#پارت_433
#رمان_اربابخشن
خوب نبودم.
نبض دستم که دقیقا زیر پنجه هاش بود شروع کرد به زدن.
بدون اینکه دست خودم باشه صدام لرزش پیدا کرد:
-بزار برم...کارام مونده
-چرا تو این چند روز اینقدر عوض شدی؟
سرم رو انداختم پایین.
حرفی برای زدن نداشتم.
دستمو کشید و مجبورم کرد بشینم روی مبل.
خودشم کنارم نشست.
تو فاصله خیلی نزدیک.
دستشو برد زیر چونه ام و سرمو بلند کرد.
نگاه شیشه ایش تو صورتم کنکاش میکرد.
بالاخره به حرف اومد و گفت:
-چی اینقدر مضطربت کرده؟...
وقتی سکوتم رو دید آرامش چهره اش به هم خورد و ابروهاشو تو هم کشید:
-عادت ندارم یه چیزی رو چند بار بپرسم....پس بگو چته!
حتی دلجویی کردنش هم عادی نبود!
چی میشد اگه اینقدر زود از کوره در نمیرغت و عصبانی نمیشد؟
بیشتر از این منتظرش نداشتم و با صدای ضعیفی گفتم:
-تو واقعا....فرزاد رو کشتی؟
چند لحظه مکث کرده و در سکوت خیره شد بهم.
-اهان....پس چون فکر میکنی من یه آدم کُش حرفه ایم اینطوری ترسیدی اره؟
بازم بی حوصله و عصبی شده بود.
یدفعه سرم رو انداختم بالا و گفتم:
-نوچ...یه دلیل دیگه ام داره...اونم اینه که تو به هیچکی اهمیت نمیدی و هیچ آدمی برات ارزش نداره
پلکاشو به هم نزدیک کرد:
-منظورت چیه؟
بغضمو فرو دادم ولی صدام خش داشت:
-بیخیال...بهتره من برم
خواستم بلند شم که یدفعه دستم به شدت کشیده شد و دوباره پرت شدم رو مبل.
نگاه تیزشو به صورتم دوخت:
-بهت میگم منظورت از این حرفا چیه؟
به خودت جرات دادم و نگاش کردم:
-نمیخام درباره اش حرف بزنم...ولی بدون من یه وسیله نیستم که برای تو بچه بیاره و بعدشم بره رد کارش
بغضم سنگین تر شد.
لعنت به هیراد که گنگ نگام میکرد و چیزی نمیگفت.
بلند شدم و از کنارش رد شدم.
این بار جلومو نگرفت.
هیچی نگفت.
حال خودمم خوب نبود.
تنهایی رو ترجیح میدادم.
هیراد دیگه ازم نخاست کنارش بشینم و بگم چرا حالم بده.
میدید من زیاد راغب نیستم حرف بزنم تنهام میزاشت.
وقتی سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی توجه نمیکردم کمتر باهام حرف میزد.
دوباره مثل سابق شده بود.
سر سفره نمی اومد...بیشتر تو شرکت میموند.
ولی همیشه حواسش به خریدای خونه بود و چیزی کم نمیزاشت.
نمیدونم چرا ولی دیگه نمیخاستم با این مرد بی تفاوت هم کلام شم.
تنهایی رو تمام و کمال به خودم هدیه داده بودم.
یک ماه گذشت.
تو یه سکوت نسبی بین من و هیراد...
پاهامو از تخت آویزون کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.
بی حال بودم.
نمیدونم چرا ولی حالت ضعف داشتم.
صبح خیلی زود بیدار شده بودم.
سراغ پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم.
هیراد رو دیدم که تو حیاط وایساده بود و سیگار دود میکرد و بعد از تموم شدن سیگارش سوار ماشین شد و رفت.
از هر زمانی بی تفاوت تر...از هر وقتی سرد تر...
پرده رو تو دستم مشت کردم.
انگار دیوارای این اتاق بهم فشار میاوردن.
نفسم تنگ شده بود و بی دلیل به جای خالی هیراد زل زده بودم.
یدفعه به خودم نهیب زدم: چته رونیا؟ مگه خودت تنهایی رو انتخاب نکردی؟ مگه خودت فاصله نگرفتی از این مرد شاید خالی از هر احساس؟
پرده رو ول کردم.
دوباره رفتم سراغ کارای روزمره.
چند هفته پیش جلسه آخر کلاسم بود و از اون روز به بعد حتی فاطمه رو هم کمتر میدیدم.
رویا و رایان رو هم پیش دبستانی ثبت نام کرده بودم.
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا تنهایی من بیش از پیش تکمیل بشه.
همه چیز روال حال به هم زن و تکراری خودش رو داشت به جز این ضعف و بیحالی که نمیدونستم منشا روحی داره یا جسمی.
افکار درهم سر به سرم گذاشته بودن و مهم ترینشون فکر کردن به آینده خودم و هیراد بود.
من زن هیراد بودم.
مردی که حتی احساساتش هم بعد از این همه وقت برام ناآشنا بود و سردرگمم میکرد.
مردی که خواستم از لاک تنهایی درش بیارم و تغییرش بدم ولی انگار زیاد موفق نبودم.
چون هیراد هنوز هم همون مرد مغرور، بی تفاوت، سرد و خالی از هر حس سابق بود.
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم.
دوست نداشتم اینقدر به این مسائل فکر کنم که افسردگی بیاد سراغم.
هر چند شاید تا الان اینهمه تنهایی افسردگی رو برام به ارمغان اورده بود.
سخت مشغول کارای خونه شدم.
جای جای ساختمون رو برق انداختم.
ضعف جاش رو به حالت تهوع داده بود.
شاید مریضی بود که تو این چند روز اینطوری به جونم افتاده بود.
ولی من باید شکستش میدادم.
به حال بدم توجه نکردم و به کارام ادامه دادم.
شاید با خودم لج کرده بودم.
اشپزی هم کردم.
آشپزخونه رو هم ساییدم!
