رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷 🌸قسمت #شش به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم: _دستمو ول کن!
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷
🌸قسمت #هفت
نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت
_هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری دروغ میگی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها رأیمون رو دزدیدید!!!
سفیدی چشمان کشیدهاش ازعصبانیت سرخ شد و من احساس میکردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم
_شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!
از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، میدیدم قلب نگاهش میلرزد و درست در لحظهای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که
دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران موسوی و کروبی بودند، در انتهای راهرو و درمحوطه باز بین کلاسها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و میچرخند.
می چرخیدند، دستانشان را بالای سرشان به هم میزدند،
و سرود "یار دبستانی" را با صدای بلند میخواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها دراعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
میدانستم حق دارند و دلم میخواست وارد حلقه اعتراضشان شوم،
اما این چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به «مَهدی» نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم
که برای احقاق حقشان قیام کرده و اصلا نمیدیدم مَهدی چطور مات
فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمیشناخت.
قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلا انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینهاش به سختی برمیآمد، صدایم کرد
_دیگه نمیشناسمت فرشته...
هنوز نگاهم میکرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
نگاهش بهقدری سنگین بود،
که
احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمیخواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من،
دانشجویانی که برای مبارزه به پا خواسته بودند،
عشقی که رهایم کرد ،
و دلی که در سینهام بیصدا جان داد
اصلا اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ راستی مَهدی کجا میرفت؟ بیاختیار چند قدمی دنبالش رفتم،
به سمت دفتر بسیج دانشکده میرفت،
یعنی برای خبرچینی میرفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرفهایش را سرش خالی کنم هم انتقام عشقم را
بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم! دفتر بسیج چند متری با حلقه دانشجویان
فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم.
بیتوجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم
_چیه؟ اومدی گرای بچهها رو بدی؟
به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد
_اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با چادر نرو!
نمیدانم چرا، اما در انتهای نهیبش، عشقی را میدیدم که.....
🌸🍃ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷 🌸قسمت #هفت نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷
🌸قسمت #هشت
در انتهای نهیبش عشقی را میدیدم،
که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچهها هرلحظه نزدیکتر میشد و به گمانم به سمت دفتر بسیج میآمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و میخواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد
_اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!
و من تشنه عشقش، تنها نگاهش میکردم! چقدر دلم برای این دلواپسیهایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد
_بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!
و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من
مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم میخواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم
_اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط حقشون رو میخوان!
از بالای سرم با نگاهش در را میپائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که
در بانگ بچهها گم میشد، پاسخ داد
_حالا میبینی که چجوری حقشون رو میگیرن!
سپس از کنارم رد شد و در حالیکه به سمت در میرفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد
_تو نمیفهمی که اینا همش بهانهاس تا کشور رو صحنه جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش میکشن..
و هنوز حرفش تمام نشده،
شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشههای آزمایشگاههای کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت،
دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در میکشید، با حالتی مضطرب هشدار داد
_از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاسها!
مثل کودکی
دنبالش کشیده میشدم،
تا مرا به یکی از کلاسهای خالی برساند و میدیدم همین دوستانم با پایههای صندلی، همه شیشههای آزمایشگاهها و تابلوهای
اعلانات را میشکنند و پیش میآیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و بااضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد
_تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!
و خودش به سرعت رفت.
گوشه کلاس روی یکی از صندلیها خزیدم، اما صدای شکستن شیشهها و هیاهوی بچهها که هر شعاری را فریاد میزدند، بند به بند بدنم را میلرزاند.
باورم نمیشد اینجا دانشگاه است ،
و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاسهای درس
کنار یکدیگر مینشستیم. قرار ما بر اعتراض بود، نه این شکل از اغتشاشات!
اصلا شیشههای دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای تقلب بودند؟
چرا داشتند همه چیز را خراب میکردند؟
هم دانشگاه و هم مسیر مبارزه را؟...
گیج آشوبی که دوستانم آتشبیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه میکردم
و دیگر فکرم به جایی نمیرسید ،
و باز از همه سختتر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظهای از برابر چشمانم نمیرفت.
آنها مدام شیشه میشکستند ،
و من خردههای احساسم را از کف دلم جمع میکردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور میزد که قدمی تا پشت در کلاس میآمدم و باز از ترس، برمیگشتم و سر جایم مینشستم .
تا حدود یک ساعت.....
🌸🍃ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷 🌸قسمت #هشت در انتهای نهیبش عشقی را میدیدم، که همچنان نگرا
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷
🌸قسمت #نه
تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. اما نه، شعار "مرگ بر دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش میرسید.
از پشت پنجره پیدا بود ،
جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه میروند که
دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم. از آنچه میدیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خردههای شیشه و نشریههای پاره، پُر شده و یک
شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. صندلیهایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشههای دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی قدمهایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم. از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانههایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بیتابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان میداد.
تمام دفتر بههمریخته، صندلیها هر یک به گوشهای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریهها
سرنگون شده بود.
نمیدانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و رد خون را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکهای از خون تا روی
پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم.
تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود،
که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار میخواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحتهایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانیاش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم میکرد.
هنوز از تب و تاب درگیری با بچهها،
نفس نفس میزد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت...
****
آن نفس نفس زدنها،
آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفسهایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا میآمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد.
انگار من هم جانی به تنم نمانده بود ،
که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش میکردم. چهرهاش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظههای حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری میدرخشید که دلم نمیآمد لحظهای از تماشایش دست بردارم.
ده سال پیش بر سر #بازی_کثیفی که عده از سیاسیون کشورم با #عروسک_گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را
کشتند.
در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس میگرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند،
من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را میخوردم که از دستم رفت.
مثل دیگران تقلایی نمیکردم چون...
🌸🍃ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷 🌸قسمت #نه تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. اما نه،
🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷
🌸قسمت #ده (آخر)
مثل دیگران تقلایی نمیکردم ,
چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری
با قمه او را زده بودند که میدانستم این نفسهای آخرش خواهد بود و همین هم شد.
زیرلب زمزمهای کرد که نفهمیدم ،
و مثل گلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد.
اینبار هم او را #غریب گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده،
مثل همه بسیجیها و بچهمذهبیهایی که ده سال پیش در جریانات اغتشاشات۸۸ ، غریبانه و مظلومانه شهید شدند.
آن سال من وقتی به خود آمدم ،
و فهمیدم بازی خوردهام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود.
من باز هم دیر فهمیدم،
باز هم دیر رسیدم ،
و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت.🕊
* * *
حالا بیش از سه ماه از آن شب میگذرد،
و انتخابات دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوبهای خرداد ۸۸ و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی آبان ۸۸ ، نمیدانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاکشان، نقش نحس و نجس #خائنین را از دامن کشور پاک کنند،
اما حداقل میدانم ،
که تنها چهل روز از شهادت مردی گذشته که عشق این ملت بود.
فاصله شهادت مظلومانه مَهدی پیش چشمانم تا داغ رفتن #حاج_قاسم، دو ماه هم نشد و همین مُهر داغهایی که پی در پی بر پیشانی قلبم نشسته برایم بس است تا دیگر بازی نخورم.
جمهوریت"
بگذار بگویند انتخابات تشریفات است، بگذار مدام با واژههای "
"اسلامیت" بازی کنند ....
و به خیالشان مردم را در برابر حاکمیت قرار
دهند؛ انگار پس از شهادت سردار، به راستی بیشه را خالی ز شیران دیدهاند
که دوباره هوایی فتنه شدهاند!
امروز وقتی میبینم سرلیست انتخاباتیشان
یعنی «مجید انصاری» همانی است که سال 88 صحنه گردان اغتشاشات بود،
وقتی میبینم هنوز از تَکرار خاتمی خط میگیرند که آن روزها و هنوز ارباب فتنه است، وقتی میبینم همچنان لقلقه زبان رئیس جمهور منتخبشان سلام بر خاتمی، #حمله به شورای نگهبان و سیستم انتخابات کشور و
مخالفت صریح با نص #رهبری است،
چرا باور نکنم که دوباره آتش بیار
معرکهای دیگر شدهاند و اگر کار به دست اینها باشد، باز هم باید مَهدیهای زیادی را به پای فتنههایشان فدا کنیم تا ایران باقی بماند؟
هنوز دلم از درد دوری مَهدی در همه این سالها میسوزد!
هنوز از آن شبی که در پهلویم غریبانه جان داد، آتشی به جانم افتاده که آرامش ندارد!
به خدا
همچنان از داغ فراق حاج قاسم پَرپَر میزنم
و از آن روزی که پس از
شهادت سردار، #ظریف باز هم حرف از #مذاکره با آمریکا زد، پیر شدم!
پس به خدا دیگر به این جماعت رأی نخواهم داد،
انگشت من نه از جوهر که از #خون_شهیدانم سرخ است و این انگشت را جز به نام نمایندگانی که پاسدار پایداری ایران باشند، بر برگه رأی نخواهم زد.....
"پایان"
🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل این صورت شکسته را در ای
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_ویک
پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست....😥
نگاهش دریای نگرانی بود،..😥😥
نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده
بود که خودم پیش قدم شدم
_من #نمیترسم مصطفی!😊✨
از اینکه حرف دلش را خواندم..
لبخندی غمگین☺️😢 لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود..
که نفسش گرفت
_اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟😥❤️
از هول #اسارت دیروزم..
دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد..
و صدای شکستن دلش بلند شد
_تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!😠😥❤️
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد میکرد،..😣
هنوز وحشت😥 شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده..
ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش #بردارم..❤️✌️
که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم..
_یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (س)؟ 😊اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب(س)!😊✨🕌
محو تماشای چشمانم ساکت شده بود،.. از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود..
که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب(س) را شاهد عشقم گرفتم
_اگه قراره بلایی سر #حرم و این #مردم بیاد، #جون_من دیگه چه ارزشی داره؟😊☝️
و نفهمیدم با همین حرفم...
با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد😢 و عطر عشقش در نگاهم پیچید❤️✨
_این #حرم و جون این #مردم و جون #تو همه برام عزیزه!😢برا همین مطمئن باش #تامن_زنده_باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!😢😠🕌❤️
در روشنای طلوع آفتاب...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل_ویک پس از نماز صبح بدو
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_ودو
در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید..🏙🕌
و با همین دستان خالی..
عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم #دل_کَند و بلند شد،..
پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد..
و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب(س) بود که رو به حرم ایستاد.😢✋
لبهایش آهسته تکان میخورد..
و به گمانم با همین نجوای عاشقانه✨💚 عشقش را به حضرت زینب(س) میسپرد...
که تنها یک لحظه به سمتم چرخید..
و میترسید چشمانم پابندش
کند که از نگاهم #گذشت..
و به سمت در حرم به راه افتاد...
در برابر نگاهم میرفت..
و دامن عشقش به پای صبوری ام میپیچید که از جا بلند شدم...
لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم..😞😓
که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (س) شدم...😢🤲💚
میدانستم رفتن امام حسین(س) را به
چشم دیده.. و با هق هق گریه به همان لحظه قسمش میدادم.. 😭🤲💚🕌
این #حرم و #مردم و #مصطفی را نجات دهد..🌟🕌❤️💚😭🕊🌸
که پشت حرم همهمه شد...😧👤👥👤👥👥👥😧😧😧😧😧😧
مردم👥👥👥👥 مقابل در جمع شده بودند،..
رزمندگان🌟🌟🌟🌟 میخواستند در را باز کنند..
و باور نمیکردم😧 تسلیم تکفیری ها شده باشند.. که طنین ✨"لبیک یا زینب"✨✊در صحن حرم پیچید...
دو ماشین نظامی💫 و عده ای مدافع #تازه_نفس وارد حرم شده بودند..
و باورم نمیشد..😢😍
حلقه محاصره شکسته شده باشد..
که دیدم مصطفی به سمتم میدود.😧🏃♂
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید..😍😊
و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس نفس افتاد
_زینب حاج قاسم اومده!😍😇😁💪💪💪💪😍😍😍
یک لحظه فقط نگاهش کردم،..
تازه فهمیدم ☺️سردار سلیمانی😍 را میگوید..
و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود...☺️😍
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل_ودو در روشنای طلوع آفتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_وسه
از این همه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید..
_تمام منطقه تو محاصره اس!😍💪نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن!✌️✌️ با ١۴ نفر😊 و کلی تجهیزات😍💪 اومدن کمک!
بی اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم😢..
و به خدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد😊🕊
و انگار به عشق سربازی حاج قاسم✨💪 با همان بدن پاره پاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد
_ببین! خودش کلاش دست گرفته!😍💪✌️
سردار سلیمانی را ندیده بودم..😊
و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه ای پوشانده بود...
پوشیده در بلوز و شلواری سورمه ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله رامیداد...
از طنین صدایش پیدا بود..😊😍
تمام هستی اش برای #دفاع از حرم حضرت زینب (س) به تپش افتاده..
که در همان چند لحظه..
همه را دوباره #تجهیز و #آماده_نبرد کرد...
ما چند زن گوشه حرم..
دست به دامن حضرت زینب(س) و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود...💪💚🕌
که تنها چند ساعت بعد...
محاصره حرم شکست، معبری در کوچه های زینبیه باز شد☺️
و همین معبر،...
مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال های بعد بود..
تا چهار سال بعد که داریا #آزادشد...💪✌️
در تمام این چهارسال..
با همه انفجارهای انتحاری💣 و حملات بی امان تکفیری ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم..😍☺️
و #بهترین_برکت_زندگیمان،..
فاطمه👧🏻 و زهرا👶🏻 بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند...
حالا دل کندن از حرم حضرت زینب(س) سخت شده بود..
و بیتاب حرم حضرت سکینه(س) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری ها بود..
و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل_وسه از این همه شجاعت ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_وچهار
دلمان را زیر و رو کرده بود...
#محافظت_ازحرم حضرت سکینه(س) در داریا با حزبالله لبنان😍✨ بود..
و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزبالله به زیارت برویم...☺️✨💚💞😍
فاطمه در آغوش من👧🏻 و زهرا روی پای مصطفی👶🏻 نشسته بود..
و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه(س) میلرزد..✨💚
تا لحظه ای که وارد داریا شدیم...
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده😢 و از حرم حضرت سکینه(س) فقط دو گلدسته شکسته😥😢 که تمام حرم را به خمپاره بسته.. و همه دیوارها روی هم ریخته بود...
با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده اند.. 😢😥
و مصطفی دیگر نمیخواست..
آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد
_میشه برگردیم؟😢😠
و او از داخل حرم باخبر بود..
که با متانت خندید😊😁 و رندانه پاسخ داد
_حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟😊🕌
دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود،طاقتش را تمام کرده..و دیگر نفسی برایش نمانده بود..
که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست
_نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر آوردن!😢😠✋
و جوان لبنانی😊 #معجزه این #حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین(ع) را به ضمانت گرفت
_جوونای #شیعه و #سنی #تاآخرین نفس از این حرم #دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی(ع) #خودش از حرم دخترش دفاع کرد!😊✨✌️
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد.. که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد..
تا #دست_حیدری امیرالمؤمنین(ع)💪را به چشم خود ببینیم...
بر اثر اصابت خمپاره ای،...
گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود،..😧😧😧
طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده.. 😍😧و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه(ع) نرسیده بود...
مصطفی شب های زیادی از این حرم دفاع کرده..
و عشقش را هم #مدیون حضرت سکینه (س) میدانست...
که همان پای گنبد نشست..
و با بغضی که گلوگیرش شده بود،😍😢 رو به من زمزمه کرد
_میای تا #بازسازی_کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟😍😢
دست هر دو دخترم در دستم بود،..
دلم از عشق حضرت زینب (س) و حضرت سکینه (س) میتپید.. 💚✨🕌🕌✨
و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود..
که عاشقانه شهادت دادم
_اینجا میمونیم😍 و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این #حرم رو #دوباره_میسازیم ان شاالله!😍💞💚✨🕌😢
"پایان"
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