منو یادت میاد ؟ با نوعی تمسخر گفت : -آره یه دختر جیق جیقو بد عنق که با گریه هات همه رو عصبی میکردی -اما مامانم همیشه میگه من خیلی بچه آرومی بودم -بودی !البته تا وقتی که مهدی سر به سرت نمیذاشت دو دل بود سوالی که از خیلی وقت پیش توی سرش وول میخورد را بپرسد یا نه نهایتا تسلیم عقلش شد وآرام پرسید -مسیح تو لحظه ای که قرار ازدواجمونو گذاشتنو به یاد میاری ؟ پرونده توی دستشو کنار گذاشت وپیشدستی کیک را جلو کشید وگفت : -آره اما اونوقت ها اصلا قرار نبود تو نامزد من باشی ! کنجکاوانه پرسید -منظورت چیه ؟ مسیح لحظه ای در سکوت نگاهش کرد افرا زیر نگاهش طاقت نیاورد و دوباره پرسید -منظورت چی بود که قرار نبود من نامزد تو بشم ،پس اونهمه اصرار................. مسیح میان حرفش پرید و گفت
-اصرار بابام بود،....... اون فقط می خواست تو عروسش بشی البته با هر کدوم از پسراش، فرقی نمی کرد با ناراحتی گفت: -فرقی نمیکرد ! پس چرا اینهمه اصرار میکرد حتما با تو ازدواج کنم آرام پرسید : -دوست داشتی مهدی جای من بود؟ لحظه ای جاخورد او هرگز دلش نمی خواست مهدی به جای مسیح می بود شاید اگر مهدی میبود هیچ کدام از این مشکلاتی که امروز داشت را نمی داشت اما به هرحال مسیح عشق اولش بود و او حاضر بود در کنارش هر سختی را تحمل کند مسیح که او را در متفکر دید با لحن غم گرفته ای گفت : -البته که دوست داشتی مهدی...... حرفش را قطع کرد وهیجان زده گفت : -تو هم آرزو داشتی مهدی جای تو بود نه؟....... با پوزخندی تلخ ادامه داد -آره اگه مهدی بود دیگه هیچ نیازی به اینهمه خیمه شب بازی وسیاه کردن بقیه نبود مسیح با آرامش گفت : -ازاینکه حالا زن منی ،نه مهدی... ناراحتی! عصبی نیشخند غلیظی زد و گفت: -مگه من زن توام!...... من فقط مهمون چند ماهه خونتم که مجبورم در کنارت زندگی کنم این چیزیه که خودت همیشه میگی -من نمیخواستم تو همسرم بشی چون برای این کارم دلیلی داشتم پر از خشم نالید چه دلیلی ؟ لحظه ای مردد ماند و پس از سکوتی تلخ نهایتا با تردید گفت : -من از زنهای زیبایی که زیباییشون و همه تحسین میکنند متنفرم
۲۶۵ با پوزخندی گفت : -سلیقه تو رو باید تو گینس ثبت کنن -چرا!چون منطقیم و نمیخوام زنی داشته باشم که چشم همه مردها دنبالش باشه -نه، چون یه مشکل اساسی داری! -مشکل من فقط اینه که نمیخوام هر جا میرم دو چشم کثیف و آلوده به هوس دنبال همسرم باشه و مجبور باشم همیشه در مقابل این نگاهها ی هرزه ازش مواظبت کنم -پس همسرت چی؟..... تو به اون هیچ اعتمادی نداری ؟ -همه زنها در برابر نگاه پر از تحسین مردها کم میارن و خودشونو میبازن -تو داری با این حرفت به من توهین می کنی -اما من اصلا قصد توهین به تو رو ندارم این چیزیه که با همه وجود باورش کردم از اینکه این همه دیدگاه مسیح پراز شک و تردید بود قلبش فشرده شد پس با دلخوری گفت : - پس با این حساب باید دنبال زنی باشی که کسی رغبت نگاه کردن بهش و نداشته باشه من یه چند تایی میشناسم میخوای هر وقت از هم جدا شدیم آدرساشون و بهت بدم ؛برو هرکدوم که زشت تر بود و انتخاب کن با بی خیالی از کنایه اش به طرفش نیم خیز شد و آرام گفت : -توداری به خوشگلی خودت مینازی ! -نه من فقط خواستم بگم کسی و که دنبالشی و تا حدودی میشناسم -من برای انتخابم نیازی به نظرتو ندارم!........ فک کنم اینو قبلن هم بهت گفته باشم -آره میدونم اون انتخاب شده است !...........اما نمیدونم چرا همش حس میکنم که اون باید خیلی جذاب باشه آرام زمزمه کرد -هست!..... خیلی بیشتر از اونچه که تو فکرشو کنی زیبا و شکننده ست لحن کلامش آنقدر گرم و پر احساس بود که ناخود آگاه افرا تنفری شدید نسبت به زنی که هرگز ندیده بود حس میکرد مسیح برای تغییر مسیر گفتگو دوباره به مبل لم داد وگفت: - امروزکجا رفته بودی چند بار تماس گرفتم گوشی و جواب ندادی
