رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وهفده
دکمه احضار آسانسور را فشار داد:
- خب، قرار بر این بود که بعد از تجهیز ششم همهشون برن زیر ضربه. هماهنگ میکنم برای عملیات. برنامهت برای سمیر و ناعمه چیه؟
سوالش مثل پتک خورد توی سرم.
باید چکار میکردم؟
گیج و منگِ حادثه بودم ،
و این بدترین حالت برای یک مامور امنیتی ست.
لبم را بردم زیر فشار دندانم تا فکرم جمع شود. گفتم:
- خودم دنبالشون میرم.
راستش آن لحظه نمیدانستم دقیقاً قرار است تا کجا همراهشان بروم.
حاج رسول فهمیده بود الان کمی در هم ریختهام که سعی کرد کمکم کند:
- دستگیرشون میکنی؟
موتور مغزم داشت گرم میشد:
- آره، چون اگر دستگیری رو شروع کنیم و اونام متوجهش بشن، دیگه خارج از ایران دستمون بهشون نمیرسه.
حاج رسول سرش را تکان داد. آسانسور رسید.
همراهش سوار آسانسور شدم.
سوالی نگاهم کرد:
- کجا میای؟
- خونه.
- اینطوری نرو خونه. یکم استراحت کن، اگه خواستی فردا صبح برو. خونوادهت زابهراه میشن.
راست میگفت. بیچاره مادر چه گناهی کرده بود؟
کلا حالم خوش نبود. پیشانیام را ماساژ دادم:
- چشم حاجی.
باز هم با همان نگاه سنگینش سر تا پایم را آنالیز کرد:
- حتماً یکی دو ساعت بخواب، یکم ریکاوری بشی. حالت خوش نیست، اینطوری نمیتونی ادامه بدی.
در آسانسور باز شد. حاج رسول جلوتر رفت:
- منم برم یه خاکی به سرم بریزم...
و برگشت سمت من:
- مغازهای نمیشناسی الان باز باشه؟
به ساعت راهرو نگاه کردم. یک و نیم شب بود.
سر تکان دادم:
- نه چطور؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وهجده
- هیچی...بدبخت شدم. خانمم گفته بود خرید کنم برای فردا، مهمون داریم. یادم رفت. الان برم خونه معلوم نیست زنده برگردم اداره.
دوست داشتم کمی سربهسرش بگذارم و بگویم:
- حاجی شما هم بعله؟
اما نگفتم. نه من حوصله شوخی داشتم نه او.
حاج رسول رفت به سمت در خروجی و من با امید ارتباط گرفتم:
- پروازشون چه ساعتیه؟
- فردا ساعت نُه شب، فرودگاه شهید بهشتی.
- ت.مشون کیه؟
- مرصاد.
قدم تند کردم به سمت نمازخانه. نیاز داشتم به خواب.
به امید گفتم:
- حتماً برای نماز بیدارم کن.
وارد نمازخانه شدم.
یکی دو نفر از بچهها کنار نمازخانه خوابیده بودند. یک نفر هم یک گوشه نشسته بود و نماز میخواند و چیزی زمزمه میکرد.
در فضای نیمهتاریک نمازخانه نشناختمش؛
عمداً در سایه نشسته بود. گریه میکرد و توی حال خودش بود.
به حالش غبطه خوردم؛
اما این غبطه زیاد طول نکشید.
یک گوشه برای خودم پیدا کردم و آرنجم را به حالت تا شده گذاشتم زیر سرم و دیگر نفهمیدم چه شد.
***
صدای اذان میآید. صدای حامد را میشنوم:
- عباس! عباس جان! نمازه ها!
سریع مینشینم سر جایم.
حامد چراغ اتاق را روشن میکند و نور چشمانم را میزند.
چشمانم را ماساژ میدهم و خمیازه میکشم. بدنم از خوابیدن روی تخت فنری درد گرفته است.
به حامد نگاه میکنم؛
قیافهاش شبیه آدمهایی که تازه موقع اذان بیدار شدهاند نیست. معلوم است که از قبلش بیدار بوده.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_ونوزده
از اتاق بیرون میزنم،
تا وضو بگیرم و بروم نمازخانه. در راهرو، سیاوش و پوریا را میبینم که خوابآلود راه میروند.
پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند.
چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد.
برای این که بیدار شود، میزنم سر شانهاش:
-چطوری داداش؟
سیاوش از جا میپرد ،
و برمیگردد سمت من؛ حالا چشمانش هم باز شده.
کمی نگاهم میکند تا موتور مغزش گرم شود و بعد راه میافتد:
-مخلص داش حیدر!
خوب است که هنوز کسی اسم واقعیام را نمیداند.
باید به حامد هم بسپارم دیگر اسم جهادیام را صدا بزند.
با سیاوش دست میدهم.
نماز صبح را که میخوانیم،
حامد درحالی که دستم را گرفته تا به اتاق ببردم میگوید:
-بیا که خیلی باهات کار دارم.
وارد اتاقمان میشویم. حامد در را میبندد:
-نمیخواستی بخوابی که؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم که نه. مینشیند مقابلم و میگوید:
-ببین، فکر کنم خودت خبر داری قراره یه عملیات بزرگ داشته باشیم که انشاءالله شر داعشیها به کل کنده بشه. اینم میدونی که قبل از شروع عملیات، نیاز به عملیات شناسایی داریم. برای شناسایی، بهترین افراد نیروهای بومی هستن؛ چون هرچی باشه سالها توی این منطقه زندگی کردن و با مردم منطقه و بافت شهری آشناترند. ما هرچقدر هم نیروی اطلاعات عملیات خوب و زبده داشته باشیم، تهش به خوبی نیروهای بومی نمیشن، آخرشم که تاابد نمیتونیم اینجا باشیم. باید نیروهای بومی آموزش ببینند که اگه ما هم نبودیم بتونن از پس خودشون بربیان.
راست میگوید.
تقریباً منظورش را گرفتم. برای همین میپرم وسط حرفش:
-خب؛ الان قراره اون نیروها رو آموزش بدم؟
صورت حامد از هم باز میشود:
-آ باریکلا. میخوام یه گروه شناسایی از نیروهای بومی و بچههای فاطمیون تربیت کنی. فرصت زیادی هم نداری.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_و
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست
این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم میریزد. میپرسم:
-فاطمیون دیگه چرا؟
-لازمه بچههای فاطمیون هم آموزش ببینند. میدون جنگ سوریه یه فرصت خوبه که این نیروها ورزیده بشن. بعداً تجربههایی که به دست میارن به دردشون میخوره.
ته دلم به این دوراندیشیاش آفرین میگویم و ابرو بالا میاندازم:
-خیلی خب، من هستم. فقط الان کسی رو انتخاب کردی؟
حامد نگاهی به پنجره میاندازد. هوا گرگ و میش است و دارد کمکم صبح میشود. میگوید:
-هفت نفر برات انتخاب کردم و کنار گذاشتم. دو نفر از بچههای فاطمیون، پنج نفر هم سوری. خوبه؟
نفس راحتی میکشم.
میترسیدم تعداد افراد تحت امرم زیاد باشند.
همیشه معتقد بودهام کیفیت مهمتر از کمیت است.
میپرسم:
-خب اینا رو روی چه حسابی انتخابشون کردی؟
حامد از جا بلند میشود ،
و چفیه مشکیاش را برمیدارد تا آن را دور سرش ببندد. همیشه همینطور است، چفیه را مثل عرقچین دور سرش میبندد.
اینطوری خواستنیتر میشود و با ابهتتر؛ شاید چون جای زخمِ روی ابروی سمت راستش بیشتر به چشم میآید.
پیراهن خاکی رنگ پوشیده و شلوار نظامی؛ مثل همیشهاش.
میگوید:
-خیلی وقته تحت نظر دارمشون. توی دورههای آموزشی خیلی خوب عمل کردن. بچههای خوب و سربهراهی هم هستن. البته هنوز به خودشون نگفتم. بپوش بریم پادگانشون.
تا من آماده بشوم،
حامد میرود که تکلیف پوریا و سیاوش را معلوم کند.
یک حس کنجکاوی خاصی قلقلکم میدهد که بفهمم سیاوش چرا آمده سوریه؟ میدانم دارم ظاهرش را قضاوت میکنم؛
اما دست خودم نیست.
نمیدانم دیگر میبینمش که بتوانیم با هم حرف بزنیم یا نه.
آماده میشوم که با حامد برویم محل استقرار نیروهایی که گفته.
ابوحسام مثل همیشه دم در منتظر است.
یک جوان حدوداً بیست و یکی دو ساله، با تهریش کمپشت، چشمان روشن و صورت سبزه.
جلوی در دیگر نه سیاوش را میبینم نه پوریا را. یا رفتهاند، یا منتظر پرواز یا ماشینی هستند که ببرندشان.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستونهم
نفس عمیقی کشید. برعکس من آروین خیلی صبور بود اما می خواستم طوری وانمود کنم که انگار از هیچی با خبر نیستم.
+ شما از راه رسیدید من دیگه با خانواده از محضر شما مرخص میشم موفق باشید.
کلمات را طوری کنار هم چید و گفت که مغزم فرصت نکرد واکنشی در قبال سخن هایش نشان دهد. رفتارش را تماشا می کردم. مودب از خانواده ام خداحافظی کرد و با پدر و مادرش سوار ماشین شد و صدای جیرجیر ماشین بلند شد و خبر از رفتنش داد. به سر میز بازگشتم.
_ خوب خوب میبینم که گل از گلتون شکفته من اومدم نگفته بودید آنقدر فرد مهمی ام
همه خندیدیم.
+ دختر بابا مگه میشه مهم نباشه؟ نور چشم مایی دیگه
+ خوبه خوبه قبل از این که رها بیاد نون خریدن و مغازه برو بیا با من بود بعد نور چشمتون شد رها خانم بابا باریکلا
_ داداش جان حسودی نکن بلاخره هرچی باشه جایگاه من فرق داری دیگه بچه ارشد خانوادم
+ اوهوع نه بابا چه خودشم تحویل میگیره هی میگم آنقدر از این دخترتون تعریف نکنید باز کو گوش شنوا
بابا و مامان خندیدند به کل کل کردن های روهام و حرص خوردنش من هم کمال لذت را بردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسی
_ خوب دیگه بنظرم بریم منم یکم استراحت کنم فردا میخوام با چندتا از دوستام هماهنگ کنم برم بیرون دلم براشون تنگ شده
+ باشه بریم
در حال خارج شدن از رستوران بودیم که به پدرم نگاهی انداختم.
_ بابا میذاشتی پول غذا رو من حساب می کردم اینطوری زشت شد نیمده خرج انداختمون
+ همه که مثل روهام کم خرج نیستن که والا به اندازه یه نون پنیر خرج منه
_ از کی تا حالا تو آنقدر بلبل زبون شدی گوشت و می پیچونما داداش کوچولو
+ از موقعی که شما فکر کردی واقعا رفتی خارج از کشور و نکردی تو این سه سال یبار بیای ببینیمت
_ خوب حالا هی این قضیه رو بکوب تو سر من اگر توام جای من بودی همینکار و می کردی
+ خوب بسه آنقدر بحث نکنید زشته دیگه روهام خواهرت تازه اومده پیشمون یکم صبر کن یه یک روز بگذره بعد بزنید سر و کله هم بابا جان من اصلا پول رستوران رو ندادم من فقط رزرو کرده بودم بقیه پول رو آروین حساب کرده هرچی ام گفتم قبول نکرد که من باهاش حساب کنم
+ به به این آقا آروین چه جنتلمنه نمیاد بهش
روهام زیر چشمی نظاره گر من بود و منتظر گرفتن سوتی از من که وا ندادم و اعتنایی نکردم.
_ دستشون دردنکنه
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_ویک
حامد ابوحسام را مرخص میکند.
میخواهد خودش پشت فرمان بنشیند. حدس میزنم میخواهد حرفهایی بزند که فقط من باید بشنوم.
حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛
چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته.
به ابوحسام چشمک میزنم:
-رفتی پی نخودسیاه؟
نمیفهمد. چشمانش را ریز میکند،
لبخند نمکینی میزند و ابرو در هم میکشد:
-چی؟ نخودِ سیاه کو؟
خندهام را میخورم و با دست، مکان نامعلومی را نشان میدهم:
-اوناهاش دیگه، نخودسیاه. تو باید بری دنبالش.
به مکانی که با دستم اشاره کردم نگاه میکند ،
و فقط آبیِ آسمان را میبیند. باز هم نمیفهمد و سعی دارد یک نخودِ سیاه را وسط آسمان پیدا کند.
دست به دامان حامد میشود ،
که تازه از صحبت با یکی از نیروها فارغ شده و دارد میآید که سوار شود:
-نخودِ سیاه کجاست؟
حامد میزند زیر خنده و مشت آرامی به بازوی من میزند:
-سر کار گذاشتیش بنده خدا رو؟
ابوحسام هنوز گیج است ،
و لبخند روی لبش ماسیده. گنگ نگاهمان میکند.
حامد میگوید:
-داره شوخی میکنه. من بعداً برات توضیح میدم. بهش فکر نکن.
کمی از گنگی نگاه ابوحسام کم میشود؛
اما از چهرهاش پیداست هنوز هم میخواهد بداند نخودِ سیاه چیست و کجاست.
دلم برایش میسوزد. دوباره چشمک میزنم برایش:
-ولش کن.
مینشینم روی صندلی کمکراننده.
حامد استارت میزند و بیمقدمه شروع میکند:
-شمال شرقی شهر دست مسلحینه...
و با دستش به سمت چپمان اشاره میکند:
-این سمت که ما هم داریم از نزدیکشون رد میشیم.
نقشهای از جیبش درمیآورد و نشانم میدهد. نقشه سوریه است.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_ودو
نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه میشود:
- الخضیر و درعا هم دستشونه. اینایی که این اطراف هستند اکثراً جبههالنصره و گروههای سلفی دیگه مثل احرارالشام هستن. بجز جنوب سوریه که یه قسمت خیلی محدودی دست داعشه که البته تثبیت هم نشده. قنیطره هم داره بین حزبالله و صهیونیستها دست به دست میشه.
یک دستش به فرمان ماشین است ،
و دست دیگرش را دراز میکند تا نقشه را نشان دهد.
انگشتش میرود به سمت ادلب:
- یه منطقه کوچیکی از شمال حمص و خود ادلب و شهرهای اطرافش دست جبههالنصره ست. شمال سوریه بیشترش دست کردهاست، بجز حسکه و قامشلی. ولی متاسفانه نیروهای کرد، طرف امریکا هستن. اخیراً با حمایت امریکاییها تونستند رقه رو بگیرن و داعشیهایی که توی رقه بودند رو هم فرستادند بوکمال.
به نقشه دقت میکنم. رقه پایتخت داعش بود.
حامد پوزخند میزند:
- ظاهرش این بود که پایتخت داعش رو نابود کردند؛ ولی حقیقت این بود که مردم بیچاره رقه رو کشتند و اجازه دادن داعشیها فرار کنن. هیچکدوم از رسانههای اونور آبی نخواستن کامیونهای سلاح و اتوبوسهای پر از داعشی رو نشون بدن که دارن جلوی چشم ارتش امریکا از رقه فرار میکنن.
من هم پوزخند میزنم.
همه دنیا فکر میکنند این امریکاست که در خط مقدم مبارزه با داعش ایستاده، درحالی که دعوای میان نیروهای داعشی و آمریکاییها بیشتر یک دعوای زرگری ست.
نشان به آن نشان که جبههالنصره هم ،
از اول به عنوان زیرمجموعه داعش کارش را شروع کرد و مبانی فکری و خط مشیاش هم دقیقاً مثل داعش بود،
تا جایی که سر یک اختلاف با رهبر داعش، خودش را از داعش جدا کرد.
از آنجا به بعد هم ،
علناً خودش را چسباند به نیروهای امریکایی و کمی هم سعی کرد خودش را مهربانتر نشان دهد.
سازمان ملل هم جبههالنصره را ،
از لیست گروههای تروریستی درآورد و حتی به عنوان مخالف بشار اسد، از آن حمایت کرد!
نگاهم میرود به سمت جنوب سوریه ،
و مرزش با کشور عراق. انگشت حامد هم به همان سمت رفته است.
با این که نگاهش به جاده است،
میداند دست روی چه نقطهای گذاشته؛ مرز مشترک عراق، سوریه و اردن.
میگوید:
- اینجا رو هم که میدونی، قرارگاه فوقالعاده مهمِ تنف. تا شعاع سی کیلومتریش پرواز ممنوع هست و دست امریکاست. دارن نیروهای ارتش آزاد و جبههالنصره رو آموزش میدن. چندین بار با بچههای فاطمیون رفتیم سمتش؛ اما هربار شدیداً هشدار دادن و حمله کردن.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