eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #شصت_
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت انقدر پریشان بودم ، که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمی‌چرخید. فقط به این فکر می‌کردم که من و مطهره ، الان باید نماز صبحمان را به جماعت بخوانیم؛ نه این که در آمبولانس باشیم. امدادگر یک دور دیگر ، علائم حیاتی مطهره را چک کرد و باز هم برای احیای قلبی تقلا کرد. نمی‌فهمیدم دارد چه اتفاقی می‌افتد. مغزم کند شده بود. زبانم مثل یک وزنه ده تُنی تکان نمی‌خورد. ناگاه امدادگر دست از کار کشید و لبش را جوید. به من نگاه کرد. شاید تعجب کرده بود از این که هنوز مات هستم. وقتی مطمئن شد قلب مطهره دیگر نمی‌زند، چادر مطهره را کشید روی صورتش. چند لحظه به صورت مطهره که زیر چادر پنهان شده بود نگاه کردم. نمی‌فهمیدم. وقتی دیدم امدادگر کاری نمی‌کند، جرأت پیدا کردم، دست بردم و چادر مطهره را از صورتش برداشتم. سرم را جلوتر بردم ، و این بار بیشتر به صورتش دقت کردم. از این که امدادگر داشت نگاهمان می‌کرد خوشم نمی‌آمد. بالاخره به سختی زبان چرخاندم و به امدادگر گفتم: - حالش خوب می‌شه؟ امدادگر فقط نگاهم کرد. از نگاهش اندوه را خواندم. انگار می‌دانست نباید چیزی بگوید؛ فهمیده بود من انقدر شوکه شده‌ام که معنای رفتارش را نفهمیدم و هنوز امید داشتم به زنده بودن مطهره. دوباره پرسیدم: - شما می‌دونید چرا اینطوری شده؟ سرش را تکان داد؛ خیلی کم. با صدای گرفته‌ای پرسید: - گفتید شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ راست نشستم و گفتم: - همسرشونم. همیشه از پاسخ به این سوال ، احساس غرور می‌کردم؛ حتی الان که یک حس مبهم در ذهنم فریاد می‌زد که این اول بدبختی‌ست. دوست داشتم بگویم اردیبهشت همین امسال عقد کردیم؛ اول رجب. دقیقاً دو ماه و بیست و سه روز از عقدمان می‌گذشت. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #شصت_
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت مقنعه مطهره را صاف کردم ، که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمی‌کردم به گردن کبودش دست بکشم. گفتم: - مگه نمی‌گید گردنش ممکنه شکسته باشه؟ چرا آتل نمی‌بندید؟ باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و بی‌سیمش را از جیبش درآورد. دیگر نگاهش نکردم. چشم دوختم به مطهره. چند تار مو از موهای مشکی‌اش از زیر مقنعه بیرون آمده بود. احساس می‌کردم خواب است. طوری که بیدار نشود، با انگشتانم سعی کردم موهایش را برگردانم زیر مقنعه. موهایش بخاطر عرق چسبیده بودند به سرش. عرقش سرد بود؛ سرش هم. پشت دستم را گذاشتم روی گونه‌اش. یخ بود. نمی‌فهمیدم؛ مطهره من انقدر یخ و بی‌روح نبود! دستم را گرفتم مقابل لبان نیمه‌باز و کبودش. انگار می‌خندید. چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛ اما هیچ نفهمیدم. از بینی‌اش هم. به امدادگر نگاه کردم. حرف‌هایش پشت بی‌سیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمی‌کرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمی‌آید. دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛ زیر مقنعه‌اش. می‌ترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛ اما باید نبضش را چک می‌کردم. آرام دست گذاشتم روی شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را می‌فهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه. دلم در هم پیچید. انگار تازه داشتم می‌فهمیدم چه شده. ناباورانه به امدادگر گفتم: - چرا نبضش نمی‌زنه؟ نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت. بلندتر پرسیدم: - چرا نفس نمی‌کشه؟ باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛ انگار می‌خواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانه‌بازی در بیاورم. دوباره مطهره را نگاه کردم. سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لب‌هایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینه‌ام. قلبم درد می‌کرد. تیر می‌کشید. چندبار صدایش زدم؛ جواب نمی‌داد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #شصت_
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت - عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو. صدای مرصاد است ، که باعث می‌شود از فکر و خیال آن شب بیرون بیایم. دست می‌کشم روی صورتم و می‌گویم: - باشه، تو هم بیا به من دست بده. ده دقیقه بعد، تروریست دوم هم رسید. مرصاد در ماشین، آن سوی خیابان نشسته بود. از کنارش رد شدم ، و با نگاه به او فهماندم که این‌جا هستم. مرصاد در بی‌سیم گفت: - عباس قدم بعدی چیه؟ - فعلا فقط تعقیب و مراقبت. احتمالاً باید تا وقتی با مامور تخلیه‌شون دست میدن صبر کنیم. بیست دقیقه‌ای گذشت ، تا از خانه بیایند بیرون. سوار یک ماشین می‌شوند و راه می‌افتند. مرصاد زودتر می‌رود دنبالشان و بعد هم من با موتور. *** جلال ایستاده بود کنار خیابان؛ با ماشینش. منتظر مسافر بود. معمولاً مسافر سوار می‌کرد که خانواده‌اش مشکوک نشوند به درآمدش. جلو رفتم و در صندلی جلو را باز کردم.بسم‌الله گفتم و بلند سلام کردم: - احمدآباد! اخم‌هایش توی هم بود. فقط سرش را تکان داد. راه نیفتاد؛ منتظر بود سه نفر دیگر هم سوار شوند. طبق هماهنگی قبلی، سه نفر از بچه‌های خودمان سوار شدند تا راه افتاد. گفتم: - خبر داری سمیر رو گرفتن؟ اخمش بیشتر شد: - منظورتون رو نفهمیدم! پوزخند زدم: -فهمیدی. البته خیالت راحت، آزادش کردن! صدایش لرزان شد و بالا رفت: - من نمی‌فهمم سمیر کیه و قضیه چیه؟ اشتباه گرفتی! گفتم: - جلال کریمی، فرزند کاظم، متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبل‌سازی و در حال حاضر بی‌کار، فاقد سوءسابقه کیفری. هنوزم میگی اشتباه گرفتم؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #شصت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِن‌مِن‌کنان گفت: -نمی‌دونم از چی حرف می‌زنین. و سرش را کمی به عقب برد: - آقایون شما نمی‌دونین ایشون حرف حسابش چیه؟ و در آینه جلو به بچه‌ها نگاه کرد. بچه‌ها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانی‌اش. گفتم: - آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش اسلحه رو مدیریت می‌کردی و پول می‌گرفتی باید به این قسمتش هم فکر می‌کردی. چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمی‌تواند انکار کند. آدم حرفه‌ای هم نبود که تکنیک‌های ضدبازجویی بلد باشد. ادامه دادم: - ببین، من قاضی نیستم؛ اما می‌دونم همکاری با گروهک‌های تروریستی جرم خیلی سنگینیه؛ در حد اعدام. اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمی‌تونی دربری. حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت می‌کنن. باز هم حرفی نزد. زبانش را کشید روی لب‌هایش. از پلک زدن‌های سریعش و رانندگی نامتعادلش می‌توانستم بفهمم عصبی شده. گفتم: - تو ایرانی هستی جلال. خانواده خودتم توی همین کشور زندگی می‌کنن. دلت میاد با کسایی همکاری کنی که می‌خوان مردم کشورت رو قتل‌عام کنن؟ با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. ادامه دادم: - جلال، تو شیعه‌ای. ایرانی هستی. اینایی که باهاشون کار می‌کنی، دشمن دین و کشورتن. پاش بیفته خودتم می‌کُشن. می‌دونم اوضاع اقتصادی خرابه، می‌دونم خرج زندگی بالاست؛ ولی باور کن فقط تو نیستی که توی دخل و خرجت موندی. این همه آدم مثل تو هستن، ولی به کشورشون خیانت نمی‌کنن. از ته دلم از خدا می‌خواستم ، کار خراب نشود و همه چیز همان‌طوری پیش برود که می‌خواستم. ماشین متوقف شد. پشت چراغ قرمز بودیم. نگاه جلال به ثانیه‌شمار سر چهارراه بود. بالاخره صدای گرفته‌ای از گلویش درآمد: - الان من رو دستگیر می‌کنید؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #شصت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت خندیدم: - اگه می‌خواستم دستگیرت کنم که اینجوری نمی‌اومدم سراغت! بالاخره سرش را چرخاند و نگاهم کرد. در چشمانش ترس دودو می‌کرد: - خب پس چی؟ ابروهایم را دادم بالا و گفتم: - آهان. حالا شد. کار خاصی ازت نمی‌خوام. فقط باید هرکاری که می‌کنی بهم اطلاع بدی. همین. -چه فایده‌ای برام داره؟ شانه بالا انداختم: - اگه همکاری توی پرونده‌ت ثبت بشه، می‌تونم از قاضی برات تخفیف بگیرم. چراغ سبز شد. راه افتاد. گفتم: - حواست باشه که جرمت خیلی سنگینه. اما اگه همکاری کنی، سبک می‌شه. لبش را جوید. بعد از چند ثانیه گفت: - اما اگه همکاری کنم منو می‌کُشن! -چرا فکر می‌کنی اگه طرف اونا باشی نمی‌کُشنت؟ شک نکن وقتی تاریخ مصرفت تموم شه خلاصت می‌کنن؛ اما من قول می‌دم اگه همکاری کنی، نذارم به خودت و خانواده‌ت آسیب بزنن. و دستم را گذاشتم روی سینه‌ام. نگاهی پر از بیچارگی و تردید به من انداخت. دلم برایش سوخت. گفتم: - تصمیمت رو باید قبل از این که پیاده بشیم بگیری! یکی از بچه‌ها طبق نقشه قبلی گفت: - آقا من همین‌جا پیاده می‌شم! لرزش را در دستان جلال حس کردم. نگاهی به من کرد. سرم را تکان دادم که یعنی پیاده‌اش کن. زد کنار و یکی از بچه‌ها کرایه‌اش را داد و پیاده شد. گفتم: - خب، این نفر اول! چیزی نگفت. کمی که جلوتر رفتیم، یکی دیگر از بچه‌ها گفت می‌خواهد پیاده شود. جلال با دو انگشت شصت و اشاره، پیشانی‌اش را فشار داد. نفر دوم هم پیاده شد و بعد نفر سوم؛ اما جلال ساکت بود و پریشان. فقط من داخل ماشین مانده بودم. دوباره نگاهم کرد. چشمانش سرخ شده بود. گفت: - نمی‌ترسی الان که تنها شدی یه بلایی سرت بیارم؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوهج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : سه ماهی از جلسات حاج آقا می گذشت و سال تحصیلی هم تمام شده بود از همان موقع دفترچه ای خریدم و سخنانشان را مکتوب کردم، تازه فکر می کردم رسیدم به بلوغ ذهنی و فارق شدم از دغدغه های بیخود. هیچ جلسه ای را از دست ندادم گویا لذت و شیرینی این بحث من را خوب در خود حل کرده بود. تصمیم گرفته بودم حجابم را هم کامل کنم اما دلم فقط حفظ حجاب را رضایت نمی داد دلم می خواست چادر هم سر کنم و نمازهایم را هم سر وقت بخوانم. نفهمیدم چی شد اما حس می کردم الان تازه می توانم نفس بکشم تازه هوای پاک را استشمام می کنم. در این چندماه فهمیدم که اسلام ایران نیست و ایران هم اسلام نیست فهمیدم آغاز حجاب از کجاست و از همه مهم تر فهمیدم از کجا آمده ام آمادنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم.و تا الان خیلی چیز ها فهمیده بودم که بهم کمک می کرد مصمم پای انتخابم به ایستم و جا نزنم زمانی که با مادرم مطرح کردم که من تمام ان چیز هایی که باید بدانم را فهمیدم و حالا قصد دارم با حجاب شوم درسته تا الانم موهایم را بیرون نمیریزم اما من دلم می خواهد چادری شوم. + ببین مامان جان راهی که تو انتخاب کردی قطعا راه آسونی نیست من میگم اگر واقعا انتخابت رو کردی باید پای همچیش وایسی نه که امروز سر کنی و فردا کنارش بزاری باید مقاوم باشی اگر کسی مسخره کرد ناراحت نشی حالا خوب فکر کن و بعد تصمیم بگیر اگر تونستی این شرایط رو تحمل کنی بسم الله وگرنه همین که بدون چادر هم حجابت رو رعایت کنی کافیه حرف مادرم را قبول داشتم من فکر هایم را کرده بودم با خودم برآورد کرده بودم که خرداد که تمام شد از مرداد سعی کنم چادر سرکنم و از آنجایی که من هرسال محرم ها چادر سر می کردم برایم راحت تر بود یکدفعه از محرم چادر سر می کردم و آن را کنار نمی گذاشتم. امسال اولین سالی است که چشم انتظار محرم و رنگ و بوی آن هستم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدونو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : رابطه ام را با سجاد تمام کردم هرچقدر اصرار کرد مخالفت کردم وقتی با مادرم درمیان گذاشتم کلی ناراحت شد و گریه کرد که چرا به خودت نمی آیی من هم پشیمان شدم از کار خودم و از آنجایی که می دانستم حسم به سجاد حس وابستگی بیش نیست با او رابطه ام را تمام کردم. شماره ام را دور انداختم و خطم را عوض کردم مزاحمت ها آنقدر زیاد بود که جایز نبود آن خط دستم باشد. بعد از تمام شدن سال تحصیلی نفس راحتی کشیدم از آن مدرسه دلچرکین شدم چه کار هایی که در آنجا نکردم و چه بی در و پیکر که کسی راهنمایی امان نکرد و به حال خود رها شدیم. وقتی به گذشته فکر می کنم چهارستون بدنم میلرزد چقدر بی فکر هرکاری را که دلم می خواست می کردم و به عواقبش فکر نمی کردم. چقدر خودخواه بودم که پدر و مادرم را جلوی دیگران شرمنده کردم. آبروی آن هارا گرفتم کف دستم و بازی دادم، پدرم را تا لبه پرتگاه سکته بردم و برگرداندم. شرمندم و نمی دانم چجوری جبرانش کنم فقط می دانم به آن ها خیلی بدهکارم. اولین بار بود که لبخند مادرم روانه صورتم می شد آن هم حس رضایت از حال درونی و ظاهری ام بود. دیگر برایم مهم نبود کی من را می پسندد کی راجبم چه فکری می کند و.. حال خودم مهم بودم و خدایی که سالیان سال از او غافل بودم. می توانم بگویم من رها شدم اما از بی بند و باری از غفلت و آشفتگی از دغدغه هایی که من را در گناه غرق کرد. حال من رهایی رها هستم. تنها چیزی که تو این مدت ها تغییرکرده بود حس عشقی که در وجود من نهفته بود حسی ناتمام که یکطرفه ماجرا من بودم و یکطرف ماجرا آروین، این چند وقت تمام فوکوس ام را روی شناخت خدا و دین اسلام گذاشتم و بی خبر از او ماندم خودمم هم همین را می خواستم تا از او دور بمانم و از هوایی شدن قلبم دور، اما ذهنم گاه بی راهه می رفت و حواسم پرت او اما با کسی در میانش نمی گذاشتم و با آن دست و پنجه نرم می کردم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هفت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت خندیدم؛ بلند. آرنجم را تکیه دادم به لبه پنجره و گفتم: - مطمئنم احمق نیستی. انقدر مطمئنم که بدون اسلحه اومدم نشستم توی ماشینت! متعجب نگاهم کرد. گفتم: - من احمدآباد پیاده می‌شم. زودتر تصمیم بگیر! - چطوری باید بهت خبر بدم؟ لبخند زدم. این یعنی تسلیم. گفتم: - یه گوشی توی ماشینت جا می‌ذارم. خاموشه. هر وقت کارم داشتی گوشی رو روشن کن، خودم باهات تماس می‌گیرم. اگرم خودم کارت داشتم، همین‌جا می‌بینمت. *** نشسته‌ام پشت فرمان ، و مرصاد روی صندلی کنارم خوابیده است. شیشه را پایین داده‌ام تا باد گرم بپیچد داخل ماشین. بعد از این که از اصفهان خارج شدیم، دیگر نتوانستم با موتور دنبالشان بروم؛ چون ممکن است مشکوک شوند. حاج رسول در بی‌سیم می‌گوید: - کجایید؟ نگاهی به تابلوهای اطراف جاده و نقشه‌ی روی صفحه تبلت می‌اندازم و می‌گویم: - آزادراه معلم. خورزوق رو رد کردیم. الان نزدیک شاهین‌شهریم. - احتمالا می‌خوان از یکی از مرزهای شمال کشور خارج بشن. هر وقت حس کردی قراره با مامور تخلیه‌شون دست بدن به من خبر بده. «چشم»ی می‌گویم ، و به رانندگی ادامه می‌دهم. هوا بی‌رحمانه گرم است. انگار از خاک بیابان هم گرما بلند می‌شود و فشارم می‌دهد. شیشه را می‌دهم بالا ، و کولر را روشن می‌کنم.باد سرد که می‌خورد به صورتم، کمی بهتر می‌شوم. مرصاد هم باد خنک را حس می‌کند و بیدار می‌شود. چشمانش را باز می‌کند و دست می‌کشد روی صورتش. با صدای گرفته از من می‌پرسد: - کجاییم عباس؟ - نزدیک شاهین‌شهر. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