با پوزخندی گفت : -شدی مثل مردهای شکاك آمار میگیری خشک و سرد جواب داد -باهات کار داشتم -رفته بودم سوپری،... برای تهیه غذای امروزم یه چیزهائی لازم داشتم که تو خونه نبود عصبی غرید -مگه من مردم که رفتی سوپری خرید ،میخواستی یه زنگ بزنی به خودم هر چه لازم داشتی برات میاوردم -مگه خودم چلاقم که برا دو قلم خرید به تو زنگ بزنم، من خونه بابام همیشه خودم خریدهام و انجام میدادم -خونه بابات ،خونه بابات بود! اینجا هم خونه منه، منم بهت اجازه نمیدم تنهایی بیرون بری -واه چرا اینجوری میکنی ،من همیشه تنهام و مجبورم کارهامو تنهایی انجام بدم -بهم بگو چی لازم داری دندم نرم ،چشمم کور، خودم همه رو انجام میدم -تو که ادعا میکنی همیشه گرفتاری و وقت سر خاروندن نداری -دارم ،یعنی مجبورم که داشته باشم ! بغض الود گفت : -این کارها چه معنی داره مسیح؟.... ،اگه هیچی بین ما نیست و قرار ما جداییه پس چرا نمی ذاری راحت زندگی کنم !.... چرا اینهمه منو محدود می کنی؟،.....چرا دست از دخالت تو زندگیم بر نمی داری !. تو اصلا نگران چی هستی ؟. به طرفش نیم خیزشد و درحالیکه در عمق چشمانش زل زده بود یک تای ابرویش را بالا داد وهمراه با لبخندی شیرین آرام گفت : -واقعا فکر می کنی من نگران توام ؟ بغضش را با حرص قورت داد وپرسید : -پس چی ؟ -یعنی تو نمی دونی چندتا از دانشجوهام تو این برج زندگی می کنن ! کافیه که از رابطه ما با هم بویی ببرند ،اونوقته که سرتا سر دانشگاه خبردار می شن و می شیم سوژه جدید بچه ها
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت126 اون شب ارسلان به خونه برنگشت و من تا خود صبح گریه کردم و خاطرات لعنتیمو چندین با
🌼🌸 –هــــــہ....... مسافرت کاری!؟ نفسمو حبس میکنم تا اون بوی عطر قاطی شده باعث نشه همین الان روش بالا بیارم. رنگ نگاهش تغییر میکنه و حالا با بهت و کمی نگرانی بهم خیره شده. نگاهمو با یه پوزخند ازش میگیرم و از روی مبل، بلند میشم. سرم سنگینه و باعث میشه تا چند قدم اولو تلو تلو بخورم ولی با هر جون کندنی که هست خودمو داخل آشپزخونه میندازم و بعد از خوردن یه مسکن، روی صندلی میشینم و با دست هام سر و صورتمو میپوشونم. دوباره اون بوی حال بهم زن و لعنتی توی مشامم میپیچه و سردردمو تشدید میکنه. –ماهگل حالت خوبه؟ لازمه به دکتر زنگ بزنم. بزاق دهنمو به سختی قورت میدم تا بغض توی گلوم رسوام نکنه. –نه، خوبم. مگه تا دوساعت دیگه پرواز نداری؟ برو وسایلتو جمع کن تا از مسافرت کاریت جا نمونی! ندیده هم میتونستم اخم روی پیشونیشو تصور کنم. با نفس عمیقی که میکشه از آشپزخونه خارج میشه و به طرف اتاق میره. با حس نکردن اون بوی لعنتی، نفس عمیقی میکشم و دستامو از روی صورتم برمیدارم. چقدر حضورش و دیدنش برام سخت و سنگینه! بعد از حدود چهل و پنج دقیقه درحالیکه چمدونشو به دست داشت، توی درگاه آشپزخونه ظاهر میشه. –ماهگل.... من دارم میرم، نمیخوای بوس خداحافظی بهم بدی نامرد؟ پوزخند محوی میزنم و به لب هاش نگاه میکنم. نه...... من دیگه تا عمر دارم این لب هارو نمیبوسم. این لب های سرخ و وسوسه انگیز نجسن‌، خیانتکارن. من نمیتونم خودمو نجس کنم. جلوی خودمو به سختی میگیرم تا صورتم با چندش جمع نشه. از روی صندلی بلند میشم و بعد از خروج از آشپزخونه از پله ها بالا میرم. –به سلامت..... صدای نفسهای کلافش به گوشم میرسه، ولی بدن توجه بهش از توی دیدش خارج میشم و به اتاق دیگه ای که توی طبقه بالاست میرم.