eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر از پشت پرده اومد بیرون و گفت؛ -بخاطر درد افت فشار داشته فعلا براش یه سرم وصل کردم...خوشبختانه ضربه زیاد کاری نبوده ولی باید خیلی بیشتر از اینا مراقب باشید نفسم راحت تر میاد و میره. سر تکون میدم. -میتونم ببینمش؟ دکتر مشغول جمع کردن برگه های روی میزش میشه: -بله چرا که نه...ولی بعدش اجازه بدین استراحت کنه میرم پشت پرده. رونیا خیلی اروم روی تخت خوابیده و چشاشو بسته. صورتش از هر وقتی مهتابی تره. نگاهمو روی شکمش سُر میدم و نفس عمیقی میکشم. بچه سالمه... از اتاق اومدم بیرون. روی صندلی فلزی نشستم. دستامو تو هم گره زدم و به طرف جلو خم شدم. هنوزم رونیا رو مثل یه دختر بچه میبینم. دختر بچه ای که از من حامله شده! بعضی وقتا عذاب وجدان میگیرم. ولی انگار همین جنین چند ماهه خیلی چیزا رواز بلاتکلیفی در اورد. زندگیمو جمع و جور کرد. وقتی حس کردم دارم پدر میشم احساس مسئولیتم صد برابر شد. بیشتر میام خونه، بیشتر به رونیا نزدیک میشم. ولی یه چیزی این وسط جور نیست. بین من و رونیا علاقه ای نیست. هیچ وقت نخواستم رونیا بهم وابسته بشه چون زندگیمون بنای محکمی نداشت. چون من شاید ماهیرا رو فراموش کرده بودم ولی عاشقی رو هم به کل از یاد بردم. احساسات دفن شده ام حاضر نیست سر از خاک در بیاره. نمیدونستم اخر زندگی مشترک من و رونیا قراره به کجا برسه ولی الان که داشتم ازش بچه دار میشدم...یدفعه شرایط زمین تا اسمون فرق کرد. من به رونیا قول دادم تا اخرش بالاس سر خودش و بچه اش باشم و اونم قول داد پای این زندگی بمونه. شنیده بودن زن ها به عشق و محبت نیاز دارن تا زنده بمونم پس تا الان رونیا چطوری با بی احساسی و سرد بودن من زنده مونده بود؟ دلم براش سوخت. یاد اون وقتایی افتادم که همه کاری میکرد تا منو عوض کنه و پیله تنهایی و خشک بودنم رو پاره کنه. شاید اگه با یه مرد دیگه ازدواج میکرد دوست داشتن و عشق و محبت رو تجربه میکرد. اما با من...مردی که حتی نمیتونست خودشم دوست داشته باشه...مطمئنا خیلی اذیت میشد. برنگشتم شرکت. اینقدر موندم تا پرستار صدام زد برم تو اتاق. رونیا روی تخت نشسته بود و داشت به ارومی لباسشو درست میکرد. رفتم جلو و پرسیدم: -بهتری؟ نمیدونم چقدر لحنم خشک بود که به جای جواب گفت‌: -تلفنت دست منشیت چیکار میکرد؟ -روی میزش جا گذاشتم کمکش کردم از تخت بیاد پایین. اخم ظریفی کرد و گفت: -خیلی دختر بیشعوریه -اخراجش میکنم سریع سرش رو بلند کرد و گفت -واقعا؟ ‌دستامو روی سینه جمع کردم و گفتم‌: -اره؟...خوشحال شدی؟ اروم کنارم قدم برمیداشت: -نمیدونم...ولی ازش متنفرم لبخند کمرنگی روی لبم نشست: -میدونم خوشحالی...حق هم داری بدترین رفتار رو باهات داشته
بعد از تصویه حساب سوار ماشین شدیم. رونیا سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشاشو بست برای بهتر شدن حال مادر بچه ام پرسیدم: -کجا بریم؟ بازم با تعجب نگام کرد و گفت: -خونه دیگه ماشین رو راه انداختم. نمیدونم چرا میخام دستش رو بگیرم. دستمو روی دستش میزارم. یکم جا میخوره ولی چیزی نمیگه. اینجوری انگار با بچه ام در ارتباطم. جلوی یه فضای سبز و پر از دار و درخت توقف کردم و گفتم: -‌برو یکم بگرد حال و هوات عوض شه چشاش از حدقه میزنه بیرون و میگه: -مگه گوسفندم برم واسه خودم بچرم؟ از توصیفش یه لحظه نیشم کامل باز میشه. صدامو صاف میکنم و میگم: -من امروز زیاد حوصله ندارم باهات بیام بیرون رو نگاه میکنه و میگه: -یا باهم بریم یا اصلا برگردیم خونه نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی حوصلگی رو بزارم کنار: -پیاده شو... خودمم پیاده شدم. دوباره دست رونیا رو گرفتم و وارد فضای سبز شدیم. یه بوفه نزدیکمون بود. دست رونیا رو گرفتم و رفتیم سمت مغازه. به فروشنده گفتم ترشی بده. رونیا ساکت بود و فقط نگاه میکرد. فروشنده هم از هر نوع ترشی که داشت یه مقدار داد. همشو ریختم تو پاکت و گرفتم سمت رونیا. بجای اینکه بگیره نگام میکرد. اخم کردم و گفتم: -‌بگیر دیگه راه افتادم سمتی که نیمکت بود. رونیا سرکی داخل پاکت کشید و گفت: -میشه بپرسم چرا اینقدر ترشی خریدی؟...اصلا چه اصراریه به من ترشی بدی؟ نشستم روی نیمکت و دستامو باز کردم: -گفتم شاید بخای ولی خجالت بکشی بگی چشاشو تو کاسه چرخوند: -کار من دیگه از خجالت گذشته..چیزی رو بخام میگم...