خسته و از نفس افتاده خودمو پرت کردم روی صندلی.
معده ام به هم میپیچید.
سرم رو روی میز گذاشتم و چشامو بستم.
ولی حال بدم داشت بیچاره ام میکرد.
محتویات معده ام تا مری بالا اومد.
#پارت_434
#رمان_اربابخشن
از جا پریدم و رفتم سمت دستشویی.
چند مشت آب به صورتم زدم.
بزاق فزاینده دهنم رو تند تند بلعیدم.
به قیافه رنگ پریده ام نگاه کردم.
سیاهی زیر چشام از دیروز بیشتر شده بود.
بازم صورتم رو آب زدم.
جلوی لباسم خیس شد.
سرم گیج میرفت.
این حال بد رو دوست نداشتم.
در دستشویی رو باز کردم.
ولی با دیدن شبه رو به روم جیغ کشیدم و به خودم لرزیدم.
پاهام سست شد و افتادم روی زمین.
جلوم نشست.
سریع بازوهامو گرفت و تکونم داد:
-چی شد؟ خوبی؟
یه ماه بود لحن نگرانش رو نشنیده بودم.
اگه این مرد بی احساس بود پس چرا نگرانی براش معنا داشت؟
-رونیا؟
یه ماه بود صدام نزده بود.
شیشه ای نگاهش برق میزد.
-هوا تاریک شده...چرا لامپا رو روشن نکردی؟
معدم پیچ میخورد.
چرا این حال بد تمومی نداشت؟
به کمک دستای هیراد تونستم بلند شم.
با صدایی که به زور بالا میومد گفتم:
-باید برم دنبال بچه ها الان تعطیل میشن
دستش از روی بازوم سر خورد و دستای یخ زده ام رو گرفت:
-میریم دنبالشون از اون طرفم میریم درمونگاه
این بار لحنش خالی بود...پر از خلا
دستمو کشیدم بیرون و گفتم:
-لازم نیس خوبم...
برق نگاهش خاموش شد.
دیگه یه اصرار کوچیک هم نکرد.
به دیوار تکیه دادم و گفتم:
-میشه امروز تو بری دنبال رویا و رایان؟ اگه حالم خوب بود خودم...
-اوکی...
به طرف در رفت و انگار قرار بود بازم این حصار تنهایی که برای خودم ساخته بودم پابرجا بمونه
روی تختم نشستم.
موهام سُر خوردن تو صورتم.
پنجه داخلشون زدم و سرم رو انداختم پایین.
کلافه بودم...کلافه...
روی تخت مچاله شدم تو خودم.
دوباره معده ام به تکاپو افتاد.
بالشت رو محکم بغل گرفتم.
اصلا دلم نمیخاست به این موضوع فکر کنم ولی کم کم داشت نگران کننده میشد.
دلیل حالت تهوع رو میشد مریضی تلقی کرد ولی عقب افتادن عادت ماهانه اونم بیش از یه ماه وحشتناک بود.
بالشت رو تو بغلم فشار دادم.
پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.
دلم نمیخاست باور کنم قراره بچه تو وجودم رشد کنه بنابراین مدام به خودم تلقین میکردم بچه ای در کار نیست.
حتما کیست گرفتم که عادت نمیشم!
حالت تهوع هم بخاطر بیماریه!
آیینه کوچیکم رو از روی عسلی برداشتم و به جسد زنده داخلش نگاه کردم.
چشام کم کم متورم شد.
تکلیف خودمم مشخص نبود اون وقت اگه بچه دار میشدم چی؟
با تکونای خفیفی چشامو باز کردم.
انگار تو اوهام بودم و کل اتاق تو یه فضای بی وزن معلق بود.
دستی صورتم رو قاب گرفت و صدای آشنایی که زمزمه وار گفت:
-کمکت میکنم آماده شی بریم دکتر
صدام از ته چاه بیرون میومد:
-من چیزیم نیس
-از ناله هات تو خواب مشخصه
دستشو دور کمرم انداخت و نشوندم روی تخت.
سرم رو بدنم سنگینی میکرد.
یه پالتو انداخت روی شونه هام و یه شال هم روی موهام.
نای مقاومت نداشتم.
بدنم تو گرما میسوخت.
یه دست هیراد رفت زیو پاهام و یه دستش زیر سرم.
یدفعه تو هوا معلق شدم.
تو عالم نیمه بیداری بودم.
دیدم که تا پیش ماشین منو برد ولی بعد از اون دیگه چیزی نفهمیدم.
#پارت_435
#رمان_اربابخشن
دکتر برگه آزمایش رو دستم داد و گفت:
-از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش...
برگه تو دستم مچاله شد.
حرفای چند دقیقه پیش دکتر داشت مغزم رو میخورد
-جواب آزمایشت مثبته...استرس و ضعف برای بچه خوب نیس بیشتر مراقب خودت باش
بالاخره اون چیزی که نباید اتفاق میوفتاد افتاد.
هیراد کنار تختم وایساده بود.
جفتمون مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم.
ولی هیراد زودتر از من این پوسته تحیر رو شکافت و سرش رو اورد جلو و گفت:
-الان خوشحالی یا ناراحت؟
نگاه نزارم رو ازش گرفتم.
الان وقت بچه نبود.
الان وقت بزرگ شدن اون موجود کوچولو تو وجود من نبود.
هیراد ارنجش رو به میله تخت تکیه داد و با دقت اجزای صورتم رو از نظر گذروند.
-مثل اینکه زیاد ذوق زده نشدی...
درست میگفت.
نه زیاد خوشحال بودم نه ذوق زده.
حس اینکه یه چیز کوچولو تو شکممه عجیب بود ولی سرنوشت آینده اش اذیتم میکرد.
برای خلاصی از نگاه منتظر هیراد جواب دادم:
-تو چی؟ انگار خودتم زیاد خوشحال نشدی؟
سکوت کرد.
بی اختیار عصبی شدم و گفتم:
-تو که به هدفت رسیدی و چند ماه دیگه قراره صاحب بچه ای بشی که ریشه نسلت رو حفظ کنه پس چرا ذوق مرگ نشدی؟
کمرشو صاف کرد.
