eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین با صدای خش‌خورده و خسته‌اش زمزمه کرد: - یه خبر بدتر هم دارم...میلاد رو زدن! کمیل از جا پرید: - چی؟ چطوری؟ - از روبه‌رو زدن به ماشینش. فعلا توی کماست. دعا کن شرمنده زن و بچه‌ش نشیم. همینطوری توی این پرونده زیاد کشته دادیم و بخاطرشون تحت فشارم. حسام دیگر مطمئن بود گیر نیروهای امنیتی افتاده است. کمیل پرسید: - ببینم، کسی سراغ حسام رو نمی‌گیره؟ حسین خنده تلخی کرد: - چرا، بخاطر اونم دارم فحش می‌خورم. نیازی گیر داده که چطوری نتونستم بگیرمش. کلا خیلی تحت فشارم. مخصوصاً که چندتا جنازه هم روی دستمه که بابتشون ازم توضیح می‌خوان. - چرا برای حاج آقا نیازی توضیح نمی‌دین همه چیز رو؟ حسین فقط به کمیل نگاه کرد؛ از آن نگاه‌هایی که باعث می‌شد طرف مقابل سوالش را قورت دهد و از گرفتن پاسخ ناامید شود. کمیل سوال دیگری پیش کشید: - خب الان باید چکار کنیم؟ - نمی‌دونم. کم‌کم داریم به یه جاهایی می‌رسیم. تو فقط چهارچشمی حواست به این حسام باشه. و خواست بلند شود که کمیل پرسید: - حاجی، تا کِی باید قایمش کنیم؟ حسین در را باز کرد: - نگران نباش. تو فقط مواظبش باش، شاید لازم بشه طعمه‌ش کنیم تا ببینیم میان سراغش یا نه. بهت خبر می‌دم. و بلند شد. کمیل، حسین را تا دم در همراهی کرد و برگشت کنار حسام. به محض این که حسین از اتاق خارج شد، تلفن همراهش زنگ خورد. عباس بود: - حاجی، من الان خونه پدرخانم میلادم. کاری که گفتید رو انجام دادم. - خیلی خب، بمون همون‌جا تا بیام. کمتر از یک ربع طول کشید ، تا خودش را برساند به خانه پدرهمسر میلاد. با عباس تماس گرفت تا در را برایش باز کنند. تردید کرد که برود داخل یا نه. نمی‌دانست باید با چه رویی با خانواده میلاد مواجه شود. در حیاط را هل داد و یا الله گفت. زنی چادر به سر در ایوان ایستاده بود ، که می‌خورد مادر خانم میلاد باشد. حسین سرش را پایین انداخت و گفت: - سلام حاج خانم. - سلام جناب سرهنگ. حسین فهمید عباس خودش را پلیس جا زده است؛ تعجب نکرد. زن به حسین تعارف زد که بیاید تو: - بفرمایید جناب سرهنگ، همکارتون توی اتاق منتظرتونن. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدودوازده حسین با صدای خش‌خورده و
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت خانه، ساده و سنتی بود؛ با حیاطی که هرچند بوته‌ها و درخت‌هایش طراوت روزهای ابتدای بهار را از دست داده بودند؛ اما هنوز زیبا بودند. حسین پله‌های ایوان را بالا رفت، کفش‌هایش را درآورد و وارد پذیرایی خانه شد. زن پشت سرش پرسید: - سرکار، چه بلایی سر دامادم اومده؟ - ما هم هنوز دقیقاً نمی‌دونیم؛ اما نگران نباشید به زودی معلوم می‌شه. شما هم بعد که ما رفع زحمت کردیم تشریف ببرید بیمارستان ببینیدش. زن زیر لب غر زد: - خدایا این دیگه چه بلایی بود...