رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهارده حسین سوار ماشینش شد ، و ب
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوپانزده
لیوان آب را از دست ابراهیمی گرفت ،
و یک نفس سر کشید. با آرنج صورتش را پاک کرد و گفت:
- گفتم قراره ضارب صدف رو بیارن اینجا. به بچههات بگو حفاظت از ازش رو دوبرابر کنن.
- چشم. خیالتون راحت.
ابراهیمی با دیدن عرق روی پیشانی حسین، کنترل کولر گازی را برداشت و آن را روشن کرد. حدس میزد قرار است حسین چنین کاری انجام بدهد. پرسید:
- مطمئنید جواب میده؟
حسین به چهره محکم و بیروح ابراهیمی نگاه کرد:
- اینا برای این که لو نرن هرکاری میکنن. حالا اون مهم نیست... .
فلشی را از جیبش درآورد و گفت:
- لپتاپ کجاست؟
ابراهیمی، حسین را راهنمایی کرد تا پشت میز لپتاپ بنشیند. حسین با عجله فلش را به لپتاپ زد و درحالی که رمز فلش را میزد تا فایلهایش را باز کند،
به ابراهیمی گفت:
- ببین، عکس و موقعیت دوتا از تیمهایی که کشف شده توی این فلش هست. میخوام فعلا تحتنظر باشن تا به موقعش ببریشون زیر ضربه. ولی مسئله اینه که ما تا الان سه تا تیم رو کشف کردیم که یکی هم متلاشی شد. حداقل باید چهارتای دیگه توی اصفهان فعال باشن؛ که اینا با هم توی تظاهرات قرار دارن. پس تنها راه رسیدن به تیمهای دیگه، اینه که بریم سر قرارهاشون. از اونجایی که میلاد تونست دوتا از تیمها رو با رفتن سر قرارهاشون رهگیری کنه، احتمالاً بقیه قرارها هم نسوخته.
ابراهیمی روی صندلی نشست:
- حاجی جان، بچههای تیم من تازه از مرخصی اومدن. خستهن.
- میدونم؛ ولی فعلا چارهای نداریم. حتی خودِ نیازی هم نمیدونه من با تو مرتبط شدم. مسئله نفوذ خیلی جدیه.
ابراهیمی سرش را تکان داد. حسین که هنوز چشمش به لپتاپ بود، پرسید:
- راستی، اون یارو حرفی نزد؟
- نه بابا. هنوز اصلا به هوش نیومده.
همراه حسین زنگ خورد. عباس بود. جواب داد:
- جانم عباس جان؟
- حاج آقا من همونجایی هستم که گفتید. هماهنگی کنید بیام داخل.
نور امیدی در دل حسین تابید:
- ببینم، توی راه مشکلی نداشتی؟
- نه. اصلاً.
حسین نفس راحتی کشید؛ اما میخواست خیالش کاملاً راحت شود:
- عباس جان، ده دقیقه پشت در باش و بعد برو به موقعیتی که برات میفرستم.
عباس دلیل این خواستههای عجیب را نمیفهمید؛ اما اعتراض نکرد:
- چشم.
ابراهیمی دستش را زیر چانهاش زد و پرسید:
- یعنی مطمئن شدید به همین راحتی؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوپانزده لیوان آب را از دست ابراهی
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوشانزده
حسین فلش را از لپتاپ درآورد و در دست ابراهیمی گذاشت:
- اگه میخواست چیزی رو لو بده که برن حذفش کنن، بهترین فرصت همین توی مسیر بود. با این وجود، شما هم حواستون باشه.
و به فلش اشاره کرد:
- خوب بررسیش کن، برید تحتنظر بگیریدشون تا به موقعش بهت بگم چکار کنی. هرچند، شاید اگه یکی دوتا تیمها رو بزنیم، بقیه هم برن توی لاک امنیتی و متواری بشن؛ اینطوری حداقل برای جون مردم خطری ندارن. فعلاً هم برای ما، همون شاهمهره مهمه. بهزاد.
صدای عباس از بیسیم درآمد:
- قربان، من ده دقیقهس اینجام. خبری نیست. کسی هم دنبالم نبود. چه کنم؟
- برو به موقعیتی که برات میفرستم. چشم ازشون برندار.
عباس نمیدانست باید کجا برود ،
و چشم از چه کسی بر ندارد؛ ولی میدانست حتماً حسین برای این نگفتنها دلیل دارد.