طبق عادت پنجه داخل موهاش کشید و فاصله گرفت از تخت.
ار اتاق هم رفت.
شدیدا حرص میخوردم از اینکه سکوت کرده و چیزی نمیگه.
بعد از ظهر ترخیص شدم.
لباسامو تنم کردم.
هیراد برگشته بود.
فقط گفت:
-میخای کمکت کنم؟
جواب منم نه بود!
اونم گفت:
-اوکی پس تو ماشین منتظرتم
حتی تو ماشین هم حرفی رد و بدل نشد.
یعنی من اینقدر بی حوصله و اخمو بودم که اصلا دلم نمیخاست سر صحبت باز بشه.
دلگیر بودم.
از هیرادی که بعد از این همه تلاش برای عوض شدنش هیچ تغییری نکرد دلگیر بودم.
به خودم خندیدم.
واقعا من فکر کردم میتونم یه مرد مغرور و نفوذ ناپذیر رو به یه آدم دیگه تبدیل کنم؟
مثل این بود که توقع داشته باشم یه تکه سنگ باهام حرف بزنه!
اخرشم این ادم بی تفاوت سنگ مسلک کار خودشو کرد و منو وسیله کرد تا براش بچه بیارم.
روی صندلی فرو رفتم.
دلم به حال خودم سوخت.
انصاف بود با مردی زندگی کنم که حتی یبار بهم نگفته دوستت دارم؟
من از این همه خشکی و کج خلقی خسته بودم.
درسته در ظاهر یکم اخلاقش باهام بهتر شده بود ولی وجودش هنوز هم همون هیراد بی احساس بود.
-رونیا؟...
ته دلم لرزید! چقدر صداش بم و گیرا بود.
نگاش کردم.
-بخاطر اینکه بچه من تو شکمته ناراحتی؟
بغض به گلوم فشار اورد و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
من از خودش ناراحت بودم نه بچه....
کاش میفهمید زنها بعضی وقتا توجه میخان.
با صدای گرفته ای گفتم:
-میشه اینقدر منو دشمن خودت ندونی؟ چرا باید ناراحت باشم؟ اون جنین قبل از اینکه مال تو باشه مال منه...
#پارت_436
#رمان_اربابخشن
یه نیم نگاه بهم انداخت و نفس عمیق کشید.
حس کردم از حرفی که بهم زده پشیمونه.
-برات ترشی بخرم؟
متعجب نگاش کردم:
-ترشی برای چی؟
شونه اشو بالا انداخت:
-اخه شنیدم زنای حامله هوس ترشی میکنن
با دهن نیمه باز نگاش میکردم.
گوشه پلکش چین خورد ولی جلوی خنده اش رو گرفت:
-شایدم تو با بقیه فرق داری...به هر حال بیخیال
جلوی خونه نگه داشت تا پیاده شم.
انگار این روزا تند تر رد میشدن تا زودتر بچه من به دنیا بیاد.
اب پاش رو برداشتم و به گلدون کنار پنجره آب دادم.
امروز شروع دومین ماه بارداریم بود.
تهمیمه از وقتی فهمیده بود مدام بهم سر میزد.
خیلی کم تنهام میزاشت.
همیشه بهش میگفتم حق مادری داری به گردنم.
این روزا تنها کسی که بی توجهیام نصیبش میشد هیراد بود.
چون فهمیده بودم این آدم عوض بشو نیست و ازش نا امید شده بودم.
بعضی وقتا حرفایی که تو گذشته بهم زده شده بود برام یاد اوری میشد.
مثلا یادمه خانم بزرگ به هیراد میگفت بعد از اینکه بچه اش رو به دنیا اورد از این عمارت میره و الان هم من نگران همین موضوع بودم که بخاد من بچه ام رو به دنیا بیارم و برم..
حتی فکرش هم همه چیز رو تو ذهنم به هم میریخت.
من مگه میتونستم از بچه ای که هنوز نیومده بهش حس داشتم دل بکنم؟
رفتم تو اشپزخونه.
هیراد پشت میز نشسته بود.
تنها کاری که این روزا براش میکردم اشپزی بود.
غذا رو کشیدم و خواستم از اشپزخونه برم که دستمو گرفت.
برگشتم و سوالی نگاش کردم.
-بشین اینجا...کارت دارم
ابروهام بالا پرید و بی حرف نشستم.
امشب بین ابروهاش یه اخم عمیق بود و صورتش خسته بود.
منتظر نگاش میکردم که گفت:
-خسته شدم از اینکه هرشب تنهایی غذا بخورم...زودتر از شرکت میام تا باهم یه چیزی بخوریم ولی تو همش میگی میل ندارم یا خوردم
بی اختیار پوزخند زدم و گفتم:
-از کی تا حالا دور هم بودن این قدر برات مهم شده؟
چشاشو ریز کرد و جدی پرسید:
-منظورت چیه؟
نگاه ازش گرفتم:
-بیخیال...غذاتو خوردی میام ظرفا رو جمع میکنم
خواستم بلند شم که دوباره دستم رو کشید و مجبورم کرد بشینم.
صداشو برد بالا:
-دلیل این رفتارای عجیب غریبت چیه؟ چرا حرف نمیزنی و وقتی هم دو کلمه چیزی میگی همش زخم زبونه...این سردی و بی توجهی رو چی معنی کنم؟ چرا اینقدر عوض شدی؟
بی حس نگاش کردم و گفتم:
-من فقط رفتارم مثل خودت شده...مثل اون روزایی که هرکاری میکردم تا یکم از لاک سنگی خودت بیای بیرون و تو هر دفعه با سردی جوابمو میدادی
به وضوح دیدم که جا خورد.
دوباره با اون لحن یخ زده گفتم:
-من دیگه خسته شدم از همه چیز...الانم اگه دارم زندگی میکنم فقط بخاطر بچمه
#پارت_437
#رمان_اربابخشن
گره ابروهاش بیشتر شد و غرید:
-ولی من نمیخام بچه ام رو یه زن افسرده بزرگ کنه
بغض سنگی تو گلوم جا گرفت و صدام رو تغییر داد:
-پس میخای چیکار کنی؟ نکنه طبق گفته مادرت میخای بچه ام رو بگیری و بندازیم بیرون؟
اشک روی گونه هام نشست.
ولی هیراد با بهت گفت:
-من منظورم همچین چیزی نبود
با چشای اشکیم نگاش کردم.
نچی گفت و سرش رو تکون داد.
در کمال تعجب دیدم که دستم رو گرفت و گفت:
-رونیا تو تا اخرش بالا سر بچه هستی...منم از جفتتون مراقبت میکنم...چون هنوز قولم یادم نرفته
فقط بخاطر اون قول میخاست مراقبمون باشه؟
دعا کردم هر زنی از شوهرش بشنوه چون دوستتون دارم مراقبتونم نه بخاطر اینکه قول دادم
دستمو از دست هیراد کشیدم بیرون.
من چی گفتم؟
دوست داشتن؟
اونم از جانب مردی مثل هیراد؟
هه مسخره اس...
ولی ای کاش حداقل بچه اش رو دوست داشته باشه.
روزها پشت سر هم رد میشدن.
حالا دیگه شکمم یکم برامده شده بود.
خوشحال بودم زیاد ویار ندارم و اذیت نمیشم.
همش خودم رو با کارای خونه سرگرم میکردم.
لباسا رو جمع کردم تا توی ماشین بریزم.
رفتم تو اتاق هیراد تا لباسای اونم بردارم.
داشتم رخت و لباسش رو جمع میکردم که در باز شد و خودش اومد تو.
چند لحظه تو چشام زوم شد و بعد از اون رد نگاهش رفت روی برامدگی شکمم.
اومد جلو.
یدفعه پیرهنم رو بالا زد و دستشو روی شکمم گذاشت.
واییی همه وجودم مور مور شد و لبخند خوش رنگی روی لبای هیراد نشست.
مبهوت نگاش کردم.
اولین بار بود این خنده رو روی لبای مرد مغرور و بی تفاوت میدیدم.
زمزمه کرد:
-میخام بچه ام رو ببوسم ولی چون نمیتونم تو رو میبوسم تا به اون هم برسه
و به دنبال حرفش دستشو دور گردنم حلقه کرد منو کشید جلو و گونه رو محکم بوسید.
مثل یه ماکت خشکم زد.
دوباره هیراد شکمم رو لمس کرد اما این بار از روی لباس و گفت:
-نمیدونم چرا حس عجیبی دارم...پس کی قراره بچه ام رو ببینم
اخم کردم و گفتم:
-بچت یا بچمون؟
جوابمو نداد.
تو حال و هوای خودش بود.
-اسمشو چی بزاریم؟
از این که هم فکری میخاست و میگفت چی بزاریم خوشحال شدم.
خنده ام رو سریع قورت دادم تا متوجه نشه.
دستشو از روی شکمم کنار زدم و گفتم:
-حالا بزار جنسیتش مشخص بشه بعدش براش اسم میزاریم
#پارت_438
#رمان_اربابخشن
به نشونه اره سرش رو تکون داد و عقب رفت.
متفکرانه پرسید:
-الان چه شکلیه؟ بنظرت شبیه منه یا تو؟
دیگه داشتم شاخ در میاوردم.
زدم رو پیشونیم:
-وای یعنی واقعا توقع داری جنین چند ماهه شبیه من و تو باشه؟
دستشو پشت گردنش کشید؛
-خب حالا! یه لحظه کنجکاو شدم
سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم.
مثل پسر یه پسر بچه سوالای عجیب غریب و خنده دار میپرسید.
به پاهای یه کوچولو ورد کرده ام دست کشیدم و روی مبل نشستم:
-اخیشش...مَردم آخر بارداریشون علایم نشون میدن من اولش!
فاطمه سیبی که قاچ زده بود رو رو به روم گذاشت و گفت:
-خب حالا اینقدر قر نزن...یه چیزی بخور بچه گشنه نمونه! وایییی خاله دورش بگرده...وای منکه از ذوق ملدم!
چینی به بینیم دادم:
-اح اح مثل ادم حرف بزن این لوس بازیا چیه
دستاشو به کمرش زد و با حرص گفت:
-حیف که اون فنچ تو شکمته وگرنه حالیت میکردم لوس کیه
دستاشو انداخت دور گردن رویا که بینمون نشسته بود:
-این رونیا که هیچی حالیش نیس پس بیا من و تو واسه بچه اسم انتخاب کنیم باشه؟
رویا ذوق کرد و گفت:
-اسمشو بزاریم چنگیز اخه من یه گربه داشتم خیلی قشنگ بود اسمش چنگیز بود
یدفعه فاطمه از خنده پخش شد روی مبل و بریده بریده گفت:
-اگه قیافه اش شبیه باباش باشه که همون اسم چنگیز بهش میاد
زدم تو سرش:
-زهرمار چیکار به قیافه شوهر من داری اصلا برو اسم عمتو چنگیز بزار
-خب به من چه رویا میگه بزاریم چنگیز منکه نگفتم
به حالت قهر گفتم:
-تو بحثشو باز کردی
رویا از گردنم اویزون شد:
-ابجی مگه چنگیز زشته؟
حسابی خنده ام گرفته بود.
-نه عزیزم خیلیم قشنگه ولی خب اگه دختر باشه که نمیشه اسمشو گذاشت چنگیز!
قیافه متفکرانه به خودش گرفت:
-اوممم اره راست میگی پس من برم یه اسم دخترونه پیدا کنم
محکم بوسیدمش و به خودم فشارش دادم.
فاطمه سرشو تکون داد و رویا رو ازم جدا کرد:
-دیوانه یکم مراقب باش به شکمت فشار نیاد ناسلامتی حامله ایا
-ای بابا الان که سه ماهم بیشتر نیس
چپکی نگام کرد:
-هرچی باشه...چنگیر گناه داره اون تو
کوسن رو برداشتم و با حرص پرت کردم سمتش.
