رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴۵ و ۴۶ سمیه: _اخه که چی؟؟حرفت رابزن ,طاعون که ندا
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۴۷ و ۴۸
داخل اشپزخانه شدم,مامان وبابا هنوز راجب من صحبت میکردند و با ورود من حرفشان را خوردند,...ارام به بابا سلام کردم و بابا هم انگار یه جور شرم داشت که تو صورتم نگاه کنه,زیر زبونی جوابم را داد واز جاش پاشد وبه سمت هال رفت....سفره و غذا را داخل یه سینی گذاشتم به طرف اتاقم حرکت کردم ,به محض ورود به اتاقم, سمیه که گوشیم دستش بود,انگار که دستش را سر دزدی گرفته باشم ,به طور مشکوکی صفحه گوشی را خاموش کرد و گذاشتش رو میز,عسلی کنار تخت....
یه نگاه استفهام امیز,بهش کردم وگفتم:
_چی شده ورپریده,همچی دستپاچه ای؟؟بیا غذات بخور که از گشنگی تلف نشی....
سمیه خنده ریزی کرد وگفت:
_من؟!دستپاچه؟!عمرا ....ای که گفتی... روده بزرگه روده کوچکه را خورد
وبا مزه پرانیهای,سمیه ,نهار را خوردیم وکمی از حال خودم بیرون امدم...دمدمهای,غروب سمیه گفت :
_بیا باهم بریم مسجد ,منم از اون ور میرم خونه مان,خیلی هم دیر شده...
من که ازاین پیشنهادش هم قلبم به تلپ تولپ افتاده بود وهم یه جورایی شرمم میشد وهم نمیدونستم عکس العمل بابا و مامان چیه با من من گفتم:
_ن...ن...نمیدونم والا,..برو از,مامانم بپرس ببین چی میگه...
سمیه فیالفور رفت وبعد از,چند دقیقه برگشت از اخمهاس درهمش فهمیدم که تیرش به سنگ خورده وگفت:
_مامان بیچارت حرفی نداشت اما مثل,اینکه بابات قدغن کرده.....
هوفی کردم ونفسم را بیرون دادم.... میدونستم این جور میشه کاش خودمون را سبک نکرده بودیم....سمیه خداحافظی کرد ورفت...در که بسته شد ,خودم را روی تخت ولوو کردم,گوشی رابرداشتم ونتش را وصل کردم.....وای وای این چی بود؟؟خدای من این چی بود دیگه...یه پیام ...یه پیام از یوزارسیف... اما اما یوزارسیف که اصلا شماره من را نداشت,یعنی چه؟؟
درحالیکه دستام میلرزید صفحه یوزارسیف را باز کردم...وای سمیه کار خودش را کرده بود...پرده از عشق اتشین من به یوزارسیف برداشته بود و تاکید کرده بود باید صبر پیشه کند و با ناملایمات و مخالفتها کنار بیاید و برخی اوقات با منطق واستدلال پیش برود و حرف حقش رابزند تا خدا خودش راهی را برایمان باز کند,البته داخل پیام تاکید کرده بود که پیام از,طرف دوست زری, و پنهان از او نوشته شده و زری خانم هم روحش خبردار نیست از این پیام......,خیلی خیلی عصبانی شدم ,اخه اگر من هم بودم ,باورم نمیشد یه دوست اینقدر اعتماد به نفس داشته باشه که گوشی دوستش را برداره و پنهان پیام بده...یوزارسیف درجواب سمیه فقط وفقط نوشته بود(ممنون) که خوشبختانه یا متاسفانه ,فرصت اینکه جواب یوزارسیف را ببیند, نداشته...وحتی پیام ارسالی, خودش را پاک نکرده بود تا من بفهمم چه دسته گلی به اب داده است.
خدای من باید کاری,میکردم...باید باورش, بشه کار من نبوده...
همینطور که دستهام میلرزید ,تایپ کردم..
_سلام اقای سبحانی عزیز,به خدا پیام کار من نبود, کار دوستم بود واز یک لحظه غفلت من سوءاستفاده کرده وهرچی که میدونسته ونمیدونسته را با تخیلات خودش آمیخته وبرای شما ارسال کرده ,فقط دوست دارم از صمیم قلب باورکنید ,این پیام کار من نبوده...
پیام را ارسال کردم,...یوزارسیف ,انلاین نبود, روی تخت دراز کشیدم وگوشی را گذاشتم روی سینه ام و غرق عالم خیال شدم,به تمام چیزهایی که اتفاق افتاده بود فکر کردم و در اخر از سخن بابام که مثلا میخواسته اب پاکی را بریزد روی دست یوزارسیف وجوابی که شنیده ,لبخند رو لبم امد...
ارام از تخت بلند شدم ,کتاب دیوان حافظ را که گاهی میخواندم وغرق لذت میشدم برداشتم وبعداز مدتها به دودستم گرفتم وبه نیت تفال سرم را روی کتاب گذاشتم وحافظ را به جان شاخ نباتش قسم دادم و از او خواستم تا دلم را آرام کند وخبری از,غیب به من دهد...کتاب راگشودم...چشمم که به بیت اول دست راست افتاد خنده ای پر رنگ روی لبم نشست وگفتم:
_ای حافظ شیرازی خوب بلدی با دل ما بازی کنی:
یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور...
همینجور که غرق لذت شیرین معنای فال حافظ بودم صدای پیام گوشی ام نشان از امدن جوابی از,جانب,شاید یوزارسیف داشت...
صفحه را روشن کردم....درست حدس زدم... خودش بود...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴۷ و ۴۸ داخل اشپزخانه شدم,مامان وبابا هنوز راجب من
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۴۹ و ۵۰
پیام را باز کردم ,خط به خطش را با نگاهم خواندم:
_سلام بانو...نگران نباشید, با آن برخورد داخل مسجد و قصهی آن پارچه و شفای صاحبش, مطمئنمهرکاری از دوست بزرگوارتان برمیاید...واما بعد...بنده برای تکمیل دین وایمانم که به گفته ی معصومین همانا ازدواج با دختری مومنه ومحجبه است,(یاعلی ع) گفتم و با توسل به عمه جانمان زینب س همه چیز را به آن بزرگوار سپردم, باشد که بهترین خیرات را نصیب ما کنند..غم به خود راه ندهید وتوکل برخدا نمایید...ارادتمند شما....یوسف سبحانی...