حسین از روی صندلی بلند شد و دستانش را به کمر زد:
- خب...حالا اون داداش نفوذیمون کجاست؟
ابراهیمی هم از جا بلند شد:
- هنوز به هوش نیومده که!
حسین پوزخند زد:
- بچه باهوشی هستی؛ ولی هنوز مونده خیلی چیزا رو بفهمی!
ابراهیمی حسین را به یکی از اتاقهای آپارتمان هدایت کرد؛
جایی که همان نفوذی، بیهوش روی تخت خوابیده بود و یک نگهبان مسلح از تیم ابراهیمی هم بالای سرش کشیک میداد.
حسین از نگهبان خواست خارج شود ،
و کنار تخت ایستاد. ابراهیمی دلش میخواست داخل اتاق بماند و ببیند حسین چه کار میکند؛ اما حدس میزد که حسین به تنهایی نیاز دارد.
خواست اتاق را ترک کند که حسین دستش را گرفت:
- وایسا پسر! وایسا یاد بگیر.
ابراهیمی را خودِ حسین آموزش داده بود؛
اما سختگیرانهتر از بقیه. انگار حساب حسین با ابراهیمی،
حساب پدرخوانده بود؛
شاید میخواست دینش را به پدرِ ابراهیمی ادا کند.
حسین سرش را برد نزدیک گوشِ مرد و آرام گفت:
- اخوی!
هیچ عکسالعملی دریافت نکرد. دوباره گفت:
- جناب!
نفس مرد که تا آن لحظه،
عمیق و طولانی میرفت و میآمد، کمی نامنظم شد.
حسین لبخند کمرنگی زد و آرام انگشتش را روی پیشانی مرد کشید:
- ببین، این که تا الان با چنگ و دندون نگهت داشتیم و نذاشتیم دستشون بهت برسه تا تو رو هم مثل شهاب بدبخت بفرستن اون دنیا، فقط بخاطر اینه که شاید چیزی بدونی که به دردمون بخوره. وگرنه، خودت خوب میدونی که من کمبود نیرو دارم و دلم نمیخواد نیروهام رو اینجا بخاطر تو هدر بدم. درضمن، الان یکی از نیروهای مخلص و پاکم روی تخت بیمارستان بین مرگ و زندگیه و من نمیدونم جواب زن و بچهش رو چی بدم؛ یکی دیگه از نیروهام هم شهید شد و الان سینه قبرستونه. برای همین هم اعصابم حسابی مگسی و کیشمیشیه. انقدرم تحت فشارم که بدم نمیاد تو رو تحویل همون کسایی بدم که فرستادنت جلو، تا حسابی حالت رو جا بیارن و یکم دلم خنک بشه. حالا دیگه خود دانی.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوشانزده حسین فلش را از لپتاپ درآ
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوهفده
خواست سرش را بالا بیاورد که میان راه ایستاد:
- آهان، اینم بگم...حتی اگه نذاریم بلایی سرت بیارن، مجازاتت کمتر از اعدام نیست.
ابراهیمی میتوانست قطرات درشت عرق را بر پیشانی مرد ببیند. پلکهای مرد هم کمی تکان خوردند.
حسین دست به سینه ایستاد و گفت:
- خاک تو سرت که انقدر تابلویی. دیگه سعی نکن ما رو بازی بدی بدبخت.
ابراهیمی نتوانست حیرتش را کنترل کند:
- یعنی این اون موقع تاحالا خودشو زده بود به موش مردگی؟
حسین نیمنگاهی به ابراهیمی انداخت ،
و چشمک زد. ابروهای مرد هم کمی به هم نزدیک شدند. لبانش خشکیده بود.
حسین گفت:
- چرا رنگت پریده؟ لبات هم که خشک شدن. من جات بودم، یکم لبامو تر میکردم!
مرد زبانش را روی لبهایش کشید؛
اما چشمانش هنوز بسته بود.
حسین لبخند زد:
- کمکم داری بچه خوب میشی. من وقت ندارم صبر کنم تا تو از این نقش احمقانهت دربیای.
خم شد و دست مرد را در دستش گرفت:
- خب. من سوال میپرسم، تو هم با بله و خیر جواب میدی. اگه دستمو فشار بدی یعنی آره و اگه با انگشتت نوازشش کنی یعنی نه. روشنه؟
چند ثانیه صبر کرد.
شدت گرفتن نبض مرد را حس میکرد. بعد از چند لحظه، مرد فشار ملایمی به دست حسین وارد کرد.
حسین به ابراهیمی نگاه کرد و خندید. ابراهیمی با دهان باز و چشمان گرد شده به حسین نگاه میکرد.
