eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت صد و هفتادم با نگاه معصومانه‌ام به چشمان مردانه‌اش پناه بردم
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و یکم برای چند لحظه به ردیف کتاب‌ها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید: «نمی‌خوای بخونی‌شون؟» و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد: «مگه نمیگی عزاداری ما شیعه‌ها برای اهل بیت (علیهم‌السلام) فایده نداره، خُب اگه می‌خوای این کتاب‌ها رو هم بخون...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم: «مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابی‌ها یکی می‌دونی؟!!! یعنی خیال می‌کنی منم مثل نوریه فکر می‌کنم؟!!!» و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه می‌گرفت، قاطعانه اعلام کردم: «من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه‌زنی محرم و صفر بحث می‌کنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداری‌ها سودی نداره. من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (علیه‌السلام) و بچه‌هاش اونجوری کشته شدن، دلم می‌سوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! نوریه میگه شیعه‌ها کافرن، چون برای امام حسین (علیه‌السلام) عزاداری می‌کنن! میگه شیعه‌ها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (علیه‌السلام)! اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمی‌دونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مردِ شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده‌ام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمی‌دونه! من با تو بحث می‌کنم تا اختلافات مذهبی‌مون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه‌کَن کنن!» و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: «پس فاتحه‌مون خونده‌اس!» و شاید می‌خواست صورت غم‌زده‌ام را به خنده‌ای باز کند که خندید و با شوخ‌طبعی ادامه داد: «اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!» و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش می‌غلطید، خنده تلخی کرد و باز می‌خواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد: «الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری می‌کنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!» و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه‌اش را به نمایش گذاشت: «تو فقط به حوریه فکر کن!» 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت صد و هفتاد و یکم برای چند لحظه به ردیف کتاب‌ها خیره شد، سپس ن
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و دوم ساعتی می‌شد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ‌آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش‌آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس می‌زدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمی‌دانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه می‌زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار می‌دادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه‌ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: «تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟» چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: «می‌خواستم باهات حرف بزنم.» پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در می‌آورد، جواب داد: «خُب زنگ می‌زدی بیام خونه.» و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرف‌تر پارک شده بود، برویم و پرسید: «حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟» یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدم‌های سنگینم به دنبالش می‌رفتم، پاسخ دادم: «چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.» ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخه‌های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» و من با گفتن «نه.» سرم را پایین انداختم که نمی‌دانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟» سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: «چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!» و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریده‌ام می‌دید که با ناراحتی اعتراض کرد: «یه زنگ می‌زدی من می‌اومدم خونه با هم حرف می‌زدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟» و من بلافاصله پاسخ دادم: «نمی‌خواستم نوریه چیزی متوجه شه. می‌خواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.» و فهمید دردهای دلم از کجا آب می‌خورد که نفس بلندی کشید و پرسید: «خیلی تو اون خونه عذاب می‌کشی؟» و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم می‌داد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: «خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحت‌تر بودی!» و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟» و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه‌ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: «مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!» دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم: «عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی‌اش شده نوریه!» و هر چند می‌ترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده‌های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: «بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.» نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: «بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!» و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم: «کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی‌اش رو داده دست نوریه و خونواده‌اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه‌ام و بلند بلند با خودشون حرف می‌زدن...» از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: «عبدالله! نمی‌دونی درمورد بابا چجوری حرف می‌زدن! نمی‌دونی چقدر به بابا بد و بیراه می‌گفتن و مسخره‌اش می‌کردن که اختیار همه زندگی‌اش رو داده به اونا!» 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت صد و هفتاد و دوم ساعتی می‌شد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ‌آم