دو روز دیگه قراره زن و بچه‌ش بیان. حالا چی بگم بهشون؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ میان غر زدن‌هایش، حسین را راهنمایی کرد به سمت اتاقی که عباس داخل آن نشسته بود. عباس و پدرهمسر میلاد جلوی پای حسین بلند شدند. حسین با دست اشاره کرد: - بفرمایید حاج آقا. چهره پیرمرد شکسته‌تر به نظر می‌آمد. چشم حسین افتاد به خرس عروسکی صورتی و بزرگی که کنار اتاق نشسته بود و به همه می‌خندید. پدرهمسر میلاد، چند قدم به سمت حسین آمد و پرسید: - آقا! تو رو خدا درست بگید چی شده؟ قضیه این عروسک چیه؟ حسین دستش را سر شانه مرد گذاشت: - نگران نباشید. ان‌شاءالله سر موقعش همه چیز رو براتون توضیح می‌دیم. فقط...اگه می‌شه من و همکارم رو چند دقیقه تنها بذارید. مرد که مستاصل شده بود، در مقابل ابهت و اقتدار کلام حسین چاره‌ای جز تسلیم ندید و سر تکان داد: - چشم. و از اتاق خارج شد. حسین بلافاصله به سمت عروسک رفت و با دست، بدن عروسک را لمس کرد. عباس دلیل این کار حسین را نمی‌فهمید و سردرگم شده بود. حسین با دقت و وسواس، روی عروسک دست می‌کشید و آن را فشار می‌داد تا بالاخره پشت گردن عروسک متوقف شد. بیشتر دقت کرد و باز هم گردن عروسک را فشار داد. لبخند کمرنگی زد ، و زیپ پشت گردن عروسک را پایین کشید. عباس فهمیده بود احتمالا چیزی داخل عروسک است که حسین دنبال آن می‌گردد؛ اما نمی‌دانست چه چیزی و چرا. حسین دستش را در بدن پنبه‌ای خرس فرو برد و بعد از چند ثانیه، همزمان با عمیق‌تر شدن لبخندش، دستش را بیرون کشید. عباس چیزی که حسین آن را پیدا کرده بود را نمی‌دید. حسین زیپ عروسک را بست و چیزی که داخل مشتش بود را داخل جیبش گذاشت. عباس بالاخره تاب نیاورد و پرسید: - من واقعاً سر درنمیارم حاجی! می‌شه یه توضیحی بدین برام؟ حسین به طرف در اتاق رفت: - بیا بریم، کم‌کم می‌فهمی. عباس می‌دانست اگر حسین نخواهد حرفی بزند، نمی‌زند. پشت سر حسین راه افتاد و از خانه خارج شدند. عباس که خواست سوار موتورش شود، حسین صدایش زد: - عباس جان، ببخشید که اذیتت کردم. حالام آماده باش، من میرم اداره، تو هم این‌جا نمون. برو یکم بگرد تا بهت بگم چکار کنی! عباس کلاه کاسکت را بر سرش گذاشت: - چشم آقا! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسیزده خانه، ساده و سنتی بود؛ با
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین سوار ماشینش شد ، و با تمام سرعتش به سمت اداره راند. در راه، فکری به ذهنش رسید. باید تیم خودش را می‌سنجید؛ می‌خواست مطمئن شود تیم خودش آلوده نیست. یک بار همه را سنجید؛ چندروز بود که سعی داشت با کم و زیاد کردن دسترسی‌هایشان امتحانشان کند و تا آن لحظه، به نتیجه‌ای نرسیده بود. این میان، فقط یک نفر بود که حسین را به شک می‌انداخت. تا از او هم مطمئن نمی‌شد، نمی‌توانست ادامه دهد. با امید تماس گرفت: - امید جان، اون نفوذی‌ای که می‌خواست صدف رو بکشه، مراحل درمانش تقریبا تموم شده. باید منتقلش کنن خونه امن شاه‌زید. یه هماهنگی با بچه‌های اونجا بکن، چک کن مسیر از بیمارستان تا خونه امن هم سفید باشه. امید چند لحظه مکث کرد: - چشم آقا. الان انجامش می‌دم. - فقط امید، حواست باشه کسی نفهمه‌ ها! - چشم آقا. تماسش را قطع کرد و با عباس تماس گرفت: - عباس جان، همین الان یه ون بردار و برو در بیمارستانِ «...»