اون دفعه گفتم نیازی به ترشی نیس حوصله نداشتم زیاد حرف بزنه دستشو کشیدم و نشوندمش روی نیمکت. -دوست داشتی بخور دوست نداشتی بریز دور زل زد بهم و گفت: -هیراد تو چرا اینقدر ادم بی قید و شرطی هستی؟ سکوت کردم. چند دقیقه که گذشت در نایلون رو باز کرد و یه ظرف ترشی اورد بیرون و پرسید: -تو ترشی دوست داری؟ اطراف رو پاییدم و گفتم: -نه ازش متنفرم... در ظرف رو باز کرد و گفت: -اوووم از اون ترشیای ملسه که خیلی طعمش خوبه و ترش نیس یخای ازش بخوری؟ -نه... قاشقی که روش بود رو پر کرد و گرفت سمتم: -یکم ازش بخور اگه بدت اومد با من نفس عمیق کشیدم: -گفتم که دوست ندارم قاشق رو اورد جلوی صورتم‌: -یکم بخور دیگههه اخم کردم و سرمو بردم عقب: -چیکار میکنی میگم نمیخام خودشو کشید جلو و اصرار کرد: -تو رو خداااا این دختر چش شده بود؟ یجوری ملتمسانه نگام میکرد که نوچی گفتم و دهنمو باز کردم. همین که قاشق پر و پیمون فرو رفت تو دهنم از ترشیش همه موهای بدنم سیخ شد. به اجبار قورت دادم.. صورتم جمع شد. نتونستم صدامو بالا نبرم و داد زدم: -این که عین زهرمار ترش بود دیدم رونیا هیچی نمیگه..نگاش کردم، از خنده پخش شده بود روی نیمکت. چشم غره وحشتناکی بهش رفتم. انگار ترشی کار همه دستگاهای بدنم رو مختل کرده بود و بیشتر از همه چیز روی اعصابم تاثیر گذاشته بود. رونیا یکم خندشو کنترل کرد و گفت: -واقعا اینقدر ترش بود؟...به ظاهرش نمی اومد که تند نگاش کردم: -مگه نگفتی قبلا امتحانش کردی؟ بازم خندید و گفت: -‌راستش نه...ولی چون منم از ترشی بیش از اندازه بدم میاد گفتم اول تو بخوری اگه زیاد ترش نبود بعدش من بخورم دستامو جمع کردم و به رو به روم زل زدم. زد تو بازوم: -خب حالا اخم و تخم نکن مثلا اومدیم حال و هوامون عوض شه به ساعت نگاه کردم: -بسه دیگه خیلی عوض شد...پاشو بریم دیرم شده مخالفتی نکرد. هنوزم خنده رو لباش بود. رفتم شرکت هنوز به اتاقم نرسیده بودم که منشی پرید جلوم. -اقا بخدا من قصدی نداشتم...نمیتونم چی شد اصلا نقصیر من نبود نگاهشم نکردم فقط گفتم: -شما دیگه تو این شرکت جایی نداری برو تصویه حساب...اخراجی اول تعجب کرد ولی بعدش به التماس افتادم: -اقا شوخی میکنید؟ یعنی چی که؟ دیوونه شدم و سرش داد زدم: -یعنی برو بیرون قبل از اینکه خودم ننداختمت بیرون
رفتم اتاقم و در رو کوبیدم به هم. عصبانیت حتی به سلولای مغزم فشار اورده بودم و سر درد داشتم. من هیچ وقت قرار نبود اروم بشم.. وقتی عصبی میشدم دیگه حساب چیزی رو نمیکردم. زودتر رفتم خونه. تنها سرگرمیم به جز کار شده بود فکر کردن به بچه ام. دلم میخاست وقتی به دنیا اومد همه چیزش تکمیل باشه. با تنها دختری که به ارومی حرف میزدم و سعی میکردم نترسونمش رونیا بود. دیگه با کلامم نیشش نمیزدم چون سزاوار نبود خشمم رو سرش خالی کنم. اون باردار بود و باید با ارامش زندگی میکرد تا لطمه ای به بچه من نخوره. رونیا هم خودش رو با کارهای خونه و خواهر برادر کوچیکش سرگرم کرده بود. خوشحال بودم اونا و خانواده تهمینه هستن تا تنها نباشه. برای کاری که خارج شهر داشتم صبح زود رفتم و اخر شب برگشتم. خونه غرق در تاریکی بود. یکم طول کشید تا چشام عادت کرد و تونستم سایه ای که پاورچین پاورچین داشت راه میرفت رو تشخیص بدم. از هیکل نحیف و قد کوتاهش میشد تشخیص داد کیه. رفتم جلو. متوجهم شد و گفت: -عه تویی؟ -این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ دستاشو به کمرش زد و گفت: -لامپ اینجا سوخته داشتم میرفتم اشپزخونه اب بخورم روی مبل نشستم و دستشو کشید. صاف افتاد تو بغلم. تقلا کرد: -هیراد چیکار میکنی میگم تشنمه همونطور که تو بغلم بود دراز کشیدم و گفتم: -‌بعدا اب بخور..فعلا دلم برای بچه تنگ شده پیرهنش رو بالا زدم و صورتمو چسبوندم به پوست شکمش. سریع شکمشو تو گرفت‌: -‌وای نکن دیوونه نفس عمیق کشیدم. همیشه بدنش بود بچه میداد. صورتمو فشار دادم به شکمش و چشامو بستم. خیلی خسته بودم دلم میخاست تا صبح همینطوری بخوابم. ولی رونیا هی وول میخورد. اخرشم دستامو دورش حلقه کردم و گفتم: -‌تکون نخور! ((رونیا)) مگه میشد تکون نخورم؟ ته ریشش که به پوستم برخورد میکرد شدید مور مورم میشد. از طرفی نفس نفس میزدم. اصلا نمیتونستم بخوابم. چیزی رو هم نمیدیدم تو این تاریکی. نمیدونم هیراد چطوری منو پیدا کرد. عادتش شده بود هرشب بغلم کنه. منم که هیز کلا مخالفتی نمیکردم! اخه کیه که از بغل شوهرش بدش بیاد؟ حالا که هیراد نرمش نشون میداد من چرا مدارا نکنم؟ اینقدر تو اون وضعیت نگهم داشت که بیخیال آب خوردن شدم و مجبور شدم بخوابم.
