eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
صورتم از اشک خیس شده بود و نفسم از هق هق داشت بند میومد. ولی به زور صدای خودم و خفه کردم تا اگه آرش حرف زد صداش به گوشم برسه. ولی بازم سکوت بود و سکوت. انقدری که فکر کردم تماس قطع شده. دیگه این سکوت نمیتونست نشونه تعجب باشه. تا الان باید یه عکس العمل و یه حرفی از خودش نشون میداد. اصلا شایدمتعجب نکرده بود از این موضوع! یعنی اینهمه وقت من یه امید واهی تو دلم داشتم؟ ××× با فک منقبض شده و اخمای درهم زل زده بودم به صورت خیس از اشک دختره که نگاهش از گوشی بهراد کنده نمیشد. نمیدونم چه انتظاری داشت از اون پسره. فکر میکرد الان میخواد بگه من برمیگردم و تو رو نجات میدم و طلبمون و صاف میکنم؟ حاضر بودم شرط ببندم که از اولم با همین هدف وارد زندگیش شد. چون آرش خوب میدونست که ما اون پول و برای حبیب میخوایم و اینم خوب میدونست که حبیب چه جور آدمیه . لابد نشسته بود و با خودش فکر کرده بود که با فرارش ما به فکر صاف کردن طلبمون از یه راه دیگه میفتیم و این دختره رو جلوی چشممون به عنوان نامزدش معرفی کرد تا سریع به ذهنمون برسه و ازش استفاده کنیم. همچین کاری از آرش برمیومد که آدمی بود صد پله رذل تر از ما. بالاخره بعد از چند دقیقه صدای آرش درومد:
_من.. من کاری از دستم برنمیاد که برات انجام بدم! قیافه دختره به محض شنیدن این حرف وا رفت و مات و مبهوت به گوشی خیره موند. یعنی واقعاً انتظار دیگه ای داشت؟ چرا به آدمی مثل آرش که تو قماش ما همه به اسم نامرد و عوضی میشناختنش انقدر راحت اعتماد کرده بود؟ هرچند ما خودمونم گول زبون بازی هاش و خوردیم که کارمون به اینجا کشید. آرش اینبار با صدای بلندتری انگار خطاب به بهراد گفت: -وقتتون و تلف کردید اگه فکر کردید من به خاطر اون دختره میام و خودم و به شماها تحویل میدم. اون هیچ ارزشی واسه من نداره. هرکاری دلتون میخواد بکنید. گوشم به شر و ورای آرش بود ولی نگام میخ دختره که بدون پلک زدن پشت سر هم داشت اشک میریخت. حس میکردم تو این چند روز امید داشت که آرش یه کاری براش بکنه و با این حرفایی که تحویلش داد به کل نا امید شد... انگار تازه داشت میفهمید که تو چه منجالبی گیر افتاده و دیگه راه نجاتی نداره. بهراد و گوشی و از اسپیکر درآورد و گفت: -اینبار که گذشت و ما حسابمون و با همین دختره صاف میکنیم. ولی دفعه دیگه چشمم بهت بیفته یا حرف از شراکت و همکاری و این مزخراف از طرفت بشنوم میدم سگام قیمه قیمت کنن. حالیته یا نه؟ به محض قطع کردن تماس دختره یه نفس عمیق کشید و با صدای بلند به هق هق افتاد. تو این چند روز ندیده بودم اینجوری اشک بریزه و گریه کنه. بیشتر درحال بلبل زبونی بود و کم پیش میومد که انقدر مظلوم بشه. گریه اش جوری بود که آدم باید خیلی خودش و کنترل میکرد تا دلش براش نسوزه و بهش بی تفاوت باشه . ولی قبل از اینکه به دلم اجازه ترحم بدم بهراد چرخید سمتش و توپید:
_ببر صداتو سرم رفت. انقدرم واسه من ادای آدمای مظلوم و در نیار. انگار مثال ما نمیدونیم چه سلیطه ایه. اتفاقا گیر خوب کسی افتادی. واسه تو امثال همین آرش خوبه که بر*ینن به هیکلت و بندازنت تو آتیش. تا زبونت کوتاه بشه و دیگه نتونی هرچی دلت میخواد قرقره کنی. دختره بی اهمیت به زخم زبونای بهراد داشت برای خودش گریه میکرد که اینبار بهراد سرش داد زد: -بلند شو گمشو از جلوی چشمـــــــــــم. تو مگه کار نداری تو این خونـــــــــه؟ سریع از جاش بلند شد و دویید رفت سمت آشپزخونه منم دوباره چرخیدم سمت پنجره و یه سیگار از جیبم دراوردم که روشن کنم. -میگم ولی عجب بی ناموسیه این آرش. من خودمم یه درصدی احتمال میدادم که اگه بفهمه دختره اینجاس و میخوایم بدیمش دست حبیب به غیرت نداشتش بربخوره و بیاد پول و بده. ولی انگار عوضی مخصوصاً به ما حالی کرد دختره نامزدشه که با غیب شدنش مستقیم بریم سراغش . با حرف بهراد به فکر فرو رفتم. یاد اون روز که رفتم مغازه آرش و همون موقع دختره از مغازه رفت بیرون افتادم. حس کردم که آرش اول منو دید و بعد دختره رو مجبور کرد که ببوستش. به قول بهراد میخواد جوری وانمود کنه که عاشق معشوقن تا ما به عنوان اولین گزینه برای ضربه زدن بهش به اون فکر کنیم. دختره بیچاره. با یه اعتماد بیجا.. از چاله آرش درومد و افتاد تو چاه ما. بعدشم میخواد بیفته تو جهنم حبیب. دیگه باید اقرار کنم که کارمون نهایت بی انصافیه!
خودش. فکر کردم اونم همینجا زندگی میکنه. ولی حدسم اشتباه بود . از اون شبی که نذاشتم کیوی بخوره و بعدشم اون حرفا رو بهم زد دیگه زیاد تو کاراش دخالت نمیکردم و سمتش نمیرفتم. ولی با اینحال کار خودم و میکردم. تا اونجایی که ممکن بود موقع غذا خوردن حواسم بود. غذاهای تند درست نمیکردم یا سر میز فلفل و سس و چیزایی که براش ضرر داشت و دم دستش نمیذاشتم. نمیدونم میفهمید یا نه ولی تمام سعیمو میکرد تا به صورت نامحسوس این کارا رو انجام بدم تا دوباره به این موضوع حساس نشه و فکر نکنه قصد و غرضی پشت کارم هست. پیش خودم برای این کارام دلیل داشتم و اون این بود که نمیخواستم تنها ناجیم تو این خونه طوریش بشه. هرچند که فقط تا وقتی سالم به دست حبیب برسم حواسش بهم بود. ولی همونم نباید از دست میدادم. شب شده بود ولی هیربد هنوز بر نگشته بود. شامشون و خورده بودن و منم داشتم ظرفا ی شسته شده شام و جمع و جور میکردم که یکیشون اومد تو آشپزخونه. به خیال اینکه میخواد از تو یخچال یه چیز برداره و کوفت کنه پشتمو بهش کردم و به کارم ادامه دادم که یهو هیبت گنده اش و پشت سرم حس کردم. از عقب خودشو چسبونده بود بهم طوری که بین تن مثل غولش و کابینتا گیر افتاده بودم.. با آرنجش به تخت سینه اش فشار آوردم و با حرص گفتم: -برو گمشو اونور تن لش! سرشو آورد پایین و بغل گوشم زمزمه کرد: -بی ادب نشو خانومی! بوی تند و مزخرف مش*روبش که بهم خورد حالت تهوع گرفتم. یه کمم ترس برم داشت. خیلی با اینجور آدما برخورد
دو روز دیگه هم گذشت.. بعد از شنیدن حرفای آرش دیگه به پوچی رسیده بودم. دیگه نه امید داشتم کسی از بیرون این خراب شده بیاد و نجاتم بده نه امید داشتم که خودم بتونم راهی پیدا کنم. هر روز و هر ساعت استرسم به مراتب بیشتر و بیشتر میشد.. یکی دو بار تو وقتای استراحتم میرفتم تو حیاط و راه های بیرون رفتن و بررسی میکردم.. ولی هر بار به در بسته میخوردم. یعقوب راست گفته بود.. هیچ راه فراری از این خراب شده وجود نداشت. درا همیشه قفل بود و بالای دیوارا هم سیم خاردار یا شیشه های بریده گذاشته بودن. همه جا هم دوربین و دزدگیر و از این چرت و پرتا کار گذاشته بودن تا یه وقت یکی دست از پا خطا نکنه. با اینکه تو این چند روز با آزاراشون خیلی اذیت شدم. ولی اگه قرار بود انتخاب با من باشه بین مونده تو این خونه و رفتن تو خون اون عوضی که ندیده ازش متنفر بودم. موندن و انتخاب میکردم. هرچند اینا هم فقط به خاطر همون حبیب و بعضی وقتا هم به خاطر حضور هیربد کاری به کارم نداشتن وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میاوردن. بعد از بلایی که آرش با حرفاش سرم آورد. دیگه به نظرم هیچ چیز از هیچ کس بعید نبود. احساس حماقت میکردم که به حرف شیرین گوش ندادم و گول حرفای صد من یه غاز آرش و خوردم. کاش انقدر زود باهاش وارد رابطه نمیشدم تا نتونه این دام و برام پهن کنه. * اون روز هیربد خونه نبود. کلا برعکس بهراد زیاد تو خونه بند نمیشد. یکی دو بار از زبون آدماشون شنیدم که رفته خو
نداشتم ولی شنیده بودم که آدمای مست و نمیشد به راحتی کنترل کرد . با این حال نذاشتم ترس زیاد بهم غلبه کنه.با زور بیشتری هولش دادم که یه کم ازم فاصله گرفت و تو همون حین دستشو رو کمرم کشید و زیر لب گفت: -جوووووووووون. عجب چیزی هستی تــــو. دیگه کنترلم و از دست دادم. چرخیدم سمتم و با نهایت زورم کوبوندم تو صورتش. -دستتو بکش آشغال حرومزاده! صدای سیلی و دادی که کشیدم بهراد و کشوند تو آشپزخونه. کاش به جای بهراد که انگار اونم کله اش داغ بود هیربد میومد و من و از دست این غول بیابونی نجات میداد. چی شده پیمان؟ -داشتم باهاش حال میکردم جفتک انداخت کره بز. بهراد مستانه خندید و همونطور که میچرخید تا بره گفت: -بیارش اینجا. با بهت به مسیر حرکت بهراد خیره شده بودم که یقه لباسم تو دستای پیمان مشت شد و من و کشون کشون دنبال خودش تا سالن کشوند و پرت کرد وسط اون جماعت مست از خدا بی خبر. اون لحظه مرگم و از خدا خواستم. میدونستم آخر این نگاه های پر هوس به کجا قراره ختم بشه و من تو
دلم فقط عاجزانه از خدا میخواستم که یا همینجا جونم و بگیره یا نذاره همچین اتفاقی بیفته. من دیگه هیچی برام نمونده بود غیر از نجابت و پاکیم. نمیتونستم ازش دست بکشم. از جام بلند شدم و همونطور که با چشمای هراسونم بهشون زل زده بودم عقب عقب رفتم که از پشت خوردم به همون غول بیابونی. شونه هام و نگه داشت و نذاشت تکون بخورم. بهراد با همون لبخند مضحک و زننده اش اومد طرفم و رو به روم وایستاد. چشمای خون افتادش نشون میداد که خودش و تا خرخره تو مش*روب غرق کرده. انگشتشو آورد بالا و با پشتش گونه امو نوازش کرد. از شدن انزجار صورتمو جمع کردم و سرم و برگردوندم ‌ از ترس نفس نفس میزدم. ولی خودم و نباختم و شروع کردم به تقلا کردن با اینکه اون عوضی محکم نگهم داشته بود ولی با تمام توانم خودمو تکون دادم تا دستش به جاهای دیگه نخوره . با دیدن تلاش من قهقهه بلندی زد که به دنبالش صدای خنده بقیه هم بلند شد. با ترس و وحشت بهشون زل زده بودم. تمام تنم داشت میلرزید و ضربان قلبم بیشترین سرعت عمرش و تجربه میکرد دوست نداشتم انقدر ضعیف جلوه کنم که به خودشون اجازه بدن هرکاری دلشون خواست باهام بکنن. ولی واقعاً صحنه رعب آوری بود. وسط یه مشت آدم مست از خدا بی خبر اسیر شده بودم که ممکن بود بدون توجه به خواسته ات هر بالیی سرت بیارن و آبرو و پاکیتو لکه دار کنن. بهراد رو به یکی از آدماش گفت:
_مسعود. تو شروع کن. میدونید که من از نظاره کردن بیشتر از عمل کردن لذت میبرم. فقط حواستون باشه که از خود بیخود نشید و نفهید دارید چیکار میکنید. مسعود خندید و همونطور که میومد طرفم گفت: -ای به چــــــشم. شما جون بخواه مهندس! اومد جلوم وایستاد. شونه هام و گرفت و از دست پیمان کشیدم بیرون.. کاملا باهام مماس بود و بازوم داشت تو فشار دستش له میشد.. با هوس زل زده بود به چشمای هراسونم که حس کردم سرش هی داره نزدیک تر میشه. قبل از اینکه کوچکترین تماسی باهام برقرار کنه مغزم بهم فرمان داد و منم اطاعت کردم. چون دیگه چاره ای نداشتم زانوهام آزاد بود و منم با تمام قدرت به سمت بالا ضربه زدم و ضربه زانوم صاف نشست بین دو تا پاش. با ضرب هولم داد رو زمین و صدای نعره پر دردش گوشم و کر کرد. افتاده بودم رو زمین و اونم از شدت درد پخش زمین شد و مدام به خودش میپیچید. یکی دو نفر رفتن طرفش و من اون وسط وحشت زده فقط داشتم به عواقب کارم فکر میکردم. نگاهم افتاد به بهراد که یه سیگار روشن کرد. نگاه عجیب و خاصش خیره به من بود. نه حرفی میزد نه حرکتی میکرد حتی ناکار شدن آدمشم براش مهم نبود. بقیه هم انگار گوش به فرمان اون بودن.
انقدر شوکه شده بودم که حتی از رو زمین نمیتونستم بلند شم. نفس نفس میزدم و نگاهم و مدام به در ورودی میدوختم تا هیربد بیاد و من واز دستشون نجان بده. نمیدونستم اینهمه امید به این موجود بی تفاوت و سرد از کجا تو وجودم ایجاد شده نمیدونستم قراره امشب بیاد یا نه ولی هرچی که بود. اصلا بود میدونستم تو این شرایط به دادم میرسه. صدای داد و بیداد مسعود آروم تر شد و من همینکه خواستم تصمیم بگیرم از جام بلند شم.. مسعود چند نفری که دورش جمع شده بودن و کنار زد و با یه خیز بلند اومد سمتم. پاشو برد بالا و با لگد کوبید تخت سینه ام. نفسم رفت. طوری که حتی نتونستم جیغ بکشم. فقط با چشمای از حدقه درومده زل زده بودم بهش که پاشو برای زدن ضربه های بعدی بلند میکرد. به سختی خودمو به پهلو چرخوندم و ضربه های محکم بعدیش یکی یکی رو پهلوم نشست و من فقط داشتم بی صدا جیغ میکشیدم. جیغ و داد کردن به خاطر درد آخرین چیزی بود که اون لحظه میخواستم.. چون از صدای تشویق اطرافیانش برای محکم تر زدن میفهمیدم که چقدر دلشون میخواد درد کشیدن من و ببینن . ولی بعد از دو سه تا لگدی که با بیرحمی کوبوند دیگه طاقت نیاوردم و صدای ناله پر دردم بلند شد و همونجور که حدس میزدم صدای تشویق و همهمه بقیه هم اوج گرفت. من فقط داشتم تو دلم به خودم لعنت میفرستادم که با یه حماقت کارم و به اینجا کشوندم. حماقتی به اسم آرش. نمیدونم چقدر گذشت ولی دیگه داشتم از حال میرفتم. تو اون حالم میدونستم که نباید بذارم این اتفاق بیفته. بیهوش شدن من همون چیزی بود که میخواستن چون ممکن بود حتی از جسم بیهوشمم نگذرن. هرچند که این بدن نیمه جونم هم کاری و از پیش نمیبرد.
وقتی بالاخره لگداش تموم شد منو برگردوند و نشست رو شکمم. از لای چشمای نیمه بازم بهش نگاهش کردم. که دستش رفت سمت جیبش و یه چیز از توش درآورد. ذهنم فقط داشت به دردام فکر میکرد وقدرت تجزیه و تحلیل برای فهمیدن اینکه چی تو دستشه رو نداشتم. یقه لباسم و کشید پایین و با اون چیزی که حالا فهمیدم چاقو بود یه خط درست زیر شونه و نزدیک قفسه سینم انداخت که تمام تنم سوخت و اشکام با شدت بیشتری جاری شد. سرشو آورد جلو و با حرص از لای دندوناش گفت: -این یادگاری واسه همیشه از طرف من برات بمونه تا یادت نره چه جوری تلافی گه اضافه ای که خوردی و درآوردم.. فهمیدی؟ از روم بلند شد و من با ناتوانی دستمو بلند کردم و گذاشتم رو زخمم. کف دستم خونی شد ولی لباس مشکیم چیزی نشون نمیداد. درد پهلو و استخون دنده ام انقدر زیاد بود که متوجه این سوزش نمیشدم.. شایدم انقدری شدید نبود و فقط یه خراش ساده بود. ولی هرچی بود مطمئن بودم همونجوری که گفت جاش واسه همیشه برام یادگاری می مونه. با کمک یه دستم سعی کردم نیمخیز بشم. بهراد و دیدم که همچنان داشت سیگار میکشید. پس چرا اون نگرانی ای که هیربد نسبت به منی که میخواستن با حبیب معامله کنن داشت تو وجود بهراد نبود؟ چرا راحت مینشست و تماشا میکرد تا کسی که براشون به اندازه طلبشون می ارزه رو با چاقو تیکه پاره کنن؟ یعنی آزار و اذیت کردن من حتی بیشتر از طلب براش مهم بود؟
یکی از آدماش که انگار زیادی خورده بود و تو هپروت بود رفت طرفش و گفت: _آقا بهراد. نمیزاری ما هم یه فیضی ببریم؟ جون داداش خیلی نعشه ام. ناموسا دست رد به سینه امون نزن نمیدونم چرا حس میکردم مستی بهراد خیلی وقته پریده و کاملا هشیاره. با اینحال همونطور که سیگارشو خاموش میکرد گفت: -هر کاری خواستید باهاش بکنید. فقط گفتم که حواستون باشه به اونجایی که باید سالم باشه.. -رو چــــــــــشمم.. چرخید سمت بقیه و با اشاره بهشون اومد طرفم.. چند ثانیه طول کشید تا مغزم حرفی رو که زد تجزیه و تحلیل کنه بفهمم چه خاکی به سرم شد. اون یه نفر بود و این بلا رو سرم آورد. وای به حال اینکه چند تا چندتا بیفتن سرم. ای خدا من الان چی کار کنم؟ با این تن پر دردم چه جوری از پسشون بر بیام؟ نفسام از شدت ترس و استرس به شماره افتاده بود و هق هقم یه لحظه هم قطع نمیشد. اشکام رو صورتم جاری شد و من فقط تونستم به کمک دستام همونجوری که رو زمین نشسته بودم خودم و بکشم عقب. بیخوده. ولی دیگه چیکار باید میکردم؟ میدونستم تلاشم کاملا وایمیستادم تا آبروم و ببرن؟ از شدت گریه چشمام تار میدید ولی میدیدمشون که یعنی باید التماسشون کنم؟ اصلا میفهمیدن که دارم التماسشون میکنم ؟ نه... تو اون شرایط هیچی حالیشون نبود... پس باید چی کار میکردم؟ با این حال با همون هق هقم بریده بریده گفتم:
_تو... تو رو ... خـــدا. جلو نیاین.. تو رو خدا! هر نفسم با درد همراه بود و من حتی نمیتونستم با صدای بلند تر از این ازشون خواهش کنم. منی که با دیدن این شرایط داشتم پس میفتادم چه جوری میخواستم چند روز بعد اون گنده شون و تحمل کنم؟ با اینکه دیروز آرش آب پاکی و ریخت رو دستم ولی نمیدونم چرا هنوز امید داشتم. امید داشتم یه جوری از اینجا خلاص شم. نمیدونم این امید از کجا شکل گرفته ولی بود!!! دوره ام کرده بودن و یکیشون که اومد سمتم من دستامو گرفتم جلوی صورتم و از ته دل جیغ کشیدم که همون موقع صدای باز شدن در سالن اومد و به دنبالش سکوت سنگینی ایجاد شد. یه لحظه حس کردم تنها صدایی که اون لحظه میاد صدای برخورد دندونای من به هم بود. دستای لرزونم و آروم از رو صورتم برداشتم و مسیر نگاه بقیه رو دنبال کردم که به قیافه بهت زده هیربد رسیدم . دیدن اون همه آدم دور من حتی هیربد همیشه خونسردم به تعجب انداخته بود و عجیب بود که به جای این عوضیا من داشتم ازش خجالت میکشیدم و از ته دل دعا میکردم که این کورسوی امیدم و با بی محلی و بی تفاوتی های همیشه از بین نبره و تلافی قضیه اون شب و دخالتی که تو کارش کردم و درنیاره. ××××× تعجب واژه کوچیکی بود درباره احساس اون لحظه من. چون داشتم شاخ درمیاوردم. هیچ جوره تو کتم نمیرفت. این عوضیا چرا همشون اینجورین؟ بالا سر این دختره چی کار میکنن؟ این دختره چرا این شکلی شده؟ قیافه رنگ پریده