رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۴ بیقرار پاییز شده
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۵
یک هفتهای مونده بود به مراسم عقدمون
هرچه به روز موعود نزدیکتر میشدیم دلتنگیهام بیشتر میشد. از یک طرف وصال یار از یک طرف جدایی از پدر و مادر. دلم برای لحظه لحظه های این خونه تنگ میشه. برای پدر مادرم و گیر دادنهای الکی. اتاق کوچیک چهاردیواری. برای صدا زدن های مامان برای نمازصبح. برای ناصر و شیطنت های برادرانه. دلم برای همشون تنگ میشه. دلم میخواد به گذشته برگردم به روزای خوب درکنار هم بودن.
من جدا شدن از خانواده رو بارها تجربه کرده بودم اما نمیدونم چرا این بار حس خوبی ندارم. دلم میخواست شبها مثل بچهها کنار مامان بابا بخوابم. بغلم کنند. نوازشم کنند.
خیلی احساس دلتنگی میکردم.
یه روز غروب طبق روال همیشه وقتی دلم گرفته بود. رفتم مزار مرتضی. نشستم و یه دل سیر گریه کردم. هروقت از جایی میبُرم تنها پناهم مزار مرتضاست اونجا راحت میتونستم گریه کنم. حرف بزنم. درد دل کنم.
از مرتضی خواستم برام دعا کنه
تا از مسولیت های زندگی به خوبی بربیام. اخه سنی نداشتم همش ۲۱ سالم بود. میترسیدم سختی های زندگی منو از پا دربیاره اما غافل از اینکه خدا همیشه حواسش به من بود و هست.
دیگه از مریم خبری نشد.
یعنی دیگه هیچوقت ندیدمش. بین خانواده ما و عمه مریم رابطه ها سرد و سردتر شد.
تصمیم گرفتم دوستامو از جریان عقدم باخبر کنم. همون طور که حدس میزدم. همشون بلااستثنا از این خبر خوشحال شدند. و برام آرزوی خوشبختی کردند. سعید، نیما، مهرداد، علیرضا، مصطفی، صالح عارف زاده از دسته دوستانی بودند که وقتی خبر ازدواجمو شنیدند از شوقی که داشتند بالا پایین میپریدند.
سعید وقتی خبر ازدواجمو شنید محکم بغلم کرد و گفت
+تو زیباترین و مهربونترین دامادی هستی که تا حالا دیدم. برات آرزوی بهترین ها رو میکنم اسماعیل
من که دلم از قبل بخاطر دوری پدر مادرم گرفته بود. تو بغل سعید شروع کردم گریه کردن.
سعید مات و مبهوت نگام کرد و پرسید
+چی شده آقا داماد چرا گریه میکنی نکنه....
_نه چیزی نیست حس دلتنگی بود که از گوشهی چشمم سرازیر شد
اون روز با سعید خیابون های زاهدان
رو چرخ زدیم. سعید هر از گاهی از باب اینکه سر به سرم بذاره صدای ضبط ماشین شو زیاد میکرد. و من آهنگشو قطع میکردم.
یاد طرزجان افتادم
یاد شبی که به سعید پناه دادم
یاد ناصر و مومنی
یاد همشون بخیر
یه روز قبل از مراسم رفتم حوزه
با تک تک دوستام خداحافظی کردم. شبش خیلی حالم بد بود. من با گوشه گوشهی اینجا خاطره دارم. چطور میتونم فراموششون کنم.
اون شب مهرداد، علیرضا رضوانی، علیرضا ترقویی و مصطفی یوسفی برای اینکه حالم خوب شه سنگ تموم گذاشتن. طفلی ها تموم سعیشون رو کردند حالم بهتر شه فایده نداشت که نداشت. و من همچنان گریه میکردم.
مهرداد از باب مزاح گفت
+یکی اسماعیلو از جلو چشام دور کنه الان بلند میشم شل و پلش میکنم. یکی نیست بگه تو که اینقدر دلنازکی بیخود میکنی زن میستونی
با این لحن مهرداد ناخواسته خندم گرفت
با خندیدنم همه بچهها شروع کردن به دست و صوت و جیغ کشیدن. اون قدر سر و صداشون زیاد بود. که از اتاقای بغل اومدند گفتند
+چه خبره عروسیه؟؟
علیرضا ترقویی با ذوق خاصی گفت
+بععععععله عروسیه آقا داماد هم ایشونند
اشاره کرد به من و صورتمو بوسید.
طرفی که شاکی شده بود اومد تو اتاق و گفت
+راست میگن اسماعیل تو میخوای داماد شی؟
با لبخندی که رو لبم بود گفتم
_اگه شما اجازه بدی
+مبارک باشه چه بیخبر؟
_قشنگیش اینه بیخبر عاشق شی
+بهرحال مبارک باشه انشاءالله خوشبخت شی
با رفتن اون آقا منم وسایلمو جمع کردم که برم خونه خیر سرم فرداشب عقدمه و من هنوز آرایشگاه نرفتم.
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۵ یک هفتهای مونده ب
ادامه ۵۵
زنگ زدم آژانس بیاد دنبالم موقع رفتن به دوستام گفتم
_فرداشب منتظرتونم و تاکید کردم حتما بیاین.
مصطفی گفت
+تو اینقدر عزیزی که قبل از تو ما تو مهمونی هستیم.
با یه بوسی که برای بچه ها فرستادم
ازشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. سر راه یه لوازم ورزشی نگه داشتمو یه توپ والیبال گرفتم که فردا علاوه بر سرویس طلایی که برای پاییز خریدم این توپ والیبال رو هم هدیه بدم. آخه توپ والیبال باعث آشنایی من و پاییز شده بود. و من خودمو مدیون تمام توپهای والیبال میدونستم.
وقتی وارد خونه شدم
مامان و بابا و ناصر و سارا و احمد داخل خونه بودند. خونهی پدری که فقط یه امشب رو مهمون اونجام.
دلم دوباره گرفت.
بغض شدیدی رو تو گلوم احساس کردم. وارد هال شدم. دلم نمیخواست مامان و بابا اشکامو ببینند. با یه احوالپرسی مختصر وارد اتاقم شدم و سرمو گذاشتم رو میز و هق هق گریه هام بلند شد.
احمد و ناصر وارد اتاقم شدند.
ناصر شونمو گرفت و گفت
+چرا گریه میکنی آقا داماد؟ تو که باید خوشحال باشی. گریه نکن مامان ناراحت میشه.
با صدای احمد که پرسید
+چی شده و چرا گریه میکنی
مامان و بابا و سارا اومدند تو اتاق
بابا گفت
+اتفاقی افتاده اسماعیل؟؟ کسی چیزی گفته
با صدای لرزون گفتم
_نه چیزی نیست فقط کمی دلم گرفته درست میشه
مامان که ناراحتی از عمق چشماش فهمیده میشد. و اگه جاش بود خودش یه دنیا گریه داشت گفت
+اگه پاییز بفهمه داری گریه میکنی ممکنه فکر کنه دوسش نداری این جوری خیلی بد میشه
با حرفای مامان و بابا یکم آروم شدم.
بابا گفت
+بیا از اتاقت بیرون میخایم شام بخوریم
_چشم شما برید من میام
همه رفتن بیرون. ناصر میخواست بره بیرون که گفتم
_تو بمون ناصر
ناصر در اتاق و بست و گفت
+کاری داری اسماعیل؟
همون طور که اشکام از گوشه چشمم میومد گفتم
_خوب گوش کن داداشی جون تو و مامان مواظبش باش. حواستم به بابا باشه سنی ازش گذشته. اگه حرفی زدند به دل نگیر. بعد از من تو فقط خونهای. من شاید دیگه فرصت نکنم مثل قبل به مامان بابا برسم. ولی تو مواظبشون باش.
ناصر که ناراحتی از لبخند رو لبش فهمیده میشد گفت
+خیالت راحت باشه داداش. حواسم هست
ناصر و محکم بغل گرفتم. گریه هام شدت گرفت.
_دلم برات تنگ میشه ناصر
ناصر که بغض کرده بود ولی از اون مردایی بود که بغضشو میخورد.
+منم دلم برات تنگ میشه اسماعیل. برای تمام خاطرات تلخ و شیرینی که تو این خونه داشتیم. انشاالله خوشبخت شی داداشی
_ممنون انشاالله نوبت تو
ناصر اخمی کرد و گفت
+عه زبونتو گاز بگیر خدانکنه
هردو خندیدیم
صدای مامان که داشت میگفت
+شام سرد شد چرا نمیاین
ما رو از اتاق بیرون کشوند
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۵ یک هفتهای مونده ب
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۶ (قسمت اخر)
من و ناصر وارد هال شدیم
احمد یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت
+بیا کنار من بشین آقا داماد
بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و به پاییز پیام دادم.
_سلام عروس خانم برای فردا چند تا سفارش داشتم اگه انجام بدی ممنون میشم
+بفرمایید آقا داماد گوش میکنم
_لطفا اگه تونستید زیارت عاشورا به همراه حدیث کسا و زیارت آلیاسین بخون، منم میخونم، ثوابشو هدیه میکنیم به ساحت امام زمان عجلالله تعالی فرجه. سر سفره عقدمون دوتا قرآن بذار یکی برای من یکی برای تو. از تربت کربلا که تازه آوردی بذار سر سفره لازم میشه.
پاییز بدون هیچ درنگی گفت
+چشم آقا داماد. و اما سفارشهای من: لطفاً کت شلوار مشکی با بلوز سفید بپوش، یه گل قرمز هم بذار تو جیب کتت و تا میتونی به لباست عطر بزن. دلم میخواد وقتی وارد اتاق میشی بوی عطرت زودتر از خودت به من برسه.
اون شب یکم دیر خوابیدم
تموم فکر و ذهنم فرداشب شده بود. و خدا خدا میکردم اتفاقی نیافته. صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودم زود از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه به همراه ناصر آرایشگاه رفتم. و بعد از اون دوش گرفتم تا یکم سرحال بیام.
ساعتها پشت سرهم میگذشت
و من یه حال عجیبی داشتم. یه حال وصف نشدنی. اون شب همه دوستام اومده بودند. به جز نیما که پیام تبریکشو فرستاده بود.
قبل از رفتن نگاهی به خونهی پدری انداختم، به قاب عکساش، به اتاق کوچیکم، به خاطراتی که تو این خونه داشتم.
زیرلب گفتم
_خداحافظ خانهی پدری
بعد از شش هفت ماه انتظار بالاخره خودمو کنار پاییز دیدم
_چقدر شبیه فرشتهها شدی خانمی
پاییز لبخندی زد و گفت
+تو هم خوشتیپ شدی اسماعیل
چه حس قشنگیه اونی که دوسش داری به اسم کوچیک صدات کنه. عاقد شروع کرد به خطبه خواندن. صدای عاقد اون لحظه برای من بهترین صدا بود که میتونستم بشنوم. پاییز همون طور مشغول خواندن قرآن بود. و من هر از گاهی نگاهم رو به سمتش سوق میدادم و ته دلم خدا رو بابت همه چی شکر میکردم.
عاقد خوند و خوند
و پاییز همچنان سکوت میکرد و سکوت.
و این بین من بودم که تو دلم حرارت عشق پاییز شعله میکشید.
بالاخره پاییز با توکل بر خدا
و اجازه پدر مادرش و کل فک و فامیلش بله رو گفت.
با بله گفتن پاییز عاقد خطاب به من گفت
+جناب آقای اسماعیل صادقی فرزند ابراهیم آیا بنده......
حاج آقا مشغول خواندن خطبه بود که صدای اساماس گوشیم بلند شد. نگاهی به گوشیم انداختم. یه شماره ناشناس بود.
+خوشبخت بشی با عشقت بیمعرفت
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۵۶ (قسمت اخر) من و
ادامه ۵۶
نگاهی به پاییز انداختم
و نگاهی به صفحه موبایلم. گیج شده بودم. این شماره مال کی میتونه باشه. از عاقد فقط صداش بود که تو گوشم وز وز میکرد. ناخواسته برگشتم به زمان ماضی. همه اتفاقات مثل تصویر رو پرده سینما از ذهنم عبور کرد. اما من باید همین جا همه چی چال میکردم.
صدای مامان که میگفت
+اسماعیل، اسماعیل پسرم
من و به خودم رسوند
_.....ج ج جانم مامان
+حاج آقا با شما کار دارند پسرم
نگاهی به پاییز انداختم
پاییز داشت نگام میکرد
+چیزی شده اسماعیل؟؟
_نه عزیزم چیزی نیست
لبخندی زدم و به حاجآقا گفتم
_بیزحمت یه بار دیگه خطبه رو بخونید
+جناب آقای اسماعیل صادقی آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم دوشیزهی محترمهی مکرمهی منوره سرکار خانم پاییز صفوی با مهریهای که از قبل تعیین شده، دربیاورم
تو دلم برای همهی اونایی که التماس دعا گفته بودند. دعا کردم قرآن و بستم و نگاهی به پاییز انداختم و گفتم
_با اجازهی امام زمان عجل الله .... بله
پایان
محمدمهدی که جذب صحبتام شده بود به پشتی صندلی تکیه داد و گفت
+چه سرگذشت جالبی داشتی اسماعیل
نگاهی به ساعتم انداختم تقریباً سه ساعت حرف زده بودم. به محمدمهدی گفتم
_حسابی خستت کردم
+نه عزیزم چه حرفیه خیلی هم خوش گذشت.
صدای اذان مغرب و عشاء بلند شد و من و محمدمهدی برای اقامهی نماز به حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها رفتیم.
••سرگذشت افراد موجود در داستان••
دخترعمه چند سال بعد از ازدواج من به خونه بخت رفت و حمل اول سه قلو آورد.
مصطفی دو سال بعد از من ازدواج کرد و الان دوتا پسر داره.
مهرداد و علیرضا رضوانی به طور اتفاقی تو یه شب به خونه بخت رفتند. عروسی مهرداد با عقد علیرضا یه شب بود که من به دلایلی نتونستم تو مراسم هیچ کدوم شرکت کنم. اما مهرداد یه دختر داره و علیرضا دو پسر
سعید بعد از اینکه از ماندانا(خواهرزادم) جواب رد شنید به ترکیه رفت و دیگه هم خبری ازش نشد.
نیما بعد از اینکه نتونست خانوادهشو نسبت به ازدواج با معشوقش متقاعد کنه خودکشی کرد. و متاسفانه به زندگی قشنگش پایان داد. وقتی خبر خودکشی نیما رو شنیدم سر کلاس درس بودم بیاختیار سرمو گذاشتم رو میز و زدم زیر گریه. نیمای مهربون بخاطر خودخواهی های پدر مادرش به زندگیش خاتمه داد.
ناصر هیچوقت عاشق نشد. چون میگفت عشق فقط تو داستانا پیدا میشه تا اینکه بالاخره با یه دختر از دیار کرمان قرار ازدواج گذاشت و انشاءالله سوم همین مرداد عروسیشونه.
یاعلی ۹۷/۴/۱۱
🦋پایان🦋
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی دست پیرزن را گرفتم و میک
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_ویک
به ابوالفضل التماس میکردم😭😭🤲🤲 دیگر به این خانه نیاید..که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن🌷😭 بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد..
و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنه تر شوند.😰😱😭😭😭
گوشی را مقابلم گرفت..
و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید... 😖😭😖😭😣
از شدت درد ضجه زدم...😰😩😭
و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش😡😤😡😤😤😤😡😡 را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجه ام جان میدهد...
گوشی📱 را روی زمین پرت کرد...
و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله هایم را نشنود.😭😭
نمیدانستم باز صورتم را شناختند...
یا همین صدای مصطفی برای #مدرک جرم مان کافی بود..
که بی امان سرم عربده میکشید👿🗣 و بین هر عربده با لگد😣 یا دسته اسلحه😖 به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید....
دندانهایم را روی هم فشار میدادم،.. لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله ام از گلو بالا نیاید..و عشقم بیش از این عذاب نکشد،... 😖❤️
ولی #لگدآخر...
را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت،.. 😖😭😩از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله ام در همان سینه شکست...
با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم...
و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد...
پیرزن دیگر ناله ای هم برایش نمانده بود
که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد...😭✨
کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم..
که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد...
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را...😖😭😭😭😭😖😖😣😣😣
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_ویک به ابوالفضل التماس
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_ودو
خدا را به همه ائمه(ع) قسم میدادم..
پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.😖😖😖🤲🤲🤲🤲😭😭😭😭😭😭
از فشار انگشتان درشتش...
دستم بی حس شده بود، دعا میکردم زودتر خالصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند... تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد...😭😭😭🤲🤲🤲
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند..
و نمیدانستم برای #زجرکش_کردن زنان زینبیه وحشی گری را به #نهایت رسانده اند....😨😨😭😭😭
که از راه پله باریک خانه...
ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند... مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد😱😣 و همچنان او را میکشیدند که باصورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد...😥😰😭
و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود..
که نفسی هم نمیزد...
ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود،..
هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم
مانده بود..و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازه ام چه زجری میکشد...
که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم😭❤️ از گوشه چشمم چکید.
به #بام_خانه رسیده بودیم..
و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است...😰😰😱😱
دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت..
و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه های اطراف شنیده میشد...
چشمم روی آشوب کوچه های اطراف میچرخید و میدیدم💚حرم حضرت زینب (س)💚بین دود و آتش گرفتار شده...
که فریاد حیوان تکفیری👿🗣 گوشم را کر کرد...
مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید..
و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند.. 😰😰😰😰😰😰😭😭😭😭😭
و میشنیدم او به جای #جواب، #اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد...
میدانستم نباید لب از لب باز کنم..
تا نفهمند ایرانی ام و تنها با ضجه هایم التماس میکردم او را..😩😖🤲🤲😭😭😭
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ii
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_ودو خدا را به همه ائمه(
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدو_سی_وسه
التماس میکردم او را رها کنند...
مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم 😩😭😵😰😭که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم....
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود...
و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه های مادر مصطفی را گرفتند...
و از لبه بام پرتش کردند..😱😱😱😱
که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت...
و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم
_یـــــــــــا زیــــــــــــنب!💚✨😱😱😭😭😭😭😭✨✨🤲🤲🤲😭😭😭😵😵😵😵😵😵😵😰😰😭😭😭
با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم،..
به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم.. چند نفری طوری از پشت شانه ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد...😣😖😰😭
با همین یک کلمه...
#ایرانی🇮🇷 و #شیعه✨ بودنم را با هم فهمیده بودند...
و نمیدانستند با این #غنیمت_قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند...
بین پاها و پوتین هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب(س) را با ناله صدا میزدم،..
دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند..
و آنها تازه 🔥طعمه ابوجعده🔥را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید
_ابوجعده چقدر براش میده؟👿😈
و دیگری اعتراض کرد
_برا چی بدیمش دست ابوجعده؟میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟😈😏
و او برای تحویل من به ابوجعده...
کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت
_بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش میدونه با اون ۴٨ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!😈😈😈😈
سپس به سمت صورتم خم شد،..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدو_سی_وسه التماس میکردم او را
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وچهار
سپس به سمت صورتم خم شد،..
چانه ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید...😣😖😰😭
که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد
_فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!👿😏😈
از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید..
و تنها #حضورحرم حضرت زینب(س) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت این همه #نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم..
که در حلقه تنگ محاصره شان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم...
ایکاش به مبادله ام راضی شده بودند😣 و هوس تحویلم به ابوجعده بی تاب شان کرده بود...
که همان لحظه با کسی تماس گرفتند..📲و مژده به دام افتادنم را دادند...
احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد..
که رگبار گلوله لحظه ای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده بود..
که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند
_ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!😈😏👿
صدایش را نمیشنیدم..
اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم #نرخ تعیین میکند...😱😰😭
و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند...
پیکرم را در زمین فشار میدادم..
بلکه این سنگ ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه ام را با تمام قدرت کشید و تن بی توانم را با یک تکان از جا کَند...😭😭😖😖😖😖
با فشار دستش شانه ام را هل میداد تا جلو بیفتم،..
میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند..که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود...
پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم...😖😖😖😖
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وچهار سپس به سمت صورتم خ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وپنج
با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم...
احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر #ذکری جز نام #حضرت_زینب(س) به لب هایم نمیآمد😖🤲😭
که حضرت را با #نفسهایم صدا میزدم
و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است...
دلم میخواست خودم از جا بلند شوم.. و #امانم_نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند...
شانه ام را وحشیانه فشار میدادند..
تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم.. 😖😭🤲
و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت..
که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند...
مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند..
و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد...👿😡😈
کریه تر از آن شب نگاهم میکرد👁👹 و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده
بود...
تماسش را قطع کرد..
و انگار برای جویدن حنجره ام آماده میشد..
که دندانهایش را به هم میسایید و با نعره ای سرم خراب شد
_پس از وهابیهای افغانستانی؟!😈😡😏👿
جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود..😰😖😭
و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت
_یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!👿😡😡😈
و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود..
که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم..
و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش
جانم را گرفت
_آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!😈😡😏😈👿
قلبم از وحشت...😰😰😰😭😭😭😭
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وپنج با تمام قامتم روی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وشش
قلبم از وحشت به خودش می پیچید..
و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم..
که شلیک گلوله😭😣😖😭😭😰 پرده گوشم را پاره کرد..
و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت...🔥
از شدت وحشت..
رمقی به قدم هایم نمانده.. و با همان ضربی که به کتفم خورده بود،..
از پله آخر روی زمین افتادم...😣😭😣
حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد..و انگار عده ای میدویدند..
که کسی روی کمرم #خیمه زد..و زیر پیکرش #پنهانم کرد...
رگبار گلوله خانه را پُر کرده..
و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را #بپوشاند،..😭🕊
تکان های قفسه سینه اش را روی شانه ام حس میکردم..
و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند
_یا حسین!🕊✨
که دلم از سوز #صدای_مظلومش😭😭 آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد.. پیراهنم از پشت خیس و داغ شده.. و دیگر ناله ای هم نمیزد که فقط خس خس نفس هایش را پشت گوشم میشنیدم...
بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه، چیزی نمیفهمیدم...
که گلوله باران تمام شد...😣😭😭😭😣
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود،..
چیزی نمیدیدم..
و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند..
که زمزمه مصطفی🌸 در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد...
گردنم از شدت درد..
به سختی تکان میخورد، به زحمت سرم را چرخاندم..
و #پیکرپاره_پاره اش دلم را زیر و رو کرد.😭😭😭
🕊ابوالفضل✨🕊 روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود،..
از تمام بدنش خون میچکید..
و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
تازه میفهمیدم #پیکربرادرم😱😭🕊 #سپر من بوده...
که پیراهن سپیدم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وشش قلبم از وحشت به خود
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وهفت
پیراهن سپیدم همه از #خونش رنگ گل شده بود،..😭😭😭
کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین #نوری✨👣 که به نگاهش مانده بود، دنبال #من میگشت...😭😭😭
اسلحه مصطفی کنارش مانده..
و نفسش هنوز برای #ناموسش می تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم...😭😭
گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پُر از خون شده بود...
ابوالفضل از آتش این همه زخم در آغوشش پَرپَر میزند..
و او تنها با قطرات اشک، گونه های روشن و خونی اش را میبوسید...😭🌸
دیگر خونی به رگ های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت🕊سنگین میشد..
و دوباره پلک هایش را می گشود تا صورتم را ببیند..
و با همان چشم ها مثل همیشه به رویم میخندید...😊🕊
#اعجازنجاتم مستش کرده بود..
که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،..😍😊
صورتش به #سپیدی_ماه میزد و لب های خشکش برای حرفی میلرزید..
و آخر #نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست🥀🕊 و سرش روی شانه رها شد...🕊👣✨
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود..😱😭
که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم😭😫 فقط یکبار دیگر نگاهم کند...
شانه های مصطفی از گریه میلرزید😭 و داغ دل من با گریه خنک نمیشد..😭
که با هر دو دستم..
پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم.. و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لب هایم روی صورتش ماند.. و نفسم از گریه رفت...😭😭😫😫😭😫😭😭
مصطفی تقلّا میکرد..
دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم...🕊😭😭😭
که هر چه..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