حسین برگشت به سمت مرد:
- خب...سوال اول؛ حسام رو بچههای خودمون زدن؟
باز هم با کمی مکث، دست حسین را فشرد.
حسین بلافاصله پرسید:
- میدونی کی؟
مرد یک نفس عمیق کشید و آرام انگشتش را روی دست حسین حرکت داد. حسین ابروهایش را بالا داد و پرسید:
- راست میگی؟
مرد سریع دست حسین را فشار داد. حسین زیر لب گفت:
- که اینطور...خب...بریم سراغ شهاب. شهاب کار تو بود؟
مرد واکنش نشان نداد.
حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. لرزش دستان مرد برایش کاملا محسوس بود.
حسین صدایش را بلند کرد:
- من نه وقت دارم نه اعصاب! پس ناز نکن و حرف بزن. چون واقعاً حوصلهم از این نمایش مسخرهت سر رفته. شهاب رو تو کشتی یا نه؟
سیبک گلوی مرد تکان خورد و آرام دست حسین را فشار داد.
ابراهیمی زیر لب گفت:
- تو روحت...!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوهفده خواست سرش را بالا بیاورد که
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوهجده
حسین لبخند زد:
- پس دقیقاً اومدم سراغ اصل جنس...خوبه. بعداً درباره این که چطوری اون غلط اضافه رو انجام دادی مفصل با هم حرف میزنیم. الان میخوام بگی کی از تیم من بهتون خبر میرسونده؟ فقط حواست باشه بازیم ندی. چون الان دیگه شانسی برای نجات نداری... بهتره حداقل راستش رو بگی تا شاید از بار گناهت کم بشه و بتونم یه کاری بکنم برات.
مرد آب دهانش را قورت داد و دوباره سیبک گلویش تکان خورد.
حسین گفت:
- خب، یکییکی اسم میبرم؛ تو هم با همون روش قبلی جوابم رو میدی...نفر اول؛ عباس...؟
مرد با انگشتش دست حسین را نوازش کرد. حسین آسودهتر نفس کشید؛ هرچند خودش هم عباس را آزموده بود.
گفت:
- خانم صابری؟
مرد دوباره دست حسین را نوازش کرد.
حسین به خانم صابری هم ایمان داشت و تعجب نکرد.
نام دیگری را به زبان آورد:
- کمیل؟
مرد لبانش را با زبان تر کرد ،
و انگشتش را بر دست حسین کشید. حسین با آرامش چشمانش را بر هم گذاشت. حالا نوبت اسمی رسیده بود که حسین میترسید آن را به زبان بیاورد؛ چرا که چند وقتی بود ذهنش دور و بر آن اسم میچرخید. با این که همان روز امتحانش کرده بود؛ ولی میخواست مطمئن شود.
آرام گفت:
- امید؟
منتظر بود مرد دستش را فشار بدهد؛
و نمیدانست اگر چنین اتفاقی بیفتد باید چه واکنشی نشان بدهد؛ اما مرد مثل قبل، باز هم انگشتش را حرکت داد. حسین در کمال ناباوری، با صدایی که کمی بالا رفته بود
گفت:
- مطمئنی؟
مرد بیدرنگ دست حسین را فشار داد.
حسین این بار سعی کرد به خودش مسلط باشد:
- خب، یه نفر دیگه؛ میلاد؟
مرد کمی صبر کرد.
پلکهایش کمی تکان خوردند و حسین، لرزش خفیف دستش را احساس کرد و چند لحظه بعد، مرد با حالتی از تردید به دست حسین فشار آورد.
حسین لبخند زد ،
و با آرامش نفسش را بیرون داد؛ درباره دو نفر عضو جدید تیم یعنی مرصاد و پیمان خیلی حساس نبود؛
اما محض احتیاط پرسید:
- درباره پیمان و مرصاد چیزی میدونی؟
مرد پاسخ منفی داد.
حسین نیشخند زد:
- آفرین وطنفروش! برای مرحله اول همکاریت بد نبود. بعداً بیشتر با هم حرف میزنیم.
و از جا بلند شد.
به نگهبان سپرد چهارچشمی حواسش به مرد باشد و از اتاق خارج شد.
ابراهیمی که پشت سر حسین میرفت، هنوز در بهت مانده بود:
- چطوری فهمیدین خودشو به موشمردگی زده؟
حسین لبخند کمرنگی زد و شانه بالا انداخت:
- به هر حال این موها رو که توی آسیاب سفید نکردم!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوهجده حسین لبخند زد: - پس دقیقاً ا
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدونوزده
نشست روی یکی از صندلیهایی که در هال بود.
ابراهیمی هم نشست.
حسین گفت:
- وقتی انقلاب شد، ما یه نهاد امنیتی داشتیم به اسم ساواک که اعضاش یا متواری شده بودن یا دستگیر. ارتش هم وضعیت پایداری نداشت. یعنی عملاً به لحاظ امنیتی و اطلاعاتی، صفر بودیم. اسرائیلیها ساواک رو ساخته بودن و تجربیاتشون رو در اختیارش میذاشتن؛ ولی ما بعد از انقلاب تنهای تنها بودیم؛ فقط خدا رو داشتیم. باید از صفر شروع میکردیم به کار اطلاعاتی و امنیتی؛ با تجربیات محدودی که بعضی از مبارزهای کهنهکار به دست آورده بودن. وقتی میگم ما، یعنی منِ شونزده، هفده ساله و چندتا نوجوون همسن خودم...دیگه بزرگترینهامون بیست و خوردهای سن داشتن. من از اون موقع کار اطلاعاتی رو شروع کردم.
بعد مثل این که چیزی یادش افتاده باشد،
زد زیر خنده:
- اون موقعها کارم این بود که راه بیفتم دنبال اعضا و سمپاتهای مجاهدین خلق تا خونه تیمیهاشون رو پیدا کنم. یادش بخیر.
دیگر به حیرت ابراهیمی توجه نکرد.
گوشی نوکیا را از جیبش بیرون آورد، سیمکارت را داخل آن گذاشت و شماره کمیل را گرفت.
کمیل بلافاصله جواب داد.
حسین بیمقدمه گفت:
- الان تنها کسی که مطمئنیم هلال ماه رو رویت کرده، همونه که پیش توئه. سریع بهش بگو به تو هم نشون بده.
و قطع کرد.
ابراهیمی از حرفهای حسین سر در نمیآورد؛ تلاشی هم برای فهمیدنشان نکرد. میدانست به او ربطی ندارد؛
اما سوال دیگری پرسید:
- چطوریه که میگید میلاد از نیروهای مخلص و پاکتونه؛ ولی اون نفوذی گفت میلاد توی تیم شما عامل نشت اخبار بوده؟
- وقتی میگه تنها نشتی تیم من میلاده و نه کس دیگه، یعنی تیمم از اول پاک بوده؛ در نتیجه، اونا مجبور شدن میلاد رو منبع کنن تا بتونند کارشون رو پیش ببرند. من از اولم، با توجه به اشراف اطلاعاتیای که روی من و وضعیت نیروهام داشتن، حدس میزدم نشتی از تیم خودم نیست و باید توی ردههای بالاتر دنبال نشتی بگردم.
حسین سرش را جلوتر آورد ،
و صدایش را پایینتر؛ طوری که فقط ابراهیمی صدایش را بشنود:
- اگه پسر رفیقم ابراهیم نبودی و خودم آموزشت نداده بودم، ابداً این حرفا رو بهت نمیزدم. الانم دارم میگم فقط برای این که میخوام تجربهم رو در اختیارت بذارم... .
چشمان ابراهیمی، تشنه و مشتاق به حسین نگاه میکردند.
حسین گفت:
- فردای روزی که کمیل تونست با دیوونگی خاص خودش شهاب رو به حرف بیاره، از بالا دستور اومد که بازجوی شهاب عوض بشه. من فهمیدم از این قضیه بوی خوبی نمیاد؛ ولی چون کمبود نیرو داشتم و از یه طرفم دستور از بالا بود، چیزی نگفتم؛ حتی صداش رو هم درنیاوردم. دو روز بعدش دیدم چند صفحه از اعترافات شهاب کم شده. دیگه مطمئن شدم قضیه خیلی فراتر از چندتا مهره کوچیک توی تیم خودمه.
انگشت اشارهاش را به سمت ابراهیمی گرفت و تکان داد:
- مهمتر از دستگیری اون تروریستها و منافقها و جاسوسهای اسرائیلیای که دنبالشونیم، دستگیری نفوذیهاییه که توی بدنه خود ما و کلا نظام جا خوش کردن و دارن مثل موریانه، آرومآروم میخورنمون. یادت باشه امریکا و اسرائیل و هیچ کوفت و زهرمار دیگهای نمیتونن ضربهای به ما بزنن، مگر وقتی که ستون پنجمشون رو جلوتر فرستاده باشن بین ما. این اوضاع به هم ریخته مملکت هم که میبینی، بخاطر همون ستون پنجمه. تا ستون پنجم دشمن رو نزنی، هرکاری بکنی فایده نداره.