جیغ کشید و جاخالی داد.
-وای چه خبرته وحشی اسم به این قشنگی
خودمم خنده ام گرفته بود از این که اینطوری سر اسم بچه ام حرص میخوردم.
#پارت_439
#رمان_اربابخشن
دیس برنج و مرغ خوش رنگ و لعاب رو روی میز چیدم.
بعد از کشیدن غذا برای بچه ها و هیراد یکمم توی بشقاب خودم ریختم.
مرغی که پخته بودم بدجوری چشمک میزد.
یکمشو توی کاسه ریختم و اوردم نزدیک خودم ولی همین که بوش به بینیم خورد حالم منقلب شد.
سریع کاسه رو از خودم فاصله دادم و مشغول خوردن برنج خالی شدم البته بیشتر با غذام بازی میکردم.
خسته شده بودم از این تغییر مزاج یدفعه ای.
-چرا نمیخوری؟
سرم رو بلند کردم.
منتظر جواب نگام میکرد.
-میل ندارم...
سرشو کج کرد:
-قانع کننده نبود...
ابروهامو انداختم بالا:
-خب اخه گرسنه ام نیست چیکار کنم
ظرف مرغ رو دوباره کشید سمتم.
-تو گرسنه ات نیس ولی بچه چی؟؟
-وای حس میکنم شبیه توپ شدم تو این چند ماه از بس بخاطر بچه چیزی خوردم...باور کن بیشتر از تو نگرانشم الانم چیزی کم و کسر نداره
تمام مدت زل زده بود بهم وقتی سکوت کردم با خونسردی گفت:
-اگه حرفات تموم شد شروع کن الان یخ میکنه
چشام قد ته لیوانه کنار دستم شد.
-یعنی یاسین تو گوش خر میخوندم بیشتر از تو توجه میکرد
اصلا حواسم نبود فکرمو بلند گفتم.
وقتی فیس غضبناک هیراد رو دیدم ترجیح دادم نگاهمو بدوزم به سقف.
این روزا تهمینه هر روز بهم سر میزد و شرمنده ام میکرد.
با وجوز تهمینه و دختراش دیگه احسای تنهایی نمیکردم.
همیشه دلم یه خوانواده شاد میخواست و وقتی خانواده تهمینه رو میدیدم از ته دلم براشون خوشحال میشدم.
درسته شوهر تهمینه فوت کرده بود اما باز هم خونشون صفا و صمیمیت داشت.
بعد از اینکه بچه ها رو رسوندم مهد برگشتم خونه.
لباسم رو با یه پیرهن خفاشی عوض کردم.
برس رو برداشتم و به جون موهای بلندم افتادم.
یکم به خودم از عطر مورد علاقه ام زدم.
رژ کمرنگی روی لبام کشیدم.
برای خودم قهوه درست کردم و رفتم تو حیاط.
رو به روی باغچه پر دار و درخت وایسادم و جرعه جرعه قهوه ام رو خوردم.
طعمش دلپذیر بود درست مثل مزه این روزا.
کم کم استرس جای خودش رو به آرامش داده بود.
از اینکه دیگه تو زندگی ترسی نداشتم و قرار بود مادر بشم حس فوقالعاده ای داشتم.
هیراد گفت تو تا همیشه بالا سر بچه ات میمونی.
یاد اوری این جمله لذتم رو دو چندان کرد.
مگه یه بچه چی میخاست به جز پدر و مادر و یه زندگی آروم؟
#پارت_440
#رمان_اربابخشن
تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم یکی داره بهم نزدیک میشه و صدای پاش رو حس کردم.
همین که خواستم برگردم دستی دور کمرم حلقه شد.
از ترس جیغ خفیفی کشیدم و نزدیک بود لیوان قهوه از دستم بیوفته.
-هیسس نترس منم
دستمو روی قفسه سینه ام گذاشتم.
صدام مرتعش شده بود:
-مگه تو الان نباید شرکت باشی؟
به طرف عقب کشیده شدم و کامل فرو رفتم تو بغلش.
-دلم تنگ شده بود
اولش تعجب کردم ولی کم کم غرق شعف شدم.
چه خوب که از الان دلتنگ بچه اش میشد.
این یعنی عشق و علاقه پدر که قرار بود از همین الان همراهش باشه.
دستای قوی هیراد قفل شد روی شکمم.
بازوهای سفت و بزرگش کل بدنم رو در حصار خودش گرفته بود.
سرش رو گذاشت روی شونه ام و به یکباره بازدم گرمش روی پوست گردنم نشست.
از این گرما لرز کردم.
لبمو رو اروم گاز گرفتم و چشامو بستم.
نمیدونم چقدر تو اون حالت موندیم.
یه دست هیراد اومد بالا و موهامو فرستاد پشت گوشم.
-همیشه مراقب بچه باش...میدونم که قوی هستی و از پسش برمیای
همه وجودم به تکاپو افتاد.
چه تعریفی از این بهتر؟
من اینقدر قوی بودم که میتونستم تا همیشه مواظب بچه ام باشم.
نفس عمیقی کشیدم.
حاضر نبودم حتی چشامو باز کنم.
آرامش این اغوش و این مکان ستونی بود.
چون تنها نقطه امن دنیا همین جا بود برای من و بچه ام.
زمزمه وار پرسیدم:
-چقدر بچمون رو دوست داری
-خودمم نمیدونم...ولی هرچی که هست کم نیست
-قول میدی همیشه سایه ات بالا سرش باشه؟
-تا آخر عمرم حامیش میمونم...نمیخام بچه ام کمبودی حس کنه
لبخند زدم:
-منم تا همیشه باید پیشش باشم تا بی مادر بزرگ نشه مگه نه؟
صداش جدی بود و مملو از حس خوب:
-شک داری؟
مُهر خورد.
سند موندم به پای این زندگی مُهر خورد.
هرچند با اجبار شروع شد ولی من از این به بعد بخاطر بچه ام پای همه چیز میمونم و زندگی میکنم....
#پارت_442
#رمان_اربابخشن
اصلا چرا باید گوشی هیراد دست یه زن باشه؟
گوشه لبمو جویدم.
ساعت نزدیک دو شد.
هیراد هر روز این همه راه رو میومد تا باهم غذا بخوریم و به قول خودش پیش بچه اش باشه ولی امروز...
کاسه صبرم لبریز شد.
بلند شدم لباسامو پوشیدم و به رویا و رایان گفتم میرم یه جایی و برمیگردم.
خوشبختانه ادرس شرکت رو داشتم چون یبار که سوار ماشین هیراد بودم اومد و شرکت یسری پرونده برداشت.
ادرس رو به راننده تاکسی دادم.
بیست دقیقه بعد جلوی شرکت بودم.
بعد از حساب کردن کرایه رو به روی شرکت بزرگ وایسادم.
با قدمهای منظمی وارد محوطه شرکت شدم.
ابهت این شرکت چند طبقه چشم رو خیره میکرد.
خیلی خنده دار بود که من هنوز شرکت شوهرم رو ندیده بودم.
البته قبلا با فرزاد شریک بود اینجا رو برای همین راغب نبودم که بیام.
از یه نفر اتاق رئیس شرکت رو پرسیدم و متوجه شدم طبقه دومه.
داخل ساختمون اسانسور بود.
طول راهروی بزرگ طبقه دوم رو طی کردم و به اتاق هیراد رسیدم.
ولی هنوز دستم به طرف دستگیره نرفته بود که صدای زنونه ای بلند شد:
-کجا؟
روی پاشنه پا چرخیدم.
با دیدن دختر جوونی که لباس کوتاه تنش بود و ارایش روی صورتش ماسیده بود یه تای ابروم رو انداختم بالا و گفتم:
-با اقای رادمهر کار داشتم
با دقت نگام کرد و گفت:
-شما همونی که تماس گرفته بودی؟
نفس عمیقی کشیدم؛
-بله...
-نگفتین چه نسبتی باهاشون داری؟
واای تا حالا دختر به این پرویی ندیده بودم.
به سوالش توجه نکردم و گفتم؛
-الان داخلن؟
سرشو تا اونجایی که میتونست بلند کرد و پشت چشم نازک کرد:
-بله ولی ایشون گفتن هیچکی مزاحم نشن...برید یه وقت دیگه بیاید
از این همه بد ادبیش حسابی حرصم گرفته بود.
یه قدم بهش نزدیک شدم و جلوش وایسادم:
-کاری مهمی باهاشون دارم و تا نبینمشون نمیرم
اخم کرد و با لحن بدی گفت:
-گفتم که نمیشه...لطفا مزاحم نشید
مخم سوت کشید.
صدامو بردم بالا و داد زدم:
-یعنی چی؟ این چه طرز برخورده؟
پوزخند زد:
-خیلی ناراحتی برو یه شرکت دیگه الانم بخای وقت منو بگیری و داد و هوار راه بندازه زنگ میزنم نگهبانی
از خشم دندون روی هم ساییدم.
کیفم رو روی شونه ام جا به جا کردم و با قدم های محکمی به طرف اتاف هیراد رفتم که یدفعه منشیش داد زد:
-کجا؟
و محکم دستمو کشید.
برای یه لحظه تعادلم رو از دست دادم و پهلم خورد به لبه میز.
از درد نفسم رفت ولی منشی کم نیاورد و دستمو ول نمیکرد:
-گمشو برو بیرون تا به خود اقای رادمهر خبر ندادم
یدفعه در اتاق کامل باز شد و تونستم هیراد رو از پشت پرده اشک ببینم.
یه لحظه صورتش غرق در تعجب شد.
خم شده بودم و پهلوم رو محکم گرفته بودم.
منشی دستمو ول کرد و رفت جلوی هیراد وایساد:
-اقای رادمهر مزاحم شده به زور میخاست بیاد اتاق شما
نشستم روی زمین.
خدایا بچه ام
یدفعه هیراد منشی رو کنار زد و به طرفم هجوم اورد.
کنارم زانو زد و داد زد:
-رونیا؟
شونه هامو گرفت.
نای حرف زدن نداشتم.
انگار لبه تیز اون میز لعنتی کامل فرو رفته بود تو شکمم.
وقتی دید چیزی نمیگم رو به منشی که مات و مبهوت ما رو نگاه میکرد کرد و داد زد:
-چه غلطی کردی؟
منشی حسابی هول کرده بود:
-من...هیچی بخدا..خودش به میز خورد
هیراد سراسیمه بلندم کرد و منو به سینه اس فشرد.
بدو بدو از سالن گذشت و مثل برق از پله ها پایین رفت.
وقتی پشت ماشین خوابوندم از درد به خودم پیچیدم.
صداش مملو از نگرانی بود:
-تحمل کن رونیا الان میریم بیمارستان
پشت فرمون نشست.
با صدای ضعیفی گفتم:
-من چیزیم نیس بریم خونه
جواب نداد در عوض ماشین رو با سرعت به حرکت در اورد.
حس میکردم چشام داره میوفته رو هم.
دستامو روی شکمم گذاشتم.
هیراد مدام صدام میزد ولی وقتی دید جواب نمیدم زد رو ترمز، برگشت سمتم و داد زد:
-عزیزم تو رو خدا نخاب...رونیااا
((هیراد))
عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود.
دوباره ماشین رو حرکت دادم.
رونیا بی هوش شده بود.
اینقدر عصبی بودم که دلم میخاست منشی رو بگیرم زیر مشت و لگد.
خدایا خدایا...
رونیا دستشو روی پهلوش گذاشته بود این یعنی شکمش اسیب دیده بود.
اگه اتفاقی میوفتاد خون اون منشی نفهم حلال بود.
#پارت_41
#رمان_اربابخشن
از اغوشش جدا شدم.
چقدر امروز حالم خوب بود.
نگاهش کردم و با اخم ظریفی که چاشنی صورتم کرده بودم گفتم:
-دیگه بی هوا به من نزدیک نشو...ترس واسه بچه خوب نیس
لبخند کمرنگی روی لباش نشست که شدیدا به چهره جذابش میومد:
-بچه من باید شجاع باشه
خندیدم:
-دقیقا مثل من؟
-اگه مثل تو باشه که کلا امیدی بهش نیس
دستامو به کمر زدم:
-خیلی لوسی!
با خونسردی پلک زد و به خونه اشاره کرد:
-برو تو اینقدر سرپا نباشـ...
سریع پرسیدم:
-مگه تو نمیای؟
-نه امروز بیشتر از هر وقتی تو شرکت کار دارم
اینقدر سرش شلوغ بود بازم بهم سر زده بود؟
شیرینی خاصی رو تو وجودم حس کردم.
سرم رو بین شونه ام فرو بردم و ریز ریز خندیدم.
خم شد و متفکرانه نگام کرد:
-به چی خندیدی؟
-هیچی...برو دیرت نشه
روبه روی پنجره نشستم و کتاب جدید رو ورق زدم.
به هرچیزی فکر میکردم به جز نوشته های کتاب.
کدوم اتاق رو برای بچه در نظر بگیرم؟
چه لباسایی براش بگیرم؟
سیسمونیش چه شکلی باشه؟
چشامو بستم و زمزمه کردم:
-کاش زودتر بیای عزیزم...تو دنیا رو برام عوض کردی از وقتی پا گذاشتی تو وجودم همه چی رو قشنگ تر کردی کاش زودتر بیای چون میخام فرشته کوچولوم رو تو بغل بکشم و بخاطر این همه خوبی ازش تشکر کنم
ساعت یک بعد از ظهر رو نشون میداد.
غذای رویا و رایان رو داده بودم ولی هنوز منتظر هیراد بودم.
این روزا سر دوازده و نیم خونه بود و ناهار رو باهم میخوردیم.
تلفن رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم.
-الو بفرمایید؟
صدای زن هم گیجم کرد هم متعجب.
-الو من با هیراد کار داشتم
لحنش پر از ناز بود:
-ایشون الان جلسه دارن...شما چه نسبتی باهاشون داری که با اسم کوچیک صداشون میکنی؟
چه سوال مسخره ای؟
یعنی چی که چه نسبتی باهاش داری؟
جدی گفتم:
-هر موقع جلسشون تموم شد بگید زنگ بزنن
تماس قطع شد!
این دیگه چه ادم بی فرهنگی بود؟!
#پارت_443
#رمان_اربابخشن
دکتر از پشت پرده اومد بیرون و گفت؛
-بخاطر درد افت فشار داشته فعلا براش یه سرم وصل کردم...خوشبختانه ضربه زیاد کاری نبوده ولی باید خیلی بیشتر از اینا مراقب باشید نفسم راحت تر میاد و میره.
سر تکون میدم.
-میتونم ببینمش؟
دکتر مشغول جمع کردن برگه های روی میزش میشه:
-بله چرا که نه...ولی بعدش اجازه بدین استراحت کنه
میرم پشت پرده.
رونیا خیلی اروم روی تخت خوابیده و چشاشو بسته.
صورتش از هر وقتی مهتابی تره.
نگاهمو روی شکمش سُر میدم و نفس عمیقی میکشم.
بچه سالمه...
از اتاق اومدم بیرون.
روی صندلی فلزی نشستم.
دستامو تو هم گره زدم و به طرف جلو خم شدم.
هنوزم رونیا رو مثل یه دختر بچه میبینم.
دختر بچه ای که از من حامله شده!
بعضی وقتا عذاب وجدان میگیرم.
ولی انگار همین جنین چند ماهه خیلی چیزا رواز بلاتکلیفی در اورد.
زندگیمو جمع و جور کرد.
وقتی حس کردم دارم پدر میشم احساس مسئولیتم صد برابر شد.
بیشتر میام خونه، بیشتر به رونیا نزدیک میشم.
ولی یه چیزی این وسط جور نیست.
بین من و رونیا علاقه ای نیست.
هیچ وقت نخواستم رونیا بهم وابسته بشه چون زندگیمون بنای محکمی نداشت.
چون من شاید ماهیرا رو فراموش کرده بودم ولی عاشقی رو هم به کل از یاد بردم.
احساسات دفن شده ام حاضر نیست سر از خاک در بیاره.
نمیدونستم اخر زندگی مشترک من و رونیا قراره به کجا برسه ولی الان که داشتم ازش بچه دار میشدم...یدفعه شرایط زمین تا اسمون فرق کرد.
من به رونیا قول دادم تا اخرش بالاس سر خودش و بچه اش باشم و اونم قول داد پای این زندگی بمونه.
شنیده بودن زن ها به عشق و محبت نیاز دارن تا زنده بمونم پس تا الان رونیا چطوری با بی احساسی و سرد بودن من زنده مونده بود؟
دلم براش سوخت.
یاد اون وقتایی افتادم که همه کاری میکرد تا منو عوض کنه و پیله تنهایی و خشک بودنم رو پاره کنه.
شاید اگه با یه مرد دیگه ازدواج میکرد دوست داشتن و عشق و محبت رو تجربه میکرد.
اما با من...مردی که حتی نمیتونست خودشم دوست داشته باشه...مطمئنا خیلی اذیت میشد.
برنگشتم شرکت.
اینقدر موندم تا پرستار صدام زد برم تو اتاق.
رونیا روی تخت نشسته بود و داشت به ارومی لباسشو درست میکرد.
رفتم جلو و پرسیدم:
-بهتری؟
نمیدونم چقدر لحنم خشک بود که به جای جواب گفت:
-تلفنت دست منشیت چیکار میکرد؟
-روی میزش جا گذاشتم
کمکش کردم از تخت بیاد پایین.
اخم ظریفی کرد و گفت:
-خیلی دختر بیشعوریه
-اخراجش میکنم
سریع سرش رو بلند کرد و گفت
-واقعا؟
دستامو روی سینه جمع کردم و گفتم:
-اره؟...خوشحال شدی؟
اروم کنارم قدم برمیداشت:
-نمیدونم...ولی ازش متنفرم
لبخند کمرنگی روی لبم نشست:
-میدونم خوشحالی...حق هم داری بدترین رفتار رو باهات داشته
#پارت_444
#رمان_اربابخشن
بعد از تصویه حساب سوار ماشین شدیم.
رونیا سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشاشو بست
برای بهتر شدن حال مادر بچه ام پرسیدم:
-کجا بریم؟
بازم با تعجب نگام کرد و گفت:
-خونه دیگه
ماشین رو راه انداختم.
نمیدونم چرا میخام دستش رو بگیرم.
دستمو روی دستش میزارم.
یکم جا میخوره ولی چیزی نمیگه.
اینجوری انگار با بچه ام در ارتباطم.
جلوی یه فضای سبز و پر از دار و درخت توقف کردم و گفتم:
-برو یکم بگرد حال و هوات عوض شه
چشاش از حدقه میزنه بیرون و میگه:
-مگه گوسفندم برم واسه خودم بچرم؟
از توصیفش یه لحظه نیشم کامل باز میشه.
صدامو صاف میکنم و میگم:
-من امروز زیاد حوصله ندارم باهات بیام
بیرون رو نگاه میکنه و میگه:
-یا باهم بریم یا اصلا برگردیم خونه
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی حوصلگی رو بزارم کنار:
-پیاده شو...
خودمم پیاده شدم.
دوباره دست رونیا رو گرفتم و وارد فضای سبز شدیم.
یه بوفه نزدیکمون بود.
دست رونیا رو گرفتم و رفتیم سمت مغازه.
به فروشنده گفتم ترشی بده.
رونیا ساکت بود و فقط نگاه میکرد.
فروشنده هم از هر نوع ترشی که داشت یه مقدار داد.
همشو ریختم تو پاکت و گرفتم سمت رونیا.
بجای اینکه بگیره نگام میکرد.
اخم کردم و گفتم:
-بگیر دیگه
راه افتادم سمتی که نیمکت بود.
رونیا سرکی داخل پاکت کشید و گفت:
-میشه بپرسم چرا اینقدر ترشی خریدی؟...اصلا چه اصراریه به من ترشی بدی؟
نشستم روی نیمکت و دستامو باز کردم:
-گفتم شاید بخای ولی خجالت بکشی بگی
چشاشو تو کاسه چرخوند:
-کار من دیگه از خجالت گذشته..چیزی رو بخام میگم...اون دفعه گفتم نیازی به ترشی نیس
حوصله نداشتم زیاد حرف بزنه دستشو کشیدم و نشوندمش روی نیمکت.
-دوست داشتی بخور دوست نداشتی بریز دور
زل زد بهم و گفت:
-هیراد تو چرا اینقدر ادم بی قید و شرطی هستی؟
سکوت کردم.
چند دقیقه که گذشت در نایلون رو باز کرد و یه ظرف ترشی اورد بیرون و پرسید:
-تو ترشی دوست داری؟
اطراف رو پاییدم و گفتم:
-نه ازش متنفرم...
در ظرف رو باز کرد و گفت:
-اوووم از اون ترشیای ملسه که خیلی طعمش خوبه و ترش نیس یخای ازش بخوری؟
-نه...
قاشقی که روش بود رو پر کرد و گرفت سمتم:
-یکم ازش بخور اگه بدت اومد با من
نفس عمیق کشیدم:
-گفتم که دوست ندارم
قاشق رو اورد جلوی صورتم:
-یکم بخور دیگههه
اخم کردم و سرمو بردم عقب:
-چیکار میکنی میگم نمیخام
خودشو کشید جلو و اصرار کرد:
-تو رو خداااا
این دختر چش شده بود؟
یجوری ملتمسانه نگام میکرد که نوچی گفتم و دهنمو باز کردم.
همین که قاشق پر و پیمون فرو رفت تو دهنم از ترشیش همه موهای بدنم سیخ شد.
به اجبار قورت دادم..
صورتم جمع شد.
نتونستم صدامو بالا نبرم و داد زدم:
-این که عین زهرمار ترش بود
دیدم رونیا هیچی نمیگه..نگاش کردم، از خنده پخش شده بود روی نیمکت.
چشم غره وحشتناکی بهش رفتم.
انگار ترشی کار همه دستگاهای بدنم رو مختل کرده بود و بیشتر از همه چیز روی اعصابم تاثیر گذاشته بود.
رونیا یکم خندشو کنترل کرد و گفت:
-واقعا اینقدر ترش بود؟...به ظاهرش نمی اومد که تند نگاش کردم:
-مگه نگفتی قبلا امتحانش کردی؟
بازم خندید و گفت:
-راستش نه...ولی چون منم از ترشی بیش از اندازه بدم میاد گفتم اول تو بخوری اگه زیاد ترش نبود بعدش من بخورم
دستامو جمع کردم و به رو به روم زل زدم.
زد تو بازوم:
-خب حالا اخم و تخم نکن مثلا اومدیم حال و هوامون عوض شه
به ساعت نگاه کردم:
-بسه دیگه خیلی عوض شد...پاشو بریم دیرم شده
مخالفتی نکرد.
هنوزم خنده رو لباش بود.
رفتم شرکت هنوز به اتاقم نرسیده بودم که منشی پرید جلوم.
-اقا بخدا من قصدی نداشتم...نمیتونم چی شد اصلا نقصیر من نبود
نگاهشم نکردم فقط گفتم:
-شما دیگه تو این شرکت جایی نداری برو تصویه حساب...اخراجی
اول تعجب کرد ولی بعدش به التماس افتادم:
-اقا شوخی میکنید؟ یعنی چی که؟
دیوونه شدم و سرش داد زدم:
-یعنی برو بیرون قبل از اینکه خودم ننداختمت بیرون