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و سوم صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم می‌کرد که از تأسفِ زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: «عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می‌کنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتاب‌های تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمی‌دونم چه نقشه‌ای دارن...» دستش را روی فرمان گذاشته و می‌دیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم: «عبدالله! نوریه و خونواده‌اش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!» که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمی‌رسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: «میگی چی کار کنم؟!!! فکر می‌کنی من نمی‌فهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!» سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه‌اش، عذر فریادش را خواست: «الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه‌گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!» سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و با لحنی لبریز تأسف ادامه داد: «بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعه‌ها فحش می‌داد و دعا می‌کرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلاً نمی‌فهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا می‌خوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت می‌کنه، پس چرا دعا می‌کنی سقوط کنه؟ می‌گفت اگه حکومت سوریه سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! می‌گفت باید هر کاری می‌تونیم بکنیم تا هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!» سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمی‌گنجید، رو به من کرد: «الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً نسل شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریست‌هایی که به دستور آمریکا و اسرائیل دارن تو سوریه گَلّه گَلّه آدم می‌کشن، می‌گه برادر مجاهد!!!!» و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعه‌ام می‌لرزید. دیگر گوشم به گلایه‌های عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریته‌ای که در خانه‌مان لانه کرده بود، می‌لرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانی‌ام را برای برادرم به زبان آوردم: «عبدالله! من خیلی می‌ترسم، من از نوریه خیلی می‌ترسم! می‌ترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟» و حالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشوره‌های افتاده به جانم، همان حرف‌های مجید را بزند: «الهه! من نمی‌فهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت و مجید رو اذیت می‌کنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب می‌کشه و فقط به خاطر تو داره تحمل می‌کنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر می‌کشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟» که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا می‌زدم، زیر لب پاسخ دادم: «عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه می‌کنم یاد مامان می‌افتم...» و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمی‌خواستم خانه و زندگی خانوادگی‌مان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا می‌خواد که منم از اونجا برم تا برای خودش پادشاهی کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ مزاحمی سرِ راهش نیس...» که عبدالله به میان حرفم آمد و هشدار داد: «اشتباه می‌کنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!» سپس اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می‌آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد: «اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همه‌مون دور هم جمع می‌شدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی از ما نمی‌کنه. اینم از حال و روز تو!» 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت صد و هفتاد و سوم صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و ف
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و چهارم و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه‌های درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گِل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می‌کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: «عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!» و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت: «الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی‌شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم می‌دونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده‌ای نداره! بابا حاضره همه زندگی‌اش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می‌خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد.» از اینکه برادرم برایم هدیه‌ای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده‌ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: «مجید گفت بچه‌تون دختره، خُب منم که چیزی به عقلم نمی‌رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!» با نگاه خواهرانه‌ام از محبت برادرانه‌اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!» و با خداحافظی پُر مِهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من خسته از تلاش بیهوده‌ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی‌اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه‌ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه‌های گِل پُر شده بود و با همه خستگی، باز به رویم می‌خندید. پاکت میوه‌های تازه و هوس‌انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت‌های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگ‌های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: «تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟» از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد: «اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!!» و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود. 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت صد و هفتاد و چهارم و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و پنجم پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می‌دادم. هنوز ماه پنجم بارداری‌ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه‌ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسک‌های قد و نیم قد بود. قالیچه‌ای با طرح شخصیت‌های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیت‌های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی‌های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی‌گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می‌کردم، می‌خرید که می‌خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم. با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی می‌رفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک می‌دیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر می‌گفت ضعف بدن و فشارهای پی در‌پی عصبی و اضطراب جاری در زندگی‌ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت می‌کند، ولی باز هم خدا را شکر می‌کردم و به همه این درد و رنج‌ها راضی بودم که مادر شدن، شیرین‌ترین رؤیای زندگی‌ام بود. نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس می‌زدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش می‌خواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: «چه بوی خوبی میاد!» و من حتی تمایلی به هم صحبتی‌اش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بی‌حوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: «اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصله‌ام سر رفته!» به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینی‌اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا کارِت دارم!» و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سی‌دی نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بی‌مقدمه شروع کرد: «کتاب‌هایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟» و از سکوت طولانی‌ام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد: «حتماً بخون، خیلی مفیده!» و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی‌اش از ذوقی پُر زرق و برق پُر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد: «عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتاب‌ها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفته‌ای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!» 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و دهم گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرده ب
رمان زیبای قسمت صد و یازدهم با هم نمازشب خوندیم و از خدا کردیم و ازش خواستیم بهمون بده. یک هفته بعد از اون روز وحید گفت: _بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده. منتظر بود من چیزی بگم.گفتم: _به من مربوط میشه که داری میگی؟ -گفته اول میخواد با تو صحبت کنه. -با من چکار داره؟ -نمیدونم -مجبورم؟ -نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف میکشم. -باشه.هروقت بگی میام. -پس آماده شو. تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت: _شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟ -خیالت راحت. میخواست درو باز کنه گفتم: _وحید نگاهم کرد. -میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟ -نه،شاید چیز مهمی بگه. -اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟ یه کم نگاهم کرد بعد گفت: _یه کاریش میکنم. بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد... تعجب کردم.یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.لبخند زدم و گفتم: _بفرمایید. لبخندی زد و نشست... دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت: _تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره. بالبخند گفتم: _برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟ لبخندی زد و گفت: _جواب سؤالمو میخوام. تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم. -سؤالت چی بود؟ -تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟ دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم: _چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات مهمه؟ -خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم. -تو خدا رو قبول داری؟ -نه. - برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.هرکاری میکنم تا ازم باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم و برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره جواب میدم. -از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟ -وقتی کسی رو خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟ با اشاره سر تأیید کرد. -برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی. با شیطنت نگاهم کرد و گفت: _مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟ بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره. لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم: _مهمترین فرد زندگی من . رو هم چون خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم. -چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟ بالبخند نگاهش کردم. -اولش ناراحت شدم... مکث کردم و بعد گفتم: _هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده -چرا؟ -وحید بخاطر منافعی که یقینا مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که انجام نده -خب میتونسته تو اون فضا نباشه. -گفتم که حتما بوده. -میتونسته نگاه نکنه. -بعضی گناه ها . -یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟ -خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید مهمه.اگه میکرد کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من هم شده. -یعنی اگه دوباره اینکارو انجام.. نذاشتم حرفشو ادامه بده.... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و یازدهم با هم نمازشب خوندیم و از خدا #تشکر کردیم و ازش خواست
رمان زیبای قسمت صد و دوازدهم نذاشتم حرفشو ادامه بده... محکم و قاطع تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم. براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم: _اول باید برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی. به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت: _مگه خدا چه تو زندگی آدم داره؟ لبخند زدم... مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.تو دلم گفتم خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟ بهار باتعجب نگاهم میکرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم: _خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به ..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...خدا کسیه که من و تو رو از میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته. با تمام عشقم به اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.گفتم: _اگه حرف دیگه ای نمونده من برم. چیزی نگفت.بلند شدم.گفت: _بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه. نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.رفتم بیرون و درو بستم... یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.متوجه دوربین شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم: _قرار بود کسی نشنوه. لبخند زد و گفت: _حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه. گفتم: _همه شو با دقت شنیدی دیگه؟ منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت: _بله کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت: _زهرا،من مجبور بودم... -لازم نیست توضیح بدی. -ولی من میخوام بگم..اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش بگیریم.گفتم من نمیخوام.به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد، من گناه هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم.... -وحید نگاهم کرد. -نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن. -همیشه بهت افتخار میکردم.امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو. لبخند زدم و گفتم: _خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم. پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و دوازدهم نذاشتم حرفشو ادامه بده... محکم و قاطع تو چشمهاش نگ
رمان زیبای قسمت صد و سیزدهم پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت.... وحید مأموریت بود.فاطمه سادات ده ماهش بود.خونه آقاجون بود.از باشگاه میرفتم خونه آقاجون دنبال فاطمه سادات تا بعد بریم خونه مون.چون باشگاه نزدیک خونه آقاجون بود یک روز در هفته میرفتم. ماشین داشتم.تو یه خیابان فرعی پیچیدم... خیابان خلوتی بود... یه موتور و یه ماشین تصادف کرده بودن.منتظر بودم مشکلشون حل بشه تا راه رو باز کنن.هیچ ماشین دیگه ای نبود.راننده ی ماشین خانم بود و با مرد موتور سوار دعوا میکردن.شیشه رو دادم پایین و گفتم: _زنگ بزنین پلیس بیاد.چرا داد و فریاد میکنین؟ به من نگاه کردن.گفتن: _اصلا شما بیا بگو کی مقصره،هرچی شما بگین. گفتم: _من تخصص ندارم.زنگ بزنین پلیس بیاد. شیشه رو دادم بالا.یکی از عقب نزدیک شد و اومد در سمت شاگرد رو باز کرد و سوار شد.گفتم: _برو پایین هنوز درو نبسته بود.با پام یه ضربه محکم بهش زدم،پرت شد پایین... یکی دیگه در خودمو باز کرد و یه چاقوفرو کرد تو کمرم.از درد بی حس شدم.منو کشوند پایین و چند نفری با پا محکم منو میزدن.خیلی درد داشتم... یکی دیگه چاقو شو فرو کرد تو بازوم. یکی دیگه یه چاقو فرو کرد تو شکمم.دیگه هیچی نمیفهمیدم. یکی از عقب بهشون گفت: _بسه. اونایی که منو میزدن رفتن کنار.اومد نزدیکم و گفت: _به شوهرت بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه وگرنه دیگه زن و بچه شو نمیبینه. بعد رفتن.داشتم از درد بیهوش میشدم.دست و پای راستم شکسته بود.کمرم هم خیلی درد داشت.چند تا از دنده هام هم شکسته بود. با جون کندن خودمو به ماشین رسوندم و گوشیمو برداشتم.به بابا زنگ زدم.دو تا بوق خورد جواب داد. -سلام دخترم -سلام با هر حرفی که میگفتم جونم درمیومد. -چی شده زهرا؟ -هر اتفاقی برای من افتاد نذارید هیچکس به وحید خبر بده.بابا هیچکس به وحید نگه.فقط اگه مردم خبرش کنید. گوشی از دستم افتاد. -زهرا..زهرا...چی شده؟...الو.. چشمهام بسته شد.دیگه هیچی نفهمیدم... وقتی چشمهامو باز کردم،.. متوجه شدم بیمارستان هستم.کسی پیشم نبود.دست و پای راستم تو گچ بود.به سختی نفس میکشیدم.با هر نفسی قفسه سینه م درد میگرفت.جاهای مختلف بدنم درد میکرد. پرستاری اومد بالا سرم.گفت: _خوبی؟ به سختی گفتم: _خوبم..خانواده م؟ -بیرون هستن.میخوای بگم بیان پیشت؟ -پدرم -بگم پدرت بیاد؟ با باز و بسته کردن چشمهام گفتم آره. خیلی زود باباومامان و آقاجون و مادروحید اومدن تو اتاق.با بی حالی سلام کردم.نگرانی تو صورت همه شون معلوم بود.مامان و مادروحید گریه میکردن.بابا اومد نزدیک.گفتم: _وحید؟ -خودت گفتی چیزی بهش نگیم.خبرش کنم؟ -نه. -زهرا چی شده؟ -چیز مهمی نیست. آقاجون اومد نزدیک و گفت: _دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟ بالبخند گفتم: _منکه سابقه ی درگیری دارم دیگه چرا نگران میشین. مامان گفت: _این چه درگیری ای بوده که تو یک روز بیهوش بودی.الانم حالت اینه؟ -من خوبم.نگران نباشین.فاطمه سادات کجاست؟ آقاجون گفت: _خونه ست.پیش نجمه.حالش خوبه.نگران نباش. -وحید تماس نگرفته؟ -نه..دخترم بذار به وحید خبر بدیم.بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه که چرا زودتر نگفتیم. -اون با من.نذارید کسی چیزی بهش بگه. خیلی نگران وحید بودم... فرداش وحید بهم زنگ زد.معمولا چهار روز یکبار تماس میگرفت.سعی کردم صدام سرحال باشه. جواب دادم -سلام عزیزم -سلام خانومم.خوبی؟ -خوبم.خداروشکر.شما خوبی؟ خداخدا میکردم صدای پیج بیمارستان نیاد. -خوبم عزیزم.فاطمه سادات چطوره؟کجاست؟ -خوبه.خونه ست.من بیرونم.پیشم نیست..وحید خیلی دوست دارم...خیلی. -عزیز دلم..چقدر دلم برات تنگ شده...زهرا، مراقب خودت باش.چند روزه خیلی نگرانتم. اوضاعت خوبه؟چکار میکنی؟ -ما خوبیم وحیدجان.نگران ما نباش.فقط به کارت فکر کن. -زهراجان من باید برم.پس خیالم راحت باشه؟ -آره قربونت برم.خیالت راحت.برو به کارت برس -پس خداحافظ -خداحافظ بعد چهار روز مرخص شدم... رفتم خونه بابا.آقاجون و مادروحید اصرار داشتن برم خونه اونا ولی چون پله زیاد داشت نتونستم.دلم برای فاطمه سادات خیلی تنگ شده بود. اون مدت فقط روزی یک ساعت میدیدمش.هربار وحید تماس میگرفت سرحال صحبت میکردم باهاش. سه هفته گذشت.... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و سیزدهم پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت.... وحید مأموریت بو
رمان زیبای قسمت صد و چهاردهم سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده. وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن. اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته. سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد.... مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت: _وحیده!! منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد: _زهرا کجاست؟ آقاجون گفت: _تو اتاق تو. وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.صدای قدم هاش رو میشنیدم. مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه. تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد.... مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد. چند دقیقه گذشت. بابغض گفت: _چرا به من نگفتی؟ من به زمین نگاه میکردم.داد زد: _چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟ فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت: _وحید،آروم باش -چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم باشم؟!!! به آقاجون گفت: _چرا به من نگفتین؟ -من گفتم چیزی بهت نگن. وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم. -قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟ -شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم. وحید نعره زد: _زهرااااا با خونسردی نگاهش کردم. -اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون. داد زد: _که بعد بیان بکشنت؟! همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم: _شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای. وحید بابغض داد میزد: _زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟ رفت بیرون... اشکهام جاری شد.وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من. نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت: _تهدیدت کردن؟!!! با اشک به آقاجون نگاه کردم.گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی. -آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد. چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت: _اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟ قاطع گفتم: _فاطمه ساداتم .خودم و وحیدم هم (ع). کار وحید طوری بود که با دشمنان طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود. آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت... خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم. بعد اون روز.... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و چهاردهم سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پ
رمان زیبای قسمت صد و پانزدهم بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم... حتی زنگ هم نمیزد.زنگ هم میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم.میترسیدم کارشو رها کنه. همه فهمیدن بخاطر کار وحید منو تهدید کردن. محمد اومد پیشم... خیلی عصبانی بود.بیشتر از خودش عصبانی بود که چرا قبلا به این فکر نکرده بود که کسانی بخاطر کار وحید ممکنه به خانواده ش آسیب بزنن. بعد مرگ زینب سادات همه یه جور دیگه به وحید نگاه میکردن... همه فهمیده بودن کارش و ولی اینکه اونجوری منو تهدید کنن هیچکس فکرشم نمیکرد... علی هم خیلی عصبانی و ناراحت بود ولی بیشتر میریخت تو خودش.فقط بابا با افتخار به من نگاه میکرد. آقاجون هم شرمنده بود. ده روز بعد از دعوای وحید، حاجی اومد خونه آقاجون دیدن من... خواست که تنها با من صحبت کنه.گفت: _وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. وقتی فیلمشو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم. -کدوم فیلم؟ -فیلم همون نامردها وقتی شما رو اونجوری وحشیانه میزدن. با تعجب گفتم: _مگه فیلم گرفته بودن؟!! حاجی تعجب کرد -مگه شما نمیدونستین؟!! -وحید هم دیده؟؟!!!!! -آره.خودش به من نشان داد.همون نامردها براش فرستاده بودن. وای خدا...بیچاره وحید.... خیلی دلم براش سوخت.بیشتر نگرانش شدم. -دخترم،شما از وحید خبر دارین؟ -نه.ده روزه ازش بی خبریم.حتی جواب تماس هامون هم نمیده. -پنج روز پیش اومد پیش من.استعفا داده.هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت. همون چیزی که ازش میترسیدم. -شما با استعفاش چکار کردین؟ -هنوز هیچی -به نظر شما وحید میتونه ادامه بده؟ -وحید آدم قوی ایه.ولی زمان لازم داره و... سکوت کرد. -حمایت من؟ -درسته -من به خودشم گفتم نباید کوتاه بیاد،حتی اگه من و فاطمه سادات هم بکشن. -آفرین دخترم.همین انتظارم داشتم. -من باهاش صحبت میکنم ولی نمیدونم چقدر طول میکشه.فعلا که حتی نمیخواد منو ببینه. -زهرا خانوم،وحید سراغ شما نمیاد،شرمنده ست. شما برو سراغش. -شما میدونید کجاست؟ -به دو نفر سپردم مراقبش باشن.الان مشهده، حرم امام رضا(ع).سه روزه از حرم بیرون نرفته. حال روحی ش اصلا خوب نیست...نمیدونم شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی.... من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش... تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون،بعد از کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبتهای اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد... من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه... دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدمهای مهم این نظام میشه...من فکر میکنم این ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده بشید.خودتون رو برای روزهای آماده کنید، به وحید هم کمک کنید تا چیزی انجام وظیفه ش نشه. مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید وحید باشید. حاجی بلند شد و گفت: _من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه. صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید... نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه.از بابا خواستم همراه من بیاد.آقاجون و مادروحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد. بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد. وقتی هواپیما پرواز کرد.بابا گفت: _زهرا -جانم بابا با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:..... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 @romankademazhabe