**
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدونوزده نشست روی یکی از صندلیهایی
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست
از وقتی نتیجه چهرهنگاری را دیده بود، نمیتوانست از تصویر بهزاد چشم بردارد. به چشمانش شک میکرد، به حسام شک میکرد، به کمیل شک میکرد؛ اما نمیتوانست بپذیرد این پیرمرد، بهزاد است؛
مهره آموزشدیده و کارکشته منافقین.
به خودش در آینه روشویی نگاه کرد.
با جوانیهایش فرقی نکرده بود؛ فقط ریشهایش پرپشتتر و جوگندمی شده بودند و با شمردن چروکهای پیشانی و دور چشمش، میتوانست تعداد عملیاتهایی که شرکت کرده را تخمین بزند.
رنگ پوستش هم به روشنی روزهای نوجوانیاش نبود.
زیر لب به خودش گفت:
- پیر شدی حسین...پیر شدی بدبخت...چند روز دیگه هم باید بازنشست بشی، مریض میشی، میافتی گوشه خونه و میمیری؛ میان حلوات رو میخورن و خلاص. بدبخت بیچاره! این همه بالبال زدی، تهشم بجای شهید شدن باید بمیری. خاک تو سر فلکزدهت. یه فکری به حال خودت بکن تا نمردی... .
به عکس بهزاد نگاه کرد.
میخورد همسن حسین باشد؛ فقط مدل ریشهایش پرفسوری بودند و کمموتر از حسین بود.
حالت صورت و مخصوصاً چشمانش،
حسین را پرتاب میکرد به بیست سال پیش؛ به روزهایی که با وحید شب میکرد و در کنار وحید به صبح میرساند.
زیاد میرفتند خانه هم.
وحید هر روز خانه حسین بود. خیلی وقتها، شب هم خانهشان میماند؛ اگر تابستان بود، روی پشتبام میخوابیدند و تا صبح، برای هم آیات جهاد را میخواندند.
اسم مبارزه که میآمد،
چشمان وحید برق میزد؛ برانگیخته میشد. مخصوصاً وقتی آیه نود و پنج سوره نساء را میخواند:
- ...وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا. «و خداوند مجاهدان را بر بازنشستگان به اجر و ثوابی بزرگ برتری داده است.»
وحید عاشق برتر بودن بود؛
دلش تاب نمیآورد جایی عقب بماند. همیشه دوست داشت بهترین باشد. حسین عکس را بیشتر به چشمانش نزدیک کرد.
این همه شباهت نمیتوانست اتفاقی باشد. قطعات پازل را در ذهنش کنار هم میچید
و زود به هم میریخت:
جسد وحید همراه سپهر پیدا نشد؛
بیست سال است که خبری از وحید نشده و بین اسرا هم نبوده،
وحید آن شب اضطراب داشت؛
و حالا...چهره بهزاد را اگر جوان میکردی و ریشهایش را میزدی، میشد خودِ وحید.
حسین ناباورانه خندید:
- امکان نداره. حتماً یا اسیر شده و توی عراق شهیدش کردن، یا جنازهش یکم اونورتر افتاده. آخه مگه میشه؟ وحید رو چه به مجاهدین خلق؟
دلش نمیخواست رفتار وحید را قضاوت کند؛ اما همان روزها هم، بعضی رفتارهای وحید در کتش نمیرفت. این اواخر، با چندتا جوان از محلههای دیگر دوست شده بود که از خودش بزرگتر بودند.
وحید کلاً آدم توداری بود ،
و حسین وقتی میدید وحید حرفی از دوستانش نمیزند، ترجیح میداد فضولی نکند.
برگشت به اتاق و خودش را روی صندلی رها کرد. چشم دوخت به تصویر دوربینهای شهری. خیابان داشت کمکم شلوغ میشد؛
اما شور و حرارت قبل را نداشت.
به عباس بیسیم زد:
- کجایی پسر؟
- قربان دارن میرن به سمت قرار تجمع. دنبالشونم.
- عباس حواست باشه، اگه خواستن دست به اسلحه بشن حتماً اقدام کن. مهم نیست لو بری، فقط نذار کسی از مردم کشته بشه. درضمن، سوژه اصلی خیلی برام مهمه که زنده دستگیر بشه. اگه جنازهشو برام بیاری، جنازه خودتو هم کنارش دفن میکنم. فهمیدی؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست از وقتی نتیجه چهرهنگاری را
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_ویک
عباس از این لحن قاطع حسین جا خورد؛
اما انقدر حسین را دوست داشت که ناراحت نشود:
- چشم حاجی جان.
هوای تیرماه از همیشه گرمتر بود،
و شلوغی خیابانهای دروازهشیراز هم انگار این گرما را بیشتر میکرد. با این که چند نفر داشتند برای تظاهرات جمع میشدند؛
ولی بعد از سخنرانی رهبر انقلاب،
خیلیها متوجه دستهای پشت پرده این آشوبها شده بودند و ترجیح میدادند آب به آسیاب دشمن نریزند؛ اما هنوز کسانی هم بودند که تشنه ماجراجویی باشند یا مستقیم با دستور افرادی خارج از مرزها، دست به آشوب میزدند.
بهزاد و سارا با هم بودند؛
اما عباس ناگاه متوجه شد که نمیبیندشان. نمیدانست چطور شد که غیب شدند. دلش میخواست بنشیند روی زمین و به حال خودش گریه کند؛
اما باید پیدایشان میکرد.
میان جمعیت چشم گرداند. انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. با حرص نفسش را بیرون داد؛ نباید اجازه میداد وارد جمعیت بشوند؛ آن هم جمعیت عصبانی و نه چندان بزرگی که دیگر حرفشان رای نبود و مستقیماً حرف از براندازی نظام میزدند.
عباس به وضوح تفاوت فتنهگرها را با مردم عادیِ معترض میفهمید.
مردم عادی به اموال خودشان آسیب نمیزدند و رفتارهایشان تا حد زیادی آمیخته به احتیاط و کمی هم ترس بود؛ اما فتنهگرها، بیمحابا به سمت نیروهای ضدشورش حمله میبردند، شیشه مغازهها را میشکستند
و سطلهای زباله را آتش میزدند
و پیدا بود که برای ایجاد آشوب آموزش دیده اند.
حالا عباس با قیافه و سر و شکل مذهبیاش، طعمه خوبی بود برای کتک خوردن از جماعت فتنهگر. گیر افتاده بود.
سعی کرد خودش را بکشاند کنار خیابان؛
جایی که کمی مرتفع تر باشد تا راحتتر اطراف را از نظر بگذراند. ناگاه، صدای سوت مانندی از سمت چپش شنید و حرارت عبور گلوله را از کنار سرش حس کرد. تا به خودش بیاید، گلوله تنه درخت کنارش را خراشیده و در تنه درخت فرو رفته بود. حتی برادههای خرده چوب را دید که به اطراف پاشید.
نباید جلب توجه میکرد؛
پس وقت برای بیرون آوردن مرمی گلوله نداشت. طوری که کسی نفهمد، به خراش گلوله روی درخت دقت کرد. حدس زد گلوله را از بالا شلیک کردهاند.
ساختمانهای مقابلش را از نظر گذراند. درخشش چیزی از بالای ساختمان چشمش را زد. بیشتر دقت کرد. پشت پنجره یکی از ساختمانهای تجاری، مردی را دید که سرش را کمی از پرده پنجره بیرون آورد.
عباس توانست انعکاس نور آفتاب روی لوله اسلحه دوربیندار مرد را از همان پایین هم ببیند.
فهمید مرد برای شلیک بعدی آماده میشود. عباس طوری که کسی شک نکند، چند قدم آنسوتر رفت. چند ثانیه بعد، گلوله دقیقا نشست بر همان دیواری که عباس به آن تکیه کرده بود. از دیدن اثر گلوله، چند لحظه هاج و واج ماند و نفسش را بلند بیرون داد.
احتمالاً اگر چند ثانیه دیگر آنجا ایستاده بود، الان داشتند جنازهاش را میبردند سردخانه. نور امیدی در دلش درخشید. با این که از آن فاصله نتوانسته بود چهره مرد را تشخیص دهد، اما حدس زد خودش باشد.
با همان حالت بیتفاوتش راه افتاد به سمت دیگر خیابان؛ اول از دیدرس مرد تکتیرانداز خارج شد و بعد در ساختمان تجاری را پیدا کرد. باید زودتر میرسید به مرد و دستگیرش میکرد؛ قبل از این که از آن بالا، یکی از مردم از همه جا بیخبر داخل خیابان را هدف بگیرد و خانوادهای را داغدار کند.
با همین فکرها رسید به در ساختمان.
خواست وارد شود که نگهبان صدایش زد:
- آقا وایسا... .
عباس برگشت سمت نگهبان.
نگهبان پیرمردی ریزجثه بود که چشمانش از اضطراب دودو میزد. به سمت عباس آمد و با صدایی که از ترس شنیده شدن آرام بود به عباس گفت:
- شما مامورین آقا؟
عباس از یک سو از بابت مرد تکتیرانداز نگران بود و از سویی فکر کرد شاید پیرمرد بتواند در پیدا کردن مرد کمکش کند.
لبخند زد:
- نه پدرجان. من بسیجیام.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_ویک عباس از این لحن قاطع حس
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_ودو
پیرمرد سرش را به عباس نزدیکتر کرد:
- آقا! به خدا من زن و بچه دارم. باور کنین من تقصیری ندارم.
عباس فهمید حتما پیرمرد چیزهایی میداند. گفت:
- چی شده پدرجان؟ خواهش میکنم زودتر بگین، من عجله دارم.
- برام بد نمیشه؟
- اگه راستشو بگین نه.
پیرمرد دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. پاساژ خالی بود؛
مثل تمام مغازههایی که بخاطر جو ملتهب آن روزها نیمه تعطیل بودند.
بعد آرام گفت:
- یه زن و مرد همراه یکی از صاحب مغازهها همین ده دقیقه پیش اومدن تو ساختمون؛ اول خواستم راهشون ندم ولی چون یکی از صاحب مغازههای همین پاساژ همراهشون بود و گفتن کار واجب دارن راهشون دادم. نه قیافه مرده مشخص بود نه زنه. ماسک زده بودن. مرده با صاحب مغازه رفتن بالا، ولی زنه دم در موند و چند دقیقه بعد از کیفش یه شال سبز درآورد و انداخت رو سرش رفت بیرون. چیکار کنم آقا؟ من میترسم اومده باشن دزدی و خرابکاری.
- هیکل مَرده چطوری بود؟
- بلند و چهارشونه بود، سرشم کم مو بود. پوستشم تیره بود. یه کیف بزرگ هم همراهش بود.
عباس دیگر مطمئن شد زده به هدف؛
هرچند فهمید که سارا را گم کرده است. حالا یک گوشش به خیابان بود که ببیند هیاهو میشود یا نه؛ چون اگر کسی از مردم کشته میشد، سر و صدایش را میشنید.
به پیرمرد گفت:
- ممنون پدرجان. کجا هستن الان؟
- نمیدونم. اون صاحب مغازهه یه موبایلفروشی تو طبقه سوم داره، موبایل فروشی شاهین. شاید اونجا رفته باشن، شایدم نه.
- اینجا آسانسور نداره؟
- داره ولی خرابه. قرار بود تعمیرکارش بیاد که بخاطر این شلوغیا نیومده هنوز.
عباس درحالی که به سمت پلههای اضطراری میدوید گفت:
- خدا خیرت بده پدرجان.
و با تمام توان از پلهها بالا رفت.
نمیدانست قرار است با چه چیزی مواجه شود. تا الان مطمئن بود دونفر هستند اما ممکن بود بیشتر هم باشند.
دونفر که یک نفرشان آموزشدیده و مسلح است؛ یک چریک آموزشدیده و کارکشته از سازمان منافقین.
وقتی به پلههای طبقه سوم رسید،
قدمهایش را آرام کرد و یک دستش را گذاشت پشت کمرش، روی اسلحه. هیچ صدایی نمیآمد و عباس هم سعی میکرد این سکوت را با صدای قدمهایش بر هم نزند. از پشت دیوار راهپله، به راهرو سرک کشید. کسی در راهرو نبود. چشمش خورد به تابلوی نئون کتابفروشی شاهین که چشمک میزد. آرام قدم به راهرو گذاشت و گوش تیز کرد؛ بلکه صدای بهزاد و مرد همراهش را بشنود؛ اما صدایی نمیآمد. هنوز نرسیده بود به مغازه که در آن باز شد و عباس، دید همان مردی که همراه بهزاد بود، از مغازه بیرون آمد. دقیقاً همان کسی بود که برای اطمینان از مرگ شیدا، بالای جنازهاش حاضر شده بود. چند ثانیه، هردو هاج و واج به هم نگاه کردند؛
اما این عباس بود که زودتر به خودش آمد و فریاد زد:
- ایست!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_ودو پیرمرد سرش را به عباس ن
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وسه
مرد که دید عباس دارد اسلحه میکشد،
به خودش آمد و اسلحه کمریاش را به سمت عباس نشانه رفت.
در کمتر از ثانیهای،
عباس بدون حساب و کتاب خودش را پشت دیوار یکی از راهروهای فرعی پرتاب کرد. به دیوار تکیه داد و خودش را جمع و جور کرد. میدانست مرد میخواهد سرش را گرم کند تا عباس به بهزاد نرسد؛ اما چارهای نداشت.
برای رسیدن به بهزاد،
باید اول تامینش را کنار میزد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد. مرد داشت به سمت راهپله اضطراری فرار میکرد. عباس بین رفتن و ماندن مردد ماند.
از جا بلند شد و سلاحش را به سمت مرد نشانه رفت:
- ایست!
مرد پلهها را دوتا یکی میکرد و میدوید.
تیر عباس به کنار پایش خورد و لبه پلههای گرانیتی را پراند. مرد انقدر تند میدوید که نتوانست تعادلش را در پلهها حفظ کند، پایش لیز خورد و با سر روی زمین فرود آمد.
عباس خودش را رساند بالای سر مرد ،
و با لگد، اسلحه مرد را دور کرد. نمیدانست بایستد و از مرد درباره بهزاد بپرسد یا خودش دنبال بهزاد بگردد؛
چون بعید میدانست در این فرصت کم، بهزاد فرار نکرده باشد.
از سویی، نمیدانست درحالی که آسانسور خراب است و برای پایین آمدن، راهی جز راهپله اضطراری وجود ندارد، بهزاد چطور میتواند از ساختمان خارج شود.
از بینی و پیشانی مرد خون میآمد ،
و هنوز گیج بود. عباس سریع با دستبند دو دست مرد را به نردههای راهپله بست و دهان مرد را برای اطمینان از نبود قرص سیانور چک کرد. مرد با این که حال خوشی نداشت، به عباس نیشخند میزد.
عباس خودش هم میدانست ،
احتمال دستگیری بهزاد خیلی کم شده است؛ اما باید شانسش را امتحان میکرد.
با عجله از مرد پرسید:
- بهزاد کجاست؟
مرد خندید:
- ابداً دستت بهش نمیرسه!
و با چشمانش به بالا اشاره کرد.
عباس تمام قدرتش را در پاهایش ریخت و پلهها را بالا رفت. میدانست بهزاد باید بالاتر از طبقه سوم باشد.
همزمان به حسین بیسیم زد:
- قربان یه نیرو بفرستید بیاد کمک من!
ساختمان کلا چهار طبقه داشت.
طبقه چهارم را هم بررسی کرد؛ اما خبری نبود. ذهنش رفت به سمت پشتبام. با سرعت بیشتری دوید. سینهاش میسوخت.
به در پشتبام رسید ،
و آن را نیمهباز دید. مطمئن شد بهزاد آنجاست. اسلحهاش را آماده شلیک کرد و با ضربه پا، در پشتبام را هل داد. آماده تیراندازی از سوی بهزاد بود؛ اما کسی را ندید.
دوباره با دقت، پشت تاسیسات و کولرها را نگاه کرد. هیچکس نبود. با حرص پایش را به زمین کوبید و فریاد زد:
- اَه!
چیزی لبه حصار پشتبام، جایی که به خیابان مشرف بود، توجهش را جلب کرد. یک سلاح تکتیرانداز، روی پایه مخصوصش و لبه حصار جا خوش کرده بود.
عباس با تردید جلو رفت.
کیف اسلحه هم روی زمین افتاده بود. با دقت به اسلحه نگاه کرد؛ دراگانوف بود. این یعنی بهزاد بعد از تیراندازی از پنجره، مکانش را تغییر داده و روی پشتبام مستقر شده؛ و نیروی تامینش هم در طبقه پایینتر نگهبانی میداده.
عباس سرش را به سلاح نزدیک کرد؛
اما به آن دست نزد. بعد، گردن کشید و خیابان را نگاه کرد؛ خبری از آمبولانس نبود و شلوغیها و تظاهرات هم کمکم داشت تمام میشد. نفس راحتی کشید از این بابت که بهزاد نتوانست کسی را هدف قرار دهد.
با خودش فکر کرد؛
این که بهزاد فرصت برای بردن اسلحهاش نداشته، یعنی غافلگیر شده و در نتیجه، نباید از زمان رسیدن عباس، وقت زیادی برای فرار کردن نداشته و اگر از راهپله اضطراری استفاده میکرد، عباس حتما او را میدید.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━