eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :95 ❤️ 💜نام رمان : قلبم برای تو 💜 💚نام نویسنده: سید مهدی بنی هاشمی💚 💙تعداد قسمت : 3
🕊👣🕊👣🕊🕊👣🕊👣🕊👣🕊👣رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی 🕊 ✍قسمت ۱ و ۲ 🍃از زبان سهیل:🍃 +سهیل اونجا رو نگاه کن...نوشته ثبت نام راهیان نور...به نظرم بریم بد نیستا.. _ول کن بابا جون عزیزت...کجا بریم اخه با این بسیجی مسیجیا؟! +ای بابا تو هم که همش ضد حالی.میریم سر به سرشون میزاریم میخندیم دیگه حسن تو نظرت چیه؟؟ ~•من حرفی ندارم وحید جان اگه داش سهیل بیاد منم میام +سهیل بیا بریم دیگه سه‌تایی خوش میگذره ها _نمیدونم...بیا اول یه سر بریم تا محل ثبت نامش اگه پولی مولی باشه من نمیام... از الان گفته باشم...برا رفتن تو خاک و خل من پول بده نیستما +باشه بریم...زده به دفتر بسیج مراجعه کنید.. فک کنم بدونم کجاست. _باشه...بریم _سلام +سلام علیکم...بفرمایین _علیکم السلام برادر خوبی اخوی؟! +الحمدلله..شما خوبید؟؟ بفرمایید؟؟ _خوبی ما که برا کسی مهم نیست...شماها باید خوب باشید. می‌خواستیم بپرسیم کی میپرین؟! +ببخشید...متوجه نشدم...میپریم؟؟ _اره دیگه...کی از ظلمات دانشگاه به سمت نور میپرید. +فک کنم منظورتون تاریخ اعزام راهیان نوره؟! _افرین به ادم چیز فهم...اره همون...کی قراره برید؟؟ +اگه عمری باقی بمونه ان‌شاالله هفته بعد. _خب شرایطش چیه؟؟ خلوص نیت میخواد؟! +شرایط خاصی که نداره فقط ثبت نام و تعهد اخلاقی رو پر کنین. _باشه...مشکلی نی...ما اخلاقمون به این خوبی. پس فعلا خدافظ...بعدا مزاحم میشیم. +یاعلی...خدا نگهدار _علی کی بودن اینا...صدا خندشون تا اون اتاق میومد؟! +اومده بودن راهیان ثبت نام کنن. _اوه اوه...پس امسال با اینا داستان داریم. +به دلت بد راه نده...همینکه اومدن ثبت نام یعنی شهدا صداشون زدن. _لااله‌الاالله...امیدوارم همه چی به خوبی ای که تو میگی باشه. 🍃از زبان مریم:🍃 +مریم شنیدی دانشگاه میخوان راهیان نور ببرن؟؟ _اره زهرا..خیلی دلم میخواد بیام ولی مامانم میگه نرو که گرد و خاک اونجا برات خوب نیست...باید از دکترم اجازه بگیرم. +خب کار نداره که بعد دانشگاه یه نوبت بگیر با هم بریم اگه اجازه داد کتباً بنویسه که مامانت قبول کنه. _باشه...خدا کنه قبول کنه. 🍃یک هفته بعد🍃 🍃از زبان سهیل:🍃 +سهیل بدو که جا نمونیم... _باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن. +اینایی که من دیدم سایه ما رو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن. _اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم. +سلام اخوی..تقبل‌الله... اتوبوس ما کدومه؟! -علیک سالم...اتوبوس شماره دو..بفرمایین +بخوایم شماره یک بشینیم چی؟! -شماره یک ماله خواهرامونه ... +یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟ -لااله‌الاالله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم. +باشه...اینم به خاطر شما سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ‌ها و ترانه‌ها تا خود دوکوهه.. صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود. ما این ته اتوبوس آمنه آمنه میخوندیم و میرقصیدیم اونا جلوی اتوبوس با نوای کاروان میخوندن و سینه میزدن...توی اتوبوس یک وضعی شده بود که بیا و ببین...چند بار بهمون تذکر دادن ولی گوشمون بدهکار نبود. -حاجی اینا آبروی اردوی ما رو میبرن... _خب چیکارشون کنیم؟؟کاری نمیشه کرد الان -من میگم برشون گردونیم. _خدا رو خوش نمیاد سید...تا اینجا اومدن بزار این چند روزم بمونن...مهمون شهدان... -من نمیدونم...پس هرچی پیش اومد مسئولیتشون با شما. به من ربطی نداره... _ان‌شاالله چیزی نمیشه... -خود دانید... چند روز اول اردو گذشت و ما هم صحبت شیطنت‌هامون تو کل اردو پیچیده بود. همه بچه‌های کاروان میگفتن امسال راهیان نور با وجود اینا اصلا حال و هوای سابق رو نداره... شبها موقع خاموشی بلند بلند میخندیدیم و جشن پتو میگرفتیم...روزها هم که توی اتوبوس برنامه بزن و بکوب داشتیم و از غذا و خوراکیها هم همیشه انتقاد میکردیم... چندین بار اومدن بهمون تذکر دادن ولی گوش هیچکدوممون بدهکار نبود... چون ما به این بهانه اومده بودیم تفریح کنیم... خلاصه همه از دستمون کلافه شده بودن و ناراضی بودن.. 🍃از زبان مریم:🍃 سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم...خیلی استرس داشتم...در مورد راهیان نور خیلی چیزا شنیده بودم ولی به خاطر مشکلم تا حالا فرصت نشده بود که برم. بابا و مامانم تا کنار اتوبوس برای بدرقم اومده بودن و به مسئوالی اردو کلی سفارش میکردن که حواسشون بهم باشه. -دخترم قرصاتو یادت نره ها. +باشه مامان...چند بار میگی...حواسم هست. -اخه تو خونه...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊🕊👣🕊👣🕊👣🕊👣رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی 🕊 #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱ و ۲ 🍃از زبان سهیل:🍃 +سهیل اونج
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳ و ۴ -اخه تو خونه همش من باید یادت بیارم... زهرا جان تو که کنارشی حواست بهش باشه. +باشه خاله...حواسم هست...اگه قرصاشو نخوره باهاش حرف نمیزنم. -امان از دست تو دختر...خلاصه میسپرمتون به خدا... با زهرا همون اوایل اتوبوس نشستیم و تا خود دوکوهه دوتایی با هم مداحی گوش دادیم و حرف زدیم... بعضی اوقات تکون خوردنهای اتوبوس حالم رو بد میکرد و سرگیجه بهم دست میداد که زهرا با مسخره بازیاش کاری میکرد حواسم پرت بشه... +مریم اون کوه رو ببین شبیه توهه. _چرا حاال شبیه من؟! +هم خشکه... هم عبوسه... هم یه جا نشسته هیچی نمیگه... _حاال ما شدیم خشک و عبوس دیگه. +از قبل هم بودین خانمم. _ااااا...اینجوریاست. +حالا نمیخواد ناراحت شی خودم یه دوره کلاس فشرده میزارم برات که قشنگ، ترِ تر بشی مثل نون خامه ای. _برو برا ع.. کلاس بزار... +خخخخ... _زهرا اونجا رو نگاه کن. +چیو؟! _اتوبوس بغلی. +ااااا...اتوبوس برادرانه دانشگاه ماست... خب چیه مگه؟؟ _خسته نباشی منظورم پنجره آخرشه خنگول. +آهااااا....اااااا...بسم الله...اون پسرا چرا شکلک درمیارن. _فک کنم حالشون خوش نیست +قیافشو ببین مریم...شبیه میمونه. _عیبه...پرده رو بکش...هرچی نگاه کنی پر رو تر میشن. +باشه...اصن مگه آدم قحطه من به اونا نگاه کنم. رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه... از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت.تانک های وسط میدون دوکوهه...حسینیه حاج همت... ساختمون‌های دوکوهه...همه چیز شبیه عکس‌هایی بود که دیده بودم...حس میکردم تو خوابم...یه حس خوبی داشتم... غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید...کم‌کم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت... داشتیم میرفتیم که زهرا گفت: _مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم... +باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم.. . _باشه...یه عکسه دیگه همش... +زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟ _باز چی شده؟؟ +اون سه تا پسرا که شکلک درمیاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس میگیرن... ولش کن عکسو... بریم بعد نماز میگیریم... _بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه. +نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی... _باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم. 🍃از زبان سهیل:🍃 _یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟! ~•فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل. +بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش. _باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها. درحال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد... _برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ.....آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟! _با مایی اخوی ؟! -بله. _اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی. -لااله‌الاالله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میدن... _چشم حاج آقا. +ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما. _باشه... بریم... +آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک. _نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟ ~•نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری. _بچه ها؟! +جان داش سهیل؟؟ _اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب نباشن... +ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم. _تو آدم نمیشی...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن. +رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه. 🍃از زبان مریم:🍃 روز دوم وارد فکه شدیم. از خاک رملی فکه خیلی چیزها شنیده بودم...محل پر کشیدن ..خیلی دوست داشتم فکه رو ببینم..همین که نزدیکه ورودی فکه شدیم من و زهرا کفشامون رو کندیم و بدون کفش شروع به راه رفتن روی رمل های گرم فکه کردیم... هر قدم که میزاشتیم پامون تو خاک فرو میرفت و حس میکردم دارم جای پای شهدا قدم میزارم...خیلی حس خوبی بود.. رسیدیم به تابلو قتلگاه فکه.... راوی گفت زیر تابلو بشینیم تا یکم از فکه برامون حرف بزنه... خیلی ذوق داشتم بشنوم داستان های اینجا رو...فکه‌ای که هنوزم که هنوزه ازش شهید پیدا میشه. رو خاک ها نشستیم... راوی شروع کرد به حرف زدن: _بچه‌ها اینجا فکست. همونجایی که... 🍃از زبان سهیل:🍃 شب رو تو اردوگاه خوابیدیم... تا نصف شب با بچه‌ها میگفتیم و میخندیدیم و کلیپ‌های طنز گوشیمونو نشون هم میدادیم... -برادرا شما نمیخواین بخوابین؟؟ صدا خندتون تو کل اردوگاه پیچیده... پویا: -چرا حاجی...ولی عادت نداریم الان بخوابیم. -بخوابین که نماز خواب نمونین. _نه حاجی...تا اذان ظهر بیدار میشیم قطعا. -منظورم نماز صبحه. -مگه..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۳ و ۴ -اخه تو خونه همش من باید یا
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۵ و ۶ _مگه صبحم نماز داره؟! از کی تا حالا؟! -لااله‌الاالله...هر وقت بیدارتون کردیم میفهمین. شبتون بخیر. _شبت شیک حاجی جون...برا ما هم دعا کن. صبح فردا راهی فکه شدیم...نفهمیدیم چجور صبح شد...هنوز خوابمون میومد.. _بابا مگه جنگه این وقت صبح...بزارن بعد از ظهر اینور و اونور ببرین دیگه. -بعد از ظهر هم برنامه داریم. _خب مگه فرقی هم میکنه؟! همه شبیه همن دیگه...بیابونن... حالا یه بیابونو نریم... -برا شما شاید فرقی نکنه ولی بعضی از این بچه‌ها اگه یه جا نریم پوستمونو میکنن. _خدا شفاشون بده. -خدا هممونو شفا بده ان‌شاالله. رسیدیم به فکه...جلو در ورودی همه کفش هاشون رو میکندن... _بچه ها کفش ها رو بکنیم؟؟ +نه داش سهیل...مگه فرش داره تو؟؟ یهو دیدی جک و جونوری چیزی پامون رو گزید. _خب...باشه. +اوه اوه...چه خاکش نرمه...نمیشه راه رفت اصن. _خو چرا آسفالت نمیکنن این یه مسیر که میریم رو. +حاجی گفت که صبح...بعضیا با خاک حال میکنن. •~خب رسیدیم...ببینیم چی میگه پیرمرده... _بشینیم؟؟ +نه بابا شلوارامون خاکی میشه... راوی شروع کرد به حرف زدن...بچه ها اینجا فکه‌ست. همونجایی که...اقا پسرایی که اون ته سرپا وایسادن...شما هم مثل بقیه بشینین...این خاکها کسی رو کثیف نمیکنه. سهیل:_چه کنیم بچه‌ها؟! +من حوصله گوش دادن به چرت و پرت ها رو ندارم...بریم عکس بگیری _باشه . 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از چند جا و زیارت.... بالاخره وارد طلائیه شدیم.از طلائیه خیلی چیزا شنیده بودم. اینکه اینجا جای خیلی خاصیه و خیلی دوست داشتم زودتر بهش برسم. وقتی وارد شدیم اینجا با جاهای قبلی برام فرق داشت...هم حس و حالش هم منظرش...هرکی یه گوشه ای نشسته بود و با شهدا راز و نیاز میکرد. زهرا:_مریم بعضیا چه حال خوبی دارن. +آره زهرا.بهشون غبطه میخورم. _و بعضیا هم چه بی‌شخصیتن صدای خندشون رو میشنوی از پشت سر؟! +کیا هستن ؟! _همون سه نفر دیگه.من نمیدونم اینا چرا اومدن اینجا؟ +حتما فک کردن پیک نیکه _به اینا غبطه نمیخوری؟! +چرا!!! 🍃از زبان سهیل:🍃 روز دوم اردو شروع شد. بعد از دیدن چند جا قرار شد جایی بریم به نام طلائیه. حسن: _داش سهیل داریم میریم معدن طلاها . وحید: _دستگاه گنج یاب نیاوردیم که با خودمون. _اشکال نداره با بیل میکنیم. سهیل: _حالا طلاهاش کجا هست؟! حسن : _ما که هرچی میبینیم فعلا فقط طلای سیاهه وحید: _یعنی خوشم میاد این بچه بسیجیا فقط منتظر گریه ان.خاک میبینن گریه میکنن..آب میبینن گریه میکنن...راوی حرف میزنه گریه میکنن...ساکته گریه میکنن.. حالا چه مرگشونه نمیدونم؟ _فک کنم زن میخوان باباشون براشون نمیگیره. +شایدم دختره بهشون گفته ریش داری زنت نمیشم. _راستی این مذهبیا چجوری عاشق میشن؟این چادریا که همه شبیه همن. +عاشق نمیشن که بابا.میرن به مامانشون میگن زن میخوایم اونم یکی رو انتخاب میکنه دیگه. یا شایدم ده بیست سی چهل میکنن. حسن :_نه بابا عاشق هم میشن.صفحه این پسره سیدمهدی بنی هاشمی رو ندیدین مگه شعر پعر میگه برا چادر؟ وحید: _اون که دیوونست...ولش کن. +اخه بعد عاشق بشن گم نمیکنن عشقشون رو؟! _فک کنم فرداش گم کنن.مثلا میگن عاشق این بودم یا این یکی؟!نه اون دیروزی چادرش براق‌تر بود. +خلاصه عالمی دارن برا خودشونا. سهیل: _بچه ها بریم پیش هم کاروانیا... زیاد دور نشیم. حسن: _آره دور بزنیم.دیگه بقیش هم مثل همینجاست. وحید: _بچه ها نگاه کنین انگار یه چی دارن پخش میکنن.فک کنم میان وعده دارن میدن مارو خبر نکردن نامردا. حسن:_بدو بریم . _سلام اخوی حاجی. -سلام برادر. _حاجی چی پخش میکردی به ما ندادیا. -الان میدم به شما هم...بفرمایین. +این چیه؟؟ آرد نخودچیه؟! بخوریمش؟! -خاک طالئیه هست برادر.برای تبرک. _این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک خاکه دیگه. به جای اینا دو تا کلوچه میدادی. -این خاک فرق داره برادر. +برا شما همه چیز فرق داره.ما میریم سمت مسجده. خاکبازیهاتون تموم شد ما هم صدا کنید. به پادگان برگشتیم و شب رو خوابیدیم. مثل شبهای پیش قبل از خواب بگو و بخندمون به راه بود. صبح فردا وقتی بلند شدم حال دیگه ای داشتم. حسن: _چی شده داش سهیل؟تو خودتی چرا؟ سهیل: _ها؟! هیچی؟! چرا یعنی یه چی شده. دیشب یه خوابی دیدم. وحید: _خیر باشه. حالا چی دیدی کلک؟ سهیل : _نمیدونم چجوری بگم.اصن ولش حسن: _بگو دیگه بابا نصف جونمون کردی. +هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۵ و ۶ _مگه صبحم نماز داره؟! از کی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۷ و ۸ _هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد، پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در... وحید: _مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! _اگه گوش نمیدین نگم؟؟ حسن: _وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه... وحید: _خا بابا...تعریف کن. _من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن... پوشیدن منتظر منن حسن:_چی میگفتن؟؟ _ بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو میکنیم... کی تو رو راه داده بیای اینجا؟!؟... حق نداری پات رو تو بزاری. حسن: _فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل. وحید: _نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟! سهیل:_شما هم که همه چیو شوخی میگیرین. حسن:_خب شوخی هست دیگه عزیز من... منم خواب میبینم هر شب با یه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها. در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد: _بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه... بدویید. تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد. عرق سردی رو پیشونیم نشست. با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه. یه صحرا پر از خاک. تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم. همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن وحید: _داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که... حسن: _فک کنم اثرات خاک دیروزه ها. پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی. پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی بود. رو کردم به بچه ها و گفتم: _امروز میخوام به حرف راوی‌ها گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید. +اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی. راوی داشت صحبت میکرد.: _اینجا شلمچه هست ...اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن.... این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم‌های قشنگ و قلب‌های مهربون بچه‌های ماست ... اینجا همون جاییه که جوون‌های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن... یهو دلم لرزید... تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو دارن.... کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار...اشکام رو اروم اروم جاری کرد... وحید: _داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟ +بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم. _خب پس...بزار تو حال خودش باشه... اصلا نمیخواد پاشه. +گفتم ولم کنین. _خا باشه...بی جنبه. +شما برین سمت اتوبوس من خودم میام... حرفهای راوی تموم شده بود و بچه‌های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن... من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین‌بار تجربه میکردم رو تموم کنم... تو حال خودم بودم... در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم... که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد. نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود... داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد... به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم. شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اشک میریخت... میگفت : _حاج ابراهیم این رسمشه؟؟ سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟ اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت....نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه. دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم. که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم... _داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟ آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟! +ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو. _خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده. +وحید...!!!! _خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه... نکنه مارک چادرش اصله؟! +یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم. اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۷ و ۸ _هیچی...خواب دیدم همینجا خوا
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۹ و ۱۰ اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم. فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم... دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم....ازش راه خوب بودن رو بپرسم... راه رفیق شدن با شهدا... کنار اروند یه گوشه وایساده بود... اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم... قلبم داشت تند تند میزد..حس عجیبی بود.. با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تا حالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم.. اروم رفتم کنارش و گفتم: _خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟ یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم... چادرش رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد. دلم ولی حق داره... یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم... سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس هم باید تغییر بدی. اخرین روز سفر شد... تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم... برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازی‌های بچه‌ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود... _بچه ها داش سهیلمون متحول شده. +شایدم متاهل شده. 🍃از زبان مریم :🍃 روز آخر سفر بود... قرار بود بریم اروند کنار...وقتی رسیدیم یاد قصه‌هایی که از اروند شنیده بودم‌افتادم... اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت ...اینکه یه کوسه اینجا رو بعد سال‌ها شکار کردن و تو دلش پر از بود. زهرا اینا رفته بودن سمت بازار... هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم. شهید گمنام سلام...خوش اومدی مسافر من... خسته نباشی پهلوون... تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم... انتظار داشتم زهرا باشه... ولی نه...یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می‌آوردن...خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه... بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم. تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم. _چی شده مریم؟! +ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست. _خب بگو شاید بتونم کاری کنم. +اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن. _خب؟! +یکیشون الان یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم. _خب حالا حرف حسابش چی بود؟! +نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو... _میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟! +نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا. 🍃از زبان سهیل:🍃 بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم... داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم. ظاهرم...رفیقام...اصلا همه چیم باید عوض بشه.... به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم... از اینکه یه سری جوون من اومدن جلوی توپ و تانک موندن... اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد... خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم... بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکت‌هام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ، ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...حوصله دور دورهای رو نداشتم... لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور... رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ ... چند هفته دانشگاه نرفتم ، و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان... ولی بالاخره دل رو به دریا زدم... بعد چند هفته رفتم دانشگاه... برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله‌ها بودم که باز اون دختر رو دیدم. آرام و متین داشت از پله‌ها پایین میومد.... با خودم گفتم برم جلو.... و بگم سو تفاهم شده...ولی خجالت میکشیدم.. اروم اروم سمت کلاسم رفتم... فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود..‌ انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم... اروم رفتم و آخر کلاس نشستم ، و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه... بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه می‌نشستم هم نداشتم.یه گوشه از حیاط نشستم و مشغول چک کردن گوشیم شدم. تو حیاط دانشگاه بودم ، که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...انگار که میان غریبه‌ها آشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو... _سلام... +سلام اخوی...بفرمایین؟! _اگه..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۹ و ۱۰ اروم اروم رفتیم و سوار ماشی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ _سلام... +سلام اخوی...بفرمایین؟! _اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم... +آهان...بله بله...خوبید شما؟؟ _ممنونم... +خب کاری داشتید؟! _نمیدونم چجوری بگم.من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم. +ما که خوب نیستیم حاجی...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم. _باشه باشه حتما... نزدیک مسجد که شدیم دوتایی آستیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن... منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم... داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...خواستم ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم ؛ " سهیل رو میخوای گول بزنی؟! خودت رو یا خدارو؟! " گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن... خیلی حس خوبی داشتم... بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه‌ها آشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه‌ها فرم بسیج رو هم پر کردم. چند مدت به همین روال گذشت ، و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم..به مسجد و هیات رفتن...به شوخی‌ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...همه چیم عوض شده بود.. شوخیام.. دوستام... حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن... یه روز تصمیمم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره... یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم.. _سلام... +سلام...بفرمایین... _ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم... حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت : _بفرمایید...چیکار دارین؟! +ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم... _نمیخواین حرفی بزنین؟! _چرا چرا...میخواستم بگم من.... هنوز حرفم تموم نشده بود .... که گفت: _ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه... بریم زهرا... خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بی‌فایده هست... بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن... من همونجا وایسادم و انگار دنیا رو سرم خراب شد...چند قدم پشت سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم.... که دوستش گفت: _مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی حداقل حرفشو بزنه. +زهرا تو اینا رو نمیشناسی...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم... اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم. _واقعا؟!؟! +اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن. _ااااا این همونه...میگم چه آشناستا. و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...با شنیدن این حرفها دلم خیلی ...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم... به خدا میگفتم ؛ " خدایا من که رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟! نکنه قراره تا آخر عمر اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم. مگه نگفتی هرکس توبه کنه میشی ؟! 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله... _سلام مریم خانم. +سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟! _بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده... +خواستگار چیه؟! _یه جور خوردنیه.خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر. +ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟! _عصمت خانم اینا رو که میشناسی... همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت... +«میلاد»؟!؟ _خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات... الان اقایی شده برا خودش +خب حالا کی میخوان بیان؟! _آخر هفته... حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم... +حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا. _امان از دست تو دختر. آخر هفته شد و منتظر بودیم که..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ _سلام... +سلام اخوی...بف
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان...خیلی استرس داشتم... دست و صورتم یخ یخ بود... تا حدی که مامانم گفت: _چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟! +اااا مامان... الان آخه وقت شوخیه؟! _شوخی چیه...رنگ و روت پریده. برو یه آبی به سر و صورتت بزن... در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم... -سلام _سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین... بفرمایین... +خواهش میکنم و... . تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز شد و مامانم اومد تو... _مریم؟! چی شدی؟! مگه نمیشنوی دختر؟! +ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟! _نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه. پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون. +باشه... الان میام... سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد... بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد... من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود...یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود... که گفتم: _شما نمیخواین چیزی بگین؟! +چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم... هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین. _بله. +خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه... اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم... _بله...همونه و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده. +یادش بخیر... _امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه... +نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم. _عجب.خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟! +بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم... _خب پس شما شروع کنین. +من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت... شما بفرمایین. _باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین اعتقاداتم چجوریه و... +بله...بله...چطور؟! _میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم... +خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هرکس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده... در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن.. آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه. _پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟! +اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه... _چه خوب... و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم... -مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم. _الان میایم مامان جان... آقا میلاد: _گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم... دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت: -به به... بالاخره اومدین پس. آقا میلاد: _آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین اونشب گذشت و رفتن.... و من تا صبح داشتم به حرف‌های میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایده‌آل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرف‌هاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه... صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم... -عروس خانم؟! بیداری؟! _آره مامان جان...جانم؟! -راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا خب دخترم نظرت چیه؟! _در مورد چی؟؟ -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب خب درباره میلاد دیگه؟؟ _در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... -خب پس یعنی مبارکه. _گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم. -من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه. _امان از دست شما مامان چند روز از این ماجرا گذشت ، و قرار شد با اجازه خانواده‌ها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم... امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به خاطر قرارمون نرفتم... زنگ زدم به زهرا: _سلام زهرایی؟! خوبی؟! +سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟ چه خبرا؟؟ _میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام.. استاد چیز خاصی گفت برام بفرست. +ای بابا.... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ آخر هفته شد و منتظر بودیم
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ +ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی. _میخوام باهاش بیرون برم. +ااااااا...پس مبالکه علوس خانم. _حاال که چیزی معلوم نیست برام دعا کن زهرایی +فعلا که شما مستجاب‌الدعوه ای. قرار بود ساعت ۱۰ آقا میلاد دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته.... _ااااا...شما اینجایید آقا میلاد ؟! +بله مریم خانم. _قرارمون ده بود...از کی اومدین؟! +یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون. _ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین. +نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین. این حرفهاش به دلم می‌نشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد. 🍃از زبان سهیل:🍃 بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم ، و حوصله هیچکاری نداشتم...گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش می‌گذشت.... اما سریع از حرفم پشیمون میشدم... کلافه بودم...نمی‌دونستم باید چیکار کنم... نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم...نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی... یهو یاد حرف یکی از بچه‌های بسیج افتادم، که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن... اما چطوری؟! تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد...یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و... اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت... ساعت رو نگاه کردم 11 بود... باید سریع میرفتم که به آخر کلاسش برسم...سریع آماده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم... به خودم قول دادم امروز باید هر طوری شده حرفم رو بهش بزنم...حتی اگه گوش نده. توی راه صد بار حرفام رو مرور کردم...اینقدر استرس داشتم صدای قلبم رو میشنیدم... پیشونیم خیس عرق شده بود... بدو بدو پله‌ها رو بالا رفتم که نکنه کلاسشون تموم شده باشه....از دور دیدم نه...انگار در کلاسشون بسته‌ست و استاد تو کلاسه...یه نفس راحت کشیدم. رو به روی در کلاس به دیوار تکیه دادم. یه ربعی منتظر موندم که در باز شد و استاد بیرون اومد و دانشجوها یکی یکی بیرون اومدن...هرچی نگاه کردم خبری ازش نبود. شاید کلاس رو اشتباه اومدم. داشتم میرفتم که دیدم دوستش از کلاس بیرون اومد و سمت پله ها رفت...خواستم بیخیال بشم ولی نشد. سریع رفتم تا بهش برسم...داشت از پله ها پایین میرفت... _ببخشید...خانم؟؟ اول فک کرد با کس دیگه ام و برنگشت ولی با صدا زدن دوبارم برگشت و من رو دید. _سلام خانم...ببخشید؟! +سلام...بفرمایین؟! _میخواستم یه سئوالی ازتون بپرسم... +بفرمایین...فقط سریع تر...چون نمیخوام دوستام ببینن و فکر دیگه‌ای کنن _چشم... اصلا قصد مزاحمت ندارم... میخواستم بپرسم اون خانمی که هفته پیش باهاتون بود امروز تشریف ندارن؟؟ +نه آقای محترم...ایشون امروز کار داشتن دانشگاه نیومدن. میخواستم بپرسم دیگه کی کلاس داره ولی روم نشد و خجالت کشیدم. _ممنونم ازتون...ببخشید مزاحم شدم. +خواهش میکنم...خداحافظ. خداحافظی کردم و پله ها رو آروم آروم پایین اومدم تا رسیدم به دفتر بسیج... بچه‌ها تو دفتر بودن -بههههه...سهیل خان...خوش اومدی آقا... کجایی تو؟! _سلام...این هفته یکم کسالت داشتم خونه بودم. -چی شده بود؟! مورچه گازت گرفته بود؟ _شاید... خب دیگه چه خبرا؟؟ -هیچی این هفته مراسم دفاع مقدس داریم... دوست داری کمک کن... _باشه حتما...راستیتش یه سئوالم داشتم. -جان دل؟! _تصمیم گرفتم یکم راجب شهدا بیشتر بشه ولی خب نمیدونم چیکار کنم... یه جورایی میخوام رو قرار بدم. -چه عالییی رفیق...بسم‌الله....من توصیه میکنم دوتا کتاب "خاکهای نرم کوشک" و "سلام بر ابراهیم" که تو کتابخونه بسیج هم هست رو برداری و بخونی به عنوان قدم اول...بعد به قول آقا یه برا خودت انتخاب کنی.. کسی که بتونی باهاش درد دل کنی. _چه خوب...حتما...پس من این کتابها رو میبرم خونه. -باشه... بعد چند دقیقه از بچه‌ها خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم و شروع به خوندن کتابها کردم که مامانم آروم وارد اتاقم شد... فهمیدم که یه کار مهمی داره . _پسرم چیکار میکنی؟؟ +دارم کتاب میخونم مامان...جانم؟! کار داشتین؟؟ _نه...چرا...راستش امروز صبح خاله‌عصمت با دخترش اومده بودن اینجا (خاله‌عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سال‌هاست...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ +ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ (خاله عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سال‌هاست باهاشون رفت و آمد خونوادگی داریم.) +ااااا...به سلامتی خوب بودن؟؟چی میگفتن که؟؟ _هیچی...دلش تنگ شده بود...در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان . +به به...پس خوش خبر بودن ان‌شاءالله خوشبخت بشن؟؟ دختره کیه؟؟همکلاسیش بود؟! _نه گفت همبازیشه... +هم‌بازی؟! _هم‌بازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه... +آها...اره یه چیزایی یادم میاد...اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه‌های همسایه تو حیاطشون بودن... _خب حالا میلاد رو ولش...ندیدی معصومه چه خانمی شده. +به سلامتی. _بی ذوق...الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا بزنم... راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی. +پس ای کاش اونجوری میموندم. _خدا نکنه...حرف اضافه نزن. +مادر جان بیخودی دلتون رو خوش نکنین... من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم. _وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگه‌ای رو زیر سر داره؟! نکنه...؟! +مادر!!! _دختره کیه...چه شکلیه؟؟ +لااله‌الاالله _خب حالا....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا ان‌شاءالله بله‌برون میلاد میبینیش. -ان‌شاالله... خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت...میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم. شاید هنوز موقعش نشده... شایدم هیچوقت موقعش نشه. مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم، و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از .... 🍃از زبان مریم:🍃 اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم...رفتم عقب ماشین نشستم . و آقا میلاد گفت: +بفرمایید جلو بشینین مریم خانم. _ممنونم... فعلا عقب بشینم بهتره. +هر جور راحتین ولی اخه سختتونه تنهایی... آژانس نیست که عقب بشینین. _تنها نیستم که... +چطور؟؟ _الان مامانمم میاد. +مامانتون؟! _بله دیگه آقا میلاد...هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن. +درسته...هرچی شما بگین مریم خانم...ما سربازیم. چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شد و به سمت یکی از کافه‌های شهر حرکت کردیم... اولین بار بود تو همچین کافی شاپ باکلاسی میرفتم. هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم...آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد. همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکت‌های میلاد ته دلم قرص تر میشد. قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبت‌های نهایی و حرف‌های آخر بیان خونه ما. خیلی استرس داشتم... اصلا باورم نمیشد که همه چیز اینقدر زود پیش بره...اونم برای منی که تا یک ماه پیش اصلا به ازدواج فکر نمیکردم...شاید اگه اقا میلاد رو از بچگی نمیشناختم اصلا قصد ازدواج پیدا نمیکردم... ولی بودن کنار اقا میلاد یه جورایی حس خوب بچگی رو برام زنده میکرد... امروز بعد مدتها دانشگاه رفتم و سر کلاسم حاضر شدم...بعد کلاس با زهرا اومدیم یه گوشه از حیاط دانشگاه نشستیم و مشغول صحبت شدیم تا کلاس بعدی شروع بشه... _خب عروس خانم...تعریف کن بگو چجوریا شد افتادی تو تله؟! +زهرا اصلا فکرش رو نمیکردم ولی میلاد واقعا پسر خوبیه...درسته ظاهرش مذهبی نیست زیاد و اعتقاداتش زیاد شبیه ما نیست ولی اونم کم‌کم درست میشه... _ان‌شاالله...ولی خب برام عجیبه یکم...من همش فکر میکردم تو با یکی از این بسیجی‌های سفت و سخت ازدواج کنی... اون روز اون پسره یادت میاد چی بهش گفته بودی؟! +کدوم پسره؟! _بابا همون جلو در نمازخونه اومده بود ... +آها...زهرا تو داری میلاد رو با اون مقایسه میکنی؟! اون معلومه داره فیلم بازی میکنه... ولی میلاد رو از بچگی میشناسم من. _اها راستی گفتم پسره یادم اومد چند روز پیش اومده بود جلو در کلاسمون. +چی میگفت؟! _منتظر تو بود...مثل اینکه کارت داشت. +ای بابا...این چرا ول کن نیست...آدم اینقدر سیریش...اسمشم نمیدونم برم به حراست بگم حسابشو برسه. _حالا شاید کار دیگه داشته باشه باهات +اخه من چه کاری دارم با اون؟ _به نظرم باهاش حرف بزن...زندگی صد جور چرخش داره...میترسم یه روز بشیا خدای نکرده. +تو نگران نباش. فردا شد و آقامیلاد و خانواده اومدن خونمون. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من و اقا میلاد دوباره بریم تو اتاق و حرفامون روبزنیم. وارد اتاق شدیم و اقا میلاد گفت: _خب مریم خانم...سوالی..حرفی... چیزی.... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ (خاله عصمت از دوستهای قدیم
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ اقا میلاد گفت: _خب مریم خانم...سئوالی..حرفی...چیزی اگه هست درخدمتم. سرمو پایین انداختم...قبل اومدنشون کلی سئوال تو ذهنم بود ولی الان همه رو یادم رفته بود. _خب مریم خانم من یه سورپرایز براتون دارم. +سورپرایز؟! چی هست؟! یهو از جیبش یه عکس قدیمی از بچگیامون بیرون آورد...من از اون موقع‌ها زیاد عکسی نداشتم و دیدن این عکس برام خیلی جالب بود: +واییی اقا میلاد عالیه این عکس. _قابل شما رو نداره. کلی خاطره برام زنده شد... +اوخییی این پسره که دستشو تو عکس گرفتم... چه قدر مظلوم و با نمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟! _کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود... +ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما. _آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی... یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم... قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم... اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه. شاید از برکت شهدا باشه... 🍃از زبان سهیل:🍃 چند روز درگیر خودم بودم ، و کتاب ها رو خوندم...حس میکردم هنوز خیلی چیزا از نمیدونم و هنوز خیلی عقبم... کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا... بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها... _به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟! +سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما. _شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی... امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه کاری باهات داشتم. +اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین. _دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه.. +میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟! _مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟! +آره آره...خب چی شده؟! _هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟! +من؟!اخه من که چیزی بلد نیستم. _اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کم‌کم...ما هم که هستیم. +آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟! _من مطمئنم شهدا دوستت دارن... +آخه... _دیگه آخه و اما نیار دیگه... +باشه...پناه بر خدا... اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره... رفتم جلو...دیگه باید حرفم رو میزدم... دیگه صبر کردن و موندن بسته...رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم... _سلام +باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟ _ببخشید... اصلا من قصد مزاحمت ندارم... ولی حرفم رو باید بزنم... +چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم... _اما من دارم.اجازه بدین بگم.. +گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین... _راستیتش من به شما... +نمیخواد ادامش رو بگین...پس حدسم درست بود این همه نقش بازی کردن‌ها همه با هدف بود. _چه نقش بازی کردنی؟! +انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و... _نمیدونم شما چرا اینقدر هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر شما نبود...به خاطر بود... +بیچاره شهدا...چه کسایی ازشون دم میزنن... آقای به اصطلاح مذهبی...توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم. _میدونم چی میگید ولی من اون روز هنوز عوض نشده بودم. +شما دقیقا فرداش اومدین جلوم رو گرفتین... _میدونم...چجوری بگم...من درست همون شب خواب دیده بودم. +خواب؟؟؟؟چه خوابی؟! _خواب شهدا رو. +یعنی انتظار دارین من این حرفها رو باور کنم؟! ببینید شهدا خیلی احترام دارن و بهتره مسخره دست ما نشن...چطور بگم.. ولی بین شما و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست...پس سعی نکنید خودتونو به دروغ بهشون بچسبونید. _اما... +من دیگه حرفی ندارم باهاتون... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع به سمت در دانشگاه حرکت کرد. بغضم گرفته بود...میخواست اشکم دربیاد ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم... از خودم...از دنیا...از همه چیز داشت حالم بهم میخورد. شاید راست میگفت...بین من و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست. 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از صحبت با اون پسر سریع به سمت در خروجی حرکت کردم...منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشین از اونور بوق میزنه...اول بی اعتنا بودم که دیدم در عقب باز شد و معصومه اومد بیرون. -مریم جوون...مریم جوون بیا اینور... نگاه کردم دیدم...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا