#پارت۱۶۸
میز صبحانه را جمع کرد و بعد از اینکه لباسها را از لباسشویی بیرون کشید انها را روی جا رختی پهن کرد و برای
آماده شدن به اتاقش رفت
******
قبل از اینکه به خانه نازنین برود به خانه خودشان رفت و مثل همیشه با همه وجود مادرش را به آغوش کشید.
نمیدانست چرا اینقدر زود دلتنشگان
میشود .پدرش در خواب بود ودلش نیامد بیدارش کند ساغر هم در اتاقش
سرگرم مطالعه بود و نخواست که مزاحمش شود.
نازنین مثل همیشه با سروصدا وارد شد این دختر شاد و سرحال هرکجا که میرفت شور و هیجان را به همراه
خودش میبرد و افرا عاشق این رفتارش بود .افرا دستش را گرفت و به اتاق خودش رفت نارنین درحالی که با
همه وجود اتاق را میبوئید گفت:
- وای که این اتاق چقدر بوی تو رو میده
روی لبه تخت نشست وبا بیحوصلگی گفت:
- مگه من بوی چی میدم؟
- خوب معلومه دیگه بوی شیر خشک
- خوب دیگه بیمزه گی رو بزار کنار و بگو با سروش چه کردی ؟
نازنین از سال اول دانشگاه به سروش یکی از سال دومی های ، علاقمند شده بود و بالاخره پس از چهار سال
انتظار شب قبل سروش به خواستگاریش آمده بود و طی این هفته از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید و
خوشحال و شاد همچنان سر به سر افرا میگذاشت .
با هیجان کنار افرا نشست و گفت:
- بالاخره خانواده اش رو راضی کرد و با قدوم مبارکش محله را نوربارون کرد
- چطور شد که بالاخره خانواده اش راضی شدند .مگه دختر عموشو براش انتخاب نکرده بودند
- خوب سروش جان گفت :
- سرم هم بره فقط نازنین رو می خوام ... یعنی فقط من !! ، اونها هم تسلیم خواسته پسر یکی یه دونه اشون شدند
- آفرین به این همه مردونگی
- پس چی فکر کردی ،این سروش منه نه برگ چغندر
- خدا کنه همیشه سروش تو بمونه و نشه خوده چغندر
رمان کده
#پارت_1 #رمان_اجبار روی تخت نشستم و به ساعت دیواری نگاهی انداختم.....از نه گذشته بود..... پوفی کشیدم
ریپلای پارت اول رمان اجبار✅