خودمو رسوندم بهش. داشت کفشاشو به پا می‌کشید. چون تند راه رفته بودم نفس نفس میزدم. خواست بره که صداش زدم: -هیراد صبر کن...همه چی تو خونه تموم شده بیا این لیست رو بگیر برو بخر بدون اینکه نگام کنه از دستم گرفت و گفت: -میدم کامیار بخره بیاره اصلا حواسش به من نبود. یا لباسشو مرتب میکرد یا با گوشیش ور میرفت. در اخر خدافظی هم نکرد از خونه رفت و در رو کوبید به هم. به ستون تکیه دادم و به در بسته خیره شدم. نمیدونم چرا دلم گرفت. همیشه حداقل با بچمون حرف میزد بعد میرفت ولی امروز... سرم رو انداختم پایین و زیرلب گفتم: -بدعادت شدیم مامانی مگه نه؟ ولی نباید اینطوری باشیم بابا که تعادل اعصاب نداره...یه روز مهربونه یه روز سرده عین یه تیکه یخ...برای من که اینطوری بوده ولی دعا میکنم برای تو همیشه مهربون باشه و هیچ وقته هیچ وقت بهت بی توجهی نکنه تو مسیر پیش دبستانی بودیم. رویا مدام از دوستاش تو مهد میگفت ولی رایان غر میزد که چرا صبح زود باید بره پیش دبستانی منم هم مجبور بودم حرفای رویا رو گوش بدم هم برای رایان توضیح بدم چرا باید صبح زود بره. در اخر هم جفتشون رو بوسیدم و راهشون کردم سمت پیش دبستانی. با لبخند براشون دست تکون دادم. چقدر خوب بود که هر روز پیشم بودن، از حال و روزشون خبر داشتم و همه جوره هواشون رو داشتم. اینطوری پدر مادرم روحشون در ارامش بود. از دنیا همین برام بس بود و همه این چیزا رو هیراد بهم هدیه کرده بود. بهش گفته بودم نمیخام من و خواهر و برادرم تو خونه ات باشیم و میخایم برگردیم روستا. ولی قبول نکرد. گفت اینجا جاتون بهتره. هیراد هر چقدرم به ظاهر ادم سرد و بی احساسی به نظر میرسید ولی من خوب بودنش رو دیده بودم و تجربه کرده بودم. مهم نبود بعضی وقتا باهام بد حرف میزد یا اصلا بهم توجه نمیکرد. من با همه اینا کنار میومدم و فقط یه چیز ازش میخاستم. اونم اینکه عاشق بچه اش باشه و براش کم نزاره. خیلی وقت بود جلوی پیش دبستانی وایساده بودم. با تاکسی برگشتم خونه. کامیار رو دیدم که خرید کرده بود و داشت میبرد تو خونه. تو سالن تهمینه خانم رو دیدم که مشغول دستمال کشی بود.. سلام بلند بالایی دادم و رفتم پیشش: -سلام تهمینه جون تو چرا داری زحمت میکشی؟ -سلام عزیزم...چه زحمتی تو که دیگه نمیتونی کار کنی؟ دست به کمر شدم و گفتم: -‌برای چی نتونم؟ اتفاقا از بی کاری حوصله ام سر رفته...وایسا الان لباسامو عوض میکنم میام. تهمینه صاف وایساد و گفت: -چی میگی دختر؟ عمرا بزارم دست به سیاه و سفید بزنی سرم رو بالا انداختم: -نوچ میدونی که اصلا نمیتونی راضیم کنی...نگران نباش برای این فسقلی هم هیچ اتفاقی نمی افته
کامیار همه چیز رو تو اشپزخونه چید و گفت: -کار دیگه ای ندارین؟ -نه دست شما درد نکنه سر تکون داد و از خونه رفت. با اینکه تهمینه خانم راضی نمیشد کمکش کنم ولی من اصلا نمیتونستم یه گوشه بشینم و دست روی دست بزارم. کارهای خونه هم روی هم انباشته شده بود کلی طول کشید. نزدیک ظهر بود که تهمینه خانم دستشو روی کمرش گذاشت و گفت: -وای کشتی خودتو دختر..مثلا قرار بود زیاد کار نکنی...بزار بقیشو برای بعد از ظهر خودم انجام میدم الانم برم ناهار بپزم تو هم حتما باید بیای...نبینم دیگه دست به چیزی هم بزنیا روی پله اخر نشستم: -نه دیگه خودمم خسته شدم...صبر کنید یه چایی بریزم بخوریم -نمیخام مادر...ناهار اماده شد خبرت میکنم -نمیخام به زحمت بیوفتین -زحمت نیست و رحمته همین که تهمینه خانم رفت سرم رو به نرده راه پله تکیه دادم و چشامو بستم. حس میکردم خیلی به خودم فشار اوردم اونقدری که پلکام سنگین شد و خوابم برد. حس کردم چیزی روی پاهامه. به زحمت چشامو باز کردم. گیج بودم. با چیزی که دیدم گیجیم بیشتر شد. سر هیراد روی پاهام بود و دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود. تو حالت خواب و بیداری لبخند روی لبام نشست. هیراد دلتنگ بچه اش شده بود. شایدم اومده بود بی محلی صبحش رو جبران کنه. بی اختیار دستم رفت سمت سرش و به موهای خرماییش دست کشیدم. لختی و نرمیشون بهم حس خوشایندی داد. این مرد مغرور و تلخ بود که مثل یه پسر بچه سرشو روی پاهام گذاشته بود؟ با تکونی که خورد سریع دستمو کشیدم عقب. سرشو بلند کرد و من با دیدن نگاه شیشه ایش مسخ شدم. نکنه بیدار بود و متوجه نوازشم به سرش شد؟ صداش منو از فکر در اورد: -چرا اینجا خوابیدی؟ لب زدم: -خسته بودم... ابروهای خوش فرمش رو به هم نزدیک کرد. بعضی وقتا این مرد خیلی جذاب میشد. -باز از خودت کار کشیدی؟ لبخند زدم: -نگران نباش مراقب بچه بودم... توقع داشتم نگاه ازم بگیره. ولی مثل اینکه نه چون مثل یه مجسمه زل زده بود بهم. محو نگاه خیره اش بودم که جمله غیرمنتظره ای ازش شنیدم: -کاش چشاش شبیه تو باشه... ابروهام خود به خود بالا رفت و بهت زده لب زدم: -چرا؟ نگاهش تو نگاهم چرخی زد و زمزمه کرد: -چون چشات معصومِ
قلبم بی محابا به قفسه سینه ام کوبید. دوباره گفت: -کاش موهاشم شبیه تو بشه به سختی گفتم‌: -چرا؟ -چون خیلی قشنگه یدفعه بلند شد. تند تند به موهاش دست کشید و گفت: -برو تو اتاق استراحت کن از کنارم رد شد و تند تند از پله ها بالا رفت. واقعا هیراد اینطوری ازم تعریف کرد؟ دستمو روی قفسه سینه ام مشت کردم. تو خلسه عجیبی بودم. یه حس و حال عجیب و مبهم... دوست داشتنی بود کسی ازت تعریف کنه مگه نه؟ اونم تعریف مردی مثل هیراد... دیگه بغل کردنای هیراد برام عادت شده بود. حس وابستگی هیراد به بچمون زندگی منو هم تحت شعاع قرار داده بود. نمیدونستم بعد از به دنیا اومدنش بازم این توجهش رو دارم یا نه؟ یدفعه خنده روی لبام خشکید. من...من چرا اینقدر وابسته توجه هیراد شده بودم؟ سرم رو تو دستام گرفتم و از جام بلند شدم. داشتم دیوونه میشدم مگه نه‌؟ پوزخند زدم. هه چه دلیلی داره نیاز به محبت هیراد؟ چه دلیلی داره ذوق کردن از تعریفش؟ من چرا اینقدر عوض شدم؟ اسم این حال عجیب غریب رو چی بزارم؟ خدایا خودت کمکم کن... دو دل بودم... بالاخره دلمو به دریا زدم و رفتم تو اتاق هیراد. بوی دود سیگار نمی اومد. ولی عطرش غوغا کرده بود چندتا پرونده و برگه روی کاغذ بود و داشت برسی میکرد. غرق کارش بود. بدون اینکه سرش رو بلند کنه پرسید: -چیزی شده؟ دستامو تو هم دیگه گره کردم و با مِن مِن گفتم: -میخاستم...میخاستم بریم بیمارستام سرشو بلند کرد و چشاشو ریز کرد: -برای چی؟ مسیر دیدم رو عوض کردم و زل زدم به سرامیکای کف اتاق: -برای اینکه بفهمیم جنسیت بچه چیه زیر چشمی نگاش کردم و بازم تونستم از اون لبخندای کمیابش رو ببینم. چقدر خنده بهش میومد. چون جفت گونه هاش چال میوفتاد و جذابش میکرد. به خودم نهیب زدم. رونیا بی خیال دیگه کم حلاجیش کن. بلند شد و پرونده ها رو ول کرد: -برو اماده شو منم الان میام ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -حالا لازم نیست اینقدر عجله کنیا لبخندشو پنهون کرد و گفت: -حرف نزن! پنج مین دیگه اماده باش...بدو منم نتونستم نخندم. رفتم اماده شدم و رفتیم بیمارستان. بازم برگه سونو رو دیدم و لبخند زدم. بچه ام پسر بود... یه پسر سالم لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: -اومممم اسمش رو چی بزاریم؟ هیراد قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت: -باید فکر کنم چپکی نگاش کردم: -‌یعنی من براش اسم انتخاب نکنم‌؟ گوشه چشمش چین افتاد: -خب خودت گفتی اسم انتخاب کن -گفتم انتخاب کنیم
449 به بیرون نگاه کرد: -تو فکراتو بکن...منم فکرامو میکنم بعدش براش اسم میزاریم لبخند زدم: -خوبه... تو خونه پارک کرد و پیاده شدیم. خواستم برم تو که دستمو کشید و افتادم تو بغلش. پیشونیم رو نرم بوسید. تو بغلش آب شدم. دستاشو دورم حلقه کرد، چشاشو بست و سرشو چسبوند به سرم. با لحن پر از ارامشی گفت‌: -‌‌تو حس نمیکنی زندگیمون از این رو به اون رو شده؟ خجالت رو کنار گذاشتم و لبخند زدم: -خیلی وقته همچین فکری میکنم...تقریبا از چهار ماه پیش نفس عمیقی کشید و خواست از خودش جدام کنه که پرسیدم: -چون میخواستی به بچه برسه منو بوسیدی؟ چند لحظه نگاهش روم ثابت موند. خودمم تازه فهمیدم چی گفتم. از بغلش جدا شدم و سرم رو انداختم پایین. هیراد سکوت کرد و بعد از چنز لحظه صدای دور شدن قدماش رو شنیدم. چشامو بستم. بعضی وقتا از حرف زدن با هیراد پشیمون میشدم. خودمو با ورق زدن کتابم مشغول کرده بودم. هیراد خیلی وقت بود رسیده بود خونه و باخونسردی داشت لیوان چایش رو میخورد. به ساعت نگاه کردم و دستامو به حالت خمیازه کشیدم. -نباید زیاد بیدار باشی...برو تو اتاق منم الان میام اینقدر خوابم میومد که به زحمت از پله ها بالا رفتم و وقتی به خودم اومدم که وسط اتاق هیراد بودم. یعنی چی؟ مثل اینکه منم شرطی شده بودم به دستورای هیراد... دلیلی نداشت هرشب تو اتاقش بخوابم. خواستم عقب گرد کنم که در بسته شد. هیراد طبق معمول دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو با خودش خوابوند روی تخت. ای بار اخم کردم و با تقلا گفتم: -ولم کن هیراد میخام برم تو اتاق خودم بخوابم سرشو فرو کرد تو موهام و گفت: -چرا؟ چرا؟...نمیدونم...خودمم دلیلش رو نمیدونستم بیشتر منو به خودش فشار داد که نچی کردم و گفتم‌: -بزار برم اتاق خودم بخوابم دیگه با جدیت جواب داد: -همین جا میخوابی...پیش من -ولی من دلم... -هیسسس....خسته ام حوصله بحث ندارم دلم میخواست اینقدر فحشش بدم تا دلم خنک شه. مگه من عروسکم که تو هر شرایطی باید تحت دستورش باشم ولی حتی حوصله دو کلام حرف زدن باهام رو نداشته باشه؟ صبح زود بیدار شدم و از اتاقش رفتم. بعد از شستن دست و صورتم داشتن صبحونه می‌چیدم که صداشو شنیدم. -رونیا ساعت منو ندیدی؟ حوصله نداشتم....جواب ندادم اومد داخل اشپزخونه سرک کشید و جدی تر گفت‌: -چرا جواب نمیدی؟ کلافه گفتم: -ساعت توئه من باید بدونم کجاست؟ تند شد و بداخلاق: -میگم چرا سوالمو میشنوی ولی جواب نمیدی؟ -اح هیراد بیخیال دیگه...سرصبحی میخای دعوا کنی؟ چند ثانیه نگام کرد و لباشو روی هم فشار داد. از اشپزخونه زد بیرون و در رو کوبید به هم. خودمو انداختم روی صندلی. پر بودم از حس غم...بدون دلیل بعد از رسوندن بچه ها رفتم پارکی که نزدیک بود و زیر درخت نشستم. هوای تازه به وجودم طراوت بخشید. کتاب رمانم همراهم بود. از تو کیفم در اوردم و شروع کردم به خوندن. زمان از دستم در رفت...تا جایی که گرمای هوای ظهر منو به خودم اورد. سریع گوشیم رو از تو کیفم در اوردم تا ببینم ساعت چنده. با دیدن یازده میس کال که همگی از هیراد بودن چشام گرد شد. وای گوشیم رو روی سایلنت گذاشته بودم برای همین صداشو نشنیدم. قلبم شروع کرد تند تند زدن. معلوم نیست چقدر عصبیش کردم. سریع شمارشو گرفتم. سر بوق دوم جواب داد: -معلوووم هست کجایی؟ گوشی رو ازگوشم فاصله دادم. -چرا حرف نمیزنی‌؟ با صدای زیری سلام کردم. -کجایی الان؟ -هیراد باور کن چیزی نشده داد زد: -میگم کجایی ادرس رو گفتم. خیلی زود خودشو رسوند. پیاده شد و با دیدنم اخماش شدید در هم شد. به طرفم اومد. یهو ته دلم خالی شد. از جام بلند شدم. هیراد اومد جلوم وایساد. صورتش قرمز بود ولی سعی میکرد داد نزنه: -اومدی بیخیال اینجا نشستی گوشیتم جواب نمیدی که چی؟ حرفی نزدم. -با توما با صدای ارومی گفتم: -نگران نباش مراقب بچه بودم یهو یقه لباسم رو گرفت و منو کشید سمت خودش. تو این فاصله دیدن صورت برزخیش ادمو قبضه روح میکرد. حتی صداشم عصبی بود: -من درباره بچه حرفی زدم؟ دیگه نتونستم تحمل کنم و با صدای ملتمسی گفتم: -هیراد ببخشید بخدا داشتم کتاب میخوندم حواسم به ساعت نبود گوشیمم روی سایلنت بود نگاهش بین چشام چرخید. لباسمو ول کرد و دستی به صورتش کشید: -خیلی خب برو سوارشو...نمیدونم کی قراره دست از بی ملاحظه گی برداری ابروهام بالا پرید: -مگه چیکار کردم؟ اون طرف دنیا که نرفتم خوبه باز فاصله اینجا تا خونه در حد دو کوچه هم نمیشه بازم با اخم و تَخم نگام کرد: -بسه بلبل زبونی با حالت قهر وارد خونه شدم. هیراد هنوز نیومده بود تو که کوشیش زنگ خورد. سرجام توقف کردم. -بله؟ ...... -چی؟ ...... -یعنی چی کامل توضیح بده ببینم برگشتم سمتش. با دقت به حرفای شخص پشت خط گوش میداد. گوشیش رو قطع کرد و انداخت تو جیبش. تغییر ناگهانی چهره اش حس کنجکاویم رو تحریک کرده بود. بهش نزدیک شدم و گفتم: -چی شده؟
بدون اینکه نگام کنه لب زد: -سر و کله مهرداد و ماهیرا تو روستا پیدا شده جاخوردم. -واقعا؟ با قدمای بلندی به طرف پله ها رفت. دنبالش دویدم: -میخای چیکار کنی؟ جدی گفت: -خودم میرم روستا قیافه اش عوض شده بود. دوباره شده بود اون هیراد سابق...کینه و خشم رو میتونستم تو همه وجودش ببینم. پشت سرش رفتم تو اتاقش و پرسیدم: -الان میخای بری؟ روی تختش نشست و شروع کرد به گرفتن یه شماره: -هرچه زودتر بهتر...تا شب باید برم...کمک کن چمدونم رو ببندم -چند روز اونجایی؟ -گوشیش رو گذاشت کنار گوشش و گفت: -معلوم نیست... زیپ چمدون رو بستم و از جا بلند شدم. کاش منم میتونستم با هیراد برم. ولی هرچی اصرار کردم فقط گفت به هیچ وجه.. آشفته بود. تو فکر بود. یا تلفنی حرف میزد یا طول و عرض اتاق رو طی میکرد. گفتم: -تموم شد اینم از چمدون بدون اینکه نگام کنه گغت ممنون داشت اماده میشد. کتش رو براش نگه داشتم تا بپوشه. کاش میشد بفهمم چند روز میخواد بمونه. برای پرسیدن سوالم تردید داشتم. چندونش رو برداشت و از در اتاق رفت بیرون. دیگه نتونستم تاب بیارم و گفتم: -میشه هر روز زنگ بزنی و یه خبری از خودت بدی؟ سرجاش وایساد...ضربان قلبم بالا گرفت. چرخید سمتم. نگام کرد...عمیق و طولانی سرم رو انداختم پایین و هیراد گفت: -حتما... نفس راحتی کشیدم. تا دم در همراهیش کردم. وقتی میخواست سوار شه یه لحظه برگشت و رو به روم وایساد. سرم پایین بود و با ریشه لباسم بازی میکردم. دست گرمش روی گونه ام قرار گرفت و باعث شد سرم رو بلند کنم و تو دریای سبز چشاش غرق بشم. صداش زمزمه وار بود ولی پر از حس نگرانی: -شبا هم تنها نخواب به تهمینه یا دخترش بگو بیان پیشت...منم هر روز بهت زنگ میزنممراقب خودت باش...باشه؟ قلبم لرزید. لب زدم؛ -ولی من نگرانم نفس عمیقی کشید و با لحن اطمینان بخشی گفت‌؛ -هیچ اتفاقی نمیافته...دلم نمیخاد استرس داشته باشی غمگین شدم: -پس تو هم مراقب خودت باش به شکمم اشاره کردم و گفتم: -این کوچولو منتظره بازم از اون لبخندای نایاب زد و فقط گفت: -حتما... سوار ماشین شد و بعد از اخرین نگاهی که بینمون رد و بدل شد راه افتاد. از خم کوچه گذشت و دیگه نتونستم ماشینش رو ببینم. به در تکیه دادم. کاش یکم بیشتر توضیح میداد تا منم بفهمم چی شده. کاش اینقدر با عجله نمیرفت. اصلا کاش سر و کله ماهیرا و مهرداد دوباره پیدا نمیشد رفتم تو خونه. هیراد گفته بود تهمینه یا فاطمه بیان پیشم ولی با وجود خواهر برادرم تنها نبودم. صبح بیش از هرچیزی منتظر تماس هیراد بودم. بالاخره ساعت ده زنگ زد. تقربیا شیرجه رفتن سمت گوشی و گفتم: -الو... -سلام... صداش گرفته نبود...محکم بود -سلام خوبی؟ -اره تو چی؟ نفس راحتی کشیدم: -خوبم...چه خبر؟ -فعلا هیچی...پیداشون نکردم ولی تو روستان...به زودی خبرای خوبی میرسه بازم لحنش پر از کینه و ترسناک شده بود. بعد از مکالمه تلفن رو قطع کردم و نشستم روی مبل. اصلا راضی نبودم از اینکه هیراد با مهرداد در بیوفته. مهرداد خطرناک بود...در همه حال... اون ادمی که من میشناختم حتی کشتن برادرش هم براش مثل اب خوردن بود. درست همونطور که روح برادرش رو کشت. لبم رو به دندون گرفتم. اگه اتفاقی برای هیراد میوفتاد بچه ام چیکار میکرد؟ سرم رو تکون دادم تا افکار منفی ازم دور بشه. هیراد کلی ادم و نگهبان تو اون روستا داشت... کل بعد از ظهر تهمینه و فاطمه پیشم بودن. حتی شب هم موندن و با هم غذا پختیم. وقتی میپرسیدن هیراد کجاست فقط میگفتم یه کاری براش پیش اومده رفته سفر شب موقع خواب مدام این پهلو اون پهلو میشدم. طوری که فاطمه به ستوه اومد و گفت: -عه دختر چته؟ چرا نمیگیری بخوابی؟ پتو رو کشیدم رو سرم: -چیزی نیست... ولی یه چیزی بود! من به یه مدل دیگه خوابیدن عادت کرده بودم و این تقصیر هیراد بود. روز بعد هم شب با هیراد حرف زدم. ولی نمیدونم چرا داشتم کم کم یه خلا رو حس میکردم. همیشه همین ساعت میومد خونه...شام میخوردیم... ولی الان دو روز بود که نبود. کلافه موهامو به هم ریختم. عادتم داشت خودشو نشون میداد. عادت کرده بودم به اینجا خوابیدنش... ولی الان که نبود کلافه بودم چون واقعا یه چیزی کم بود. رفتم اتاقش و خودمو پرت کردم روی تختش. مشامم پر شد از اون بوی عطر مخصوص. بالشت رو بغل کردم. لعنت بهت که مجبورم میکردی هرشب تو بغلت بخوابم. حالا چیکار کنم که شبا خوابم نمیبره‌؟ تا بود همش ازش فرار میکردم ولی الان...این حس عجیب غریب داشت اذیتم میکرد گوشیم رو از خودم جدا نمیکردم. باز دیروز نزدیکای ظهر پیام داد شب حرف میزنیم ولی امروز هیچ خبری ازش نبود. شروع کردم به جوییدن پوست لبم. طبق معمول باید با یه چیزی خودمو سرگرم میکردم ولی دست و دلم به سمت هیچ کاری نمیرفت. اون روز تا شب برام یه قرن گذشت. دوباره شماره هیراد رو گرفتم. کاش جواب بده...کاااش ولی نه... ناامیدی به وجودم سرازیر شد. داشتم دیوونه میشدم.
خدا خدا کردم یادش بیوفته یکی اینجا نگرانه.. یا یه تماس کوچیک اروم میشه... ولی حتی همینم ازم دریغ کرده بود. پشت پنجره روی صندلی چوبی نشستم. دقیقه ها کش میومد. نگرانی مثل یه حیوون وحشی به درونم چنگ می‌کشید. با بلند شدن صدای اس ام اس گوشیم دیگه سر از پا نشناختم. یورش بردم سمت گوشی ولی با دیدن پیامک تبلیغاتی شور و هیجانم کامل فروکش کرد و جاش رو به عصبانیت داد. کلافه بودم. عصبی شده بودم. اونقدر عصبی که گوشی رو پرت کردم روی تخت. موهامو چنگ انداختم و چشامو بستم. اشک یکی یکی از چشام چکه کرد. فشار عصبی و استرش زیادی روم بود. هیراد حق نداشت اینطوری منو بی خبر بزاره. صدای ایفون بلند شد. صورتم رو پاک کردم. تهمینه و فاطمه پشت در بودن. در رو براشون باز کردم و قبل از اینکه بیان تو صورتم رو شستم. فاطمه از همون دم در شروع کرد صدا زدنم: -رونیاااا کجاییی؟؟ بیا واست غذا گرفتم از گشنگی نمیری تهمینه خانم معترضانه به دخترش گفت: -عه خدانکنه زبونتو گاز بگیر فاطمه: -حالا که شما میگی چشمممم...رونیا بیا بیرون دیگه من میرم بچه ها رو صدا بزنم برای غذا تبسم کوچیکی کردم و از سرویس اومدم بیرون. ظاهر اروم و مهربون تهمینه خانم بهم ارامش داد. به کمک فاطمه میز رو چیدیم و غذا رو خوردیم. با دستمال کاغذی لبامو پاک کردم و گفتم: -واقعا مرسی...خیلی باعث زحمتتون شدم فاطمه زد تو بازوم و گفت: -خفه شو فقط خندیدم: -واقعا اگه شما رو نداشتم نمیدونستم چیکار کنم فاطمه: -حالا که داری شکر کن رخت خوابارو توی اتاق پهن کردم. رخت خواب رویا و رایان رو هم پیش خودمون انداختم. وقتی همه بودن هم خیالم راحت تر بود هم کمتر احساس تنهایی بهم دست میداد. هرچند هنوزم حس میکردم به چیزی کمه. انگار یه تیکه از زندگیم برداشته شده بود و این خلا و تنهایی قابل جبران نبود. بعد از یکم کپ زدن با فاطمه و تهمینه خانم سرم رو روی بالشت گذاشتم. گوشی رو روی قلبم گذاشتم و چشامو بستم. ولی بیدار بودم. بیدار و هوشیار. منتظر یه خبر....
آه کشیدم. یه ساعت گذشت. همه خوابیده بودن. بازم افکار مالیخولیایی به مغزم هجوم اوردن. غلت زدم. درست مثل جنین داخل شکمم جمع شدم تو خودم. یه شب برام مثل یه قرن گذشت. صبح انگار از همه صبحایی که دیده بودم بی رنگ تر و خاکستری تر بود. خلا بزرگتر شده بود و بیشتر حسش میکردم. رفتن تو اتاق هیراد و عطرش هم دیگه ارومم نمیکرد. چون همش حس میکردم یه اتفاقی افتاده. حتی یه لحظه هم نزاشتم گوشیم خاموش بشه. کل روز منتظر موندم. هرچی بیشتر به هیراد فکر میکردم وضعم بدتر میشد. دیگه داشتم دیوونه میشدم. بیقراری از پا درم اورده بود. تا بعد از ظهر مُردم و زنده شدم. گوشی رو گرفتم جلوی صورتم و جیغ زدم: -‌پس کجایی؟ من دیگه تحمل ندارم...اصلا چرا اینطوری شدم؟ چرا بدون تو احساس خلا میکنم؟ معنی هیچکدوم از این حسا رو نمیفهمم...زده به سرم حالیته؟ اشکام دوباره راه خودشون رو پیدا کردن و چشامو با درد بستم. گوشی رو اوردم پایین. تلو تلو خوردم و خودم رو پرت کردم روی مبل. خونه شده بود برام مثل یه زندون. زندونی که روز به زور دیوارش تنگتر میشد و منو خفه میکرد. بازم شب شد. یه شب نحس و مملو از تنهایی.. فاطمه و تهمینه بازم اومدن پیشم. چشای پف کرده و صورت رنگ باخته ام رو نمیتونستم ازشون پنهون کنم. از جواب دادن به تک تک سوالاشون طرفه میرفتم. خیلی نگران بودن. ولی من اینقدر اشفته حال بودم که نمیتونستم چیزی رو توضیح بدم. به بلیت اتوبوسی که امروز بعد از ظهر رزرو کرده بودم فکر میکردم. دستمو به پیشونی دردناکم کشیدم و مالش دادم. تصمیم خودم رو گرفته بودم.. باید میرفتم روستا تا ببینم چی شده. محال بود اینهمه وقت هیراد منو از خودش بی خبر بزاره... حتما یه اتفاقی افتاده بود...حتما صبح نزاشتم رویا و رایان برن پیش دبستانی. ساعت نه بود که کارام تموم شد و حاضر شدم. با خواهر برادرم از خونه اومدیم بیرون و زنگ تهمینه خانم رو زدم. خودش اومد دم در و وقتی دید چمدون دستمه متعجب گفت: -سلام دخترم...جایی داری میری؟ رفتم تو خونه و گفتم: -اره تهمینه خانم...ولی یه زحمتی برات داشتم...میشه تا برگشتنم بچه ها پیش شما باشن؟ مبهوت بود: -اره...اره چرا که نه...فقط تو خودت تنها کجا میخای بری عزیزم؟ چرا این چند روز اینقدر اشفته ای؟ دسته چمدونم رو گرفتم و گفتم: -نگرانم نباش تهمینه خانم...به وقتش همه چیو توضیح میدم الان باید برم دیر میشه
-ولی؟ لبخندی زدم: -گفتم که نگران نباش... گوشه چادرش رو تو مشتش فشرد: -حداقل بگو کجا میری؟ عقب عقب رفتم: -همه چیو بعدا میگم...مراقب خودتون باشید نگاه منتظرش رو پشت سرم جا گذاشتم. به سر کوچه که رسیدم بازم صدام زد. فقط براش دست تکون دادم و رفتم... روی صندلی اتوبوس نشستم. برای اخرین بار نگاهی به گوشیم انداختم. نه...هیچ خبری ازش نبود. چشامو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. چند دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد. بعد از ترافیک و معطلی از تهران خارج شدیم. تنها چیزی که تو مسیر بود یه جاده طولانی بود و یه فکر مغشوش... اگه اتفاقی برای هیراد افتاده بود تکلیف بچه ام چی میشد؟ دستمو به شکمم کشیدم و بغض کردم. مسیر خیلی خیلی طولانی بود ولی بالاخره از جاده پرپیچ و خم گذشتیم و تونستم تابلو روستا رو ببینم. به یکباره...بدون اینکه دست خودم باشه سیل خاطرات به طرفم هجوم اورد و منو در خودش غرق کرد. تا رسیدن به روستا تک تک روزایی که اینجا بودم مثل فیلم و صحنه به صحنه از جلو چشام رد شد. اتوبوس وایساد. پیاده شدم. باید مسیر خاکی که انتهاش به عمارت خاندان هیراد وصل میشد رو پیاده طی میکردم. قدمام رو پشت سر هم چیدم و راه افتادم. هیچی عوض نشده بود. جنگل همون جنگل بود و پشتش روستا بود. عمارت این طرف جنگل و روستا اون طرف جنگل. بالاخره رسیدم. به عمارت بزرگ رسیدم. چقدر خلوت بود. حتی یه ادم رفت و امد نداشت. پس اینهمه نگهبان کجا بودن؟ به در بزرگ اهنی رسیدم ولی با دیدن قفل بزرگی که دو لنگه در رو محکم به هم بسته بود مات و مبهوت موندم سرجام. دستم رو اروم بلدم جلو و بدنه اهنی و سرد در رو فشار دادم. دریغ از یه حرکت کوچیک. بسته بود. نمیفهمیدم. پس هیراد کجا بود؟ ‌پس اینهمه نگهبان کجا رفته بودن؟ شاید همه رفته بودن روستا نگاهی به جنگل انبوه و مرموز انداختم. اب دهنم رو قورت دادم. ولی من نمیتونستم از اینجا برم.. دیگه نمیخاستم این مسیر سراسر ترس و خطر رو تجربه کنم. برای بچمم که شده نمیخواستم. عاجزانه به در بسته نگاه کردم. این سکوت و تنهایی وهم برانگیز منو ترسونده بود. همه چیز دلگیر بود. حتی این جنگل وحشی رو به روم دم غروب بود. به ناچار نشستم پشت در و کمرم رو به بدنه سردش تکیه دادم. بلاتکیف بودم و ترسیده. من یه دختر تنها باید اینجا چیکار میکردم؟ ابرهای سیاهی که آبی اسمون رو پوشونده بودن دلگیر ترم کرد.
حس ترس، غم، تنهایی و دلهره داشت دیوونه ام میکرد. بغض کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. یجورایی از کاری که کردم پشیمون بودم. کاش نمی اومدم. کاش حداقل دلم به حال بچه ام میسوخت و نمی اومدم. ولی باید چیکار میکردم؟ مگه به جر این راه دیگه ای هم بود تا از هیراد خبردار شم؟ اولین قطره بارون روی سرم چکید. همزمان اولین قطره اشک هم از چشمم چکید. دستامو محکم بغل کردم. سردم بود. تماس در اهنی به بدنم لرز رو بیشتر میکرد. حالم داشت بد میشد. هرصدایی که از جنگل میومد دلهره و لرزم رو بیشتر میکرد. ترسم به حالت تهوع تبدیل شده بود. هوا داشت تاریک میشد. هیچ ادمی از حوالی اینجا عبور نمی‌کرد. انگار عمارت ارواح بود. با پیچیدن زوزه باد داخل جنگل چشامو محکم بستم و نالیدم: -خدایا نه...کمکم کن سرم رو روی زانوم گذاشتم. قطرات باران سرد و با شتاب روی لباسم فرود میومدن و خیس میشدم. دندونام روی هم میلرزید. حالت تهوعم بدتر شده بود. گریه میکردم. زجه میزدم. فشارم افتاده بود. یه تلنگر کافی بود تا بیهوش بشم. وقتی سرم رو بلند کردم هوا تاریک شده بود و حس تنهایی دو برابر. از لا به لای انبود درختای جنگل ارواح سیاه به چشمم میومدن. پناه دیگه ای نداشتم غیر از زانوهام که سرم رو بزارم روشون و زار بزنم. دست و پام اینقدر لرزیده بودن که دیگه خونی توشون جریان نداشت. از شدت گریه و ضعف چشام میوفتادن روی هم. تمام بدنم خیس بود و بارون بهم رحم نمیکرد. انگار داشتم از فضای اطرافم دور میشدم. چون دیگه صدایی نمیشنیدم. لرز و سرما رو کمتر حس میکردم. دعا کردم بیهوش شم تا دیگه این ترس و تنهایی رو تحمل نکنم. ولی خد دعام رو قبول نکرد. چون یدفعه همه جا رو نور گرفت و وقتی به زور سرم رو بلند کردم دوتا چراغ روشن ماشین رو رو به روی خودم دیدم. شاید توهم زده بودم. ولی با دیدن چکمه های بندی که توی گل و لای فرو میرفتن و بهم نزدیک میشدن فهمیدم توهم نیس. بهم نزدیک و نزدیکتر شد. گردنم خشک شده بود. نمیتونستم سرم رو بچرخونم و ببینم کی کنارم نشسته. ولی وقتی دستش روی گونه ام نشست و سرم رو به طرف خودش چرخوند همه وجودم چشم شد. با دیدن اون اخم معروف و نگرانی نگاهش انگار ارامبخش به وجودم تزریق شد. وقتی با بهت و نگرانی لب زد: -تو اینجا چیکار میکنی دیگه نتونستم تحمل کنم و خودم رو پرت کردم تو بغلش. هنوزم میلرزیدم و بریده بریده گفتم‌: -کجا بودی؟...مگه قرار نبود هر روز خبر بدی؟ پس چرا زنگ نزدی؟ هیراد چرا بیخبرم گذاشتی ثابت مونده بود. مثل یه مجسمه.