چه زیبا وچه روان نوشته بود,...آرامش در حرف به حرف کلامش موج میزد,با خواندن همین کلام ,ارامشی وجودم را گرفت ,از جا بلند شدم ,روز عید است,نباید اجازه دهم خانه به خاطر من در سکوت قرار گیرد...
وارد هال شدم درحالیکه کتاب زیست را به دستم گرفته بودم,دوباره سلام کردم وکنار بابا که داشت تلویزیون نگاه میکرد نشستم....
بابا جوابی داد ولبخندی زد وگفت:
_افرین دخترم به درست بچسپ که بهترین کار درس خواندن است
و مادر که حالا متوجه ماشده بود ,باشور و شوقی زیاد سینی چای را اماده میکرد تا برایمان بیاورد ومثل همیشه ,دور هم گل بگوییم وگل بشنویم...مامان چای را روی میز گذاشت وتعارف کرد,درحالیکه خم میشدم استکان چایی برای بابا بردارم,نگاهم به گلدان روبرویم گره خورد,گلدانی پراز,گلهای رز سرخ...انگار به من لبخند میزد,انگار مرا به ایندهای پراز عشق ,عشقی که با خدا عجین شده باشدبشارت میداد....
روزها از پی هم میاید وبه سرعت میگذشت, روزهایی که در بیخبری ومملو از,سختی و دلتنگی میگذشت ,...
تمام عشقم در این چندسال اخیر شبها و روزهای جمعه بود وخواندن دعای کمیل و ندبه در جمع ارادتمندان ومسجدیان محلهمان که انهم به لطف حکم پدرم ,بعد از خواستگاری یوزارسیف,قدغن شده بود, سمیه هرشب به مسجد میرفت واز اوضاع واحوال مسجد وصدالبته پیشنمازش برایم خبر میاورد.
درست یکهفته بعداز مراسم غریبانهی خواستگاری یوزارسیف از من بود که بهرام به مسجد میرود... وبا یوزارسیف صحبت میکند,...من نمیدانم وکسی به من نگفت که چه گفته وچه شنیده اما از پچپچهای گهگاهیشان معلوم است که جواب رد داده اند... و اب پاکی را روی دست حاجی, ریخته اند... واین وسط هیچ کس نه نظر مرا پرسید ونه اصلا برایشان مهم نبود که در دل من چه میگذرد,...
مادرم که از کم حرفی من به عمق ناراحتیام پی برده,گاهی اوقات دوراز چشم من اشکی میریزد اما هیچ وقت ,هیچ حرفی از حاجی سبحانی به میان نمیاید,انگار کسی بااین نام وجود نداشته....خانه در ارامشی مطلق است ومن میترسم این ارامش, ارامشه قبل از طوفان باشد...
در این چند ماه هیچ پیامی از یوزارسیف نداشتم یا بهتر,بگویم اولین واخرین پیامش همان بود که سمیه باعثش شد,نه او پیامی داده و نه من,...روحم در تب وتاب است اما جسمم خود را به بیخیالی زده...
شام را خوردیم,فردا امتحان فیزیک داشتم, طبق روال این چند ماهه وارد اتاق شدم, کتاب را برداشتم وپشت میز,نشستم....
صفحه ی گوشی را روشن کردم تا ساعت را نگاه کنم که نگاهم به علامت دریافتپیامک افتاد...
حتما ایرانسل است چون دراین اوضاع, بهغیراز, سمیه هیچ کس به من پیامی چیزی نمیدهد....برای اطمینان صفحه را پایین کشیدم....نه اشتباه کرده بودم...خدای من باورم نمیشه...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۴۹ و ۵۰ پیام را باز کردم ,خط به خطش را با نگاهم خ
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۵۱ و ۵۲
پیامک را باز کردم :
_با سلام...به لطف خانوم حضرت زینب س بعداز مدتها انتظار راهی سفرم,از شما طلب حلالیت دارم همانطور که از پدر بزرگوارتان حلالیت طلبیدم,سلام مرا به خانواده محترم برسانید ,ان شاالله اگر رفتم وبرنگشتم که عفوفرمایید ,اما اگر برگشتم و خداوند قسمت کرد دوباره برای,عرض ارادت خدمت شما وخانواده محترم, میرسم اما اینبار تا به سر منزل مقصود نرسم از پای نمینشینم....
التماس دعا...ارادتمند شما...یوسف سبحانی...
خدای من ,چی داشت میگفت؟؟...سفر؟؟برگشتن و برنگشتن؟!!,...کم کم تمام خوشحالی ناشی از دیدن پیام یوزارسیف بر باد رفت,اخه حاجی قراره کجا بره؟؟باید.... باید میفهمیدم ..اره حتما علیرضا دوستش میفهمه,سمیه که حالا با مرضیه دوستان خیلی صمیمی شدند شاید بتونه جوابم را بده....
اره فردا باید هرجور شده بپرسم...
شب سنگین وطولانی بود,هرچه بیشتر به حرف حرف پیامک فکر میکردم,قلبم بیشتر در فشار قرار میگرفت...اشکهام خود به خود میریخت وخواب از چشام پریده بود تااینکه با صدای اذان صبح به خود امدم,با حالتی رقتانگیز به سمت دسشویی رفتم و وضو گرفتم,به نماز ایستادم,بعداز نماز به سجده رفتم وهرچه عقده کرده بودم ,عقدهگشایی نمودم ,انقدر با خدای خودم,خالق یوزارسیف درددل کردم که سبک شدم,سجاده را جمع کردم دوباره رو تخت دراز کشیدم وپلکهام سنگین شد...
با صدای پچ پچ مادرم از,خواب پریدم,بابا و مامان بالا سرم بودند,اشعه های طلایی خورشید که کل اتاق را روشن کرده بودنشان از رسیدن ظهر میداد,
با اضطراب تکانی بخود دادم وگفتم:
_س سلام,وای خواب افتادم,مدرسه ام دیر شد..
مادر,در حالیکه ارام دستش را گذاشته بود روسینه ام ,دوباره خواباندم وگفت:
_سلام عزیزم,از صبح مثل کوره اتش داری میسوزی, گذاشتم بخوابی,امروز مدرسه نمیخواد بری...
گفتم:
_اخه...اخه..امتحان..
بابا پرید وسط حرفم,بعداز مدتها لبخندی به روم زد واومد کنار تخت زانو زد یه بوسه از صورتم چید وگفت:
_الان تنها چیزی که مهمه سلامتی تو هست, استراحت کن,امتحانت هم صحبت میکنیم یه کارش میکنیم دیگه...
با خودم فکر میکردم یعنی چه؟؟مگه منو چطور شده؟؟...با بستن چشام ,بابا ومامان اتاق را ترک کردند....
کاسه ی سوپی را که مامان برام اورده بود, سر کشیدم واز جا بلند شدم,در اتاق را ارام باز کردم... وهمینطور که به سمت اشپزخانه میرفتم ,....
صدای بابام را شنیدم که به مامان میگفت:
_اره,فکر کنم امروز اعزامشان بود,بنده خدا دیروز امده بود بازار و از من حلالیت خواست, خیلی بزرگواره,بااون برخورد بد بهرام و جواب ردمان بازم امده حلالیت میطلبد, ان شاالله خدا حفظش کند و ریشهی هر چی داعشی هست از زمین بر بکند....
دیگه چیزی نمیشنیدم,یوزارسیف یوزارسیف رفته #سوریه...اره رفته به سمت #شهادت... اخه....پس من....
کاسه از دستم روی سرامیکهای هال افتاد و صد تیکه شد وهمزمان من هم نقش زمین شدم...
پدر ومادرم که از,صدای شکستن ظرف غذا به خود امده بودند ومتوجه شدند که من تمام حرفهاشون را شنیدم...
و از حال بدم فهمیدن اینکه دلم چقدر به مهر یوزارسیف گره خورده,حدس چندان مشکلی نبود...
بابا زیر بازوم راگرفت وروی مبل نشاندم و مادرم یه لیوان اب به لبم گذاشت....
اما هیچ کدام حرفی نزدند,...نه کلامی در دلداری من ونه حرفی از یوسف سفرکرده.... انگار دنیا ایستاده بود,اینجا هرچه بود بهت بود وسکوت....سکوت بود وبهت...
چند روزی حالم دست خودم نبود اما دلداریهای سمیه و راز ونیاز با پروردگارم قلبم را ارام میکرد.....
دیگر توکلم به خدا بود ومدام از حضرت زینب س ,حاجت میخواستم که مهم ترینش سلامتی یوزارسیف بود ,...
تا اینکه سه هفته از رفتن یوزارسیف گذشته بود که طوفانی سهمگین زندگی ما را در نوردید....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۱ و ۵۲ پیامک را باز کردم : _با سلام...به لطف خانو
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۵۳ و ۵۴
خسته وکوفته از مدرسه اومدم,تو کوچه ماشین بهرام پارک بود واین یعنی بهرام خونه ماست,...اصلا حوصله شان را نداشتم و درضمن بعداز قضیهی خواستگاری, کل رابطه ی ما به سلام زیرلبی من ختم میشد و جواب بیصدای بهرام,وارد هال شدم.. همانطور که چادرم را درمیاوردم به بابا و مامان و بهرام که مثل مجسمهها تو هال نشسته بودند وبه هم خیره ,سلام کردم ,اما هیچ کدامشان انگار وجود من را حس نکردند وسلام من را نشنیدند,...یاشایدم یه چیزی اتفاق افتاده که اونا اینجور بهت زده اند...
سریع لباسام را عوض کردم,برخلاف همیشه که بهرام خانه مان میامد خودم را تو اتاق حبس میکردم,اینبار میخواستم برم بیرون, میخواستم دلیل ناراحتی شان را بدانم...
صدای,حرف زدن ارامشان میامد...
که ناگهان صدای بهرام بلند شد:
_مرتیکه ی نمک به حرام,بد کردم زیر پر و بالش را گرفتم,بد کردم این اس وپاس اسمان جل را آدم کردم؟!اینم شد دستمزدم.... وای وای....حالا دستم به هیچ جا بند نیست,کل سرمایهام به باد فنا رفت کل سرمایهام میفهمین؟؟
بابا ارام تر گفت:
_تو چطور یه سند ومدرکی ازش نگرفتی؟چطور وبا چه جراتی حساب بانکی مشترک وا کردین؟اصلا این ساسان را از کجا پیدا کردی هااا؟؟
بهرام عصبانی تر داد زد:
_حالا چه فرقی میکنه؟؟الان تمام اموال من را بالا کشیده ومعلوم نیست کجاست ,اون مهمه....
مامان با صدای,ارزانش گفت:
_اتومبیل های داخل نمایشگاه چی؟اونا را که نتونسته اب کنه...
بهرام زهر خندی زد وگفت:
_کدوم اتومبیل؟؟همه مال ملت هستند,من کل پولم را گذاشتم برای وارد کردن ماشینهای خارجی وامروز فهمیدم که اصلا ماشینی درکار نبوده,ساسان مثل یک کلاهبردار حرفه ای,من,بهرام قادری را دور زد وهمچی هرچی داشتم ونداشتم را از دستم دراورد که نفهمیدم چی بود وچی شد....
ارام در اتاق رابستم,دیگه نیاز نبود برم داخل جمعشان ,چون همه چی را فهمیدم....انگار بهرام به خاک سیاه نشسته...
از,این اتفاق ناراحت بودم ,درسته بهرام در حق من بد کرد اما راضی به اینهمه اذیت شدنش نبودم,...بهرام تمام افتخارش اموال و مادیاتی که داشت بود وحالا الان ,بااین اتفاق ,بهرام یعنی هیچ...البته از,نظر خودش وگرنه بقیه ی ادمها را نه به دارایی بلکه باایمان واعتقادشان به خدا قیاس میکنند ...
یک هفته از اون اتفاق شوم گذشته بود, یک هفته ای که سرشار از سختی وتلخی بود اوضاع از انچه که فکر میکردیم خیلی خیلی بدتر بود,...
حالا که رفیق بهرام یک کلاش حرفه ای از کار درامده بود و داروندار اورا با زیرکی بالا کشیده و بهرام مانده بود با کلی بدهی از ماشینهایی که به اسم او گرفته شده بود وهرگز به دستش نرسیده بود...
برای پاس چکهای بهرام,کل خانواده دست به دست هم دادند,بهرام هرچه داشت از خانه وماشین و..همه را فروخت باز هم قسمت اعظم بدهیهایش برجا بود,...
پدرم هرچه درطی سالها پس انداز,کرده بود رو کرد و اخر کار مجبور به فروش خانه شد...
و امروز خانه ی ما هم فروخته شد...وبه ما مدت یک ماه وقت دادند تا خانه را تخلیه کنیم.
من هیچ وقت دلم در قید وبند مادیات نبود, اما با فروش خانه دلم گرفت,اخر خاطرات کودکیهایم همه در این خانه بود وبهترین قصههای شادی وحتی,غمهایم دراینجا شکل گرفته بود... اما چه میشود کرد, دنیاست دیگر,بالا وپایین دارد...
بهرام همه را امیدوارمیکند که با گیر انداختن ساسان ,کل دارایی خانواده را برمیگرداند, اما اما ..نمیدانم چه بگویم بگذریم...
امشب اولین شبی است که دراین خانهای که متعلق به ما نیست شام میخوریم,
پدرم برای اینکه حال وهوای ما راعوض کند گفت:
_بخورید غذاتون را,از فردا هم باید بریم دنبال یه خونه شیک ونقلی,یه خونه جم و جور و نوساز,ان شاالله به سر سال نکشیده, یه خونه براتون میگیرم که این خونه داخلش فقط حکم اشپزخانه را داشته باشه...
مادرم اهی,از,دل کشید وگفت:
_ان شاالله
ومن بیصدا مشغول خوردن شدم...
از,یوزارسیف خبری ندارم ,چون چند وقتی است که مسجد نمیرم واینقد هم غصه برای خوردن پیش امده که به قول مادرم,غم عاشقی فراموشم شده....بازهم توکل برخدا....
مثل این چند ماهه قبل از خوابم زیارت عاشورا را خواندم وبه تختخواب رفتم, نصفهای شب بود که از جنب وجوشی که در خانه درگرفته بود از خواب پریدم...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۳ و ۵۴ خسته وکوفته از مدرسه اومدم,تو کوچه ماشین ب
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۵۵ و ۵۶
با شتاب,از جا بلند شدم,در اتاق رابازکردم و پا درون راهرو گذاشتم,...مادرم با سر و وضعی اشفته وسط هال ایستاده بود وپدرم درحالیکه کمربندش را محکم میکرد,اماده ی بیرون رفتن میشد...
خودم را رساندم به پدرم وگفتم:
_بابا چی شده؟چرا اینموقع شب میخوایین بیرون برید؟
بابا دستی به روی شانه ام زد وگفت:_هیچی دخترم,برو بخواب,فردا مدرسه داری, ان شاالله که چیزی نیست
وبااین حرف خداحافظی کرد...
مادرم درحالیکه رنگ به رو نداشت روی مبل افتاد,سریع یه لیوان اب قند درست کردم وبه طرفش امدم,...
یه ذره به خوردش دادم وگفتم:
_مامان چی,شده؟جون به لبم کردین,بهرام طوری شده؟؟
مادر در حالیکه به نقطه ی مقابلش روی دیوار خیره شده بود وانگار دراین عالم نبود گفت:
_چرا؟؟اخر خدا به چه گناهی اینهمه عقوبت باید پس داد؟؟چرا #امتحان پشت #امتحان؟؟
با نگرانی پریدم توحرفش وگفتم:_مامان,جان زری بگو چی,شده؟
مادرم نگاهش را از,دیوار گرفت واینبار,به چشمای من خیره شد وبا دستهاش صورتم راقاب گرفت وگفت:
_خدایا غلط کردم,ناشکری کردم,خدایا شکرت بچههام سالمند,خدایا شکرت شوهرم پابرجاست و...هیچی دخترم الان نگهبان راسته ی زرگری زنگ زد,مثل اینکه نصف راسته داخل اتش داره میسوزه,هنوز معلوم نیست دزدی هم در کار هست یانه؟فعلا که حریق همه جا را گرفته,پدرت رفت تا ببینه زرگری ما هم جز اونایی که خسارت دیده بودن یا نه....خدایا شکرت...راضیم به رضایت ....خدایا سلامتی بده...
نفسم را با شدت بیرون دادم ودر ادامه ی حرفهای مادرم گفتم:
_مامان #مال_دنیا بی ارزشه,خداراشکر هم را داریم, اینه که مهمه,خدا راشکر,سالمیم اینه که اهمیت داره,اگه خدا روزی ما مال فراوان داشته باشه,بی شک دوباره نصیبمان میکند...
خسته وکوفته از مدرسه برگشتم,مدرسه هم که بودم مدام فکرم پیش بابا بود واتفاقی که افتاده,...وقتی امدم کسی خونه نبود , دلنگرانیم بیشتر شد,..سریع رفتم داخل اتاقم وگوشی را برداشتم ومامان را گرفتم,با اولین بوق گوشی را برداشت, صداش گرفته وحاکی از غم بود.
من:
_الو سلام مامان کجایین؟
مامان:
_سلام عزیزم,نگران نباش ما ان شاالله تا یه,ساعت دیگه مرخص میشیم میایم خونه, یه حاضری,بردار وبخور تا بخوری,ما هم امدیم...
بغض گلوم را گرفته بود مگه چی شده؟مرخص؟؟...با همان حالت بغضم گفتم:
_مامان چی شده؟مگه کجایین؟من کوفت بخورم....بگو کجایین؟
مامان:
_هیچی مامان ,بابات فشارش زد بالا,به خاطر,استرسی که بهش وارد شده بود الانم ,خدارا شکر,بهتره وکم کم میایم خونه...
نفسم را با,فشار دادم بیرون وگفتم:
_مامان منم الان میام
مامان:
_نه نه عزیزم لازم نیست,گفتم که داریم میایم
من:
_پس من منتظر میمونم بیاین...
بابا ومامان که امدن از,رنگ رخسارشان فهمیدم که چقدر اوضاع روحی وجسمیشان خراب هست....مثل اینکه زرگری بابا هم جز اون مغازه های,خسارت دیده بود ومقدار زیادی از,طلاها به سرقت میرن ومابقی هم در اتش میسوزه....
بعداز نماز بود که صدای,زنگ در بلند شد ,به سمت ایفون رفتم ومتوجه شدم پشت در حاج محمد,همسایه سرکوچه مان هست...
در که باز شد واز پشت پنجره هال با دیدن حاج محمد یاد مستاجرش افتادم...
والان نمیدونستم, یوزارسیف از,سفر برگشته... برنگشته...در چه وضعی هست... اما با اومدن حاج محمد انگار خاطره ها زنده شد,
سریع به سمت اتاقم رفتم,لباس مناسب پوشیدم وچادر سرکردم ,همینطور که سرم پایین بود,سلامی کردم ووارد اشپزخانه شدم,...
ابمیوه هایی که حاج محمد برای,عیادت بابا اورده بود را از روی اوپن برداشتم ومشغول ریختن چای بودم که صحبتهای حاج محمد و بابا گل کرد....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۵ و ۵۶ با شتاب,از جا بلند شدم,در اتاق رابازکردم و
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۵۷ و ۵۸
همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم تا مامان بیاد و ببرشان,گوشهام را تیز کردم,...صحبتهاشون پیرامون بازار و دزدی واتش سوزی راسته ی زرگری دور میزددر اخر هم حاج محمد از,عاقبت کار بهرام پرسید,... انگار کل محله از وضعیت ما باخبر بودند و من فکرمیکردم کسی سر از کار ما درنیاورده... حاج محمد از همه چیز,حرف زد به جز یوزارسیف, انگار صحبت دربارهی حاجی سبحانی منطقهی ممنوعه بود که هیچ کدام ورود پیدا نمیکردند...بیست دقیقه ای نشست وسپس بااجازه ای گفت واز جای برخواست,...من متحیر از این زود رفتن حاج محمد ,زیر چشمی میپایدمش که متوجه اشاره نامحسوس او به پدرم شدم,انگار میخواست چیزی بگه که ما نباید میفهمیدیم....پدرم ارام از جای برخواست وبه حکم بدرقه حاج محمد را همراهی کرد...وارد حیاط شدند,نگاه به مامان انداختم که مشغول جم وجور کردن میز ووسایل پذیرایی بود,...اهسته خودم را به پشت پنجره که مشرف به حیاط بودرساندم.. بابا وحاج محمد سخت مشغول حرف زدن بودند وانگار حاج محمد میخواست چیزی,را به سختی,به بابا بقبولاند وبابا از پذیرش سر باز میزد,... حرف زدنشان به درازا کشید که حتی مامان هم متوجه دور کردن بابا شد و من اشاره کردم که دارن صحبت میکنند,... در اخر بابا سرش را پایین انداخت وانگار مجبور به پذیرش شده بود وحاج محمد دست کرد جیبش پاکتی نامه دراورد ارام داخل جیب کاپشن بابا که روی دوشش انداخته بود,چپاند وبلافاصله خداحافظی کرد....
حس کنجکاویام قلقلکم میداد تا سر از کار حاج محمد و ان نامه دربیاورم,بابا وارد هال شد وهمزمان من وارد اتاقم شدم...باید یه جوریی میفهمیدم چی به چیه...
بااخلاقی که از,بابا سعید سراغ داشتم محال بود بگه که حرفشان سر,چی,بود و...
پس خودم باید دست,به کار میشدم,هرچند که میدونستم کار درستی نیست,اما فکر میکردم یه چیزی هست که به منم مربوط میشه... پس درسهای فردا را اماده کردم و سکوتی که در خانه حکمفرما شده بود نشان از,این میداد که پدرومادرم به اتاقشان رفتند وشاید خواب,باشند,...
خیلی اهسته در اتاق را باز کردم وپاورچین پاورچین به سمت چوب لباسی جلوی در رفتم ,چون میدانستم بابا کاپشنش را جلو در هال اویزان میکند,نوری که از بیرون پنجره ی هال,به داخل,خانه میتابید راه را برام روشن کرده بود ونشان میداد که من اشتباه نکردم,.. ارام کنار جالباسی ایستادم وحال دزدی را داشتم که برای اولین بار دست توجیب کس دیگه ای میکند,پاکت نامه را لمس کردم,یه چیز سخت و آهنی داخلش بود,پاکت را بیرون اوردم وصدای جلینگ ریزی,بلند شد که باعث شد من هول بشم,سریع در نیمهباز پاکت را وا کردم داخلش یه دسته کلید بود ویه کاغذ که انگار ادرس جایی بود...
خیلی تعجب کردم,یعنی چه؟؟اینا چین وچه ربطی به بابا دارند.....ذهنم پراز سوالات جورواجور شده بود وبرگشتم اتاقم...
امروز هم تومدرسه هیچی از درس وکتاب نفهمیدم چون تمام ذهنم درگیر,اتفاقات ناگواری,بود که پشت سر هم برای خانواده ام میافتاد....
سر میز نهار بودیم که بابا ارام وشمرده گفت:
_نهارتون را که خوردین ,با هم راه میافتیم یه خونه هست باید ببینیم ,اگر پسندیدید, دیگه تا اخرهفته اینجا را باید تخلیه کنیم...
مامان همونطور که قاشق را به طرف دهانش میبرد گفت:
_عه اقا سعید,شما که از,صبح بیرون نرفتید, این خونه از کجا پیداش شد؟؟
بابا درحالیکه با غذاش بازی میکرد گفت:
_یکی از دوستان پیدا کردن ,خبرش رابه من دادند .
ومن اونموقع بود که راز پاکت نامه و اون دسته کلید ادرس داخلش را فهمیدم,پس هرچی که هست زیرسر حاجمحمد است... احتمالا یه خونه که مناسب ما باشه وکرایه اش هم طوری هست که بابای مالباخته ی من بتونه بدهد برامون جور کرده....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۷ و ۵۸ همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم ت
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۵۹ و ۶۰
با پدرومادرم رفتیم خانه را دیدیدم ,چند تا محله پایینتر بود...اما خونه بزرگ و دلبازی بود یه خونه حیاط دار که قدیمی ساز بود منتها داخلش را بازسازی کرده بودند... و دو واحد سبک هم بالاش بود که کل خونهخالی بود وبالاش یه دوخوابه بود ویه واحد هم یک خوابه اما مشخص بود نوسازه ,...
بابا گفت :
_پایین را خودمون میشینیم و واحد دوخوابه بالا مال بهرام و یک خوابه هم مال خود صابخونه هست,که فعلا خالیه...
مامان با تعجب همه جا را بررسی کرد و گفت:
_اقا سعید کرایه اش چقدره؟بااین بیکاری بهرام ووضع مبهم کار خودت,مطمئنی میتونیم از پس اجارهاش بربیایم؟؟
بابا اهی کوتاه کشید وگفت:
_شما نگران اون نباش خانم جان...به فکر تروتمیز کردن واسباب کشی باشید...
من ومامان خونه را پسندیدیم.. یعنی یه چیزی تو مایههای خونه خودمون بود فقط,یه کم کوچکتر...البته خونه ما یک طبقه بود واینجا دوطبقه,ولی خوبیش اینه که بهرام هم از,سردرگمی درمیومد وکنار خودمون ساکن میشد...پیش خودم صدبار به اموات حاج محمد رحمت فرستادم,عجب ادم باخدا و باایمانی بود ,تواین دوره که همه کلاه خودشون را چسپیدن,...بودن همچی انسانهایی نعمتی بزرگ بود,...خدارا شکر که بودن,هرچند که بابا اصلاابدا از صاحب این خونه وکمک حاج محمد چیزی نگفت اما من انچه را که میبایست بفهمم,فهمیدم.....
بابا زنگ زد بهرام وچون ماشین نداشتن , قرار شد بابا بره دنبالشان تا بیان وخونه را ببینن,...
بهرام که خودش به مادیات اهمیت میداد,به بابا میگفت تواین شرایط از پس اجاره این خونه برنمیاد اما وقتی بابا بهش گفت که لازم نیست اون اجاره بده,خیلی متعجب شده بود...اما بهرام هم نفهمید که به لطف حاج محمد صاحب,خونه شده...
خونهای که حسی خوب در من بوجود میاورد ومن خبرنداشتم که قرار است چه چیزها دراین خانه تجربه کنم...
ثانیه ها ودقیقه ها وروزها وماه ها به سرعت میگذرند ومن سال اخر تحصیلم را با هزاران اتفاق ریز ودرشت به پایان رساندم... و فردا امتحان کنکور دارم,...
از شدت استرس شامم را نتونستم بخورم, بابا سعید خیلی بهم روحیه میده ومطمینه که پزشکی رو شاخمه ومامان انواع واقسام خوراکیهای تقویتی را میخواد بخوردم بدهد , انگار که من صبح کنکور ندارم وبلکه قرار است به اسیری برم وروزها چیزی نخورم...
ماه هاست که ساکن این خانه شدیم,به نظرم قدم خانه خوب بود اخه بعداز اسباب کشی به این خانه,مشکلاتمان یکی یکی کم شد,اول که به خاطر بیمه بودن طلاها,اداره بیمه ,مقداری از خسارت طلاها را پرداخت کرد وبابا با اون پول تونست ,اخرین بدهیهای بهرام را بپردازه و یه هایپرمارکت بزرگ راه بیاندازه... وسرخودش وبهرام را گرم کند ونان حلالی هم بر سر,سفره بگذارد....
بهرام هم هرچه تلاش کرده,خبری از ساسان بدست نیاورده ,انگار اب,شده ورفته تو زمین ,اما این کلاهبرداری با تمام بدیهایی که داشت ,یه خوبیهایی هم داشت... اونم اینکه اخلاق بهرام به کلی,عوض شده ودیگه اون ادم مادیاتی سابق نیست وخدا را بیشتر در نظر دارد..
واما من هم به دلیل همین جابه جایی ,رفت و امدم با سمیه خیلی خیلی کم شده و بیشتر,از طریق مدرسه وبقیه ی اوقات هم تلفن در ارتباطیم...
ودورا دور میدانم که یوزارسیف به,سلامت از سفرش برگشته و همچنان پیشنماز مسجد است ومستاجر حاج محمد...
انگار رشتهی محبت سمیه به خانوادهی حاج محمد محکمتر شده اما هنوز هیچ خبری, بینشان نیست...
درحالیکه روی تختم دراز کشیدم ونگاهم به گل گچی دور لامپ اتاقم خیره است وبه اتفاقات این مدت فکر میکنم به خواب رفتم...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۹ و ۶۰ با پدرومادرم رفتیم خانه را دیدیدم ,چند تا
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۶۱ و ۶۲
بعداز مدتها یک نهار بیدغدغه خوردم ,امروز امتحان کنکور هم دادم وتمام...به نظرخودم بدکی نبود حالا پزشکی اگر نشد شاید یه زیست شناسی یا شیمی قبول بشم... احساس ارامش و سبکبالی میکردم و میخواستم یه خواب عصرانه هم با خیال راحت برم...
که پدر درحینی ته بشقابش را با تکه نانی پاک میکرد گفت:
_خوب حالا به سلامتی زر زری خانم هم امتحانش را داد,دوست داشتم به همین مناسبت همهتان را دسته جمعی ببرم یه پارک وبعدشم یه رستوران ...
بعدش خنده ریزی کرد وادامه داد:
_اما مثل اینکه به ما نیامده ولخرجی کنیم
و رو کرد به مامان وگفت:
_یه امادگی داشته باشید ,امشب میهمان داریم, البته نه برای شام,یه دورهمی معمولی باصرف میوه وشیرینی همین
و با گفتن این حرف از جا بلندشد وبه سمت حیاط رفت تا طبق معمول هرروزه سرش را با گل وگیاه باغچه گرم کند وروحش را,صفا بدهد وعصر هم بره هایپر,...اخه از وقتی این هایپرمارکت را راه انداخته,ظهرها بابا نهار میاد خونه.. وبهرام وچندتا شاگرد مغازه, داخل هایپرمارکت هستند وبابا فقط طرف صبح ویک ساعت عصر میره سر میزنه...
ذهنم درگیر حرف بابا بود ونگاهم افتاد به مامان اونم انگار حال من را داشت,اخه این چند وقت که زندگی ما کن فیکون شده بود وبه قول بابا از,عرش به فرش افتادیم,هیچ کدام از اقوام واشنایان احوالی از ما نگرفتند... و مامان میگه از ترس اینکه نکنه ازشون کمک مالی,بخواهیم هیچکس به سمت ما نیامد... وبابا میگه,یکی از محسنات این شکست همین بود که اطرافیانت خصوصا مگسان گرد شیرینی را بهتر بشناسیم, و واقعا هم همینطور بود, تا وقتی که وضعمان خوب بود ,محال بود یه روزبگذرد یکی از اقوام واشنایان سر نزنه یازنگ نزنه خبر نگیره ,حال احوال نکنه ,اما از وقتی که همه چیزمان دگرگون شد,گویا این سرزدنها هم از,بین رفت,...حالا کیه امشب میخواد بیاد مهمانی ,الله اعلم... و میدونم که باباسعید بیشترازاین چیزی نمیگه چون اگه میخواست بگه ,همین الان میگفت....
با کمک مامان ظرفها را شستیم وخانه را جم وجور کردیم ,زن داداشم با پسر اتیش پاره اش امدن پایین ومن چون خسته بودم رفتم تا لااقل یک ساعتی استراحت کنم...
با کشیده شدن چیزی روی صورتم از خواب پریدم,وقتی چشام را باز کردم,...دوتا زن داداشام بالا سرم با حالتی شیطنت امیز ایستاده بودند,
عروس بزرگه گفت:
_پاشو پاشو وقت غروبه ,چقد میخوابی تنبل خانم؟؟
عروس کوچکه همانطور که لبخندش پررنگ تر میشد گفت:
_واخ واخ دختر به این بی خیالی نوبره والاااا یعنی تا یه ساعت دیگه خواستگارات قرار بیان و هنوز خانم خانمها خواب تشریف دارند...
با شنیدن این حرفها مثل مجسمه بلند شدم و رو تخت نشستم با حالت بی خبری گفتم:
_سلام چی؟؟خواستگار؟؟
وبا قهقه ی دوتا زن داداشم خواب از سرم پرید و تازه فهمیدم منظور بابا از مهمان, همون خواستگار بوده...
انگار بابا هم واهمه داشت که بگه دوباره قراره برام خواستگار بیاد,اخه همهی خانواده کاملا متوجه علاقهی من به یوزارسیف شده بودند...وای وای واقعا غیر منتظره بود برام وصدالبته ناراحت کننده,اخه من بعداز خواستگاری یوزارسیف وجواب رد خانواده ام دیگه تصمیم گرفته بودم فعلا دور ازدواج را خط بکشم ,اخه هروقت صحبت از تشکیل خانواده وخواستگار و...میشد فقط وفقط تصویر یوزارسیف جلوی چشمام رژه میرفت واین یعنی که تمام وجودم سرشار از مهر اوست وخواستگاری کسی دیگه ای برام قابل قبول نبود..
بنابراین بدون میل به دانستن اینکه کی قراره بیاد از روتختم بلند شدم وگفتم:
_برام مهم نیست,من قصدازدواج ندارم,اونم تواین شرایط خانواده,کاش بابا سعید اصلا اجازه نمیداد کسی بیاد
و به سرعت دراتاق را بازکردم وخودم را به دسشویی رسوندم,یه ابی,به سروصورتم زدم,وضوگرفتم وچون نزدیک اذان مغرب بود دوباره بدون اینکه به سمت هال واشپزخانه و مامان برم ,وارد اتاقم شدم,...
دوتا زن داداشم که الان صداشون از داخل اشپزخانه میامد,ناامیدانه داشتند اخبار حرفهای من را به مادرم میدادند,...دراتاق را بستم وسجاده ام را باز کردم ,با تمام شدن اذان به نماز,ایستادم وطولانی تر از,همیشه نمازم را خواندم,بعد از نماز به سجده رفتم وبدون کلامی شروع به گریه کردم,به یاد یوزارسیف افتاده بودم ودلم از تقدیری که خدا برام رقم زده بود ودر ان هجران بود وهجران, گرفته بود ,زار زدم, اشک ریختم ,بدون حرفی,حرفهام را به خدا گفتم نمیدونم چه مدت درسجده بودم که باصدای باز شدن در اتاق,منم ارام سر از سجده برداشتم واز پشت پرده ای که چادرنماز سفیدم جلوی چشمام ایجاد کرده بود,شبح مادرم را دیدم که پشت به در خیره به من ایستاده بود...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۱ و ۶۲ بعداز مدتها یک نهار بیدغدغه خوردم ,امروز
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۶۳ و ۶۴
بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنار تخت ونشستم روتخت,مادرم اومد کنارم نشست دستهام را تودستاش گرفت از سردی دستام انگار تنش لرزید,.. رد نگاهم را که خیره بود به دسته گل رز سرخ که خشک شده گوشهی اتاق اویزانش کرده بودم,گرفت...
لبخندی زد وگفت:
_زری جان مگه عروسها نگفتند امشب مهمان داریم اونم چه مهمانی...خواستگار برای گل دخترم...پاشو پاشو غمبرک نزن پاشو خدا را چی دیدی شاید دوای درد دل تو هم ,به دستت رسید,پاشو یه اب به سرو روت بزن یه لباس قشنگ بپوش که الاناست مهمانها بیان...
عه مادرم چی میگفت؟؟چرا سربسته حرف میزد وچرا همه ی اعضای بدنش حتی صداش,هم انگار میخندید...نکنه؟!!...
سریع پیراهن سفیدم با پاپیونهای صورتی سر استین وپیلی های زیبا دوطرف پهلوم را پوشیدم وشال صورتیم هم سرکردم وچادر سفیدم را انداختم روش,...
با صدای ایفون در که خبراز امدن میهمانها میداد خودم را چپاندم تواشپزخونه...یه حس غریبی داشتم یه حس زیبا...
با صدای یاالله الله به خودم امدم وفوری پشت یخچال فریزر پناه گرفتم,از اینجایی که ایستاده بودم ,امدن میهمانها را میدیدم, بدون اینکه انها متوجه حضور من بشن...
اولین نفر که وارد شد پشتم یخ کرد...
حاج محمد...پشت سرشم خانمش وبعدشم علیرضا...همینجورکه تو بهت بودم یکهو قامت زیبای یوزارسیف با یه دسته گل رز سرخ پدیدار شد...
وای وای...تمام بدنم رعشه گرفت...فک کنم صورتم گر گرفته بود ومثل دسته گل سرخ دست یوزارسیف سرخ سرخ بود...
عروسها برای راحتی ما رفته بودند بالا خونه بهرام,اما بهمن وبهرام وپدر ایستاده بودند و بااحترام خانواده حاج محمد ویوزارسیف را تعارف به نشستن میکردند...
دل توی دلم نبود از برخورد بهرام میترسیدم وای اگر این بار هم یوزارسیف را با حرفهای صدمن یه غازش خرد کنه خیلی بد میشه اخه اینبار تنها نیست که....دلم مثل گنجشک میلرزید...
من اینقدر تو بهت بودم که تا میخواستم به خودم بجنبم ویه جا دوراز نگاه مهمانان بنشینم,...میهمانها جاگیر شده بودند ومن بیچاره با کوچکترین حرکتی دیده میشدم, خصوصا دیگه نمیدونستم کی, کجا نشسته, پس اروم بغل یخچال چمپاته زدم تا مامان بیاد و بتونم در پناه مامان پاشم و یه جا درست بشینم... که انتظارم به درازا کشید و بعداز تعارف وتکلف های معمول صحبت پیرامون همه چیز دور زد الا خواستگاری و از حاجی سبحانی از همه چیز سوال میشد الا قصد وغرضش از تشریف فرمایی به خانه ما,...جو جلسه کلا با اون خواستگاری غریبانهی دفعه ی قبل فرق داشت و همه چیز,حاکی از صمیمیت بود,دیگه داشت حوصلهام سر میرفت ولجم در میامد انگار مامان هم من را فراموش کرده بود که با حرف علیرضا,همه متوجه قصد اصلی این مهمانی شدند...اخه بهمن از علیرضا ویوزارسیف درباره ی شرکتشان وکار شرکت سوال کرد...
که علیرضا پیش دستی کرد وبحث را به خواستگاری کشاند وگفت:
_به به چه عجب یکی از کار داماد پرسید... مثل اینکه همه دور همیم تا یه امرخیر صورت بگیره اخه یه نفر بغل دست من هست که بس نطق غیرضروری کرده از نفس افتاده و قلبش برا اون نطق اصلی تاپ تاپ میکنه...
بااین حرف علیرضا همه زدند زیر خنده,...با خودم گفتم.... اگر سمیه را برا علیرضا خواستگاری کنن ,انصافا دروتخته باهم جورند...
که درهمین حین کلام حاج محمد افکارم را از هم پاره کرد وگفت:
_حقیقتش اقای قربانی همونطور که قبلا به اطلاع رساندیم ,حاج اقا سبحانی خاطرخواه دخترخانم شما شدند ,خداییش خودتون بهتر از من میدونید,این جوان پاک وصادق و مومن وصدالبته مرد زندگی ست ,خداشاهده اگر حاجی ,دخترمن را خواستگاری میکرد من سجده ی شکر به جا میاوردم ,حالا بااین تفاسیر نظر شما چیه؟؟
بااین حرف حاج محمد,لرزه به تنم افتاد, میترسیدم بهرام به قول معروف پابرهنه بپره وسط,یه حرفی بزنه که بی احترامی بشه,... ولی درکمال تعجب همه ساکت بودند و سکوت بود وسکوت ,...
بابا سعید سینه ای صاف کرد وگفت:
_راستش رابخوایین...
که یکدفعه باصدای بسیاربلندی که از,برخورد دو شی باهم از توکوچه امد,همزمان صحبت بابا ناتمام ماند وبرقها هم قطع شدند وهمه جا تاریک تاریک شد...اووووف چه شانسی... کم کم همهمه از داخل هال بلند شد,احتمالا اتفاق ناگواری افتاده بود ,انگار همه از جاشون بلند شده بودند وبه سمت حیاط میرفتند تا ببینند توکوچه چه خبر شده....
کم کم صداهای داخل خونه خوابید و از بیرون حیاط وتوکوچه صداهایی میامد,.. بااینکه برق رفته بود همه جا تاریک بود و انگار کسی هم داخل هال نبود بازم جراتم نمیشد پاشم که یکدفعه....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