، بعدم بیا سمت خونه امن شاه‌زید. - چشم حاجی. - فقط...مسلحی دیگه؟ عباس جا خورد: -بله قربان. چطور؟ حسین دو انگشتش را بر پیشانی‌اش گذاشت: - ممکنه لازم بشه درگیر بشی. مواظب خودت باش. - چشم. عذاب وجدان داشت ، از این که دارد عباس را در موقعیت خطر قرار می‌دهد؛ اما چاره نداشت. زیر لب شروع کرد به آیت‌الکرسی خواندن. از ته دل آرزو می‌کرد حدسش اشتباه باشد. خودش هم راهش را به سمت خانه امن کج کرد. وارد کوچه پس کوچه‌های خیابان شاه‌زید شد و زنگ خانه را زد. صدای امید را از بی‌سیمش شنید: - قربان، مسیر سفیده، خونه هم هماهنگه. خیالتون راحت. - دستت درد نکنه امیدجان. مراحل ورود را طی کرد ، و پا به خانه گذاشت. پله‌های آپارتمان را دوتا یکی کرد تا به طبقه دوم رسید. نفسش به شماره افتاده بود و خس‌خس می‌کرد. وقتی ابراهیمی در را باز کرد، سرفه‌های خشک حسین شروع شده بود. ابراهیمی با دیدن این حالِ حسین، در را باز گذاشت و دوید تا آب بیاورد. حسین در آپارتمان را پشت سرش بست. هیچ‌وقت دنبال کارت جانبازی‌اش نرفته بود؛ شاید چون میزان جانبازی‌اش در حدی نبود که بخواهد آن را به حساب بیاورد. عوارض گازهای شیمیایی در میان انبوه کارها و ماموریت‌های حسین جرأت عرض اندام نداشتند. هرچند به صورتش که نگاه می‌کردی، می‌توانستی فرو رفتگی کوچکی روی صورتش ببینی که اثر ترکش بود و یکی دو ترکش دیگر هم بر تنش یادگاری گذاشته بودند؛ ولی حسین انقدر مشغله داشت که نمی‌توانست زخم‌های یادگار از جنگش را بشمرد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهارده حسین سوار ماشینش شد ، و ب
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت لیوان آب را از دست ابراهیمی گرفت ، و یک نفس سر کشید. با آرنج صورتش را پاک کرد و گفت: - گفتم قراره ضارب صدف رو بیارن این‌جا. به بچه‌هات بگو حفاظت از ازش رو دوبرابر کنن. - چشم. خیالتون راحت. ابراهیمی با دیدن عرق روی پیشانی حسین، کنترل کولر گازی را برداشت و آن را روشن کرد. حدس می‌زد قرار است حسین چنین کاری انجام بدهد. پرسید: - مطمئنید جواب می‌‌ده؟ حسین به چهره محکم و بی‌روح ابراهیمی نگاه کرد: - اینا برای این که لو نرن هرکاری می‌کنن. حالا اون مهم نیست... . فلشی را از جیبش درآورد و گفت: - لپ‌تاپ کجاست؟ ابراهیمی، حسین را راهنمایی کرد تا پشت میز لپ‌تاپ بنشیند. حسین با عجله فلش را به لپ‌تاپ زد و درحالی که رمز فلش را می‌زد تا فایل‌هایش را باز کند، به ابراهیمی گفت: - ببین، عکس و موقعیت دوتا از تیم‌هایی که کشف شده توی این فلش هست. می‌خوام فعلا تحت‌نظر باشن تا به موقعش ببریشون زیر ضربه. ولی مسئله اینه که ما تا الان سه تا تیم رو کشف کردیم که یکی هم متلاشی شد. حداقل باید چهارتای دیگه توی اصفهان فعال باشن؛ که اینا با هم توی تظاهرات قرار دارن. پس تنها راه رسیدن به تیم‌های دیگه، اینه که بریم سر قرارهاشون. از اون‌جایی که میلاد تونست دوتا از تیم‌ها رو با رفتن سر قرارهاشون رهگیری کنه، احتمالاً بقیه قرارها هم نسوخته. ابراهیمی روی صندلی نشست: - حاجی جان، بچه‌های تیم من تازه از مرخصی اومدن. خسته‌ن. - می‌دونم؛ ولی فعلا چاره‌ای نداریم. حتی خودِ نیازی هم نمی‌دونه من با تو مرتبط شدم. مسئله نفوذ خیلی جدیه. ابراهیمی سرش را تکان داد. حسین که هنوز چشمش به لپتاپ بود، پرسید: - راستی، اون یارو حرفی نزد؟ - نه بابا. هنوز اصلا به هوش نیومده. همراه حسین زنگ خورد. عباس بود. جواب داد: - جانم عباس جان؟ - حاج آقا من همون‌جایی هستم که گفتید. هماهنگی کنید بیام داخل. نور امیدی در دل حسین تابید: - ببینم، توی راه مشکلی نداشتی؟ - نه. اصلاً. حسین نفس راحتی کشید؛ اما می‌خواست خیالش کاملاً راحت شود: - عباس جان، ده دقیقه پشت در باش و بعد برو به موقعیتی که برات می‌فرستم. عباس دلیل این خواسته‌های عجیب را نمی‌فهمید؛ اما اعتراض نکرد: - چشم. ابراهیمی دستش را زیر چانه‌‌اش زد و پرسید: - یعنی مطمئن شدید به همین راحتی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوپانزده لیوان آب را از دست ابراهی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین فلش را از لپ‌تاپ درآورد و در دست ابراهیمی گذاشت: - اگه می‌خواست چیزی رو لو بده که برن حذفش کنن، بهترین فرصت همین توی مسیر بود. با این وجود، شما هم حواستون باشه. و به فلش اشاره کرد: - خوب بررسی‌ش کن، برید تحت‌نظر بگیریدشون تا به موقعش بهت بگم چکار کنی. هرچند، شاید اگه یکی دوتا تیم‌ها رو بزنیم، بقیه هم برن توی لاک امنیتی و متواری بشن؛ اینطوری حداقل برای جون مردم خطری ندارن. فعلاً هم برای ما، همون شاه‌مهره مهمه. بهزاد. صدای عباس از بی‌سیم درآمد: - قربان، من ده دقیقه‌س اینجام. خبری نیست. کسی هم دنبالم نبود. چه کنم؟ - برو به موقعیتی که برات می‌فرستم. چشم ازشون برندار. عباس نمی‌دانست باید کجا برود ، و چشم از چه کسی بر ندارد؛ ولی می‌دانست حتماً حسین برای این نگفتن‌ها دلیل دارد. حسین از روی صندلی بلند شد و دستانش را به کمر زد: - خب...حالا اون داداش نفوذی‌مون کجاست؟ ابراهیمی هم از جا بلند شد: - هنوز به هوش نیومده که! حسین پوزخند زد: - بچه باهوشی هستی؛ ولی هنوز مونده خیلی چیزا رو بفهمی! ابراهیمی حسین را به یکی از اتاق‌های آپارتمان هدایت کرد؛ جایی که همان نفوذی، بیهوش روی تخت خوابیده بود و یک نگهبان مسلح از تیم ابراهیمی هم بالای سرش کشیک می‌داد. حسین از نگهبان خواست خارج شود ، و کنار تخت ایستاد. ابراهیمی دلش می‌خواست داخل اتاق بماند و ببیند حسین چه کار می‌کند؛ اما حدس می‌زد که حسین به تنهایی نیاز دارد. خواست اتاق را ترک کند که حسین دستش را گرفت: - وایسا پسر! وایسا یاد بگیر. ابراهیمی را خودِ حسین آموزش داده بود؛ اما سختگیرانه‌تر از بقیه. انگار حساب حسین با ابراهیمی، حساب پدرخوانده بود؛ شاید می‌خواست دینش را به پدرِ ابراهیمی ادا کند. حسین سرش را برد نزدیک گوشِ مرد و آرام گفت: - اخوی! هیچ عکس‌العملی دریافت نکرد. دوباره گفت: - جناب! نفس مرد که تا آن لحظه، عمیق و طولانی می‌رفت و می‌آمد، کمی نامنظم شد. حسین لبخند کمرنگی زد و آرام انگشتش را روی پیشانی مرد کشید: - ببین، این که تا الان با چنگ و دندون نگهت داشتیم و نذاشتیم دستشون بهت برسه تا تو رو هم مثل شهاب بدبخت بفرستن اون دنیا، فقط بخاطر اینه که شاید چیزی بدونی که به دردمون بخوره. وگرنه، خودت خوب می‌دونی که من کمبود نیرو دارم و دلم نمی‌خواد نیروهام رو این‌جا بخاطر تو هدر بدم. درضمن، الان یکی از نیروهای مخلص و پاکم روی تخت بیمارستان بین مرگ و زندگیه و من نمی‌دونم جواب زن و بچه‌ش رو چی بدم؛ یکی دیگه از نیروهام هم شهید شد و الان سینه قبرستونه. برای همین هم اعصابم حسابی مگسی و کیشمیشیه. انقدرم تحت فشارم که بدم نمیاد تو رو تحویل همون کسایی بدم که فرستادنت جلو، تا حسابی حالت رو جا بیارن و یکم دلم خنک بشه. حالا دیگه خود دانی. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوشانزده حسین فلش را از لپ‌تاپ درآ
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت خواست سرش را بالا بیاورد که میان راه ایستاد: - آهان، اینم بگم...حتی اگه نذاریم بلایی سرت بیارن، مجازاتت کم‌تر از اعدام نیست. ابراهیمی می‌توانست قطرات درشت عرق را بر پیشانی مرد ببیند. پلک‌های مرد هم کمی تکان خوردند. حسین دست به سینه ایستاد و گفت: - خاک تو سرت که انقدر تابلویی. دیگه سعی نکن ما رو بازی بدی بدبخت. ابراهیمی نتوانست حیرتش را کنترل کند: - یعنی این اون موقع تاحالا خودشو زده بود به موش مردگی؟ حسین نیم‌نگاهی به ابراهیمی انداخت ، و چشمک زد. ابروهای مرد هم کمی به هم نزدیک شدند. لبانش خشکیده بود. حسین گفت: - چرا رنگت پریده؟ لبات هم که خشک شدن. من جات بودم، یکم لبامو تر می‌کردم! مرد زبانش را روی لب‌هایش کشید؛ اما چشمانش هنوز بسته بود. حسین لبخند زد: - کم‌کم داری بچه خوب می‌شی. من وقت ندارم صبر کنم تا تو از این نقش احمقانه‌ت دربیای. خم شد و دست مرد را در دستش گرفت: - خب. من سوال می‌پرسم، تو هم با بله و خیر جواب می‌دی. اگه دستمو فشار بدی یعنی آره و اگه با انگشتت نوازشش کنی یعنی نه. روشنه؟ چند ثانیه صبر کرد. شدت گرفتن نبض مرد را حس می‌کرد. بعد از چند لحظه، مرد فشار ملایمی به دست حسین وارد کرد. حسین به ابراهیمی نگاه کرد و خندید. ابراهیمی با دهان باز و چشمان گرد شده به حسین نگاه می‌کرد. حسین برگشت به سمت مرد: - خب...سوال اول؛ حسام رو بچه‌های خودمون زدن؟ باز هم با کمی مکث، دست حسین را فشرد. حسین بلافاصله پرسید: - می‌دونی کی؟ مرد یک نفس عمیق کشید و آرام انگشتش را روی دست حسین حرکت داد. حسین ابروهایش را بالا داد و پرسید: - راست می‌گی؟ مرد سریع دست حسین را فشار داد. حسین زیر لب گفت: - که این‌طور...خب...بریم سراغ شهاب. شهاب کار تو بود؟ مرد واکنش نشان نداد. حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. لرزش دستان مرد برایش کاملا محسوس بود. حسین صدایش را بلند کرد: - من نه وقت دارم نه اعصاب! پس ناز نکن و حرف بزن. چون واقعاً حوصله‌م از این نمایش مسخره‌ت سر رفته. شهاب رو تو کشتی یا نه؟ سیبک گلوی مرد تکان خورد و آرام دست حسین را فشار داد. ابراهیمی زیر لب گفت: - تو روحت...! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوهفده خواست سرش را بالا بیاورد که
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین لبخند زد: - پس دقیقاً اومدم سراغ اصل جنس...خوبه. بعداً درباره این که چطوری اون غلط اضافه رو انجام دادی مفصل با هم حرف می‌زنیم. الان می‌خوام بگی کی از تیم من بهتون خبر می‌رسونده؟ فقط حواست باشه بازیم ندی. چون الان دیگه شانسی برای نجات نداری... بهتره حداقل راستش رو بگی تا شاید از بار گناهت کم بشه و بتونم یه کاری بکنم برات. مرد آب دهانش را قورت داد و دوباره سیبک گلویش تکان خورد. حسین گفت: - خب، یکی‌یکی اسم می‌برم؛ تو هم با همون روش قبلی جوابم رو می‌دی...نفر اول؛ عباس...؟ مرد با انگشتش دست حسین را نوازش کرد. حسین آسوده‌تر نفس کشید؛ هرچند خودش هم عباس را آزموده بود. گفت: - خانم صابری؟ مرد دوباره دست حسین را نوازش کرد. حسین به خانم صابری هم ایمان داشت و تعجب نکرد. نام دیگری را به زبان آورد: - کمیل؟ مرد لبانش را با زبان تر کرد ، و انگشتش را بر دست حسین کشید. حسین با آرامش چشمانش را بر هم گذاشت. حالا نوبت اسمی رسیده بود که حسین می‌ترسید آن را به زبان بیاورد؛ چرا که چند وقتی بود ذهنش دور و بر آن اسم می‌چرخید. با این که همان روز امتحانش کرده بود؛ ولی می‌خواست مطمئن شود. آرام گفت: - امید؟ منتظر بود مرد دستش را فشار بدهد؛ و نمی‌دانست اگر چنین اتفاقی بیفتد باید چه واکنشی نشان بدهد؛ اما مرد مثل قبل، باز هم انگشتش را حرکت داد. حسین در کمال ناباوری، با صدایی که کمی بالا رفته بود گفت: - مطمئنی؟ مرد بی‌درنگ دست حسین را فشار داد. حسین این بار سعی کرد به خودش مسلط باشد: - خب، یه نفر دیگه؛ میلاد؟ مرد کمی صبر کرد. پلک‌هایش کمی تکان خوردند و حسین، لرزش خفیف دستش را احساس کرد و چند لحظه بعد، مرد با حالتی از تردید به دست حسین فشار آورد. حسین لبخند زد ، و با آرامش نفسش را بیرون داد؛ درباره دو نفر عضو جدید تیم یعنی مرصاد و پیمان خیلی حساس نبود؛ اما محض احتیاط پرسید: - درباره پیمان و مرصاد چیزی می‌دونی؟ مرد پاسخ منفی داد. حسین نیشخند زد: - آفرین وطن‌فروش! برای مرحله اول همکاریت بد نبود. بعداً بیشتر با هم حرف می‌زنیم. و از جا بلند شد. به نگهبان سپرد چهارچشمی حواسش به مرد باشد و از اتاق خارج شد. ابراهیمی که پشت سر حسین می‌رفت، هنوز در بهت مانده بود: - چطوری فهمیدین خودشو به موش‌مردگی زده؟ حسین لبخند کمرنگی زد و شانه بالا انداخت: - به هر حال این موها رو که توی آسیاب سفید نکردم! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوهجده حسین لبخند زد: - پس دقیقاً ا
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت نشست روی یکی از صندلی‌هایی که در هال بود. ابراهیمی هم نشست. حسین گفت: - وقتی انقلاب شد، ما یه نهاد امنیتی داشتیم به اسم ساواک که اعضاش یا متواری شده بودن یا دستگیر. ارتش هم وضعیت پایداری نداشت. یعنی عملاً به لحاظ امنیتی و اطلاعاتی، صفر بودیم. اسرائیلی‌ها ساواک رو ساخته بودن و تجربیاتشون رو در اختیارش می‌ذاشتن؛ ولی ما بعد از انقلاب تنهای تنها بودیم؛ فقط خدا رو داشتیم. باید از صفر شروع می‌کردیم به کار اطلاعاتی و امنیتی؛ با تجربیات محدودی که بعضی از مبارزهای کهنه‌کار به دست آورده بودن. وقتی می‌گم ما، یعنی منِ شونزده، هفده ساله و چندتا نوجوون همسن خودم...دیگه بزرگ‌ترین‌هامون بیست و خورده‌ای سن داشتن. من از اون موقع کار اطلاعاتی رو شروع کردم. بعد مثل این که چیزی یادش افتاده باشد، زد زیر خنده: - اون موقع‌ها کارم این بود که راه بیفتم دنبال اعضا و سمپات‌های مجاهدین خلق تا خونه تیمی‌هاشون رو پیدا کنم. یادش بخیر. دیگر به حیرت ابراهیمی توجه نکرد. گوشی نوکیا را از جیبش بیرون آورد، سیمکارت را داخل آن گذاشت و شماره کمیل را گرفت. کمیل بلافاصله جواب داد. حسین بی‌مقدمه گفت: - الان تنها کسی که مطمئنیم هلال ماه رو رویت کرده، همونه که پیش توئه. سریع بهش بگو به تو هم نشون بده. و قطع کرد. ابراهیمی از حرف‌های حسین سر در نمی‌آورد؛ تلاشی هم برای فهمیدنشان نکرد. می‌دانست به او ربطی ندارد؛ اما سوال دیگری پرسید: - چطوریه که می‌گید میلاد از نیروهای مخلص و پاکتونه؛ ولی اون نفوذی گفت میلاد توی تیم شما عامل نشت اخبار بوده؟ - وقتی میگه تنها نشتی تیم من میلاده و نه کس دیگه، یعنی تیمم از اول پاک بوده؛ در نتیجه، اونا مجبور شدن میلاد رو منبع کنن تا بتونند کارشون رو پیش ببرند. من از اولم، با توجه به اشراف اطلاعاتی‌ای که روی من و وضعیت نیروهام داشتن، حدس می‌زدم نشتی از تیم خودم نیست و باید توی رده‌های بالاتر دنبال نشتی بگردم. حسین سرش را جلوتر آورد ، و صدایش را پایین‌تر؛ طوری که فقط ابراهیمی صدایش را بشنود: - اگه پسر رفیقم ابراهیم نبودی و خودم آموزشت نداده بودم، ابداً این حرفا رو بهت نمی‌زدم. الانم دارم می‌گم فقط برای این که می‌خوام تجربه‌م رو در اختیارت بذارم... . چشمان ابراهیمی، تشنه و مشتاق به حسین نگاه می‌کردند. حسین گفت: - فردای روزی که کمیل تونست با دیوونگی خاص خودش شهاب رو به حرف بیاره، از بالا دستور اومد که بازجوی شهاب عوض بشه. من فهمیدم از این قضیه بوی خوبی نمیاد؛ ولی چون کمبود نیرو داشتم و از یه طرفم دستور از بالا بود، چیزی نگفتم؛ حتی صداش رو هم درنیاوردم. دو روز بعدش دیدم چند صفحه از اعترافات شهاب کم شده. دیگه مطمئن شدم قضیه خیلی فراتر از چندتا مهره کوچیک توی تیم خودمه. انگشت اشاره‌اش را به سمت ابراهیمی گرفت و تکان داد: - مهم‌تر از دستگیری اون تروریست‌ها و منافق‌ها و جاسوس‌های اسرائیلی‌ای که دنبالشونیم، دستگیری نفوذی‌هاییه که توی بدنه خود ما و کلا نظام جا خوش کردن و دارن مثل موریانه، آروم‌آروم می‌خورنمون. یادت باشه امریکا و اسرائیل و هیچ کوفت و زهرمار دیگه‌ای نمی‌تونن ضربه‌ای به ما بزنن، مگر وقتی که ستون پنجمشون رو جلوتر فرستاده باشن بین ما. این اوضاع به هم ریخته مملکت هم که می‌بینی، بخاطر همون ستون پنجمه. تا ستون پنجم دشمن رو نزنی، هرکاری بکنی فایده نداره. ** 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدونوزده نشست روی یکی از صندلی‌هایی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت از وقتی نتیجه چهره‌نگاری را دیده بود، نمی‌توانست از تصویر بهزاد چشم بردارد. به چشمانش شک می‌کرد، به حسام شک می‌کرد، به کمیل شک می‌کرد؛ اما نمی‌توانست بپذیرد این پیرمرد، بهزاد است؛ مهره آموزش‌دیده و کارکشته منافقین. به خودش در آینه روشویی نگاه کرد. با جوانی‌هایش فرقی نکرده بود؛ فقط ریش‌هایش پرپشت‌تر و جوگندمی شده بودند و با شمردن چروک‌های پیشانی و دور چشمش، می‌توانست تعداد عملیات‌هایی که شرکت کرده را تخمین بزند. رنگ پوستش هم به روشنی روزهای نوجوانی‌اش نبود. زیر لب به خودش گفت: - پیر شدی حسین...پیر شدی بدبخت...چند روز دیگه هم باید بازنشست بشی، مریض می‌شی، می‌افتی گوشه خونه و می‌میری؛ میان حلوات رو می‌خورن و خلاص. بدبخت بیچاره! این همه بال‌بال زدی، تهشم بجای شهید شدن باید بمیری. خاک تو سر فلک‌زده‌ت. یه فکری به حال خودت بکن تا نمردی... . به عکس بهزاد نگاه کرد. می‌خورد همسن حسین باشد؛ فقط مدل ریش‌هایش پرفسوری بودند و کم‌موتر از حسین بود. حالت صورت و مخصوصاً چشمانش، حسین را پرتاب می‌کرد به بیست سال پیش؛ به روزهایی که با وحید شب می‌کرد و در کنار وحید به صبح می‌رساند. زیاد می‌رفتند خانه هم. وحید هر روز خانه حسین بود. خیلی وقت‌ها، شب هم خانه‌شان می‌ماند؛ اگر تابستان بود، روی پشت‌بام می‌خوابیدند و تا صبح، برای هم آیات جهاد را می‌خواندند. اسم مبارزه که می‌آمد، چشمان وحید برق می‌زد؛ برانگیخته می‌شد. مخصوصاً وقتی آیه نود و پنج سوره نساء را می‌خواند: - ...وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا. «و خداوند مجاهدان را بر بازنشستگان به اجر و ثوابی بزرگ برتری داده است.» وحید عاشق برتر بودن بود؛ دلش تاب نمی‌آورد جایی عقب بماند. همیشه دوست داشت بهترین باشد. حسین عکس را بیشتر به چشمانش نزدیک کرد. این همه شباهت نمی‌توانست اتفاقی باشد. قطعات پازل را در ذهنش کنار هم می‌چید و زود به هم می‌ریخت: جسد وحید همراه سپهر پیدا نشد؛ بیست سال است که خبری از وحید نشده و بین اسرا هم نبوده، وحید آن شب اضطراب داشت؛ و حالا...چهره بهزاد را اگر جوان می‌کردی و ریش‌هایش را می‌زدی، می‌شد خودِ وحید. حسین ناباورانه خندید: - امکان نداره. حتماً یا اسیر شده و توی عراق شهیدش کردن، یا جنازه‌ش یکم اون‌ورتر افتاده. آخه مگه می‌شه؟ وحید رو چه به مجاهدین خلق؟ دلش نمی‌خواست رفتار وحید را قضاوت کند؛ اما همان روزها هم، بعضی رفتارهای وحید در کتش نمی‌رفت. این اواخر، با چندتا جوان از محله‌های دیگر دوست شده بود که از خودش بزرگ‌تر بودند. وحید کلاً آدم توداری بود ، و حسین وقتی می‌دید وحید حرفی از دوستانش نمی‌زند، ترجیح می‌داد فضولی نکند. برگشت به اتاق و خودش را روی صندلی رها کرد. چشم دوخت به تصویر دوربین‌های شهری. خیابان داشت کم‌کم شلوغ می‌شد؛ اما شور و حرارت قبل را نداشت. به عباس بی‌سیم زد: - کجایی پسر؟ - قربان دارن می‌رن به سمت قرار تجمع. دنبالشونم. - عباس حواست باشه، اگه خواستن دست به اسلحه بشن حتماً اقدام کن. مهم نیست لو بری، فقط نذار کسی از مردم کشته بشه. درضمن، سوژه اصلی خیلی برام مهمه که زنده دستگیر بشه. اگه جنازه‌شو برام بیاری، جنازه خودتو هم کنارش دفن می‌کنم. فهمیدی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا