eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت دوم یه مقدار که از خ
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت سوم این یه کرامت از مرتضی بود که یه ادم از جنس خودش رو تو مسیر زندگیم قرار داد که میتونه راهنمای خوبی هنگام دلگرفتگی و سختی های دنیوی باشه اون شب با محمدمهدی خیلی خوش گذشت اون قدر که اصلا دوست نداشتم ازش جدا بشم. تو راه برگشت به خوابگاه بازم حرف زدیم. و از اینکه این چند سال چطور گذشت گفتیم و شنیدیم. من و رسوند خوابگاه از ماشین پیاده شدم دلم میخواست باز هم باهم بودیم. صحبتاش لحن صداشو همه و همه آرامش خاصی به من میداد انگار این بشر اشتباهی اومده روی زمین و تعلق داره به بهشتی که همه در موردش حرف میزنند باهاش خداحافظی کردم و یه لبخند زدم و گفتم -مواظب خودت باش چن قدمی که دور شدم صداش من و جلب خودش کرد -اسماعیل؟؟؟ بااشتیاق برگشتمو بهش نگاه کردم و گفتم -جانم؟ -نمیشه بمونی؟ دلم میخواست بگم آره چرا که نه اما...... -نه عزیزم همین الانم کلی دیرم شده فردا استادمون بیدار شه پوستمو کندس سرشو انداخت پایین و باحسرت خاصی گفت -باشه اما؟؟؟ -اما چی؟؟ -اما این و بدون......هیچی اصلا بی‌خیال میدونستم چی میخواد بگه یه اخمی به چهرم گرفتم و تو دلم گفتم -منم همینطور محمدمهدی رفت و من رفتنشو تماشا کردم درب خوابگاه رو هل دادم اما باز نشد واااای مگه ساعت چنده؟؟ یه نگاه به ساعتم انداختم و با یه دست کوبیدم تو سرم. ساعت یک و نیم شب بود. خدایا خاک بر سر شدم. جواب اقای صالحی رو چی بدم. از یه طرف هم اصلا دوست نداشتم شب رو بیرون بخوابم. مونده بودم چکار کنم گوشیمو از تو جیبم درآوردم تا به علیرضا زنگ بزنم تا بیاد پایین درو باز کنه اما گفتم شاید خواب باشه بدخواب شه حق‌الناس میشه. خواستم گوشیمو بذارم تو جیبم که یادم افتاد شب رو باید تو خیابون بخوابم. سریع شماره علیرضا رو گرفتم تا یه بوق خورد گوشی رو برداشت -الو سلام -سلام علی -اصلا معلومه کجایی؟؟ -به خدا من اومدم در بستس چطور بیام تو -به من چه که بستس میگی چکار کنم -داداش بیا درو باز کن جبران میکنم علی هم که فرصت‌طلب تا این و شنید گفت -مثلا چطور؟؟ -مثلا؟؟..... اها با پیتزا موافقی -چرا که نه صبر کن الان میام کمتر از یه دقیقه علیرضا خودش و رسوند دم در و درب رو باز کرد -اصلا معلوم هست کجایی -حاج اقا چیزی نگفت -چرا بابا همش از تو میپرسید منم گفتم رفتی حرم -علیرضا!!!! چرا دروغ گفتی؟؟؟ -خیلی پر رویی جا تشکرته.؟ انتظار داشتی بگم اسماعیل با دوست جدیدش رفته تفریح اونم بگه اخی طفلی اشکال نداره بذار راحت باشه -ممنونم علی من تو رو نداشتم چکار میکردم از پله ها رفتیم بالا اروم و بی‌سروصدا که اقای صالحی بیدار نشه رفتیم تو اتاقمون بقیه بچه‌ها خواب بودن لباسمو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم علیرضا اومد بالای سرم -خب تعریف کن کجا رفتین. اصلا فهمیدی این یارو کی بود -آره یه فرشته تو لباس آدمها باید بودی میدیدی چقدر متین و باادب حرف میزد یه اسماعیل میگفت صد تا از پهلوش در میومد -پس طرف جنتلمن بوده -آره بابا حسابی تا حالا کسی اینقدر تحویلم نگرفته بود -خوشبحالت حداقل یکی هست بخوادت منم زیرکانه یه آهی کشیدم و گفتم -چه فایده؟ علیرضا که حرفمو خونده بود باصدای بلند خندید و گفت -بگیر بخواب تا نماز صبحت قضا نشده علی رفت رو تخت خودش و منم با یه شب بخیر به پهلو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم و تمام شب رو تو ذهنم مرور کردم. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت سوم این یه کرامت ا
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت چهارم نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابم برد باصدای اذان از خواب بیدار شدم خیلی خوابم میومد حوصله نماز خوندن نداشتم با هزار سستی رفتم سمت سرویسهای بهداشتی و وضو گرفتم یه نماز به سرعت نور خوندم و دوباره رو تخت ولو شدم تازه چشمام گرم شده بود که صدای اس‌ام‌اس گوشیم بلند شد. به خودم گفتم سر صبحی کی میتونه باشه حتما ایرانسله دوباره پیام داده به مسابقه دعوتم کنه . با بی‌حوصلگی گوشیمو برداشتم تا قفل صفش باز شد با دیدن اسم پیام فرستنده از جام پریدم خواب از سرم پرید. انگار یه دنیا انرژی بهم دادند. محمدمهدی سرصبح پیام داده بود باعجله پیامو باز کردم -بیداری؟؟ -اره محمدجان بیدارم جانم درخدمتم -هیچی خواستم بگم برای نماز خواب نمونی -مرسی عزیزم نماز خوندم بازم ممنون که یادم بودی دیگه پیامی نیومد منم گوشیمو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم حدود ساعت هشت و نیم صبح بود که علیرضا اومد بالای سرم و بیدارم کرد -پاشو خوابالو صبحانه بخور ساعت ۹ کلاس داریم -علی جون من بیخیال شو خوابم میاد -منم خوابم میاد ولی خب ساعت ۹ کلاس داریم چاره چیه؟ با غر زدن بخاطر اینکه وقت خوابمون کلاس گذاشتن از جام پاشدم و بعد شستن دست و صورت با علیرضا رفتم سلف و صبحانه خوردیم. ساعت ۹ شد رفتیم کلاس و طبق معمول من و علی باهم و کنار هم نشستیم . تمام مدت کلاس به دیشب فکر میکردم و اتفاقات شیرینی که گذشت و هنوز طعمش زیر زبونم بود. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت چهارم نمیدونم چقدر
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت پنجم استاد همچنان مو به مو درس میداد و من غرق افکار خودم بودم. یه کاغذ برداشتم و شروع کردم به نقاشی کشیدن. از کلاس فقط یه صدای استاد بود که تو گوشم وز وز میکرد. یه چند باری هم علیرضا با گوشه‌ی دستش به من میزد و خلوتم به هم میخورد. اصلا حواسم به استاد نبود ته کلاس نشسته بودم و به خیال خودم استاد من و نمیبینه ناغافل صدای استاد بلند شد -شما بیا پا تخته خیالم راحت بود که مخاطب استاد من نیستم بدون اینکه سرمو از برگه بردارم مشغول نقاشی کشیدن و خط‌خطی کردن برگه شدم صدای استاد بلندتر شد -اقا با شمام به خودم گفتم نکنه با من باشه علیرضا با پیس پیس کردن و ایماء و اشاره به من فهموند که مخاطب استاد منم. با دلهره از جام پاشدم -ببخشید استاد با منید؟ استاد یه دستی به عینکش زد و گفت -بیا پا تخته و موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده -من استاد؟؟؟ -بله شما یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم -چشم علی هم که با دستش لبخندشو پنهان کرده بود رو مخم بود. با بسم‌الله و صلوات رفتم جلو سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. استاد یه چند قدمی نزدیکتر شد و گفت -شروع کن موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده با حالت مظلومانه ای گفتم -ببخشید استاد میشه بگید موضوع بحث چیه؟؟ با این حرفم کلاس از خنده رفت رو هوا استاد هم لبخندی زد و گفت -عجب پس نمیدونی موضوع بحث چیه راستشو بگو داشتی به چی فکر میکردی -به هیچی استاد -گفتم راستشو بگو اگه راستشو بگی میگم بنشینی منفی هم بهت نمیدم یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم -راستش..... به یکی از دوستام اسمش محمدمهدی‌ه تازه باهم آشنا شدیمبهتر از شما نباشه خیلی مرد خوبیه مثل خودمون طلبه‌ست..... تا تونستم بیوگرافی محمد و بهش دادم اونم قانع شد و با یه بفرمایید استاد رفتم سرجام نشستم کلاس که تموم شد با پیشنهاد من رفتیم حرم نماز ظهر رو به امامت اقای مکارم شیرازی خوندیم خیلی حال داد زیارت با رفیق فابریکی مثل علی واقعا میچسبه ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت پنجم استاد همچنان م
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ششم بعد از نماز و زیارت برگشتیم خوابگاه خوابگاهمون یه کم دور بود به همین منظور یا با اتوبوس یا با تاکسی و بعضا با پای پیاده در رفت و آمد بودیم. تو مسیر برگشت محمدمهدی به گوشیم تماس گرفت خوشحالیم با دیدن اسمش روی گوشیم دوچندان شد باحالت مزاح توام با خنده گفتم -سلام بر بانوی پاکدامن -سلام اسماعیل خوبی -ممنوووون شما چطوری -خوبم کجایی -تو خیابون. با علیرضا دارم از حرم برمیگردم -علیرضا کیه؟؟ -علی دیگه همون که روزش تا دم در هم‌راهیم کرد علیرضا لبخندی زد و گفت -سلامش برسون -علی سلام میرسونه -تو هم سلام برسون بگو مشتاق دیدار -جانم مهدی جان کاری داشتی تماس گرفتی درخدمتم -اها کلا یادم رفته بود. بعدازظهر برنامت چیه؟؟ -برنامههه؟؟ نمیدونم نگاهی به علی انداختم و گفتم -علییی بعدازظهر برناممون چیه؟؟ نمیدونی؟؟ -نمیدونم باید برسیم خوابگاه تابلو اعلانات و ببینیم -نمیدونم مهدی، علی هم نمیدونه، برای چی میپرسی؟ -هیچی گفتم ببینمت البته اگه وقت داشته باشی -دیشب همو دیدیم که -اگه دوست نداری اصراری نمیکنم -نه نه شوخی کردم، برم خوابگاه بهت اس میدم برناممون چیه -باشه پس خبر با تو -چشششم استاد با خداحافظی محمدمهدی گوشیو قطع کردم یه چند ثانیه ای تو فکر بودم که علیرضا پرسید -چیشد اسماعیل تو فکری -هیچی گفت میخواد من و ببینه -دیشب باهم بودین که -میدونم..... گفت کارم داره -اها از اون نظر...... حالا میخای چکار کنی؟؟ -هیچی باید ببینم برنامه بعدازظهر چیه. خداکنه برامون کلاس نذاشته باشن وگرنه خیلی بد میشه تا خود خوابگاه خدا خدا میکردم که بعدازظهر کلاس یا برنامه خاصی نداشته باشیم. بااینکه از اولین دیدارمون چیزی نمیگذره ولی مثل بچه ها ذوق دیدن محمدمهدی رو داشتم ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ششم بعد از نماز و
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت هفت بالاخره بعد از کلی حرف زدن و پیاده‌روی رسیدیم خوابگاه دوان دوان و باعجله رفتم سمت تابلو اعلانات با دیدن نوشته‌ی روی برگه بی‌اختیار خندیدمو با کلی ذوق و هیجان دستمو دور گردن علیرضا حلقه کردم و گفتم -اخ جون بعدازظهر کلاس نداریم به جاش زیارت دسته جمعی به سمت جمکران اون هم با پای پیاده برامون گذاشتند. علیرضا یه اخمی به چهره گرفت و گفت -تو که حاج‌آقا رو میشناسی به موندن تو رضایت نمیده حتما باید بیای با این حرف انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم با ناراحتی گفتم -راست میگی حالا چکار کنم؟ -به نظر من برو با حاج‌آقا صحبت کن اجازه بده تو بمونی منم کمکت میکنم دونفری رفتیم پیش حاج‌اقا صالحی تو اتاقش بود داشت چای میخورد -سلام حاج‌آقا -سلام حاج‌آقا حاج‌آقا صالحی یه استاد عبوس و جدی بود که هرکسی جرات نمیکرد باهاش حرف بزنه اما حساب من و علیرضا که از شاگرد زرنگاش بودیم با بقیه فرق میکرد. حاج‌آقا صالحی با دیدن ما سرشو از رو کتاب برداشت و گفت -به به آقایان طلبه امری باشه درخدمتم نگاهی به علیرضا انداختم و با اشاره ازش خواستم که سر صحبت و باز کنه. علیرضا هم بی‌مقدمه گفت -ببخشید حاج‌آقا اومدن به جمکران واجبه یعنی شاید بعضیا بخوان برن حرم یا بازاری جایی -آره واجبه همه باید باشن -آخه اسماعیل..... حرف علیرضا رو قطع کردم و گفتم -حاج‌آقا امکان داره من نیام جمکران؟ -نه برای چی کجا میخوای بری؟ -هیجا استاد ولییی..... -ولی چی؟؟ -اگه من نیام خیلی خوب میشه اخه با........ مونده بودم چی بگم از یه طرف ترس از استاد نمیذاشت حرف بزنم از طرف دیگه محمدمهدی حاج‌آقا صالحی یکم جدی تر شد و گفت -چرا حرفتو خوردی؟ بگو ببینم جمکران نمیای کجا میخوای بری؟ خواستم جواب بدم که علیرضا به دادم رسید و گفت -استاد حقیقتش اسماعیل با یکی از دوستاش قرار داره ضروری هم هست به همین خاطر اگه اجازه بدین اسماعیل نیاد ممنون میشیم حاج‌آقا یه نگاهی به من انداخت و گفت -با کی قرار داری؟ -حاج‌آقا بخدا پسره طلبه هم هست، پسر خوبیه، نگران نباشید -یعنی تو میخوای علیرضا رو تنها بذاری؟ نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم -همین یک بار، خواهش میکنم قول میدم تکرار نشه حاج‌آقا صالحی با یه لبخند کوتاهی که رو لبش بود گفت -اشکال نداره ولی حواست باشه بقیه بچه‌ها چیزی نفهمن از خوشحالی بالا و پایین میپریدم ناغافل صورت علیرضا رو بخاطر کمک هاش بوسیدمو با یه خداحافظی توام با تشکر از اتاق حاج‌آقا بیرون اومدیم بیرون رفتم داخل اتاق گوشیمو برداشتم و به محمدمهدی پیام دادم -محمد جان وعده ما بعدازظهر ساعت شش چند لحظه بعد جواب پیامم اومد که نوشته بود -منتظرتم عزیزدلم اما کجا؟؟ یکم فکر کردم که کجا با محمدمهدی قرار بذارم حرم_جمکران- نه نه دوره.... رستوران تهران به صرف پیتزا -محمد جان وعده ما رستوران تهران باطعم پیتزا -باشه عزیزدلم منتظرتم محمدمهدی همیشه من رو عزیزدلم صدا میزد وقتی ازش میپرسیدم دلیلش چیه جواب درست و حسابی نمیداد. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت هفت بالاخره بعد از
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت هشت کم کم بچه ها داشتند برای رفتن به جمکران آماده میشدند. منم پا به پای اونا لباس پوشیدم و طبق عادت همیشگی بخاطر پوست چربی که داشتم از ضدآفتاب استفاده کردم بچه ها یک به یک سوار اتوبوس شدند دست علیرضا رو گرفتم و گفتم -سلام من و به آقا برسون یاد منم باش علیرضا هم طبق عادت همیشگی از روی مزاح همون دیالوگ تکراری رو گفت که -شماره کارتمو برات میفرستم قبل از دعا پول واریز کنی که حسابی برات دعا کنم باهم خداحافظی کردیم اتوبوس با تمام طلبه به سمت جمکران به راه افتاد و من موندم و یه خوابگاه بی‌سروصدا و خلوت و یکم هم ترسناک کیفمو برداشتمو به سمت رستوران تهران که حوالی حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) بود به راه افتادم برای اینکه به موقع برسم سر قرار مجبور شدم تاکسی بگیرم سوار تاکسی شدم و به محمدمهدی پیام دادم که من راه افتادم به ثانیه نرسید جواب اومد که -کماکان منتظرم تعجب کردم پرسیدم -کجایی مگه...؟؟ رسیدی؟؟ - آره -چه زود!!!! هنوز که شش نشده -خونمون نزدیک حرمه پنج دقیقه کمتر از اینکه محمدمهدی هم جوار با حضرت معصومه‌ست حسودیم شد با حسرت بهش گفتم -با بی بی همسایه‌ای؟؟ جوابی نیومد زیر لب این شعر رو زمزمه کردم که در صف حضرت معصومه‌ست همسایه سایه ات بر سرم مستدام باد نمیدونم چند بار این مصرع رو زمزمه کردم تا رسیدم به حرم از ماشین پیاده شدم و بعد از عرض ارادت و ادب خدمت بانو به سمت رستوران تهران حرکت کردم این قدر استرس داشتم که صدای تپش قلبم به وضوح شنیده بود وارد رستوران شدم یه نگاهی به چپ و راست انداختم محمدمهدی با دیدن من از جا پاشد و دستی برام تکون داد تا من رو متوجه خودش بکنه از دیشب خوشکل تر شده بود یه فرشته در مقابل یه موجود زمینی دلم میخواست فقط نگاش کنم اونم با لحن آرومش صحبت کنه -سلام مهدی جان خوبی -به به حاج اسماعیل شما چطوری -ببخشید دیر کردم حسابی منتظر موندی -اشکال نداره انتظار چیز خوبیه این دیالوگش هنوز تو خاطرم هست و همیشه هرکجا لازم باشه بیانش میکنم -چه خبر مهدی خوش میگذره مهدی نگاهی به سمت حرم انداخت و گفت -مگه میشه با وجود بانویی به مهربونی حضرت معصومه (سلام الله علیها) بد بگذره -خوش به حالت مهدی من آرزومه که یک روز ساکن قم بشم و در جوار حضرت زندگی کنم -چرا نمیای قم اسماعیل؟ دل بکن از زاهدان اینجا دریاست. تو دریا شنا کن. علم یاد بگیر. معنویت کسب کن. من که داغ دلم تازه شده بود برای ختم این حرفا لبخندی زدم و گفتم -دعا کن قسمتم بشه بیام قم محمدمهدی لبخندی زد و گفت -ان‌شاالله خب دیگه چه خبر امروز برنامه یا کلاس که نداشتی -نه خدارو شکر فقط زیارت دسته‌جمعی به جمکران بود که اونم اجازه گرفتم -ببخشید بخاطر من از زیارت افتادی -نه اشکال نداره جبران میکنم -خب بگو چی سفارش بدم برامون بیارن -نه عزیزم شما بگو چی سفارش بدم برامون بیارن با کلی تعارف تیکه پاره کردن قرار شد اینبار رو دعوت محمدمهدی باشیم. از جاش بلند شد و برای پیتزای مرغ و قارچ به سمت صندوق رستوران رفت من عاشق پیتزا مرغ و قارچم و تنها غذایی هست که همیشه سالم و خوش طعمه داشتم با گوشیم ور میرفتم که محمدمهدی اومد با دستش کوبید رو میز و درحالی که داشت این جمله رو میگفت نشست روی صندلی -تا پونزده دقیقه دیگه غذا آماده‌ست -شرمنده کردی مهدی جان کاش میذاشتی من حساب میکردم محمدمهدی اخم شدیدی به چهره گرفت و گفت -دوباره نشنوم حرف بیربط بزنی -باشه بابا من تسلیم -اسماعیل؟؟ -جانم -چشماتو ببند -چیییی؟؟ -گفتم چشماتو ببند -قایم باشکه؟؟ -حالا تو ببند چشمامو بستمو با تاکید محمدمهدی که گفت باز نکنیا محکم پلکامو به هم فشار دادم -خب حالا باز کن چشمامو آروم باز کردم یه جعبه‌ی خوشکل تو دستش بود با خنده گفتم -این چیه؟؟ -باز کن ببین در جعبه رو باز کردم واااای خدای من انگشت باباقوری خیلی خوشکل بود رکابش خیلی ناز بود با اینکه از انگشتر باباقوری بدم میومد ولی نمیدونم چرا این یکی چرا با بقیه فرق داره -دستت درد نکنه مهدی جان خیلی قشنگه ولی‌چرا زحمت کشیدی خجالتم دادی -نفرمایید قربان شما بیشتر از این‌ها می‌ارزید این انگشتر رو خریدم تا موقع نماز دستت کنی به یادم باشی و برام دعا کنی خدا میدونه اون لحظه چه حسی داشتم وقتی از بهترین دوستت هدیه بگیری انگار دنیا رو بهت دادن نمی‌دونستم با چه زبونی از محمدمهدی تشکر کنم فقط یادمه یه مدت طولانی به انگشتری که به انگشتم بود خیره شده بودم و هر از گاهی نگاهمو به سمت محمدمهدی سوق میدادم ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت هشت کم کم بچه ها دا
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت نه مثل این بچه‌های ندید بدید هر از گاهی انگشترو درمیاوردم دوباره دستم میکردم محمدمهدی که از نگاهم خوشحالیم رو فهمیده بود پرسید -چطوره؟؟ قشنگه؟ -مگه میشه انتخاب تو غلط باشه؟ تو همیشه خوش سلیقه‌ای -خب اینکه معلومه اگه خوش سلیقه نبودم تو الان اینجا نبودی با این حرفش خنده‌م گرفت تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم -غذا آماده نشد؟؟ -چرا دیگه باید آماده شده باشه محمد این و گفت و رفت سمت میز مدیر تا جویای حال غذا بشه یه نگاهی به انگشتر انداختم با اینکه از باباقوری خوشم نمیاد ولی این یکی خیلی تو دل‌ بروئه تو افکار خودم بودم که محمدمهدی با دو ظرف پیتزا و نوشابه و کلی خرت و پرت دیگه برگشت -اینم یه عصرانه‌ی دبش برای دوست یه دبش -ممنون حسابی زحمت کشیدی -خواهش میکنم این حرفا کدومه یه لبخند زیرکانه‌ای زد و گفت -نوبت شما هم میشه خندیدم و گفتم -حتمااااا من همین الان حاضرم قرار بعدیمون رو مشخص کنیم هر رستورانی که بخوای -حالا فعلا غذاتو بخور سرد میشه از دهن میافته -راستی مهدی میتونم قبل از خوردن غذا یه خواهشی بکنم -بگو حاج اسماعیل با جون و دل میشنوم -امکان داره منو حاج اسماعیل صدا نکنی -چرا؟؟؟ مگه بده؟؟ -نه بد که نیست ولی یه کم سنگینه آدم احساس غریبی میکنه. همون اسماعیل بگی کافیه. میدونستم برای محمدمهدی یکم سخته چون این بشر اینقدر باادب بود که صدا زدن افراد به اسم کوچیک رو یه جور بی‌ادبی میدونست با اینکه باب میلش نبود این رو میشد از نگاهش فهمید ولی گفت -چشم هرجور شما راحتی منم پایم ولی دعا میکنم ان‌شاالله بری مکه تا یه حاجی واقعی بشی با لقمه‌ای که تو دهنم بود پرسیدم -مگه حاجی شدن به مکه رفتنه -نه ولی خب حاجی شدن به مکه رفتن توام بامعرفت که هست... نیست؟؟ -بله حق با شماست. پس یه زحمت داشتم لابلای دعاهات از خدا بخواه دوباره برم مدینه با شنیدن این حرف محمدمهدی مکث کوتاهی کرد و حتی از جویدن پیتزایی که تو دهنش بود خودداری کرد. به سمت میز خم شد و با تعجب بسیار پرسید -چی گفتی؟؟؟ من که اصلا فکر نمیکردم حرفم برای محمدمهدی تعجب‌آور باشه گفتم -چیزی نگفتم. فقط دعا کن دوباره برم مدینه این کجاش تعجب داره -مگه تو قبلا رفتی؟؟ -خب آره. عمره مفرده از طرف حوزه -باورم نمیشه من که کم‌کم داشتم نگران میشدم گفتم -چی باورت نمیشه؟ مهدی کم‌کم داری نگرانم میکنی -تو با این سن کمت رفتی مکه -خب آره مگه چیه؟؟ اتفاقا من که سنم خیلی بالاست اگه بچه‌های قنداقی رو می‌دیدی که بغل پدر مادرشون بودن چی میگفتی محمدمهدی با حسرت سرش انداخت پایین و گفت -خوش بحالت اسماعیل من بهترین فرصت‌های زندگیمو از دست دادم. یکیش ثبت‌نام عمره مفرده از طرف حوزه بود -میدونی مهدی جریان چیه؟ اینکه هم تو حسرت میخوری هم من. تو از این بابت که چرا نرفتی و من از این بابت که چرا پدر مادرمو باخودم نبردم یاد بابای خدابیامرزم افتادم اشک تو چشمام جمع شده بود. نمی‌خواستم محمدمهدی رو شریک غصه‌هام کنم اشکامو پاک کردم و با یه خنده زورکی گفتم -برای حرف زدن وقت زیاده فعلا پیتزامونو بخوریم که از دهن افتاد محمدمهدی خودشو روی میز خم کرد و گفت -نه اتفاقا خیلی مشتاقم از خاطرات سفرت بگی از اینکه چی شد ثبت‌نام کردی. از مدینه، از ام‌القریٰ، از کعبه، از قبرستان بقیع با شنیدن اسم ام‌القریٰ دلم گرفت رفتم تو حال و هوای اون روزا و روزای قبلش، روزایی که دغدغه ثبت‌نام حوزه رو داشتم. روزایی که مسیر زندگیمو عوض کرد. روزایی که التماس میکردم پیش خدا که حوزه قبول شم. با اینکه ۱۸ سالم بود و چیز زیادی از حوزه نمی‌دونستم اما خیلی دلم میخواست پا در این عرصه بذارم و از نزدیک این فضا رو لمس کنم -به چی فکر میکنی اسماعیل؟؟ باصدای محمدمهدی به خودم اومدم لبخندی زدمو گفتم -به ۱۲ سال قبل، به ام‌القریٰ، به مدینه، و خاطرات خوب و بدی که تو مسیر گذشت. حوصله داری بشنوی؟؟ با دیدن شوق و اشتیاقی که تو محمدمهدی برای شنیدن حرفام بود مصمم شدم خاطرات خودمو....... مو به مو براش تعریف کنم. و اون هم با حوصله و آرامش خاصی به حرفام گوش میداد و خم به ابرو نمیاورد. خاطراتی که برمیگرده به دوازده سال قبل دقیقاً سالی که تازه ۱۸ سالم شده بود......... ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت نه مثل این بچه‌های
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ده نکته👇👇 اسامی بانوان موجود در داستان مستعار میباشد نکته👆👆 -الو آبجی صدات قطع و وصل میشه نمیتونم بیام کمکت من قراره برای مصاحبه برم ایرانشهر..... صدات نمیاد خداحافظ بچه‌هات هم ببوس. سارا پشت خط بود اصرار میکرد که تو اسباب‌کشی برم کمک اون و شوهرش. از قضا هیچکس از ثبت‌نام من و ناصر و قبولی تو حوزه خبر نداشت. ناصر دو سالی از من کوچکتر بود به همین خاطر اختلافات زیادی باهم داشتیم. هرچی من درس‌خون بودم و ترسو اون جسور بود و اهل کار. ناصر کار فنی رو خیلی دوست داشت برعکس من که فقط به فکر درس بودم و حتی نمی‌تونستم یه پیچ رو محکم ببندم. هرجوری بود سارا رو پیچوندم و با مامان سوار اتوبوس شدمو به سمت ایرانشهر راه افتادیم. از قضا مدیر حوزه امیرالمومنین ایرانشهر خونش نبود که از من مصاحبه بگیره به همین منظور دست از پا درازتر برگشتیم زاهدان. رفتم پیش حوزه امام صادق زاهدان حاج‌آقا «آقازاده» که ترک تبریزی بود. یه اقای مهربون و دلسوز. با پیشنهاد اقای آقازاده پروندمو انتقال دادم زاهدان و شدم طلبه حوزه امام صادق زاهدان از خوشحالی ذوق مرگ شده بودم شب تا صبح خواب نداشتم خدا میدونه چقدر جون کندم و خدا میدونه چقدر تو نمازام التماس میکردم که طلبه بشم. آخرش هم عنایت خدا و اهلبیت علیهم‌السلام شامل حالم شد و شدم طلبه. ۸۶/۶/۱۱ اولین روز طلبگی مصادف بود با یه اتفاق تلخ و فراموش نشدنی. بعد از نماز صبح شروع کردم به خواندن دعای عهد. مشغول خواندن بودم که تلفن زنگ خورد سرمو از رو مفاتیح بلند کردم یعنی کی میتونه باشه این وقته صبح؟ -الو بفرمایید -سلام اسماعیل مامان خونه‌ست؟ -سلام جواد تویی( جواد داماد بزرگ خانواده‌مونه، یه شخصیت بی روح و احساس که تو این زمینه از ۷پشت باهم غریبه‌ایم) آره خونه‌ست یه لحظه گوشی گوشی تلفن و دادم به مامان و مشغول خوندن دعای عهد شدم، صدای مامان من رو جلب خودش کرد -کی بردین بیمارستان؟ الان حالش چطوره؟ بچه چطوره دیدیش؟ چیییییی؟ مُرده؟؟؟ مثل جن‌زده‌ها سر از مفاتیح برداشتم و دویدم سمت تلفن و با هزار دلهره که تصورش هم سخته از مامان پرسیدم -چی شده مامان جواد چی میگه؟ کی مرده؟ مامان بود و گریه‌هاش مامان بود و استرس‌هاش مامان بود و سکوت تلخ گوشی رو از مامان گرفتم -الو جواد مامان چی میگه؟ بهاره کجاست؟ -فقط بیاین بیمارستان -خب چی شده؟ بهاره وضع حمل کرده؟؟ -آره -خب حالش چطوره؟ -خوبه -بچه چی؟؟ الو جواد با توام پرسیدم بچه حالش چطوره؟ بعد از یه مکث طولانی جواد حرفی زد که دنیا رو سرم خراب شد -مرده! اولین روز طلبگی با مرگ نوزادی شروع شد که بعد از هشت سال چشم انتظاری قرار بود به دنیا بیاد اما..... حالم خیلی بد بود بدتر از اونی که میشه تصور کرد. اولین روز درسیمو با خاطره‌ای تلخ آغاز کردم فقط خدا میدونه چقدر برامون سخت گذشت اسمشو گذاشته بودند فاطمه،، فاطمه کوچولویی که نیومده مرده بود. هر از گاهی پنجشنبه ها میرفتم سرخاکش و گریه میکردم. تو محیط حوزه آرامشمو حفظ میکردم چون دوست نداشتم کسی از من خبردار بشه. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه زیر دست و پای زنانی که ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان آمده تا جانم را بگیرد.. که سراسیمه چرخیدم..😰😨 و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد _از آدمای ابوجعده ای؟😠 گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره ام به درستی پیدا نبود،.. اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود.. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده.. ... که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید...😳😰 چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت _شما اینجا چیکار میکنید؟ شش ماه پیش... پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد... که غریبانه ضجه زدم _من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...😰😭😩😨 و تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت... و او با این میان این خیابان خلوت چه کند.. که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه پیدا کند... میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید... از راننده خواست پیاده ، خودش ایستاد.. و چشمش را انداخت تا بی واهمه از جا بلند شوم... احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم..😖😭 و مقابل پیکرم را سمت ماشین میکشیدم... بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده.. و حضور او در چنین شبی مثل ✨ بود که گوشه ماشین.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_ویک صدای ابوجعده نبود و
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ گوشه ماشین در خودم فرو رفتم.. و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه🤭😭😖 میکردم... مرد جوانی پشت فرمان بود،.. در سکوت خیابان های تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید.. که لحن 🌸مصطفی🌸 به دلم نشست _برای زیارت اومده بودید حرم؟ صدایش به اقتدار آن شب نبود،.. انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید _میخواید بریم بیمارستان؟ ماه ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده😭 و کرده بودم دردهایم را کنم که صدایم در گلو گم شد _نه... به سمتم .. و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و او به رخم همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد..😣😓😓 و باز برایم بیقراری میکرد _خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟ خبر نداشت.. شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم.. و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از 🔥دیوانگی سعد 🔥آمده که زیرلب پرسید _همسرتون خبر داره اینجایید؟ در سکوتی سنگین به خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود.. و من دلواپس بودم که به جای جواب، پرسیدم _تو حرم کسی کشته شد؟ سری به نشانه منفی تکان داد.. و به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت _الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟ شش ماه پیش.. سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم..😣😓😢 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_ودو گوشه ماشین در خودم ف
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خجالت میکشیدم اقرار کنم.. اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. 😞 که باز حرف را به هوای حرم کشیدم _اونا میخواستن همه رو بکشن.. فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست _ نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد _از چند وقت پیش که وهابی ها به تظاهرات قاطی مردم شدن، ما یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم! و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد _فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!😠 یادم مانده بود از است،.. باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد.. و از تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..😠 که با کلماتش قد علم کرد _درسته ما های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد _ میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها بندازن!✌️از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن شیعه ها، شدن! اینهمه درد و وحشت😰😳😣 جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت _یه لحظه نگهدار 🌷سیدحسن!🌷 طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله‌.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