eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت *** مجید با کلافگی بر زمین ضرب گ
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت گریه مجید بیشتر شد. کمیل دوباره روی صندلی نشست و آه کشید: - هرچند با کاری که امثال تو توی دانشگاه کردن، بعید می‌دونم حالاحالاها بشه اون‌جا امتحان برگزار کرد. راستی، می‌دونی چقدر خسارت وارد شده به دانشگاه؟ مجید اشک‌هایش را پاک کرد و جواب نداد. کمیل گفت: - نزدیک سه میلیارد تومن! می‌فهمی؟ سه میلیارد تومن خسارت، اونم به یه دانشگاه دولتی. تازه معلوم نبود اگه اون کوکتل‌ها رو ازت نمی‌گرفتیم، چندتا سالن و دانشکده دیگه رو باهاش آتیش می‌زدین. دوباره ناله مجید بلند شد: - آقا به خدا من خبر نداشتم! نمی‌دونستم توی اون ساک چیه؟ کمیل: پس چرا بردیشون توی دانشگاه؟ مجید: رفیقم گفت. گفت می‌خواد بره خوابگاه بمونه، خرت و پرت‌هاش رو براش ببرم. کمیل: رفیقت کی بود؟ مجید ساکت ماند. کمیل به وضوح می‌فهمید مجید دارد داستان سر هم می‌کند و حالا هم دنبال یک اسم ناآشنا می‌گردد برای رد گم کردن. سوالش را بلندتر تکرار کرد. مجید صورتش را با دستانش پوشاند و شقیقه‌هایش را فشار داد. باید تا ته این دروغ را می‌رفت. قبل از این که حرفی بزند، کمیل از پوشه جلوی دستش تصویر صدف را بیرون آورد و آن را مقابل مجید گرفت: - این دختره رو می‌شناسی؟ رنگ مجید مثل گچ شد ، و چشمانش گرد. اصلا بلد نبود حالات درونی‌اش را پنهان کند؛ انقدر که حتی لازم نبود زبانش بچرخد؛ با زبان بدن همه چیز را لو می‌داد. با این وجود، به زبان انکار کرد: - نه! نمی‌شناسمش! آقا به خدا من شورشی و اینا نیستم! کمیل صدایش را بالا برد: - انقدر برای من قسم دروغ نخور! یه سوال ازت پرسیدم، اینو می‌شناسی یا نه؟ مجید: از کجا بشناسمش آقا؟ کمیل: می‌خوای بهت بگم از کجا؟ از خونه رفیقت حسام! تو فکر کردی با یه مشت گاگول طرفی؟ مجید به لکنت افتاد: - حـ...حسام...ک...کیه؟ مـ...من نـ...نمی‌...شناسمش... . کمیل این بار علاوه بر بلند کردن صدا، دستش را هم روی میز کوبید: - دروغ نگو به من! شماها توی اون خونه بودین، اسنادشم موجوده! پس خودت رو به اون راه نزن آقا پسر! تو هنوز نفهمیدی چقدر پرونده‌ت سنگینه؟ با این کارا هم داری سنگین‌ترش می‌کنی! مجید فشار عصبی را بیشتر از این نتوانست تحمل کند، عاجزانه فریاد زد: - خب بودیم که بودیم! جرمه؟ اصلا به من چه که این صدف چه کره خریه؟ کمیل پوزخند زد: - آهان! حالا شد! پس اسمش صدفه! می‌دونی این دختر خانوم الان کجاست؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_ویک گریه مجید بیشتر شد. کمیل د
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت قلب مجید تیر کشید و ناباورانه زمزمه کرد: - گرفتینش؟ کمیل: نه! پیش ما نیست! پیش حضرت عزرائیله! مجید از شدت تعجب خواست برگردد که دوباره با فریاد کمیل مواجه شد: - بشین سر جات! مجید نشست و دوباره بغضش شکست: - چرا مُرده؟ کمیل: نمرده! کشتنش! توی تظاهرات دیروزتون کشته شد. گلوی مجید خشکید: - کـ...کی...صـ...صدف...رو...کـ...کشته؟ کمیل رضایتمندانه سر تکان داد: - یعنی تو نمی‌دونی؟ -نه آقا از کجا بدونم؟ خـ...خب...حـ...حتماً... . کمیل بلند خندید: - حتماً نیروهای امنیتی کشتنش نه؟ بگو دیگه! رودربایستی نکن! مجید جواب نداد. کمیل خم شد تا دهانش نزدیک گوش مجید بیاید. صدایش را تا حد ممکن پایین آورد و گفت: - گوش کن پسر جون! اگه عاقل باشی می‌تونم کمکت کنم همین امشب از این‌جا بیای بیرون، فقط باید مطمئن بشم لیاقتشو داری! مجید خواست سرش را بچرخاند سمت کمیل؛ اما کمیل دستش را گذاشت روی صورت مجید و گفت: - بهتره منو نشناسی! برای هردومون بهتره! من خیرت رو می‌خوام! پس عین آدم باهام همکاری کن! مجید پاک گیج شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. کمیل ادامه داد: - چرا گیج شدی؟ مگه بهت نگفته بودن وقتی گیر افتادین، یکم وقت بخرین تا آزادتون کنیم؟ نفس یک لحظه در گلوی مجید حبس شد. یاد وعده حسام افتاد. سیبک گلویش تکانی خورد: - یعنی چی؟ کمیل هر دو دستش را بر شانه مجید گذاشت: - اگه مطمئنم کنی همونی هستی که بهم سفارشش رو کردن، همین امشب آزاد می‌شی! مجید که کم‌کم داشت امید تازه در رگ‌هایش می‌دوید، با ذوق بچگانه‌ای گفت: - واقعاً؟ کمیل دستش را جلو آورد و آرام آن را مقابل دهان مجید گرفت: - هیس! غیر از من و تو، کسی نباید کسی بفهمه قرارمون رو! درضمن، من هنوز مطمئن نشدم! مجید مانند کودکی مطیع گفت: - خب چطوری مطمئن می‌شید؟ کمیل: وقتی بدونم کسی که تو رو فرستاده وسط معرکه، از رفقای خودمه! مجید عمیق و طولانی نفس گرفت؛ انگار تازه راه تنفسش باز شده بود. لب باز کرد: - حسام...حسام بهم گفت. اون رفت اینا رو آورد و داد که ببرم. -حسام رو که خودم می‌شناسم آقای باهوش! کی به حسام گفت؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_ودو قلب مجید تیر کشید و ناباورا
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت مجید: نمی‌دونم. یکی هست که حسام بهش می‌گفت عموجان، می‌گفت خیلی کارش درسته و پشتش گرمه. حالا فهمیدم منظورش چی بوده! ماشالله همه جا آشنا داره! کمیل قد راست کرد نفسش را بیرون داد: - نه! فایده نداره! عموجانِ حسام به چه درد من می‌خوره؟ من از کجا باید بشناسمش؟ مجید دوباره به صرافت افتاد: - آخه به خدا چیز دیگه‌ای نگفت دربارش! فقط گاهی باهاش حرف می‌زد با موبایل. می‌گفت اگه گیر افتادیم هم صبر کنیم، میارنمون بیرون و بعدم کمک می‌کنن از مرز خارج بشیم. کمیل: آفرین. حالا شد! نگفت کی قراره از مرز خارجتون کنه؟ مجید: نه. حسام به ما هیچی نمی‌گفت. ولی یکی بود که یکی دو بار همراه حسام دیدمش. اسمش رو نمی‌دونم. کمیل: خب چه شکلی بود؟ مشخصات بده ببینم می‌شناسمش؟ مجید: چهارشونه و بلند بود. پوستش سبزه بود، خیلی هم کم مو داشت. چشماش هم سبز بود...دیگه...آهان، لباش هم تیره بود. یادمه خیلی سیگار می‌کشید. کمیل سر تکان داد و چندثانیه فکر کرد؛ لبخندی بر لبانش نشست و بدون این که حرفی بزند، برگشت به سمت در اتاق و بیرون رفت. مجید که منتظر حرفی از کمیل بود، چندبار صدایش زد و حتی برگشت؛ اما کمیل را ندید. *** در بازداشتگاه با صدای نخراشیده و سنگینش باز شد و سرباز جوان، نام مجید را صدا زد. مجید از جا جهید: - چی شد آقا؟ آزاد شدم؟ سرباز: آره آزادی. بیا بیرون. عباس که با کمی فاصله از مجید به دیوار تکیه داده بود، با شنیدن این خبر مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید: - پس من چی سرکار؟ من آزاد نمی‌شم؟ به خدا من بی‌تقصیرم! سرباز بی‌حوصله و خواب‌آلود به عباس تشر زد: - بشین سر جات. به من ربطی نداره، فقط باید این آقا رو ببرم بیرون! عباس آرام نشد و صدایش را بالاتر برد: - یعنی چی آقا؟ مقصر اصلی اونه! اصلاً همه چیز زیر سر اونه! رو چه حسابی باید آزاد بشه؟ سرباز بی‌توجه به سر و صدای عباس، دست مجید را گرفت و بیرون آورد. مجید به راحتی و فقط با دادن یک تعهد، آزاد شد؛ اما کسی بیرون از اداره آگاهی منتظرش نبود. ناچار، پیاده راه افتاد به سمت خانه حسام. هرچه با حسام و شاهین تماس می‌گرفت، همراهشان خاموش بود. به خانه هم که رسید، کسی نبود. چشمش به وسایل صدف که افتاد، حالت تهوع گرفت و کف دستانش عرق کرد. صدف بیچاره، از آن سوی دنیا آمده بود ایران که انتقامش را از حکومت بگیرد؛ اما خودش قربانی شد. حتماً تا الان، خبر کشته شدن صدف در رسانه‌ها پیچیده بود. یاد حرف‌های حسام افتاد ، و این که می‌گفت جنبش به خون نیاز دارد؛ این که می‌گفت صدف خیلی مهمان ما نیست. رفتارهای پر از ترحم و تحقیر شیدا و حسام را نسبت به صدف به یاد می‌آورد و گمانی در مغزش پرسه می‌زد که نکند آن‌ها از قبل می‌دانستند صدف قربانی ماجراست؟ با عقل جور در نمی‌آمد. همراهش در جیب شلوار جینش لرزید و آهنگ زنگش، سکوت خانه را شکست: - یار دبستانی من، با من و همراه منی، چوب الف بر سرما... . به این‌جا که رسید، بیشتر از آن به شماره ناشناس خیره نماند و تماس را وصل کرد. صدای حسام را که شنید، سرش داد کشید: - کدوم گوری هستین شما؟ چرا گوشیاتون رو جواب نمی‌دین؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_وسه مجید: نمی‌دونم. یکی هست که
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسام آرام و محطاطانه حرف می‌زد: - اون خونه دیگه سوخته. تو هم بهتره نمونی اون‌جا، احتمالاً تحت نظری. فردا بیا به آدرسی که برات پیامک می‌کنم. باید زودتر از کشور خارج بشیم. *** نسیم ملایمی نوار زرد را آرام تکان می‌داد. یک ماشین پلیس و یک آمبولانس کنار جاده ایستاده بودند و دو مامور پلیس، اطراف جنازه‌ای که بر زمین افتاده بود را به امید نشانه‌ای می‌کاویدند. یکی از مامورها دوربین به دست، از جنازه عکس می‌گرفت. خونی که از زیر سر جسد بر زمین پخش شده بود، کم‌کم رو به تیرگی می‌رفت و غیرقابل تشخیص می‌شد. پرشک قانونی بالای جنازه نشسته بود و سعی داشت بدون به هم زدن حالت جسد، آن را بررسی کند. ماشین عباس چندمتر جلوتر پارک شده بود و خود عباس، درحالی که دندان‌هایش را بر هم می‌سایید بالای سر پزشک ایستاده بود و به جنازه دقت می‌کرد؛ هربار هم گردن می‌کشید و اطراف را می‌پایید. خودرو‌هایی که از جاده عبور می‌کردند، با دیدن ماشین پلیس و آمبولانس کمی از سرعتشان می‌کاستند تا ببینند چه خبر است؛ اما سربازی کنار جاده ایستاده بود و با تکان دادن دست، راننده‌ها را به حرکت وادار می‌کرد. میان ماشین‌ها، توجه سرباز به سمندی جلب شد. سمند مشکی، با سرعتی بیشتر از حد معمول پیش می‌آمد و چراغ گردان قرمز روی سقفش، به سرباز فهماند نباید جلویشان را بگیرد. سمند راهش را به سمت شانه خاکی جاده کج کرد. بخاطر سرعت بالا، لاستیک‌هایش کمی جیغ کشیدند. قبل از این که بخاطر سرعت کنترل نشدنی‌اش وارد صحنه جرم شود و همه چیز را به هم بریزد، ترمز گرفت و متوقف شد و گرد و خاکش به هوا برخاست. حسین زودتر از کمیل که پشت فرمان نشسته بود از ماشین پیاده شد و درحالی که کارت شناسایی‌اش را از جیب درمی‌آورد، به سمت نوارهای زرد دوید. حتی مهلت نداد مامور پلیس کارت شناسایی را ببیند و با حرکت سر تاییدش کند؛ نوار زرد را بالا زد و وارد صحنه شد. اول از همه، عباس را مورد سوال قرار داد: - چی شد؟ عباس: قربان رفت به همون آدرس، یه ماشین شاسی‌بلند شیشه دودی سوارش کرد و اومدن به این سمت. پشت سرشون بودم که دیدم ایستادن، ولی برای این که مشکوک نشن مجبور شدم رد بشم. ردیابش هم نشون می‌داد همون‌جا متوقف شده. منم تقاطع رو دور زدم و برگشتم این‌جا، دیدم جنازه‌ش افتاده این وسط. حسین: دنبال ماشینه نرفتی؟ عباس: نه؛ ولی پلاکش رو دادم امید استعلام بگیره. حسین: خوب کاری کردی. و نگاهش را به سمت جسد برگرداند که حالا با پارچه سفید پوشانده شده بود. رو به پزشک قانونی کرد: - دکتر چیزی فهمیدید؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_وچهار حسام آرام و محطاطانه حرف م
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت پزشک ماسک را از روی صورتش پایین آورد تا راحت‌تر صحبت کند: - نمی‌شه به این راحتی نظر داد؛ ولی روی بدنش اثر گلوله دیده نمی‌شه. فکر می‌کنم یکی دو ساعتی از مرگش گذشته باشه، یعنی قبل از این که برسه به این‌جا، تموم کرده. انگار درگیر شده، سرش هم بیشتر از بقیه اعضای بدنش آسیب دیده. با این حال، باید منتقل بشه پزشکی قانونی تا بتونم دقیق‌تر نظر بدم. حسین برگشت به سمت مامور پلیس و پرسید: - می‌شه ببینمش؟ - وضع خوبی نداره؛ ولی اشکال نداره. بفرمایید. حسین روی زانو نشست ، و پارچه سپید را کنار زد. بوی خون در مشامش دوید. آه از نهاد کمیل که کنار حسین ایستاده بود بلند شد. دلش برای مجید می‌سوخت. خودش را به کشتن داد؛ آن هم بخاطر هیچ و پوچ. چهره حسین با دیدن سر و صورتِ به هم ریخته و له شده‌ی مجید در هم رفت؛ اما نگاهش را از جسد نگرفت. معلوم نبود با چه چیزی به سرش ضربه زده‌اند که اینطور درب و داغان شده. مگس‌ها بر خون‌های خشکیده‌اش می‌نشستند و برمی‌خاستند؛ انگار جشن گرفته بودند. دهانش باز مانده بود؛ گویا آخرین ناله‌اش در گلو خفه شده بود. انگار هنگام مرگ، هنوز داشته برای زندگی می‌جنگیده و حتی فرصت برای بستن چشمانش هم نداشته. حسین پارچه سپید را روی چهره مجید برگرداند و با همان چهره در هم رفته، به مامورها گفت: - ببرینش پزشکی قانونی. این‌جا موندن کاری رو حل نمی‌کنه. روی پاهایش ایستاد؛ اما کمی احساس سرگیجه داشت. جنازه مجید حالش را خراب کرده بود؛ نه بخاطر حالت رقت‌بارش؛ که بخاطر سرنوشت شوم و تیره‌اش. حسین بارها با پیکر بی‌جان دوستانش مواجه شده بود؛ چه در جبهه و چه پس از آن. پیکرهایی را دیده بود خیلی بدتر و پاره‌پاره‌تر؛ اما آن‌ها چندش‌آور نبودند؛ شاید چون نوعِ مرگشان زیبا بود. شاید چون مرگ را خودشان انتخاب کردند؛ آن هم در راه حقیقت، در راه عشق. عباس که تازه از تماس تلفنی‌اش فارغ شده بود، برگشت به سمت حسین و گفت: - آقا الان نتیجه استعلام پلاک اومد. پلاکش جعلی بود. حسین به کف دست بر پیشانی کوبید: - اَه! الان هیچ سرنخی برای رسیدن به کانال ارتباطی‌شون به خارج از کشور نداریم. اینطور که میلاد میگه هم هیچکس از باغ سارا بیرون نیومده، پس کار سارا و اون پیرمرده نبوده. این یعنی چندتا مهره عملیاتی حرفه‌ای این وسط هستن که ما نداریمشون! این سرنخ رو هم سوزوندن، بعید نیست بقیه سرنخ‌ها رو هم بسوزونن. کمیل که هنوز نگاهِ پر از ترحمش بر جنازه مجید مانده بود، متفکرانه گفت: - چرا، هنوز شانس داریم بهشون برسیم. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_وپنج پزشک ماسک را از روی صورتش پ
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین: چطوری؟ کمیل: وقتی یکی توی سطح مجید سوخته، یعنی صدف هم سوخته. حتی شیدا و حسام هم ممکنه سوخت رفته باشن. درنتیجه، یا تخلیه می‌شن یا حذف. باید حواسمون به اونا باشه، چون حتما نیرو جایگزینشون می‌کنن و ماموریت‌هاشون رو می‌سپرن به افراد جدید. درضمن، همین که به عوامل حذف یا تخلیه اونا برسیم، یعنی رسیدیم به مهره‌های مهم عملیاتی. حسین سرش را تکان داد و راهش را به سمت ماشین کج کرد: - آره. حواستون بیشتر به شیدا و صدف باشه. چهارچشمی مواظبشون باشید. اینا الان هشیارتر شدن، درنتیجه چینش مهره‌هاشون رو تغییر می‌دن. اگه الان حواسمون باشه، می‌تونیم دقیقاً بفهمیم چینششون چطوریه. عباس: چشم. جسد مجید را داخل کاور گذاشتند ، و روی برانکارد قرار دادند. حسین در ماشین را باز کرد؛ ولی داخل ماشین ننشست؛ خیره مانده بود به جنازه مجید که داشتند آن را داخل آمبولانس می‌گذاشتند. آرام آنچه در ذهنش بود را با کمیل درمیان گذاشت: - اینا بخاطر یه بازداشت ساده، همچین کثافت‌کاری‌ای راه نمی‌اندازن که دوباره پای پلیس بیاد وسط. اگرم قرار بود مجید مثل صدف حذف بشه، توی تظاهرات کلکش رو می‌کندن. اینا مطمئن بودن مجید سوخت رفته و تحت نظره که اینطوری حذفش کردن. کمیل با چشمان حیرت‌زده به حسین نگاه کرد: - یعنی می‌گید فهمیدن مجید اومده اداره ما بازجویی شده؟ حسین سرش را تکان داد ، و روی صندلی ماشین رها شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک بر هم گذاشت: - اگه توی این پرونده حفره داشته باشیم، خیلی کار خراب می‌شه. فکر می‌کنی از کجا نشت کرده؟ کمیل چندثانیه مکث کرد. پشت فرمان نشست و کمربند ایمنی‌اش را بست: - نمی‌دونم آقا. باورم نمی‌شه نفوذ داشته باشیم؛ ولی اگه اینطوری باشه، یعنی فهمیدن توی تور تعقیبن. حسین که هنوز چشمانش را بسته بود، به کمیل فرمان حرکت داد و گفت: - فعلاً در این رابطه با کسی حرف نزن. حالام منو برسون اداره و جات رو با میلاد عوض کن. کمیل: چشم. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_وشش حسین: چطوری؟ کمیل: وقتی یکی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت و راه افتاد. حسین به صابری بی‌سیم زد تا گزارش بگیرد. صابری این بار هم میان تظاهرات بود و صدایش سخت به حسین می‌رسید: - قربان خیابون‌های مرکز شهر داره شلوغ می‌شه کم‌کم...صدف و شیدا هم خودشون رو رسوندن اون‌جا. حسین توصیه‌ای که قبلا کرده بود را دوباره تکرار کرد: - خانم صابری، حواست باشه! نباید بذاری بکشنشون. الان عباس رو هم می‌‎فرستم به موقعیتت. صابری: چشم قربان. حسین بعد از آن که به عباس سپرد خودش را به موقعیت صابری برساند، خطاب به کمیل گفت: - ما الان چی داریم؟ یه منافقِ کهنه چریک که هنوز از لونه‌ش بیرون نیومده، یه بهائیِ مرتبط با سرویس‌های اسرائیلی به اسم سارا، جنازه یه دانشجوی فریب خورده، چندتا دانشجوی بدبختِ فریب خورده دیگه که ممکنه اونام جنازه بشن، و چندتا نیروی حرفه‌ای آموزش‌دیده که هنوز معلوم نیست برای منافقین کار می‌کنن یا موساد؟ کمیل آه کشید و کمی فکر کرد، بعد از چندثانیه گفت: - انقدرا هم دستمون خالی نیست. اونی که توی فرودگاه سارا رو پوشش داد رو یادتونه؟مشخصاتی که از ظاهرش دادن خیلی شبیه همون بود که مجید به من گفت. انقدر شبیه که می‌تونم بگم یه نفرن. با توجه به چیزایی که مجید از اون آدم می‌گفت، حتماً یکی از مهره‌های حرفه‌ای و عملیاتی‌شون هست. حسین: مشخصاتش رو بده برای چهره‌نگاری، ببینیم با این مشخصات آدمی رو پیدا می‌کنیم یا نه؟ کمیل: چشم. حسین گرمش بود. شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را لب پنجره گذاشت. چیزی در ذهنش بود که برای گفتنش شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد: - اون پیرمرده که توی باغه خیلی روی اعصابمه کمیل. دلم می‌خواد بیاد بیرون، ببینیم کیه؟ کاش می‌شد یه کاری کرد که از لونه‌ش بکشونیمش بیرون. کمیل: شاید با این شرایط جدید بیاد بیرون. البته، بعید هم نیست بیشتر برن توی لاک امنیتی. *** منتظر آسانسور نماند، پله‌ها را دوتا یکی کرد تا زودتر به آپارتمانش برسد. دوساعت بیشتر مرخصی نداشت؛ باید زود گلدان‌ها را آب می‌داد و برمی‌گشت سر کارش. کلید را از جیبش درآورد و قبل از این که آن را در قفل قرار دهد، متوجه یک پاکت در شیار در شد. لحظه‌ای مکث کرد؛ طبقه پایین صندوق پستی داشت؛ پس چرا نامه‌ها را این‌جا گذاشته بودند؟ اصلاً مگر قرار بود برایشان نامه بیاید؟ چشمانش را تنگ کرد و به پاکت خیره شد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. کسی مثل او نمی‌توانست از کنار چنین اتفاقی ساده بگذرد. دستش را زیر کتش برد و آرام اسلحه‌اش را لمس کرد. خواست پاکت را بردارد اما منصرف شد. دستمال کاغذی‌ای از جیبش درآورد تا میان دستش و پاکت حائل شود. نتوانست پاکت را دربیاورد، میان شیار در گیر کرده بود. زیر لب بسم‌الله گفت و کلید را در قفل چرخاند. نفسش در سینه حبس شد، هرچیزی می‌توانست منتظرش باشد. در باز شد و پاکت روی زمین افتاد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_وهفت و راه افتاد. حسین به صابر
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت میلاد خم شد و با همان دستمال کاغذی، پاکت را برداشت. چندان سنگین نبود؛ اما برجستگی چیزی را درون پاکت احساس می‌کرد. قبل از این که قدم به خانه بگذارد، اسلحه‌اش را درآورد و داخل را نگاه کرد. همه چیز آرام به زمین می‌رسید و این آرامش بیش از حد، بدجور به دلش چنگ می‌زد. کاش زهرا کوچولویش الان بود ، و می‌دوید تا خودش را در آغوشش بیندازد. با احتیاط وارد خانه شد. پاکت را روی کابینت‌های آشپزخانه گذاشت و وجب به وجب خانه را گشت. هیچ‌کس نبود. هیچ‌کس... اسلحه‌اش را غلاف کرد ، و برگشت سراغ پاکت. هوای خانه سنگین و دم‌ گرفته بود و همین، شدت هیجان میلاد را بیشتر می‌کرد. کتش را درآورد و روی مبل انداخت. اگر همسرش بود، حتماً به این کارش ایراد می‌گرفت و کت را بر جالباسی آویزان می‌کرد. کشوهای آشپزخانه را با عجله زیر و رو کرد تا دستکش یکبارمصرف را پیدا کند. هنوز مطمئن نبود داخل پاکت چیست و صلاح نمی‌دانست به آن دست بزند. با دستکش و یک چاقوی میوه‌خوری، پاکت را باز کرد. صدای تپیدن قلبش را از تمام اعضای بدنش می‌شنید. پاکت را تکانی داد ، و روی کابینت وارونه کرد تا محتویات درونش بیرون بریزد. اول یک موبایل نوکیا از آن بیرون افتاد و بعد، چند کاغذ گلاسه. میلاد خدا خدا می‌کرد چیز مهمی نباشد؛ اما وقتی کاغذها را برگرداند و تصویر همسر و دخترش را در بیمارستان‌ِ همان کشور خارجی دید، دنیا بر سرش آوار شد. به سختی یک دستش را به کابینت تکیه داد که نیفتد. به چهره همسر و دخترش دقت کرد؛ هیچ‌یک ناراحت یا نگران به نظر نمی‌رسیدند؛ حالشان عادی بود و به نظر نمی‌رسید تحت فشار باشند. افکار سیاهی که به ذهنش هجوم آورده بود را کنار زد تا بتواند تمرکز کند. به عکس بیشتر دقت کرد؛ از زاویه دوربین می‌توانست حدس بزند عکس را پنهانی گرفته‌اند. مردمک چشمانش چرخید به سمت موبایل. لب پایینش را زیر دندان‌هایش فشار داد و سرش تیر کشید. معلوم نبود چه می‌خواهند؛ اما از این ماجرا فقط بوی مرگ را حس می‌کرد. صدای زنگ همان موبایل نوکیا، مانند بوق آلارم گوش‌خراشی در فضای مغزش پیچید. موبایل روی سنگِ اوپن می‌لرزید و آرام چرخ می‌خورد. شماره‌ای روی صفحه گوشی نیفتاده بود. میلاد با تردید و بهت به موبایل نگاه می‌کرد. چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید و تصمیم بگیرد جواب بدهد. هرچند همین کار هم ریسک بود؛ اما راه دیگری برای فهمیدن ماجرا نداشت. موبایل را برداشت و دکمه سبز را فشرد. آن را به گوشش نزدیک کرد و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد گفت: - بله؟ - به! سلام آقا میلاد...احوال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ البته فکر کنم من بیشتر از حال خانواده‌ت با خبر باشم. راستی دختر نازی داری ها... . گلوی میلاد خشکید و فقط یک غرش کوتاه از دهانش خارج شد: - تو کی هستی عوضی؟ - مهم نیست من کی هستم. الکی هم تلاش نکن بفهمی. بهتره حرفم رو گوش کنی تا زن و بچه‌ت به سلامتی برگردن. دیگه تو خودت این کاره‌ای...می‌دونی اگه دست از پا خطا کنی، جنازه زن و بچه‌ت برمی‌گرده ایران! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_وهشت میلاد خم شد و با همان دستم
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت سر میلاد از این حرف گیج رفت. مغزش قفل شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. زبانش نمی‌چرخید تا بپرسد از جانش چه می‌خواهند. صدای مرد پشت خط را نمی‌شناخت. مرد خودش حدس زد چه سوالی در ذهن میلاد است که گفت: - خبر داری اون متهمی که دو شب پیش بردید اداره خودتون، امروز کشته شده؟ خب بالاخره حاج حسین هم خر نیست...فهمیده ما همه جا هستیم. برای همین داره دست و پاش رو جمع می‌کنه تا چیزی از پرونده‌ش به بیرون درز نکنه؛ اما تو جزو تیمش هستی، مگه نه؟ میلاد باز هم سکوت کرد. احساس خفگی داشت.دست برد سمت آخرین دکمه پیراهنش و آن را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد. مرد ادامه داد: - به موقع بهت می‌گم چکار کنی. فعلا حال زن و بچه‌ت خوبه؛ ولی حواست باشه، بخوای زرنگ‌بازی دربیاری و ما رو دور بزنی، باید بی‌خیال زن و بچه‌ت بشی. میلاد دیگر نتوانست تاب بیاورد و صدای فریادش در خانه پیچید: - نامردِ کثافت...! قبل از این که فریادش در گلو آرام بگیرد، صدای بوق اشغال در گوشش پیچید. دیگر نتوانست سر پا بایستد. رها شد روی زمین و سرش را به کابینت‌ها تکیه داد. احساس می‌کرد کسی قلبش را در دست گرفته و محکم آن را می‌فشارد؛ احساس می‌کرد نمی‌تواند نفس بکشد. از همان روز که وارد این شغل شد، می‌دانست روی لبه تیغ راه می‌رود؛ اما هیچ‌وقت چنین فشاری را تحمل نکرده بود. این تماس و تهدید به معنای نشت اطلاعات بود؛ آن هم از رده‌های بالاتر. میلاد هزاران بار سابقه کاری‌اش را مرور کرد تا بفهمد کجا بی‌احتیاطی کرده؛ اما به نتیجه نرسید. تنها چیزی که دائم در ذهنش زنگ می‌خورد و زجرش می‌داد، احتمال نفوذ در رده‌های بالاتر بود. نمی‌دانست چکار کند. یک سو تهدید جانی خانواده‌اش بود و سوی دیگر، پیشنهاد همکاری که مترادف بود با خیانت؛ بدترین دوراهی ممکن. کاش خودش را می‌کشتند. کاش می‌مرد... وقتی خبر کشته شدن مجید را شنید، احتمال وجود نفوذی برایش تبدیل به یقین شد. حالا به چشمان خودش هم اعتماد نداشت. به سختی از جا بلند شد. دلش در هم پیچ می‌خورد. دستش را بر پیشانی فشار داد و کمی فکر کرد. خودش را رساند به اتاق زهرا کوچولویش و نشست روی تخت. دست کشید روی پتوی نرم و صورتی رنگ دخترک؛ چقدر دلش برایش تنگ شده بود. خرس عروسکی و صورتی را از روی تخت برداشت و در آغوش کشید. بوی زهرا کوچولو را می‌داد. در ذهنش شروع کرد به صغری و کبری بافتن. خیر و شر درونش با هم می‌جنگیدند. چهره همسر و دخترک کوچکش مدام جلوی چشمش می‌آمد. دل کندن از آن‌ها ممکن نبود؛ اصلاً زندگی بدون آن‌ها معنا نداشت. ولی میلاد که آدمِ خیانت و نفاق هم نبود...یک عمر پای همین سفره بزرگ شده بود، در همین خاک قد کشیده بود. رسمش نبود نمکدان بشکند. یقین داشت روزی که از خاک برخیزد، مقابل تمام پیامبران و اولیاء الهی بدهکار خواهد شد؛ ماجرا به این راحتی نبود. پای ایران وسط بود؛ پای نظام. پای ام‌القرای شیعه؛ پای انقلابی که به ظهور منتهی می‌شد. و اگر نمی‌ایستاد، مقابل تک‌تک ذرات جهان بدهکار می‌شد بابت این سستی. مغزش تیر می‌کشید ، انقدر که فکر کرده بود؛ اما می‌ارزید به گرفتن نتیجه. تصمیم گرفت به تنهایی وارد میدان شود. نمی‌توانست به کسی اعتماد کند. حتی گفتن ماجرا به حاج حسین هم خطرناک به نظر می‌رسید؛ چون هنوز نمی‌دانست نفوذ در چه حد است. اصلاً از کجا فهمیده بودند خانواده میلاد برای درمان دخترش از ایران رفته‌اند؟ از کجا می‌دانستند این ساعت میلاد مرخصی گرفته و به خانه آمده است؟ ساعت را نگاه کرد. تا تمام شدن زمان مرخصی‌اش فقط یک ربع وقت داشت. سرآسیمه از جا بلند شد؛ بدون این که گلدان‌ها را آب بدهد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_ونه سر میلاد از این حرف گیج رفت
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت *** - یارِ دبستانیِ من، با من و همراهِ منی، چوبِ الف بر سر ما، بغض من و آهِ منی... . صدف میان جمعیت ایستاد، دو دستش را بالا برد و هماهنگ با ریتم شعر به هم کوبید. آستین‌های مانتویش عقب‌تر رفتند. جمعیت هم به تقلید از صدف، همراه شعری که می‌خواندند دست زدند. تصویر مجید روی پلاکاردهایی که چندنفر دست گرفته بودند به چشم می‌خورد؛ اما خبری از خانواده مجید نبود. جمعیتِ چهار، پنج نفره، حالا رسیده بودند به بیست نفر و خیابانِ باریک بند آمده بود. مردم از سر کنجکاوی در پیاده‌رو ایستاده بودند و بعضی با موبایل‌هایشان فیلم می‌گرفتند. عده‌ای هم ضمن همراهی با جماعت معترض، به حالِ جوانِ ناکامی به نام مجید افسوس می‌خوردند. صدف و شیدا با صورت‌های ماسک‌زده، میانداری می‌کردند. صابری مثل قبل و با صورت پوشیده، نزدیک صدف ایستاده و حواسش بود کسی به صدف نزدیک نشود. هنوز خبری از نیروی پلیس یا یگان ویژه نبود؛ شاید هنوز نمی‌خواستند جمعیت معترض را جدی بگیرند؛ و شاید هم واقعا این خطر چندان جدی نبود. خبر قتل مجید به طرز مشکوکی خیلی زود سر زبان‌ها افتاد و در رسانه‌های بیگانه بازتاب پیدا کرد. انگار همه منتظر بودند جنازه بی‌جان مجید در یکی از جاده‌های اطراف اصفهان پیدا شود تا برایش اشک تمساح بریزند و خونش را گردن نهادهای امنیتی بیندازند. قلم‌هایی که خیلی زود بعد از مرگ مجید به کار افتادند، حتی می‌دانستند مجید مورد ضرب و جرح قرار گرفته و ادعا می‌کردند در اثر شکنجه کشته شده است! مجید خیلی زود تبدیل شد به یک دانشجوی شهید در راه جنبش سبز! حسین همزمان که تحلیل‌های شبکه‌های ماهواره‌ای از قتل مجید را گوش می‌داد، یک نگاهش هم به مانیتور دوربین‌های مداربسته بود و تظاهرات را تماشا می‌کرد. هر ثانیه برایش به اندازه یک سال می‌گذشت؛ داشت در ذهنش افراد را زیر و رو می‌کرد تا بفهمد خبر انتقال مجید به اداره‌شان از کجا درز کرده است. کار سخت شده بود و حسین نمی‌دانست به چه کسی می‌تواند اعتماد کند؛ باید افرادِ در جریان پرونده را تا حد ممکن کم می‌کرد. دردِ کم‌جانی در سرش پیچید. حوصله سر و صدا نداشت؛ مخصوصاً تحلیل‌های بی‌پایه و اساس شبکه‌های بیگانه را. کنترل تلوزیون را برداشت ، و دکمه قطع صدا را فشرد. آرنجش را به میز تکیه داد و سرش را میان دستانش گرفت. کاش می‌شد اصل ماجرای قتل مجید را به مردم گفت تا از احساساتشان سوء استفاده نکنند؛ حیف که نمی‌شد... . به محض این که سر انگشتان امید به شانه‌اش خورد، سرش را بلند کرد. امید از واکنش سریع حسین جا خورد و دستش را عقب کشید: - ببخشید حاج آقا، خواب بودین؟ حسین به چهره ریزنقش امید دقیق شد. چشمان گود افتاده و ته ریش بلندش، نشانه بی‌خوابی‌ها و کار مداوم این چند هفته بود. مگر صاحب این چشمانِ خسته؛ ولی پر از امید و معصومیت، می‌توانست نفوذی باشد؟ یک لحظه از فکری که در سرش آمد خجالت کشید؛ ولی تجربه سال‌ها کار اطلاعاتی به او آموخته بود به هیچکس اعتماد نکند. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا